داستان دامون | m.jalali کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان دامون چیست ؟

  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

m.jalali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/01
ارسالی ها
48
امتیاز واکنش
185
امتیاز
0
سن
28
فصل نهم

نه صدایی میشنیدم نه کس دیگه ای رو میدیم...تمام حواسم متوجه اون بود...اونی که با یک بار دیده بودمش وبعد همون یکبار شده بود تمام زندگیم وحالا تمام زندگیم با یه شال یاسی و لباسی درست هم رنگ شالش که بلندیش تا زانوش میرسید وسارافنی زرشکی که بلند تر از لباسش بود درست روبه روم اونطرف سالن روی مبل تک نفره زرشکی که ست کاغذ دیواری همونطرف سالن بود نشسته بود وکمی خم شده بود به جلو ونگاهش روی مجله تو دست فرشته خانوم بود که درست روبه روش روی ست دیگر همون مبل نشسته بود.

سهیل :بسه دیگه ...دختر مردم قورت دادی با اون چشات

بدون توجه به حرف سهیل بازم به نگاه کردنم ادامه دادم.

(اروم ودرحالی که سعی میکرد صداش به اون طرف سالن نرسه)_هوووووی با توام!!!

(با عصبانیت)_چته چی میگی؟...چرا نمیذاری تو حال خودم باشم!

_چون اگه ولت کنم تا فردا صبح همینطور نگاش میکنی؟

_خب از دیدنش سیر نمیشم!

_خب منم دقیقا به خاطر همین میگم چند لحظه چشم ازش بردار که با هم فکر کنیم که چه جوری به دستش بیاری...به دستش که اوردی بشین تا اخر عمرت نگاش کن.

نگاهی به سهیل انداختم ،واقعا که رفیق بود ولی با یاد اوری امروز که بهم گفته بود ازش خبری نداره انگار که تازه یادم اومده باشه که کلی سوال دارم ازش اخمامو کردم تو هم وگفتم:

_چرا امروز بهم نگفتی که پیداش کردی؟

_چون نکرده بودم

_پس چرا اینجاست؟

_ناراحتی اینجاست؟

تازه فهمیدم چه چرتی گفتم:میدونی که منظورم این نبود.

_من پیداش نکردم منم همین یه ساعت پیش که اومدم خونه فهمیدم که همون موقع هم بهت زنگ زدم ولی تو...

دیگه بقیه حرفش رو نشنیدم ویاد همون لحظه تو ماشین افتادم وگفتم:

_اخه اون لحظه جلوی من بود!

_چی!؟

_رفته بودم میدون... دنبالش یه دفعه دیدم جلومه وداره تاکسی میگیره

_تو چی کار کردی!؟

_تعقیبش کردم تا اینجا...وقتی به خودم اومدم که ازم ادرس خونه شما رو پرسید.

_پس منظورش از حرفش این بود؟

_کدوم حرف؟

_از مرحله پرتیا...دم دربعد از سلام گفت پس شما هم دنبال همین ادرس بودید؟!

_من نشنیدم؟

_چون عاشقی اقا دامون

_دیگه چی گفت؟

_هیچی فکر کنم ازت نامید شد؟!

_چرا من که چیزی نگفتم؟

نفسش رو با بوف داد بیرون گفت:

_حق داشته!!!

_فرشته خانوم نگفت چه جوری پیداش کرده ؟

_وقت نشد بگه، گفت اقا دامون بیاد تعریف میکنم

فرشته خانوم:حرفای شما دودوست تموم نمیشه...خوبه از صبح باهمین...بعد میگن خانوما پرحرفن.

سهیل:ما دیدیم شما خانوما راهتون رو از ما سوا کردین گفتیم پیشتون کم نیاریم.

فرشته:حالا میاین شام بخورین یا برای اینکه کم نیارین ازشامم میگذرین؟

سهیل :من غلط بکنم از شام بگذرم...شده امضا بدم خانوما از مردا سرن،امضا میدم ولی از شام نمیگذرم.

_امضا نداده هم خانوما میدونن که از مردا سرن.

دیگه ادامه گفتگو رو نشنیدم وخیره موندم بهش ...چه قدر صداش دلنشین بود ...چه قدر متین واروم حرف میزد...غرق در خیالاتم بودم که با سیخونکی که سهیل بهم زد به خودم اومدم.

_اخ...چرا سیخونک میزنی؟

_چون ولت کنم مدام تو هپروتی...بابا جوری رفتار نکن که دختره فکرکنه دخترندیده ای؟

_مگه دیدم؟

_این همه دختر مثل پروانه تو دانشگاه وشرکت دورت میگردند شاپرکند!؟

_اون دخترای هـ*ـر*زه رو بااین دختر خانوم مقایسه میکنی...دیدی چه قدر اروم ومتین حرف زد!!!

_پ نه پ میخواستی بیاد اینجا موهاشو بکنه ودادوبیدادراه بندازه.

_خیلی بی شخصیتی

_باشه بابا اصلا من بی شخصیت ...نفهم...اصلا هرچی تو بگی ...فقط تو رو خدا این القابوبذار بعد شام بارم کن (در حالی که دستم رو میکشید سمت میز)بابا مردم ...اسید معده ام رسید به حلقم با این بویی که ایال راه انداخته.

بدون اینکه بخوام لبخندی گوشه لبم نشست وهمراه سهیل پشت میزشام که خیلی باسلیقه چیده شده بود نشستم.

_بد چیدم؟

از صدای ارومش سرم رو بالا گرفتم که دیدم درست روبه روایستاده در حالی که سعی میکردم زیاد تابلو نباشم

_چی ؟

_میز شام رو میگم.

_خیلی خوب چیده شده...

_به خاطر خوب چیده شدنش میخندیدین؟

هنوز متوجه حرفش نشده بودم وداشتم فکر میکردم که چی بگم که سهیل به دادم رسید وگفت:

_نه نیلوفر خانوم...خنده دامون برای کارای من بود...در بدترین شرایط هم نمیتونه جلوخنده اش رو از دست کاراهای من بگیره.

من که تازه گوشام میشنید باشنیدن نام نیلوفر دوباره تو افکارم غرق شدم و اسمش رو با خودم تکرار کردم وبدون اینکه بخوام به زبون گفته بودم:

_چه اسم قشنگی؟

سهیل :اسم من...اره میدونم خیلی خوش اهنگ و...

نذاشتم حرفش رو تموم کنه و رو به نیلوفر

_اسمتون خیلی قشنگه وخیلی هم بهتون میاد؟

_یعنی هنوز هم شکل نیلوفرم؟

چون چیزی از حرفش نفهمیدم گنگ نگاهش کردم.

_اخه پدرم میگه وقتی به دنیا اومدم شکل گل نیلوفر بودم به خاطر همین اسمم رو نیلوفر گذاشتن.

فرشته که به جمعمون اضافه شده بود گفت:

_هنوز هم مثل گل میمونی عزیزم.

نیلوفر که از تعریف فرشته خجالت کشیده بود سرش رو پایین انداخت وبه گفتن ممنون ارومی اکتفا کرد.

سهیل:ولی من که فکر میکنم همه بچه ها موقع به دنیا اومدنشون شبیه لاکپشت میمونن .

فرشته از این حرف سهیل حسابی خجالت کشیدودرحالی که میخواست درستش کنه:

_شما شاید شبیه لاک پشت باشی ...

نیلوفر نذاشت فرشته حرفش رو تموم کنه وجوری که میخواست بگه ناراحت نشدم گفت:

_اره منم با دیدن عکسای بچگیام خودمو شبیه همه چیز دیدم جز نیلوفرولی فکر کنم دیده پدر مادرم به خاطر کارشون باشه .

سهیل :دیدی...نیلوفر خانومم با من موافقه...

فرشته چشم غره ای به سهیل رفت که شاید ساکت بشه ومن هم از فرصت استفاده کردم وپرسیدم.

_مگه پدرومادرتون چیکارن؟

_باغبون...گلخونه دارن

سهیل:میگم ...!!!چون این دید قشنگ از فرزند فقط از چشمای زیبای باغبان برمیاد.

واینبار خود نیلوفر هم زد زیر خنده وفرشته هم که دید که انگار به نیلوفر برنخورده همراه ما خندید.

نیلوفر که هنوزهم خنده برلبانش بود:

_به اقا دامون حق میدم که با وجود شما نتونه نخنده.

با شنیدن اسمم از دهان نیلوفر دلم غنج رفت و تو دلم کلی قند اب کردم که فرشته گفت:

_شام سرد شد بفرمایید

وبا این حرف همه شروع به خوردن کردیم وبعد هم کلی تعریف از دستپخت فرشته ولی من هنوز غرق در احساسات خودم بودم.

بعد از شام تو سالن نشستیم ومشغول چایی خوردن بودیم که سهیل دوباره سکوت رو شکست وگفت:

_راستی نیلوفر خانوم گفتین باغتون کجاست؟

_منظورتون گلخونه است؟

_اره همون

_تو میدون ...بلوار...

با شنیدن اسم اون میدون دوباره به فکر رفتم :

پس خونشون اونجا بوده...و با فکر این که اگه پیداش نمیکردم باید خونه هارو دنبالش میگشتم لرزه ای برتنم افتاد ودوباره یاد چه جوری پیدا شدنش افتادم وبا این فکر سعی کردم به حرفاشون گوش کنم که شاید بتونم میونش کشف کنم که چی شده .

سهیل:بزرگه گلخونتون؟

فرشته :چه جورم ...باید ببینی ...انقدر بزرگه که ادم موقع برگشتن راه رو گم میکنه.

سهیل قیافه با مزه ای گرفت و گفت:

_چشمم روشن شما کی تشریف بـرده بودین باغشون

_اولا باغ نه وگلخونه...دوما خودت میگفتی برو از گلخونه سمیعی خرید کن.

سپهر درحالی که چشماش چهار تا شد:

_سمیعی!!!شما دختر اقای سمیعی هستین؟

نیلوفر:بله...بهم نمیاد؟

فرشته:امروز رفته بودم گل بخرم که نیلوفرجان رو دیدم...نیلوفر جان هم مثل من دانشجوی گرافیک هستن.

سهیل :إإإ...چه جالب ...حالا ترم چندین؟

نیلوفر:ترم شش

سهیل:پس لابد شهرستان درس میخونید ...به خاطر همین هم شمارو ندیدیم

نیلوفر:نه من دانشگاه شریعتی تهران میرم...ولی چون هم کار میکنم وهم درس میخونم کمتر وقت ازاد دارم وبیشتربعد غروب و روزای تعطیل خونه ام

سهیل:کار گرافیکی میکنین؟...شنیدم پولش خوبه؟

نیلوفر:نه من معلم هستم...نقاشی درس میدم

سهیل:چراگرافیک که پولش بیشتره؟

فرشته:اقا سهیل همه چیز که پول نیست

نیلوفر:بله منم قصدم از خوندن گرافیک پول دراوردن نبود...علاقه بود،الانم به خاطر علاقه ام به تدریسه که مشغول کارم

سهیل:وقتی آدم میتونه به راحتی پول دربیاره چرا نیاره؟

نیلوفر:چون پول خوشبختی نمیاره

سهیل :اینا که شعاره!!!

فرشته:نخیر شعار نیست حقیقته ...پولی که خوشحالت نکنه به چه درد میخوره...

سهیل:نه من قبول ندارم...اصلا نظر تو چیه دامون؟

من که تا اون لحظه محو نیلوفر وحرفاش بودم ولحظه لحظه مصرتر میشدم برای بودن باهاش گفتم:

_به نظر من هر دوش مهمه ...یه جورایی مکملند ...اگه هر کدومشون نباشه یه جای زنگیت میلنگه،به نظر من کار نیلوفر خانوم عاقلانه بوده الان هر دوش رو دارند...هم به اندازه نیازشون پول در میارن هم چون دنبال علاقه شون رفتن از کار خسته نمیشن.

سهیل:خوب علاقه فرشته خانوم نقاشیه...وقتی میتونن از علاقه اشون بیشتر پول دربیارن چرا نیارن؟

نیلوفر:اره علاقه ام نقاشی هست ولی وقتی تدریس میکنم بیشتر احساس مفید بودن میکنم واز طرفی من عاشق تدریس هم هستم...حس اینکه به تونی هنرت رو به دیگران یاد بدی قشنگ تره تا اینکه هنرت رو بفروشی.

سهیل:اقا قبول نیست شما همتون رفتین تو نقش ادم اتو کشیده ها (منظورش ادمای مهمه )من این جوری هول میشم نمیتونم حرفمو بزنم .

ومثل همیشه همگی نتونستیم طاقت بیاریم وزدیم زیرخنده

سهیل:اهان...یادم اومدم چی میخواستم بگم ...

سهیل ژست جدی گرفت وگفت:یعنی بقیه که اثارشون رو میفروشن بی احساسن؟

نیلوفر:نه به نظرم مجبورند...ولی خدارو شکر من مجبور نیستم.

من که منتظر بهونه بودم تا بیشتر ببینمش پرسیدم:

_شما هم مثل نقاشای بزرگ کارگاه دارین؟

نیلوفرلبخند کوچک قشنگی زد وگفت:

_نقاش بزرگی نیستم ولی برای دل خودم یه اتاق کوچیک دارم ونقاشیهام رو توش نگه میدارم ...البته اتاق کارمم هست

فرشته:البته شکسته نفسی میکنه ...من کاراش رو دیدم ،عالیه...اتاقش رو که ببینین شاخ در میارین از بس باسلیقه چیده شده.

سهیل:پس واجب شد بیایم گارگاهتون رو از نزدیک ببینیم .

نیلوفر:قدمتون روچشم...ولی فرشته جان به من لطف دارن انقدر هم تعریفی نیست.

سهیل:خوب میبینیم بعد قضاوت میکنیم...تو هم میای دامون؟

من که دنبال همچین فرصتی بودم گفتم:

_اره میام...منم خیلی به کارهای هنری علاقه دارم.

سهیل رو به نیلوفر:اره نیلوفر خانوم این اقا دامون ما عاشق نقاشی وکارهای هنریه...هرروز تویه نمایشگاه پیداش میکنم.

نیلوفر که متوجه تیکه سهیل به من نشده بود گفت:

_چه قدر عالی ...این دوره زمونه کمتر ادمی پیدا میشه که به این چیزا اهمیت بده ...تفریحات این دوره خلاصه شده تو تلویزیون

سهیل:جدا از این صحبتا...کی برسیم خدمتتون؟

نیلوفر:من جمعه ها بیکارم...اگه شما هم مشکلی ندارید خوشحال میشم تشریف بیارید؟

فرشته: مزاحم نیستیم؟

نیلوفر:نه این چه حرفیه ...خیلی هم خوشحال میشم .

سهیل:پس این جمعه نهار مزاحم میشیم.

فرشته چشم غره ای به سهیل رفت و گفت:

_حالا کی حرف از نهار زد که تو خودتو دعوت میکنی...

نیلوفر:پس چی ...غیر از نهار باید شامم بمونید؟

فرشته: نه نیلوفر جان...سهیل شوخی میکنه ...فعلا سرت شلوغه بذار بعدا...حالا فرصت زیاده

نیلوفر:نگو این حرفوفرشته جون ناراحت میشما...باور کن برای من سخت نیست ...اینطوری میگی فکر میکنم هنوز به عنوان دوستت قبولم نداریا

فرشته که انگار تسلیم شده بود سرش رو انداخت پایین وسهیل گفت:

_البته ما هم میدونیم که برای شما سخت نیست...منظور ایال این بود که خانواده مخصوصا مادر گرامی به زحمت نیفتن.

نیلوفر:خیالتون راحت اقا سهیل قول میدم همه کارها رو خودم بکنم.

فرشته دوباره از حرف سهیل سرخ وسفید شد وگفت:

_مادرنیلوفر جان چند سالی میشه که فوت کردند وبعد هم کلی زیر گوش نیلوفر عذر خواهی کرد ومنم تو تمام این لحظات غرق نیلوفر بودم که با تمام ناراحتی توی چشماش هنوز لبخند میزد.

هنوز غرق نیلوفر بودم با سیخونک سهیل به پهلوم به خودم اومدم که نیلوفر رو در حال خداحافظی دیدم وناخواسته گفتم:

_تشریف بیارین میرسونمتون

نیلوفر:نه ممنون گفتم که بابا اومدن دنبالم

سهیل:ببخشید نیلوفر خانوم این دوست ما وقتی خسته است مدام سوتی میده

نیلوفر لبخندی زد ودوباره قرار جمعه رو یاداوری کرد ورفت و با بسته شدن در سهیل پرید جلومو گفت:

_چه طوربود رفیق؟...نه اصلا خودت چطوری؟

فرشته:سهیل اذیتشون نکن!

سهیل بدون توجه به حرف فرشته دستم رو گرفت رو مبل نشوند وخودشم کنارم نشست وگفت:

_اینجا نبودی تو باغ بودی؟

با تعجب ودر حالی که هنوز گنگ سوتیم ورفتنش بودم

_کدوم باغ؟

_باغ عروسیتون دیگه...وای دامون قیافت دیدنی بود مدام مثل دومادا تو عروسی که گنگ هستن والکی لبخند میزنن بودی...تو خیالای عروسیت بودی نه؟!!!

فرشته:سهیل؟!!!

سهیل:چیه مگه دروغ میگم ...خدایی قیافه اش اینطوری نبود؟

فرشته:خودتم کم از اقا دامون نداشتیا ...حالا که اب از سرت گذشته داری اذیت میکنی

سهیل:مگه من گفتم نبودم ...اصلا اقا این شتریه که در خونه همه میخوابه

با این حرف سهیل انگار که همه چیز یادم رفته باشه زدم زیر خنده

_چیه میخندی اقا دامون؟

_اخه هر چی میشه تو فقط همین ضرب المثل رو میگی

وفرشته هم در تایید حرف من خندید

سهیل :هرهر...خب ضرب المثل کاربردییه ...حالا حرفو عوض نکن ...جواب منو بده؟

سرمو انداختم پایین وبازم رفتم تو افکارم وباز هم تجسمش کردم.

فرشته:رنگ رخساره نشان میدهد از سر درون اقا سهیل!

سهیل:اینکه نشد جواب ...بگو ببینم تو مغزت چی میگذره؟

_مطمئنم که میخوامش وهرکاری میکنم برای بودن باهاش

سهیل:پس مبارکه

وبا قیافه بانمکی مثل زنـ*ـا شروع کرد به هل کشیدن

فرشته :پس باید دلشو به دست بیارین

به یادم افتادکه امشب مثل معجزه بود برام گفتم:

_فرشته خانوم چه جوری پیداش کردین؟

فرشته:نمیدونم...تو گلخونه یه لحظه دیدم که جلومه ...اول به چشمام شک کردم ولی وقتی اقای سمیعی معرفیش کرد ...

_چه جوری قبول کرد بیاد؟

سهیل:مگه نمیدونی...خودش نیومد که کت بسته اوردیمش...اخه این سواله...

فرشته:با هم حرف زدیم بعد که فهمید گرافیک خوندم ازم برای کار یه مسابقه کمک خواست منم دعوتش کردم.

سهیل:راستی چرا تنها اومد؟اقای سمیعی رو دعوت نکردی؟

فرشته:دیگه انقدر مخم میرسه که با هم دعوتشون کنم...اقای سمیعی منتظر دوستشون بودن عذر خواهی کردن گفتن تو یه فرصت دیگه حتمی میان

_حالا بگذریم از این حرفا،از من چیزی بهش نگفتین؟

_نه راستش وقتی هم اومدین گفتم اتفاقی اومدین

_با هم بودین حرفی از من نزد...که از من خوشش ...

فرشته خانوم نذاشت حرفمو بزنم گفت:

_اقا دامون عجله نکنین...بعدا معلومه حرفی نمیزنه ...به نظر من تا همین الان خیلی خوب پیش رفتیم ...تازه شما فقط از داستانتون خبر دارید ،اون الان از علاقه شما به خودش چیزی نمیدونه ...به نظرم به این زودی هم لازم نیست بدونه ...

_به نظرتون چه طور بود؟

_سلیقه تون عالیه اقا دامون هرچند که شما فقط دیده بودینش وحرفی با هم نزده بودین ..به نظرم الان باید تصوراتتون رو بذارید کنار ودرست بشناسینش ...مطمئنم که نیلوفر هم از اون دختر ها نیست که با شنیدن داستان عاشق شدنتون در یه نگاه بهتون جواب مثبت بده.

سهیل :البته با سوتیای امشبت باید بدجور تلاش کنی...من که میشناختمت مطمئن شدم که خنگ وخلی !دیگه چه به رسه به اون دختر که بار اولم بود تو رو میدید.

_اخه دست خودم نبود...خیلی بد بودم؟!!!

فرشته در حالی که روی میز رو جمع میکرد:نه سهیل داره اذیتتون میکنه ...تنها بدیتون امشب این بود که خیلی ساکت بودید .

_فکر نمیکردم انقدر خونگرم وزود جوش باشه...

فرشته:ولی برای من که پدرشو میشناختم چیز عجیبی نبود...درست اخلاقش مثل پدرشه...مهربون وخونگرم وبیتعارف

سهیل:راستی فرشته میدونی دامون امشب تو میدون...دیدش؟!!!

فرشته:واقعا...

_اره درست همون لحظه که سهیل زنگ زد دیدم جلومه

فرشته :پس برای این جواب نمیدادید؟!!!من وسهیل کلی نگرانتون شدیم

_اره تا دم خونه شما هم تعقیبش کردم ...تو کوچه ادرس شما رو ازم پرسید ومن تازه فهمیدم کجام.

فرشته:میدونی اقا دامون ...تا دیروز به خاطر شما کلی دنبالش گشتیم با سهیل ولی من دیشب واقعا ناامید شدم به سهیل گفتم که یه جور راضی تون کنه که دیگه دنبالش نگردین امروزم فقط به قصد خرید گل رفتم گلخونه ...وقتی اونجا دیدمش فهمیدم که خدا میخواد به هم برسید وبا این حرف شما دیگه شک ندارم که شما ها برای هم افریده شدین.

سهیل خمیازه ای کشید وگفت:حالا اگه رمز گشایی هاتون تموم شد بریم بخوابیم چون باقری اصلا کاری به این رمز گشایی ها نداره .

_پس من دیگه میرم

سهیل:کجا ؟!!!خوب این چند ساعتم بمون بعد با هم خدمت باقری میرسیم.

فرشته:راست میگه اقا دامون بمونید ...این چند شب که افتخار ندادید حداقل امشب بمونید.

_اخه...

سهیل:اخه نداره دیگه ...خوابم میاد،حال نازکشی از تو رو هم ندارم

و دستمو کشید به سمت یکی از اتاق ها که تا حالا توشون رو ندیده بودم و در یک حرکت نشوندم رو تخت ورفت به سمت دراوری که پایین تخت بود واز کشو یک شلواروتیشرت دراورد انداخت کنارم رو تخت وگفت:

_چیه نگاه میکنی؟نکنه تا صبح میخوای همین جور بشینی؟

نگاهی به اتاق که خیلی با سلیقه چیده شده انداختم وگفتم:

_بهتر نبود من یه جای دیگه میخوابیدم؟

_مثلا کجا؟

_تو سالن یا اتاق کارت!

_چیه معذبی میخوای پیش من بخوابی؟...اصلا خیلی دلتم بخواد پیش من بخوابی!میدونی چند نفر ارزوشونه پیش من بخوابن؟

_(با خنده)ساکت شو سهیل!

_بگیر بخواب الان برمیگردم

_اخه...

_(در حالی که بلند میشد وبه سمت در میرفت)چیه امشب برای من هی اخه..اخه راه انداختی...تا برمیگردم لباستو عوض کرده خوابیده باشیا.

از رو تخت بلند شدم که لباسامو عوض کنم که دوباره محو اتاق شدم...یه اتاق حدودا دوازده متری با یک پنجره بزرگ در انتهای اتاق که با پرده ارغوانی پفی وتخت شیری با روتختی شیری و ارغوانی که زیر پنجره قرار داشت ودراورشیری رنگ که در پایین تخت قرار داشت و اینه ای نقره ای که روش خودنمایی میکرد و یک میز عسلی شیری رنگ که در کنار تخت قرار داشت و چراغ خواب حبابی با پایه مجسمه ای سفید با طرح لیلی ومجنون که خیلی ظریف تراشیده شده بود روش قرار داشت .

واقعا اتاق قشنگی بود ...ته دلم ارزو میکردم که همچین اتاقی برای من واون باشه،یعنی من ونیلوفر!!!

سهیل:إإإ...تو که هنوز بیداری !....چیه منتظر عروست بودی؟(با اشاره به خودش)
 
  • پیشنهادات
  • m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل دهم



    خسته بودم اما انگار که خواب به چشمام حروم باشه چشمام بسته نمی شد...چشم دوخته بودم به سقف سفید وفکرام مثل فیلم سینمایی از جلو چشمام میگذشت.

    سهیل:چی میخوای از جون این سقف...ده ببند اون چشمای باباغوریتو دیگه!

    _بیداری؟

    _پ نه پ سهیل روح هستم از سرزمین هفت پادشاه باهات حرف میزنم.

    _من فکرم درگیره چشمای باباغوریمو نمیبندم تو چته ؟!تو که بی غمی چرا چشمای بابا غوریت رو نبستی ؟!!!

    سهیل :من بی غمم ؟!؟!؟!

    _پس نه من بی غمم ؟!؟!؟

    سهیل:چرا همچین فکری در موردم میکنی؟!؟!؟

    _نگاه کن زندگیتو ...همسر خوب نداری که داری .خونه خوب نداری که داری...کار خوب نداری که داری

    سهیل:نه جانم این حرف ها کشکه !!! آدم بعد از ازدواج تازه غم هاش شروع میشه...نچشیدی نمیدونی، این بی خوابی که غم نیست !!!

    _ببخشید میشه دو تا از این غمهاتونو بگین ما هم بیایم تو خط؟!!!

    _إإإ...راستش...،آهان !!!مثلا وسط فینال فوتبال جام قهرمانان اروپا مجبوری اشغال ببری دم در...یا روز دربی باید با همسرت بری فروشگاه برای خرید ماهانه خونه!!!

    _ببخشید جزءفوتبال غم های دیگه ای هم هست؟

    _اوووووو...تا دلت بخواد...مثلا مجبوری هفته ای یه شب ریخت باجناغ بی ریختتو ببینی و کلی پیشش تظاهر کنی که باحرفاش موافقی و چه قدر هم از نظراتش استفاده میکنی.

    _همین!!!

    _نه هنوز مونده ...انقدر زیاده که تا صبحم برات بگم تموم نمیشه.

    _نمیخواد بگی...فقط یه سوال ؟

    _چی ؟بگو؟

    _نمی ارزید؟

    در حالی که به سمتم برمیگشت ودیگه تو صورتش اثری از مسخره بازی نبود:

    _خیلی بیشتر از اینا میارزه

    فقط نگاش کردم ولبخند زدم

    _لبخند زدی؟

    _آره چه طور؟

    _هیچی پرسیدم مطمئن بشم... گفتم نکنه تاریکه ادا در بیاری برام

    _بعضی وقتا فکر میکنم بلد نیستی بدون شوخی حرف بزنی!!!

    _چوب کاری میفرمایید!

    _سهیل میترسم؟

    _ببین جنبه نداری!!!ترسناک خودتی بی شعور؟

    _میشه جدی شی ؟

    چراغ خواب رو روشن کرد ویه ابروش رو داد بالا و صورتشو کرد طرف منو گفت:

    _خوبه؟این رفیق رو میپسندی؟

    _نه نمیشه با تو حرف زد

    وپشتمو کردم بهش که گفت:

    _به درک ...حرف نزن ...فکر کردی منتو میکشم ...فکر کردی تو این دوره زمونه گوش مفت پیدا میشه...اصلا حرف نزن حناق بگیری ...تا تو باشی قدر رفیق بانمکت رو بدونی

    وپشتش رو کرد به منو وچراغ رو خاموش کرد که دلم طاقت نیاورد وهمونطور گفتم:

    _سهیل نکنه نامزد داشته باشه؟!

    به طرفم برگشت ونگاه عاقل اندر صفیلی بهم انداخت ومنم رومو کردم بهش وگفتم:

    _چیه چرا اینطوری نگام میکنی؟

    _اخه ...(حرفش رو خورد)من چی بگم به تو...البته تو حالت دست خودت نیست

    خیلی مطمئن گفتم:_چرا؟

    _میشه دختر به این خوشگلی ...بی عیبی ...نامزد داشته باشه وبعد حلقه دستش نکنه

    _خوب اصلا نامزدم نداشته باشه ...اگه منو نخواد چی؟

    _این یکی که نشونه عاقلیشه ...جوابی ندارم براش!

    نگاه ناراحتی بهش کردم وخواستم پشتمو کنم بهش که نگهم داشت وگفت:

    _حالا چه سریع هم ناراحت میشه...بدم میاد مثل دخترا قهر میکنی...ولی جدی ...این یکی دیگه مشکل خودته

    _یعنی ممکنه؟

    _اره بابا ...دختره عاقل تراز این حرفا نشون میداد ...

    نذاشتم حرفشو بزنه وبالشو محکم زدم تو صورتش؛بالشو کنار زد وگفت:

    _وحشی!!!به نظرم از الان روخودت کار کن ...اینطوری دختر بیچاره کنارت امنیت نداره!!!

    فقط نگاش کردم وچشمامو بستم که یعنی خفه که دوباره گفت:

    _اوووو...چه خجالتی هم هست پسرمون...بابا چیزی نگفتم که اینطوری سرخ وسفید میشی وخودتو میزنی به خواب

    _چی میگی!!!؟

    _هیچی ...فقط میگم این شتریه که در خونه همه میخوابه!!!

    واینبار هردو زدیم زیر خنده
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل یازدهم

    مثل بچه ها با بیقراری جلوی کمد لباسام ایستاده بودم و سوت میزدم ولباس ها رو یکی یکی در میاوردم وجلوی خودم میگرفتم و تو آیینه خودمو دید میزدم ویکی یکی پرتشون میکردم رو تخت،بعد از امتحان کردن همشون بالاخره یدونه رو انتخاب کردم و رفتم برای پوشیدن؛ یه پیراهن چهارخونه کرم و سبزیشمی با یه کت وشلوار اسپرت کبریتی سبز یشمی...در ایینه اتاقم خودمو برانداز کردم وبرای خودم سوتی کشیدم وگفتم:

    _حالا شدی در حد اون خانومی!

    با سرتو ایینه خودمو تایید کردم و کفش چرمی قهوه ایم رو پام کردم و راه افتادم.

    ساعت هنوز یازده نشده بود که رسیدم دم در خونه نیلوفر...نگاهی به اطراف کردم وبا ندیدن ماشین سهیل موبایلم رو در اوردم وشماره اش رو گرفتم که با بوق دوم جواب داد.

    _به سلام شا دوماد!صبح عالی متعالی

    _صبح کجا بود!کجایی؟

    _خیالت راحت چون میدونستم حولی صبحونه ام رو خوردم الانم دارم لباس میپوشم.

    _هنوز راه نیوفتادی؟!

    _نکنه تو راه افتادی؟!

    _من الان جلو خونشونم.

    _اونجا چیکار میکنی؟!به صرف کله پاچه که دعوت نبودیم...بیا فرشته خاونم تحویل بگیر هی میگم ادرس ندم به این جنبه نداره تو هی بگو داره...هی ...خر نشی بری تو،وایسا تا ما بیایم...اگه بری تو سوتی بدی به من ربطی نداره ها.

    _با منی؟!

    _پ ن پ با خورزو خان ام

    _کی میرسین؟

    _خیلی عجله کنیم یه ساعت دیگه اونجاییم.

    _خیلی دیره که!

    _ببین دامون چند تا نفس عمیق بکش بعد یه نگا به ساعت بنداز بعد فکر کن ببین اخه کی این موقع صبح میره مهمونی؟

    _حالا چیکار کنم؟

    _برو با ماشین یکم اون دورو ورا بگرد رسیدیم میزنگم بهت

    _باشه زود بیا.

    و دکمه قطع تماس رو زدم و ماشین رو روشن کردم که هر کاری کردم نتونستم راه بیافتم...انگار پاهام قفل کرده بود و نمیخواست حرکت کنه...انگار دیگه کنترلم دست خودم نبود...انگار فقط از قلبم دستور میگرفتن...اما انگار خودمم راضی باشم ماشینو خاموش کردم وذل زدم به در و دیوار خونشون...با فکر این که فقط یه دیوار باهاش فاصله دارم لبخندی زدم و به یاد اهنگ البوم خواننده ای افتادم که سهیل بهم داده بود...در داشبورت رو باز کردم واز بین سی دی ها پیداش کردم و گذاشتمش تو ضبط وپلی کردم،یکی یکی اهنگارو زدم جلو ورسیدم به همون اهنگ... با پیچیدن صدای اهنگ شیشه ها رو بالا کشیدم وسرم تکیه دادم به صندلی وچشمامو بستم.

    دست خودم نیست

    قلبم پیش تو گیره

    هرشب سراغ جای خالیتو از من میگیره

    دست خودم نیست

    همه دنیام تو هستی

    هرجا که میرم جلو چشمام تو هستی

    دست خودم نیست

    که قلبم پیش تو گیره

    از خوبیاته که عشق تو از یادم نمیره

    دست تو هم نیست

    که دلم عمری باهاته

    این ناز چشمای تو هستو واز خوبیاته

    همه خاطرات تو

    همه لحظه های تو از یادم نمیره

    از رو خنده های تو

    شب وغصه های تو

    از یادم نمیره

    دست خودم نیست

    که قلبم پیش تو گیره

    از خوبیاته که عشق تو از یادم نمیره

    دست تو هم نیست

    که دلم عمری باهاته

    این نازچشمای تو هست واز خوبیاته

    دست خودم نیست

    دست خودم نیست

    دست خودم نیست

    دست خودم نیست

    همزبان با خواننده هزار بار تکرار کردم

    دست خودم نیست

    که قلبم پیش تو گیره

    از خوبیاته که عشق تو از یادم نمیره

    دست تو هم نیست

    که دلم عمری باهاته

    این ناز چشمای تو هست واز خوبیاته

    دست خودم نیست

    با تموم شدن آهنگ چشمامو باز کردم که دوباره همون اهنگ رو پلی کنم که دیدم نیلوفر جلوی در خونشونه و داره کلید میاندازه که بره تو،سرمو بردم عقب و دوباره تکیه دادم به صندلی که متوجه من نشه که نگاهمون تو هم قفل شد...نمیدونم چند ثانیه نگاهمون به هم بود اما میدونم که این من نبودم که نگامو از نگاش گرفتم.

    داشت میومد به سمت ماشین که خدارو شکرمخم هنگ نکرد و به موقع از ماشین پیاده شدم و سلام کردم.

    نیلوفربا نگاهی که تعجب توش موج میزد

    _سلام ...اینجا چرا ؟قابل ندونستین بیاین خونه ؟

    _نه این حرفا چیه ...منتظر سهیل و فرشته خانوم هستم...یکم زود رسیدم گفتم منتظرشون بمونم بعد با هم بیایم .

    _حالا نمیشه این چند دقیقه رو با ما بد بگذرونید تا فرشته خانوم اقا سهیل بیان؟

    ودر حالی که به در خونشون اشاره میکرد.

    _بفرمایید

    یه لحظه از حرف بچگونه ای که زدم خجالت کشیدم وبرای این که دیگه بیشتر از این گند نزنم سرم وانداختم پایین و با گفتن با جازه ای وارد خونه شدم.

    پام که گذاشتم داخل هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که سرمو اوردم بالاو انگار که وارد یه دنیای جدید شده باشم و از تعجب همونجور سر جام ایستادم...نیلوفر درو پشت سرش بست وانگار که متوجه نگاهم شد گفت:

    _بفرمایید تو یه کلبه درویشی اون وسطا داریم

    بی اختیار گفتم:

    _اینجا خیلی قشنگه!

    لبخندی زد وگفت :

    _اره منم عاشقشم

    هنوز مبهوط اون درختا و اون حیاط یا شایدم باغ بودم که مردی از وسط باغ گفت :

    _اومدی گلم؟

    نیلوفر:بله بابایی ...یکی از مهمونامون هم رسیده.

    نگاهی به نیلوفر انداختم که اشاره ای کرد به جلو وگفت:

    _پدرم هستن

    نگاهی به جایی که نیلوفر نشون داد کردم ودیدم که مردی قد بلند با موهای گندمی یکدست با پیراهن وشلواری شیری به سمتمون میاد...چند قدم به سمت مرد جلو رفتم و دستم رو بردم جلو سلام کردم.

    اقای سمیعی:سلام پسرم خوش اومدی

    نیلوفر:بابا ایشون اقا دامون دوست اقا سهیل هستن

    اقای سمیعی :خوشبختم و رو به نیلوفر:پس چرا راهنماییشون نکردی داخل؟

    نیلوفر:بازهم همان حکایت همیشگی (با لبخند ادامه داد)ایشونم محو زیبایی اینجا شدن .

    از حرف نیلوفر لبخندی زدم و گفتم:

    _بله اینجا واقعا زیباست

    اقای سمیعی:حالا وقت زیاده برای دیدن بفرمایید تو بعد خودم تمام این باغ رو نشونتون میدم.

    از روی سنگفرش ها اروم به همراه نیلوفر و اقای سمیعی راه میرفتم ومیدیدم که قدم به قدم به زیبایی های باغ اضافه میشد...انقدر گیاها و درختا با نظم و قشنگ در کنار هم بودند که تنها کاری که از ادم برمیومد خیره شدن بهشون بود و همه این زیبایی ها با وجود استخر ابی که با سنگ های بزرگ درست شده بود دوبرابر شده بود و نیلوفر ابی هایی که وسط اون استخربود باعث شد دوباره سر جام ثابت شم و چشم بدوزم بهشون...

    اقای سمیعی:اینا مروارید های باغ منن!

    راست میگفت واقعا این نیلوفر هامثل مرواریدی بودن در دل این باغ

    نگاهی به چهره مهربونش کردم و گفتم:

    _چه تعبیر قشنگی!

    نگاه مهربونش رو بهم دوخت وگفت:

    _تو قشنگترین و باارزش ترین راز منو دیدی ...به کسی نگیا!

    و چشمک قشنگی زدو راهنماییم کرد به طرف ساختمون سفیدی که درست اونطرف استخر قرار داشت .

    به جلوی ساختمون که رسیدیم گفت:

    _به کلبه درویشی ما خوش اومدی

    نگاهی به ساختمون دو طبقه ای که با سنگ سفید پوشیده شده بود کردم و گفتم:

    _بفرمایید کاخ مجلل

    لبخندی زد و گفت :

    _این باغه که ازش کاخ ساخته وگرنه به خودی خود یه ساختمونه مثل همه ساختمونای این شهر

    و دوباره تعارفم کرد تو که گفتم :

    _اگه اجازه بدین همین جا بشینیم

    و به تخت چوبی که کنار ساختمون بود اشاره کردم.

    _اخه اینجا که بده...میخوای به بد مهمون نوازی متهمم کنن.

    _اخه این جا خیلی قشنگه ...باور کنین اینجا راحتم.

    _باشه ...اگه اینطوری راحتی من حرفی ندارم...من که از خدامه کنار بچه هام باشم.

    در حالی که روی تخت مینشستیم با تعجب گفتم

    _بچه ها تون !؟

    _اره همینایی که محو زیباییشون شده بودی !

    نیلوفربا یه دامن بلند ابی وپیراهنی هم رنگش و یه سارافن سرمه ای با طرح سنتی و یه شال ابی از ساختمون بیرون اومد و گفت:

    _میبینید من چه قدر خواهر و برادر دارم!

    اقای سمیعی:اما تو گل همیشه بهارمی ...گل بابا از همه گلا قشنگ تره .

    نیلوفر:چرا اینجا نشستین ؟بابایی مگه قول ندادین ؟

    اقای سمیعی به طرز خنده دارو شوخی دست هاشو بالا گرفت و گفت:

    _من بی گناهم ...من فقط دعوتشون کردم تو اما خودشون پیشنهاد کردن که اینجا بشینیم.

    نیلوفر:شما هم از خدا خواسته قبول کردین؟

    من که تا اون موقع فقط تماشا چی بودم گفتم

    _نیلوفر خانوم من از پدرتون خواستم اینجا بشینیم...اخه حیفم اومد منظره به این قشنگی رو از دست بدم.

    اقای سمیعی با حالت خنده داری رو به نیلوفر

    _دیدی!!!

    نیلوفر لبخندی زد وبه داخل ساختمون رفت و من نگامو دوختم به نیلوفر های روی اب

    اقای سمیعی :معلومه که گل و گیاه دوست داریا !؟

    _نه زیاد !!!

    _اگه نه پس چرا انقدر محو شونی؟

    _بهم ثابت شده در حین زیبایی خیلی بیرحمن...خیلی وقته با طبیعت قهرم.

    _پس امروز روز اشتی کنانه!؟

    _اره یه جورایی...شما و دخترتون شدین سبب خیر

    نیلوفر با یه سینی بزرگ که توش ظرف میوه وپیش دستی بود اومد کنار تخت وبعد از پذیرایی کنار پدرش نشست .

    اقای سمیعی:نیلوفر بابا شنیدی ...اقا دامون با طبیعت قهربوده

    نیلوفر: چرا؟

    _به خاطر پدرم

    مونده بودم توضیح بدم یا نه که تلفنم زنگ خورد ومنم با گفتن ببخشید گوشی رو جواب دادم

    سهیل:سلام کجایی؟

    وقبل از اینکه جواب بدم گفت:

    _مهم نیست ما الان جلو خونه ایم سریع بیا

    _سلام من الان اینجام؟

    _کجایی؟پس چرا نمیبینمت؟دالی...الو !!!

    _من خونه اقای سمیعی هستم.

    _توش؟!!!

    _اره دیگه

    و با صدایی که بلند تر میشد

    _مگه نگفتم نرو تو ...بیا فرشته خانوم اقا رفتن تو ...هی میگم اینو اینطوری نبین مظلومیتش مال ماست تو باور نکن

    _الان جلوی درین؟

    _اره دیگه این سوالای مزخرف چیه که میپرسی حالا که اون تویی بیا درو باز کن.

    _باشه اومدم .

    نیلوفر:رسیدن؟

    _بله جلوی درن...

    و قبل از اینکه حرفم تموم بشه از جاش پاشد و رفت سمت در

    و چند دقیقه بعد فرشته خانوم سهیل کنار ما بودن

    سهیل اول رفت سمت اقای سمیعی و احوال پرسی گرمی کرد و بعد هم اومد سمت من و دستم رو محکم توی دستش فشار داد و بغلم کردو زیر گوشم گفت :

    _بیرون از اینجا جواب زیرابی روت میدم.

    بعد هم کفشش رو در اورد و رفت بالا روتخت دو زانو نشست و رو به اقای سمیعی گفت

    _اقای سمیعی من هر دفعه که میام میشینم رو این تخت یاد بچه گیام و هندونه خوردنا و چایی خوردنا و اجیل خوردنا و ابگوشت خوردنای خونه مادربزرگم می افتم و کلی شادمیشم.

    و همه زدیم زیر خنده و دوباره سهیل خیلی جدی گفت:

    _راست میگم شما نمیدونین خوردن روی این تختا چه حالی میده ...اصلا اشتها اوره.

    اقای سمیعی که شوخ بود گفت:

    _خوب شد اینا رو گفتی ...یادم باشه روی این تخت ازت پذیرایی نکنم.

    وهمه زدیم زیر خنده

    فرشته خانوم اون سمت تخت مشغول صحبت با نیلوفر بود وسهیل هم اینطرف داشت از اقای سمیعی ر مورد باغ و قدمت و متراژو این چیزا حرف میزد و منم در حالی که تظاهر میکردم دارم به حرف های سهیل و اقای سمیعی گوش میدم زیر چشمی وبه صورت خیلی ماهرانه چشم دوخته بودم به نیلوفر که با بلند شدنش بی اراده سر من هم بلند شد وخودم لو دادم که البته شانس اوردم که تمام حواس اقای سمیعی به سهیل بود و متوجه من نشد ،برای اینکه بیشتر ضایع نشم حواسم رو دادم به حرف های سهیل که داشت در مورد معماری ساختمون حرف میزد ومن مونده بودم که این اصطلاحات رو از کجا یاد گرفته...اخه رشته حسابداری کجا و ایده های معماری سهیل کجا...البته این کار زیاد از سهیل بعید نبود از وقتی یادم میاد تو مایه های اچار فرانسه عمل می کرده ،اصلا چرا جای دور بریم تو همین شرکت خودمون بیشتر از حساب داری تو کار بازار یابیه .

    _سهیل …

    صدای فرشته خانوم بود که سهیل رو صدا میکرد ...سرمو برگردوندم که ببینم کجا رفتن که چیزی ندیدم...سهیل هم بی توجه داشت به حرفاش ادامه میداد.

    _سهیل...سهیل با توام

    سهیل سرشو کرد طرف منو با عصبانیت

    _إإإ...مگه نمیبینی دارم حرف میزنم ...هی سهیل سهیل...چیه بگو

    از تعجب چند لحظه ای مکث کردم و نگاش کردم

    سهیل:خب بگو دیگه!

    _چیو بگم ...مگه من صدات کردم که بگم ...فرشته خانوم داره صدات میکنه

    لحظه ای نگام کرد و گفت:

    _مطمئنی؟!

    _بله مطمئنم ...تو هنوز فرق صدای زنونه رو از مردونه تشخیص نمیدی؟

    _إإإ...حالا توأم ...حواسم نبود فکرکردم توئی...

    بعد سرش اورد جلو تر و نزدیک گوشم گفت:

    _حالا نمیشد مودبانه تر خاطر نشان میشدی ...ابرومونو بردی بابا

    فرشته خانوم که حالا دیگه کمی اونطرف ترایستاده بودرو به سهیل گفت

    _کجایی دو ساعته دارم صدات میکنم.

    _تو کجایی ایال ...صدات هست تصویرت خدا داند!!!

    از نوع حرف زدن سهیل خنده امون گرفت که فرشته خانوم گفت:

    _تو اومدی اینجا کارای نیلوفر جون رو ببینی یا درمورد معماری اینجا بحث کنی؟!

    _هیچکدوم اومدم ناهارمو یه جای باصفا پیش اقا سمیعی باصفا بخورم.

    فرشته خانوم سرش رو از خجالت انداخت پایین که نیلوفر گفت:

    _ناهار نیم ساعته دیگه اماده است اقا سهیل

    فرشته خانوم که میخواست درستش کنه گفت:

    _ببخشید نیلوفر جون ...

    که نیلوفر گفت :

    _چیزی نشده که عذر خواهی میکنی ...مگه قرار نیست ناهار بخوریم

    فرشته خانوم رو به من

    _شما چی اقا دامون ؟شما هم برای خوردن ناهار ...

    هنوز حرفش تموم نشده بود که گفتم

    _نه ...خیلی دوست دارم کاراشون رو ببینم ...

    نیلوفر:کارگاه من تو زیرزمینه ...

    و با دست به طرف پشت ساختمون اشاره کرد که فکر کنم یعنی بفرمایید

    رو به اقای سمیعی با اجازه ای گفتم و رفتم به همون سمتی که نیلوفر اشاره کرده بود،در زیر زمین درست در کنار ساختمون بود .پشت فرشته خانوم ونیلوفر راه رفتم و بعد ازشش پله پایین رفتن خودمو تو بهشتی دیگه دیدم ...بهشتی باطراحی مدرن

    یه اتاق مربع حدودا بیست متری بود که دیواراش با گونی به رنگ خاکی پوشیده شده بود... روی گونی ها هم پر بود ازبوم نقاشی با رنگ ها ی مختلف و قشنگترین صحنه پنجره مستطیلی بود که منظره اش درست همون استخر و نیلوفر هاش بود ...پنجره جوری تزئین شده بود که انگار اون هم یک بوم نقاشیه و اون منظره هم نقاشی که روش کشیده شده.

    فرشته: میبینید چه هنرمندیه؟

    نیلوفربا لبخندی زیبا و چشمکی به فرشته:چوب کاری میفرمایید.

    _زیباییش به حدیه که زبون ادموبند میاره...

    ورو به نیلوفر:

    _بهتون تبریک میگم بابت این بهشت مدرن

    لحظه ای ساکت موند و بعد زیر لب وخیلی اروم گفت:

    _تا حالا کسی به این قشنگی ازم تعریف نکرده بود

    از گفته اش کلی ذوق مرگ شدم وبدون اینکه بخوام چشم دوختم به چشمایی که هنوز داشت به زمین نگاه میکرد...کمی بعد سرش رو بالا اورد و گفت

    _ادبیات خوندین؟

    _نه ...حسابداری

    _پس لابد کتاب زیاد میخونین؟

    _نه اتفاقا ...زیاد اهل خوندن هم نیستم

    نگاهی متعجب بهم انداخت و رفت اونطرف کنار نیلوفر ...نمیدونم میخواست از این سوالا به چه نتیجه ای برسه ...ولی در هر حال فکر کنم ناامیدش کردم...سعی کردم به خودم مسلط باشم ورفتم وچشم دوختم به تابلوهایی که دست های اون افریننده اش بود،یکی یکی تابلوها رو از زیر نگام رد میکردم و تو دلم اون همه هنرو تحسین میکردم که نگام رویه تابلو که نقاشی یه دختر و پسر بود تو یه کلبه وروبه روی یک پنجره نشسته بودند وچشم دوخته بودند به طبیعت زیبا،خشک شد.

    نیلوفر:اخرین تابلومه!

    انقدر قشنگ بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم درهمون حالت که حریصانه به تابلو نگاه میکردم.

    _خیلی قشنگه...عشقشون ازاینجا هم دیده میشه ...

    نیلوفر:من بیشتر از عشقشون نگاهشون به زندگی رو دوست دارم.

    با تعلل برگشتم وبهش نگاه کردم وتازه متوجه شدم که فرشته نیست و انگارکه بحث رو یادم رفته باشه گفتم:

    _پس فرشته خانوم...؟

    نیلوفر:گوشیش زنگ خورد رفت بالا

    سرمو تکون دادم که گفت

    _نظرتون رو نگفتین؟

    _درمورده؟

    _نگاهشون به زندگی قشنگ تر نیست؟

    انگار که تازه یادم افتاده باشه:

    _آهاااان!

    نیلوفر:خب؟

    _نظرم براتون مهمه؟

    _اگه بگم نه نمیگید؟

    _چرا فقط میخواستم بدونم

    _اره مهمه...نگاهتون برام جالبه ...مخصوصا بعد از اون اسم قشنگی که برای اینجا گذاشتید.

    _دوتاش قشنگه ...هم نگاهشون هم عشقشون ...عشق به چشمم اومد چون ...

    نمیدونستم بگم یانه

    نیلوفر:چون؟

    به چشماش نگاه کردم ودودلی از یادم رفت

    _چون تازه معنی عشق رو فهمیدم

    نیلوفر:خوش به حالتون؟

    _چرا؟

    _چون عشق رو فهمیدین!

    _فکر میکردم خالق این نقاشی هم عشق رو بشناسه...!اشتباه کردم؟

    _نمیدونم ...معنی دوست داشتنو میدونم اما عشق؟؟؟راستش گیجم عشق تو هر جا یه شکله...تو لیلی و مجنون یه جور...تو رمان های امروزی یه جور...به نظرم کسی عشق رو میفهمه که تجربه اش کرده باشه!

    _وشما نکردین؟؟؟

    نیلوفر:شماکردین؟؟؟

    _اره...

    نیلوفر:من تجربه نکردم...میتونید برام تعریفش کنید؟

    یکم فکر کردم وگفتم:

    _فکر کنم بتونم...اما یه شرط داره...

    _چی؟

    _چیزی که گفتم رو به تصویر بکشین.

    حالا نوبت نیلوفر بود که فکر کنه...

    نیلوفر:اگه فهمیدمش!!!

    _مطمئنم میفهمینش...

    برگشتم و به نقاشی نگاه کردم

    نیلوفر:اگه دوسش دارین مال شما...

    با ذوق برگشتم ونگاش کردم

    _واقعا؟!؟!؟!

    _اره ...چه کسی بهتر از یه عاشق؟

    _اما شما گفتید دوست ندارید تابلوهاتون رو بفروشین؟

    _نفروختم...یه هدیه است!!!

    _شاید حسم اشتباه باشه و عاشق نباشم؟

    _شما رو نمیدونم....اما من به برقی که تو چشمای شما دیدم شک ندارم!

    سهیل:اره بابا...از ده فرسخی برق چشات میگیره ادمو!!!

    ودر حالی که اطرافو با چشمای درشت کرده اش دید میزد.

    _طیبه ا...نیلوفر خانوم!!!

    فرشته خانوم که پشت سهیل وارد میشد:

    _دیدی گفتم نیای پشیمون میشی!

    سهیل:اره ها...خوب شد اومدم.

    خیلی اروم نزدیک گوش سهیل گفتم:

    _گوش وایستاده بودی؟

    سهیل :نه به جون تو...خیلی متین داشتم میومدم پایین...شما حواستون به بحث بود متوجه نشدین...راستی حرف از چشم وبرق بود؟...موضوع دیگه پیدا نکردی برای بحث؟!؟!؟! اخه چشم وبرق هم شد موضوع بحث؟

    اینها رو خیلی راحت بلند گفته بود ومنم داشتم کلی از دستش حرص میخوردم

    چشم غره ای بهش رفتم ونیلوفرهم در حالی که از حرف های سهیل خنده اش گرفته بود با لبخندی گفت:

    _اقا دامون گفتن که عاشقن... منم داشتم میگفتم که از برق چشماشون میشد فهمید.

    سهیل :پس لو دادی!؟

    با ارنجم زدم تو پهلوش

    سهیل:آخ...یعنی میگم ...بابا عاشقی که گـ ـناه نیست ...(در حالی که پهلوش رو میگرفت ومیمالید)سعی کن عاشق با فرهنگی باشی...خب ارومتربزنی هم میفهمم.

    همه زدیم زیر خنده

    اقای سمیعی:نیلوفر بابا نمیخوای به مهمونات ناهار بدی؟

    نیلوفر:اومدم بابایی
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل دوازدهم



    سهیل:دستتون درد نکنه نیلوفر خانوم...

    نیلوفر:خواهش میکنم...نوش جان

    سهیل:خیلی خوشمزه بود...

    نیلوفر:نوش جان

    سهیل:خدابیامرزه مادرتونو...

    نیلوفر:ممنون

    سهیل:ایشا...هرچی خاک ایشونه عمر شما باشه که ما فیض ببریم از این دسپخت خوبتون...

    نیلوفر:ممنون

    ایشا...

    فرشته:سهیل بسه دیگه

    در تایید حرف فرشته خانوم گفتم:

    _ببخشید دست خودش نیست ...سرش گرم غذا خوردن بود از حرف زدن عقب موند حالا داره جبران میکنه.

    سهیل:اون که درست ولی نذاشتین بگم تازه به جاهای خوب خوبش رسیده بودم.

    همه با تعجب نگاش کردیم

    سهیل:بابا میخواستم بگم ایشاا...غذای عروسیشون رو بخوریم.

    همه خندیدیم و نیلوفر کمی سرخ شد وسرش رو انداخت زیر و لبخند زد

    سهیل:ایشا...

    وقبل از این که حرفی بزنه هممون بلند زدیم زیر خنده

    بعد از نهار به راهنمایی اقای سمیعی رفتیم گوشه ای از سالن که اطرافش با قفسه کتاب پر شده بود نشستیم و دوباره بحث های خسته کننده سهیل شروع شد و منم طبق معمول بی توجه به حرف های اونها به دید زدن اطرافم مشغول شدم که اقای سمیعی کمی بعد متوجه سررفتن حوصله من شد بهم پیشنهاد کرد که کتابهاشو ببینم ومن از زور سررفتن حوصله ام به ناچار از جام بلند شدم ومشغول دید زدن کتابهای کتابخونه شدم.

    به نظرم تعداد کتاب ها از پونصد تا هم بالاتر بود...اول کل قفسه هارو یه دید کلی زدم ...معلوم بود کتابها بر اساس یه نظمی چیده شده ولی چه نظمی من ازش سر در نمیاوردم ...بین دوقفسه یه میز قرار داشت که روی میز هم به صورت قفسه دراومده بود تا بالا و فقط به اندازه چند تا کتاب روش جا بود روی قفسه بالایی میز پر بود از قاب عکس ،کمی جلوتر رفتم در قاب عکس جلویی عکس یه دختر بچه با یه لبخند زیبا بود روی تاب توی یه باغ که احتمال دادم نیلوفر باشه عکس بغلیش عکسی یه خانم بود با یه لبخند ملیح که احتمال دادم مامان نیلوفر باشه وکنارش یه قاب چوبی کنده کاری شده زیبا که عکس توش عکس سه نفری از همون خانم و اقای سمیعی و یه نوزاد در حال گریه بود.

    اقای سمیعی :نق نقو ترین بچه دنیا گل من بود

    انقدر غرق عکسا بودم که متوجه حضور اقای سمیعی درکنارم نشدم...از تعجب فقط نگاش کردم ولی اقای سمیعی خیلی خونسرد ومشتاق به عکس ها نگاه میکرد.انگار که اونم دفعه اولشه که داره اونا رو میبینه...بدونه اینکه به من نگاه کن ادامه داد

    _تا یک سالگیش همه عکساش در حال گریه است...با نرگس کارمون شده بود انتخاب عکسی که کمتر توش گریه کرده باشه .

    _نرگس؟!

    بدون اینکه بخوام سوال ذهنمو پرسیده بودم.

    اقای سمیعی:همسرم

    _خدابیامرزتشون

    اقای سمیعی :ممنون .

    سهیل :الان چی؟

    من واقای سمیعی همزمان باهم برگشتیم ومثل علامت تعجب زل زدیم به سهیل.

    سهیل :الان نیلوفر خانوم میگم...نق ...

    نذاشتم بیشتر از این ابرو ریزی کنه و گفتم :

    _سهیل

    اقای سمیعی با لبخند :با دخترم شوخی کردی نکردیا!!!

    و خیلی بامزه رو هوا با انگشت برای سهیل خط ونشون کشید.

    سهیل :من غلط بکنم...جهت کنجکاوی پرسیدم.

    اقای سمیعی :صبر ومتانت الانش رو که میبینم به اون گریه ها به چشم یه پیش نیاز نگاه میکنم.

    نیلوفر وفرشته خانوم با چایی و میوه اومدن کنار ما

    نیلوفر:بحث کتابه؟

    سهیل :نه بحث کمالات شما بود!!!

    نیلوفر:پس غیبت میکردین

    اقای سمیعی :پسر اذیت نکن این گل بابا رو

    سهیل با حالت بامزه ای:استغفرالله

    فرشته:حالا چی میگفتین؟

    سهیل:هیچی بابا بحث یه بچه بود که همش گریه میکرد

    نیلوفربا اعتراض: إ بابا!!!

    اقای سمیعی: ببخشید بابایی ...دست خودم نیست عکست رو که میبینم ...

    ودیگه ادامه نداد

    فرشته:کدوم عکس؟

    نیلوفر از مبل بلند شد و اومد سمت کتابخونه و عکسو برداشت نشون فرشته داد.

    فرشته:ای جانم ...این تویی!!!...وای چه خوشگل بودی...حالا چرا گریه میکنی.

    ما زدیم زیر خنده که نیلوفر گفت:

    _خب بچه گریه میکنه دیگه!!!

    سهیل: البته نه همیشه

    فرشته رو به نیلوفر:مگه تو همیشه گریه میکردی؟

    اقای سمیعی:همیشه که نه بیشتر اوقات

    نیلوفر:بابایی!

    فرشته :چرا بیشتر اوقات گریه میکرده؟

    اقای سمیعی:چون از بیشتر چیزا بدش میومد

    فرشته :مثلا از چه چیزایی؟

    اقای سمیعی:مثلا بغـ*ـل ادم غریبه رفتن...رو زمین موندن...وفلش دوربین

    به اینجا که رسید همه خندیدیم حتی نیلوفر ولی زودتر از همه جلو خنده اش رو گرفت و مثلا ناراحت گفت:

    _بحثی داغتر از من پیدا نکردین دارین به من میخندین ...مگه خودتون بچه بودین گریه نمیکردین.

    سهیل:چرا نیلوفر خانوم ...گریه که سهله نعره هم زدیم ولی دیگه نه برای رو زمین موندن

    و دوباره همه خندیدم.

    اقای سمیعی :البته این یکیش تقصیر من ونرگسه انقدر دوسش داشتیم وبغلش میکردیم دیگه چیزی به نام زمین براش غریبه بود...یه سره یا بغـ*ـل من بود یا نرگس

    سهیل: پس یه معذرت خواهی به نیلوفر خانوم بدهکار شدیم.

    نیلوفر :همین یه معذرت خواهی!!!نه خیر قبول نیست باید از بچه گیاتون یه خاطره خنده دار بگین .

    سهیل :ای بابا کار سخت شد ...نیلوفر خانوم قصد تلافی داره

    فرشته: راست میگه شما هم از بچه گیاتون بگین که چه گلی به سر مادر پدراتون زدین.

    سهیل:ایال زرنگی نکن وخودتو کنار نکش ما بگیم تو هم باید بگی.

    فرشته :شما شروع کنید منم میگم

    سهیل:خب از قدیم گفتن احترام به بزرگتر واجبه ...شروع کن اقای سمیعی

    اقای سمیعی :به این جا که رسید احترام واجب شد...نه من از حقم میگذرم از جوونا شروع کنیم

    سهیل:خب از جوون دامون شروع میکنیم...دامون بیا بشین خودت شروع کن

    من که تا حالا ایستاده بودم کنار کتابخونه و به حرفاشون گوش میدادم کنار سهیل نشستم و گفتم

    _جوون فقط منم ...خب تو که شوخی رو شروع کردی خودت بگو

    بقیه موافقتشون رو اعلام کردن و ذل زدن به سهیل...سهیل خودشو جمع وجور کرد و مثل ادمای متشخص گفت:

    _حالا که درخواست زیاده ،چشم اجابت میکنیم

    همه لبخندی زدیم ومنتظر شنیدن خاطره سهیل شدیم.

    سهیل:من از بچگی از تاریکی میترسیدم وهمیشه هم فکر میکردم همه هم مثل من میترسن تو محلمون یه پسره بود به اسم ناصربهمون گفته بود بهش بگیم ناصری که با اوباهت به نظر بیاد ...یادته دامون

    با سر حرفشو تایید کردم وسهیل ادامه داد

    _اقا این ناصری عاشق این لاتا بود همش اداشون رو در میاورد وبه تقلید از اونا کلی اذیتمون میکرد میکرد ...مخصوصا منو ...اخه من ریزه میزه بودم وکلی کاراش رو تلافی میکردم...یه بار براش زیر پایی میگرفتم و سریع در میرفتم یه بار از پشتبومون بهش سنگ میانداختم ...اونم چون میدونست نمیتونه بگیرتم ولم میکرد ویه باره تلافی میکرد وکلی با دستمال یزدی نم دار میزدم.یه بار که کلی ازش کتک خوردم نشستم ویه نقشه کشیدم و که ببرمش تو انباری که تاریکه تا حالش اونجا جا بیاد ...فکر میکردم چون من میترسم از تاریکی اونم باید بترسه...بالاخره بعد از کلی بدبختی بردمش تو انباری و با فرزی خودم اومدم بیرونو ودرو قفل کردم چند ساعت بعد خانواده ام متوجه شدن و درش اوردن منم که میدونستم تلافی میکنه کلی ازش فاصله میگرفتم و فکر میکردم که چه قدر خوب حالشو گرفتم که یه روز دستش بهم رسید و انداختم تو همون انباری بعدشم از پشت در بهم گفت بچه من از تاریکی نمیترسم...از اون به بعد منم شدم جز نوچه هاش اخه فقط اون میدونست من از تاریکی میترسم

    همه زدیم زیر خنده و من گفتم

    _پس به خاطر این منم مجبور کردی بیام با تو نچه اش بشم ؟

    سهیل:پ ن پ عاشق چشم وابروت بودم ...گفتم بیای که تنها نباشم دیگه

    همه زدن زیر خنده

    سهیل:دامون نوبت توئه بگو؟

    _من فعلا چیزی یادم نمیاد بقیه بگن تا منم یادم بیاد

    سهیل چشماشو ریز کرد بهم نگا کرد

    _چیه چرا اینجوری نگا میکنی؟

    _بوی خــ ـیانـت میاد،احساس میکنم میخوای در بری!!!

    از لحن سهیل همه خندیدیم

    فرشته:خب تا اقا دامون یادش بیاد من میگم

    سهیل:ایول ایال شجاع...یاد بگیر دامون...بگو ایال

    فرشته:خاطره من مال بچگیام نیست ...برای چند سال پیشه

    سهیل:ایال بگو خانوما هیچ وقت بزرگ نمیشن فرقی نداره

    فرشته:ترم سه دانشگاه بودم که سهیل منو دید وهی به بهونه های مختلف میومد باهام حرف میزد

    سهیل میون حرفش پرید وگفت

    _ایال قرار شد از خودت بگی نه از خبطهای من

    فرشته :شما اگه دندون سر جیگرت بذاری میگم

    و ادامه داد:

    _یه روز تو کلاس همه دوستام کلی تیکه بهم انداختن بابت سهیل...منم لجم گرفت و اونروز که سهیل اومد کلی بد وبیراه نثارش کردم

    سهیل: اخ اخ اخ...دلمو شکوندی اونروز...اما شانس اوردیا ...اگه اون روز جزوه هات رو نمیدادی دیگه اصلانگات نمیکردم

    فرشته :میدادم ...اخه خودم جزوه هات رو برداشته بودم

    سهیل با چشمای چهار تا شده به فرشته نگا کرد!!!

    نیلوفر:ماجرا چیه...به ما هم بگین

    فرشته:از فرداش سهیل دیگه نکامم نمیکرد...خب منم از سهیل یه ذره خوشم میومد برای همین یه روز جزوه هاش رو برداشتم و چون تو کلاس جزوه من از همه کامل تر بود مطمئن بودم میاد سراغم

    سهیل :یه ذره دیگه!!!

    فرشته:اولش یه ذره بود ولی بعدش که دیدم مثل یه مرد اومدی جلو وجزوه گرفتی ازت بیشتر خوشم اومد

    سهیل:خبط کردم ...کاش هیچوقت نمیومدم

    فرشته:اتفاقا منم بعد ها فهمیدم چه خبطی کردم

    سهیل:داشتیم ایال !!!

    فرشته:حرف میزنی مرد باش طاقت جوابم داشته باش

    سهیل :ببینید چه جوری بین یه زوج جوون اختلاف می اندازین...خدا شاهده ما مشکل نداشتیم با هم

    فرشته:الانم نداریم...مگه تو مشکلی داری؟!

    سهیل:من ...من غلط بکنم مشکل داشته باشم

    درحالی که از حرف سهیل همه می خندیدیم سهیل دستی محکم به پشتم زد و گفت:

    _خب از هرچی بگذریم سخن دوست خوش تر است...بگو دوستم

    _خب راستش من بچگی زیاد شیطون نبودم و بیشتر کارایی که کردم تقصیر همین سهیله

    _سهیل:گفتم خاطره بگو نگفتم که ادم فروشی کن!!!

    _اخه هر شیطنتی کردم تو یادم دادی

    سهیل:اقا اصلا نمیخواد بگی

    و هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای اعتراض بقیه بالا رفت و من ادامه دادم

    _ما یه معلم علوم داشتیم که کلا با همه بد بود ولی نمیدونم چرا با من از همه بدتر بود...خب البته منم درس علوم رو دوست نداشتم وکمتر میخوندمش

    سهیل پرید وسط حرفم گفت:

    _میبینید چه پسر خوبیه کاملا جانب حق رو میگیره وبدی های خودش رو هم میگه

    فرشته :سهیل ...بذار بگن

    سهیل:کاری ندارم ...بگه...بگو

    _داشتم میگفتم...اسمش اقای جباری بود

    سهیل:اره یادش بخیر...چه ادم مزخرفی بود

    جمع یه چشم غره به سهیل رفت و سهیلم با ادا مثلا زیپ دهنشو کشید .دوباره ادامه دادم

    ،یه روز بدجور تنبیه ام کرد منم به سهیل گفتم که یه کاری یادم بده که حالش جا بیاد،سهیل گفت پونز بذارم رو صندلیش منم برای جلسه بعد پونز اوردم سر کلاس و سهیلم کشیک میداد تامن پونزا رو جا بذارم...من که تا حالا از این کارا نکرده بودم هر کاری کردم نفهمیدم چه جوری پونزا رو بذارم تا ثابت بمونه برای همین روی صندلی رو پاره کردم و پونزا رو گذاشتم لای ابرصندلی بعد لایه چرمی رو برگردوندم روصندلی ...سهیل کلی خودشو اماده کرده بود که وقتی معلم نشست کلی بهش بخنده و جیغ وداد کنه ...اخه سهیل هم کم ازش نخورده بود...خلاصه جباری اومد سر کلاس وتا نشست رو صندلی سهیل از جاش پاشد و جیغ وداد با این فرض که الان خود جباری هم دادو بیداد میکنه واصلا حواسش به بچه ها نیست .اما جباری نه داد بیداد کرد نه چیزی فقط همه حیرون داشتیم به سهیل نگاه میکردیم

    همه با تعجب داشتن به من نگاه میکردن چیزی نمیگفتن بعد چند لحظه سکوت گفتم

    _اخه من با این خیال که وقتی روی صندلی رو برمیگردونی این حالت برعکس میشه پونزا روبرعکس رو صندلی جا زده بودم

    چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا مطلب رو بفهمن وهمه منفجر شدن ازخنده به جز سهیل که اخم کرده بود و نگام میکرد

    نگاش کردم واروم دم گوشش گفتم :

    _بی مزه تعریف کردم؟

    _نه برای اولین بار خیلی هم باحال خاطره تعریف کردی

    _پس چرا نمیخندی؟

    _بایاداوری اون تنبیهایی که شدم توقع داری بخندم.

    _اووووووو بی جنبه دو تا دونه چوب خوردیا

    دیگران دیگه متوجه حرفای ما شدن

    فرشته:چی شده ؟سهیل چرا ناراحتی؟

    _هیچی اقا یاد تنبیهی که شدن افتاده

    نیلوفر:فقط شما تنبیه شدین؟

    سهیل:نه بابا هر دومون ،درسته مخ درست حسابی نداشت اما رفیق خوبی بود،نامرد نبود...وقتی دید میخواد تنبیهم کنه رفت به جباری گفت اقا کار ما بوده ...اونم فکر کرد داره اول این رفیق بازی در میاره اما اینقدر که دامون گیر داد بهش گفت حالا که دوست داری دوتاییتونو باهم تنبیه میکنم .

    فرشته :خب اینکه ناراحتی نداره!!!

    سهیل:بابا من تا حالا فکر میکردم این معلمه سوزن اینا حالیش نمیشده از بس غول بوده نمیدونستم که اصلا بهش سوزن نخورده !!!

    میون خنده بقیه سهیل گفت:

    _بایدم بخندین شما که نمیدونین ضربه نزده ضربه خوردن چه دردی داره.

    نیلوفر:حواستون رفت پی خاطره هیچی نخوردین

    اقای سمیعی:راست میگه...یه چیزی بخورین گلوتون خشک شد

    سهیل:پس تا ما گلومونو تر کنیم شما خاطرتون رو بگین

    اقای سمیعی:راستش من زیاد چیزی یادم نیست ...از اونجایی یادمه که دستم تو کل و گلدون بود.

    سهیل:خب ما هم از همون جاهاش میخوایم دیگه،یکی از همون گلا که به اب دادین

    اقای سمیعی در حالی که میخندید گفت:

    _اولین باری که لـ*ـذت سبز شدن یه گیاه رو چشیدم سال اول دبستانم بود وقتی که فهمیدم پیاز با توی اب موندن سبز میشه ...تا حالا گل به اب ندادم اما تما پیاز های خونه رو جمع کردم واز همسایه ها هم تا میتونستم پیاز جمع کردم ویه قسمت راه رودخونه سنگ چیدم وتما پیازها رو ریختم توش و چند تا سنگ بزرگ گذاشتم روشون تا اب نبرتشون .به خیالم میخواستم راه اب رو قشنگ وسبز کنم.

    سهیل:اقای سمیعی دارین در میرینا این که خرابکاری نیست

    اقای سمیعی:اره منم اولش فکر میکردم خرابکاری نکردم اما یه روز که رفتم به پیازام سر بزنم تا ببینم سبز شده یا نه تمام زنـ*ـا ریختم سرمو تا میتونستم زدنم...بعدها فهمیدم زنـ*ـا چند قدم پایین تر از رودخونه اب برمیداشتن برای خوراک و شستشو

    د رحالی که میخندیدم سهیل گفت:

    _خوشم میاداقای سمیعی خرابکاریهاشونم سبزه.
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل سیزدهم



    دوراتاقم میچرخیدم و تابلو رو چند وقت یک بار روی گوشه ای از دیوار نگه میداشتم وبالاخره رضایت دادم که تابلو رو روی دیوار روبه روی تختم نصب کنم...به قصد پیدا کردن میخ وچکش کل خونه رو زیر رو کردم و در اخر هم ناامید از پیدا کردن میخ وچکش به سالن رفتم و با قیچی اشپزخونه افتادم به جون میخ پشت تابلویی که تو سالن بود و بالاخره با کلی دردسر از دیوار درش اوردم و با ذوقی بی حد که احتمال میدم رونالدو موقع گرفتن توپ طلا همچین ذوقی نداشت ،مسرور به اتاقم اومدم و با ته شیشه عطر سعی کردم میخ رو تو دیوار فرو کنم که با شکستن شیشه عطر به این نتیجه رسیدم که شیشه عطر چنین قدرتی رونداره !!!

    با ناامید شدن از شیشه عطر به دنبال جسمی محکم تر گشتم ودر اخرهم موفق شدم با چوب کمد لباسم میخ رو در دیوار فرو ببرم و اینبار مسرور تر از مسی در هنگام گرفتن توپ طلا برای چهارمین بار،تابلو نقاشی رو روی دیوار نصب کردم وسرخوش وراضی از کارم خودمو پرت کردم رو تختم ودستهامو قفل کردم زیر سرم چشم دوختم به تابلو...به نگاه عاشقانه ی زوج درون نقاشی.

    و حرفای اخرنیلوفرواز بین خاطرات امروز به یاد اوردم

    _این تابلو یه نشون که قولتونو یادتون نره

    _قولم؟!

    نیلوفر:تعریف عشق

    _قول هم نمیدادم خودم میخواستم که براتون تعریف کنم

    نیلوفر:یعنی این تابلو رو نمیخواین؟

    _چرا ،اما به عنوان هدیه ،به همون عنوان که تو بهشت مدرن میخواستین بهم بدین

    نیلوفر:این تابلو به عنوان هدیه برای شما،اما واقعا حیف شدین تو رشته حسابداری.

    _ممنون...من راضیم

    راضیم...خیلی هم راضیم ...کی میتونه تو بار دوم دیدارش با عشقش ازش هدیه بگیره!!!
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل چهاردهم



    خوشحال و پر انرژی تر از هرروز خودمو رسوندم به شرکت.انقدرحالم خوب بود که نتونستم بزنم تو ذوق خانوم منشی همیشه عاشق وچنان باهاش مهربون سلام دادم که احتمال دادم حتمی برام قصه میشد.همونطور سرحال به سمت اتاقم رفتم و درو باز کردم،که دیدم سهیل پشت میزم نشسته

    _ اِ...سلام ...ببخشید فکر کنم اتاقو اشتباه اومدم

    خواستم درو ببندم که سهیل گفت:

    _هِه هِه هِه خندیدم ...کبکت خروس میخونه!!! با نمک شدی دامون خان!!!

    رفتم تو اتاق ودرو بستم وهمونطور گفتم:

    _(با لبخند)کور شود هر انکه نتواند دید

    سهیل:(با قیافه مثلا جدی )تا خرت از پل میگذره خوب دم در میاری!!!ببینم من کور می شدم کی میخواست عشق بی نام نشونت رو پیدا کنه؟

    _شما کور بودی من که کور نبودم

    سهیل:پس اینطوریاست دیگه... دِ آخه نامردِ رفیق فروش بذار خرت کامل از پل رد بشه بعد دم تکون بده

    _(با ادا وسر تکون دادن)دیگه دیگه

    سهیل:که دیگه دیگه...ببینم این نیلوفر خانوم بلبل زبونیاتو هم دیده یا فقط برای ما شاخی...راستی گفتم نیلوفر یادم افتاد،دیروز برای چی سر خود رفتی تو ؟مگه من نگفتم وایسا تا با هم بریم؟

    _(با خنده بلند)راستی امروز ضرب المثلت رو عوض کردی؟چی گفتی یکی خرت از پل میگذره یکی دیگه هم گفتی..

    که هنوز حرفم تموم نشده بود اومد کنارم وذل زد تو چشمام که باعث شد هم خنده ام رو جمع کنم وهم ساکت بشم.کمی بعد که دیدم کوتاه بیا نیست گفتم:

    _ سهیل، جون تو نمیخواستم برم تو ...اتفاقی دیدمش !!!

    _اره منم گوشام درازه

    _عجب خری هستیا میگم اتفاقی دیدمش

    _اگه خرم چرا شاکی هستی!؟

    _از این شاکیم که باور نمیکنی

    _خب چون خر نیستم شاکی ای دیگه

    _نه چون نمیفهمی میگم خری

    _نه چون خر نیستم شاکی ای!؟

    _بابا خره میگم چرا مثل خرنمیفهمی چی میگم.نمیخوام خرت کنم خره

    _بابا چی میگی انقدر خر تو خر شد نفهمیدم خرم یا نه

    بعد یه دفعه هر دومون زدیم زیر خنده انقدر بلند که فکر کنم کل شرکت صدامون رو شنیدند.

    سهیل:(در همون حالت خنده )حال کردی جذبه رو...حسابی گلخیدیا.

    _من که به جذبه تو نخندیدم از خر تو خره خندیدم

    _اره منم اولش از اون خنده ام گرفت ولی بعدش یادم افتاد جذبه من باعث این خر تو خری شده

    با دست زدم رو شونه اش گفتم:

    _دیوونه ...تو هم به چه چیزایی فکر میکنیا

    یه دفعه خندش رو جمع کرد وبا اخم دستم رو از شونه اش برداشت وگفت:

    سهیل:خب داشتی میگفتی چی شده بود ؟

    من که فکر کردم دوباره شوخیه دوباره محکم تر زدم رو شونه اش وگفتم :

    _دوبار دیگه لوس میشه واصلا دیگه خنده دار نیست

    دستم رو محکم انداخت وگفت

    _خوب شد متذکر شدین

    بعد صداش رو کمی بلند تر کرد گفت:

    _شده استاد کُمِدی برا من ...اخه اون موقع که اَاو اَاو میکردی برای دو مثقال شیر همه جمع میشدن دور من برای دوزار خندیدن

    میخواستم بگم باشه بابا حالا چرا انقدر عصبانی میشی که تا دهنمو باز کردم گفت:

    _حالا زر زر نکن کار دارم زود بگو چه جوری به قول خودت اتفاقی دیدیش

    خواستم حرف بزنم که انگشت اشاره اش رو اورد جلو صورتم وگفت:

    _ببین چرند مرند وقصه اینا رو میذاری کنار که من اخر قصه بافیاما.شیرفهم شدی؟

    سرمو تکون دادم که یعنی بله

    _جای اون سرچند کیلوییت هم اون زبون چند مثقالیت رو تکون بده

    _بله چشم حالا بگم؟

    _نه بذار بشینم ویه زنگ بزن مشتی یه چایی بیاره دهنم کف کرد بعد

    رفت نشست ومنم به سمت تلفن رو میز رفتم واز مش جعفر خواستم که یه چایی برامون بیاره

    مش جعفر که چایی هارو رو میز گذاشت ورفت نشستم رو به روی سهیل و گفتم :

    _حالا بگم؟

    _مثل اینکه تو اصلا از اداب مهمون نوازی چیزی نمی دونیا

    با چشم هام مثل علامت تعجب نگاش کردم که یعنی باید چیکار کنم

    سهیل:دوباره چشماشو بابا قوری کرد وبه من زل زد...من این چایی رو با چی بخورم؟

    _با قند

    _میگم از اداب مهمون نوازی هیچی نمیدونی مثل بابا قوری منو نگاه میکنی

    _خب شما یادم بده

    _اخه من چه قدر یاد بدم به تو اخه ...چروکیده شدم از دست تو

    منظورش از چروکیده شدن پیر شدن بود و ادامه داد

    _دامون خان ادم وقتی یه مهمون باحال مثل اقا سهیل گل گلاب داره هر چی تو اتاقشه برای پذیرایی در خدمت دوستش قرار میده ،برای مثال همون بسته شکلات که در کشوی سمت راست میزتون قرارداره

    _دوباره با تعجب یا به قول سهیل مثل بابا قوری نگاش کردم که با صدای کلفت کرده اش که به قول خودش صدای استادا بود گفت:

    _ببین دامون جان برای یادگیری باید به حرف های استادت عمل کنی گوش کردن هیچ چیز رو درست نمیکنه

    بسته شکلات رو اوردم رو میز جلو سهیل بازش کردم وگفتم:

    _استاد اینطوری خوبه؟

    _افرین برای قدم اول بد نبود

    و انگشت اشاره اش رو روی شکلات ها گردوند و زیرلب میگفت

    _از این یکی که قبلا خوردم اینم که مزه اش نسکافه ای بود دوست ندارم

    بعد رو به من

    _میدونی قدم بعدی یک مهمان نواز عالی چیه

    _نه میشه بگید استاد

    _بله حتمی زکات علم یاد دادن اونه من همه دانسته هام رو در اختیارت قرار میدم...قدم بعدی اینه که به سلایق مهمونت احترام بذاری

    _میشه مثال بزنید استاد

    _برای مثال من عاشق شکلات شیری مخصوصا از این تخته ای هاش هستم

    گنگ نگاش کردم

    _ای بابا دارم میگم اون شکلات تخته ای شیری رو که تو کشو پایینی همون کشو هست و توش وسایل شخصیته رو بردار بیار

    شکلات رو در حالی که جلوش قرار میدادم گفتم :

    _فکر نمیکنید استاد همه اداب مربوط به مهمون نوازی نمیشه ومهمون بودن هم ادابی داره!؟

    _نه نه ببین از قدیم گفتم مهمون حبیب خداست اما مهمون نواز رو که نگفتن

    من که میدونستم سهیل کوتاه بیا نیست و تا فردا هم میتونه یه ریز در مورد مهمون ومهمون نوازی حرف بزنه کوتاه اومدم از فرصت استفاده کردم ودر همون حالت خوردن که مهربون ترین حالت سهیل بود تمام ماجرا رو تعریف کردم.

    سهیل هم بعد از خوردن چایی من وخودش به اتاقش رفت البته نتونست از بقیه شکلات ها بگذره واونا روهم با خودش برد...در واقع از گـ ـناه من در دربرابر دوچایی ویک بسته شکلات گذشت کرد.

    بعد از رفتن سهیل به سراغ پرونده ها رفتم که یاد نیلوفر افتادم .

    من نه شماره ای ازش گرفته بودم ونه قراری باهاش گذاشته بودم ...بعد از کلی بد بیراه نثار خودم کردن چاره کار رو در دستان سهیل دیدم وبرای تابلو نشدن تو شرکت چند تا پرونده برداشتم وبه اتاقش رفتم.

    با یه بار کوتاه به در زدن وارد اتاقش شدم که فکر کنم متوجه در زدنم نشده بود و تا منو دید سریع بسته شکلات را در کشو میزش قایم کرد و لپهای باد کرده اش رو با سرعت بیشتری چرخوند تا اون شکلات ها زودتر راه مری رو پیدا کنند هر چند که با اون لپ باد کرده اش معلوم بود بد ترافیکی توی دهان سهیل به راهه.

    با قدم های اروم وبه قول سهیل با همون طرز مهندسی راه رفتنم به سمتش رفتم و روی یکی از مبل های جلو میزش نشسته ام و گفتم :

    _جناب مهندس دنبالتون کردن!؟

    در حالی که اخرین قطعه های شکلات در دهانش رو به زور قورت میداد گفت:

    _به همین زودی اومدی برای پس دادن دیدار ...باور کن ما اصلا از اون خونواده هاش نیستیم که از کسی توقع داشته باشیم.

    _بله میدونم ...کاملا از محسنات خانواده شما آگاهم

    _پس برای چی این همه خودتونو به زحمت انداختین اومدین آخه !؟

    _زحمتی نیست یه عرضی داشتم باهاتون

    _بله بفرمائید من سرا پا گوشم فقط یه نکته رو چون من قول دادم هرچی میدونم به شما بگم متذکر بشم وبعد شما عرضتون رو بفرمائید

    _بله خواهش میکنم بفرمائید

    _ببین دامون جان ادم خوبه دست خالی جایی بره !!! حتما هم قرار نیست چیز گرونیا همون در حد بضاعت خودت یه بسته شکلاتی شیرینی چیزی ...کافیه

    _بله حتمی دفعات بعد اینو لحاظ میکنم حالا اجازه هست کارمو بگم

    _بله بله حتمی میشنوم

    _شماره موبایل نیلوفر

    اهسته وجدا جدا حرفم رو تکرار کرد

    _شماره ...موبایل...نیلوفر...

    ودوباره انگار که نفهمیده باشه تکرار کرد

    _شماره...موبایل...نیلوفر

    بعد رو به من کرد گفت:

    _دامون این گـه گفتی فعل نداشت من درست متوجه نشدم دقیقا

    _شماره موبایل نیلوفرو میخوام...حالا فعل داره

    _شماره موبای نیلوفرو میخوام...میخوام از خواستن میاد اره فعل داره

    از دستش عصبی شدم وکمی بلندتر گفتم

    _سهیل مسخره بازی رو بذار کنار شماره نیلوفرو میخوام

    یه دفعه از سرجاش بلند شد اومد طرفم وبلند گفتم

    _تو بی جا کردی پسره پررو ...هی خودمو میزنم به در شوخی که بفهمه که نباید همچین خواسته ای داشته باشه تازه بچه پر رو بلند تر ورسا تر هم میگه...مگه تو خودت ناموس نداری

    _ناموسم نیلوفره

    اروم نشست رو مبل کناریمو با ادا گفت

    _آخی... کاملا تحت تاثیر قرار گرفتم...مثل تو فیلما گفتی

    بعد جدی شد گفت

    _پاشو جمع کن بساتتو ...(در حالت در اوردن ادای من)ناموسم نیلوفره

    _اون الان ناموس پدرشه ...وقتی رفتی خواستگاری اون زد به کله اشو جواب مثبت داد تازه میشه نامزدت بعد که مراسم گرفتین رفتین زیر یه سقف شاید حالا بشه گفت ناموسته تازه اون موقع هم تا پدرش از دست تو مطمئن بشه هنوز اول ناموس اونه در واقع تازه ناموس نصفه ونیمه ی توئه

    _خوب تا شماره اش رونداشته باشم چه جوری قانع اش کنم که ناموسم بشه؟

    _نیازی به شماره اون نیست باید شماره پدرش رو داشته باشی

    _اخه زود نیست

    _برای چی ؟شماره پدرش رو داشتن؟

    _نخیر برای خواستگاری

    _کی گفت بری خواستگاری؟

    _تو الان گفتی

    _چرا حرف تو دهنم میذاری...من گفتم الان باید شماره پدرش رو داشته باشی

    _خب وقتی زنگ بزنم باید خواستگاری کنم دیگه

    _نخیر باید اجازه بگیری که اجازه بده برای آشنایی

    _آشنایی!!! آشنایی با کی؟

    _با عمه قزی

    _اَه سهیل درست حرف بزن ببینم چی میگی

    _تو خنگی به من چه مربوطه

    _اگه تو درست حرف بزنی میفهمم

    بعد انگار که داره برای بچه دوساله توضیح میده گفت:

    _ببین دامون جان من شماره اقای سمیعی رو به شما میدم خب

    _خب

    _بعد شما زنگ میزنی به اقای سمیعی خب

    _خب

    _به اقای سمیعی میگی یه وقتی رو بگه که وقتش خلوته تا شما بری پیشش خب

    _نه چرا؟

    _ای بابا چرا چی؟

    _چرا زنگ بزنم بگم ...خب ادرس دارم که

    _برای اینکه ایشون به اشتباه بفهمه که شما با شخصیتی

    _خیلی بی شخصیتی سهیل

    _خب مگه دروغ میگم ...اصلا تو چت شده؟

    _من چیزیم نیست

    _چیزیت نیست که اداب معاشرت سادتم فراموش کردی

    _من نمیدونم دست خودم نیست...ببینم سهیل این از همون شترا نیست که دره خونه همه می خوابه

    سهیل ذل زد تو چشمام ومن که تازه فهمیده بودم چی گفتم زدم زیر خنده که سهیلم همراهیم کرد

    سهیل:ولی ایندفعه رو درست زدی تو خال...این دقیقا شتریه که در خونه همه می خوابه...یادش بخیر منم اون روزا مثل تو بودم

    _اون موقع چیکار کردی؟

    _هیچی صبح وشب به فرشته فکر میکردم

    _همین؟

    _همین همین که نه

    _یعنی چی ؟

    _یعنی اینکه انقدر بهش فکر کردم تا اخر خسته شدم و به اینجام رسید (به بالای چونش اشاره کرد)

    به خودم گفتم اگه از پس این کار به این اسونی برنیام یعنی لیاقت فرشته رو ندارم ...رفتم پیش بابای فرشته

    به اینجا که رسید ساکت شد

    _خب به باباش چی گفتی؟

    _هیچی گفتم اومدم در مورد شغلتون ازتون بپرسم که چه طوره اگه راضی هستین بیام تو این کار

    _سهیل شوخی نکن

    _شوخی چیه عین واقعیته

    _یعنی خواستگاری نکردی!؟

    _نه بابا مگه دیوونه ام ...اصلا تا بهش رسیدم احساس کردم میخواد با دستاش خفه ام کنه منم پیچوندم

    _پس چه جوری خواستگاری کردی؟

    _دوربرگردون زدم

    فقط با تعجب نگاش کردم

    _بابا قوری شدن نداره که واضحه...از مامانم خواستم تا با مادرفرشته صحبت کنه و مادر فرشته بابای فرشته رو راضی کنه ...هر چی باشه عمری باهم زندگی کردن قلق شوهرش دستشه

    _پس لیاقت و...

    _بابا اینا همش کشکه ...همون موقع فهمیدم لیاقت مهم نیست ...مهم عشقه که من داشتم.

    در حالی که خنده ام گرفته بود جلو خودمو گرفتم و گفتم:

    _نیلوفر که مادر نداره

    _نه اشتباه نکن اگه هم داشت قضیه تو زمین تا اسمون با من فرق داره

    _چه فرقی؟

    _ببین تو حتما باید گزینش بشی ...یعنی خودت باید خودت رو امتحان کنی...من اگه خودمو گزینش نکردم از خودم مطمئن بودم ولی تو...

    _من چی؟!؟!؟

    _ناراحت نشیا ولی عرضت یه نموره زیر سواله

    در حالی که از دستش کفری شده بودم چشمامو ریز کردم و گفتم

    _شماره اقای سمیعی

    _ناراحت شدی!؟

    _شماره اقای سمیعی رو بده کلی کار دارم

    از روی میز کاغذو خودکاری برداشت و از تو گوشیش شماره رو نوشت کاغذ رو گرفت به سمتم.

    خواستم کاغذ رو بگیرم که محکم تو دستاش گرفت و نداد،هی تلاش کردم ولی انگار به دستش چسبیده بود

    _خب بده دیگه

    _دامون من دوستتم خیرت رو میخوام .اینطوری مرد میشی

    _باشه بده

    _دِ نه دِ ناراحتی هنوز

    _نیستم بده

    _اصلا مگه تو این همه به من گفتی خر من ناراحت شدم

    با یاد اوری خرتوخری تو اتاقم لبخند کمرنگی به ل*ب*هام نشست

    _دیدی خندیدی

    _خب خندیدم دیگه بده

    _کاغذ رو رها کرد و من از اتاق رفتم بیرون که نگام به نوشته تو کاغذ خیره موند

    سمیعی***********نیلوفرسمیعی**********

    سرم رو برگردوندم که سرم محکم برخورد به سهیل

    _آخ این جا چیکار میکنی؟

    _لپمو اورده بودم جلو که نخوای برای بـ*ـوس کردنم اینهمه راه برگردی

    ولپش رو اورد جلوی صورتم

    خندیدم و محکم بغلش کردم
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل پانزدهم

    رو تختم طاق باز دراز کشیده بودم و یه دستم زیر سرم گذاشته بودم و با دست دیگه ام شماره نیلوفر رو جلو چشمام نگه داشته بودم بهش خیره شده بودم و با خودم حرف میزدم

    یعنی اگه به خودش زنگ بزنم بهش بر میخوره...خب نمیخوام خواستگاری کنم که...اصلا به بهانه نقاشی که قرار بود بکشه بهش زنگ میزم...بگم شماره اش رو ازکجا اوردم...خب راستش رو میگم میگم از سهیل گرفتم...نه بده اگه بخواد نقاشی رو شروع کنه لابد خودش خبرم میکنه دیگه...اخه تا کی باید صبر کنم...

    شماره رو از جلو چشمام پایین اوردم و با نقاشی که اون کشیده بود به جای خودش حرف زدم

    _خودت زنگ میزنی؟؟؟

    _فقط خواهشا زودا

    _تو که از چشمام خوندی عاشقم پس چرا نخوندی که عاشق توام

    دوباره به شماره نگاه کردم و بعد دوباره به نقاشی

    _این شماره تا یه هفته میمونه پیشم امانتی نه بیشتر،اگه پیش قدم شدی که هیچی اگه نه دیگه صبر نمیکنم وزنگ میزنم به پدرت،باشه!؟

    خواستم شماره رو بذارم تو کیف پولم که یاد گم کردن اون کاغذ ادرسا افتادم،مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم وبالاخره روی میزم پیداش کردم سریعا شماره اقای سمیعی رو با همون نام اقای سمیعی سیو کردم و اما برای نوشتن نام نیلوفردچار مشکل شدم نمیدونستم باید به چه نامی سیوش کنم،خواستم بزنم نیلوفر سمیعی اما دستم نمیرفت به نوشتن فامیلیش...دوست داشتم بنویسم نیلوفرم اما نه اگه کسی میدید بد میشد به قول سهیل اون فعلا ناموس من نبود.کلی با خودم کلنجار رفتم و اخر با نام نیلوفر سیوش کردم.

    دوباره روی تختم به همون حالت دراز کشیدم .از بین اهنگهای گوشیم اهنگی رو انتخاب کردم و گذاشتم و باز خیره شدم به همون نقاشی

    سرتا سرقلبت باید به دست من تسخیر شه

    تو زندگیم جز عشق تو هر حسی بی تاثیر شه

    شونه هامو به خستگیت

    هر لحظه پیشنهاد کن

    به من فراتر از همه

    همیشه اعتماد کن

    اعتماد کن

    از فکر عمری داشتنت

    وجود من لبالبه

    جونم تو بی نظیریو

    هم حس من جاه طلبه

    می خوام انقدر نقش من

    تو زندگیت پر رنگ شه

    که وقتی پلک میزنی

    دنیات واسم دلتنگ شه

    قلمرو خیال تو

    با فکر من محصور کن

    برای با من بودنت

    تغدیرو مجبور کن

    حتی نمی خوام سایه اتو

    با کوچه ها قسمت کنم

    از من نخواه به چیزی جز

    داشتن تو عادت کنم

    آرامشو تو زندگیم

    با خنده هات مرسوم کن

    یکبار واسه همیشه این دیوونه رو اروم کن

    از فکر عمری داشتنت

    وجود من لبالبه

    جونم تو بی نظیریو

    هم حس من جاه طلبه

    می خوام انقدر نقش من

    تو زندگیت پر رنگ شه

    که وقتی پلک میزنی

    دنیات برام دلتنگ شه

    (جاه طلب.بابک جهانبخش)

    تو حال خودم بودم ترانه رو با خودم زمزمه میکردم که متوجه صدای باز شدن درشدم .از ترس اینکه نکنه دزد باشه سریع پاشدم وچراغو خاموش کردم وپشت در اتاقم خودمو چسبوندم به دیوار

    صدای ریزی ازپچ پچ میشنیدم.احتمال دادم که چند نفرن که با هم هماهنگ میکنن که چیکار کنن

    نگاهی به اتاقم انداختم

    دنبال چیزی بودم تا بتونم با اون بزنمشون

    چوب کمدم که دراورده بودم تا میخ رو به دیوار بزنم هنوزکنار کمدم بود،انقدر فکرم مشغول بود که جاش نزده بودم.

    همونطور چسبیده به دیوار خودمو به کمد رسوندم چوب رو برداشتم ودوباره همونطور به پشت در برگشتم

    هنوز صدای پچ پچشون میومد و صدا نزدیک تر میشد

    گوشامو تیز کردم که به موقع نزدیک شدنشون رو بفهمم و بزنمشون

    _خوابه؟

    _احتمالا

    پس میدونستن کسی خونه است

    یه لحظه ترس وجودمو گرفت که نکنه بلایی سرم بیارن چون حالا از حرفاشون فهمیده بودم که میدونستن کسی خونه است پس حتمی با فکر ونقشه اومدن ومنتظر نمیشینن که من با یه چوب بزنمشون

    صدا دوباره دور شده بود انگار رفته بودن تو اتاق مامان.صدای باز شدن در یخچال هم اومد این یعنی یکیشون تو آشپزخونه است

    پس حرفه ای بودن یکی به دنبال پول و یکی هم مراقب و احتمالا هم برای همین دور ازهم ایستاده بودن تا اگه یکیشون تو هچل افتاد اون یکی کمک کنه

    سعی کردم تو ذهنم مجسمشون کنم

    یه دزد لاغر و قد بلند که رئیسه و دزد دیگه هم چاق و خپلو که که مسئولیت نگهبانی داره و دنبال فرصت برای پر کردن شکمش

    از فکر خودم خنده ام گرفت و اروم جلو دهنم رو گرفتم و خنده ام رو قورت دادم

    و درست در همین لحظه غافلگیر شدم و در اتاقم باز شد و در محکم با صورتم برخورد کرد

    چوب از دستم افتاد ونا خواسته دادم بلند شد که همزمان صدای جیغ زنی بلند شد

    دستم رو صورتم بود از درد چشمام نیمه باز بود که چراغ روشن شد و باعث شد چشمام نیمه بازم کاملا بسته شه

    صدای مادرجون از اون اتاق

    _چی شد مادرجون

    با شنیدن صدای مادر جون دستمو از رو صورتم برداشتم و با چشمای نیمه بسته خیره شدم به زنی که رو به روم ایستاده بود.به مامانم

    مامان:تویی دامون!!!؟

    _شمایین!!!؟

    مادر جون که حالا کنار مامان ایستاده بود

    _وا مادر جون تو چرا اونجا نشستی

    _شماها اینجا چیکار میکنین؟

    مادرجون :وا این چه حرفیه نباید میومدیم خونه!!!

    _چرا ولی چرا بی خبر؟

    مامان:ترسیدی مامان؟

    _نه فقط چون نمیدونستم میاین تعجب کردم

    مادرجون:عروس این چه سوالیه ،خب معلومه ترسیده دیگه،تو نمیدونی مردا غرور دارن نمیگن ترسیدن. عروس برو یکم اب بیار طلا بنداز توش ترسش بیافته

    _نه نمیخواد ...گفتم که نترسیدم

    حرفم رو برید ورو به مامان گفت

    مادرجون:خیلی خب برو بیار تعجبش بریزه

    از حرف مادرجون خنده ام گرفت و خواستم بخندم که دماغم تیر کشید و آهم بلند شد

    مامان :الهی فدات شم پشت در چیکار میکردی آخه تو

    مادر جون :پاشو پاشو بریم تو سالن بشین ببینم چه بلایی سر خودت اوردی

    بلند شدم و به همراه مادر جون رفتم تو سالن رو مبل نشستم

    مادر جون:دستتو بردار ببینم چی شده

    _چیزی نیست مادر جون ،یکم کوفته شده

    مادرجون:تو دستتو بردار میخوام همون هیچی رو ببینم

    چون حریف مادرجون نمیشدم دستمو برداشتم ومادرجون هم بادقت صورتمو از نظر گذروند تا مامان با لیوان اب اومد

    مامان خواست لیوان ابو بده دستم که مادرجون گفت:

    _مادرجون طلا انداختی توش

    مامان لیوان ابو عقب برد وگفت

    _اخ یادم رفت

    مادرجون انگشترش رو در اورد وبه سمت مامان گرفت

    مادرجون:بیا مادرجون اینو بشوربعد بنداز تو آبش.پشت نگینش هم اسم پنج تن نوشته ایشالله شفاست

    مامان کمی بعد با همون لیوان اب که حالا انگشتر مادرجون توش بود برگشت ولیوان رو داد دستم

    اب رو لاجرعه سرکشیدم ولیوان رو گرفتم سمت مامان که مادرجون سریع لیوان رو از دست مامان قاپید و توی لیوان رو نگاه کرد و انگار که خیالش راحت شده باشه انگشترو از لیوان دراورد و کرد تو دستش

    من که به حرکت های تند مادر جون نگاه میکردم گفتم:

    _چیه مادرجون ترسیدین انگشترو غورت داده باشم!؟

    مادرجون :حق نمیدی بهم!!! چنان ابو سر کشیدی که انگار از خشک سالی اومدی ،این چند روزه اصلا چیزی خوردی؟!؟!؟

    در حالی که از صداقت مادرجون خنده ام گرفته بود و دماغم رو گرفته بودم تا کمتر تیر بکشه گفتم

    _دلم براتون یه ذره شده بود مادرجون

    مامان:اره برای همین راه بی راه زنگ میزدی ؟!؟!؟

    _زنگ نمیزدم که حواستون به من پرت نشه

    مادرجون:این چه حرفیه مادرجون ...تو زنگم نمیزدی همه حواسم ما پیش تو بود،زنگ میزدی حداقل یه کم دلمون اروم میشد

    _حق با شماست ...ببخشید ...اینم از اثرات نوه کوته فکر داشتنه دیگه

    مادرجون:نزن این حرفارو مادرجون ...تو خیلی هم خوبی ...خدا میدونه پیش اقا یه سره حواسم پیش توبود ودعات میکردم

    _ممنون مادرجون ،دعاهاتون کلی در حقم گرفته

    مادرجون:کارات راست وریس شده مادرجون؟

    _اره چه جورم

    مادرجون:خب خدارو شکر پس حتمی برو دست بـ*ـوس اقا

    _چشم حتمی ایشالله یکم کارام سبک شد همه با هم دوباره میریم

    مادرجون:ایشالله

    _حالا فقط پیش اقا به یادم بودید؟

    مادرجون :اره دیگه مادرجون دیگه جای زیارتی نرفتیم که مادر

    مامان:مادرجون منظورش بازاره

    مادرجون:الهی فدات بشم مگه میشه کلی برات تبرکی اوردم

    مثل بچه ها ذوق کردم و پاشدم رفتم چمدونو اوردم وگفتم

    _پس مادرجون هرچی زودتر تبرکی هارو بدین تا خاصیتش کم نشده

    نشستم رو مبل روبه رویی مادرجون و اماده گرفتن سوغاتی هام شدم .مادرجون یه بسته نخود وکشمش گذاشت جلوم

    مادرجون:بیا مادرجون این نخود کشمش هارو بخور میگن برای حافظه خیلی خوبه

    بعد یه بسته نبات در اورد گذاشت جلوم

    مادرجون:این نبات هارو هم خریدم با چایی بخوری

    بعد یه بسته شکلات سنگی دراوردوگفت:

    _اینا هم جدید بود اونجا همه هم میخردین گفتم برات بخرم تو از این چیزای جدید خوشت میاد.دوست داری مادرجون

    _بله مادرجون خیلی دوست دارم فقط میترسم این همه شیرینی دلمو بزنه

    مادرجون یه بسته لواشک و الوچه از چمدون دراورد وگفت:

    _بیا مادرجون برات اینا رو هم گرفتم که دلت رو نزنه

    در حالی که میخندیدم گفتم:

    _مادرجون داشتیم...شما الان فقط زنگ نزدنامو تلافی کردینا یادتون رفت اون سه باری رو که زنگ زدم تلافی کنید

    مادرجون یه ساک کاغذی از چمدون در اورد وگرفت به طرفم با ذوق تو ساکو نگاه کردم و دونه دونه وسایلاشو در اوردم

    یه پیرهن مردونه سورمه ای.یه قاب عکس دکوری که جای دو عکس داشت و یه لباس زنونه

    مادرجون:به تلافی اون سه بار اینارو برای دوستت اقا سهیل وخانومش گرفتم

    مامان در حالی که میخندید و به سمتمون میومد

    _فقط مادرجون می تونه از پس تو بربیاد ...نگاش کن چه جوری اخماشو مثل بچه ها کرده تو هم به خاطر سوغاتی

    مادرجون :ببین چه حالی داره ادم فکر کنه کسی به یادش نیست...ولی ما مثل تو نیستیم اونجا هر چی میدیدم دلم نمیومد نخرم برات

    مادرجون از تو چمدون یه پلاستیک ابی بزرگ دراورد گرفت به سمتم

    پلاستیک رو باز کردم ودونه دونه از توش دراوردم

    یه پیرهن مردونه به رنگ ابی کاربنی و یه شلوار لی مشکی و یه دمپایی راحتی و یه تیشرت سبز

    _دستتون درد نکنه مادرجون خیلی قشنگن به همشون نیاز داشتم

    _قابلتو نداره عزیزم ایشالله به سلامتی وخوشی بپوشی بعدشم باید از مامانت تشکر کنی من که خرید بلد نیستم بکنم همش سلیقه مادرته

    رو کردم به مامان گفتم :

    _دست مادرگلمم درد نکنه

    مامان لبخندی زد و گفت :

    _قابلتو نداره... حالا پاشو بپوش ببینم اندازه است

    دمپایی رو انداختم زمین وپوشیدم وگفتم:

    _این اولیش که کاملا اندازه است

    مامان :منظور منم به این نبود ،پاشو برواونای دیگه رو بپوش

    بلند شدم رفتم تو اتاق و اول شلواروبعد هم تیشترت رو پوشیدم وبعد هم پیراهن رو پوشیدم روی تیشرت

    _(با صدای بلند)پوشیدم

    مامان:خوب بیا ببینیم دیگه

    _خب بیاین ببینین دیگه

    مامان ومادرجون اومدن تو اتاقم

    مادرجون:هزارماشا...چه قدر بهت میاد مادرجون

    مامان :مبارکت باشه خیلی بهت میاد

    با تعریفای مامان ومادرجون جلوی کمی جلو اینه اینور اونور شدم و خودمو دید زدم

    _اره ها ماشا...م باشه!!!

    مادرجون در حالی که مینشست روی تختم

    _حالا ما یه تعریف کردیم تو خودتو دست بالا نگیر مادر مورچه هم به بچش میگه قربون دست وپای بلوریت

    من ومامانم پشت بند حرف مادر جون خندیدم

    مامان:ما نبودیم خوش خوشانت بوده انگار؟!؟!؟

    در حالی که ازحرف مامان تعجب کرده بودم که چرا این حرفو زده نگاهی بهش انداختم که با چشماش اشاره کرد به تابلو نقاشی و من ومادرجون هم با هم چشممون رفت سمت تابلو

    مامان:از کی تا حالا به نقاشی علاقه مند شدی؟

    مونده بودم که چی بگم که دوباره گفت:

    _این سلیقه خوبت رو هم رو نکرده بودی

    فقط گفتم:

    _قشنگه؟!؟!؟

    مامان ومادرجون باهم:

    _خیلی

    خنده ام گرفت

    مامان :خب بلدی از این جاها مارو هم ببر دلمون باز شه

    _کجا؟!؟!؟

    مامان:گالری دیگه مگه از گالری نخریدی؟!؟!؟

    _چرا یعنی نه

    مامان:بالاخره اره یا نه؟!؟!؟

    _یعنی نه یکی از آشناهای سهیل اینا نقاشه یه شب که رفتم خونه سهیل اینا اونجا بود اونا رو دعوت کرد خونشون که کارگاه نقاشیش هم بود منم دعوت کرد اینم من تو کارگاهش دیدم خوشم اومد اون بنده خدا هم اینو بهم هدیه داد

    مامان:کی رفته بودی؟

    _همین جمعه ای

    مادرجون:خوب کردی مادرجون ما که همه فکرمون پیش تو بود که تنها نمونی

    مامان :اره خوب کردی فقط یادت باشه حتمی جبران کنی

    _اره حتمی باید جبران کنم

    مادرجون:مادرجون ما سوغاتی زاید خریدیم یکیش رو بردار ببربده بهش

    مامان:اره فکر خوبیه هم تبرکیه هم بهونه خوبیه برای جبران

    وپاشدن رفتن تو سالن

    دنبالشون رفتم ونشستم روبه روشون

    مادرجون:میگم یکی از اون پیرهن مردونه ها بود که اوردم برای همسایه مون بدیم

    مامان:اره خوبه

    بعد از پلاستیکی پیراهنارو دراورد وگفت

    _ببین خوبه مامان اگه خوبه یه رنگشو انتخاب کن

    همونطور مات بودم نمیدونستم چیکار کنم اخه چه جوری میگفتم اون نقاش آشنا یه خانومه

    مامان:چیه مامان!؟چرا انتخاب نمیکنی!؟

    نگاش کردم وروهوا پروندم؟

    _اندازه اش میشه!!!؟

    _مگه چاقه مامان؟

    _نه ...اتفاقا خیلی ظریف ولاغره

    مادرجون :مادرجون ظریف رو برای خانوما به کار میبرن بگو لاغره

    میخواستم بگم اخه اونم یه دخترخانومه که زبونم یه چیز دیگه گفت:

    _بله مادرجون حق باشماست ...حالا برای این دوست لاغر ما چیزی داریم؟

    مامان:اره همه سایزی گرفتیم ...دیگه کوچیکتر ازلارج که نداریم بیا اینو بده بهش

    پیرهن وگرفتم ونگاش کردم

    یه پیرهن مردونه چهارخونه ابی مشکی

    نیلوفرو تصور کردم تو اون پیرهن و خودم از فکر خودم خنده ام گرفت

    مادرجون:مگه اینو برای مسعود نگرفته بودی؟

    با تعجب گفتم:

    _مسعود کیه؟

    مامان:کجایی دامون ؟!؟!؟مسعود کیه؟!؟!؟

    دوباره با خنگی تمام تکرار کردم؟

    _مسعود کیه؟!؟!؟

    مامان:پسر خاله بنده!!!

    _اهان مسعود خاله

    مادرجون:اگه یه کم با فامیل رفت وامد کنی دیگه پسر خاله ت یادت نمیره

    _نه فکرم پیش اشنای سهیل اینا بود وگرنه یادمه!!!

    مامان :خب خوبه؟

    _چی؟

    _لباس برای این پسره دیگه

    _برای مسعود...اره خوبه

    _ای بابا تو چرا پرتی میگم اینو بده به اشنای سهیل ...اصلا این آشنای سهیل اسم نداره!!!

    _چرا داره

    وبعد سریع ادامه دادم

    _این براش خوبه فقط میگم همین یه چیز کم نیست؟!؟!؟

    مامان :کمه!!!

    مادرجون :اره مادرجون راست میگه ...بیا این نخود کشمش ونبات وزعفرون هم بذار روش

    مامان نگاهی کرد وبه من گفت:

    _خوبه؟؟؟

    _اره عالیه ممنون

    بعد یه خمیازه مصلحتی کشیدم وسوغاتی هارو گرفتم تو بغلم واز جام بلند شدم وگفتم :

    _من دیگه برم بخوابم خیلی خسته ام

    مامان:نکنه میخوای بری سوغاتی هارو همینطوری بریزی تو بغلش وبگی قابل نداره

    یه نگاه به دستم کردم وبعد هم یه نگا به مامان که با یه ساک کاغذی میومد سمتم

    _مامان :بیا بذارشون تو این اینم یکی هم برای سهیل ایناست فردا حتما بهشون بده ...مال اون ...

    برای اینکه نخواد اسمش رو بپرسو پریدم وسط حرفشو گفتم :

    _اره خودم میبرم براش ...زشته بدم سهیل

    سریع رفتم به سمت اتاقم وگفتم:

    _شب بخیر
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل شانزدهم



    سهیل :چه قدر قشنگه ...بهم میادا

    اومد وزد رو میزو گفت:

    سهیل:بزنم به تخته چشم نخورم ...ماشالله ...لا حول ولا قوت الا بالله

    وفوت کرد به خودش

    سهیل:اصلا یه دونه ام...دومیم وجود نداره رو زمین...نه اصلا تو کهکشون...نه اصلا تو دنیا وبرزخ واخرت

    رو کرد به من وگفت:

    _خیلی حس خوبیه نه؟!؟!؟

    _چی ؟

    _اینکه رفیق منی دیگه !!!

    خندیدم وسهیل هم لبخند و چشمکی زد وگفت:

    _اره خوبه

    _سهیل بسه دیگه ...برو در بیار اون لباسو الان یکی میاد

    سهیل:اِ دوباره بد اخلاق شد

    وشروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش

    سهیل:اونورو نگاه کن

    _چرا؟

    _نمیخوام جلو چشمای هیز تو لباسمو دربیارم

    _بیشعور تو که زیرپیرهن تنته؟

    _ادمای هیز کارشون با همین زیرپیرهن هم را میافته

    رفتم به سمتش که بزنمش که پاشد دور مبلا شروع کرد به دویدن ،دنبالش کردم وتا نزدیک شدم بهش لباسشو دراورد و گفت:

    _بابا دراوردم...

    دستشو برد رو زیرپیرهنش گفت:

    _میخوای اینم در بیارم ...بابا شوخی کرم من به تو مثل چشمام اعتماد دارم

    از خنده ایستادم که همون موقع صدای در زدن اومد

    سهیل: (با صدای نازک شده)وای خاک تو سرم...اقامون بیچارم میکنه بفمهمه کسی اینطوری دیدتم

    درباز شد و علیزاده اومد تو

    علیزاده:سلام جناب راستین

    و چشماش موند رو سهیل که حالا با زیر پیراهن رو مبل ایستاده بود ودستش پیراهنش

    سهیل خیلی راحت اروم از مبل اومد پایین و گفت:

    _احوالتون چطوره اقای علیزاده؟

    علیزاده :ممنون ...فکر کنم بد موقع مزاحم شدم

    سهیل:نه بابا چه مزاحمتی ...شما که غریبه نیستید...از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون مادر دامون جان رفته بودند مشهد زحمت کشیدند و تبرکی هم برای من اوردند اینه که من داشتم امتحانش میکردم

    البته به اصرار دامون جان ...هی میگه امتحان کن اگه تنگ بود عوض کنم...از بس محبت داره این پسر

    علیزاده:بله مبارکتون باشه

    سهیل:خیلی ممنون.. البته به فکر شما هم بوده ها...دامون جان من زودتر گفتم دیگه این سوغاتی جناب علیزاده رو بده بهشون

    با تعجب نگاش کردم که خودش رفت سمت میزم و از تو ساک سوغاتی جناب اشنای سهیل اینا پیراهن و برداشت وگفت:

    _فرقی نداره که دامون جان چه ایشون بیان تو اتاق تو وچه تو بری اتاقشون ...بد میگم جناب علیزاده؟

    علیزاده که بد تراز من حاج وواج بود گفت:

    _نه ...یعنی خیلی ممنون راضی به زحمت نبودم

    مجبوری گفتم:

    _خواهش میکنم قابلدار نیست

    سهیل پیراهنو داد دستشو گفت :

    _ایشالله تو خوشی هاتون بپوشین ...میخواین شما هم پروش کنین

    علیزاده :نه ممنون ترجیح میدم خونه اینکارو بکنم

    سهیل:هر جور راحتین...فقط گشاد بود تعارف نکنینا بیارین عوض کنیم

    علیزاده :بله ممنون

    بعد رو به من کرد و گفت:

    _جناب راستین این پرونده ها برای جناب باقری خیلی مهمه من یه بار بررسیشون کردم میخواستم خواهش کنم شما هم یه نگا بهشون بندازین بعد ببرم پیش جناب باقری

    پرونده رو گرفتم وگفتم :

    _بله حتمی تا اخر امروز میرسونم دستتون

    تشکری کرد ورفت بیرون

    _این چه کاری بود کردی سهیل؟

    _چیکار؟!؟!؟

    _اون پیراهنه تنگ بود براش!!!

    _خب منم دقیقا به همین دلیل دادم بهش ...به اون پرونده هم نگا ندازیا ،ولش کن پسره پررورو...غلط غلوط هم داشت چه بهتر ضایع میشه پیش باقری یه کم حال میکنیم

    _چی میگی؟!؟!؟ میگم چرا پیرهنو دادی بهش؟

    _اه تو که باز رفتی رو دنده خنگی...ببین عزیزم شما که نمیتونستی اون پیراهنو بدی به نیلوفر خانوم به عنوان سوغاتی...سایز منم نبود که برش دارم پس چی... میموند رو دستت باد میکرد...پس چرا عاقل کند کاری که به بار ارد پشیمانی

    _یعنی عاقل لباس تنگو بده مردم !!!

    _نه دیگه عاقل لباس تنگو میده به حریفی که دل خوشی ازش نداره تا حالش جابیاد بعدشم میشینه و طرفو وقتی که داره لباسو میپوشه تصور میکنه ...مخصوصا قیافشو...بعدش هم کلی میخنده تا دلش باز بشه

    _تو دیگه چه جونوری هستی؟!؟!؟

    _اوچیک شماییم

    _حداقل اون نخود کشمش اینا رو هم میدادی به بدبخت

    _اه چلمنگ اخه من اونو میدادم تو چی میخواستی ببری بدی به نیلوفر

    _مگه قراره چیزی بدم !!!

    _لیلی مرد بود یازن؟!؟!؟

    _سهیل مثل ادم حرف بزن ببینم چی میگی

    _مثل ادمش میشه اینکه شما میری از مغازه یه چیزی که به درده خانوما بخوره و یه پیراهن مردونه مناسب برای جناب سمیعی میخری بعدش هم میذاری تو ساک و با این نخود وکشمش میری دم خونه سمیعی و در میزنی و میگی بفرما اینم سوغاتی اوکی!!!

    _اره اینطوری بهونه هم میشه دوباره میبینمش

    _نه انگار در حد جلبکو داری!!!

    _چی دارم ؟!؟!؟

    _مثل ادمش میشه در حد جلبک مخ داری
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل هفدهم

    تو ماشینم تو پارکینگ شرکت نشسته بودم و چشم دوخته بودم به خریدایی که کرده بودم و با خودم حرف میزدم

    _میرم بالا ومیذارمشون پشت درو به منشی میگم که سهیل کارش داره وتا رفت میبرمشون تو اتاقم

    _نه اخه من که تازه از راه رسیدم از کجا میدونم سهیل کارش داره

    _اصلا اگه کارش داشته باشه تلفنی میگه بهش دیگه

    _اره سهیل بگه

    سریع گوشیمو از تو جیبم در اوردم و زنگ زدم به سهیل

    سهیل:جانم دامون؟

    _سهیل بیا پایین

    سهیل:پایین کجا؟

    _پایین شرکت

    سهیل :پایین شرکت کجاست ؟

    _پارکینگ دیگه

    سهیل:خب از اول بگو پارکینگ

    _چشم...حالا بیا

    سهیل:کجا؟

    font>

    سهیل :تو چرا نمیای بالا؟

    _بیا میگم

    وقبل از اینکه اجازه گفتن چیز دیگه رو بهش بدم قطع کردم ومنتظرش نشستم

    چند دقیقه بعد در ماشین باز شد و سهیل در حال خم شدن نشستن تو ماشین بود که داد زدم

    _نشیییییییییییییییییین

    سهیل در همون حالت نصفه برگشت و ایستاد ومنم از ماشین پیاده شدم

    سهیل(در حالی که نفس نفس میزد):چی شده؟

    _هیچی

    سهیل:پس چرا داد زدی؟

    _چون داشتی مینشستی رو خریدا

    سهیل :همین؟!؟!؟

    _اره دیگه

    سهیل:تو اونوقت چرا پیاده شدی؟!؟!؟

    کمی فکر کردم وگفتم:

    _فکر کنم نگرانت شدم

    سهیل چپ چپی نگام کرد و گفت:

    _عقب ماشین که چیزی نذاشتی؟

    _نه چه طور؟!؟!؟

    بدون جواب دادن به من در عقبو باز کرد و نشست ومنم مثل اون در عقبو باز کردم ونشستم

    سهیل:خب؟!؟!؟

    _خب؟!؟!؟

    سهیل:بگو دیگه؟!؟!؟

    _اهان ...ببین من خرید کردم ولی نمیخوام دختر ترشیده ببینه

    سهیل:چرا؟!؟!؟

    _چون نمیخوام به رئیس امار بده و در ضمن نمیخوام به فضولیاش جواب بدم

    سهیل:اهان ...خوب؟!؟!؟

    _تو میری بالا و دختر ترشیده رو صدا میکنی تو اتاقت بعد که اون رفت من راحت میرم تو اتاقم

    سهیل:فکر خوبیه

    _خب برو دیگه

    سهیل:کجا؟

    کلافه دستی تو موهام کشیدم و نفسمو با فوت بیرون دادمو وگفتم:

    _بالا دیگه

    سهیل:خب کارتو بگو بعد دیگه!!!

    _گفتم دیگه

    سهیل:اینو که پشت تلفنم میتونستی بگی؟

    _اره میشد

    سهیل:ببین زودتر بساط این عشقتو جمع کن ...صبر منم حدی دارهها!!!

    _خب حالا ...فکرم مشغول بود دیگه ...پاشو بریم کلی از کارام مونده

    وسایلا رو از تو ماشین برداشتم و با سهیل رفتم بالا و به محض رفتن دخترترشیده رفتم تو اتاقم.

    ساعت چهار بود که سهیل وارد اتاقم شد

    سهیل:خسته نباشی؟

    _سلامت باشی...زود ترازاینا منتظرت بودم

    سهیل:از وقتی اومدیم همه حواسم پیش تو بود که ببینم چی خریدی ولی چون امروز میخوام زود برم مجبور بودم بشینم و کارامو تموم کنم

    _تموم شد؟!؟!؟

    سهیل:اره ...کارای تو چی؟

    _نه ...ولی اخراشه

    سهیل:کمک میخوای؟

    _نه قربانت ...تو برو به کارت برس

    سهیل:باشه پس نشون بده برم

    _چی رو؟

    سهیل:خریدایی رو کردی دیگه

    باخنده پاشدم و خریدارو گذاشتم رو میز

    سهیل:اینا چرا کادوئه؟ ...سوغاتی رو که کادو نمیکنن

    _حالا کنف شدی نمیتونی ببینیشون حرف الکی نزن دیگه ...کی گفته سوغاتی رو کادو نمیکنن؟!!!

    سهیل:حرف الکی چیه...اصلا مگه مامانت سوغاتی رو داده بود بیاری کادو کرده بود؟

    _راست میگی سهیل؟!؟!؟

    سهیل:دروغم چیه

    بعد با یه حرکت کادو هارو پارو کرد و بازشون کرد

    سهیل:نه بابا سلیقه ات خوبه !!!

    کادو های پاره رو گرفتم تو دستم و گفتم:

    _حیف بود حداقل درست باز میکردی یه جا دیگه ازش استفاده میکردم

    سهیل:حیف عمر ماست رفیق که بشینیم دو ساعت با دقت اینا رو باز کنیم !!!

    با لبای اویزون کادو رو کنار گذاشتم و چشم دوخته بودم به سهیل که تونیک بادمجونی رنگ رو گرفته بود جلوش

    لحنمو دخترونه کردمو وگفتم:

    _خیلی بهت میاد عسیسم

    سهیل هم لحنشو دخترونه کرد و با دو انگشتش لپو کشید و گفت:

    _فدات عشقم

    خندیدم و سهیل گفت:

    _تو هم بلا شدیا!!!

    سرمو پایین کردم که مثلا خجالت کشیدم و گفتم :

    _درس پس میدیم استاد

    سهیل:برای سمیعی چی خریدی؟

    _اولا درست حرف بزن اقای سمیعی ...اون یکیه دیگه

    با یه حرکت اون یکی کادو رو هم پاره کرد و پیراهن مردونه که به رنگ نباتی بود رو دراورد

    سهیل:بابا سلیقه ...بابا جنترمن

    _راست میگی !!!به نظرت خوشش میاد؟

    سهیل:اره قشنگه... سمیعی هم زیاد از این رنگا میپوشه

    با اعتراض گفتم:

    _اقای سمیعی

    سهیل:بابا بذار پدر زنت بشه بعد انقدر طرفداری کن ازش ...یه دفعه دیدی دختر نداد بهت ضایع شدیا

    کادو هارو مچاله کردم وانداختم بهش

    سهیل:حرف حق تلخه داداش؟!؟!؟

    _لال شو

    سهیل:اوووم اووووم

    پاشدم ورفتم ساکی که توش نخود کشمش بود اوردم و لباسارو گذاشتم توش

    سهیل:امروز میبری؟

    سرمو به نشونه اره اوردم پایین

    سهیل:با نیلوفر حرف میزنی؟

    چونمو کج ردم و سرمو به طرفین کج کردم

    سهیل: با سمیعی حرف میزنی؟

    سرمو به نشانه تایید به سمت پایین بردم

    سهیل:میخوای باهات بیام؟

    سمو به طرفین تکون دادم

    سهیل:اَه خوب مثل بچه ادم حرف بزن دیگه ...هی این ...هی این

    و مثل من سرشو به بالا پایین و چپ به راست کرد

    _چی بگم؟!؟!؟

    سهیل:بگو امروز میخوای بری چیکار میخوای بکنی؟

    _با اقای سمیعی حرف میزنم که اجازه بده با نیلوفر حرف بزنم تا همو بیشتر بشناسیم

    سهیل:خب این راحت تر نبود تا تکون دادن اون کله چند کیلوییت

    و از جاش پاشد

    سهیل:من دارم میرم کاری باری ؟

    _به سلامت

    سهیل:تو هم زودتر پاشو راه بیافت نصف شب نرسی دم خونه مردم

    سرمو تکون دادم که با نگاه چپ چپ سهیل به خودم اومدم و دستم رو اوردم بالا وگفتم

    _ببخشید ...چشم...الان راه میافتم

    سهیل سرشو تکون داد و دستشو اورد بالا که یعنی خدافظ و رفت

    :.7;ندیدم و رفتم پشت میزو یه نگاه دیگه به پرونده ها انداختم و جمع وجورشون کردم و بعد سوغاتی هارو برداشتم واز شرکت زدم بیرون

    چهل دقیقه بعد دم خونه سمیعی بودم

    تو اینه ماشین نگاهی به خودم انداختم

    چشمای درشت قهوه ایم از همیشه بیشتر برق میزد...ابروهای پرپشت مشکیم از همیشه کمانی تر بود...موهای پرپشت مشکیم مثل همیشه مرتب بود و صورت سفیدم که تنها شباهت من به مامانم بود بدون ریش بیشتر خودشو نشون میداد و همه اینا باعث شده بود که به قول سهیل تنها ایراد صورتم یعنی دماغ استخونیم با اون غوز وسطش به چشم نیاد

    ساک سوغاتی هارو به همراه کیف چرم قهوه ایم از رو صندلی کناریم برداشتم و از ماشین پیاده شدم ودزدگیر ماشینو زدم وبعد از قرار دادن دزدگیر در جیب شلوارم دستی به شلوار کتون مشکیم کشیدم تا صاف تر وایسته و بعد یقه پیراهن کاربنی رنگ که مامان از مشهد اورده بود رو صاف کردم و جلو کت اسپرت مشکیم رو تا رو شکمم اوردم و با اعتماد به نفس، جلو در سفید گلخونه سمیعی ایستادم و زنگ کنار درو به صدا در اوردم.

    صدای اقای سمیعی از پشت ایفون:بله؟

    _سلام جناب سمیعی راستین هستم

    سمیعی:سلام ببخشید کدوم راستین؟

    _دامون ...دوستِ

    ونذاشت ادامه بدم و گفت:

    _بله...بله...بخشید به جا نیاوردم ...یه چند لحظه الان میام درو باز میکنم

    و قبل از اینکه جوابی بشنوه ایفون رو گذاشت و چند دقیقه بعد در باز شد

    اقای سمیعی در حالی که کمی نفس نفس میزد

    _سلام...

    _سلام خوب هستین جناب سمیعی

    سمیعی:بله ...ممنون ..شما خوبین ...ببخشید معطل شدی ...این در باز کن مدتیه خراب شده

    _نه خواهش میکنم ...ببخشید که مزاحمتون شدم...میخواستم...

    سمیعی:بیا تو پسرم یه نفسی تازه کن بعد حرف میزنیم

    _مزاحمتون نمیشم

    _مزاحم چیه پسرم ...تعارف نکن بفرما

    با اقای سمیعی رفتم تو و ساک کاغذی که دستم بود رو گرفتم سمتش وگفتم

    _اومده بودم اینا رو بهتون بدم

    سمیعی:چی هستن؟

    _سوغاتی

    سمیعی :به سلامتی کجا رفته بودین؟

    _من که نه ...مادرم ومادربزرگم...اون روز که به شما زحمت دادم مادرم اینا مشهد بودن ...براشون از شما وزحمتهایی که بهتون دادیم گفتم که...

    سمیعی:چه زحمتی پسرم...دستتون درد نکنه از طرف من هم از والده تشکر کنین

    _خواهش میکنم...قابلدار نیست

    وهنوز حرفم تموم نشده بود که چشمام رو سهیل که رو تخت جلو ساختمون خونه نشسته بود خشک شد

    سهیل:به سلام رفیق

    سمیعی:اقا سهیل هم تازه اومدن

    سهیل:مزاح میکنن جناب سمیعی یه نیم ساعتی هست مزاحمشونم

    سمیعی:ای بابا شما دو رفیق چرا هی اصرار دارید که مزاحمید...باور کنید خوشحالم میکنید ...خصوصا الان که سر نیلوفر شلوغه ودیر میاد...اقا دامون بفرما بشینید من الان میام

    کنار تخت کنار سهیل نشستم و اقای سمیعی رفت تو ساختمون

    _اینجا چیکار میکنی؟

    سهیل:هنوز جواب سلاممو ندادیا

    دندونامو بهم فشار دادم وگفتم:

    _جواب منو بده سهیل

    سهیل ناخوناشو برد دم دهنش و خودشو جمع کرد گفت:

    _وای ترسیدم...مامانم اینا

    چشم غره ای بهش رفتم که گفت:

    سهیل:بابا اومدم تنها نباشی تو این مسئله خطیر

    _من ازت کمک خواستم؟

    سهیل:گفتم شاید روت نشده کمک نخواستی

    _حداقل میگفتی داری میای

    سهیل:جون دامون یه دفعه شد...انقدر یه دفعه که نزدیک بود برم تو شکم یه کامیون

    چشمامو ریز کردم وگفتم:

    _تو شکم یه کامیون

    سهیل:چشماتو ریز کنی یا نکنی راستش همینه...بابا من برا رفیق داشتم میرفتم زیر کامیون

    اقای سمیعی با یه سینی چای از ساختمون بیرون اومد گفت:

    _خوبه از صبح با هم بودید و اینهمه حرف دارید

    سهیل:جناب سمیعی ادم تو تهران باشه از هر دقیقه اش کلی تعریف کردنی در میاد...داشتم به دامون میگفتم الان ...داشتم میرفتم خونه یه دفعه دلم هوای شمارو کرد تا اومدم بپیچم یه کامیون از یه کوچه داشت میومد بیرون ...خدا به جوونیم رحم کرد الان زنده ام

    سمیعی :خدارو شکر به خیر گذشت

    سهیل:باورتون نمیشه تو اون چند ثانیه همه تون از جلو چشمم رد شدین...شما،فرشته،دامون.مامان دامون.مامان بزرگ دامون ،ستاره،زهره،پروین،شهاب

    _ستاره و زهره وپروین وشهاب کین؟!؟!؟

    سهیل:تو دیگه چه جور عمویی هستی ...بچه های داداشت رو نمیشناسی؟

    _بچه های داداشم!!!

    سهیل:اره دیگه اسم بچه هامه دیگه

    اقای سمیعی در حالی که خخده اش رو جمع میکرد گفت:

    سمیعی:پس شما همون خانواده صور فلکی هستین؟!؟!؟

    وبا این حرف اقای سمیعی هر سه با هم زدیم زیر خنده

    سمیعی:چاییتونو بخورین سرد شد

    من وسهیل با هم گفتیم:

    _بله خیلی ممنون

    داشتم چاییمو میخوردم که سهیل یه دونه زد به پهلوم...نگاش که کردم برام چشم وابرو تکون داد

    منظورشو نفهمیدم ولی برای اینکه دست از سرم بداره الکی سرمو تکون دادم وادامه چاییمو خوردم که سهیل استکانشو گذاشت پایین و رو به اقای سمیعی گفت:

    سهیل:نیلوفر خانوم همیشه اینقدر دیر میان؟

    سمیعی:نه ...دوشنبه ها چون با دوستاش میره نمایشگاه دیرتر میرسه خونه...البته فرقش با روزای دیگه تو یه ساعته چون راهش طولانیه با اتوبوس هم که دیگه بدتر

    سهیل:بله...خدا بهشون قوت بده وسایه شمارو از سرشون کم نکنه

    سمیعی زیر لب ممنونی گفت و سهیل بازم یه ضربه پهلوی من زد...البته ایندفعه محکم تر که باعث شد پهومو بگیرم وکمی به خودم بپیچم...چپ چپی نگاش کردم که رو به من کرد وگفت:

    سهیل:راستی توبرای چی اومدی؟

    از سوالش جا خوردم که چرا الان اینو پرسیده که با مکثی که کردم اقای سمیعی گفت:

    سمیعی:زحمت کشیدن سوغاتی مشهد برامون اوردن

    روبه سهیل کردم وگفتم:

    _من که بهت گفته بودم!!!

    سهیل:آخ راست میگیا اصلا یادم نبود ...پیر شدیم رفت اقای سمیعی

    سمیعی:شما که هنوز جوونید ولی ایشالله که پیر میشید

    سهیل:جوون کجا بود جناب سمیعی ...همین دامون نگا داره موهای سفیدش درمیاد

    با تعجب خیره شده بودم به سهیل ...اخه موی سفیدم کجا بود

    سمیعی:نه بابا کو تا پیری هنوز کلی راه دارید

    سهیل:بله ...بله اما عمره دیگه به قول مادرجونم دووِ

    سمیعی(با لبخند):یعنی چی؟

    سهیل:یعنی میدووهِ ...لهجه گیلکیه

    سمیعی:بله ...لهجه شیرینیه

    سهیل:هی به این دامون میگم زن بگیرعمر دووِ...اما کو گوش شنوا...البته الان یکم شنواتر شده

    سمیعی:ازدواج شیرینه اما باید دل درگیر شه

    صدای گوشی سهیل در اومد با عذر خواهی بلند شد و رفت اونطرف ...از فرصت استفاده کردم وگفتم:

    _راستی نیلوفر خانوم قرار بود تو مسابقه شرکت کنن کردن؟

    سمیعی:دقیق نمیدونم ...ولی اگه میخواسته شرکت کنه حتمی کرده

    سرمو انداختم پایین و سکوت کردم...اصلا نمیدونستم چه جوری بگم

    سمیعی:اقا دامون شما حرفی میخواید بزنید؟!؟!؟

    سرمو بالا کردم وگفتم:

    _بله ولی نمیدونم چه جوری بگم

    سمیعی :راحت باش خجالت نکش

    لبخندی زدمو گفتم:

    _نه زیاد اهل خجالت نیستم ...فقط میترسم حرفموبد بگم و باعث بشه بد برداشت کنید

    سمیعی:من اهل قضاوت نیستم اگه هم بد بیان کردی مهلت داری تا توضیح بدی

    نفسی از سر آسودگی کشیدم وگفتم:

    _ممنون ...راستش از وقتی شما رو دیدم مثل پدرم برام قابل احترامید ...راستش میخواستم ازتون اجازه بگیرم که گاهی اوقات با نیلوفر خانوم حرف بزنم...البته بد برداشت نشه ...من قصد بدی ندارم فقط میخوام بیشتر باهم آشنا بشیم و بعد اگه شما اجازه بدید با خانواده مزاحم بشیم

    سمیعی:مادرتون خبر دارن؟

    _نه اول خواستم از شما اجازه بگیرم بعد بهشون بگم

    سمیعی:پس سریعتر باهاشون حرف بزن ...احترام مادر از همه چی واجب تره پسرم

    _بله حتمی...حق با شماست

    سمیعی :تا شما با مادرتون حرف بزنید منم با نیلوفر حرف میزنم...نظرگل بابا از همه چی برام مهمتره

    _ممنون

    اقای سمیعی لبخندی دلنشین بهم زد که سهیل هم اومد

    سهیل:از دست این خانوما لیستاشون تمومی نداره

    سهیل نگاهی به من که هنوز ته مونده ای از لبخند رو لبم بود کرد و رو به اقای سمیعی کرد وگفت:

    سهیل بالاخره دهان گشود پسرمون؟!؟!؟

    سمیعی بهش لبخندی زد و سرش رو به علامت تاکید تکون داد

    سهیل:خب به سلامتی

    رو به من کرد وگفت:

    سهیل:پس پاشو زحمتو کم کنیم که تا به خونه برسیم دیروقته

    از روی تخت بلند شدم و گفتم:

    _با اجازه ...ببخشید وقتتون رو گرفتیم

    سمیعی :نه بابا جون خوشحال شدم...برای شام بمونید...الان گل بابا میاد یه چیزی با هم میخوریم

    سهیل:نه دیگه باشه دفعه بعد با خانواده دامون خان میایم کلی زحمت میدیم

    اقای سمیعی لبخندی زد و تا دم درحیاط همراهیمون کرد

    جلودر با اقای سمیعی خداحافظی کردیم واومدیم سمت ماشین من ...دزدگیر ماشین زدم وسوار شدم که دیدم سهیل هم از اونور سوار شد

    _تو چرا سوار شدی؟

    سهیل:ناراحت شدی؟!؟!؟

    _نه برای چی ناراحت بشم مگه با ماشین نیومدی؟

    سهیل:چرا ولی نصفه

    _یعنی چی؟!؟!؟

    سهیل:بابا گفتم که بهت نزدیک بود برم زیر کامیون...

    _خب نرفتی که...

    سهیل:زبونتو گاز بگیر...خدانکنه برم

    _سهیل درست حرف بزن ببینم چی میگی؟

    سهیل :بابا بعد از ماجرای کامیون ترسیدم ماشینو یه گوشه پارک کردم با وسایل نقلیه عمومی اومدم

    _چرا؟!؟!؟

    سهیل:چرا ترسیدم؟!؟!؟

    _اره دیگه

    سهیل:چون بار دوم بود که امروز نزدیک بود بلا سرم بیاد...صبحی که داشتم میومدم شرکت پسر اسماعیل ...

    _پسر اسماعیل کیه؟

    سهیل:همسایه بقلیمون

    _اهان خب

    سهیل:هیچی دیگه نزدیک بود با سپر ماشینش بیاد تو در جلو ماشین من که بنده پشتش باشم

    _خب چه ربطی داره به ترس و پارک کردن ماشینتو و اومدنت با وسیله نقلیه عمومی

    سهیل:من جای اموزش پرورش بودم به تو سیکل هم نمیدادم چه برسه به فوق لیسانس...خب شنقل از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه ...ترسیدم سر سومی بلا ملایی سرم بیاد ماشین گذاشتم به امون خدا ویه صدقه دادم و با وسیله نقلیه عمومی اومدم
    )9f)E
    _واقعا به این خرافات اعتقاد داری؟

    سهیل:نه ولی یک به نود ونه هم که باشه احتیاط شرط عقله...حالا روشن کن بریم تا اقای سمیعی نیومده از جلو درشون جارومون نکرده

    _راست میگیا یه ساعته اینجا وایستادیم

    سریع ماشینو روشن کردم وراه افتادم

    سهیل:راستی سمیعی چی گفت ؟

    _هیچی قرار شد من با مامان صحبت کنم اونم با نیلوفر

    سهیل:پس دیدیری دیدیر ...

    بدون اینکه نگاش کنم لبخندی زدم

    _خب حالا انقدر قند تو دلت اب نکن اصل دخترست...شاید دختره عاقل باشه

    یه دستمو اوردم بالا که بزنمش که دودستش رو به علامت تسلیم اورد بالا وگفت:

    _غلط کردم ...بچگی کردم...بابا حرف اضافه زدم اصلا چیز خوردم

    _اَه خفه شو سهیل...ترسوی بزدل...مرد باش وسر حرفت وایسا وکتکو بخور

    صداشو مثل لاتا کرد وگفت:

    _مردونگی به این چیزا نیست داش دامون

    بعد صداشو درست کرد وگفت:

    سهیل:اَه با این اسمت دامون ادم نمیتونه ژست مردونگی بگیره

    _خیلیم قشنگ و مردونه است حالا بقیش بگو مردونگی به چیه؟

    سهیل:به راست ایستادن جلو پدر زن و خواستگاری کردن بدون تته پته

    _الان داری به من تیکه میاندازی؟

    سهیل:په نه په به عمم تیکه میاندازم

    _من کی تته پته کردم ؟!؟!؟اصلا تو بودی که راست ایستادن وخواستگاری کردنمو ببینی؟!؟!؟

    سهیل:اولا که اونجور که تو مونده بودی تو گفتن کم از تته پته نداشت...دوما من در ظاهر داشتم با ایال حرف میزدم رفتم که راهت باز شه برای خواستگاری...از دور کلی هواتو داشتم

    _از دست تو ...راستی من نبودم چی به اقای سمیعی گفتی؟

    سهیل:چیزی نگفتم؟

    _پس چرا وقتی تلفن الکیت تموم شد اومدی به اقای سمیعی گفتی من حرف زدم یانه؟

    سهیل:بابا من یه کلام گفتم دهان گشود یا نه همین

    _خب همون منظورت چی بود

    سهیل:ای بابا ...بابا اصلا قبل تو گفتم به سمیعی که داری میای و قصدت چیه؟

    _آخه چرا؟!؟!؟ انقدر بی عرضه نشون میدم

    سهیل:جون تو دامون منظورم این نبود فقط با خودم فکر کردم شاید مثل من سختت باشه خواستگاری کردن ،گفتم یه کمکی در حقت بکنم...فکر کردم شاید چون به من کمک نکردی روت نمیشه ازم کمک بخوای...فکر نمیکردم ناراحت بشی !!!...فقط همین بود به جون دامون

    نگاش کردمو گفتم:

    _ببخشید سهیل دست خودم نبود ...واقعا اگه امشب نبودی نمیدونم چی میشد؟

    سهیل:خیله خوب بابا چه فضا رو الکی رمانتیک میکنه ...من که از تو شنقل به دل نمیگیرم که

    _راستی این شنقل چیه که هی امشب من نسبتش میدی؟

    سهیل:یه چیز خوب من که چیز بد که بهت نسبت نمیدم

    _اره البته جز اون اسکل و شاسگول و املی که تو مدرسه بهم میگفتی دیگه

    سهیل ریسه رفت از خنده که گفتم:

    _جون دامون بگو معنیش چی میشه؟

    سهیل:ای بابا قسم نده دیگه

    _بگو دیگه

    سهیل: هیچی بابا نوعی پرنده است

    _مثل اسکل؟

    سهیل :گیردادیا!!!

    _پس حدسم درست بود

    سهیل:تاحدودی

    _خب؟!؟!؟

    بعد با سرعت گفت:

    سهیل:خب اینکه شنقل نوعی پرنده است که غذاش رو میده اسکل براش نگه داره

    _چی؟!؟!؟

    سهیل یکم سرش رو انداخت پایین و گفت:

    _یه چیز از اسکل اونور

    نگاهی بهش انداختم اونم داشت به من نگاه می کرد بعد از چند لحظه دوتایی با هم زدیم زیر خنده
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل هجدهم

    پشت اپن رو صندلی آشپزخونه نشسته بودم ویکی یکی کاهو برمیداشتم توی ظرف گرد مخصوص سالاد خورد میکردم و همزمان هم با ریتم خاص خودم سوت میزدم که مادرجون چادر نماز به سرو تسبیح به دست از اتاق مامان استغفرالله گویان اومد به سمتم

    _چیزی شده مادرجون

    دوباره استغفراللهی گفت و بعد ادامه داد

    مادرجون:پسرجون تو کار وزندگی نداری؟!؟!؟

    _نه مادرجونی...امروزه رو مرخصی گرفتم تا با هم خوش بگذرونیم تا ظهر مادرجون نوه ای بعد از ظهر هم مادرجون ،نوه ،مامانی...تازه یه کباب فرد اعلا سفارش دادم ،سالاد ودوغشم خودم درست میکنم.

    مادرجون:بعد تو دستور درست کردن سالاد سوت زدن هم داره

    _نه دیگه اون برای انتقال حس خوبم به سالاده

    مادرجون:میشه این حس های خوبه بذاری وقتی من نمازم تموم شد به سالادت انتقال بدی؟!؟!؟

    _وای ببخشید مادرجون...اصلا حواسم نبود

    مادرجون :خدا ببخشه و دوباره برگشت به اتاق مامان

    بعد از درست کردن سالاد البته با کلی مشقت رفتم سراغ درست کردن دوغ که مادرجون هم نمازش تموم شد واومد کنارم...وقتی سرم رو بالا کردم دیدم که با لبخند بهم خیره شده

    _چیزی شده مادرجون؟!؟!؟

    مادرجون:نه ...دارم به نوه کدبانوم نگاه میکنم

    _واقعا مثل کدبانوهام

    مادرجون :اگه اون قاشق رو که توی دوغ میزنی رو دیگه تو دهنت نکنی تا حدود زیادی شبیهشونی

    سرم رو مثل بچه هایی که کار اشتباه میکنن پایین انداختم

    مادر جون:تو کی انقدر شبیه امیر شدی؟!؟!؟

    و اشک سمج گوشه چشمش رو کنار زد با لبخند بهم نگاه کرد

    _رفتارامم شبیهشه یا فقط قیافتا

    مادرجون:بیشتر از رفتارات یاد امیرم میافتم تا صورتت

    _اما صورتم خیلی شبیهشه

    مادرجون:عین سیبی که از وسط دو نصف کرده باشن

    _یعنی من مثل بابا خوبم؟

    مادرجون :معلومه که خوبی

    با به صدا در اومدن در هم من وهم مادرجون نگاهمون چرخید سمت در

    مامان:سلام مادرجون

    مادرجون :سلام عزیزم خسته نباشی

    مامان:ممنون...چرا اینجا وایستادید

    مادرجون :داشتم با نوه ام گپ میزدم

    مامان اومد توجلو اپن ایستاد

    _سلام

    مامان :سلام ...تو خونه چیکار میکنی؟!؟!؟

    _دوغ درست میکنم

    مادر جون:پسرم کدبانویی شده براخودش ...سالادم درست کرده

    مامان:شرکت چرا نرفتی؟

    _مرخصی گرفتم...گفتم یه روز با هم خوش بگذرونیم...بده؟!؟!؟

    مادرجون:خیلی هم عالی

    مامان:بله خیلی هم عالی

    _پس لباساتونو عوض کنید وبیاین تا غذا سرد نشده

    رو زمین سفره ای انداختم و با سلیقه تمام سفره رو چیدم مادرجون ومامان هم اومدن کنار سفره نشستن

    مامان:توکه از زمین غذا خوردن خوشت نمیومد؟

    _نه دیگه اینبار فرق داره...کباب مشت علی و ریحون کریم اقا و دوغ فرد اعلا دامون خان فقط رو زمین میچسبه

    مادرجون:سالادتو جا انداختی

    خندیدیم و با هم غذامونو شروع کردیم

    _مادرجون دوغو خوردی ؟کیف کردی؟

    مادرجون کمی از دوغو خورد و گفت:

    مادرجون :عالیه ...دستت درد نکنه ...دیگه کم کم وقت شوهر دادنته

    _شوهرم میکنیم!!!

    مامان:نخیر وقتی وقت شوهر دادنت میشه که کبابارو خودت درست کنی نه مشت علی

    _مادر من الان دوره فست فود وغذا حاضریه تو این زمونه هرکی سالاد ودوغ درست کردباید بالا هم بندازیش

    مادرجون:راست میگه بچه ام ...تو این زمونه کو دختر کدبانوو همه چی بلد

    _ولی من یکی رو میشناسم

    مامان ومادرجون باهم گفتن

    _چی؟!؟!؟کی؟!؟!؟

    سرمو انداختم پایین و گفتم

    _یعنی میگم بگردین هست

    مامان:خبریه؟!؟!؟

    مادرجون:کسی رو زیر نظر داری؟!؟!؟

    مامان:از کسی خوشت اومده؟!؟!

    مادرجون:کی هست این دختر کدبانو؟!؟!؟

    مامان :اسمش چیه؟!؟!؟

    _ای بابا ...چی بهم میبافین همینطوری...خبری نیست که همینطوری یه حرفی زدم

    مامان:همینطوری؟!؟!؟

    مادرجون:راست میگی؟!؟!؟

    _غذاتونو بخورین بابا سرد شد

    مادر جون همینطور که داشت میخورد

    مادرجون:نمیخوای کم کم به فکر باشی...داره دیر میشه ها

    مامان:اره واقعا

    واهی کشید

    _حالا وقت برای این صحبتا زیاده یه حرف دیگه بزنین

    مامان:مثلا؟!؟!؟

    _مثلا میدونین شنقل چیه؟!؟!؟

    مامان:نه

    مادرجون:چی چی؟!؟!؟

    _یه پرنده است که غذاشو میده اسکل براش نگه داره

    بعد خودم زدم زیر خنده ووقتی دیدم مامان اینا نمیخندن گفتم:

    _بابا یعنی از اسکل هم یه چیز اونورتره

    مامان:بی مزه

    مادرجون:فکر میکنم دوغ درست کردن ملاک خوبی نباشه برای شوهر دادن

    و اینبار هرسه با هم خندیدیم

    با بلند شدن صدای زنگ تلفن از کنار سفره پاشدم و رفتم تلفن رو جواب دادم

    یه صدای نازک زنونه:الو...

    _بله بفرمایید؟

    _سلام...

    _سلام شما؟

    _نیلوفرم دیگه

    با گفتن اسم نیلوفر رو صدا دقیق شدم که دوباره گفت:

    _الو...الو ...دامون جون

    _سهیل مگه دستم بهت نرسه

    _سهیل کیه عشقم...نیلوفرم عشقت

    _سهیل درست حرف نزنی قحط میکنما

    _عزیزم من گوشی رو میدم سهیل خان با من کاری نداری؟

    _سهیل

    سهیل با صدای خودش گفت:

    سهیل:سلام بر رفیق عاشق جنبه دار خودم

    _سلام بررفیق لوس بی مزه خودم...حالا برای چی باجنبه؟

    :.8)هیل: دِ ...چرا نداره که ...نیلوفر خانوم ول کردی گیر دادی میخوام با سهیل حرف بزنم با جنبه ای دیگه...حالا خوبی مرخصی خوش میگذره؟

    _خوبم اگه شما بذاری...وقت کردی ودلت خواست یکم کار کن اون حقوقت حلال شه

    سهیل:ای بی معرفت ...حالا من که حال رفیق میگیرم شدم رفیق بد؟...نگران حقوقم هم نباش حلاله حلاله...این حقوقی که این باقری به من میده برای یه ساعت کار کردن من هم نمیشه ...تازه با این همه از وقت اداری مایه نذاشتم که ...اگه به ساعت نگاه کنی میبینی که ساعت ناهار و استراحتمه که بهت زنگ زدم

    نگاهی به ساعت انداختم...راست میگفت طفلکی یاد اونروز که تو رستوران بهم زنگ زد افتادم اون موقع هم همین ساعت زنگ زده بود

    _خوب حالا شوخی کردم چرا اشک درمیاری

    سهیل:بی خیال ...گفتی؟

    _چی رو؟

    سهیل:ماست خریدی یا چلو...نیلوفرو دیگه

    _ای حدودا...

    سهیل:پس نگفتی هنوز

    صدامو اروم کردم وگفتم:

    _چرا بابا قانع شدن وقت شوهر دادنمه

    سهیل:خسته نباشی اینو که مادرا همه از روز اول قانع اند ...خاک بر اون سر بی عرضه ات کنم بگو دیگه

    _چرا فحش میدی بی شعور خب میگم دیگه...همینطوری بدون مقدمه که نمیشه

    سهیل:بابا تو این کاره نیستی ...گوشی رو بده مادرت من حلش کنم

    _چی چی رو من حلش کنم...اینو خودم باید بگم خودمم از پسش برمیام

    سهیل:اوهو ...اینطرفیم داشتی نشون نمیدادی!!! بابا مشتی ...بابا با جنم...ایولات باشه

    _خب حالا ...چه خبر شرکت؟

    سهیل:هیچی بابا این ترشیدهه فکر کنم بو بـرده تو رو از دست داده از صبح هی میپیچه تو دست وپای من...الان دارم سعی میکنم قانعش کنم زن دارم بره تورشو پیش علیزاده پهن ...به همم میان نه

    با تصور علیزاده و دختر ترشیده با هم زدم زیر خنده

    _خیلی به پای هم پیر شن اللهی

    سهیل:اره دیگه همچین ادم خیر ونیکوکاریم من ...ترشیده هارو به هم میرسونم

    _باشه به خیریت ادامه بده...کاری نداری دیگه.

    سهیل:نه دیگه ...وقت استراحت منم داره تموم میشه...سلام برسون ...

    _باشه ...خدافظ

    رومو برگردوندم سمت مامان اینا دیدم سفره رو جمع کردن رو مبل جلو تلویزیون نشسته اند

    رفتم کنارشون بشینم که مامان گفت:

    مامان:دامون قبل اینکه بشینی چایی دم اومد یه سه تا چایی بریز بعد بیا

    چشمی گفتم به آشپزخونه رفتم

    مامان:سهیل بود؟

    _اره

    مامان :چی میگفت؟

    _هیچی مثل همیشه

    چایی هارو اوردم ورو میز گذاشتم ورو مبل یه نفره کناریشون نشستم

    مامان:سوغاتی هارو دادی بهشون؟

    _اره دیگه مگه نگفتم ازتون تشکر کردن

    مامان:نه کی گفتی؟

    _واقعا ...پس ازتون خیلی هم تشکر کردن

    مادرجون:خیلی پسر خوبیه ...خدابرا خانواده اش نگه اش داره

    مامان:اره واقعا...خدارو شکر یه خانوم هم گیرش اومده از خودش بهتر

    مادرجون:خوشبخت بشن به حق چهارده معصوم اللهی

    از فرصت استفاده کردم وگفتم:

    _مامان؟

    مامان:بله

    _اون خونواده که گفتم شما نبودید مهمونشون بودم...

    مامان:همون پسرلاغرنقاشه

    _نه

    مامان:تو فقط همینو به من گفتی؟

    _اره یعنی همونه فقط اون نیست

    مارجون:خوبی مادر؟...چی میگی؟

    _یعنی پسر نیست

    مامان:پس چیه؟

    سرمو انداختم پایین وگفتم :

    _یه دخترخانومه

    مامان:ولی تو که اون شب گفتی پسره!!!

    _نه من نگفتم...گفت آشنای سهیل اینا نقاشه شما گفتید پیرهن مردونه بدم بهش منم روم نشد دیگه بگم که...

    مادر جون:اللهی فدات شم مادر...

    مامان :پس چه جوری از سوغاتی تشکر کرده

    _خودش که نکرده باباش تشکر کرد

    مامان:خاک توسرم...اون پیرهن تنگ ودادی بهشون

    _خدا نکنه...نه مادر من ...انقدرا هم دیگه مخم معیوب نیست...یه تونیک ویه پیرهن مردونه خریدم و گذاشتم رو نخود کشمیشا ودادم بهشون

    مامان:خب خدارو شکر

    دوباره ساکت شدم وسرمو انداختم پایین که مادرجون گفت:

    مادرجون:حالا این دختره چه شکلی هست ...قشنگه

    _خیلی خانومه

    مادرجون:اللهی فدای پسر با حیام بشم پس درست حدس زدم چشمتو گرفته

    مامان:اره سهیل؟!؟!؟

    _راستش دختر خوبیه وگفتم که بهتون بگم اگه میشه بیشتر خانواده ها با هم اشنا بشن حالا تا بعد

    مامان با ذوق:از دختره بگو

    _چی بگم؟

    مامان:اسمش چیه...چند سالشه...چی خونده...مامان باباش چیکارن...خلاصه چه جورین

    _خب مادر من یکم نفس بکش ...باشه میگم

    مادرجون:خب بگو دیگه

    لبخندی از این همه ذوق زدگیشون زدم وگفتم

    _اسمش نیلوفره...بیست ویک سالشه...تو رشته گرافیک درس میخونه...مثل اینکه معلم نقاشی یه مدرسه هم هست...دیگه چی گفتین؟

    مامان:از مادر پدرش بگو

    _اهان...مادرش فوت شده

    همزمان مامان ومادرجون گفتن:

    _اخی طفلک

    _باباش باغبونه...یه گلخونه دارن تو میدون...که بیشتر مثل یه باغ میمونه ...خونشونم همونجاست...کارگاه نیلوفرم تو همون جا است...

    مامان از جاش بلند شد و رفت سمت اتاق من و تابلو نقاشی رواوردو گفت:

    مامان :یعنی این کار عروسمه

    _البته اگه قبول کنه؟

    مادرجون:چرا قبول نکنه پسر به این خوبی

    مامان:بهش گفتی؟

    _به خودش که نه ولی دیشب که رفته بودم سوغاتیشون رو بدم با پدرش حرف زدم...البته میدونم اول باید به شما میگفتم اما گفتم شاید راضی نشه و...

    مادرجون:خوب کاری کردی ...

    مامان:میگم یه روز دعوتشون کن

    _بهتر نیست یه مدت بگذره بعد...تازه هنوز نیلوفر جوابی نداده

    مامان:این یعنی مطمئن نیستی؟

    _چرا مطمئن که هستم اما میخوام بیشتر بشناسمش...خوب من واون زیاد با هم حرف نزدیم

    مامان :باشه هرجور تو راحتی...فقط زود تر آشنا شو چون از همین الان دلم تنگه عروسمه که زودتر ببینمش

    لبخندی زدم و سرمو پایین گرفتم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا