داستان پارک | ** IceGirl ** کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

** Ice Girl **

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/14
ارسالی ها
396
امتیاز واکنش
2,692
امتیاز
541
محل سکونت
شیــراز
تازه چشمام گرم شده بود و داشتم خواب میدیدم که یکی صدام کرد.تو عالم خواب و بیداری،جوری که خوابم نپره گفتم:
- هوم؟
- آرتی ما داریم میریم مامان.دیگه سفارش نکنما.مواظب همه چی باش.شام و ناهار واسه امشب و فرداتون درست کردم گذاشتم توی یخچال.دیگه کاری نداری؟
اینقدر خوابم میومد که حرفای مامانو یکی در میون میشنیدم.با این حال گفتم:
- نه برو.خدافظ.
- خدافظ.
تا مامان رفت،به ثانیه نکشید که دوباره خوابم برد...چشمامو کم کم باز کردم که دیدم شب شده.مگه چقدر خوابیدم؟موبایلمو روشن کردم دیدم ساعت هشته.یـــا بسم اللــه...چقدر خسته بودم خودم نمیدونستما.یکم چشمامو مالیدم و با چشمای بسته رفتم طرف دستشویی.بعد از انجام عملیات مربوطه و شستن دست و صورتم،موهامو مرتب کردم و رفتم سمت آشپزخونه که یکی گفت:
- علیک سلام.
منم که حال حرف زدن نداشتم سرمو تکون دادم که دوتا صدا با هم زدن زیر خنده.یــا خدا.از کی تا حالا آرتا شده دوتا؟یهو خواب از سرم پرید و جفت پا پریدم تو سالن که دیدم ارشیا و آرتا دارن میخندن.گفتم:
- زهر هلاهل...حناق 12 ساعته...چتونه؟
آرتا وسط خنده هاش گفت:
- وای...وای...به جون...خودم...خیلی...باحال بود.قیافشو نیگا.
بعدم دوباره زد زیر خنده.ایشی گفتم و رفتم توی آشپزخونه تا یه چیزی بخورم.گفتم:
- شماها چیزی میخورین؟
آرتا – دوتا نسکافه بی زحمت.
نگاه خداوکیلی.انگار کلفتشم.پسره ی بوق...سه تا نسکافه درست کردم و رفتم توی سالن.یکیشو گذاشتم جلوی ارشیا،یکیشم جلوی آرتا و یکیشم واسه خودم.یهو به ارشیا گفتم:
- راستی سلام.
تک خنده ای زد و گفت:
- یه دفعه سلام کردم.
نیشخندی زدم و گفتم:
- منم جواب دادم.
- بله اونم چه جوابی.ته خنده.
آرتا – میگم پاشین بریم بیرون.
من – اوهوم موافقم.
ارشیا – آره خوب فکریه.پاشین پاشین.
رفتم توی اتاقم و یه شلوار سفید،با مانتو مشکی و شال سفید پوشیدم.موهامو یه ور زدم و سمت راستم که یه ور بود،پیچوندم بالا و با گیر مو محکمش کردم.یه رژ رنگ لبم هم زدم و رفتم بیرون.همون موقع اونا هم اومدن.کفشامونو پوشیدیم و با ماشین آرتا رفتیم.
یکم تو خیابونا چرخیدیم و بعدشم شام خوردیم و تا برگشتیم خونه ساعت 1 بود.کفشامو در آوردم و همینجور که خمیازه کشون میرفتم سمت اتاقم،گفتم:
- من میرم بخوابم.شب بخیر.
آرتا با تعجب گفت:
- تو که تا 8 خواب بودی.کجا میری حالا؟
- وای آرتا به جون خودم نباشه،به جون خودت خیلی خوابم میاد.
همون موقع ارشیا با یه سی دی تو دستش اومد و گفت:
- کجا بابا؟تازه میخواستیم فیلم ببینیم.
یه خمیازه دیگه کشیدم و گفتم:
- شما ببینین.من میرم بخوابم.شب بخیر.
ارشیا و آرتا با هم – شب شیـــک.
لباسامو عوض کردم و سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
 
  • پیشنهادات
  • ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    با احساس نوری که به صورتم میخورد،از خواب بیدار شدم.یه نگاه به ساعت کردم،دیدم 11.از جام بلند شدم و بعد از دستشویی و مرتب کردن موهام،رفتم سمت اتاق آرتا تا اونا رو هم بیدار کنم.درو یواش باز کردم که همزمان در حمام اتاق آرتا هم بسته شد.نگاه کردم دیدم آرتا سر جاش نیست و ارشیا هم خوابیده.اوخـــــی گوگولی مگولی چه ناز خوابیده.ولی خب این باعث نمیشه که من کرممو نریزم.حمام های آرتا همیشه نیم ساعت طول میکشه.از بین حرفای آرتا فهمیده بودم که ارشیا خوابش خیلی سنگینه،اگه بمب کنار گوشش بترکونی تازه شاید یه تکونی بخوره ولی بیدار نمیشه.
    سریع پریدم تو اتاقمو یه ریمل 24 ساعته و رژلب قرمز جیــــغ 24 ساعته که تا حالا یه بارم استفادش نکرده بودمو برداشتم و رفتم بالای سر ارشیا.یوهاهاهاها چقدر خوشگل بشی ارشیا خان.خخخخ.سریع ریمل و رژلب رو براش کشیدم بدون اینکه یه ذره تکون بخوره یا بیدار بشه.یه عکسم ازش گرفتم.دیگه داشتم منفجر میشدم از خنده که سریع چیزامو برداشتم و پریدم تو اتاقم و زدم زیر خنده.وای یعنی عـــالی بودا.خیلی باحال شده بود...اوخ اوخ اگه بیدار بشه و آرتا هم از حمام بیاد بیرون تیکه بزرگم پلک چشمامه.سریع گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به دلی که با صدای خواب آلوده ای گفت:
    - الو...
    تند و سریع گفتم:
    - سلام دلی.آرتی ام.میگم خونه ای؟
    - سلام آرتی.خوبی؟
    - خوبم.میگم خونه ای؟
    - آره چطور مگه؟
    - تا امشبم جایی نمیرین؟
    - نه نمیریم.
    - باشه من تا 10 مین دیگه اونجام.بای.
    و بدون اینکه مهلت حرف زدن بهش بدم،گوشیرو قطع کردم و عین جت آماده شدم.یه دست لباس راحتی و گوشیمو ریختم توی کولم و از خونه زدم بیرون.از خونه ی ما تا خونه ی دلی اینا فقط یه خیابون فاصله بود.سوار اتوبوس شدم و رسیدم دم خونشون و زنگ زدم که مامانش گفت:
    - کیه؟
    - سلام خاله جونی.منم آرتی.
    - اِ تویی وروجک؟بیا تو.
    و درو باز کرد و خودشم اومد استقبالم.رفتم داخل و بعد از سلام و روبوسی با مامان دِلی،خاله سهیلا،که خیلی همو دوست داشتیم،رفتم توی اتاق دِلی که دیدم بــــــه خانوم هنوز کپیده.رفتم بالا سرش و تکونش دادم و گفتم:
    - هوی دِلی.دوست گرامی.بابا پاشو دیگه.آدم مهمون داره که نمیخوابه.
    با صدایی که از زور خواب دو رگه بود،گفت:
    - تو که مهمون نیستی،صابخونه ای.خودت خودتو دعوت میکنی.
    - وای وای پاشو ببین چه کاری کردم.پاشو.
    به زور بلندش کردم و فرستادمش دستشویی،بعد از اینکه موهاشو شونه کرد،گفت:
    - خب بگو ببینم چیکار کردی؟
    جریان رو براش تعریف کردم.بعد از تعریفام،اینقدر خندیده بود که اشکش در اومده بود.گفتم:
    - اِ راستی عکسم ازش گرفتم.
    گوشیمو آوردم و عکس رو بهش نشون دادم که دوباره پقی زد زیر خنده.
    دِلی – وای دختر عجب کاری کردی.مجبوری تا امشب بمونی وگرنه نابودت میکنن.
    من – آره دیگه.مزاحم شما هم شدم.
    همینطور که از جاش بلند میشد،گفت:
    - دیوونه مزاحم چیه؟لباساتو عوض کن تا برم صبحونه بیارم.
    - مرسی.
    - مرسی چیه؟سپـــاس.
    - باشه بابا.
    دِلی که رفت بیرون،لباسامو از توی کولم در آوردم و پوشیدم و یه شونه هم به موهام زدم و رفتم سمت آشپزخونه.دِلی سر میز نشسته بود و داشت چُرت میزد،خاله سهیلا هم داشت صبحونه رو روی میز میچید.گفتم:
    - ببخشید خاله ها،سر ظهری مزاحم شدم.
    - مزاحم چیه دخترم؟تو هم مثل دلارام خودم،چه فرقی دارین؟اتفاقا خوب کردی اومدی.سر منو خورد از بس گفت حوصلم سر رفته.
    دِلی با صدای خوابالوده ای گفت:
    - اِ مامان من کی گفتم حوصلم سر رفته؟
    - حالا نه،ولی روزای تعطیل که میگی.
    - آها آره.
    و دوباره خوابید.عجب آدمیه ها.با دِلی صبحونمونو خوردیم و رفتیم توی اتاقش که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره.گفتم:
    - اِ دِلی گوشیم داره زنگ میخوره.فکر کنم خودشونن.
    - بدو برش دار تا قطع نشده.
    تا رسیدم بهش قطع شده بود.گفتم:
    - عـــــــــــه اینجارو دِلی.
    با کنجکاوی سرشو کرد تو گوشیمو گفت:
    - چیه چیه؟
    - 20 تا میس از ارشیا،30 تا از آرتا،15 تا هم پی ام.
    - یــــــا خدا...نابودی دختر.
    - نــــابود...داغــــون...اصن لــِـه.
    اینو که گفتم دوباره گوشیم زنگ خورد:
    - اِ دِلی،آرتائه.
    - خو ج بده.
    تماسو وصل کردم و زدم روی بلندگو:
    - ال....
    - دختره ی ورپریده ی چش سفید،کودوم گوری رفتی؟این چه ریخیتیه واسه این بدبخت درست کردی؟چرا پاک نمیشه؟کجا رفتی؟چرا هر چی میزنگیم جواب نمیدی؟هـــان؟لالم که شدی بسلامتی.چرا حرف نمیزنی؟
    با خنده گفتم:
    - بابا یه نفس بگیر.یکی یکی بپرس تا جوابتو بدم.
    یه نفس عمیـــق کشید و گفت:
    - چرا هر چی زنگ میزنیم جواب نمیدی؟
    - گوشیم پیشم نبود...بعدی؟
    - کجایی؟
    - یه جای خـــوب...بعدی؟
    - اینا چیه کشیدی روی صورت این بدبخت فلک زده؟
    - معلوم نی؟ریمل و رژلب...بعدی؟
    - چرا پاک نمیشه پس؟
    - چون دوتاش 24 ساعتس...بعدی؟
    دوباره عصبانی شد و گفت:
    - مرض و بعدی...کوفت و بعدی...درد و بعدی...من چیکار کنم از دست تو؟الان ارشیا چجوری بره خونشون؟
    - خو نره خونشون.بمونه شب بره.مامان اینا هم که فردا میان.
    - خیلی پررویی.بذار بیای خونه.حالا که در رفتی ولی امشب بهم میرسیم.
    - شاید من اصلا امشب نخواستم بیام.
    - اولا تو غلط میکنی.دوما امشب نیای،بالاخره که میای؟
    - حالا اصن بیام،چیکار میخوای بکنی؟
    - دیگه دیگه...اون به روش خودم.
    یـــــا علــــی...یــــا حضرت عباس...بدبخت شدم رفت.
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    وقتی میگه به روش خودم یعنی عمق فاجعه.فاجعه نه ها،فـــاجعـــه...با سر و صدا آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
    - باشه...فعلا کاری نداری؟
    توی صداش شیطنت موج میزد،گفت:
    - نــه...برو خوش باش که وقتی اومدی نابودت میکنم...فعلا بای.
    - بای.
    و گوشیو قطع کردم.دِلی هم که از زور خنده اشک تو چشماش جمع شده بود و حالا آرومتر شده بود،گفت:
    - چی گفت اینجوری رنگت پرید؟
    یهو نگران شد و گفت:
    - واسه چی؟
    - اگه برم خونه...تا دو ساعت...قلقلیم میکنه...وای نـــه مامـــــان.
    دِلی یخورده نگام کرد و دوباره زد زیر خنده.مظلوم گفتم:
    - چته خو؟
    - خلی به خدا.گفتم حالا چیکارت میخواد بکنه اینجوری بغض کردی.
    - قلقلی کمه؟نه کمه؟کمه؟
    - نه والا.درکت میکنم.حالا اصن بیخی.شاید تا اون موقع یادش رفت...پایه ی بیرون هستی؟
    - وای آره.کجا بریم؟
    - نمیدونم حالا یه جایی میریم.به شادی و شایانم بزنگم؟
    - آره آره.
    - باشه.تو بزنگ تا من به مامانم بگم.
    - باشه.
    گوشیمو برداشتم و به شادی زنگیدم و گفتم آماده باشن تا بریم بیرون.اونم گفت تا نیم ساعت دیگه با شایان میان دنبالمون...تماسو که قطع کردم،دِلی اومد داخل.گفتم:
    - چی شد؟
    - اوکی داد.پاشو آماده شو.
    همون چیزایی که باهاش اومده بودمو پوشیدم.مانتو آبی فیروزه ای با شال و شلوار سفید.موهامو بستم بالا و جلوشو خامه ای زدم.یکم از کرم پودر دِلی و رژلب خودم که همراهم بود،زدم.دِلی هم یه مانتو کرم رنگ،با شال و شلوار شکلاتی پوشید.پشت موهاشو باز گذاشت و از پشت شال ریخت بیرون،جلوشو هم یه ور زد.یکمم مثل من آرایش کرد.
    تا آماده شدیم،شادی یه میس به گوشیم انداخت.از خاله سهیلا خدافظی کردیم و رفتیم بیرون.من آل استار آبی فیروزه ایمو پوشیدم،دِلی هم کفش عروسکی کِرِمی پوشید.از در خونه که رفتیم بیرون،ماشین شایانو دیدیم و سوار شدیم.
    من – سلام سلام.همگی سلام.
    دِلی – سلام بچه ها.
    شایان و شادی – سلـــوم همگی.
    شایان – راستی به آرتا و ارشیا نمیخواستین بگین بیان؟
    من – وای نه تو رو خدا.
    شادی با تعجب – وا...چرا؟
    با دِلی کل ماجرا رو براشون تعریف کردیم،همچین که دوتاشون لای انگشتاشونو گاز میزدن از خنده.عکسشو هم که نشونشون دادیم دیگه بدتر.با خنده گفتم:
    - خب دیگه بَسِتونه.آتیش کن بریم شایان.
    اونا هم دیگه خندشون قطع شد و راه افتادیم.
    شایان – خب خانوما...کجا بریم؟
    من – فعلا که گشنمون نیست بخوایم ناهار بخوریم،بریم یکم بگردیم.
    شادی – آره موافقم.بریم پارک؟
    من و دِلی – بریم.
    شایان – پس تا میرسیم یه آهنگ توپ واستون بذارم.
    ♫♫♫
    واااااای از حال هم خبر نداریم...
    دوریم و این تنهاییو باور نداریم...
    واااااای بغضم با گریه وا نمیشه...
    میخوام فراموشت کنم اما نمیشه...
    آه ای شبای سرد من...
    چیزی نپرس از درد من...
    وقتی خرابه حال و روزم...
    راهی ندارم بعد از این...
    چیزی نمیپرسم ببین...
    دارم تو آتیشت میسوزم...
    لعنت به هر چی رفتنه...
    این بغض سنگین با منه...
    سنگین تر از خواب زمستون...
    حالم بده حالم بده...
    نفس نفس بند اومده...
    دارم میخونم تو خیابون...
    واااااای از حال هم خبر نداریم...
    دوریم و این تنهاییو باور نداریم...
    واااااای بغضم با گریه وا نمیشه...
    باید فراموشت کنم اما نمیشه...
    آه ای شبای سرد من...
    چیزی نپرس از درد من...
    وقتی خرابه حال و روزم...
    راهی ندارم بعد از این...
    چیزی نمیپرسم ببین...
    باید تو آتیشت بسوزم...
    لعنت به هر چی رفتنه...
    این بغض سنگین با منه...
    سنگین تر از برف زمستون...
    حالم بده حالم بده...
    نفس نفس بند اومده...
    دارم میخونم تو خیابون.
    ( روزبه نعمت الهی – نفس نفس )
    هممون با آهنگ میخوندیم و تکون میخوردیم تا اینکه رسیدیم.
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    شایان ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم.با هم رفتیم داخل که دیدم یه جایی غرفه زدن.گفتم:
    - اِ بچه ها،غرفه ها رو تازه زدن؟
    شادی – آره.یه دو روزی میشه زدن.
    من – بریم ببینیم چیا داره.
    همگی راه افتادیم سمت غرفه ها.منم تو حال خودم بودم و سرم پایین بود که یهو صدای آهنگ سلام از ساسی اومد.منم که عـــاشق این آهنگش،یهو جوگیر شدم و بلند شروع کردم باهاش خوندن:
    - دلمو به دریا زدم یا حبیبی سلام لا لا لا لا لا اترکی...
    یهو دیدم بچه ها وایسادن و با تعجب دارن نگام میکنن.تــق با کف دستم کوبیدم تو دهنم.خاک عالم.آبرو نموند برام.
    برگشتم سمت بچه ها و یه نیشخند زدم.یهو همشون پوکیدن از خنده.
    دِلی – وای...وایییی عــالی بود آرتی.
    شایان با خنده گفت:
    - اصن معلومه کجایی؟چرا یهو وسط پارک میزنی زیر آواز؟
    - خو من عاشق این آهنگ ام.دیدم صداش میاد،باهاش خوندم.
    شادی – وای خیلی خوب بود.روحمون شاد شد.بیا بریم.
    با بچه ها رفتیم سمت غرفه ها،چیز خاصی نبود،صنایع دستی و حلوا و شال و روسری و کتاب و اینا بود.بعد از اینکه غرفه ها رو نگاه کردیم،دِلی گفت:
    - بریم دوچرخه کرایه کنیم؟
    دستامو کوبیدم بهم و گفتم:
    - وای آره بریم.
    داشتیم می رفتیم سمت مغازه ای که دوچرخه کرایه میده،که تو راه،اکیپ بچه های پارک رو دیدیم.امیر و کوروش و صادق،مبینا و ملیکا و مهسا و نگار.خلاصه همشون بودن.باهاشون سلام و تعارف کردیم که یهو امیر رو به من با صدایی که تمسخر ازش می بارید،گفت:
    - آقا ارشیاتون نیومدن؟
    متعجب از این لحن حرف زدنش،گفتم:
    - نه،با آرتا جایی کار داشتن،نیومدن.
    - هه،لابد میخواستن برن سر قرار.
    اینو که گفت،صادق یه سقلمه ی نامحسوس بهش زد و زیرلب گفت:
    - نگو داداش،این بیچاره که چیزی نمیدونه.
    البته خیلی یواش گفت و فقط من که کنارشون بودم شنیدم.یهو امیر با صدای بلند رو به صادق گفت:
    - چی چیو نگم؟هی نگو نگو نگو؟اتفاقا بذار بگم تا بفهمه –با دستش به من اشاره کرد- با چه آدم پستی طرفه.بذار بفهمه اون بود که عشقمو از چنگم در آورد.بذار بفهمه تا دل نبنده.بذار بفهمه تا با سر نره تو چاه.اه.
    اینا رو گفت و روشو برگردوند و رفت سمت خروجی پارک.صادق هم سری از روی تاسف تکون داد و کوروش هم گفت:
    - ببخشید تو رو خدا.امروز اصلا حالش مساعد نبود.
    مهسا – چش بود که اینجوری کرد؟
    کوروش – تو راه که داشتیم میومدیم،یاسی رو دید اینجوری شد.
    ملیکا – تنها بود؟
    کوروش – آره.
    شایان تا وضع رو اینطوری دید،گفت:
    - خب بهتره ما دیگه بریم.مزاحمتون نمیشیم.شما هم برین دنبالش یه وقت طوریش نشه،کاری نکنه.
    صادق – باشه داداش.خدافظ.
    با بچه ها خدافظی کردیم و اونا که رفتن،ما هم یکم جلوتر روی یه نیمکت نشستیم.همه ساکت بودن که گفتم:
    - بچه ها جریان چیه؟امیر چرا اینطوری کرد؟اون حرفاش درمورد چی بود؟مگه ارشیا چیکارش کرده؟
    همشون به هم دیگه نگاه کردن،آخرم دِلی گفت:
    - ببین آجی،یه چیزی بوده بین امیر و ارشیا.بهتره از ارشیا بپرسی،ما نمیتونیم چیزی بهت بگیم.
    شادی - البته ما هم دقیق نمی دونیم،آخه امیر یه چیزی میگه،ارشیا یه چیز دیگه.
    شایان – نمی دونیم کودوم راستشو میگن.بخاطر همینم هست که کلا ماجرا رو فراموش کردیم،ولی مثل اینکه امیر هنوز فراموش نکرده و کینه داره.
    من – یعنی اگه از ارشیا بپرسم بهم میگه؟
    شادی و شیان و دِلی با هم – شاید.
    دو دقیقه بینمون سکوت بود تا اینکه شادی گفت:
    - اه بابا،با این جریانا دیگه حس و حال دوچرخه سواری نیست.پاشین بریم یه چیزی بخوریم مردم از گشنگی.ساعت 2 و نیمه.
    با این حرف شادی هممون بلند شدیم و رفتیم سمت ماشین شایان.سوار شدیم و شایان هم دم یه رستوران همون اطراف نگه داشت.رفتیم داخل و روی یه میز نشستیم.شایان منو رو برداشت و گفت:
    - خب چی میخورین؟
    شادی – چلو کباب بختیاری.
    دِلی – برگ.
    من – منم بختیاری.
    شایان – منم کوبیده...مخلفات؟
    من – ماست و موسیر.
    شادی – هیچی.
    دِلی – منم هیچی.
    شایان – اوکی،منم سالاد.نوشابه زرد یا مشکی؟
    دِلی – مشکی.
    همون موقع گارسون اومد و سفارشامونو گرفت...کم کم از اون حال دپ در اومدیم و گفتیم و خندیدم تا موقعیکه غذاهامونو آوردن.یکم که خوردیم،شایان یه نگاه مظلوم بهم کرد که گفتم:
    - چته؟
    - میگما آبجی.
    متعجب از آبجی گفتن شایان،گفتم:
    - بله؟
    - میگم اگه بلایی که سر ارشیا آوردی،سر من نمیاری،بی زحمت نوشابه رو با یه لیوان بده.
    خندیدم و گفتم:
    - دیوونه...مزش به همون بار اول بود.دیگه کیف نمیده.
    نوشابه رو بهش دادم و در همون حال که میریخت توی لیوان،گفت:
    - خب خدا رو شکر که دیگه کیف نمیده وگرنه نابود می شدم.
    هممون خندیدیم و به خوردنمون ادامه دادیم.وقتی تموم شد،شایان رفت حساب کنه و قرار شد من و دِلی بعدا باهاش حساب کنیم.رفتیم سوار ماشین شدیم که شایان گفت:
    - خب دیگه کجا بریم؟
    شادی با ذوق گفت:
    - بریم پاساژ یکم خرید کنیم.
    شایانم از توی آینه به ما نگاه کرد و با خنده گفت:
    - بریم؟
    من و دِلی – بریم.
    رفتیم سمت پاساژ.از همون مغازه اولی،شادی شروع کرد اینو میخوام،اونو میخوام.یه بار بستنی میخواست،یه بار پاستیل،یه بار ذرت،یه بار آیس پک،یه بار لواشک.خلاصه دهن شایان رو حسابی آسفالت کرد.البته شایانم هیچکودومو براش نخریدا.خخخخ.
    بعد از سه ساعت گشت و گذار،من یه بلوز بافت یقه اسکی که آستین حلقه ای بود رنگ خاکستری خریدم،با یه شلوار راحتی مدادی مارک GAP که دوتا مچ پاش کش بود و میچسبید.شایان یه کلاه کپ مشکی که روش عکس یه آدم با کلاه و سیبیل بود،شادی یه شال سورمه ای و دِلی هم یه بافت مثل من به رنگ قهوه ای سوخته خرید.ساعت 7 بود که شایان گفت:
    - رضایت میدین بریم دیگه؟بابا پاهام تاول زد.
    من – آره دیگه بریم،خریدامون تموم شد.
    وقتی سوار ماشین شدیم،دِلی گفت:
    - به نظرتون الان چی میچسبه؟
    شادی بشکنی زد و گفت:
    - یه آیس پک شکلاتی.
    دِلی – آ قربون دهنت.
    من – یعنی هر جا برین شکمتون تو دست و پاتونه ها.
    شادی – دیگه ما اینیم دیگه.
    شایانم با خنده سری تکون داد و رفت سمت بستنی فروشی.یکی یه آیس پک شکلاتی هم خوردیم و شایان من و دِلی رو رسوند دم خونه ی دِلی اینا و خودشونم رفتن.
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    با دِلی رفتیم توی خونه،بعد از سلام به مامان و باباش،رفتیم توی اتاقش.لباس راحتیم و گوشیم،با رژلبم رو ریختم توی کولم،پلاستیک خریدامم گرفتم توی دستم و گفتم:
    - خب خانوم دِلی خانوم.کاری باری با ما نداری؟
    دِلی با تعجب گفت:
    - کجا؟
    - خونه پسر آق شجاع...خونمون دیگه.
    - نچ.بمون شام بخور بعد برو.بدون شام که نمیشه.
    - بابا همین الان آیس پک خوردیم؛من که دیگه شام خور نیستم.ظهر هم زحمت دادم موندم واسه ناهار.
    زد پس گردنم و گفت:
    - اصلا رسمی حرفیدن بهت نمیاد.
    همینجور که گردنمو ماساژ میدادم،گفتم:
    - لیاقت نداری که.حالا کاری باری؟
    - نه برو بسلامت.
    از اتاقش اومدم بیرون و رفتم سمت مامان و باباش:
    - خاله سهیلا کاری با من ندارین؟
    - کجا دخترم؟بمون شام رو.
    - نه مرسی مزاحمتون نمیشم.ناهار که زحمت دادم.
    - زحمت چیه دخترم؟اتفاقا خوب کردی اومدی،دلارامم حوصلش سر نرفت.
    - خواهش می کنم.خب پس دیگه با اجازتون.
    خاله سهیلا – خدافظ عزیزم.مواظب خودت باش.
    بابای دِلی – برو به سلامت دخترم.
    دِلی تا دم در باهام اومد و گفت:
    - میگما آرتی،رفتی خونه هر اتفاقی افتاد بعدش پی ام بدیا.
    - باشه باشه.کاری نداری دیگه؟
    - نه خدافس.
    - اودافس.
    از خونشون اومدم بیرون و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس.وقتی اتوبوس اومد،سوار شدم و تا وقتی برسم همش تو این فکر بودم که حالا که رسیدم خونه،از ارشیا بپرسم چه اتفاقی بین اون و امیر افتاده یا نه؟
    وقتی رسیدیم کرایه رو حساب کردم و رفتم سمت خونه.توی راه یه نگاه به ساعت کردم،دیدم 8.فکر کنم تا الان دیگه اون ریملا و رژلبشم پاک شده باشه.وقتی رسیدم،کلید انداختم و رفتم توی خونه.
    - سلـــــــام به همگــــی.
    آرتا – سلام ورپریده.
    من – ای بیشعور.آدم به خواهرش میگه ورپریده؟
    آرتا – آره.تازه کجاشو دیدی؟چش سفیدم میگن.
    من – برو گمشو بیشعور.
    ارشیا با خنده گفت:
    - علیک سلام خانوم خرابکار.
    خندیدم و رفتم طرفش که دیدم آرایشش کاملا پاک شده.گفتم:
    - خدایی دیدی چه خوشگلت کردم؟
    - بعله خیــــلی.
    آرتا – حالا کجا رفته بودی؟
    من – رفتم خونه دِلی اینا.
    آرتا – آهان.
    من - راستی ارشیا من میخواستم یه چیزی بپرسم ازت.
    ارشیا - بپرس.
    من - الان نه،بذار برم لباسامو عوض کنم،بعد.
    ارشیا – باشه.
    لباسامو که عوض کردم،آرایشمو پاک کردم،دست و صورتمم شستم و رفتم نشستم روبروشون.
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    گفتم:
    - ظهر با دِلی و شادی و شایان رفته بودیم پارک،که یهو اکیپ توی پارک رو دیدیم.بعد از سلام و اینا،یهو امیر با یه صدای پر تمسخری گفت آقا ارشیاتون نیومدن؟منم گفتم نه با آرتا کار داشتن نیومدن.که گفت لابد رفته سر قرار.صادق بهش گفته داداش بس کن اینکه چیزی نمیدونه.یهو امیر عصبانی شد گفت چی چیو نگم؟هی نگو نگو نگو؟اتفاقا بذار بگم تا بفهمه با چه آدم پستی طرفه.بذار بفهمه اون بود که عشقمو از چنگم در آورد و از این حرفا.بعدم گذاشت از پارک رفت.از بچه های خودمون که پرسیدم،اونا گفتن نمیتونن چیزی بهم بگن و بیام از خودت بپرسم.حالا بهم میگی دلیل حرفاش چی بود؟اصلا چه اتفاقی بینتون افتاده که امیر اینجوری ازت کینه داره؟
    حرفام که تموم شد،دیدم آرتا غرق افکارشه و ارشیا هم رگ پیشونیش برجسته شده و صورتش قرمز شده و توی فکره.آخی بچم...بعد از چند دقیقه،به زور و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد،شروع کرد به تعریف:
    - من همون روزم حرفامو به بچه ها گفتم،واقعیتو گفتم اما فکر نکنم کسی باور کرده باشه.آرتا تو هم بودی یادته؟
    آرتا هم بدون هیچ حرفی سرشو به نشونه مثبت بالا پایین کرد.
    ارشیا ادامه داد:
    - حالا دوباره میگم،اما فقط به تو و آرتا.دیگه هم این داستانو بازگو نمیکنم.امیدوارم حداقل شما دوتا باور کنین.
    اولا من پایه ثابت اکیپ بودم،هر روز و هر موقع و هر جا که میخواستن برن،منم باهاشون میرفتم.یه روز امیر با یه دختر دیگه اومد،خودشو معرفی کرد و اسمش یاسمن بود که بهش میگفتن یاسی.امیر دوسش داشت،خیلیم دوسش داشت.واقعا عشق رو از توی چشماش و نگاش میشد خوند.ولی یاسی نه.با اینکه به زبون میگفت دوسش داره،اما در باطنش من شک داشتم.خیلی به من خیره می شد.همش تو نخ من بود.تا یه جا تنها میشدیم،با من حرف میزد و گرم می گرفت.حتی بیشتر از امیر به من توجه میکرد.اصلا اینو دوست نداشتم.امیر داداشم بود،از عشقش به یاسی خبر داشتم،نمیخواستم و نمیتونستم به داداشم خــ ـیانـت کنم.از طرفی هم توجه های یاسی به من اونقدر ضایع بود که همه ی بچه ها حتی امیر هم فهمیده بودن.یه روز امیر کشیدم کنار و گفت که دور و بر یاسی نباش.خودتم میدونی من دوسش دارم،اگه روزی بفهمم باهاش ریختی رو هم و از چنگم درش آوردی،بد میبینی.
    یه روز به یاسی گفتم بیاد توی یه کافی شاپ تا آب پاکی رو بریزم رو دستش.بگم اینقدر دور و برم نباش،بگم اینقدر به پر و پای من نپیچ تا یه وقت امیر فکر نکنه من تو رو ازش دزدیدم.داشتم همینا رو میگفتم که یهو در باز شد و امیر با چشمای به خون نشسته اومد داخل.وقتی اومد سر میزمون،یاسی خانوم همه ی کاسه کوزه ها رو سر من شکوند.گفت ارشیا منو آورده اینجا بهم پیشنهاد دوستی داده،ارشیا بهم گفته امیر لیاقت تو رو نداره،ارشیا بهم گفته بریم خونه خالی و از این جور حرفا.خلاصه کلی پیاز داغ ماجرا رو زیاد کرد.اونقدر با مظلومیت این حرفا رو زد که یه لحظه خودمم شک کردم که نکنه داشتم اینا رو می گفتم؟یه دعوای حسابی اون روز امیر با من کرد و بعدم پخش کرد توی اکیپ که من یه آدم پستم و دخترا رو میبرم خونه خالی و بعد ولشون میکنم و از این جور چرت و پرتا.واسه بچه ها تعریف کردم که چی شده و چه اتفاقی افتاده،اونا هم به ظاهر قبول کردن و فراموش کردن؛اما خوب فهمیدم که هنوزم بخاطر حرفای امیر،ذهنیتشون نسبت به من خرابه و دیگه هم درست بشو نیست.از اون روز به بعد رفت و آمدمو با اکیپ کم کردم.فکر کن منی که هر روز و همه جا باهاشون بودم،از اون ماجرا به بعد دیگه فقط ماهی یکی دو بار باهاشون می رفتم بیرون.الانم که دیگه اومدم تو اکیپ شماها و خیلی وقته ندیدمشون.خلاصه،امیر و یاسی با همدیگه کات کردن.ولی امیر هنوزم که هنوزه حرفامو باور نکرده و توی دلش نسبت بهم کینه داره.یه روز بهم گفت اونقدر مثل تو پست نیستم که انتقام تو رو از عشقت بگیرم.گفت راحت باش و با عشقت خوش باش،من تقاصمو اون دنیا بدجوری ازت می گیرم.جریان همین بود.
    هممون سکوت کرده بودیم و توی فکر بودیم که آرتا پوفی کشید و بلند شد رفت توی اتاقش.آرتا که رفت،ارشیا اومد پایین پام کنار مبل زانو زد،دستامو گرفت توی دستش و گفت:
    - ببین منو.
    نگاش کردم که دیدم اشک توی چشماش حلقه زده اما اجازه پایین اومدن بهشون نمیده.گفت:
    - تو حرفامو باور می کنی؟میفهمی تقصیر من نبود؟می فهمی؟من میخواستم ثواب کنم ولی کباب شدم.میخواستم دوستیم با امیر بهم نخوره،ولی خورد.تو حرفامو باور می کنی؟آره؟تو باورم داری مگه نه؟
    منم که اشک توی چشمام حلقه زده بود،با این حرفاش اشکام ریخت پایین.صادقانه و از ته دل گفتم:
    - من باورت دارم ارشیا.من باورت میکنم.بالاخره یه روزی امیر می فهمه اشتباه کرده.
    ارشیا تا اشکامو دید،اومد روی مبل کنارم نشست و با دوتا دستش اشکامو پاک کرد و خندید و گفت:
    - دیوونه تو چرا گریه می کنی دیگه؟زدی صورت منو خراب کردی گریه هم می کنی؟
    وسط گریه خندیدم و گفتم:
    - تازه کجاشو دیدی؟ازت عکسم گرفتم به دلارام و شادی و شایان نشون دادم.
    با کف دست زد وسط پیشونیش و گفت:
    - دختر تو که پاک آبرومونو بردی که.
    تک خنده ای کردم و گفتم:
    - همینه که هست.نبودی ببینیشون،مرده بودن از خنده.
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    خندید و گفت:
    - از دست تو.
    بلند شدم یکم خودمو کش آوردم و گفتم:
    - من خیلی خستم.شامم نمیخوام.خودتون یه کاریش کنین.من میرم بخوابم.
    - باشه.شب شیـــک.
    رفتم توی اتاقم و خودمو پرت کردم روی تختم:
    - آخیـــش.یار با وفا و بی کلک همیشگی من.
    به ثانیه نکشیده خوابم برد.
    صبح با صدای آرتا از خواب بیدار شدم:
    آرتا – آرتی...آرتی...آبجی خانوم؟
    - هوم؟
    - میگما من میرم فرودگاه دنبال مامان اینا،ممکنه یکم طول بکشه.ارشیا هست اگه کاری داشتی بهش بگو.
    - باشه.ساعت چنده؟
    - 9 و نیم.
    - اوکی.برو خدافظ.
    - خدافظ.
    بعد هم از اتاقم رفت بیرون.دیگه خوابم پریده بود.از جام بلند شدم برم دستشویی که یهو زیر دلم تیر کشید.یخورده فکر کردم ببینم این دل درد یهویی منشأش چیه که یهو یاد یه چیزی افتادم.ای خدا مگه امروز چندمه؟واااای چه بدبختی داریما.از زور دل درد دولا دولا راه می رفتم.بعد از دستشویی رفتم توی سالن که دیدم ارشیا هم نشسته،پر انرژی گفت:
    - سلـــــام آرتی خانــــوم.
    اما من برعکس اون خیلی بیحال گفتم:
    - سلام.
    یه لیوان آب خوردم و همینجور دولا دولا زیر نگاه های کنجکاوانه ی ارشیا رفتم توی اتاقم و توی تختم دراز کشیدم.از زور درد اشکم در اومد.وای دردش غیر قابل تحمل بود.یهو در باز شد و صدای ارشیا اومد:
    - آرتی بیداری؟
    سرمو برگردوندم طرفش که با دیدن اشکام جا خورد.اومد کنارم نشست و گفت:
    - بلند شو بشین اینا رو بخور...اشکاشو نیگا تو رو خدا.
    به زور سر جام نشستم،ارشیا هم یه کپسول با یه لیوان که توش یه مایع بی رنگ بود داد دستم.کپسول رو خوردمو بعدش هم اون مایع بیرنگ.نمی دونم چی بود،ولی هر چی بود خیلی شیرین بود.لیوان رو دادم دستش که گفت:
    - دراز بکش تا بیام.
    بعد هم از اتاقم رفت بیرون.درازکش خوابیدم و خودمو تکون می دادم.بعد از 20 دقیقه،دیگه داشت خوابم می برد که ارشیا با یه لیوان بزرگ اومد داخل و همینطور که داشت مایع توشو هم میزد،کنارم نشست و گفت:
    - بلند شو اینم بخور،بعد بخواب.
    بدون حرفی بلند شدم و توی لیوانو نگاه کردم.وا...آب هویج بود و بستنی هم توش حل شده بود.با تعجب به ارشیا نگاه کردم که لبخندی زد و گفت:
    - بخور برات خوبه.
    لیوان رو گرفتم و کم کم ازش خوردم.بعد که تموم شد،لیوان رو دادم دستش که گذاشتش روی عسلی کنار تختم و خوابوندم و شروع کرد به ماساژ دادن شکمم.اینقدر بیحال و بی جون بودم که حال مخالفت نداشتم.بی سابقه بوده تا حالا اینجوری بشم...اینقدر شکممو ماساژ داد تا دردش کاملا خوب شد.نفسام منظم شده بود و داشت خوابم می برد که با بـ..وسـ..ـه ای که روی پیشونیم نشوند،خواب که خوبه،برق سه فاز از سرم پرید.بعد از اتاق رفت بیرون و منم اینقدر به این بـ..وسـ..ـه ی یهوییش فکر کردم که خوابم برد...
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    ( یک سال بعد )
    در خونه رو با کلید باز کردم و رفتم داخل.کیفمو پرت کردم روی مبل و خودمم ولو شدم روی مبل بغلیش و شروع کردم به غر زدن:
    - وااااای مامان.بابا دانشگاه به درد من نمیخوره.آخه من که آخرش باید بشینم پوشک بچه عوض کنم،برم دانشگاه که چی بشه؟وای منی که همیشه تو مدرسه جزوه هامو با سه رنگ مینوشتم (آبی و قرمز و مشکی) حالا این استاده همچین تند تند میگه که علم چنگ قورباغه مینویسم.اه اه مردتیکه پفیوز خوب که وِر زده میگه برین فلان کتابو بخرین من تا صفحه ی 100 درس دادم.خو یکی نیس بگه اوسکول یه وَری،جلسه ی اول اونم ترم اول کی درس میده آخه؟وای مامان مردم از خستگی.
    مامانم با خنده اومد نشست روبروم و با خنده گفت:
    - علیک سلام...خسته نباشی.
    - آخ ببخشید سلام...مرسی.
    - چیه توپت پره؟
    - بابا اصلا قابل مقایسه با مدرسه نیست که.انگشتام درد گرفت از بس نوشتم.
    مامانم خندید و گفت:
    - اشکال نداره،عادت می کنی...و درمورد اون حرفتم که گفتی آخرش باید بشینی پوشک بچه عوض کنی،باید بگم که تو مجبوری درس بخونی،تا بعدا که رفتی سرکار و شوهر کردی،دستت تو جیب خودت باشه،نخوای دستتو جلو شوهرت دراز کنی،هی شوهرت بهت سر کوفت نزنه و منت نذاره،دست روت بلند نکنه،احساس نکنه ضعیف گیر آورده.
    این حرفای آخریشو با بغض گفت.جوری که شک کردم و گفتم:
    - چیزی شده مامان؟احساس می کنم ناراحتی.
    اشک توی چشماش جمع شد و گفت:
    - عسل بود که پارسال رفتیم عروسیش،دختر عموی بابات.
    - آهان آهان،خب.
    - دقیقا یه هفته بعد از سالگرد ازدواجش،با صورت خونین و مالین رفته خونه باباش.
    چشمام شد اندازه توپ گلف.
    - نَ مَ نَ؟...یعنی چی؟
    - پسره دست به زن داشته،همش میزدتش.عسلم که خودت میشناسیش،خیلی مظلوم و ساکته،برعکس شیرین (خواهرش).هیچی نمی گفته.یه روز که میره خونه مامانش اینا،مامانش جای زخم رو پیشونیش و می بینه،وقتی خیلی اصرار میکنه،عسل هم جریان رو براش تعریف می کنه.بعد مامانش می برتش خونش تا لباساش و اینا رو جمع کنه؛وسایلاش رو که جمع کرد،میارتش خونشون.الانم یه چند ماهیه خونه مامانش ایناس.درخواست طلاقم دادن.
    از شوک خبری که بهم داد،یه چند لحظه ای مات موندم.بعد گفتم:
    - اصلا به پسره نمی خورد یه همچین آدمی باشه.خیلی مظلوم و ساکت و سر به زیر بود.
    - از قدیم گفتن از آن نترس که های و هوی دارد،از آن بترس که سر به توی دارد.
    - آره واقعا.حالا حکایت آرشام (شوهر عسل) شده.
    - حالا تو دیگه تو فکرش نرو.برو لباسات رو عوض کن بیا ناهار.
    - باشه.
    رفتم توی اتاقم و همینجور که لباسام رو عوض می کردم،به این یه سال فکر کردم.اتفاق خاصی نیوفتاد.من که دیپلمم رو گرفتم و الان توی همون دانشگاهی هستم که آرتا هست.رشته ی ICT.با دلارام و شادی همکلاسیم.شایان و آرتا و ارشیا هم هستن ولی از ما بالاترن.راستی گفتم دلارام،بالاخره مدرسه ها که تموم شد،سهند رفت خواستگاریش،الان با هم نامزدن و قراره سهند یکم خودشو جمع و جور کنه و کار و خونه و ماشینشو راست و ریس کنه،بعد با هم ازدواج کنن.از اونا که بگذریم،منم توی این یه سال،بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و احساساتم و تلاش برای سرکوبشون و عدم موفقیتم،فهمیدم که ارشیا رو دوست دارم.اما اونو نمی دونم.تا حالا نه حرکتی کرده و نه چیزی گفته.حالا با این حرفای مامان...نکنه ارشیا هم مثل آرشام باشه؟خب هر چی باشه پسر عمو هستن.اگه یه روزی در آینده با ارشیا مزدوج شدم،دست روم بلند نکنه؟با صدای مامان که واسه ناهار صدام می کرد،از فکر در اومدم.ولش بابا،منم خل شدما.عمرا ارشیا همچین آدمی باشه.ناهار که تموم شد،از مامان تشکر کردم و میخواستم برم توی اتاقم که دیدم تلفن داره زنگ می خوره.شماره ناشناس بود،بخاطر همین دادمش به مامان و نشستم ببینم کیه:
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    مامان – الو...
    - ...
    - سلام...بله بفرمایین.
    - ...
    - امر خیر؟
    - ...
    - خواهش می کنم.قدمتون بر چشم.فقط ببخشید معرفی می کنین؟
    - ...
    - باشه.پس دو روز دیگه یعنی پنجشنبه ما منتظرتون هستیم.
    - ...
    - مراحمین.خدانگهدار.
    مامان که تلفن رو قطع کرد،گفتم:
    - کی بود مامان؟
    - نمی دونم خودشو معرفی نکرد.گفت واسه امر خیر میان.
    - خب حداقل یه مشورت می کردی همینجوری گفتی بیان.من که فعلا قصد ازدواج ندارم.
    - خیلی محترمانه صحبت کرد،دلم نیومد بگم نه.صداشم خیلی آشنا بود ولی هر چی فکر می کنم یادم نمیاد کی بود.
    - باشه ولی به هر حال من جوابم منفیه.
    - حالا تو بذار بیان،باشه.
    رفتم توی اتاقم و روی تختم دراز کشیدم.آخه من که عاشق ارشیا ام.چجوری بذارم یه خواستگار بیاد؟خــ ـیانـت نیست؟نه بابا من که جوابم منفیه.با همین فکرا به خواب رفتم.وقتی بیدار شدم،درسای فردامو مرور کردم،یکم تو اینستاگرام چرخیدم و بعد از شام دوباره خوابیدم.
    با تکونای شدیدی چشمامو باز کردم:
    - اَه چته آرتا؟بذار بخوابم دیگه.
    - بلند شو ببینم خانوم خوابالو.دانشگاهت دیر میشه ها.
    با اومدن اسم دانشگاه،مثل جت سر جام نشستم.با وحشت گفتم:
    - ساعت چنده مگه؟
    - 7 و نیم.
    - خب من 8 و نیم کلاس دارم.
    - پاشو پاشو.با ماشین خودت باید بریا.من امروز کلاس ندارم میخوام برم کتابخونه.
    - باشه.
    راستی یادم رفت بهتون بگم،دیپلمم رو که گرفتم،بابام واسم یه 206 سفید مثل آرتا خرید.قرار شد روزایی که با آرتا کلاس داریم،اون ماشینشو بیاره و روزایی مثل امروز که کلاس نداره،خودم برم...بعد از شستن دست و صورتم و یه صبحونه ی مختصر،یه مانتو کرم قهوه ای،با شلوار و مقنعه ی قهوه ای پوشیدم.موهامم بالا بستم و یکم کرم پودر و رژلب رنگ لبم (طبق معمول) زدم و کیفم و سویچمو برداشتم و رفتم سمت دانشگاه.
    ماشینو توی پارکینگ دانشگاه پارک کردم و راه افتادم سمت کلاس.وقتی وارد شدم،دِلی و شادی رو دیدم.رفتم سمتشون:
    - سلام به دوستای خل و چلم.
    شادی – سلام دوستم.چطوری؟
    من – خوبم،تو خوبی؟
    شادی – مرسی.
    دِلی – سلام دیوونه خودم.خوبی؟
    من – خوبم.مرسی.
    یه دور سرمو دور کلاس چرخوندم که دیدم یه نفر اومد داخل.رو به بچه ها گفتم:
    - اه اه این پسره امیری هم اومد.
    دِلی خندید و گفت:
    - خدایی خیلی چندشه.
    شادی – پسر به این تمیزی نوبره والا...اِ اومد جلو تو هم نشست.
    من – جریان همون ماره هست که از پونه بدش میادا.
    (پارسا امیری،20 سالشه،خیــــلی تمیزه.مثلا وقتی راه میره،با اینکه پاچه شلوارش تمیزه ولی با دست میتکونتش.یا مثلا همه ی پسرای کلاس کیفشونو میذارن روی زمین،ولی این میذاره پشت سرش)
    من – به خدا امروز حالشو می گیرم.
    دِلی – ایول.برو ببینم چیکار می کنی.
    من – باشه.فقط بشین نگاه کن.
    همون موقع استاد اومد داخل.بعد از اینکه یه دور اسما رو خوند،شروع کرد به درس دادن.خب حالا موقع شروع عملیاته.یکم صندلیمو بردم جلوتر و خودمم رفتم پایین تا پام برسه به پشت صندلیش.طبق معمول کیفش پشت سرش بود و بهش تکیه داده بود.منم خــــوب با پاهام پشت کیفشو خاکی کردم.خخخ و برگشتم سر جام.همون موقع برگشت تا یه چیزی از توی کیفش بیرون بیاره که کیفشو دید.یه نگاه مشکوک به من انداخت که منم خودمو مشغول گوش دادن به درس نشون دادم.با دستمال کیفشو تمیز کرد و روشو کرد اونور...چند دقیقه بعد استاد صداش کرد تا بره پای تخته و یه مساله ای رو حل کنه.تا رسید جلوی کلاس،جفت پا زدم پشت کیفش که افتاد روی زمین.از همون جلوی کلاس بدو بدو اومد کیفشو برداشت و تمیز کرد.با این حرکتش کل کلاس رفت رو هوا.حتی خود استاد هم خندش گرفته بود.درمورد شادی و دِلی هم که اصلا حرف نزنم بهتره.پهن شده بودن روی صندلی از خنده.پارسا هم بعد از اینکه کیفشو تمیزکرد،با اخم برگشت سمت من و گفت:
    - خانوم کاویانی درست بشینین لطفا.
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    - من که درست نشستم.
    چشم غرشو پررنگ تر کرد و رفت پای تخته.بچه ها هم خندشون قطع شد دیگه.
    وقتی استاد خسته نباشد گفت و از کلاس رفت بیرون،داشتم وسایلامو جمع می کردم تا برم بوفه یه چیزی بخورم که صدای پارسا اومد که می گفت:
    - ببخشید پام خورد به کیفتونا.
    ههه متوجه کنایه اش شدم،مثلا میخواست من ازش معذرت خواهی کنم.منم که پررو،حق به جانب گفتم:
    - خواهش می کنم.امیدوارم دیگه تکرار نشه.
    چشماش شده بود اندازه توپ،بدبخت کپ کرده بود.خخخخخ.وسایلامو برداشتم و با شادی و دِلی از کلاس رفتیم بیرون که دوتاشون زدن زیر خنده.
    شادی – وای ننه.مردم از خنده.عـــالی بود.
    دِلی – خخخخ آره.خوب حالشو گرفتی.
    من – دیگه ما اینیم دیگه.
    وقتی رسیدیم بوفه،آرتا و شایان و ارشیا رو دیدیم که پشت یه میز نشستن.با دیدن ارشیا ضربان قلبم رفت بالا.هی آروم بگیر دیگه.میخوای بی آبرومون کنی؟رفتیم پیششون.شادی و دِلی که نشستن،فقط یه جای خالی واسه من موند،اونم جلوی ارشیا بود.
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    نشستم جلوش:
    - چطورین بچه ها؟
    ارشیا و شایان و آرتا – خوبیم.
    شادی – وای وای اگه بدونین آرتی سر کلاس چیکار کرد؟
    شایان – چیکار کرد؟
    آرتا – باز چیکار کردی آتیش پاره؟
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    - یکیو ضایع کردم در حد لالیگا.
    ارشیا – خو بگو ببینیم چیکار کردی؟
    به دِلی گفتم:
    - تو تعریف کن تا من برم یه چی بگیرم بیام.
    دِلی – باشه.من شیر کاکائو میخواما.
    شادی – منم شیر کاکائو.
    من – باشه.
    اینو گفتم و رفتم سه تا شیر کاکائو داغ گرفتم و رفتم سمتشون که دیدم همشون ریسه رفتن از خنده.اونقدر بلند میخندیدن که چندتا از بچه ها با تعجب نگاشون می کردن.با لبخند نشستم و همینجور که شیر کاکائو های دِلی و شادی رو بهشون می دادم،گفتم:
    - گفتین بهشون؟
    دوتاشون سرشونو به نشونه مثبت تکون دادن و شروع کردن به خوردن.منم داشتم می خوردم که یهو شایان گفت:
    - وای...وای لایک داری به مولا.
    آرتا – راست میگه.خوب ضایعش کردی.
    ارشیا – آخ کاش منم اونجا بودم.
    و دوباره زد زیر خنده.محو خنده هاش شده بودم.خودمونیما چقدر قشنگ می خنده.با صدای شادی به خودم اومدم:
    - بچه ها من برم جزوه ی این کلاسو از یکی از بچه ها بگیرم.
    دِلی – صبر کن منم بیام...تو هم میای آرتی؟
    من – نه من هنوز شیر کاکائومو نخوردم.
    دِلی – باشه.
    شایان – آرتا پاشو ما هم بریم سر کلاس الان شروع میشه.
    اون دوتا هم رفتن ولی ارشیا هنوز نشسته بود،گفتم:
    - مگه تو کلاس نداری؟
    - نه این کلاسم باهاشون مشترک نیست.
    - آهان.
    داشتم شیر کاکائومو می خوردم یه یهو یاد خواستگاری فرداشب افتادم.یعنی کیه که هم صداش آشنا بوده و هم خودشو معرفی نکرده؟عجیبه والا.
    ارشیا – چیه تو فکری؟
    من – هان؟...هان هیچی.یه خواستگار قراره فرداشب بیاد،ولی نمیدونیم کیه.خودشو معرفی نکرد.فکر اونم که کی میتونه باشه.
    ارشیا – آهــــان.
    آهــــانش یه جوری بود.تو صداش شیطنت بود.بیخیال بابا منم توهمی شدم.شیر کاکائوم دیگه تموم شده بود،بلند شدم و گفتم:
    - اگه میای پاشو با هم بریم.
    بلند شد و با هم راه افتادیم سمت کلاسامون.وسطای راه از هم جدا شدیم و منم رفتم سمت کلاس خودم.وقتی وارد شدم،دِلی و شادی داخل بودن.کنارشون نشستم که همون موقع امیری هم اومد داخل.تا منو دید،اومد سمتم و گفت:
    - ببخشید خانوم کاویانی.
    - بله؟
    - میگم که...بابت اتفاق کلاس قبلی...من یکم بیش از حد حساسم...خودمم می دونم...فقط اگه میشه...منو اذیت نکنین...ممنون میشم.
    خندم گرفته بود فجیــــــع.با صدایی که به زور خنده در میومد،گفتم:
    - باشه.
    بعد هم رفت سر جاش نشست که دِلی گفت:
    - آخی دلم براش سوخت.
    شادی – آره منم همینطور.
    من – بیخیالش دیگه اذیتش نمی کنیم.گـ ـناه داره.
    کلاس که تموم شد،رفتم خونه.بعد از تعویض لباسام،رفتم پیش مامان:
    - سلام مامان جونی.
    - سلام عزیزم.خوبی؟
    - مرسی.شما خوبی؟
    - خوبم.خسته نباشی.
    - مرسی...راستی مامان،جریان فرداشبو به بابا و آرتا گفتی؟
    - آره گفتم.خوبه یادم انداختی.خانومه اموز صبح دوباره زنگ زد،گفت فرداشب ساعت 8 میان.
    - باشه.
    - لباس داری؟اگه نداری برو بخر.
    - نه یکی از همینایی که دارم رو می پوشم.
    - باشه.پاشو بیا ناهار.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا