تازه چشمام گرم شده بود و داشتم خواب میدیدم که یکی صدام کرد.تو عالم خواب و بیداری،جوری که خوابم نپره گفتم:
- هوم؟
- آرتی ما داریم میریم مامان.دیگه سفارش نکنما.مواظب همه چی باش.شام و ناهار واسه امشب و فرداتون درست کردم گذاشتم توی یخچال.دیگه کاری نداری؟
اینقدر خوابم میومد که حرفای مامانو یکی در میون میشنیدم.با این حال گفتم:
- نه برو.خدافظ.
- خدافظ.
تا مامان رفت،به ثانیه نکشید که دوباره خوابم برد...چشمامو کم کم باز کردم که دیدم شب شده.مگه چقدر خوابیدم؟موبایلمو روشن کردم دیدم ساعت هشته.یـــا بسم اللــه...چقدر خسته بودم خودم نمیدونستما.یکم چشمامو مالیدم و با چشمای بسته رفتم طرف دستشویی.بعد از انجام عملیات مربوطه و شستن دست و صورتم،موهامو مرتب کردم و رفتم سمت آشپزخونه که یکی گفت:
- علیک سلام.
منم که حال حرف زدن نداشتم سرمو تکون دادم که دوتا صدا با هم زدن زیر خنده.یــا خدا.از کی تا حالا آرتا شده دوتا؟یهو خواب از سرم پرید و جفت پا پریدم تو سالن که دیدم ارشیا و آرتا دارن میخندن.گفتم:
- زهر هلاهل...حناق 12 ساعته...چتونه؟
آرتا وسط خنده هاش گفت:
- وای...وای...به جون...خودم...خیلی...باحال بود.قیافشو نیگا.
بعدم دوباره زد زیر خنده.ایشی گفتم و رفتم توی آشپزخونه تا یه چیزی بخورم.گفتم:
- شماها چیزی میخورین؟
آرتا – دوتا نسکافه بی زحمت.
نگاه خداوکیلی.انگار کلفتشم.پسره ی بوق...سه تا نسکافه درست کردم و رفتم توی سالن.یکیشو گذاشتم جلوی ارشیا،یکیشم جلوی آرتا و یکیشم واسه خودم.یهو به ارشیا گفتم:
- راستی سلام.
تک خنده ای زد و گفت:
- یه دفعه سلام کردم.
نیشخندی زدم و گفتم:
- منم جواب دادم.
- بله اونم چه جوابی.ته خنده.
آرتا – میگم پاشین بریم بیرون.
من – اوهوم موافقم.
ارشیا – آره خوب فکریه.پاشین پاشین.
رفتم توی اتاقم و یه شلوار سفید،با مانتو مشکی و شال سفید پوشیدم.موهامو یه ور زدم و سمت راستم که یه ور بود،پیچوندم بالا و با گیر مو محکمش کردم.یه رژ رنگ لبم هم زدم و رفتم بیرون.همون موقع اونا هم اومدن.کفشامونو پوشیدیم و با ماشین آرتا رفتیم.
یکم تو خیابونا چرخیدیم و بعدشم شام خوردیم و تا برگشتیم خونه ساعت 1 بود.کفشامو در آوردم و همینجور که خمیازه کشون میرفتم سمت اتاقم،گفتم:
- من میرم بخوابم.شب بخیر.
آرتا با تعجب گفت:
- تو که تا 8 خواب بودی.کجا میری حالا؟
- وای آرتا به جون خودم نباشه،به جون خودت خیلی خوابم میاد.
همون موقع ارشیا با یه سی دی تو دستش اومد و گفت:
- کجا بابا؟تازه میخواستیم فیلم ببینیم.
یه خمیازه دیگه کشیدم و گفتم:
- شما ببینین.من میرم بخوابم.شب بخیر.
ارشیا و آرتا با هم – شب شیـــک.
لباسامو عوض کردم و سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
- هوم؟
- آرتی ما داریم میریم مامان.دیگه سفارش نکنما.مواظب همه چی باش.شام و ناهار واسه امشب و فرداتون درست کردم گذاشتم توی یخچال.دیگه کاری نداری؟
اینقدر خوابم میومد که حرفای مامانو یکی در میون میشنیدم.با این حال گفتم:
- نه برو.خدافظ.
- خدافظ.
تا مامان رفت،به ثانیه نکشید که دوباره خوابم برد...چشمامو کم کم باز کردم که دیدم شب شده.مگه چقدر خوابیدم؟موبایلمو روشن کردم دیدم ساعت هشته.یـــا بسم اللــه...چقدر خسته بودم خودم نمیدونستما.یکم چشمامو مالیدم و با چشمای بسته رفتم طرف دستشویی.بعد از انجام عملیات مربوطه و شستن دست و صورتم،موهامو مرتب کردم و رفتم سمت آشپزخونه که یکی گفت:
- علیک سلام.
منم که حال حرف زدن نداشتم سرمو تکون دادم که دوتا صدا با هم زدن زیر خنده.یــا خدا.از کی تا حالا آرتا شده دوتا؟یهو خواب از سرم پرید و جفت پا پریدم تو سالن که دیدم ارشیا و آرتا دارن میخندن.گفتم:
- زهر هلاهل...حناق 12 ساعته...چتونه؟
آرتا وسط خنده هاش گفت:
- وای...وای...به جون...خودم...خیلی...باحال بود.قیافشو نیگا.
بعدم دوباره زد زیر خنده.ایشی گفتم و رفتم توی آشپزخونه تا یه چیزی بخورم.گفتم:
- شماها چیزی میخورین؟
آرتا – دوتا نسکافه بی زحمت.
نگاه خداوکیلی.انگار کلفتشم.پسره ی بوق...سه تا نسکافه درست کردم و رفتم توی سالن.یکیشو گذاشتم جلوی ارشیا،یکیشم جلوی آرتا و یکیشم واسه خودم.یهو به ارشیا گفتم:
- راستی سلام.
تک خنده ای زد و گفت:
- یه دفعه سلام کردم.
نیشخندی زدم و گفتم:
- منم جواب دادم.
- بله اونم چه جوابی.ته خنده.
آرتا – میگم پاشین بریم بیرون.
من – اوهوم موافقم.
ارشیا – آره خوب فکریه.پاشین پاشین.
رفتم توی اتاقم و یه شلوار سفید،با مانتو مشکی و شال سفید پوشیدم.موهامو یه ور زدم و سمت راستم که یه ور بود،پیچوندم بالا و با گیر مو محکمش کردم.یه رژ رنگ لبم هم زدم و رفتم بیرون.همون موقع اونا هم اومدن.کفشامونو پوشیدیم و با ماشین آرتا رفتیم.
یکم تو خیابونا چرخیدیم و بعدشم شام خوردیم و تا برگشتیم خونه ساعت 1 بود.کفشامو در آوردم و همینجور که خمیازه کشون میرفتم سمت اتاقم،گفتم:
- من میرم بخوابم.شب بخیر.
آرتا با تعجب گفت:
- تو که تا 8 خواب بودی.کجا میری حالا؟
- وای آرتا به جون خودم نباشه،به جون خودت خیلی خوابم میاد.
همون موقع ارشیا با یه سی دی تو دستش اومد و گفت:
- کجا بابا؟تازه میخواستیم فیلم ببینیم.
یه خمیازه دیگه کشیدم و گفتم:
- شما ببینین.من میرم بخوابم.شب بخیر.
ارشیا و آرتا با هم – شب شیـــک.
لباسامو عوض کردم و سرم به بالش نرسیده خوابم برد.