[HIDE-THANKS]
سرم را پایین انداختم. نمی دانستم همچین درد بزرگی را این زن با خود حمل می کند. نمی دانستم که چه دردهایی کشیده. طرد شدن، بلایی که سر من هم آمد و شاید تنها وجه مشترک من و سلطان بود. طرد شده بودیم. او از شوهرش و من از خانواده ام. به سختی ادامه داد
-حالا اومدی و میگی دختر ناصری؟ دختر ناصر مهرمنش؟ اومدی و میگی خواهر جمشیدی؟ جمشید پدری نداره که خواهر داشته باشه! خواهر داشت؛ اما به لطف کارای پدرت مُرد. دنیا رو ندید و بهتر که ندید؛ چون این دنیا سحرخیزیش برای کارگراست و کامرواییش برای آقازاده ها! من سال ها سحرخیز بودم. برای اینکه برم کار کنم، منتظر ناصر بمونم، شکم خودم و جمشید رو پُر کنم؛ اما ته ماه هشتم گرو نهم بود.
حرفی نداشتم بزنم. این زن حتی از من هم پُر تر بود. از این زن چیزی نمانده بود تا من بتوانم بگیرم. این زن نابود شده بود! نابود. از روی صندلی بلند شدم و فضای سفید و سرد بیمارستان لعنتی را رها کردم. آن اتاق را، سلطان را، پرده های سفید، تخت های فلزی و سرامیک های سفید را رها کردم به سمت بیرون حرکت کردم
در خیابان ها چرخ می خوردم. شاید جمشید هم متوجه شده بود که به تنهایی احتیاج دارم که ردی از پراید نقره ای رنگش در خیابان نبود. دست در جیب به تنهایی حرکت می کردم و به کسی نیاز داشتم که بی هیچ منتی و نگاهی به گذشته کنارم باشد و راه برود. حرف نزند، نگاه نکند، فقط باشد. کنارم باشد و من از اتفاقات زندگی ام بگویم و او گوش کند. از سابقه درخشانم که مانند مهر روی پیشانی ام بود، از کارهای بنیامین، از جمشید و مهرنوش... از همه چیز برایش بگویم و او فقط گوش کند. فقط گوش کند...این روزها به یک همدم نیاز داشتم و چه کسی می توانست که همدم باشد و درد نباشد؟ حتی گاهی مهرنوش هم، درد می شد.
زندگی تمام اطرافیانم به علاوه خودم به دست عزیزترین هایشان به نابودی کشیده شد. زندگی من به دست بنیامین، مهرنوش به دست دانیال، سلطان به دست ناصر...
حتی دیگر از نقش بازی کردن و وانمود به خوب بودن خسته شدم. دلم می خواهد فقط از عدم بازی را ببازم و بیرون بیایم. دلم می خواست همه چیز مانند یک رویا یا خواب باشد و وقتی بیدار می شوم نه بنیامینی باشد که زندگی ام را جهنم کند و نه سلطانی که زندگی اش جهنم شده باشد.
به چرخ و فلک کوچکی که سر کوچه مدرسه ای بود خیره شدم. آن روز که پول دادیم تا چرخ و فلک برایمان چرخید باید می فهمیدیم که چرخ این دنیا را هم پول می تواند بچرخاند. پول می دهند و در بالا ترین قسمت چرخ و فلک می ایستند و از پایین افراد را به سخره می گیرند. نمی گذارند تا چرخ و فلک حرکت کند؛ چون پول داده اند!
همان طور که به چرخ فلک خیره شده بودم حضور شخصی را کنارم احساس کردم. بوی عطر نمی داد، موهایش ژل خورده نبود، صورتش از تمیزی برق نمی زد، دستانش پر از ساعت های مارک دار و دستبند های عجیب غریب نبود، در گردنش علامت های مختلف نبود. جمشید بود.
-خوبی؟
-خفه شو!
ریز خندید که با حرص نگاهش کردم. لبخند روی لبانش کمرنگ شد و به چشم هایم خیره شد. بیش از حد شبیه بابا بود. شبیه همان ناصری که کابوس زندگی سلطان شده بود. دستم را محکم گرفت.
من هیچ وقت برادر نداشتم؛ حداقل تا زمانی که پایم به این محله باز شد. مادرم پسر می خواست و امیدش به این بود که من پسر بشوم. پسر بشوم و بتواند در مقابل طعنه های مهرناز فرخی جوابی داشته باشد. آن جماعت حتی به فرزند سرایدارشان هم کار داشتند. اگر پسر بشود، قند عسل بشود، تکیه گاه پدر بشود، بزند بر دهن فامیل، فقط اگر پسر بشود چه شود! اما من دختر بودم؛ مانند خواهر بزرگ ترم، مانند خواهر کوچک ترم. من هم دختر بودم. هم جنس مادرم و همان مهرناز فرخی! پدرم پسر می خواست؛ پسر داشت! پسر داشت اما در خیابان ها داشت جان می داد. پدرم پسر می خواست و داشت! پس چرا یک بار هم سراغش را نگرفت؟ اگر اینقدر پسر می خواست چرا حداقل یک بار به پیشش نیامد؟
صدای جمشید مرا از فکر در آورد
-آذر... مامانم بهت گفت؟
سرم را تکان دادم. آرام آرام قدم برداشتیم و راه رفتیم. به این سکوت نیاز داشتیم. من برای تجزیه و تحلیل کردن تمام رفتار های پدرم در این بیست و چهار_بیست و پنج سال زندگیم و او برای چه را نمی دانستم. چه قدر داشتن جمشید خوب بود. چه قدر خوب بود که جمشید کنارم بود، برادرم بود، هم خونم بود. چه قدر خوب بود که جمشید بود.
*******
[/HIDE-THANKS]
سرم را پایین انداختم. نمی دانستم همچین درد بزرگی را این زن با خود حمل می کند. نمی دانستم که چه دردهایی کشیده. طرد شدن، بلایی که سر من هم آمد و شاید تنها وجه مشترک من و سلطان بود. طرد شده بودیم. او از شوهرش و من از خانواده ام. به سختی ادامه داد
-حالا اومدی و میگی دختر ناصری؟ دختر ناصر مهرمنش؟ اومدی و میگی خواهر جمشیدی؟ جمشید پدری نداره که خواهر داشته باشه! خواهر داشت؛ اما به لطف کارای پدرت مُرد. دنیا رو ندید و بهتر که ندید؛ چون این دنیا سحرخیزیش برای کارگراست و کامرواییش برای آقازاده ها! من سال ها سحرخیز بودم. برای اینکه برم کار کنم، منتظر ناصر بمونم، شکم خودم و جمشید رو پُر کنم؛ اما ته ماه هشتم گرو نهم بود.
حرفی نداشتم بزنم. این زن حتی از من هم پُر تر بود. از این زن چیزی نمانده بود تا من بتوانم بگیرم. این زن نابود شده بود! نابود. از روی صندلی بلند شدم و فضای سفید و سرد بیمارستان لعنتی را رها کردم. آن اتاق را، سلطان را، پرده های سفید، تخت های فلزی و سرامیک های سفید را رها کردم به سمت بیرون حرکت کردم
در خیابان ها چرخ می خوردم. شاید جمشید هم متوجه شده بود که به تنهایی احتیاج دارم که ردی از پراید نقره ای رنگش در خیابان نبود. دست در جیب به تنهایی حرکت می کردم و به کسی نیاز داشتم که بی هیچ منتی و نگاهی به گذشته کنارم باشد و راه برود. حرف نزند، نگاه نکند، فقط باشد. کنارم باشد و من از اتفاقات زندگی ام بگویم و او گوش کند. از سابقه درخشانم که مانند مهر روی پیشانی ام بود، از کارهای بنیامین، از جمشید و مهرنوش... از همه چیز برایش بگویم و او فقط گوش کند. فقط گوش کند...این روزها به یک همدم نیاز داشتم و چه کسی می توانست که همدم باشد و درد نباشد؟ حتی گاهی مهرنوش هم، درد می شد.
زندگی تمام اطرافیانم به علاوه خودم به دست عزیزترین هایشان به نابودی کشیده شد. زندگی من به دست بنیامین، مهرنوش به دست دانیال، سلطان به دست ناصر...
حتی دیگر از نقش بازی کردن و وانمود به خوب بودن خسته شدم. دلم می خواهد فقط از عدم بازی را ببازم و بیرون بیایم. دلم می خواست همه چیز مانند یک رویا یا خواب باشد و وقتی بیدار می شوم نه بنیامینی باشد که زندگی ام را جهنم کند و نه سلطانی که زندگی اش جهنم شده باشد.
به چرخ و فلک کوچکی که سر کوچه مدرسه ای بود خیره شدم. آن روز که پول دادیم تا چرخ و فلک برایمان چرخید باید می فهمیدیم که چرخ این دنیا را هم پول می تواند بچرخاند. پول می دهند و در بالا ترین قسمت چرخ و فلک می ایستند و از پایین افراد را به سخره می گیرند. نمی گذارند تا چرخ و فلک حرکت کند؛ چون پول داده اند!
همان طور که به چرخ فلک خیره شده بودم حضور شخصی را کنارم احساس کردم. بوی عطر نمی داد، موهایش ژل خورده نبود، صورتش از تمیزی برق نمی زد، دستانش پر از ساعت های مارک دار و دستبند های عجیب غریب نبود، در گردنش علامت های مختلف نبود. جمشید بود.
-خوبی؟
-خفه شو!
ریز خندید که با حرص نگاهش کردم. لبخند روی لبانش کمرنگ شد و به چشم هایم خیره شد. بیش از حد شبیه بابا بود. شبیه همان ناصری که کابوس زندگی سلطان شده بود. دستم را محکم گرفت.
من هیچ وقت برادر نداشتم؛ حداقل تا زمانی که پایم به این محله باز شد. مادرم پسر می خواست و امیدش به این بود که من پسر بشوم. پسر بشوم و بتواند در مقابل طعنه های مهرناز فرخی جوابی داشته باشد. آن جماعت حتی به فرزند سرایدارشان هم کار داشتند. اگر پسر بشود، قند عسل بشود، تکیه گاه پدر بشود، بزند بر دهن فامیل، فقط اگر پسر بشود چه شود! اما من دختر بودم؛ مانند خواهر بزرگ ترم، مانند خواهر کوچک ترم. من هم دختر بودم. هم جنس مادرم و همان مهرناز فرخی! پدرم پسر می خواست؛ پسر داشت! پسر داشت اما در خیابان ها داشت جان می داد. پدرم پسر می خواست و داشت! پس چرا یک بار هم سراغش را نگرفت؟ اگر اینقدر پسر می خواست چرا حداقل یک بار به پیشش نیامد؟
صدای جمشید مرا از فکر در آورد
-آذر... مامانم بهت گفت؟
سرم را تکان دادم. آرام آرام قدم برداشتیم و راه رفتیم. به این سکوت نیاز داشتیم. من برای تجزیه و تحلیل کردن تمام رفتار های پدرم در این بیست و چهار_بیست و پنج سال زندگیم و او برای چه را نمی دانستم. چه قدر داشتن جمشید خوب بود. چه قدر خوب بود که جمشید کنارم بود، برادرم بود، هم خونم بود. چه قدر خوب بود که جمشید بود.
*******
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: