کامل شده داستان کوتاه شبِ شیشه های شکسته | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
نام داستان: شبِ شیشه‌های شکسته
نام نویسنده: دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر: تراژدی، اجتماعی

خلاصه:
داستان در مورد مردی‌ست که با حواشی زندگی خود، در تنش است. شرکت او ورشکست شده و هیچ امیدی برای بازگرداندنش نیست.
با این حال در کمال ناباوری یک نفر پیدا می‌شود که به او کمک کند؛ اما چرا؟ در شب شیشه‌های شکسته، چه اتفاقی می‌افتد؟


Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    فصل اول
    شرکت روی هوا
    همه‌ی پشتِ دست‌ها در دهان است. سکوت چیزی نیست که در این آشفته بازار، ما را آزار دهد. هیچ چیز سر جایش نیست. هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردیم کارمان یک روز به اینجا بکشد. آبدارچی مدام گل گاوزبان می‌آورد و مدام استکان‌های سرد شده را بر می‌گرداند. به قول وکیل شرکت «آقای دادخواه»، شرکت و کارخانه هر دو خوابیده‌اند. امروز انگار روز آخرمان است. هر هفت سهامدار را دور هم جمع کرده‌ایم تا فکری به حال شرکت کنیم؛ اما صدایی جز آه از حنجره‌مان در نمی‌آید. اتاق کنفرانس تاریک است. می‌گویم مش‌حسن قبلِ رفتن، لوستر پرزرق و برق را روشن کند. سر تکان می‌دهد و همچنان که کفش‌های قدیمی‌اش را روی پارکت می‌کشد، با سینی پر از استکان خارج می‌شود. اتاق کنفرانس روشن نمی‌شود. مش‌حسن که حالا دور شده، می‌گوید:
    - قبض‌های برق رو پرداخت نکردین آقا. قطعش کردن.
    همه به خودشان می‌آیند و پشت دست‌ها را از دهان فاصله می‌دهند. روی صندلی‌های چرخ‌دار چرم لم می‌دهند و شکم‌هایشان بالا می‌آید. با تنها ناخن بلندم که از روی انگشت حلقه روییده، روی میز ضرب گرفته‌ام. بلاخره آقای دادخواه گلویش را صاف می‌کند و سکوت را می‌شکند:
    - خب آقایون، اتفاقیه که افتاده. بِروبِر به هم نگاه کردن دردی از کسب و کارتون دوا نمی‌کنه.
    آقای امیری، مردی که چند سالی از عضو هیئت‌مدیره بودنش می‌گذرد، ابروها را بالا می‌اندازد. انگار کمی هم نه، بی‌اندازه عصبی است. عرق سردی روی پیشانی‌ام می‌نشیند که آن را سریعاً پاک می‌کنم. آقای امیری روی میز می‌کوبد:
    - یعنی چی آقا؟ شرکت ورشکست شده. روز تعطیل مجمع عمومی فوق‌العاده تشکیل دادین. چه خبرتونه؟ روز جمعه ما رو اینجا جمع می‌کنین تا خبری که همه‌مون می‌دونیم رو بدین که چی بشه؟ کی این دستور رو داده؟
    و نگاهش مستقیم روی مدیرعامل شرکت می‌ایستد. مدیرعامل که مردی نحیف و اتوکشیده است، کمی دستپاچه می‌شود و خود را عقب می‌کشد. آقای دادخواه به پهلویم می‌کوبد. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم مانند همه‌ی مدیران لایقی که در این شرایط گیر می‌کنند، رفتار کنم. دقت می‌کنم عرقی روی صورتم نباشد و بعد، آرام و شمرده شروع به صحبت می‌کنم:
    - من دستور تشکیل جلسه‌ی فوق‌العاده رو دادم. همه می‌دونین ورشکستگی شرکت توی این مدت خیلی بدتر از قبل شده؛ چون شما عضو هیئت‌مدیره هستین و از همه چی خبر دارین، فکر نکنین که باقی سهامدار‌ها هم از این قضیه مطلع بودن. من گفتم بیان تا بهشون بگم...
    با مکثِ من سکوت ترسناکی برقرار می‌شود. چشم‌های آقای امیری گرد و گردتر می‌شود و بقیه‌ی اعضا، منتظر ادامه‌ی حرف‌اند. نمی‌دانم چگونه باید این خبر را بدهم. آقای دادخواه، باز گلویش را صاف می‌کند و زیر لب به من می‌گوید:
    - بگو دیگه!
    باز شروع می‌کنم:
    - تا بهتون بگم که وضعیت شرکت و زیان‌دیدگیش، حتی از دو روز پیش هم بدتر شده. شرکت‌های هم‌ردیف و رقیب از ما جلو زدن و کالایی که ما می‌تونستیم با فروششون سودی به دست بیاریم رو با قیمت کمتر به خریدار فروختن. الان همون خریداری که برای ما مونده، کالا رو با همون قیمت کم از ما می‌خواد.
    یکی از سهامدارها که آقای دادخواه به خاطر مقدار سهامش مرد شش درصدی صدایش می‌کرد، می‌گوید:
    - خب چرا به همون قیمت نمی‌فروشیم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    از کلافگی نفسم را پرسروصدا بیرون می‌فرستم. آقای دادخواه یواشکی کنارم می‌خندد:
    - اعصابتو خرد نکن. همه که نباید مثل تو حسابداری خونده باشن.
    سعی می‌کنم آرام باشم. رو به سهامداران می‌گویم:
    - مسئله فقط این نیست. بازار کساده، اقتصاد کل کشور روی هواست و از همه‌ی این‌ها برای ما بدتر، اینه که شرکت جدیدی وارد بازار شده. به من خبر رسوندن که مثل شرکت ما خصوصیه اما طبق تحقیقاتِ من، دولت صاحبشه. خلاصه‌ی کلام این‌که، اون شرکت داره حق انحصاری کالای ما و بقیه‌ی شرکت‌ها رو می‌گیره.
    همه صاف می‌نشینند و با ترس شکم‌ها را تو می‌دهند. انگار نفسشان حبس شده است. پچ‌پچشان آرام‌آرام بالا می‌گیرد و تبدیل به یک بحث می‌شود. من و مدیرعامل و آقای دادخواه فقط نگاهشان می‌کنیم. آقای دادخواه را از گوشه‌ی چشم می‌بینم که می‌خندد. وقتی متوجه نگاهم می‌شود، نزدیک می‌شود تا چیزی بگوید؛ اما خودم را عقب می‌کشم. زیر لب می‌گویم:
    - فقط گوش کن چی میگن.
    جدی می‌شود و با من گوش می‌دهد. از زمزمه‌ی سهامدارانِ عصبانی، چه آنها که عضو هیئت‌مدیره هستند و چه آنان که نیستند، این چنین به گوش می‌رسد که حرف از بی‌کفایتی مدیر می‌زنند. مدیرعامل هم که این را شنیده، پشت میز جمع‌تر می‌شود و کوچک‌تر از همیشه به نظر می‌رسد. آقای دادخواه سقلمه‌ای به من می‌زند:
    - بهشون توجه نکن.
    و با بالا انداختن ابروها و یک چشمک، ادای بی‌خیال بودن را در می‌آورد. حق هم دارد. من، او و مدیر عامل چندین ماهی می‌شد که از این وضعیت باخبر بودیم و این چیزی نبود که ما را هم مثل آنان متشنج کند. فقط نمی‌دانم چرا اعضای هیئت‌مدیره که آنان هم از ماجرا باخبر بودند آتش‌بیار معرکه شدند؟ چشمم مدام بین مردان کت و شلوار پوشیده‌ای که در موردم حرف می‌زنند می‌چرخد. از این یکی به روی آن یکی می‌افتد و گوشم هم چنین و هم چنین تیز و تیزتر می‌شود. می‌دانم مقصر نیستم؛ اما می‌ترسم. حتی تصور این‌که موقعیت شغلی‌ام در خطر بیفتد، برایم وحشت‌آور است. آقای دادخواه همین‌طور منتظر است تا ببیند کی به حرف می‌آیم. بالاخره دستم را چند بار با آرامش روی میز می‌کوبم تا حواس‌ها به طرفم جلب شود. بعد نگاهی معنادار به تک تکشان می‌اندازم و پس از چند دقیقه می‌گویم:
    - سال پیش، شما مقام ریاست هیئت‌مدیره رو درحالی‌که می‌دونستین وضع شرکت هم از نظر اقتصادی و هم توی بازار خرابه با کمال میل به من سپردین. یک، به این دلیل که بیشترین میزان سهام در اختیار منه. دو، برای این‌که فارغ‌التحصیل حسابداری هستم و سه، بهم اعتماد داشتین. غیر از اینه؟
    با پوزخند آقای دادخواه که خطاب به چهره‌ی تک تک سهامداران است، همه به خود می‌آیند. آقای دادخواه حالا می‌خندد و به آرامی تحسینم می‌کند. مدیرعامل هم کم‌کم به حالت عادی بر می‌گردد. آقای امیری با همان چهره‌ی عبوس می‌گوید:
    - نخیر، درسته؛ ولی...
    با بالا آوردن دست، مانع از ادامه‌ی حرفش می‌شوم. در کتاب‌های «چگونه مدیر موفقی باشیم؟» خوانده بودم که یک مدیر حق این کار را دارد. آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم:
    - ولی نداره. شما منو به زور رئیس هیئت‌مدیره کردین و گفتین از پسش برمیام. حالا دارین جلوی روم بهم توهین می‌کنین؟
    یکی دیگر از سهامدار‌ها دهان باز می‌کند:
    - نه... موضوع این نیست آقای اردبیلی.
    لبخند می‌زنم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - پس موضوع چیه آقای شهابیان؟ من یه حسابدارم و تو تمام این یک سال، بهتر از هر کس دیگه‌ای حساب بودجه، دارایی، درآمد و هزینه‌ی شرکت رو داشتم. عملکرد من بهتر از هر کس دیگه‌ای توی این موقعیت افتضاح بود. من نتونستم وضعیت شرکت رو بهبود بدم؛ اما تونستم ثابت نگهش دارم. تا الان که شرکت‌های هم‌ردیف از ما جلو زدن، ترازنامه و صورت سود و زیان شرکت طی این یک سال به طور دقیق محاسبه شده و الان توی کیفمه. می‌خواین ببینین؟
    آقای دادخواه خنده‌ای سر می‌دهد و دست‌ها را به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌آورد:
    - نه جناب. شما این قدر تند نرو، برای اعصابت خوب نیست. این آقایونم به کاردرستیِ شما اطمینان کامل دارن. مگه نه؟
    هیچ‌کس عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. همه یا زیر گوش هم پچ‌پچ می‌کنند و هنوز در شوک خبر ورشکستگی هستند، یا از حرف‌های من ماتشان بـرده. تابه‌حال با آن‌ها این‌طور حرف نزده بودم. دلم ازشان پر است و می‌خواهم حال که افسار را به دست گرفته‌ام، همین‌طور بتازانم. البته اگر از ترس پرت شدن از اسب، زبانم بند نیاید:
    - من شرکت رو بهتر از هر کس دیگه‌ای توی این بحران مدیریت کردم و نذاشتم هیچ کارگری طلبکار از ما برگرده خونه‌ش. الان شما تجمع کارگری جلوی در شرکت می‌بینین؟ نه. چون بنده با حساب مالی دقیق، حقوق همه رو دادم و مرخص کردم. در صورتی که تمام شرکت‌های مثل ما، بلا استثناء بدهکار کارگراشون هستن. درست میگم آقای دادخواه؟
    آقای دادخواه که از این مناظره‌ی تک‌نفره بسیار لـ*ـذت می‌برد، طوری تایید می‌کند که گویا کیفور شده است. آقای امیری می‌گوید:
    - من نیازی به شنیدن خدمات تو ندارم. فقط این برام مهمه که الان شرکت چقدر دارایی داره؟
    ابروی راستم را بالا می‌دهم و کیف سامسونتم را روی میز می‌گذارم. می‌خواهم برگه‌ی ترازنامه را که دیشب برای کامل کردنش بیدار ماندم را بیرون بیاورم؛ اما می‌گوید:
    - فقط بهم بگو.
    اتاق کنفرانس در سکوت وهم‌انگیزی فرو می‌رود. باز هم حس می‌کنم بدنم از عرق خیس است. آقای دادخواه گلو صاف می‌کند. منظورش را می‌فهمم. فورا به خود می‌آیم و بعد از قورت دادن آب دهان می‌گویم:
    - هیچ.
    چشم همه به‌جز مدیرعامل و آقای دادخواه گرد می‌شود. امیری با وحشت می‌پرسد:
    - یعنی چی هیچی؟
    شانه بالا می‌دهم:
    - ورشکستگی، کسادی بازار، سقوط اقتصاد! همه‌شون به معنیِ بی پولی هستن.
    مرد شش‌درصدی که انگار کمی هم حسابداری سرش می‌شود، وسط می‌پرد:
    - بدهکاری موسسه‌های دیگه به شرکت هم جزو دارایی حساب میشه. مگه نه؟
    ناگهان کورسوی امیدی در چهره‌ی همه‌ی سهامدارها می‌بینم. آقای دادخواه خنده‌اش می‌گیرد؛ اما کنترلش می‌کند. جواب می‌دهم:
    - مدیرعامل شرکت طی دو ماه گذشته همه‌ی بدهی‌هایی که شرکت‌های دیگه بهمون داشتن رو پس گرفتن. پس فکر می‌کنین چطور تونستیم حق کارگرا رو بدیم؟ با فروش کالایی که بهش تف هم نمیندازن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    مدیرعامل از خجالت کمی سرخ و سفید می‌شود و آقای دادخواه می‌گوید:
    - خدا رو شکر حقوق کارمندها رو خیلی وقت پیش داده بودین.
    آقای امیری انگار نمی‌تواند خودش را کنترل کند. صورت سفید و تپلش از حرص به قرمزی می‌زند. همه منتظریم تا ببینیم چه می‌گوید. مشتی روی میز می‌کوبد و داد می‌زند:
    - جمع کنین بابا با این ریاستتون. حق کارگرا؟ این‌قدر ادای مثبت بودن رو در نیار واسه من. من که می‌دونم همه‌تون نون‌ به‌ نرخ‌ روز خورین. همه‌تون ریاکارین. رو کن ببینم چقدر واسه خودت برداشتی که شرکت به این روز افتاده!
    دستم را از کلافگی روی پیشانی‌ام می‌گذارم. از همان چیزی که می‌ترسیدم سرم آمده است. آقای دادخواه بلند می‌شود و در حمایت از من حرف می‌زند. خوب هم حرف می‌زند. امیری فریاد دیگری سر می‌دهد:
    - من می‌خوام بدونم تو وکیل شرکتی یا وکیل این اردبیلی مفت‌خور؟
    آهی می‌کشم. همه‌اش با خودم تکرار می‌کنم که باید از همان روز اول این را می‌دانستم. بعد از خودم می‌پرسم «کدام روز؟» همان روز اولی که وارد بازار بورس شدم؟ یا روز اولی که ریاست هیئت‌مدیره را به دست گرفتم؟ دستی روی شانه‌ام می‌نشیند. سمتش برمی‌گردم. مدیر عامل است که به من لبخند می‌زند. دیدن لبخند او و سروصدای آقای دادخواه که حامی‌ام شده، باعث دلگرمی‌ام می‌شود. ناگهان صدای همه‌ی سهامداران یک‌جا بلند می‌شود. آن‌ها یک چیز می‌گویند:
    - عزل. من عزل رئیس هیئت‌مدیره رو می‌خوام.
    آقای دادخواه ساکت می‌شود. دست از روی پیشانی برمی‌دارم و نگاهی به تک تکشان می‌اندازم. حرف همه‌شان یکی است. عزل و عدم اعتماد! این حرف تن مرا می‌لرزاند. برای حفظ ظاهرم تلاش می‌کنم و از آقای دادخواه خواهش می‌کنم بنشیند. وقتی سخنرانی آقای امیری درباره‌ی بی‌کفایتی من تمام می‌شود، بزرگترین دروغ تمام عمرم را به زبان می‌آورم:
    - من اصراری به ادامه‌ی ریاستم تو این شرکت ندارم.
    احساس بدی به من دست می‌دهد. این دروغ روحم را به لرزه در می‌آورد. ادامه می‌دهم:
    - این شرکت دیگه هیچ امیدی بهش نیست. مگه این‌که یه نفر بیاد و همه‌چیز رو یک‌جا ازمون بخره.
    مدیرعامل با ترس و لرز زمزمه می‌کند:
    - یا اون‌قدر احمق باشه که این‌جا سرمایه‌گذاری کنه.
    امیری پوزخندی می‌زند و با خشم انگشت اشاره‌اش را به طرف مدیرعامل اشاره می‌گیرد:
    - من به عزل این یکی هم رای می‌دم.
    و همه‌ی سهامدارها با او موافقت می‌کنند. ترس مدیرعامل را می‌فهمم. با خود می‌گویم که روز از این نحس‌تر نمی‌تواند وجود داشته باشد. یکی دیگر از اعضای هیئت‌مدیره که مردی چاق و خپل است با عصبانیت می‌گوید:
    - این مدیرای عوضی رو بندازین بیرون. اینا پول ما رو بالا کشیدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    آقای دادخواه که دیگر شادی در صورتش دیده نمی‌شود، برای دفاع از ما بلند می‌شود:
    - چه راحت تهمت ناروا می‌زنین آقای خلیلی! امیدوارم به این مسئله مشرف باشین که این آقایون می‌تونن به راحتی ازتون به خاطر اعاده‌ی حیثیت شکایت کنن.
    باز هم اتاق کنفرانس در چاه سکوت فرو می‌رود. تاریکیِ اتاق بیش از همیشه به چشمم می‌آید. آقای دادخواه ادامه می‌دهد:
    - حتی اگه این آقایون محترم رو از مقامشون عزل کنین که کردین، نمی‌تونین از شرکت بیرونشون بندازین.
    صدای اعتراض سهامدارها با پرسش «برای چی؟» بلند می‌شود. آقای دادخواه به من نگاه می‌کند. می‌گویم:
    - چون آقای مدیرعامل که حالا مدیرعامل سابق به حساب میان، کارمند قانونیِ شرکت هستن و بنده سهامدار ارشد هستم. منکر این قضیه که نیستین؟
    دوباره خنده به چهره‌ی آقای دادخواه باز می‌گردد:
    - بر منکرش لعنت.
    کاش در موقعیت بهتری بودم تا می‌توانستم تیک عصبی آقای امیری و خلیلی را به عنوان یک لحظه‌ی خاطره‌ساز در ذهنم ثبت کنم! اما نه... من مدیریت را از دست داده‌ام. امیری پلکش می‌پرد و آن یکی هر چندازگاهی گردنش خم و راست می‌شود. آخرش هر دو از کوره در می‌روند و با هم شروع به داد و بیداد می‌کنند. صدای امیری بیشتر برایم واضح است:
    - حالا که دیگه پولی نیست. چی چی رو برام سهامدار ارشد سهامدار ارشد می‌کنی؟ قد قد کردن دیگه بسه...
    گوشم را از او می‌گیرم. خلیلی حرف دیگری می‌زند:
    - ... شما‌ها به ما بدهکارین حروم‌خورا. شرکت رو به این روز رسوندین، حالا فکر می‌کنین ما می‌ذاریم یه روز نفس راحت بکشین؟ اینا همه بذارن من یکی نمی‌ذارم. خودم گردن تک تکتون رو...
    سروصدا بالا می‌گیرد و مانع از شنیدن ادامه‌ی حرف خلیلی می‌شود. گرچه که خود می‌توانم باقی‌اش را حدس بزنم. در اتاق کنفرانسی که روزی قراردادهای پول‌ساز بزرگی امضا می‌شد و این آقایان که اکنون فحش می‌دهند به فکر نهارشان بودند، قیل و قالی به پا شده است. مش حسن دوباره با یک سینی گل گاوزبان در را باز می‌کند و تا ما را می‌بیند، فریاد «از شما بعیده آقاجان» سر می‌دهد. آقای دادخواه و مدیرعامل هم درگیر می‌شوند. از لحن صحبتشان می‌فهمم که کار کم‌کم به زد و خورد می‌رسد. جواب توهین‌هایشان را نمی‌دهم؛ اما با خود فکر می‌کنم که با کدام فن می‌توانم امیری و خلیلی را ناک‌اوت کنم. و همین‌طور مرد شش‌درصدی را. از سروصدای وحشتناکی که حاکم است، مدام عصبی و عصبی‌تر می‌شوم. دلم بعد از سال‌ها، یک لحظه فکر نکردن به شرکت و رفتن به خانه را می‌خواهد. آقای دادخواه را می‌بینم که دارد با سند و مدرک حرف می‌زند و تمام سعی‌اش محترم بودن است. فحشی می‌شنود و برای جواب دادن مکث می‌کند. ناگهان تلفنش زنگ می‌خورد. صدایش آن‌قدر بلند و ریتمیک است که همه ساکت می‌شوند. ریتمش مرا یاد آهنگ «خوشگلا باید برقصن» می‌اندازد. آقای دادخواه از این سکوت کمی تعجب می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و تلفن را از جیبش در می‌آورد. با صدای آرامی به من می‌گوید:
    - اون رفیقم از بازار بورسه. عجیبه که این‌وقت روز زنگ زده!
    ابرو بالا می‌دهم. هنوز همه ساکت‌اند. همان‌طور که پشت میز ایستاده، تلفن را زیر گوش می‌گذارد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - جانم احمد جان؟
    - ...
    - چاکر شما. جونم؟
    چند دقیقه‌ای همه خیره در صورتش می‌شویم. چشم‌هایش مدام گشاد و گشادتر می‌شوند. حیرت در چهره‌اش موج می‌زند. کمی می‌گذرد. می‌پرسد:
    - چطور ممکنه؟ تو مطمئنی؟
    ناگهان لبخندی به لبش می‌آید:
    - خب چرا همون وقت که دیدی خبر ندادی احمد جون؟ حداقل این‌جا کار به فحش و فحش‌کشی نمی‌کشید.
    به نشانه‌ی تفکر، همه انگشت شست را زیر چانه می‌گذارند. ابروهایم بالا می‌روند. یعنی چه شده؟ آقای دادخواه قهقهه‌ای می‌زند:
    - نه بابا، چیز مهمی نیست. نه... یعنی تا چند لحظه پیش بودها، الان که این خبرو دادی دیگه اوضاع فرق کرده.
    - ...
    - عجیبه! باشه، منتظر می‌مونیم.
    بعد چند الو الو می‌گوید و تلفن را پایین می‌آورد. قبل از این‌که کسی چیزی بگوید، می‌پرسم:
    - چی شد؟
    تلفن را در جیب شلوارش می‌گذارد:
    - هیچی، شارژش تموم شـ...
    هنوز آن جمله را تمام نکرده، لبخند شیطنت‌آمیزی روی لبانش ظاهر می‌شود. ابروها را با شادی بالا می‌دهد و رو به همه می‌گوید:
    - دو روز پیش، یه نفر از بازار بورس، اوراق مشارکتی که منتشر کرده بودیم رو با قیمت خیلی بالا خریده.
    از ذوقی که دارد من هم به ذوق می‌آیم. به مدیرعامل نگاه می‌کنم. او هم مثل ما می‌خندد. بعدِ این همه حقارت و حس شکست، این خبر خیلی خوبی است. همچنان در حال شکرگزاری از خدا هستم که یکی از سهامدارها شادی سه نفره‌ی‌مان را با یک فریاد جانانه از بین می‌برد:
    - یعنی چی اوراق مشارکت؟
    به طرف جمعیت کوچک عصبانی برمی‌گردیم. چهره‌هایشان درهم و برهم است. انگار نمی‌دانند که باید با ما بخندند یا هنوز از نظرشان نیاز به فحش داریم تا دلشان خنک شود. می‌گویم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - از وقتی فهمیدیم ورشکستگی نزدیکه، اوراق مشارکت منتشر کردیم تا افراد هر مبلغی که می‌خوان رو برای شرکت سرمایه‌گذاری کنن. این یه راه حل برای مشکل شرکت بود. گرچه که برای انجامش مجبور شدیم از خیلی مرز‌ها رد بشیم؛ اما بازم امید داشتیم یه نفر حاضر به خریدن اوراق مشارکت یه شرکت راکد پیدا بشه!
    آقای دادخواه شانه بالا می‌دهد:
    - حالا که پیدا شد... هر چقدرم دیر.
    آقای امیری بعد از کشیدن نفس عمیقی می‌گوید:
    - چرا باید یه نفر اوراق مشارکت یه شرکت سقوط کرده رو بخره؟
    می‌گویم:
    - ما مجبور شدیم یکم رشوه بدیم تا ارقام سود و ضرر شرکت رو یکم دست‌کاری کنن. توی بازار بورس ما ورشکست نیستیم، فقط بی‌حرکتیم.
    آقای خلیلی هم پشت سر من به حرف می‌آید:
    - به هر حال سرمایه‌گذاری چیز بی‌اهمیتی نیست که درباره‌ش بی‌فکر عمل کنن.
    این حرف‌ها باعث حس شک و کنجکاوی در وجودم می‌شود. یکی از سهامدارها می‌پرسد:
    - یعنی دارین میگین یه نفر از قصد اوراقِ شرکت ما رو خریده؟
    همه‌ی سرها به طرف او برمی‌گردد. شکم‌ها دوباره بالا می‌آیند و فضا آرام می‌شود. این بار انگشت‌های اشاره به نشانه‌ی تفکری عمیق روی گونه‌ها حاضرند. ناگهان آقای دادخواه با «آهانی» آرامش اتاق را به سرقت می‌برد. می‌خندد و می‌گوید:
    - آه نزدیک بود یادم بره بگم. کسی که اوراق رو خریده، بین حرفاش به رفیقم گفته که می‌خواد تو اولین روز کاری بیاد شرکت.
    حس می‌کنم موهایم سیخ می‌شوند. فورا می‌پرسم:
    - چی؟ این اصلا قابل‌قبول نیست! خریدار اوراق مشارکت هیچ دخالتی تو امور شرکت نداره!
    او شانه‌هایش را بالا می‌دهد و به لوستر بی‌نور خیره می‌شود. انگار سکوت به سرقت بـرده را مثل یک دزد پشیمان برگردانده است. چون دوباره همه آرام و بی‌حرکت مانده‌اند. می‌دانم که ما اوراق قابل تبدیل به سهام هم منتشر کرده‌ایم؛ اما تا آنجا که اطلاع دارم در این مورد هم دارنده اوراق نمی‌تواند در امور شرکت دخالت کند. سردرگمی‌ام، با ضربات نامنظم تنها ناخن بلندم روی میز فریاد می‌زند. به آقای دادخواه و مدیرعامل نگاهی می‌اندازم. در چهره‌ی آن‌ها هم به اندازه‌ی من میل برای دیدن سرمایه‌گذار جدید وجود دارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    فصل دوم
    کودک دست‌‌وپازن
    صدای گنجشک‌های روی درخت، حالم را بهتر می‌کند؛ اما باعث نمی‌شود یادم برود که مضطرب هستم. هیچ‌وقت نمی‌دانستم روبه‌روی شرکت - درست آن طرف خیابان را می‌گویم - یک نیمکت وجود دارد که روی شاخه‌های درخت بالای سرش، گنجشک‌ها می‌خوانند. وضعیت شرکت غیرقابل تحمل نیست؛ اما دیگر کنترلش از دستم خارج شده. احساس می‌کنم از آدمی که باید می‌بودم عقب مانده‌ام. حس غریبی نیست. وقتی در آزمون‌های مدرسه نمره بدی می‌گرفتم هم اوضاع همین بود. ساعت 6 و 55 دقیقه‌ی صبح است. خودروهای کمی از آسفالت خیابان می‌گذرند. خمیازه‌ای می‌کشم و دستانم را زیر سرم می‌گذارم. برای اولین بار در زندگی‌ام، بی هیچ تلاشی به یک راه نجات رسیده‌ام. شاید هم بشود نامش را یک خبر ذوق‌زده‌کننده گذاشت. مادرم همیشه به این اصطلاح‌های بی مزه‌ی من می‌خندید. و او بود که همیشه می‌گفت امکان ندارد هیچ چیز خوبی بی‌تلاش به دست بیاید. لبخند می‌زنم. رو به آسمان می‌کنم و می‌گویم:
    - مامان، نیستی اینجا که بهت بگم یه مثال نقض، جمله‌ی معروفتو داغون کرده.
    چند ثانیه‌ای نمی‌گذرد که لبخندم محو می‌شود. چشم‌هایم را می‌بندم و زمزمه می‌کنم:
    - و نیستی ببینی پسری که موفقیت رو بهش اجبار می‌کردی، شرکتشو از دست داده.
    آهی می‌کشم. امروز از فکر این‌که چه کسی می‌خواهد جای من را بگیرد، از خانه بیرون آمده و به این‌جا پناه آوردم. با خودم گفتم شاید باید سهامم را به او بفروشم و از این شرکت بروم. البته این نسخه‌ی محترمانه‌اش است. شاید او یک مرد عوضی باشد و بعد از این‌که سهامدار شد دستور بدهد که گورم را گم کنم. یا شاید هم کمتر عوضی باشد و بگوید دمم را روی کولم بگذارم. یک فرضیه‌ی خوشبینانه‌تر هم وجود دارد. این‌که قصد آن مرد، فقط سرمایه‌گذاری باشد. فقط پول‌هایش را در امور مالی جریان بدهد و برود. ناگهان یاد جمله‌ی آقای امیری می‌افتم. رای عدم اعتماد و عزل! این جمله، مثل تیغی است که سر امیدواری‌ام را قطع می‌کند. اعدامی که به دلسردی تبدیل می‌شود! حتی اگر آن مرد فقط سرمایه‌گذار باشد، باز هم من نمی‌توانم شرکتم را پس بگیرم. مگر این‌که... با یک دهان دره، این ذوق‌سرزده را فرو می‌نشانم. هیچ امکانش وجود ندارد. دقیقاً مثل وقتی است که آزمون‌های سال سوم دبیرستان را خراب کرده بودم و امید داشتم معدل خوبی خواهم داشت. پلک‌هایم را جمع می‌کنم تا چشمانم درد بگیرند. آن وقت دهان باز می‌کنم:
    - صادق باشیم، هر چقدرم که تظاهر کنم این عزل برام مهم نیست؛ خودم می‌فهمم که از داخل دارم می‌سوزم.
    می‌خواهم چشمانم را باز کنم تا با دیدن ساختمان شرکت و از این‌که هنوز هم داخلش سهام دارم، حالم بهتر شود؛ اما نمی‌توانم. انگار تمام آرزوهایی که از جوانی برای این شرکت داشتم، دیگر به من آن انگیزه‌ی سابق را نمی‌دهند. احساس می‌کنم ناامیدی آن‌ها را هم گردن زده است.
    - ببخشید!
    به سرعت چشم‌هایم را باز می‌کنم. با تصویری که می‌بینم، می‌فهمم که درست شنیده بودم. یک خانم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    دست‌هایم را از بالای سر برمی‌دارم و با دستپاچگی داخل جیب‌هایم می‌گذارم. آن خانم با بچه‌ای در آغوشش به دقت کار‌هایم را زیر نظر دارد. وقتی اعمال مودبانه نشستنم تمام می‌شود، گره ابروهایش را باز می‌کند:
    - میشه اون طرف‌تر بشینید.
    جمله‌اش درخواستی است اما به شکل دستور بیان شده! از این لحن متعجب می‌شوم. قبل از این‌که درخواستش را دوباره تکرار کند، به سرعت خودم را به گوشه‌ی نیمکت می‌کشانم. معلوم است که دستش از نگه داشتن کودک خسته شده. حالا چشم‌هایم بازند و به ساختمان شرکت نگاه می‌کنم. هر لحظه بر تعداد خودرو‌های در خیابان افزوده می‌شود. دیگر نمی‌توانم روی نیمکت لم بدهم و در خودم فرو روم. حتی نمی‌توانم خمیازه بکشم. هیچ وقت نتوانستم جلوی یک خانم آسوده باشم. در خیالم، ضربه‌ای به پیشانی می‌زنم. بعد از چندین سال کار در این شرکت، یک روز آمدم زیر این درخت و همین یک روز هم... . صدای گریه‌ی کودک رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند. بی اراده به آن خانم نگاه می‌کنم. چه مهربان کودکش را آرام می‌کند. وقتی او را به سـ*ـینه می‌چسباند و پیش پیش‌هایش تمام می‌شود، سر می‌چرخاند و مرا نگاه می‌کند:
    - رهگذری؟
    از سوال ناگهانی‌اش شوکه می‌شوم. زود به خود می‌آیم و فقط سرم را به علامت خیر تکان می‌دهم. می‌گوید:
    - هیچ‌وقت اینجا ندیدمت!
    تصمیم می‌گیرم با او هم‌صحبت شوم. لحن گرمش مرا جذب می‌کند؛ اما از طرفی دیگر، تحکم و قوت تک تک واژگانش مرا می‌ترساند. مثل گیاهی که محو نور خورشید شده و فقط به طرفش می‌رود، می‌شوم. با این تفاوت که من می‌دانم امکان سوختنم وجود دارد. نگاهم هنوز روی صورتش است. او انگار از من انتظار گفتگو را ندارد. چون محکم و آن چنان راسخ به خیابان زل زده که احساس می‌کنم هیچ‌وقت دیگر نمی‌تواند برگردد و مرا ببیند. حتی از نگاه خیره‌ی من هم عصبی نمی‌شود. آب دهانم را قورت می‌دهم:
    - نه... رهگذر نیستم. آره...ام..ام... اولین باره که اومدم اینجا.
    با عکس‌العملش، می‌فهمم که احساسم درست بود. او حتی برنگشت تا مرا ببیند. شاید میخ شده است. مثل لوبیا در انیمیشن رنگو که خواهرزاده‌ام همه‌اش تماشا می‌کند. از این ده ثانیه که به او زل زده‌ام، در می‌یابم که مشتاق عکس‌العمل دیگری غیر از بی‌حرکتی از او هستم. اما هیچ... هیچ‌چیز جز پلک‌هایش تکان نمی‌خورند. اگر آن کودک دست‌وپازنِ حبس شده در آغوشش را جزوی از او به حساب نیاورم. باز می‌گویم:
    - امروز اومدم اینجا تا چیزی که دارم از دست میدم رو نگاه کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا