کامل شده داستان کوتاه فلق | سناتور [SheRviN DoKhT] نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SheRviN DoKhT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/19
ارسالی ها
1,883
امتیاز واکنش
147,427
امتیاز
1,086
سن
22
فَهمی؟ (می‌فهمی؟) گیس بُرسه (گیس بریده)! دهنت صاف طاها! بی‌خانواده بی‌بته، آتیشت می‌زنم عـ*ـوضـی! دستم برسه به اون محمود [...]، از زمین ساقطش می‌کنم مرتیکه رو! متین آشغـ*ـال! تف به پدر بی‌پدرت! دهن حاجی رضا که...
آدم بددهنیه. همیشه همین‌طور بود؛ از همون بچگیش تا همین حالا. هیچیش عوض نشده.
داد می‌زنه:
- واسه چی وسط هال واستادی؟ گم شو نبینمت.
یهو به‌سمتم می‌دوئه و اون‌قدری ناگهانی جلو میاد که بیخ دیوار می‌چسبم. انگشت اشاره‌ش رو تهدیدوارانه جلو صورتم می‌چرخونه.
- کنگر نمی‌خوریا لنگر بندازی! دارم میرم چاقو بخرم بیام. در رو برای هیچ خری باز نمی‌کنی من کلید دارم. از جات جم نمی‌خوریا تا برگردم.
گلدون دم در رو هم برمی‌داره و به دیوار می‌کوبه و بیرون میره.
نفسم رو فوت می‌کنم. چادرم رو از سرم می‌کشم و تموم خونه‌ش رو گشت می‌زنم. دست‌شویی رو پیدا می‌کنم، وضو می‌گیرم. نمی‌دونم قبله کدوم طرفه، حتی مهر هم نیست. گوشه‌ی فرش رو کنار می‌زنم و سرم رو روی سرامیک می‌ذارم. چه اهمیتی داره کعبه کدوم سمته وقتی تو همه جا هستی خدا؟ چه اهمیتی داره قبله‌نما کدوم ور پلکش می‌پره؟ من هر جا که حس کنم سمت توئه، سجده می‌کنم.
سجده شکر می‌کنم که زنده‌م! که حالا همین لحظه دارم نفس می‌کشم. آدم به جایی می‌رسه که بابت نفس سالم و امنش شاکره، می‌رسه به جایی که هیچی مهم‌تر از نفس کشیدن نیست. مهم نیست بعدش چیه، مهم نیست چی میشه؛ فقط خدایا زندگیم رو، هر جوری که هست، هر جوری که قراره باشه، بهم ببخشش.
تو یخچالش هیچی نیست؛ ولی تموم خونه از تمیزی برق می‌زنه. لبخند نیم‌بندی رو لبم میاد. سروسامون گرفته؟ زن داره یعنی؟
چی‌کار کنم براش که جبران خوبی‌هاش شه؟ شاید همین که ترکش کنم جبرانه، نیست؟
اشک‌های صورتم رو پاک می‌کنم. کاش می‌شد این‌همه خاک لباس‌ها و موهام رو بگیرم و بعد برم! چادرم رو سرم می‌زنم.
همین که دست به دستگیره می‌برم، می‌فهمم در رو قفل کرده. چشم‌هام رو روی هم فشار میدم. چرا راهِ رفتنم رو می‌بنده؟ چرا نمی‌ذاره برم؟ اگه محمودخان و آدم‌های کدخدا بیان اینجا چی؟ می‌کشنش. آره می‌کشنش! باید برم. مگه یه مادر در حق فرزندش این کار رو نمی‌کنه؟ مگه از همه تو دنیا برام عزیز‌تر نیست؟ چرا از خودم نگذرم به‌خاطرش؟
خدایا! نمی‌فهمم. آدم‌ها ارزشش رو دارن یعنی؟ آدمی پیدا میشه که ارزش فداکردن همه‌ی خودت رو داشته باشه؟ زندگی خیلی پوچه! وقتی یه مادر چند سال قد یه قرن زحمت بچه‌ش رو می‌کشه؛ ولی همون بچه لگدش می‌زنه، وقتی یه زن از همه‌چیزش به‌خاطر یه مرد می‌زنه؛ ولی همون مرد بهش نارو می‌زنه، تو بگو خدا! کسی رو، روی زمین آفریدی که ارزشش بالاتر از خود آدم باشه؟
من، حالا که این گوشه، با بدن آش‌ولاش و یه روح زخم‌خورده از قوم مغول، وایستادم؛ از همون وقتی که من رو اینجا آوردن، تا حالا ده‌هزار باری هست که به خودم اعتراف کردم طاها ارزشش رو نداشت. عشق طاها به این حجم رسوایی نمی‌ارزید. نمی‌ارزید وقتی که حتی خودش هم نفهمید چه فداکاری‌ای کردم دستشون رو رو نکردم. هرچند می‌خواستم هم نمی‌شد! یه مقتول چطور می‌تونه عاشق قاتلش باشه؟ چطور میشه وقتی تا گردن توی خاک فرو رفتی، باز هم بتونی عاشق بمونی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    به نظرم فرهاد هم وقتی کوه رو کند، یه روزی، یه شبی، یه جایی، برگشته به خودش گفته «ارزشش رو داشت؟» وقتی یه عاشق، یه لحظه، یه دم، از خودش این سؤال رو بپرسه؛ یعنی تیر خلاص! یعنی که ارزشش رو نداشته!
    هر تردیدی توی عشق، یه تأییده به غلط‌بودنش.
    اون شب خونه نیومد. تا دم اذون هراسون از این‌ور خونه نقلی کوچیک نفس‌گیرش، به اون‌ورش رژه می‌رفتم و ثانیه می‌شمردم. وحشتناکه ثانیه‌شمردن! من از نگرانی حال اون، حتی دهم ثانیه‌ها رو هم به چشم می‌دیدم. بارها، همراه ثانیه‌شمار، پوچ و بیخود، دایره‌ی ساعت رو چرخیدم. تا حالا کسی فکر کرده وقتی ثانیه‌شمار هر بار از کنار ساعت‌شمار و دقیقه‌شمار رد میشه، چی بهشون میگه؟
    نگرانی دیراومدنش روانیم کرده بود؛ تو اون ثانیه‌شماردن‌ها به هزارویک مسئله‌ی مطرح شده یا نشده تو دنیا فکر کردم.
    مطمئنم همه‌ی کسانی که تو دارالمجانین بستری بودن، ثانیه شمارده بودن! شک ندارم.
    ثانیه‌شمار، چفت آغـوش ساعت‌شمار بود که صدای چرخیدن کلید اومد. سریع از جام بلند شدم. لامپ رو که روشن کرد، با دیدن من جا خورد. نگاهم توی چشم‌های سرخ‌شده‌ش افتاد. انگار تو دلم سیخ فرو کردن. همه‌ی حس‌های مادرانگی‌ای که سه سال بود ازم دور شده بود، همه، امشب برگشته بودن. توی یه ثانیه هزار تا سؤال تو سرم اومد که چرا لباس‌هاش خاکیه؟ چرا چشم‌هاش سرخه؟ چرا حالش بده؟ صورتش چرا انقدر کبوده؟
    چرا سر یه مادر، هیچ سودایی جز فرزند نداره؟
    در رو بست. جلو اومد و تازه دیدم چشم‌هاش پرِ آب هم هست. انقدر شکوه و گلایه تو نگاهش بود که یک لحظه، با خودم گفتم کدوم قاضی‌ای می‌تونه به این‌همه شکایت، قضاوت کنه و چند نفر خونده، پشت این شکایت‌ها خوابیده؟
    زبونم رو، خودم رو، فقط این بچه می‌فهمید. سرم رو تکون دادم و با دست‌هام پرسیدم چی شده؟
    کاش دست‌ها زبون داشتن! کاش می‌تونستن همه‌ی حرف‌هام رو بهش بفهمونن، نه فقط منظورم رو! کاش می‌شد حینی که دست‌هام رو تکون میدم، بتونم بهش بگم «چی بییَه سقه سرت بام؟ چی بییَه آز دَس پام؟ چی بییَه کُل کَسم؟ چی بییَه دارونارم؟»
    (چی شده فدات شم؟ چی شده جون دست و پاهام؟ (یه محبت به‌شدت خالصانه) چی شده همه کَسَم؟ چی شده داروندارم؟)
    یه لحظه مثل انفجار یه بمب بزرگ ترکید. کی باورش می‌شد این همونیه که صبح می‌گفت می‌خواد بره چاقو بیاره سر من رو ببره؟
    با گریه نگاهم کرد و گفت:
    - اون... متین پاپتی بی‌بته‌ی لـجـ*ـن... بهم زنگ زده... میگه داره میاد تو رو ببره. میگه میاد خودم هم می‌بره چفت تو خاک می‌کنه. غلط کرد عـ*ـوضـی...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    باز بلند هق می‌زنه؛ عین یه پسربچه‌ی ده ساله! هرچند خودش همین الان هم هیجده سالشه، هیفده سال و یازده ماه و چهار روز.
    ‌- تو رو ببره؟ پدرش رو درمیارم کثـ*ـافـت رو! بیاد تو رو ببره سنـ...
    ادامه نمیده. لبخند می‌زنم. لبخند می‌زنم که هنوز کسی رو دارم، که کسی حتی شده به لاف جوونی، بخواد کسی رو به‌خاطر من بزنه!
    سرش رو به چادرم که شستمش می‌گیرم. سرش رو پاهامه و مثل یه جنین تو خودش جمع شده. دست توی موهای پُر پرکلاغیش می‌برم و اون‌قدر بی‌دغدغه و معلقم که سفیدک‌های رو موهاش رو دونه به دونه پیدا می‌کنم و از سرش جدا می‌کنم. روی فرش خونه خط‌های فرضی می‌کشه و من نفس‌های آروم‌شده‌ش رو که هنوز هم تب تندی داره حس می‌کنم. سرش رو سمتم برمی‌گردونه. تا نگاهش به چشم‌هام می‌افته، با همون صدای خش‌دارش میگه:
    - بپرس.
    نگفتم این بچه من رو می‌فهمه؟ با دست نشونش میدم و می‌پرسم «تو زمین‌ها و خونه‌ها رو آتیش زدی؟»
    سریع اخم‌هاش توی هم میره و عصبی میگه:
    - آره، آرّه! من آتیش زدم زمینایی که جایزه میدن به متین بابت این حـ*ـرو*م‌زاده‌بازیاش! خوبش کردم. خونه کدخدا رو هم من آتیش زدم مرتیکه بی‌صفت. خدیج!
    اون‌همه خشونت و حرص، جاش رو به جدیت لامثالی میده.
    - من به‌خاطر تو، خودشون هم آتیش می‌زنم. زمین و خونه بماند!
    نفس تو گلوم خشکش می‌زنه، خودم که بماند! اون بلند میشه و میره؛ ولی من ساعت‌ها به روبه‌رو خیره می‌مونم. قلبم داره می‌ترکه. حالم بی‌اغراق، بدتر از وقتیه که تو گودال پرتم کردن. یه توده‌ی مذاب تو گلوم گیر کرده. دلم می‌خواد رو خودم بالا بیارم؛ ولی می‌ترسم فرش‌های خونه‌ش کثیف شه. دلم می‌خواد چاقو بردارم و خودم، سر خودم رو بیخ تا بیخ ببرم؛ ولی می‌ترسم خونه‌ش نجـ*ـس شه. دلم می‌خواد دست دور گردن خودم بندازم و نفس خودم رو ببرم ولی می‌ترسم یه مرده‌ی بی‌آبروشده تو خونه‌ش جون بده. خیلی کارها می‌خوام؛ ولی می‌ترسم، می‌ترسم فقط به‌خاطر اون.
    یه صدا تو ذهنم دائم زنگ می‌زنه، صدای سوختن چوب. جهنم رو حس می‌کنم. نشونه‌ست. خدا داره صدام می‌کنه، نشونی میده.
    دلمون می‌خواد کسی ازمون متنفر نباشه؛ ولی تا حالا شده آدمی به تنهایی من، بخواد کسی دوستش نداشته باشه؟
    دوست‌داشتن سجاد رو نمی‌خوام! نمی‌خوام هیزم آتیش دورش بشم! نمی‌خوام به‌خاطر من دست‌هاش آلوده شن! من دلم نمی‌لرزه وقتی تو چشم‌هام نگاه می‌کنه و جدی میگه که به‌خاطر من اون نامرد‌ها رو آتیش می‌زنه. من دلم نمی‌لرزه وقتی سجاد می‌خواد قهرمان شه و حق من رو از اونا پس بگیره. من دلم نمی‌لرزه وقتی می‌بینم کسی هم هست که حاضره به‌خاطر من «هر کاری» کنه. من، همه‌ی من، فقط «فرو» می‌ریزه وقتی سجاد می‌خواد بد شه؛ حتی شده به‌خاطر خود من!
    روز مرگ منه، روزی که سجاد با یه چهارلیتری و کبریت، تو روستا دوره بیفته. کاش می‌شد حرف بزنم! بهش بگم «سجاد، همه‌ی زندگی خدیج، اگه قرار باشه حق منو بگیری، یه چهارلیتری کفاف نمیده، چهارتا زمین و خونه کفاف نمیده؛ باید همه‌ی روستا رو آتیش بزنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    ولی به جان خودت، به جان عزیز خودت، خدیج حقش رو نمی‌خواد. خدیج دیگه هیچی از این زندگی نمی‌خواد جز خوشبختی تو. تموم دل‌خوشی خدیج تو اون گودال، به این بود که تو، تهرانی؛ به اینکه نیستی ببینی. خدیج فقط می‌خواد تو موفق باشی، تو دستت به هیچ
    خونی آلوده نشه، خدیج فقط می‌خواد تو هیچ کاری نکنی!»
    رو به قبله وایمیستم و گناهش رو گردن می‌گیرم و تو دلم فریاد می‌زنم «خدایا اگه قراره سجاد خریتی بکنه، من رو خودت خلاص کن!»
    «می‌بینی خدا؟ خودت مادرا رو انقدر ضعیف آفریدی. خودت یه حس احمقانه‌ی زیادی خالص دادی به جنس من، که چهار بار یه بچه رو بغـ*ـل بزنه حس مادرانگی بگیره. خودت انقدر ما رو جان بر کف، آفریدی که حاضریم بمیریم؛ ولی بچه‌مون، حتی اگه از خون خودمون هم نباشه، یه آخ نگه. می‌بینی خدا؟ من تا همین دیروز صد بار صدات زدم و التماست کردم جونم رو بهم ببخشی و حالا، همین جا رو به قبله، جونم رو حراج زدم فقط به‌خاطر سجاد. هیجده سال خون جیـگر نخوردم و خار تو چشم و دلم نرفته که بشه یه جوون رعنا که قامتش به‌خاطر منِ خاک‌برسر خم شه! به جهنم که سه ساله اومده تهران و سهم من از دیدنش شده سالی یکی-دو بار! به جهنم که یهو همه‌چی رو گذاشت پشت‌سرش و رفت حاجی حاجی مکه! به جهنم که بارها موند تو دلم صدام کنه مامان! به جهنم که دلم بارها ازش شکسته! به جهنم که بارها سرم داد زده و فحشم داده! به جهنم که همه زندگیم رو وقفش کردم! به جهنم که حتی کتکم هم زده! به جهنم! حتی خودم هم به جهنم! فقط سجاد، به بهشت!»
    ***
    امید همیشه خوبه؛ حتی شده واهیش. تا وقتی دلت به خدا پیوند داره، تا وقتی یه چراغی به اسم توکل تو دلت روشنه، ناامیدی معنا نداره. کاش اسم سجاد رو امید می‌ذاشتن!
    حالم خوب نیست؛ نه حال جسم هنوز زخمیم، نه حال روح در حال خون‌ریزیم. حداقلش خوبه جسمم خون‌مرده شده.
    سجاد از صبح که بیدار شده، گوشه‌ی خونه نشسته و به دیوار خیره‌ست. به نظرم خوشبخت‌ترین مادر‌های دنیا، اونایی هستن که از بچه‌هاشون نمی‌ترسن. اوج خوشبختیه که انقدر مطمئنی که می‌دونی بچه‌ت هیچ‌وقت کاری نمی‌کنه که دوست نداشته باشی؛ همینه که حس امنیت رو، غلیظِ غلیظ تو وجودت جاری می‌کنه.
    از سجاد می‌ترسم. از دیشب که اون حرف رو زد، دیگه ازش می‌ترسم. درست مثل وقتی که ده سالش بود؛ کتکم می‌زد، موهام رو می‌کشید، گوشه‌ی لباس‌هام رو پاره می‌کرد. سجاد بچه خیلی بدقلقی بود. یاد اون روزها می‌افتم، یه لبخند به وسعت تموم زحمت‌ها و دردهام رو لبم میاد. حقمه خودم رو تو خفا مادرش بدونم، نیست؟
    بچه‌های زن سوم حاجی رضایی، دوتاییشون، هم متین، هم سجاد، عقده‌ای بودن؛ عقده‌ی کمبود محبت و حمایت. مگه من خودم چند سالم بود؟ چقدر از مادری می‌فهمیدم؟ از درست تربیت‌کردن یه بچه با مشکل روحی چی می‌فهمیدم؟ من خودم هم به درد متین و سجاد دچار بودم. سه‌تا نگون‌بخت بودیم که بهم دیگه بُر خورده بودیم.
    حاجی رضایی که مرد، پسرهای بزرگ‌ترش، حق متین و سجاد رو خوردن. از کل داراییشون، حق این دو نفر فقط موندن تو خونه‌ی درندشت حاجی رضایی شد. وقتی هم که پدربزرگ مادریشون، پدر کدخدا، مرد، کدخدا حقشون رو خورد و ادعا کرد هیچ ارثی بهشون نمی‌رسه؛ ولی حداقل یه جو معرفت داشت که خرجشون رو داد و تهرون فرستادشون. متین که می‌گفت دون می‌پاشه ما رو دور کنه؛ ولی کور خونده!
    من از متین هم می‌ترسیدم. این بار نه برای خودم، به‌خاطر طاها. متین اون‌قدری از کدخدا و کل خاندان کائیدی کینه به دل داشت که می‌تونست خودش یه تنه، مثل سجاد، آتیششون بزنه. این آدم، چطور می‌تونست به نفع طاها قدمی برداره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    تلفن خونه به صدا در اومد. سجاد انقدر غرق فکر بود که با صدای تلفن شونه‌هاش پرید. با چشم‌های وق‌زده، اول به من نگاه کرد و بعد نفسی کشید و سمت تلفن رفت. باز نمک خونم بالا زد و دلم شور. چشمم به سجاد بود و منتظر بودم هر لحظه سمتم بدوئه و..
    دوست دارم بدونم سجاد تو دوراهی بین من و متین کدوم رو انتخاب می‌کنه؟ وقتی تو چشم‌هام زل می‌زنه و میگه به‌خاطرم حاضره آدم
    آتیش بزنه، پس به‌خاطر متین تا کجاها پیش میره؟
    فحش میده‌ها، تو روی آدم هم وایمیسته، دست بزن هم داره حتی؛ ولی چشم‌هاش همیشه لوش میدن. آدم‌ها با هم دیگه متفاوتن. نوع محبت سجاد این جور بود. سجاد آدم رو تا سر حد مرگ ناراحت می‌کرد؛ ولی اگه کسی غیر خودش اذیتت می‌کرد، طرف رو به غلط‌کردن می‌انداخت. انگار که هیچ‌کس جز خودش حق نداره ناراحتت کنه.
    راستی من چی؟
    من بین دوراهی سجاد و طاها کدوم رو انتخاب می‌کنم؟ بین عشق ده ساله‌م و عشق هفده ساله و یازده ماهه‌م کدوم؟
    صدای نعره‌ش بلند شد. یه جوری عربده می‌زد انگار وسط جنگله (اقتباس شده)!
    ‌- گی هَردی! گی هَردی [...]! برمش و جایی دَس تو که هیچ، کُل بوئونتم نَرسه وش! و تو چی؟! (غلط کردی! غلط کردی [...]! می‌برمش یه جایی دست تو که هیچ، کل آب و اجدادت هم بهش نرسه! به تو چه!)
    نمی‌شنیدم اون طرف پشت خط چی گفته میشه؛ ولی حدسش چندان کار سختی هم نبود. داشتن سراغم می‌اومدن سراغم. همون لحظه، یه ساعت شنی پر، برعکس شد و شد شیشه عمر من؛ شد ثانیه معکوس نفس‌های آخرم. من تو این سه روز، بارها مردم خدا! تا حالا حداقل ده باری سنگسار شدم. چرا؟ چرا؟
    ‌- اَ اَ اَ! ایسه ها چه بَکی؟ خوتن بَکُشیَم نتونی گیرمو بیاری! هیسه خوتن پاره بَکه! (آره آره آره! حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ خودت رو هم بکشی نمی‌تونی پیدامون کنی! حالا خودت رو بکش!)
    ‌- ...
    ‌- تو هایی منن چال کنی؟ تو کی هسی؟ د تو گَپ‌تَرَم سقل! (تو می‌خوای من رو چال کنی؟ تو کی هستی؟ از تو بزرگ‌ترشم [...])
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    و تق؛ مثل شلیک یه گلوله گوشی تلفن به دیوار کوبیده شد. نفس نفس می‌زد. از سروروش عرق می‌چکید. شقیقه‌ش نبض می‌زد. سرخی صورتش خبر از آتش‌فشان درونش می‌داد.
    با شونه‌های افتاده، سمت آشپزخونه رفتم. از توی یکی از کابینت‌ها چندتا سیب‌زمینی پیدا کردم و مشغول شدم. کاش پیاز هم داشت! پیاز یه جرقه‌ست. یه ضربه به ماشه‌ی تفنگ، برای شلیک‌شدن. پیاز یه بهونه بود. شاید هم یه تلنگر! پیاز بارون بود! آبروت رو می‌خرید. خودش رو فدایی می‌کرد، گرو می‌ذاشت تا هیچ‌کس جز خودت نفهمه چقدر دلت پره و چقدر باریدی. پیاز یه خواهر غمگسار بود. پیاز علت و معلول بود. کاش همه مثل پیاز اشک آدم رو درمیاوردن، سطحی و زودگذر؛ فقط برای اینکه خالی شی.
    سیب‌زمینی‌ها پیاز شدن. تا خواستم پوستشون رو بگیرم، انگار بوی پیاز زیر دماغم زد. انگار چشم‌هام التماس کردن به سیب‌زمینی‌ها تا که پیاز شن و اشکم رو درآرن، دیگه ظرفیت تحمل اون حجم اشک جمع‌شده توی خودشون رو نداشتن. چشم‌هام سوختن و اشک‌هام از داغی، به گونه نرسیده خشک می‌شدن.
    روستا که بودم، تموم دردهام رو جمع می‌کردم و تا قرار می‌شد پیاز خرد کنم، همه رو گریه می‌کردم. دردهایی رو که نمیشه فریاد بزنی باید گریه کنی! باید بذاری اشک‌هات بشورن و ببرن. من ولی حتی اشک‌هام رو هم می‌مکیدم و می‌خوردم. دردام رو می‌خوردم؛ چون حتی دلم نمی‌خواست اشک‌هام زمین بیفتن و زمین خدا این حجم درد رو از من بپذیره. حتی دلم نمی‌خواست اشک‌هام رو پیازها بیفتن و کسی اون پیازها رو بخوره. اگه دردهام نصیبش می‌شد چی؟ می‌بینی؟ هیچ‌وقت دلم نیومد دردهام رو با کسی شریک شم.
    غمگسار آدم وقتی میشه یه پیاز، وقتی میشه چهار ورق کتاب، وقتی میشه یه جسم بی‌جون، به خود خدا قسم مگه از بتن آرمه باشی که ترک نخوری و نشکنی! من با وجود گلی و سفالیم چی‌کار کنم؟
    اگه سجاد به‌خاطر من، حتی تو روی متین در می‌اومد چی؟ اگه دلخورش می‌کرد و متین حمایت‌هاش رو قطع می‌کرد چی؟ اگه شدم یه قاشق و همه‌چی رو به هم زدم چی؟ مگه یه مادر، حالا مادر نه، مادرنما، راضیه به درد فرزندش؟ اون‌همه زحمت نکشیدم که حالا خودم بشم قاتل جونش.
    پسری که برای نجات جون من، میره زمین‌ها و خونه‌های کدخدا و متین و طاها رو آتیش می‌زنه تا ولوله شه مردم از میدون برن؛ تا بیاد من رو نجات بده؛ پسری که اون چند نفری که تو میدون بودن رو به باد کتک می‌گیره که من رو فراری بده؛ پسری که من آتیش توی چشم‌هاش رو دیدم وقتی به اون حال، خاک‌شده توی گودال بودم؛ پسری که... چی بگم دیگه؟
    مگه میشه من برای این پسر، این پسری که براش بعد «پسری که...» کلی کاره، کلی غیرت و مردونگی و عشقه، از خودم نگذرم؟
    حتی پای گناهش هم می‌مونم. اگه بدونم راه نجاتش مرگ منه، همین حالا خودم رو خلاص می‌کنم. به خدا که جون سجاد اون‌قدری «دلیل» هست که «تیغ» رو روی شاهرگم بکشه! (وان‌شات تیغ و دلیل - سناتور)
    سجاد با اون چشم‌های روشنش نگاهم کرد. بچه که بود، تو دلم صداش می‌زدم «گلو شیشه‌ای!» (گلو شیشه‌ای: معادل تیله رنگی)
    چشم‌هاش مثل دوتا تیله‌ی سبز براق بود؛ از اون‌ها که بچه‌ها باهاشون تو روستا بازی می‌کردن. چقدر چشم‌هاش شفاف بود. حالا نیست! نه دیگه نیست. از آخرین باری که اون شفافیت سابق چشم‌هاش رو دیدم، اون‌قدری می‌گذره که حتی یادم نیست کی بوده!
    چقدر دوست داشتم باز هم ببینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    حالم یه‌دفعه‌ای مثل مریض‌ها شده بود؛ از اون مرض‌های لاعلاجی که می‌دونی به هیچ درمونی ختم نمیشن، از اون مریض‌هایی که خودشون عزرائیل رو حس می‌کردن و می‌دونستنن روزهای آخرشونه. خیلی وحشتناکه بدونی به‌زودی قراره بمیری. وقتی نمی‌دونی کی قراره بمیری، خیال می‌کنی مرگ خیلی دوره. با خودت میگی اُوه کو تا مردن من؟!
    عقل آدم جماعت، تا هفتاد-هشتاد سالگی حساب کرده که کار کنه؛ خودش رو برای این‌همه سال آماده کرده.
    عقلم قفل کرده بود؛ مثل کارمندی که یک‌دفعه‌ای، حکم بازنشستگیش رو می‌گیره. عقلم که دل نبود بشه قانعش کرد؛ منطق می‌خواست.
    منطق می‌خواست که چرا وقتی سالمه، سالمم، وقتی هیچ جرمی مرتکب نشدم باید از کار بیفتم؟
    می خوام عقلم رو قبل از بازنشستگی رسمیش، خودم اخراج کنم. به کارم نمیومد، فقط ذهنم رو پر از راه حل می‌کرد برای نجات دادن جون خودم. نمی‌خوامش. عقلی رو که داره فریاد می‌کشه سجاد رو بذار و برو، برو یه گوشه خودت رو گم‌وگور کن نمی‌خوام.

    فقط دلم رو می‌خوام. دلی که میگه بمون تا بیان و کت‌بسته برت گردونن روستا. دلی که میگه بذار ببرنت تا بلایی سر سجادت نیاد.
    عقل ندارم که می‌خوام بمونم یا دلش رو ندارم که بزنم به چاک؟
    چقدر سخته خودت یه عضو بدنت رو از کار بندازی! کسی حاضره همین الان انگشت کوچیکه‌ی خودش رو ببُره حالا به هر دلیلی؟
    سجاد می‌فهمید به‌خاطرش دارم چی رو از بین می‌برم؟ عقل که بره، دل لامصب مگه تا چقدر طاقت میاره؟
    ‌- گریه نکن خدیج! خدیج نمی‌ذارم ببرنت. خدیج به والله نمی‌ذارم.
    کاش می‌شد ازش بخوام این دم‌دم‌های آخر صدام نکنه خدیج، بگه مامان! یعنی می‌گفت؟
    ‌- میگمت گریه نکن.
    از روستا تا اینجا هفت ساعته، می‌دونم. قدیم‌ها که متین تهران دانشجو بود، می‌گفت. ساعت رو نگاه می‌کنم. ساعت یکه. هشت می‌برنم قتلگاه؟
    کمی آروم می‌گیره و هیچی نمیگه. اشک‌هام رو با دست‌های خشک‌شده از آب سیب‌زمینی‌ها پاک می‌کنم. دیگه گریه نمی‌کنم. هفت ساعت فقط وقت دارم کنار سجاد باشم. نباید به اشک و آه بگذرونمش.
    سیب‌زمینی‌ها رو برمی‌دارم ببرم تو ظرف‌شویی بشورم که سجاد حرفی رو می‌زنه که پتک میشه رو سر بی‌کلاه‌خودم!
    اگه بهم می‌گفتن کجا دلت می‌خواد برگردی عقب و یه کار دیگه‌ای بکنی، میگم کاش کور می‌شدم و هیچ‌وقت چشمم به طاها نمی‌افتاد! کاش این چشم بی‌صاحابم تو چشم‌های طاها نمی‌افتاد و عاشقش نمی‌شدم. کاش می‌شد برگردم و ده ثانیه دیرتر بیام تو حیاط تا چشم متین و طاها بهم نخوره و ازم نخوان بلدرچین شکاریشون رو بپزم. ده ثانیه کافی بود تا عاشق نشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    کاش برگردم به وقتی که زدم رو دست بچه‌ی زن دوم حاجی رضایی. اگه ده ثانیه، فقط ده ثانیه می‌شد برگشت عقب، نمی‌زدم رو دستش تا حاجی ببینه و سمت زن سومش تبعیدم کنه. فقط ده ثانیه کافی بود تا هیچ‌وقت تقدیرم گره نخوره به کلاف متین و سجاد.
    کاش برگردم و هیچ‌وقت اون خونه خرابه‌ی توی کوه کنجکاوم نکنه. کاش برگردم و ده ثانیه، فقط ده ثانیه دیرتر با گوسفندها از کنار اون کلبه خرابه رد شم و هیچ‌وقت نبینم متین، خواهر طاها رو خلاص می‌کنه. دیرتر رد شم و نبینم متین سر طاهره‌ی عـریان رو می‌بره. یا حتی وقتی این صحنه رو دیدم، ده ثانیه زودتر فرار می‌کردم تا متین نبینه که دیدمش. فقط ده ثانیه کافی بود تا متین به فکر کشتنم نیفته.
    کاش برگردم و ده ثانیه زودتر فرار کنم از زیرزمین خونه حاجی رضایی تا نتونن خفتم کنن و سمت کلبه خرابه بکشونَنَم. نبرنَم اونجا تا من هم مثل طاهره، بی‌آبرو شم. فقط ده ثانیه کافی بود تا نتونن رسوام کنن.
    کاش برگردم عقب، درست وسط میدون و ده ثانیه دیرتر خبر آتیش‌گرفتن تو میدون بپیچه، تا سنگم می‌زدن. سنگم می‌زدن و می‌مردم و برای همیشه از صفحه‌ی زندگی پاک می‌شدم. فقط ده ثانیه کافی بود تا بمیرم و سجاد نشه متواری!
    چقدر ده ثانیه‌ها مهمن! چقدر کاش‌های قبلی پوچن! کاش فقط این یکی کاشَم برآورده شه!
    کاش برگردم همین ده ثانیه قبل و قبل اینکه سجاد چیزی بگه، گوش‌هام رو با دست بگیرم و نشنوم. نشنوم چی میگه و چطور فرومی‌پاشم. فقط ده ثانیه کافی بود تا هیچ‌وقت تلخ‌ترین صحنه‌ی عمرم رو نبینم. صحنه‌ای که پسرم، چه اهمیتی داره پسر واقعی یا غیرواقعی، برمی‌گرده و بهم میگه...
    سمتش برگشتم و برای اولین بار توی گوشش زدم، خیلی محکم. اون‌قدر محکم که صورتش تکون نخورد؛ ولی مردمک چشم‌هاش چرا، لرزید. سرش رو پایین انداخت و من نفس‌های منقطع پشت‌سرهم می‌کشیدم.
    جهنم واقعی همین‌جاست! آدم‌ها خیلی راحت هیزم میشن و می‌سوزوننت.
    حرف سجاد اون‌قدر سنگین بود که خاکسترم کرد. می‌دونی؟ وقتی خاکستر میشی، دیگه از هیچ آتیشی نمی‌ترسی؛ چون می‌دونی بیشتر از این قرار نیست بسوزی. خاکسترشدن نقطه‌ی آخره؛ آخرین خط آخرین دفتر زندگیت. بعد از خاکسترشدن دیگه چیزی نیست!
    صورتم می‌سوخت، چشم‌هام، دست‌هام، هیچ باکی نبود، برای همه‌ش درمون و پادزهر بود؛ ولی برای دلم چی؟
    مظلومانه برای خودم گریه کردم. حس کسی رو داشتم که موقع زلزله، پناه می‌بره به پناهگاه؛ ولی پناهگاه هم رو سرش آوار میشه. خیلی حرفه آوارشدن پناهگاه!
    دست‌هام رو می‌گیره که با تقلا سعی می‌کنم دست‌هام رو از دستش بیرون بکشم؛ ولی نمی‌ذاره.
    ‌- خدیج! خدیج گوش بده یه لحظه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    باید از اول تو دهنش می‌زدم و می‌گفتم تو بیخود به من میگی خدیج! تو از اولش هم بی‌مادر بودی، اون زن علیل مریضِ دائماً رو تخت مگه مادره؟ من رو باید مامان صدا کنی!
    کاش اسمم مامان بود. مامان ارج و قرب داره، کلی حرفه پشت این مامان، کلی عشق، کلی احترام. نمیشه بگی مامان و پشت بندش فحش بچسبونی یا حریم بشکنی. اگه از همون اول مجبورش می‌کردم مامان صدام کنه، حالا روش می‌شد بگه «مامان زنم شو»؟ نه نمی‌شد! حتی اگه اون‌قدر هم وقیح بود که بتونه این رو بگه، جمله‌بندیش هم جور نمی‌شد! نه، هیچ کجای دنیا این جمله نیست.
    شکست‌خورده رو زمین می‌شینم؛ مثل آخرین سرباز آخرین گردان باقی‌مونده.
    دست‌هام رو باز می‌گیره، هراسون و نگران.
    - خدیج به خدا منظورم اون نبود. فقط برای اینکه مراقبت باشم. اگه زنم باشی نمی‌تونن ببرنت، متین نمی‌برتت بکشتت. خدیج به مرگ خودم قسم منظورم اون‌طوری نیست. به خدا...
    گوش نمیدم بهش. کجا رو کم گذاشتم؟ مگه همیشه چفتش نبودم؟ بالا سرش نبودم؟ کجا رو کم بودم؟
    هم اون و هم متین، همیشه من رو کلفت خونه‌شون دیدن، مگه غیر از اینه؟ اگه حتی یه ذره هم حس می‌کردم حداقل سجاد این‌طور نیست، حالا بهم ثابت کرد من رو مادر ندیده، هیچ‌وقت.
    هنوز گریه می‌کنم. مثل یه نقطه بودم که خیال واژه شدن داشته؛ ولی هنوز حتی از نقطه به خط هم نرسیده، پوچِ پوچ!
    استغفار می‌کنم. این‌همه سال هنوز هم براش خدیجم! خدیج، خدیجی که هیچ‌وقت نشد مامان خدیج!
    آخه خدیجه‌ی ساده‌لوح چرا صدات کنه مامان؟ مگه زن آقاش بودی؟ مگه تو به دنیا آوردیش؟ مگه اسم تو، تو سِجِلشه؟
    برای همه که خودم رو کم دیدم؛ ولی حداقل فکر می‌کردم کسی تو دنیا هست من رو دوست داشته باشه. چرا فکر کردم دوستم داره؟
    شونه‌های لاغرم رو می‌گیره و تکون میده.
    - خدیج! خدیج! تورو قرآن این‌طور گریه نکن. یه چیزی بگو.
    دست‌هام رو بالا میارم و بهش می‌فهمونم «هنوز هم یه کلفتم واسه تو؟ من بزرگت کردم، من مثل...»
    مکث می‌کنم، لبم رو می‌مکم و با اوج ناامیدی و دل‌سوختگی برای خودم، ادامه میدم «مادرتم!»
    ابروهاش تو هم گره می‌خوره و سرم داد می‌کشه:
    - کلفت؟ تو واسه من یه کلفتی؟ کدوم بی‌پدری برای کلفت خونه‌شون خودش رو به آب و آتیش می‌زنه؟ ها؟ تو کلفتی که من خودم رو شهره‌ی روستا کردم، شدم سجاد فراری، تا بیام تو رو نجات بدم؟ تو کلفتی که من زمینای داداش خودم رو به‌خاطرت آتیش می‌زنم؟ دهن همه‌تون... همه‌تون به جهنم!
    ***
    غذا رو روی سفره گذاشتم. بی‌حرف یه دست لباس مناسب دستم داد و پای سفره نشست؛ ولی من ننشستم. اون‌قدری از این زندگی سیر بودم که یه ناهار آخر، دهنم رو آب نندازه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    توی حموم، زیر دوش آب، خیلی به خودکشی فکر کردم. همیشه ایمان خودم رو اون‌قدری قوی می‌دونستم که شک نداشتم هیچ‌وقت روزی نمی‌رسه که قرار باشه حتی یه لحظه امیدم به خدا از بین بره و دلم بخواد خودم رو خلاص کنم. نگاهم به قیچی توی دستم بود. تنها چیزی که تو حموم برای خلاص‌کردن خودم پیدا کردم. دست‌هام می‌لرزیدن و قیچی برای هزارمین بار از دستم افتاد. نمی‌شد. نه! نمی‌تونستم.
    خودم رو بهتر از هر موقعی شستم. همه‌چیز امروز یه صفت می‌گرفت، یه صفت لعنتی خونه‌خراب‌کن. همه چیز امروز «آخرین» بود. کی میگه اولین‌ها خاصن؟ نبودن ببینن آخرین‌ها چقدر خاص‌ترن. آدم قدر اولین‌ها رو نمی‌دونه، چون همیشه یه حسی هم همراهش هست که مثلاً این نشد به درک، دومین و سومین و بقیه هم در کاره؛ ولی بعد آخرین دیگه چیزی نیست. آخرین‌ها درست مثل خاکسترن.
    آخرین‌ها خیلی ابدیَن، خیلی ارزشمندن. وقتی بمیری، هیچ‌وقت یادی از اولین‌هایی که باهات داشتن نمی‌کنن، همه دَم از آخرین بار می‌زنن؛ آخرین باری که دیدنت، آخرین باری که باهات غذا خوردن، حرف زدن و یا حتی... آخرین باری که دوستت داشتن.
    آخرین باری بود که سجاد رو دوست داشتم؟
    چه سؤال احمقانه‌ای! برای عشق مادر به فرزند، نه اولینی وجود داره و نه آخرینی؛ خودِ خودِ بی‌نهایته.
    به شامپو نگاه کردم، به آبی که رو دستم می‌چکید و کف رو با خودش می‌برد، به سردوش، به سرامیک‌های آبی، به کبودی‌ها و زخم‌های دست و پاهام، به جای بیل‌ها و کفش‌ها. موهام رو تو دستم گرفتم، مشکیِ مشکی. همرنگ کاموایی که باهاش کلاف بختم رو بافتن.
    بلند بودن، خیلی. حسرت‌بار تو دستم گرفتمشون و با پنجه‌های دستم شونه‌شون زدم. انگار تا حالا هیچ‌وقت موهام رو لمس نکرده بودم!
    قیچی رو نزدیک گردنم گرفتم. به‌جای خلاص‌کردن خودم از خودم، موهام رو از خودم خلاص کردم. نمی‌خواستم باز هم تو دست‌های مردها چنگ بشن، یا زیر لگدهاشون له.
    کوتاه‌کردن مو، بریدن آخرین بندناف متصل به دنیای دخترونه بود. وقتی خودت موهای بلندت رو تو دستت می‌گیری و تو یه لحظه قیچیشون می‌کنی، انگار از سکوی دنیای صورتی و قشنگت به اعماق یه دنیای خاکستری پرت میشی.
    اون دلیلی که باعث میشه خودت موهای خودت رو کوتاه کنی، قیچی بیخ گوشت بذاری و صدای قیچ‌قیچش وقتی داره موهات رو ازت جدا می‌کنه تحمل کنی، اون‌قدری محکم بوده که می‌تونسته قیچی رو روی گردنت بذاره و رگت رو قیچ‌قیچ ببره؛ نبوده؟
    موهام رو کنار گذاشتم، روی یه پلاستیک تا بعداً برشون دارم و تو سطل زباله بذارمشون. لباس‌ها رو پوشیدم. اولین باری بود مانتوی نخی و شلوار لی می‌پوشیدم. همیشه لباس محلی تنم بود، پیرهن‌های بلند گل‌گلی. به خودم لبخند زدم.
    دم در بود. نگاهش کردم. چشم‌هاش سرخ سرخ بود، صورتش هم حتی. کلی داد زده بود، به پام افتاده بود، التماسم کرده بود تا قبول کنم؛ ولی وقتی دید چادر به سرم زدم تا از خونه‌ش بیرون برم کوتاه اومد. نه اون لحظه هم کوتاه نیومد. چقدر اون لحظات جهنم بود. هیچ‌وقت فراموششون نمی‌کنم.
    داشتن در می‌زدن، محکم. می‌دونستم می‌رسن؛ ولی نه انقدر زود. انقدر زودی که فرصت نکنم خیلی آخرین‌ها رو تجربه کنم. لعنت به من! چرا باهاش ناهار نخوردم؟ چرا؟
    توی رؤیاهام سمتش میرم و دستم رو دور کـ*ـمرش می‌اندازم. چه آغـ*ـوش گرم و حمایتگری خواهد داشت! مهم نیست که نی قلیونه، مهم نیست بدش میاد که بغـ*ـلش می‌کنم یا نه. هیچی مهم نیست الا اینکه این «آخرینه»! کاش دستش رو پشت کـ*ـمر و سرم بذاره و محکم به تن پسرم فشرده بشم؛ برای آخرین بار. سرم روی شونه‌های لاغرش باشه و نگاهم مرطوب از حسرت صفت قبل اون آغـ*ـوش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا