کامل شده داستان کوتاه بی آبان دنیا بیابان می شود|DENIRA کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,309
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
[HIDE-THANKS]

سرم را پایین انداختم. نمی دانستم همچین درد بزرگی را این زن با خود حمل می کند. نمی دانستم که چه دردهایی کشیده. طرد شدن، بلایی که سر من هم آمد و شاید تنها وجه مشترک من و سلطان بود. طرد شده بودیم. او از شوهرش و من از خانواده ام. به سختی ادامه داد
-حالا اومدی و میگی دختر ناصری؟ دختر ناصر مهرمنش؟ اومدی و میگی خواهر جمشیدی؟ جمشید پدری نداره که خواهر داشته باشه! خواهر داشت؛ اما به لطف کارای پدرت مُرد. دنیا رو ندید و بهتر که ندید؛ چون این دنیا سحرخیزیش برای کارگراست و کامرواییش برای آقازاده ها! من سال ها سحرخیز بودم. برای اینکه برم کار کنم، منتظر ناصر بمونم، شکم خودم و جمشید رو پُر کنم؛ اما ته ماه هشتم گرو نهم بود.
حرفی نداشتم بزنم. این زن حتی از من هم پُر تر بود. از این زن چیزی نمانده بود تا من بتوانم بگیرم. این زن نابود شده بود! نابود. از روی صندلی بلند شدم و فضای سفید و سرد بیمارستان لعنتی را رها کردم. آن اتاق را، سلطان را، پرده های سفید، تخت های فلزی و سرامیک های سفید را رها کردم به سمت بیرون حرکت کردم
در خیابان ها چرخ می خوردم. شاید جمشید هم متوجه شده بود که به تنهایی احتیاج دارم که ردی از پراید نقره ای رنگش در خیابان نبود. دست در جیب به تنهایی حرکت می کردم و به کسی نیاز داشتم که بی هیچ منتی و نگاهی به گذشته کنارم باشد و راه برود. حرف نزند، نگاه نکند، فقط باشد. کنارم باشد و من از اتفاقات زندگی ام بگویم و او گوش کند. از سابقه درخشانم که مانند مهر روی پیشانی ام بود، از کارهای بنیامین، از جمشید و مهرنوش... از همه چیز برایش بگویم و او فقط گوش کند. فقط گوش کند...این روزها به یک همدم نیاز داشتم و چه کسی می توانست که همدم باشد و درد نباشد؟ حتی گاهی مهرنوش هم، درد می شد.
زندگی تمام اطرافیانم به علاوه خودم به دست عزیزترین هایشان به نابودی کشیده شد. زندگی من به دست بنیامین، مهرنوش به دست دانیال، سلطان به دست ناصر...
حتی دیگر از نقش بازی کردن و وانمود به خوب بودن خسته شدم. دلم می خواهد فقط از عدم بازی را ببازم و بیرون بیایم. دلم می خواست همه چیز مانند یک رویا یا خواب باشد و وقتی بیدار می شوم نه بنیامینی باشد که زندگی ام را جهنم کند و نه سلطانی که زندگی اش جهنم شده باشد.
به چرخ و فلک کوچکی که سر کوچه مدرسه ای بود خیره شدم. آن روز که پول دادیم تا چرخ و فلک برایمان چرخید باید می فهمیدیم که چرخ این دنیا را هم پول می تواند بچرخاند. پول می دهند و در بالا ترین قسمت چرخ و فلک می ایستند و از پایین افراد را به سخره می گیرند. نمی گذارند تا چرخ و فلک حرکت کند؛ چون پول داده اند!
همان طور که به چرخ فلک خیره شده بودم حضور شخصی را کنارم احساس کردم. بوی عطر نمی داد، موهایش ژل خورده نبود، صورتش از تمیزی برق نمی زد، دستانش پر از ساعت های مارک دار و دستبند های عجیب غریب نبود، در گردنش علامت های مختلف نبود. جمشید بود.
-خوبی؟
-خفه شو!
ریز خندید که با حرص نگاهش کردم. لبخند روی لبانش کمرنگ شد و به چشم هایم خیره شد. بیش از حد شبیه بابا بود. شبیه همان ناصری که کابوس زندگی سلطان شده بود. دستم را محکم گرفت.
من هیچ وقت برادر نداشتم؛ حداقل تا زمانی که پایم به این محله باز شد. مادرم پسر می خواست و امیدش به این بود که من پسر بشوم. پسر بشوم و بتواند در مقابل طعنه های مهرناز فرخی جوابی داشته باشد. آن جماعت حتی به فرزند سرایدارشان هم کار داشتند. اگر پسر بشود، قند عسل بشود، تکیه گاه پدر بشود، بزند بر دهن فامیل، فقط اگر پسر بشود چه شود! اما من دختر بودم؛ مانند خواهر بزرگ ترم، مانند خواهر کوچک ترم. من هم دختر بودم. هم جنس مادرم و همان مهرناز فرخی! پدرم پسر می خواست؛ پسر داشت! پسر داشت اما در خیابان ها داشت جان می داد. پدرم پسر می خواست و داشت! پس چرا یک بار هم سراغش را نگرفت؟ اگر اینقدر پسر می خواست چرا حداقل یک بار به پیشش نیامد؟
صدای جمشید مرا از فکر در آورد
-آذر... مامانم بهت گفت؟
سرم را تکان دادم. آرام آرام قدم برداشتیم و راه رفتیم. به این سکوت نیاز داشتیم. من برای تجزیه و تحلیل کردن تمام رفتار های پدرم در این بیست و چهار_بیست و پنج سال زندگیم و او برای چه را نمی دانستم. چه قدر داشتن جمشید خوب بود. چه قدر خوب بود که جمشید کنارم بود، برادرم بود، هم خونم بود. چه قدر خوب بود که جمشید بود.
*******


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]

    از شدت استرس تمام ناخن هایم را جویده بودم. در خانه ی اجاره ای جمشید قدم بر می داشتم و باقی مانده ناخن هایم را به دندان می کشیدم. صبح بود که مهرنوش بعد از چندین روز زنگ زد. آنقدر گریه کرد که نتوانستم بفهمم آن مردک باز چه بلایی سرش آورده. تا خواست زبان باز کند دانیال گوشی را از دستانش کشید و تماس را قطع کرد و من بهت زده به گوشی تلفن نگاه می کردم. خدا لعنت کند این دانیال را که نگذاشت یک آب خوش از گلوی مهرنوش پایین برود.
    آنقدر راه رفته بودم که پاهایم درد می کرد. بعد از آنکه سلطان از بیمارستان مرخص شد رابـ ـطه من و جمشید برای همه آشکار شد. روابط همسایه هایم با من سردتر از قبل شد؛ اما جمشید توانست با همان قُلدُری مخصوص خودش همه را سر جایشان بشاند. دوباره به همان خانه اجاره ای که مهرنوش خیال می کرد با پول های من خریده شده برگشتم. همه چیز به جز اخم و تخم کردن های سلطان و زن های محله خوب بود تا اینکه امروز با شنیدن صدای مهرنوش تمام وجودم پر از استرس شد.
    می ترسیدم. مهرنوش برای من مدت ها بود که نقش مادر را بازی کرده. مدت ها کنارم بود و نگذاشت که کمبودی احساس کنم؛ حداقل از نظر احساسی!
    اما حال... گریه هایش از یادم نمی رود، ضجه زدن هایش و آذر آذر گفتن هایش.
    خسته از این همه فکر و به جایی نرسیدن شماره را دوباره گرفتم و باز هم آن صدای ظریف در گوشم زنگ خورد
    -مشترک مورد نظر....
    تماس را قطع کردم. این صدای ظریف پشت تلفن، این "مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد" برای من یادآور خیلی از خاطرات گذشته است. خاطراتی که شیرینی اول شان دل می برد و تلخی آخرشان بزرگترین پارادوکس زندگی ام را تشکیل می داد.
    ****
    "شش سال قبل"
    قدم هایم تند و بلند برمی داشتم تا بتواند خود را به ایستگاه اتوبوس برسانم. سعی می کردم بغضم را قورت دهم؛ اما مانند بختک می ماند این وامانده! دلم گرفته بود.
    دروغ چرا؟ دلم می خواهد یک نفر باشد، کمی دوستم داشته باشد، کمی دلش برایم تنگ شود. گاهی بخواهد مرا ببیند، گاهی از شنیدن صدایم قند در دلش آب شود، گاهی برای هم صحبتی ام خواب از سرش بپرد. کمی همپای دلخوشی هایم شود. مرا به یک پیاده روی دعوت کند، به نوشیدن آب از آب خوری کنار پارک، به سایه یک درخت جوان، به چند دقیقه نان بیار و کباب ببر، به حرف زدن و پچ پچ کردن در سینما، به گوش نکردن صدای همایون شجریان در ردیف هشتم کنسرتش، به سوزاندن بنزین در سربالایی خیابان ولیعصر در ساعت ده صبح روز چهارشنبه، به گشتن در پاساژ ارگ، پاساژ قائم، گلستان، پالادیوم، تیراژه، میلاد و خرید نکردن.
    یک نفر باشد! کمی دوستم داشته باشد، کمی دلش برایم تنگ شود، گاهی مرا بخواهد. برای یک بهانه کوچک یا بی بهانه، برای یک دیدار یک دقیقه ای در بین هزاران کار و سر شلوغی، برای یک عکس سلفی از پریشانی های ساعت شش صبح شنبه... همچین کسی در زندگی من پیدا نمی شد!
    روی صندلی های سرد ایستگاه نشستم. آبی بودند، همان رنگی که متنفر بودم. گوشی ام در کیفم لرزید و بین انبوهی از وسایل به سختی پیدایش کردم. با دیدن شماره خانه نفسی از سر حرص کشیدم و دکمه سبز را زدم.
    - کجایی آذر؟
    مادر نبود، آسا بود که برای خودش مرتب و پشت سر هم نصیحت می چید.
    - آخه دختر تو چرا اینقدر خنگی؟! یه ذره سیاست نداری؟! دیوونه ای دیگه! بابا بنیامین اومده خواستگاریت! بنیامین پاکزاد! می دونی چقدر خرشون میره؟ می دونی عروس این خاندان شدن آرزوی همه عالم و آدمه؟! تو که تا دیروز برای بنیامین عاشق سـ*ـینه چاک بودی، چی شد که دیشب گفتی نمی خوامش؟ می خوای مثل من بشی آذر؟ می خوای مثل من بدبخت و آواره بشی؟ بنیامین برات هیچی کم نمی ذاره! دیشب وقتی جوابت رو شنید دیدم که چقدر بهت زده شد! اما بازم اصرار کرد، چرا؟ چون دوست داره! دختر بنیامین دست گذاشته روی تویی که از همه دخترهای دور و برش کمتری! دست گذاشته روی تویی که قیافه نداری، چرا؟ چون عاشقت شده! فهمیده که این دختر مو بلوندای فرنگ رفته براش زن زندگی نمیشن!
    حرف های آسا برایم اهمیتی نداشت. من بنیامین را می خواستم؛ اما علاقه یک طرفه... شرمنده اما من احمق نیستم که زندگیم را حرام کنم تا شاید زمانی او هم به من علاقه پیدا کرد و بعد مانند بقیه به زندگی مان ادامه دهیم! من نمی توانستم این را تحمل کنم. برای همین، به سختی تماس را بر روی آسا قطع کردم و بدون لحظه ای مکث شماره بنیامین را گرفتم که صدای ظریف زنی در گوشی پیچید
    -مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.


    [/HIDE-THANKS]
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    آهی کشیدم و به گوشی درون دست هایم خیره شدم. آسا راست می گفت. من بنیامینی را پس زده بودم که برای من هر کاری می کرد؛ اما چرا؟ من که نه زیبایی خاصی داشتم و نه خانواده درست و حسابی! بنیامین برای چه باید از منِ دخترِ سرایدار خوشش بیاید؟ آنقدر در فکر بودم که صدای زنگ گوشی ام را نشنیدم و تنها با لرزشش در دستانم به خود آمدم. بنیامین بود. اسمش لرزه بر قلبم انداخت. آب دهانم را قورت دادم و دکمه سبز را به سختی فشار دادم؛ آخر از بس کهنه بود که دیگر دکمه هایش کار نمی کرد.
    -بله؟
    صدای سرد بنیامین لرزه اندامم را بیشتر کرد.
    -کاری داشتی؟
    چرا سرد بود؟ وجدانم به من گوشزد که با کاری که دیشب کردم این سردی چیز عجیبی نیست.
    -بابت دیشب...معذرت می خوام! حرفای مادرت....یعنی مادرتون روی اعصابم تاثیر گذاشته بود. متاسفم که دیشب جلوی خانواده‌ام باعث....باعث....
    دیگه نتوانستم ادامه دهم و اشک هایم سریع بر روی گونه ام ریخت. صدای متعجب بنیامین را شنیدم که پرسید
    -آذر داری گریه می کنی؟
    بینی ام را بالا کشیدم و به سختی گفتم
    -نه...چیزی نیست.
    صدایش مهربان شد؛ مانند همان روزهایی که برایم صحبت می کرد. از آرزوهایش می گفت، از زندگی که قرار است برایم بسازد. از زندگی در کانادا و سفرهای مان به کشور های اروپایی. ایتالیا و دیدن تمدن هایش، نیویورک و دیدن جاذبه هایش، آلمان و زیبایی هایش، از فرانسه و برج ایفل، از همه آرزوهایی که تنها راه حل شان پول زیاد و عشق بود. صدایش همان جوری که شد من می خواستم.
    -مهم نیست که مامانم و بقیه چی میگن آذر. مهم من و توییم! مهم آرزوهای ما دوتاست! مهم اینه که ما با هم می تونیم، با هم زندگی می کنیم. اصلا به بقیه چه ربطی داره که من کی رو می خوام بگیرم؟ من می خوام زندگیم رو با تو بسازم، نه با هیچ کس دیگه!
    دلم از شنیدن حرف هایش لرزید و لبخند بر روی لب هایم آمد. بنیامین برای من یکی از بهترین آدم های زندگی بود. بنیامین می توانست مرا به اوج خوشبختی برساند. ریز خندیدم و گفتم
    -پس فرداشب جواب رو بهت میدم.
    صدایش ناراحت شد و قلب من گرفت. از ناراحتی اش هم ناراحت می شدم.
    -آذر...من تا فردا شب می میرم!
    خندیدم و با خوشی زیاد که ناشی از صحبت کردن با بنیامین بود گفتم
    -خداحافظ!
    تماس را قطع کردم تا اعتراض هایش را نشنوم. اگر کمی دیگر اعتراض می کرد مطمئنا جوابم را به او می گفتم. بالاخره باید کمی ناز بکشد!
    *******
    از خاطراتم بیرون آمدم و به گوشی درون دستم خیره شدم. کمی طول کشید تا فهمیدم آن زمانی که "مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد" مشغول چه کاری بود. مشغول نقشه کشیدن برای بدبخت کردن من! مشغول نقشه کشیدن برای اینکه چه طور بتواند از من امضا بگیرد تا امضایم را بر روی ورقه های شرکت پاکزاد انتقال دهد، من بشوم یک دزد برای دزدیدن مدارک شرکت و در آخر خودش همه سهام را به نام خودش بزند، تا به مادر و پدرش اطمینان بدهد که کسی نمی تواند مانند من باشد و از آن ها سهام ها را بگیرد، تا به خواهر و برادرش چیزی ندهد. نقشه بی عیب و نقصی بود! مخصوصا برای کسی مانند بنیامین که حرص و طمع زیادش باعث شد که نه تنها به من؛ بلکه به مهرنوش و برادرش هم رحم نکند. آه بنیامین! به چند نفر در زندگی ات ضربه زدی؟ به چند نفر زندگی را حرام کردی؟ از چند نفر حق نفس کشیدن را گرفتی؟ بنیامین...تو چه جور آدمی بودی؟ یک پسر خوشتیپ و خوش مشرب؛ اما در باطن گرگ صفت؟ یا شاید هم کسی برای خراب کردن زندگی ام، چه کسی بودی؟
    دلم دیگر نه عشق می خواهد نه دروغ های قشنگ، نه ادعاهای بزرگ و نه بزرگ های پر ادعا! دلم یک فنجان قهوه داغ می خواهد و یک دوست که بشود با او حرف زد و بعد پشیمان نشد.
    باز هم شماره مهرنوش، باز هم "مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد" و باز هم استرس و دلواپسی و یادآوری خاطرات تلخ زندگی گذشته!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    بالاخره بعد از چند ساعت جان کندن مهرنوش تلفنش را جواب داد. باز هم صدای هق هق هایش دلم را می سوزاند؛ اما وقتی تلف نکردم و بی وقفه و پشت سر هم پرسیدم
    -مهرنوش؟ عزیزم؟ چی شده؟ باز این دانیال عوضی چه غلطی کرده؟ مهرنوش؟
    به سختی زمزمه کرد
    -آذر...بابام...
    پدرش؟ خوب پدرش چه؟ پدرش را زیاد به خاطر ندارم؛ چند بار بیشتر ندیدمش. پررنگ ترین نقش او در صفحه های زندگی من حضورش در مراسم خواستگاری و دادگاه است. شاید بارهای دیگر هم بوده و من به یاد ندارم. نمی دانم؛ اما نگاه عمیقش که انگار تمام افکار آدم را می خواند را از یاد نبردم. البته که نتوانست افکار پسرش را بخواند. البته که نتوانست بی گناهی مرا بخواند. مهرنوش ادامه داد
    -بابام...سکته...کرد...آذر..دارم می میرم...
    حس خاصی به من دست نداد. البته از گریه های مهرنوش دلم گرفته شد؛ اما وقتی یاد گذشته افتادم که مهرنوش را با بی رحمی در زندان رها کرد به نظرم می آید که این گریه های مهرنوش بی خود است! آهی سرد کشیدم و سعی کردم کمی به مهرنوش دلداری بدهم.
    -مهرنوش عزیزم. حالا که اتفاقی نیوفتاده، یه سکته بوده دیگه! انشاالله حالش خوب میشه عزیزم. مهرنوش؟ الو؟
    صدای گریه اش بلندتر شد. خاک بر سرم کنند که دلداری دادن هم بلد نبودم! هق هقش که تمام شد با سکسکه گفت:
    -آذر...دکترا...گفتن...دیگه...امیدی...نیس...
    نتوانست کلمه "نیست" را به طور کامل بیان کند؛ هر چند که بی اهمیت ترین موضوع در این لحظه بود! نمی دانم چگونه، با چه رو و توانی گفتم
    -می خوای بیام اونجا؟
    ولی در کسری از ثانیه پشیمان شدم. آخر می رفتم آنجا که چه بشود؟ پدر مهرنوش با دیدنم که سکته سوم روی شاخ‌اش بود! تازه باید با دانیال و بنیامین هم روبه رو می شدم. اصلا چیزی به نام عقل در سر من وجود داشت؟ نکند داخل سرم را با کاه پر کرده اند؟ با این فکر ضربه ای به جمجمه سرم زدم تا صدای خالی یا پُر بودنش را بشنوم که مهرنوش سریع و تند تند جمله هایش را ردیف کرد.
    -مگه دیوونه شدی آذر؟ بیای اینجا چیکار؟ می خوای جنگ جهانی راه بندازی؟ نمی خواد بیای.
    خدارو شکر که در سر مهرنوش کاه پر نکرده بودند. مال من که کاه اورجینال و اصل بود! صدای هراسان مهرنوش آمد که از دکتر چیزی می پرسید. تماس را قطع کردم. چه می شد به جای پدر مهرنوش بنیامین روی تخت خوابیده بود و همه از او قطع امید می کردند؟ هوم؟ به خدا که اگر بنیامین بود کل شهر را شیرینی می دادم. نه البته کل شهر! آخر من که وسعت پولم به شیرینی خریدن برای کل شهر نمی رسید! یک محله چه طور است؟ نه باز هم پول کم میاورم! یک کوچه؟ اصلا همین ساختمان دو طبقه خودمان را شیرینی می دادم! با نگاهی که به کیف پول پاره و پوره روی کاناپه انداختم پِی بردم که حتی نمی توانم برای خودم شیرینی بخرم! چه برسد به همسایه پایینی. نفسی کشیدم و دستم را داخل موهای مشکی رنگم کردم و محکم کشیدم شان! مادرم می گفت که اگر موها را بکشی بلند می شوند. موی بلند به چه دردم می خورد؟ شاید می توانستم موهایم را بفروشم؟ کسی می خرید؟ دیگر مطمئن شدم که در سرم به جای عقل کاه است! آخر مگر کسی موهای به زور تا شانه رسیده و عـریـ*ـان و بی حالت را می خرید؟ هرچند از این بالاشهری های عجیب و غریب و سانتال مانتال چیزی بعید نبود؛ اما مطمئن بودم که هیچ کدام از این بالاشهری ها موی مشکی عـریـ*ـان بی حالت را نمی خرد و حتی نگاهش هم نمی کند. پوفی کشیدم و دوباره در آینه خیره شدم. چشمکی به خود زدم و گفتم
    -بیخیال بالا شهری های عجیب و غریب! خودت رو عشقه آذر!
    و بعد به ابروهای پُر و مشکی ام نگاه کردم. اتوبان باید در اینجا لُنگ می انداخت! سِبیل هایم را که نگو! با ریش های جمشید برابری می کند! ریز خندیدم و بعد به سمت آشپزخانه رفتم. طبق معمول هیچ چیزی نداشتیم! دلم به حال جمشید سوخت که باید هم خرج مرا می داد و هم مادرش! با شکم گرسنه بر روی کاناپه دراز کشیدم و به این فکر کردم که چه شد؟ چگونه شد که زندگی ام به اینجا رسید؟ منی که در خانه ته باغ فرخی زندگی خوبی داشتم. شروع این زندگی نحس از کجا بود؟
    *****
    چند روزی از خواستگاری بنیامین گذشته بود و من رسما جواب مثبتم را اعلام کرده بودم. به خاطر درخواست بنیامین قرار شده بود که عقد و عروسی را در یک روز بگیریم؛ اما در زمستان!
    من بر روی ابر ها بودم؛ البته منظورم دقیقا خود ابرها نیست. آن خوشحالی وصف ناپذیری را می گویم که گاهی وقت ها به آدم دست می دهد و باعث می شود تا بخواهد پرواز کند؛ ولی این روی ابرها بودن برای خیلی ها دوام نمی آورد. انگار که ابر سوراخ بشود و خیلی زود پرت می شود پایین. یک دردی در وجود آدم می پیچد که باعث می شود آرزو کند هیچ وقت روی ابرها نرفته بود. من هم خبر نداشتم که چقدر زود از روی ابر خوشبختی به پایین پرت می شوم و به قعر جهنم می روم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    بیشترین افسوس زندگی الانم در آن موقع یک شوخی بزرگ به نظر می رسید. اواسط آبان بود. به دنبال مدل لباس سایت ها را زیر و رو می کردم و برای خودم خیال پردازی می کردم. بنیامین را زیاد نمی دیدم، شاید روزی یک ساعت!
    اما همان یک ساعت هم پر از عشق و خوشی بود. پر از خنده های بلند که تا عمارت فرخی هم می رفت. پر از دیوانه بازی که مادرم برایمان سری از تاسف تکان می داد. پر از بالش بازی، پر از مو کشیدن به دست یکدیگر با این که نامحرم بودیم! پر از قلقلک دادن و پُفیلا در دهن همدیگر کردن. آن یک ساعت همیشه خوب بود.
    اما...اما...اما...
    هیچ خوشی پایدار نیست، هیچ عشقی ابدی نیست! من برگه هایی را امضا کردم که حکم مرگ را برایم و زندگی را برای او داشت! برگه هایی که نشان می داد می خواستم سهام شرکت پاکزاد را با کلاهبرداری بالا بکشم. چگونه؟ چه طور ممکن بود؟ من فقط عروس آن ها بودم؛ آن هم نصف و نیمه!
    بنیامین علیه من شهادت داد. گفت که بارها به زور از او می خواستم مرا به شرکت و کارخانه ببرد. من حتی کلاهم یک بار آن طرف ها نیوفتاده بود.
    پدرش علیه من شهادت داد. گفت این دختر از خانواده فقیری است! گفت موضوع خانواده من می تواند بر این شایعه دامن بزند!
    بنیامین حتی خواهرم را هم علیه من کرد. کسی که هم خونم بود، با من سر یک سفره غذا خورد، در یک خانه زندگی کرد!
    آسا علیه من شهادت داد. رفتارهای عجیب، دیر آمدن به خانه، سرد شدن نسبت به همه اهالی خانه و ساعت ها در فکر فرو رفتن!
    مادر و پدرم...آن ها آن قدر شوکه شده بودند که تا به خودشان بیایند پنج سال از عمر من در آن سلول گذشت. پنج سالی که مهرنوش کنارم بود، پنج سالی که فهمیدم آن قدر برای خانواده ام بی ارزش شده ام که در این پنج سال حتی یک تماس و یا دیدار هم از آن ها نداشتم.
    از بنیامین خبری نداشتم. او زمانی که مهرنوش به زندان افتاد و راه برای گرفتن سهام مهرنوش را برای خود باز کرد دور همه خانواده اش؛ البته به جز پدرش یک خط بزرگ کشید.
    او در پول فرو رفت، قبلا هم فرو رفته بود! پسر ارشد، دست راست پدر، یکی از ارکان های اصلی هیئت مدیره؛ اما با دو موجود اضافی که تنها راه خلاص از آن ها نابود کردن آینده و سیاه کردن پیشانی من بود!
    بیشترین افسوس زندگی ام را زمانی فهمیدم که آدم ها ممکن است خیلی ها را دوست داشته باشند؛ اما فقط عاشق یک نفر می شوند! بنیامین برای من همان یک نفر بود و من برای او یکی از آن خیلی ها! حتی شاید بی ارزش تر از آن خیلی ها!
    افکار بی انتهایم با صدای جمشید بریده شد
    -آذر...یه آقایی پایینه...گفت با تو کار داره.
    تعجبم را با بالا بردن ابروی چپم نشان دادم. از روی کاناپه پر از گرد و خاک بلند شدم و همان طور که مانتوی مچاله شده بنفشم را از گوشه و کنار ها برمی داشتم گفتم
    -نگفت کیه؟
    گیج به من خیره شد و شانه ای بالا انداخت. نگاهش را خوب می شناختم. پوزخندی زدم و با بی حوصلگی گفتم
    -خیلی خب حالا! واسه من غیرتی نشو! کی می خواد باشه؟ حتما دانیالی کسیه و می خواد باز بهم بگه به مهرنوش زنگ نزنم و این چرت و پرتا هارت و پورت کنه.
    پوزخندش غلیظ تر شد و اعصاب من انگار به نقطه صفر رسیده بود. دلم نمی خواست با جمشید یکی به دو کنم. مخصوصا که زبانش از نیش مار بدتر بود.
    -دانیال رو نه تنها من؛ کل شهر می شناسن! کم کسی نیستا! دانیال پاکزاد؛ اما این یارو...تو نمیری قیافه اش حتی یه ذره هم شبیه دانیال و دم دستگاهش نبود.
    دوباره ابرویی بالا انداختم و به سمت در حرکت کردم که صدای جمشید مرا از حرکت دیگری منصرف کرد.
    -ببین منم اندازه تو خیلی دلم می خواد بدونم اون یارو کیه پایین؛ ولی یه شالی چیزی! هنوز داری تو قبل از انقلاب سِیر می کنی؟ اصلا اون موقع مگه بودی؟
    پوفی کشیدم و شال چروکیده ام را از زیر مبل بیرون کشیدم. آنجا چه کار می کرد را نمی دانم. هرچند اهمیتی هم نداشت. در خانه را باز کردم و بعد محکم بستم که صدای غرغر های جمشید بازهم به گوشم رسید. با سرعت از پله ها پایین رفتم و اسامی کسانی را که می شناختم را از ذهنم عبور کردم. بنیامین که نمی توانست باشد! دانیال هم که نبود. پدرم هم که نبود چون جمشید او را می شناخت. یعنی ممکن بود پدر مهرنوش باشد؟
    با دست یکی زدم وسط پیشانی ام! خدایا مطمئنم حتی کاه هم در این جمجمه من نگذاشتی! خالی خالی! پوچ پوچ! او که امروز لب مرگ بود، آن وقت چگونه از جایش بلند شد؟ به سمت در ورودی ساختمان رو به ویران مان رفتم و خشک شدم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    فصل دوم(فصل پایانی): شناخت، احساسی عاشقانه است!
    کسی روبه رویم بود که...که...بی نهایت جذاب بود! شاید جذاب ترین قسمت صورتش چشمانی بودند که در رنگ قهوه ای شان مهربانی و اندکی غم موج میزد. موهای عـریـ*ـان و مشکی اش روی پیشانی اش ریخته شده بود و منتظر مرا نگاه می کرد. بینی معمولی و لب های نازک، بهترین عضو صورتش چشمانش بود. چشمانی که می توانست به عنوان مهربان ترین چشم های جهان جایزه ببرد. چشم های قهوه ای مهربان! چشم هایی که من در این پنج سال فقط از مهرنوش مانندشان را دیدم. فقط از مهرنوش مهربانی شان را دیدم. وقتی حالت خشک شده ام را دید کمی نگرانی به چشمان زیبایش داد و کمی به جلو آمد و گفت
    -آذر خانم...درسته؟
    نفس حبس شده ام آزاد شد. صدایش پر از مهربانی بود. پر از حسی که من در این سال ها هیچ رنگی از آن ندیده بودم. سعی کردم تا از آن حالت خشک شدگی بیرون بیایم؛ اما باز هم احساس می کردم که قلبم تپش ندارد. حس می کردم که قلبم نمی زند، ضربان ندارد. شاید آنقدر از مهربانی چشم های این شخص روبه رویم شوکه شده بودم که قلبم چند لحظه ای ایستاده بود. حس کردم که زیادی ضایع هستم؛ برای همین گفتم
    -بله...و...شما؟
    باز خاک بر سرت آذری در دل گفتم. این لکنت لعنتی نمی گیرد، نمی گیرد، بد جایی می گیرد! حس می کردم قلبم نمی زند. انگار که از حرکت ایستاده بود. مثل اینکه هنوز از شوک درنیامده بود این بدبخت! دلم برای خودم چند لحظه سوخت. آنقدر در این پنج سال کم محبت دیده ام که مهربانی این شخص غریبه قلبم را لرزاند.
    دستم را آرام روی قلبم گذاشتم. ضربان ضعیفش را حس کردم و نفس آه مانندی از دهانم خارج شد. حتی فکرش هم خنده دار است! قلبم نزند و بر زمین پخش شوم و این آقای خوشتیپ با آن چشم های زیبایش که شاید آن موقع پر از نگرانی است به من نگاه کند و با صدای بلند داد بزند آذر! هرچند که همه از مرگ من خوشحال می شوند. یک موجود بی آبرو از دنیا کم بشود چه می شود مگر؟
    به چشم هایش نگاه کردم. قهوه ای و پر از مهربانی و حسی به نام غم که سال ها بود در من جاخوش کرده بود. چشمانی که مهربانی را فریاد می زدند.
    یکی باید چشم های آدم را دوست داشته باشد، یکی باید صدای آدم را دوست داشته باشد، یکی دست هایش را، یکی لبخند هایش را، یکی باید طرز قدم برداشتن آدم را، یکی باید آن طرز سر خم کردنش را...
    یکی باید آن طرز کوله پشتی بر کتف انداختن آدم را دوست داشته باشد، یکی عطرش را، یکی باید آن طرز سلام کردن آدم را، یکی باید آغـ*ـوش آدم را و یکی باید چشم های آدم را، نه! چشم ها را که گفته بودم. یکی باید نگاه های آدم را دوست باشد و همه این ها باید یک نفر باشند؛ فقط یک نفر! و انگار...آن یک نفر...من بودم...
    -آبان هستم. آبانِ پاکزاد!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    اسمش را چندبار در ذهنم مرور کردم. آبان...آبان پاکزاد... قدمی به جلو برداشتم و سوالی نگاهش کردم. خدارا شکر که آنقدر عاقل بود که سریع گفت
    -حدس می زدم که من رو نشناسید. خوب...من برادر مهرنوش و...بهتره که اسمش رو نیارم، فکر نکنم که ازش خوشتون بیاد.
    باز این قلب لعنتی ضربان نداشت. آبان برادر مهرنوش و بنیامین. همیشه از او یک اسم بود و بس! به چهره اش نگاه کردم. بسیار شبیه مهرنوش بود و کمی...فقط کمی به بنیامین شباهت داشت و همان ذره ای شباهت مرا آزار می داد.
    قدمی به عقب برداشتم و خواستم در خانه را ببندم که سریع به سمتم آمد و با یک دست سعی کرد جلوی مرا بگیرد. با جمله اش خشکم زد!
    -آذر خانم! لطفا بهم اعتماد کنید. من مثل برادرم نیستم، اصلا به خاطر اون اینجا نیستم. به خاطر...
    میان حرفش پا برهنه دویدم و با خشمی که مطمئن بودم در چشمان مشکی ام موج می زند گفتم
    -اعتماد نکردن به آدما روزانه هفتاد نوع بلا رو دور می کنه! لطفا از اینجا برید.
    از غفلت و مات شدنش استفاده کردم و در را محکم بستم. حالم داشت دوباره مانند قبلا می شد. همان موقع ها که در زندان دست هایم می لرزید و شوکه از اتفاقات و بلاهایی که بر سرم آورده بودند زبانم بند آمده بود و همه می خندیدند. صدای خنده های زنانه در گوشم اکو می شد.
    ای کاش زندگی دکمه ی آف داشت! نه حوصله ی مرور خاطره دارم و نه حوصله ی اتفاقاتی جدید. خواب...دلم یک خواب عمیق می خواهد...بدون ترس، بدون اضطراب، بدون فکر! بدون تکرار این سوال که آخرش چه می شود؟
    به سقف نم کشیده ساختمان نگاه کردم. تکه تکه شده بود و گچ هایش گوشه و کنار ریخته بود. احساس می کردم که بعد از مدت ها...بعد از پنج سال....نیاز دارم که با کسی درد و دل کنم که مهرنوش نیست، از جنس من و مهرنوش نیست!
    خدایا! می دانم زمان زیادی است به درگاهت دعا نکردم. راستش مطمئن نیستم هنوز به حرف هایم گوش می کنی یا نه! اما حال و روزم را که می بینی. حالم بحرانی است! به من یا عشق حقیقی بده تا از این دلزدگی و فشار نجات پیدا کنم یا کاری کن چنان بی احساس بشوم که بی عشق زندگی کردن برایم مهم نباشد.
    خدایا! حالم را ببین! به ته خط رسیده ام. اگر کمکم نکنی، پایانم نزدیک است!
    کمکم کن تا بتوانم با این مشکلات به تنهایی روبه رو شوم؛ چون دیگر در این راه سخت زندگی به جز تو هیچ کس را ندارم. روزی به یاد همه بودم جز تو؛ اما الان کسی برایم نماند جز تو....
    صدای زنگ دار و خراشیده جمشید را می شنیدم؛ اما جانی برای پاسخ نداشتم. مرا روی پله ها می کشاند تا به خانه بروم. نمی دانم چقدر طول کشید تا به مبل رسیدم؛ اما همین که بر رویش افتادم چشم هایم بسته شد و خسته از این همه مشکلات ریز و درشت به خوابی فرو رفتم که آرزو می کردم بی انتها باشد!
    ********

    [/HIDE-THANKS]
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    چند روزی گذشته بود و هر روز آبان را جلوی در می دیدم. جمشید بارها گاهی آرام، گاهی تند با او حرف می زد؛ اما او اصرار می ورزید تا درباره موضوعی با من حرف بزند. موضوعی که به خوبی می دانستم مربوط به بنیامین است و این مرا بسیار آزار می داد.
    حتی صحبت کردن درباره بنیامین برایم غیرممکن بود؛ اما سرنوشت به من یاد داده بود که خود غیرممکن گاهی فریاد می زند که من ممکن ام!
    وجود آبان در محله تنشی غیرعادی برپا کرده بود. چشم غره های سلطان، کلافگی جمشید و پچ پچ های همسایه ها بر این تنش حکم تایید می زد.
    مهرنوش دیگر تلفنش را جواب نداد و همه چیز دست به دست یکدیگر داده بود تا من بااجبار تن به خواسته آبان بدهم. حرف همسایه ها و چشم غره و ناسزاهای سلطان برایم اهمیتی نداشت، بی خبر بودن از مهرنوش مرا وادار کرد تا در کافی شاپی دور از محله مان منتظر آبان پاکزاد بمانم. شاید هم آن مهربانی درون چشمانش مرا مجبور کرد.
    روبه رویش نشسته و منتظر بودم تا حرف هایش را بزند و راهش را بکشد و برود. دست به سـ*ـینه نگاهش می کردم. بعد از کمی مزه کردن قهوه اش که همرنگ چشمانش بود با آرامشی که در صدایش نهفته بود گفت
    -پدرم...فوت شده!
    ابروهایم بالا پرید و دستم ناخودآگاه به سمت دهانم رفت. دلم یک هین بلند می خواست؛ اما جلوی خودم را گرفتم. در خانه می توانستم هرچقدر که بخواهم هین بکشم! آرامشش برایم کمی عجیب بود.
    -قبل از مرگش...منظورم دو سه ماه پیشه که من استانبول بودم...ازم یه درخواستی داشت. ازم خواست که بیام پیش شما و...
    انگار برایش حرف زدن سخت بود. کمی کمکش کردم.
    -بیاید پیش من و؟
    به چشمانم خیره شد و من حل شدم در آن دو گوی پر از مهربانی و آرامش...
    -ازم خواست که بیام پیش شما و این پاکت رو بهتون بدم.
    پاکتی زرد رنگ در دستش بود و من چقدر حواس پرت بودم که به جز چشمانش هیچ جا را نمی بینم! به سمتم گرفت و سعی کرد قطره اشکی که لجوجانه سعی داشت از چشمانش فرو بریزد را پنهان کند. با صدایی که لرزش اندکی داشت گفت
    -ده درصد سهام شرکت و کارخونه پاکزاده...پدرم خیلی وقت بود که می دونست تو بی گناهی و شدی طعمه برای نقشه های بنیامین؛ برای همین جمشید رو پیدا کرد و فرستاد سراغت، پدرم می دونست که والدینت هرگز تو رو نمی پذیرن، هیچ کس تو رو قبول نمی کنه مگر اینکه همدرد با تو باشه. اوضاع رو برای جمشید توضیح داد، هر لحظه انتظار داشت که جمشید تو رو پس بزنه و یه گور بابایی نثارت کنه؛ اما جمشید قبول کرد. بعد از اون پدرم شکایتش رو پس گرفت. سهام ها رو قبل از مرگش تقسیم کرده. ده درصد به تو داده و مقدار زیادیش رو به من و مهرنوش و به بنیامین...هیچ! حتی یک درصد و یک زمین! هیچی به بنیامین نداده.
    آه جمشید...آه! برادرم، تویی که بدی دیدی و خوبی کردی، برادری را در حقم تمام کردی جمشید! نمی دانم در برابر آن همه خوبی چگونه باید جبران کرد؛ اصلا مگر می شود جبران کرد؟
    شاید بدجنسی باشد؛ اما از هر کلمه ای که درباره شکست بنیامین از دهان آبان در می آمد دلم خنک می شد. هر چند که دلم می خواست بدترین بلاها سرش بیاید. نگاهی به پاکت انداختم. قبول می کردم؟ اگر قبول می کردم وضع زندگی ام عوض می شد. دیگر لازم نبود که زیر منت سلطان بروم. شاید دست آن ها را هم می گرفتم و می بردمشان یک جایی در وسط شهر تا مزه زندگی کردن را بچشند؛ اما...اما...اما...
    با سردی گفتم
    -پدرتون فوت شده و شما خیلی راحت دارید دربارش حرف می زنید.
    خندید. از آن خنده های نابی که دل می برد از هر کسی! از آن خنده هایی که برای یک لحظه دلم را لرزاند. هر چند تشخیص تلخ بودن خنده اش برای کسی مانند من که سال ها اینگونه می خندیدم کار سختی نبود.
    -پدر من شش روز پیش فوت شده. نمیگم که ناراحت نیستم؛ اما قلبش از شنیدن ماجرای شما و بنیامین دیگه درست و حسابی کار نکرد. دکترها ازش قطع امید کرده بودن؛ اما پدرم دووم آورد. دووم آورد و مهرنوش رو دید. تموم امیدش توی این سال ها مهرنوش بود. مهرنوش برای پدرم خیلی عزیز بود. ما درست از دو سال پیش خودمون رو برای این اتفاق آماده کرده بودیم. می دونستیم دیر یا زود میره پیش مامان و برای همین من....خب راستش به نظر من پدرم راحت شد.
    پوزخندم به مزاجش خوش نمی آید. خوب می فهمم که انتظارات بالاتری از من داشت! در دلم به انتظاراتش خندیدم. از نامادری سیندرلا هم باید انتظار داشت؟ انتظار خوبی کردن؟ این پسر علاوه بر اینکه حس خوبی بهم القا می کرد، پیشبینی رفتارش هم مرا سرحال می آورد. دلم می خواست کمی این پسر را بیشتر بشناسم. اصلا هم ربطی به کوبش قلبم نداشت ها! من فقط دلم می خواست این پسر را یکم...یه کوچولو... آزمایش کنم و ببینم که آبان پاکزاد چند درصد با بنیامین شباهت دارد. کمی زود بود تا آن روی خبیثش برایمان نمایان شود؛ اما من نمایانش می کردم!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    برای همین اخم هایم را در هم کشیدم و با سردی که مطمئن بودم از چشمانم هم مشخص است گفتم
    -ببینید آقای پاکزاد! خوب نیست که پشت سر مُرده حرف بزنم؛ اما واقعا پدرتون با خودش چه فکری کرده که این ده درصد سهام رو، اونم از شرکت بزرگی مثل شرکت پاکزاد به اسم من بزنه؟ فکر کرده که با این کار بیخیال گذشته و پنج سالی که به ناحق افتادم زندان میشم؟ درسته که شکایتش رو پس گرفت؛ اما چرا نگفت که بی گناهم؟ اون موقع به جای جمشید، توی آغـ*ـوش خانواده خودم بودم! پدرتون می دونست که بی گناهم و فقط شکایتش رو پس گرفت. اگه من این ده درصد سهام رو قبول کنم زندگیم از این رو به اون رو میشه! اون ساختمونی که اومدی دم خونه مون رو که خوب دیدی! بر فرض که صاحب خونه مون هی اجاره زیاد نکنه و ما تو اون خونه زندگی کنیم؛ اما تا دو سال دیگه سقفش می ریزه! آقای پاکزاد من اگه این سهام رو قبول کنم مهر تایید می زنم روی تموم شایعه ها و اون پنج سالی که افتادم زندان وقتی که بی گـ ـناه بودم! درست از زمانی که از زندان آزاد شدم یه مُهر بزرگ روی پیشونیم خورده! مُهر حرص پول زیاد داشتن، مُهر طمع! من چندماهه که دارم با این شایعه ها می جنگم، رَدشون می کنم! به نظرتون این سهام ها که پول شون می تونه من رو به اوج برسونه ارزش این رو داره که با دستای خودم مُهر تایید بزنم روی پیشونی که برادرتون سیاه کرد؟ من حاضرم گشنگی بکشم، درد بکشم، کتک بخورم؛ اما قبول نکنم که حرص داشتم برای اون پولا که یک ذره هم برام اهمیتی نداره!
    مات منی شد که پر از نفرت بودم. حس می کردم خون درون رگ هایم به جوش آمده و قُل قُل می کند! خواست حرفی بزند که دستم را بالا بردم و به حرف هایم ادامه دادم
    -درسته! من توی یه خانواده نسبتا فقیر به دنیا اومدم، پدرم باغبان بود و مادرم خدمتکار ویلای خاندان فرخی! من نون حروم نخوردم؛ چون اصلا نونی تو سفره مون نبود! من با ته مونده غذای خانواده فرخی بزرگ شدم. نه تنها من؛ بلکه کل خانواده‌ام! کاری به خانواده فرخی و حروم و حلال بودن غذاشون ندارم. حرف من اینه که پدر و مادرم به من طمع و حرص داشتن برای چیزی مثل پول رو یاد ندادن! چه اون پول حق باشه چه ناحق! این سهامی هم رو بدید به کسایی که طمع دارن! ماشالا هزار ماشالا دور و برتون کم نیستن، برادرتون که برای این ده درصد سهام آدم می فرسته زندان!
    چنگی به کیفم زدم و با سرعت از کافی شاپ خارج شدم. حتی اجازه صحبت کردن به او را هم ندادم. با سرعتی که برای خودم عجیب بود به سمت خانه راه افتادم. حدس می زدم که مات به صندلی من خیره شده باشد. نفسم را فوت کردم و بعد از مدتی قدم هایم را آهسته کردم. دست خودم نبود، حرف های قاضی و وکیل خاندان پاکزاد در ذهنم رژه می رفت.
    «- هركس از راه حيله و تقلب مردم را به وجود شركت‌ها، تجارتخانه‌ها، كار‌خانه‌ها، مؤسسات موهوم يا به داشتن اموال و اختيارات واهي فريب دهد و به امور غير‌واقع اميد‌وار نمايد يا از حوادث و پيش‌‌آمد‌هاي غير‌واقع بتر‌ساند يا اسم يا عنوان مجعول اختيار كند و به يكي از وسايل مذكور يا وسايل تقلبي ديگر وجوه يا اموال يا اسناد يا حواله‌جات يا قبوض يا مفاصا حساب و امثال آنها تحصيل كرده و از اين راه مال ديگري را ببرد، كلاهبر‌دار محسوب و علاوه بر رد اصل مال به صاحبش، به حبس از يك تا هفت سال و پر‌داخت جزاي نقدي معادل مالي كه اخذ كرده است، محكوم مي‌شود. طبق مدارک موجود و نداشتن شاهدی برای بی گناهی و درخواست شاکی برای اشد مجازات، خانم آذر مهرمنش به هفت سال حبس محکوم می شود. این حکم قابل تغییر است.»
    پوزخندی روی لبانم می نشیند. چگونه این قدر راحت برای آدمی بی گـ ـناه حُکم می بُرند؟ من شاهد داشتم، به خداوندی خدا داشتم! خدا شاهد من بود، می دانست که حتی یک صدم هم از این چیزها سر در نمی آورم؛ اما انگار در دادگاه خدا به عنوان شاهد پذیرفته نمی شود.
    کمی تند رفته بودم. آبان چه گناهی داشت؟ او که در این ماجرا کاره ای نبود. حرف های من با بنیامینی بود که دنیایم را بیابان کرد! بنیامینی که شادی، خنده، خوشی و حتی راحت زندگی کردن را از من محروم کرد. بنیامینی که لب مرز نابودی بود. بنیامینی که داشت پنج سال پیش مرا تجربه می کرد. از همه جا رانده و درمانده.
    دروغ بود اگر می گفتم که خوشحال نیستم. اتفاقا از همه در این دنیا بیشتر احساس شادی می کنم. می گویند که چوب خدا صدا ندارد! هرچند که دلم برای خودم بیشتر از هر کسی می سوزد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    صدای نفس نفس زدن های کسی را پشت سرم احساس کردم و با ترس به عقب برگشتم. آبان را دیدم که دستش را روی زانوهایش گذاشته و بریده بریده جمله ای را زمزمه می کند
    -دختر...تو...چقدر...تند...راه...میری...
    اخم هایم را دوباره درهم کشیدم. دلیل این همه اصرار را درک نمی کردم. دلیل اینکه همیشه جلوی راهم سبز می شود؛ البته این بار پشت سرم بود! کمرش را صاف کرد و چندبار تند تند نفس کشید و من باز هم با اخم نگاهش می کردم. چهره ام را که دید دست هایش را بالا برد و گفت
    -باشه باشه! چرا یهو جوش میاری؟
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم
    -با حرف هایی که زدی آتشفشان بود فوران می کرد، من که انسانم!
    لبخندی بر روی لب هایش نشست و من ناخودآگاه نرم شدم، آرام شدم، عصبانیتم رفت؛ فقط با یک لبخند! لبخندم را که دید شارژ شد و مانند طوطی پشت سر هم جمله هایش را ردیف کرد
    -ببین آذر؛ من درک می کنم که تو نمی تونی بعد از بلایی که بنیامین سرت آورد به کس دیگه ای اعتماد کنی. اگه فقط با احساساتت بازی شده بود می تونستم یا می تونستیم یه کاری کنیم که بتونی به آینده امیدوار باشی؛ اما تو با آبروت هم بازی شده، آبروت رفته و خوب...برام گفتنش سخته؛ اما حتما خودت فهمیدی که آدم هایی با گذشته ای مثل تو....
    نفسش را کلافه فوت کرد و چشم هایش در صورت بی حسم چرخ خورد و ادامه داد
    -کسایی که به جرم دزدی، کلاهبرداری، اختلاس و هر چیز دیگه ای، وقتی بیوفتن زندان؛ حتی اگه ثابت بشه که بی گـ ـناه بودن باز هم زندگی براشون سخته! ببین آذر... تو بدون این سهام ها و این پول هایی که بابام بهت داده هیچ راهی برای یه زندگی راحت نداری! تا کی جمشید کار کنه و هم خرج تو رو بده و هم خرج قلب مریض مادرش؟ آذر...فقط یک بار! فقط یک بار به من اعتماد کن. این سهام ها رو قبول کن. لطفا!
    نفسی کشیدم و به چشم هایش خیره شدم. چشم هایی که بیش از حد شبیه مهرنوش بود. تازه به یاد مهرنوش افتادم که دلیل دیدار من و آبان بود. با لحن سوزانی که دل خودم را بیشتر سوزاند گفتم
    -آدمای اشتباه زندگیم درس های خوبی بهم دادن، بنیامین بهم یاد داد که به هیچ کس اعتماد نکنم. تو چی می خوای بهم یاد بدی؟
    لبخند روی لب هایش پاک نشدنی بود. نمی دانم این پسر چطور اینقدر انرژی مثبت داشت که حتی من سرکش را رام کرد.
    -من آدم اشتباهی تو زندگیت نیستم آذر! اما قراره یه درس خیلی خوب بهت یاد بدم. امید داشتن به آینده!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا