- عضویت
- 2016/08/01
- ارسالی ها
- 48
- امتیاز واکنش
- 185
- امتیاز
- 0
- سن
- 28
فصل نهم
نه صدایی میشنیدم نه کس دیگه ای رو میدیم...تمام حواسم متوجه اون بود...اونی که با یک بار دیده بودمش وبعد همون یکبار شده بود تمام زندگیم وحالا تمام زندگیم با یه شال یاسی و لباسی درست هم رنگ شالش که بلندیش تا زانوش میرسید وسارافنی زرشکی که بلند تر از لباسش بود درست روبه روم اونطرف سالن روی مبل تک نفره زرشکی که ست کاغذ دیواری همونطرف سالن بود نشسته بود وکمی خم شده بود به جلو ونگاهش روی مجله تو دست فرشته خانوم بود که درست روبه روش روی ست دیگر همون مبل نشسته بود.
سهیل :بسه دیگه ...دختر مردم قورت دادی با اون چشات
بدون توجه به حرف سهیل بازم به نگاه کردنم ادامه دادم.
(اروم ودرحالی که سعی میکرد صداش به اون طرف سالن نرسه)_هوووووی با توام!!!
(با عصبانیت)_چته چی میگی؟...چرا نمیذاری تو حال خودم باشم!
_چون اگه ولت کنم تا فردا صبح همینطور نگاش میکنی؟
_خب از دیدنش سیر نمیشم!
_خب منم دقیقا به خاطر همین میگم چند لحظه چشم ازش بردار که با هم فکر کنیم که چه جوری به دستش بیاری...به دستش که اوردی بشین تا اخر عمرت نگاش کن.
نگاهی به سهیل انداختم ،واقعا که رفیق بود ولی با یاد اوری امروز که بهم گفته بود ازش خبری نداره انگار که تازه یادم اومده باشه که کلی سوال دارم ازش اخمامو کردم تو هم وگفتم:
_چرا امروز بهم نگفتی که پیداش کردی؟
_چون نکرده بودم
_پس چرا اینجاست؟
_ناراحتی اینجاست؟
تازه فهمیدم چه چرتی گفتم:میدونی که منظورم این نبود.
_من پیداش نکردم منم همین یه ساعت پیش که اومدم خونه فهمیدم که همون موقع هم بهت زنگ زدم ولی تو...
دیگه بقیه حرفش رو نشنیدم ویاد همون لحظه تو ماشین افتادم وگفتم:
_اخه اون لحظه جلوی من بود!
_چی!؟
_رفته بودم میدون... دنبالش یه دفعه دیدم جلومه وداره تاکسی میگیره
_تو چی کار کردی!؟
_تعقیبش کردم تا اینجا...وقتی به خودم اومدم که ازم ادرس خونه شما رو پرسید.
_پس منظورش از حرفش این بود؟
_کدوم حرف؟
_از مرحله پرتیا...دم دربعد از سلام گفت پس شما هم دنبال همین ادرس بودید؟!
_من نشنیدم؟
_چون عاشقی اقا دامون
_دیگه چی گفت؟
_هیچی فکر کنم ازت نامید شد؟!
_چرا من که چیزی نگفتم؟
نفسش رو با بوف داد بیرون گفت:
_حق داشته!!!
_فرشته خانوم نگفت چه جوری پیداش کرده ؟
_وقت نشد بگه، گفت اقا دامون بیاد تعریف میکنم
فرشته خانوم:حرفای شما دودوست تموم نمیشه...خوبه از صبح باهمین...بعد میگن خانوما پرحرفن.
سهیل:ما دیدیم شما خانوما راهتون رو از ما سوا کردین گفتیم پیشتون کم نیاریم.
فرشته:حالا میاین شام بخورین یا برای اینکه کم نیارین ازشامم میگذرین؟
سهیل :من غلط بکنم از شام بگذرم...شده امضا بدم خانوما از مردا سرن،امضا میدم ولی از شام نمیگذرم.
_امضا نداده هم خانوما میدونن که از مردا سرن.
دیگه ادامه گفتگو رو نشنیدم وخیره موندم بهش ...چه قدر صداش دلنشین بود ...چه قدر متین واروم حرف میزد...غرق در خیالاتم بودم که با سیخونکی که سهیل بهم زد به خودم اومدم.
_اخ...چرا سیخونک میزنی؟
_چون ولت کنم مدام تو هپروتی...بابا جوری رفتار نکن که دختره فکرکنه دخترندیده ای؟
_مگه دیدم؟
_این همه دختر مثل پروانه تو دانشگاه وشرکت دورت میگردند شاپرکند!؟
_اون دخترای هـ*ـر*زه رو بااین دختر خانوم مقایسه میکنی...دیدی چه قدر اروم ومتین حرف زد!!!
_پ نه پ میخواستی بیاد اینجا موهاشو بکنه ودادوبیدادراه بندازه.
_خیلی بی شخصیتی
_باشه بابا اصلا من بی شخصیت ...نفهم...اصلا هرچی تو بگی ...فقط تو رو خدا این القابوبذار بعد شام بارم کن (در حالی که دستم رو میکشید سمت میز)بابا مردم ...اسید معده ام رسید به حلقم با این بویی که ایال راه انداخته.
بدون اینکه بخوام لبخندی گوشه لبم نشست وهمراه سهیل پشت میزشام که خیلی باسلیقه چیده شده بود نشستم.
_بد چیدم؟
از صدای ارومش سرم رو بالا گرفتم که دیدم درست روبه روایستاده در حالی که سعی میکردم زیاد تابلو نباشم
_چی ؟
_میز شام رو میگم.
_خیلی خوب چیده شده...
_به خاطر خوب چیده شدنش میخندیدین؟
هنوز متوجه حرفش نشده بودم وداشتم فکر میکردم که چی بگم که سهیل به دادم رسید وگفت:
_نه نیلوفر خانوم...خنده دامون برای کارای من بود...در بدترین شرایط هم نمیتونه جلوخنده اش رو از دست کاراهای من بگیره.
من که تازه گوشام میشنید باشنیدن نام نیلوفر دوباره تو افکارم غرق شدم و اسمش رو با خودم تکرار کردم وبدون اینکه بخوام به زبون گفته بودم:
_چه اسم قشنگی؟
سهیل :اسم من...اره میدونم خیلی خوش اهنگ و...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و رو به نیلوفر
_اسمتون خیلی قشنگه وخیلی هم بهتون میاد؟
_یعنی هنوز هم شکل نیلوفرم؟
چون چیزی از حرفش نفهمیدم گنگ نگاهش کردم.
_اخه پدرم میگه وقتی به دنیا اومدم شکل گل نیلوفر بودم به خاطر همین اسمم رو نیلوفر گذاشتن.
فرشته که به جمعمون اضافه شده بود گفت:
_هنوز هم مثل گل میمونی عزیزم.
نیلوفر که از تعریف فرشته خجالت کشیده بود سرش رو پایین انداخت وبه گفتن ممنون ارومی اکتفا کرد.
سهیل:ولی من که فکر میکنم همه بچه ها موقع به دنیا اومدنشون شبیه لاکپشت میمونن .
فرشته از این حرف سهیل حسابی خجالت کشیدودرحالی که میخواست درستش کنه:
_شما شاید شبیه لاک پشت باشی ...
نیلوفر نذاشت فرشته حرفش رو تموم کنه وجوری که میخواست بگه ناراحت نشدم گفت:
_اره منم با دیدن عکسای بچگیام خودمو شبیه همه چیز دیدم جز نیلوفرولی فکر کنم دیده پدر مادرم به خاطر کارشون باشه .
سهیل :دیدی...نیلوفر خانومم با من موافقه...
فرشته چشم غره ای به سهیل رفت که شاید ساکت بشه ومن هم از فرصت استفاده کردم وپرسیدم.
_مگه پدرومادرتون چیکارن؟
_باغبون...گلخونه دارن
سهیل:میگم ...!!!چون این دید قشنگ از فرزند فقط از چشمای زیبای باغبان برمیاد.
واینبار خود نیلوفر هم زد زیر خنده وفرشته هم که دید که انگار به نیلوفر برنخورده همراه ما خندید.
نیلوفر که هنوزهم خنده برلبانش بود:
_به اقا دامون حق میدم که با وجود شما نتونه نخنده.
با شنیدن اسمم از دهان نیلوفر دلم غنج رفت و تو دلم کلی قند اب کردم که فرشته گفت:
_شام سرد شد بفرمایید
وبا این حرف همه شروع به خوردن کردیم وبعد هم کلی تعریف از دستپخت فرشته ولی من هنوز غرق در احساسات خودم بودم.
بعد از شام تو سالن نشستیم ومشغول چایی خوردن بودیم که سهیل دوباره سکوت رو شکست وگفت:
_راستی نیلوفر خانوم گفتین باغتون کجاست؟
_منظورتون گلخونه است؟
_اره همون
_تو میدون ...بلوار...
با شنیدن اسم اون میدون دوباره به فکر رفتم :
پس خونشون اونجا بوده...و با فکر این که اگه پیداش نمیکردم باید خونه هارو دنبالش میگشتم لرزه ای برتنم افتاد ودوباره یاد چه جوری پیدا شدنش افتادم وبا این فکر سعی کردم به حرفاشون گوش کنم که شاید بتونم میونش کشف کنم که چی شده .
سهیل:بزرگه گلخونتون؟
فرشته :چه جورم ...باید ببینی ...انقدر بزرگه که ادم موقع برگشتن راه رو گم میکنه.
سهیل قیافه با مزه ای گرفت و گفت:
_چشمم روشن شما کی تشریف بـرده بودین باغشون
_اولا باغ نه وگلخونه...دوما خودت میگفتی برو از گلخونه سمیعی خرید کن.
سپهر درحالی که چشماش چهار تا شد:
_سمیعی!!!شما دختر اقای سمیعی هستین؟
نیلوفر:بله...بهم نمیاد؟
فرشته:امروز رفته بودم گل بخرم که نیلوفرجان رو دیدم...نیلوفر جان هم مثل من دانشجوی گرافیک هستن.
سهیل :إإإ...چه جالب ...حالا ترم چندین؟
نیلوفر:ترم شش
سهیل:پس لابد شهرستان درس میخونید ...به خاطر همین هم شمارو ندیدیم
نیلوفر:نه من دانشگاه شریعتی تهران میرم...ولی چون هم کار میکنم وهم درس میخونم کمتر وقت ازاد دارم وبیشتربعد غروب و روزای تعطیل خونه ام
سهیل:کار گرافیکی میکنین؟...شنیدم پولش خوبه؟
نیلوفر:نه من معلم هستم...نقاشی درس میدم
سهیل:چراگرافیک که پولش بیشتره؟
فرشته:اقا سهیل همه چیز که پول نیست
نیلوفر:بله منم قصدم از خوندن گرافیک پول دراوردن نبود...علاقه بود،الانم به خاطر علاقه ام به تدریسه که مشغول کارم
سهیل:وقتی آدم میتونه به راحتی پول دربیاره چرا نیاره؟
نیلوفر:چون پول خوشبختی نمیاره
سهیل :اینا که شعاره!!!
فرشته:نخیر شعار نیست حقیقته ...پولی که خوشحالت نکنه به چه درد میخوره...
سهیل:نه من قبول ندارم...اصلا نظر تو چیه دامون؟
من که تا اون لحظه محو نیلوفر وحرفاش بودم ولحظه لحظه مصرتر میشدم برای بودن باهاش گفتم:
_به نظر من هر دوش مهمه ...یه جورایی مکملند ...اگه هر کدومشون نباشه یه جای زنگیت میلنگه،به نظر من کار نیلوفر خانوم عاقلانه بوده الان هر دوش رو دارند...هم به اندازه نیازشون پول در میارن هم چون دنبال علاقه شون رفتن از کار خسته نمیشن.
سهیل:خوب علاقه فرشته خانوم نقاشیه...وقتی میتونن از علاقه اشون بیشتر پول دربیارن چرا نیارن؟
نیلوفر:اره علاقه ام نقاشی هست ولی وقتی تدریس میکنم بیشتر احساس مفید بودن میکنم واز طرفی من عاشق تدریس هم هستم...حس اینکه به تونی هنرت رو به دیگران یاد بدی قشنگ تره تا اینکه هنرت رو بفروشی.
سهیل:اقا قبول نیست شما همتون رفتین تو نقش ادم اتو کشیده ها (منظورش ادمای مهمه )من این جوری هول میشم نمیتونم حرفمو بزنم .
ومثل همیشه همگی نتونستیم طاقت بیاریم وزدیم زیرخنده
سهیل:اهان...یادم اومدم چی میخواستم بگم ...
سهیل ژست جدی گرفت وگفت:یعنی بقیه که اثارشون رو میفروشن بی احساسن؟
نیلوفر:نه به نظرم مجبورند...ولی خدارو شکر من مجبور نیستم.
من که منتظر بهونه بودم تا بیشتر ببینمش پرسیدم:
_شما هم مثل نقاشای بزرگ کارگاه دارین؟
نیلوفرلبخند کوچک قشنگی زد وگفت:
_نقاش بزرگی نیستم ولی برای دل خودم یه اتاق کوچیک دارم ونقاشیهام رو توش نگه میدارم ...البته اتاق کارمم هست
فرشته:البته شکسته نفسی میکنه ...من کاراش رو دیدم ،عالیه...اتاقش رو که ببینین شاخ در میارین از بس باسلیقه چیده شده.
سهیل:پس واجب شد بیایم گارگاهتون رو از نزدیک ببینیم .
نیلوفر:قدمتون روچشم...ولی فرشته جان به من لطف دارن انقدر هم تعریفی نیست.
سهیل:خوب میبینیم بعد قضاوت میکنیم...تو هم میای دامون؟
من که دنبال همچین فرصتی بودم گفتم:
_اره میام...منم خیلی به کارهای هنری علاقه دارم.
سهیل رو به نیلوفر:اره نیلوفر خانوم این اقا دامون ما عاشق نقاشی وکارهای هنریه...هرروز تویه نمایشگاه پیداش میکنم.
نیلوفر که متوجه تیکه سهیل به من نشده بود گفت:
_چه قدر عالی ...این دوره زمونه کمتر ادمی پیدا میشه که به این چیزا اهمیت بده ...تفریحات این دوره خلاصه شده تو تلویزیون
سهیل:جدا از این صحبتا...کی برسیم خدمتتون؟
نیلوفر:من جمعه ها بیکارم...اگه شما هم مشکلی ندارید خوشحال میشم تشریف بیارید؟
فرشته: مزاحم نیستیم؟
نیلوفر:نه این چه حرفیه ...خیلی هم خوشحال میشم .
سهیل:پس این جمعه نهار مزاحم میشیم.
فرشته چشم غره ای به سهیل رفت و گفت:
_حالا کی حرف از نهار زد که تو خودتو دعوت میکنی...
نیلوفر:پس چی ...غیر از نهار باید شامم بمونید؟
فرشته: نه نیلوفر جان...سهیل شوخی میکنه ...فعلا سرت شلوغه بذار بعدا...حالا فرصت زیاده
نیلوفر:نگو این حرفوفرشته جون ناراحت میشما...باور کن برای من سخت نیست ...اینطوری میگی فکر میکنم هنوز به عنوان دوستت قبولم نداریا
فرشته که انگار تسلیم شده بود سرش رو انداخت پایین وسهیل گفت:
_البته ما هم میدونیم که برای شما سخت نیست...منظور ایال این بود که خانواده مخصوصا مادر گرامی به زحمت نیفتن.
نیلوفر:خیالتون راحت اقا سهیل قول میدم همه کارها رو خودم بکنم.
فرشته دوباره از حرف سهیل سرخ وسفید شد وگفت:
_مادرنیلوفر جان چند سالی میشه که فوت کردند وبعد هم کلی زیر گوش نیلوفر عذر خواهی کرد ومنم تو تمام این لحظات غرق نیلوفر بودم که با تمام ناراحتی توی چشماش هنوز لبخند میزد.
هنوز غرق نیلوفر بودم با سیخونک سهیل به پهلوم به خودم اومدم که نیلوفر رو در حال خداحافظی دیدم وناخواسته گفتم:
_تشریف بیارین میرسونمتون
نیلوفر:نه ممنون گفتم که بابا اومدن دنبالم
سهیل:ببخشید نیلوفر خانوم این دوست ما وقتی خسته است مدام سوتی میده
نیلوفر لبخندی زد ودوباره قرار جمعه رو یاداوری کرد ورفت و با بسته شدن در سهیل پرید جلومو گفت:
_چه طوربود رفیق؟...نه اصلا خودت چطوری؟
فرشته:سهیل اذیتشون نکن!
سهیل بدون توجه به حرف فرشته دستم رو گرفت رو مبل نشوند وخودشم کنارم نشست وگفت:
_اینجا نبودی تو باغ بودی؟
با تعجب ودر حالی که هنوز گنگ سوتیم ورفتنش بودم
_کدوم باغ؟
_باغ عروسیتون دیگه...وای دامون قیافت دیدنی بود مدام مثل دومادا تو عروسی که گنگ هستن والکی لبخند میزنن بودی...تو خیالای عروسیت بودی نه؟!!!
فرشته:سهیل؟!!!
سهیل:چیه مگه دروغ میگم ...خدایی قیافه اش اینطوری نبود؟
فرشته:خودتم کم از اقا دامون نداشتیا ...حالا که اب از سرت گذشته داری اذیت میکنی
سهیل:مگه من گفتم نبودم ...اصلا اقا این شتریه که در خونه همه میخوابه
با این حرف سهیل انگار که همه چیز یادم رفته باشه زدم زیر خنده
_چیه میخندی اقا دامون؟
_اخه هر چی میشه تو فقط همین ضرب المثل رو میگی
وفرشته هم در تایید حرف من خندید
سهیل :هرهر...خب ضرب المثل کاربردییه ...حالا حرفو عوض نکن ...جواب منو بده؟
سرمو انداختم پایین وبازم رفتم تو افکارم وباز هم تجسمش کردم.
فرشته:رنگ رخساره نشان میدهد از سر درون اقا سهیل!
سهیل:اینکه نشد جواب ...بگو ببینم تو مغزت چی میگذره؟
_مطمئنم که میخوامش وهرکاری میکنم برای بودن باهاش
سهیل:پس مبارکه
وبا قیافه بانمکی مثل زنـ*ـا شروع کرد به هل کشیدن
فرشته :پس باید دلشو به دست بیارین
به یادم افتادکه امشب مثل معجزه بود برام گفتم:
_فرشته خانوم چه جوری پیداش کردین؟
فرشته:نمیدونم...تو گلخونه یه لحظه دیدم که جلومه ...اول به چشمام شک کردم ولی وقتی اقای سمیعی معرفیش کرد ...
_چه جوری قبول کرد بیاد؟
سهیل:مگه نمیدونی...خودش نیومد که کت بسته اوردیمش...اخه این سواله...
فرشته:با هم حرف زدیم بعد که فهمید گرافیک خوندم ازم برای کار یه مسابقه کمک خواست منم دعوتش کردم.
سهیل:راستی چرا تنها اومد؟اقای سمیعی رو دعوت نکردی؟
فرشته:دیگه انقدر مخم میرسه که با هم دعوتشون کنم...اقای سمیعی منتظر دوستشون بودن عذر خواهی کردن گفتن تو یه فرصت دیگه حتمی میان
_حالا بگذریم از این حرفا،از من چیزی بهش نگفتین؟
_نه راستش وقتی هم اومدین گفتم اتفاقی اومدین
_با هم بودین حرفی از من نزد...که از من خوشش ...
فرشته خانوم نذاشت حرفمو بزنم گفت:
_اقا دامون عجله نکنین...بعدا معلومه حرفی نمیزنه ...به نظر من تا همین الان خیلی خوب پیش رفتیم ...تازه شما فقط از داستانتون خبر دارید ،اون الان از علاقه شما به خودش چیزی نمیدونه ...به نظرم به این زودی هم لازم نیست بدونه ...
_به نظرتون چه طور بود؟
_سلیقه تون عالیه اقا دامون هرچند که شما فقط دیده بودینش وحرفی با هم نزده بودین ..به نظرم الان باید تصوراتتون رو بذارید کنار ودرست بشناسینش ...مطمئنم که نیلوفر هم از اون دختر ها نیست که با شنیدن داستان عاشق شدنتون در یه نگاه بهتون جواب مثبت بده.
سهیل :البته با سوتیای امشبت باید بدجور تلاش کنی...من که میشناختمت مطمئن شدم که خنگ وخلی !دیگه چه به رسه به اون دختر که بار اولم بود تو رو میدید.
_اخه دست خودم نبود...خیلی بد بودم؟!!!
فرشته در حالی که روی میز رو جمع میکرد:نه سهیل داره اذیتتون میکنه ...تنها بدیتون امشب این بود که خیلی ساکت بودید .
_فکر نمیکردم انقدر خونگرم وزود جوش باشه...
فرشته:ولی برای من که پدرشو میشناختم چیز عجیبی نبود...درست اخلاقش مثل پدرشه...مهربون وخونگرم وبیتعارف
سهیل:راستی فرشته میدونی دامون امشب تو میدون...دیدش؟!!!
فرشته:واقعا...
_اره درست همون لحظه که سهیل زنگ زد دیدم جلومه
فرشته :پس برای این جواب نمیدادید؟!!!من وسهیل کلی نگرانتون شدیم
_اره تا دم خونه شما هم تعقیبش کردم ...تو کوچه ادرس شما رو ازم پرسید ومن تازه فهمیدم کجام.
فرشته:میدونی اقا دامون ...تا دیروز به خاطر شما کلی دنبالش گشتیم با سهیل ولی من دیشب واقعا ناامید شدم به سهیل گفتم که یه جور راضی تون کنه که دیگه دنبالش نگردین امروزم فقط به قصد خرید گل رفتم گلخونه ...وقتی اونجا دیدمش فهمیدم که خدا میخواد به هم برسید وبا این حرف شما دیگه شک ندارم که شما ها برای هم افریده شدین.
سهیل خمیازه ای کشید وگفت:حالا اگه رمز گشایی هاتون تموم شد بریم بخوابیم چون باقری اصلا کاری به این رمز گشایی ها نداره .
_پس من دیگه میرم
سهیل:کجا ؟!!!خوب این چند ساعتم بمون بعد با هم خدمت باقری میرسیم.
فرشته:راست میگه اقا دامون بمونید ...این چند شب که افتخار ندادید حداقل امشب بمونید.
_اخه...
سهیل:اخه نداره دیگه ...خوابم میاد،حال نازکشی از تو رو هم ندارم
و دستمو کشید به سمت یکی از اتاق ها که تا حالا توشون رو ندیده بودم و در یک حرکت نشوندم رو تخت ورفت به سمت دراوری که پایین تخت بود واز کشو یک شلواروتیشرت دراورد انداخت کنارم رو تخت وگفت:
_چیه نگاه میکنی؟نکنه تا صبح میخوای همین جور بشینی؟
نگاهی به اتاق که خیلی با سلیقه چیده شده انداختم وگفتم:
_بهتر نبود من یه جای دیگه میخوابیدم؟
_مثلا کجا؟
_تو سالن یا اتاق کارت!
_چیه معذبی میخوای پیش من بخوابی؟...اصلا خیلی دلتم بخواد پیش من بخوابی!میدونی چند نفر ارزوشونه پیش من بخوابن؟
_(با خنده)ساکت شو سهیل!
_بگیر بخواب الان برمیگردم
_اخه...
_(در حالی که بلند میشد وبه سمت در میرفت)چیه امشب برای من هی اخه..اخه راه انداختی...تا برمیگردم لباستو عوض کرده خوابیده باشیا.
از رو تخت بلند شدم که لباسامو عوض کنم که دوباره محو اتاق شدم...یه اتاق حدودا دوازده متری با یک پنجره بزرگ در انتهای اتاق که با پرده ارغوانی پفی وتخت شیری با روتختی شیری و ارغوانی که زیر پنجره قرار داشت ودراورشیری رنگ که در پایین تخت قرار داشت و اینه ای نقره ای که روش خودنمایی میکرد و یک میز عسلی شیری رنگ که در کنار تخت قرار داشت و چراغ خواب حبابی با پایه مجسمه ای سفید با طرح لیلی ومجنون که خیلی ظریف تراشیده شده بود روش قرار داشت .
واقعا اتاق قشنگی بود ...ته دلم ارزو میکردم که همچین اتاقی برای من واون باشه،یعنی من ونیلوفر!!!
سهیل:إإإ...تو که هنوز بیداری !....چیه منتظر عروست بودی؟(با اشاره به خودش)
نه صدایی میشنیدم نه کس دیگه ای رو میدیم...تمام حواسم متوجه اون بود...اونی که با یک بار دیده بودمش وبعد همون یکبار شده بود تمام زندگیم وحالا تمام زندگیم با یه شال یاسی و لباسی درست هم رنگ شالش که بلندیش تا زانوش میرسید وسارافنی زرشکی که بلند تر از لباسش بود درست روبه روم اونطرف سالن روی مبل تک نفره زرشکی که ست کاغذ دیواری همونطرف سالن بود نشسته بود وکمی خم شده بود به جلو ونگاهش روی مجله تو دست فرشته خانوم بود که درست روبه روش روی ست دیگر همون مبل نشسته بود.
سهیل :بسه دیگه ...دختر مردم قورت دادی با اون چشات
بدون توجه به حرف سهیل بازم به نگاه کردنم ادامه دادم.
(اروم ودرحالی که سعی میکرد صداش به اون طرف سالن نرسه)_هوووووی با توام!!!
(با عصبانیت)_چته چی میگی؟...چرا نمیذاری تو حال خودم باشم!
_چون اگه ولت کنم تا فردا صبح همینطور نگاش میکنی؟
_خب از دیدنش سیر نمیشم!
_خب منم دقیقا به خاطر همین میگم چند لحظه چشم ازش بردار که با هم فکر کنیم که چه جوری به دستش بیاری...به دستش که اوردی بشین تا اخر عمرت نگاش کن.
نگاهی به سهیل انداختم ،واقعا که رفیق بود ولی با یاد اوری امروز که بهم گفته بود ازش خبری نداره انگار که تازه یادم اومده باشه که کلی سوال دارم ازش اخمامو کردم تو هم وگفتم:
_چرا امروز بهم نگفتی که پیداش کردی؟
_چون نکرده بودم
_پس چرا اینجاست؟
_ناراحتی اینجاست؟
تازه فهمیدم چه چرتی گفتم:میدونی که منظورم این نبود.
_من پیداش نکردم منم همین یه ساعت پیش که اومدم خونه فهمیدم که همون موقع هم بهت زنگ زدم ولی تو...
دیگه بقیه حرفش رو نشنیدم ویاد همون لحظه تو ماشین افتادم وگفتم:
_اخه اون لحظه جلوی من بود!
_چی!؟
_رفته بودم میدون... دنبالش یه دفعه دیدم جلومه وداره تاکسی میگیره
_تو چی کار کردی!؟
_تعقیبش کردم تا اینجا...وقتی به خودم اومدم که ازم ادرس خونه شما رو پرسید.
_پس منظورش از حرفش این بود؟
_کدوم حرف؟
_از مرحله پرتیا...دم دربعد از سلام گفت پس شما هم دنبال همین ادرس بودید؟!
_من نشنیدم؟
_چون عاشقی اقا دامون
_دیگه چی گفت؟
_هیچی فکر کنم ازت نامید شد؟!
_چرا من که چیزی نگفتم؟
نفسش رو با بوف داد بیرون گفت:
_حق داشته!!!
_فرشته خانوم نگفت چه جوری پیداش کرده ؟
_وقت نشد بگه، گفت اقا دامون بیاد تعریف میکنم
فرشته خانوم:حرفای شما دودوست تموم نمیشه...خوبه از صبح باهمین...بعد میگن خانوما پرحرفن.
سهیل:ما دیدیم شما خانوما راهتون رو از ما سوا کردین گفتیم پیشتون کم نیاریم.
فرشته:حالا میاین شام بخورین یا برای اینکه کم نیارین ازشامم میگذرین؟
سهیل :من غلط بکنم از شام بگذرم...شده امضا بدم خانوما از مردا سرن،امضا میدم ولی از شام نمیگذرم.
_امضا نداده هم خانوما میدونن که از مردا سرن.
دیگه ادامه گفتگو رو نشنیدم وخیره موندم بهش ...چه قدر صداش دلنشین بود ...چه قدر متین واروم حرف میزد...غرق در خیالاتم بودم که با سیخونکی که سهیل بهم زد به خودم اومدم.
_اخ...چرا سیخونک میزنی؟
_چون ولت کنم مدام تو هپروتی...بابا جوری رفتار نکن که دختره فکرکنه دخترندیده ای؟
_مگه دیدم؟
_این همه دختر مثل پروانه تو دانشگاه وشرکت دورت میگردند شاپرکند!؟
_اون دخترای هـ*ـر*زه رو بااین دختر خانوم مقایسه میکنی...دیدی چه قدر اروم ومتین حرف زد!!!
_پ نه پ میخواستی بیاد اینجا موهاشو بکنه ودادوبیدادراه بندازه.
_خیلی بی شخصیتی
_باشه بابا اصلا من بی شخصیت ...نفهم...اصلا هرچی تو بگی ...فقط تو رو خدا این القابوبذار بعد شام بارم کن (در حالی که دستم رو میکشید سمت میز)بابا مردم ...اسید معده ام رسید به حلقم با این بویی که ایال راه انداخته.
بدون اینکه بخوام لبخندی گوشه لبم نشست وهمراه سهیل پشت میزشام که خیلی باسلیقه چیده شده بود نشستم.
_بد چیدم؟
از صدای ارومش سرم رو بالا گرفتم که دیدم درست روبه روایستاده در حالی که سعی میکردم زیاد تابلو نباشم
_چی ؟
_میز شام رو میگم.
_خیلی خوب چیده شده...
_به خاطر خوب چیده شدنش میخندیدین؟
هنوز متوجه حرفش نشده بودم وداشتم فکر میکردم که چی بگم که سهیل به دادم رسید وگفت:
_نه نیلوفر خانوم...خنده دامون برای کارای من بود...در بدترین شرایط هم نمیتونه جلوخنده اش رو از دست کاراهای من بگیره.
من که تازه گوشام میشنید باشنیدن نام نیلوفر دوباره تو افکارم غرق شدم و اسمش رو با خودم تکرار کردم وبدون اینکه بخوام به زبون گفته بودم:
_چه اسم قشنگی؟
سهیل :اسم من...اره میدونم خیلی خوش اهنگ و...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و رو به نیلوفر
_اسمتون خیلی قشنگه وخیلی هم بهتون میاد؟
_یعنی هنوز هم شکل نیلوفرم؟
چون چیزی از حرفش نفهمیدم گنگ نگاهش کردم.
_اخه پدرم میگه وقتی به دنیا اومدم شکل گل نیلوفر بودم به خاطر همین اسمم رو نیلوفر گذاشتن.
فرشته که به جمعمون اضافه شده بود گفت:
_هنوز هم مثل گل میمونی عزیزم.
نیلوفر که از تعریف فرشته خجالت کشیده بود سرش رو پایین انداخت وبه گفتن ممنون ارومی اکتفا کرد.
سهیل:ولی من که فکر میکنم همه بچه ها موقع به دنیا اومدنشون شبیه لاکپشت میمونن .
فرشته از این حرف سهیل حسابی خجالت کشیدودرحالی که میخواست درستش کنه:
_شما شاید شبیه لاک پشت باشی ...
نیلوفر نذاشت فرشته حرفش رو تموم کنه وجوری که میخواست بگه ناراحت نشدم گفت:
_اره منم با دیدن عکسای بچگیام خودمو شبیه همه چیز دیدم جز نیلوفرولی فکر کنم دیده پدر مادرم به خاطر کارشون باشه .
سهیل :دیدی...نیلوفر خانومم با من موافقه...
فرشته چشم غره ای به سهیل رفت که شاید ساکت بشه ومن هم از فرصت استفاده کردم وپرسیدم.
_مگه پدرومادرتون چیکارن؟
_باغبون...گلخونه دارن
سهیل:میگم ...!!!چون این دید قشنگ از فرزند فقط از چشمای زیبای باغبان برمیاد.
واینبار خود نیلوفر هم زد زیر خنده وفرشته هم که دید که انگار به نیلوفر برنخورده همراه ما خندید.
نیلوفر که هنوزهم خنده برلبانش بود:
_به اقا دامون حق میدم که با وجود شما نتونه نخنده.
با شنیدن اسمم از دهان نیلوفر دلم غنج رفت و تو دلم کلی قند اب کردم که فرشته گفت:
_شام سرد شد بفرمایید
وبا این حرف همه شروع به خوردن کردیم وبعد هم کلی تعریف از دستپخت فرشته ولی من هنوز غرق در احساسات خودم بودم.
بعد از شام تو سالن نشستیم ومشغول چایی خوردن بودیم که سهیل دوباره سکوت رو شکست وگفت:
_راستی نیلوفر خانوم گفتین باغتون کجاست؟
_منظورتون گلخونه است؟
_اره همون
_تو میدون ...بلوار...
با شنیدن اسم اون میدون دوباره به فکر رفتم :
پس خونشون اونجا بوده...و با فکر این که اگه پیداش نمیکردم باید خونه هارو دنبالش میگشتم لرزه ای برتنم افتاد ودوباره یاد چه جوری پیدا شدنش افتادم وبا این فکر سعی کردم به حرفاشون گوش کنم که شاید بتونم میونش کشف کنم که چی شده .
سهیل:بزرگه گلخونتون؟
فرشته :چه جورم ...باید ببینی ...انقدر بزرگه که ادم موقع برگشتن راه رو گم میکنه.
سهیل قیافه با مزه ای گرفت و گفت:
_چشمم روشن شما کی تشریف بـرده بودین باغشون
_اولا باغ نه وگلخونه...دوما خودت میگفتی برو از گلخونه سمیعی خرید کن.
سپهر درحالی که چشماش چهار تا شد:
_سمیعی!!!شما دختر اقای سمیعی هستین؟
نیلوفر:بله...بهم نمیاد؟
فرشته:امروز رفته بودم گل بخرم که نیلوفرجان رو دیدم...نیلوفر جان هم مثل من دانشجوی گرافیک هستن.
سهیل :إإإ...چه جالب ...حالا ترم چندین؟
نیلوفر:ترم شش
سهیل:پس لابد شهرستان درس میخونید ...به خاطر همین هم شمارو ندیدیم
نیلوفر:نه من دانشگاه شریعتی تهران میرم...ولی چون هم کار میکنم وهم درس میخونم کمتر وقت ازاد دارم وبیشتربعد غروب و روزای تعطیل خونه ام
سهیل:کار گرافیکی میکنین؟...شنیدم پولش خوبه؟
نیلوفر:نه من معلم هستم...نقاشی درس میدم
سهیل:چراگرافیک که پولش بیشتره؟
فرشته:اقا سهیل همه چیز که پول نیست
نیلوفر:بله منم قصدم از خوندن گرافیک پول دراوردن نبود...علاقه بود،الانم به خاطر علاقه ام به تدریسه که مشغول کارم
سهیل:وقتی آدم میتونه به راحتی پول دربیاره چرا نیاره؟
نیلوفر:چون پول خوشبختی نمیاره
سهیل :اینا که شعاره!!!
فرشته:نخیر شعار نیست حقیقته ...پولی که خوشحالت نکنه به چه درد میخوره...
سهیل:نه من قبول ندارم...اصلا نظر تو چیه دامون؟
من که تا اون لحظه محو نیلوفر وحرفاش بودم ولحظه لحظه مصرتر میشدم برای بودن باهاش گفتم:
_به نظر من هر دوش مهمه ...یه جورایی مکملند ...اگه هر کدومشون نباشه یه جای زنگیت میلنگه،به نظر من کار نیلوفر خانوم عاقلانه بوده الان هر دوش رو دارند...هم به اندازه نیازشون پول در میارن هم چون دنبال علاقه شون رفتن از کار خسته نمیشن.
سهیل:خوب علاقه فرشته خانوم نقاشیه...وقتی میتونن از علاقه اشون بیشتر پول دربیارن چرا نیارن؟
نیلوفر:اره علاقه ام نقاشی هست ولی وقتی تدریس میکنم بیشتر احساس مفید بودن میکنم واز طرفی من عاشق تدریس هم هستم...حس اینکه به تونی هنرت رو به دیگران یاد بدی قشنگ تره تا اینکه هنرت رو بفروشی.
سهیل:اقا قبول نیست شما همتون رفتین تو نقش ادم اتو کشیده ها (منظورش ادمای مهمه )من این جوری هول میشم نمیتونم حرفمو بزنم .
ومثل همیشه همگی نتونستیم طاقت بیاریم وزدیم زیرخنده
سهیل:اهان...یادم اومدم چی میخواستم بگم ...
سهیل ژست جدی گرفت وگفت:یعنی بقیه که اثارشون رو میفروشن بی احساسن؟
نیلوفر:نه به نظرم مجبورند...ولی خدارو شکر من مجبور نیستم.
من که منتظر بهونه بودم تا بیشتر ببینمش پرسیدم:
_شما هم مثل نقاشای بزرگ کارگاه دارین؟
نیلوفرلبخند کوچک قشنگی زد وگفت:
_نقاش بزرگی نیستم ولی برای دل خودم یه اتاق کوچیک دارم ونقاشیهام رو توش نگه میدارم ...البته اتاق کارمم هست
فرشته:البته شکسته نفسی میکنه ...من کاراش رو دیدم ،عالیه...اتاقش رو که ببینین شاخ در میارین از بس باسلیقه چیده شده.
سهیل:پس واجب شد بیایم گارگاهتون رو از نزدیک ببینیم .
نیلوفر:قدمتون روچشم...ولی فرشته جان به من لطف دارن انقدر هم تعریفی نیست.
سهیل:خوب میبینیم بعد قضاوت میکنیم...تو هم میای دامون؟
من که دنبال همچین فرصتی بودم گفتم:
_اره میام...منم خیلی به کارهای هنری علاقه دارم.
سهیل رو به نیلوفر:اره نیلوفر خانوم این اقا دامون ما عاشق نقاشی وکارهای هنریه...هرروز تویه نمایشگاه پیداش میکنم.
نیلوفر که متوجه تیکه سهیل به من نشده بود گفت:
_چه قدر عالی ...این دوره زمونه کمتر ادمی پیدا میشه که به این چیزا اهمیت بده ...تفریحات این دوره خلاصه شده تو تلویزیون
سهیل:جدا از این صحبتا...کی برسیم خدمتتون؟
نیلوفر:من جمعه ها بیکارم...اگه شما هم مشکلی ندارید خوشحال میشم تشریف بیارید؟
فرشته: مزاحم نیستیم؟
نیلوفر:نه این چه حرفیه ...خیلی هم خوشحال میشم .
سهیل:پس این جمعه نهار مزاحم میشیم.
فرشته چشم غره ای به سهیل رفت و گفت:
_حالا کی حرف از نهار زد که تو خودتو دعوت میکنی...
نیلوفر:پس چی ...غیر از نهار باید شامم بمونید؟
فرشته: نه نیلوفر جان...سهیل شوخی میکنه ...فعلا سرت شلوغه بذار بعدا...حالا فرصت زیاده
نیلوفر:نگو این حرفوفرشته جون ناراحت میشما...باور کن برای من سخت نیست ...اینطوری میگی فکر میکنم هنوز به عنوان دوستت قبولم نداریا
فرشته که انگار تسلیم شده بود سرش رو انداخت پایین وسهیل گفت:
_البته ما هم میدونیم که برای شما سخت نیست...منظور ایال این بود که خانواده مخصوصا مادر گرامی به زحمت نیفتن.
نیلوفر:خیالتون راحت اقا سهیل قول میدم همه کارها رو خودم بکنم.
فرشته دوباره از حرف سهیل سرخ وسفید شد وگفت:
_مادرنیلوفر جان چند سالی میشه که فوت کردند وبعد هم کلی زیر گوش نیلوفر عذر خواهی کرد ومنم تو تمام این لحظات غرق نیلوفر بودم که با تمام ناراحتی توی چشماش هنوز لبخند میزد.
هنوز غرق نیلوفر بودم با سیخونک سهیل به پهلوم به خودم اومدم که نیلوفر رو در حال خداحافظی دیدم وناخواسته گفتم:
_تشریف بیارین میرسونمتون
نیلوفر:نه ممنون گفتم که بابا اومدن دنبالم
سهیل:ببخشید نیلوفر خانوم این دوست ما وقتی خسته است مدام سوتی میده
نیلوفر لبخندی زد ودوباره قرار جمعه رو یاداوری کرد ورفت و با بسته شدن در سهیل پرید جلومو گفت:
_چه طوربود رفیق؟...نه اصلا خودت چطوری؟
فرشته:سهیل اذیتشون نکن!
سهیل بدون توجه به حرف فرشته دستم رو گرفت رو مبل نشوند وخودشم کنارم نشست وگفت:
_اینجا نبودی تو باغ بودی؟
با تعجب ودر حالی که هنوز گنگ سوتیم ورفتنش بودم
_کدوم باغ؟
_باغ عروسیتون دیگه...وای دامون قیافت دیدنی بود مدام مثل دومادا تو عروسی که گنگ هستن والکی لبخند میزنن بودی...تو خیالای عروسیت بودی نه؟!!!
فرشته:سهیل؟!!!
سهیل:چیه مگه دروغ میگم ...خدایی قیافه اش اینطوری نبود؟
فرشته:خودتم کم از اقا دامون نداشتیا ...حالا که اب از سرت گذشته داری اذیت میکنی
سهیل:مگه من گفتم نبودم ...اصلا اقا این شتریه که در خونه همه میخوابه
با این حرف سهیل انگار که همه چیز یادم رفته باشه زدم زیر خنده
_چیه میخندی اقا دامون؟
_اخه هر چی میشه تو فقط همین ضرب المثل رو میگی
وفرشته هم در تایید حرف من خندید
سهیل :هرهر...خب ضرب المثل کاربردییه ...حالا حرفو عوض نکن ...جواب منو بده؟
سرمو انداختم پایین وبازم رفتم تو افکارم وباز هم تجسمش کردم.
فرشته:رنگ رخساره نشان میدهد از سر درون اقا سهیل!
سهیل:اینکه نشد جواب ...بگو ببینم تو مغزت چی میگذره؟
_مطمئنم که میخوامش وهرکاری میکنم برای بودن باهاش
سهیل:پس مبارکه
وبا قیافه بانمکی مثل زنـ*ـا شروع کرد به هل کشیدن
فرشته :پس باید دلشو به دست بیارین
به یادم افتادکه امشب مثل معجزه بود برام گفتم:
_فرشته خانوم چه جوری پیداش کردین؟
فرشته:نمیدونم...تو گلخونه یه لحظه دیدم که جلومه ...اول به چشمام شک کردم ولی وقتی اقای سمیعی معرفیش کرد ...
_چه جوری قبول کرد بیاد؟
سهیل:مگه نمیدونی...خودش نیومد که کت بسته اوردیمش...اخه این سواله...
فرشته:با هم حرف زدیم بعد که فهمید گرافیک خوندم ازم برای کار یه مسابقه کمک خواست منم دعوتش کردم.
سهیل:راستی چرا تنها اومد؟اقای سمیعی رو دعوت نکردی؟
فرشته:دیگه انقدر مخم میرسه که با هم دعوتشون کنم...اقای سمیعی منتظر دوستشون بودن عذر خواهی کردن گفتن تو یه فرصت دیگه حتمی میان
_حالا بگذریم از این حرفا،از من چیزی بهش نگفتین؟
_نه راستش وقتی هم اومدین گفتم اتفاقی اومدین
_با هم بودین حرفی از من نزد...که از من خوشش ...
فرشته خانوم نذاشت حرفمو بزنم گفت:
_اقا دامون عجله نکنین...بعدا معلومه حرفی نمیزنه ...به نظر من تا همین الان خیلی خوب پیش رفتیم ...تازه شما فقط از داستانتون خبر دارید ،اون الان از علاقه شما به خودش چیزی نمیدونه ...به نظرم به این زودی هم لازم نیست بدونه ...
_به نظرتون چه طور بود؟
_سلیقه تون عالیه اقا دامون هرچند که شما فقط دیده بودینش وحرفی با هم نزده بودین ..به نظرم الان باید تصوراتتون رو بذارید کنار ودرست بشناسینش ...مطمئنم که نیلوفر هم از اون دختر ها نیست که با شنیدن داستان عاشق شدنتون در یه نگاه بهتون جواب مثبت بده.
سهیل :البته با سوتیای امشبت باید بدجور تلاش کنی...من که میشناختمت مطمئن شدم که خنگ وخلی !دیگه چه به رسه به اون دختر که بار اولم بود تو رو میدید.
_اخه دست خودم نبود...خیلی بد بودم؟!!!
فرشته در حالی که روی میز رو جمع میکرد:نه سهیل داره اذیتتون میکنه ...تنها بدیتون امشب این بود که خیلی ساکت بودید .
_فکر نمیکردم انقدر خونگرم وزود جوش باشه...
فرشته:ولی برای من که پدرشو میشناختم چیز عجیبی نبود...درست اخلاقش مثل پدرشه...مهربون وخونگرم وبیتعارف
سهیل:راستی فرشته میدونی دامون امشب تو میدون...دیدش؟!!!
فرشته:واقعا...
_اره درست همون لحظه که سهیل زنگ زد دیدم جلومه
فرشته :پس برای این جواب نمیدادید؟!!!من وسهیل کلی نگرانتون شدیم
_اره تا دم خونه شما هم تعقیبش کردم ...تو کوچه ادرس شما رو ازم پرسید ومن تازه فهمیدم کجام.
فرشته:میدونی اقا دامون ...تا دیروز به خاطر شما کلی دنبالش گشتیم با سهیل ولی من دیشب واقعا ناامید شدم به سهیل گفتم که یه جور راضی تون کنه که دیگه دنبالش نگردین امروزم فقط به قصد خرید گل رفتم گلخونه ...وقتی اونجا دیدمش فهمیدم که خدا میخواد به هم برسید وبا این حرف شما دیگه شک ندارم که شما ها برای هم افریده شدین.
سهیل خمیازه ای کشید وگفت:حالا اگه رمز گشایی هاتون تموم شد بریم بخوابیم چون باقری اصلا کاری به این رمز گشایی ها نداره .
_پس من دیگه میرم
سهیل:کجا ؟!!!خوب این چند ساعتم بمون بعد با هم خدمت باقری میرسیم.
فرشته:راست میگه اقا دامون بمونید ...این چند شب که افتخار ندادید حداقل امشب بمونید.
_اخه...
سهیل:اخه نداره دیگه ...خوابم میاد،حال نازکشی از تو رو هم ندارم
و دستمو کشید به سمت یکی از اتاق ها که تا حالا توشون رو ندیده بودم و در یک حرکت نشوندم رو تخت ورفت به سمت دراوری که پایین تخت بود واز کشو یک شلواروتیشرت دراورد انداخت کنارم رو تخت وگفت:
_چیه نگاه میکنی؟نکنه تا صبح میخوای همین جور بشینی؟
نگاهی به اتاق که خیلی با سلیقه چیده شده انداختم وگفتم:
_بهتر نبود من یه جای دیگه میخوابیدم؟
_مثلا کجا؟
_تو سالن یا اتاق کارت!
_چیه معذبی میخوای پیش من بخوابی؟...اصلا خیلی دلتم بخواد پیش من بخوابی!میدونی چند نفر ارزوشونه پیش من بخوابن؟
_(با خنده)ساکت شو سهیل!
_بگیر بخواب الان برمیگردم
_اخه...
_(در حالی که بلند میشد وبه سمت در میرفت)چیه امشب برای من هی اخه..اخه راه انداختی...تا برمیگردم لباستو عوض کرده خوابیده باشیا.
از رو تخت بلند شدم که لباسامو عوض کنم که دوباره محو اتاق شدم...یه اتاق حدودا دوازده متری با یک پنجره بزرگ در انتهای اتاق که با پرده ارغوانی پفی وتخت شیری با روتختی شیری و ارغوانی که زیر پنجره قرار داشت ودراورشیری رنگ که در پایین تخت قرار داشت و اینه ای نقره ای که روش خودنمایی میکرد و یک میز عسلی شیری رنگ که در کنار تخت قرار داشت و چراغ خواب حبابی با پایه مجسمه ای سفید با طرح لیلی ومجنون که خیلی ظریف تراشیده شده بود روش قرار داشت .
واقعا اتاق قشنگی بود ...ته دلم ارزو میکردم که همچین اتاقی برای من واون باشه،یعنی من ونیلوفر!!!
سهیل:إإإ...تو که هنوز بیداری !....چیه منتظر عروست بودی؟(با اشاره به خودش)