- عضویت
- 2017/01/19
- ارسالی ها
- 1,883
- امتیاز واکنش
- 147,427
- امتیاز
- 1,086
- سن
- 22
فَهمی؟ (میفهمی؟) گیس بُرسه (گیس بریده)! دهنت صاف طاها! بیخانواده بیبته، آتیشت میزنم عـ*ـوضـی! دستم برسه به اون محمود [...]، از زمین ساقطش میکنم مرتیکه رو! متین آشغـ*ـال! تف به پدر بیپدرت! دهن حاجی رضا که...
آدم بددهنیه. همیشه همینطور بود؛ از همون بچگیش تا همین حالا. هیچیش عوض نشده.
داد میزنه:
- واسه چی وسط هال واستادی؟ گم شو نبینمت.
یهو بهسمتم میدوئه و اونقدری ناگهانی جلو میاد که بیخ دیوار میچسبم. انگشت اشارهش رو تهدیدوارانه جلو صورتم میچرخونه.
- کنگر نمیخوریا لنگر بندازی! دارم میرم چاقو بخرم بیام. در رو برای هیچ خری باز نمیکنی من کلید دارم. از جات جم نمیخوریا تا برگردم.
گلدون دم در رو هم برمیداره و به دیوار میکوبه و بیرون میره.
نفسم رو فوت میکنم. چادرم رو از سرم میکشم و تموم خونهش رو گشت میزنم. دستشویی رو پیدا میکنم، وضو میگیرم. نمیدونم قبله کدوم طرفه، حتی مهر هم نیست. گوشهی فرش رو کنار میزنم و سرم رو روی سرامیک میذارم. چه اهمیتی داره کعبه کدوم سمته وقتی تو همه جا هستی خدا؟ چه اهمیتی داره قبلهنما کدوم ور پلکش میپره؟ من هر جا که حس کنم سمت توئه، سجده میکنم.
سجده شکر میکنم که زندهم! که حالا همین لحظه دارم نفس میکشم. آدم به جایی میرسه که بابت نفس سالم و امنش شاکره، میرسه به جایی که هیچی مهمتر از نفس کشیدن نیست. مهم نیست بعدش چیه، مهم نیست چی میشه؛ فقط خدایا زندگیم رو، هر جوری که هست، هر جوری که قراره باشه، بهم ببخشش.
تو یخچالش هیچی نیست؛ ولی تموم خونه از تمیزی برق میزنه. لبخند نیمبندی رو لبم میاد. سروسامون گرفته؟ زن داره یعنی؟
چیکار کنم براش که جبران خوبیهاش شه؟ شاید همین که ترکش کنم جبرانه، نیست؟
اشکهای صورتم رو پاک میکنم. کاش میشد اینهمه خاک لباسها و موهام رو بگیرم و بعد برم! چادرم رو سرم میزنم.
همین که دست به دستگیره میبرم، میفهمم در رو قفل کرده. چشمهام رو روی هم فشار میدم. چرا راهِ رفتنم رو میبنده؟ چرا نمیذاره برم؟ اگه محمودخان و آدمهای کدخدا بیان اینجا چی؟ میکشنش. آره میکشنش! باید برم. مگه یه مادر در حق فرزندش این کار رو نمیکنه؟ مگه از همه تو دنیا برام عزیزتر نیست؟ چرا از خودم نگذرم بهخاطرش؟
خدایا! نمیفهمم. آدمها ارزشش رو دارن یعنی؟ آدمی پیدا میشه که ارزش فداکردن همهی خودت رو داشته باشه؟ زندگی خیلی پوچه! وقتی یه مادر چند سال قد یه قرن زحمت بچهش رو میکشه؛ ولی همون بچه لگدش میزنه، وقتی یه زن از همهچیزش بهخاطر یه مرد میزنه؛ ولی همون مرد بهش نارو میزنه، تو بگو خدا! کسی رو، روی زمین آفریدی که ارزشش بالاتر از خود آدم باشه؟
من، حالا که این گوشه، با بدن آشولاش و یه روح زخمخورده از قوم مغول، وایستادم؛ از همون وقتی که من رو اینجا آوردن، تا حالا دههزار باری هست که به خودم اعتراف کردم طاها ارزشش رو نداشت. عشق طاها به این حجم رسوایی نمیارزید. نمیارزید وقتی که حتی خودش هم نفهمید چه فداکاریای کردم دستشون رو رو نکردم. هرچند میخواستم هم نمیشد! یه مقتول چطور میتونه عاشق قاتلش باشه؟ چطور میشه وقتی تا گردن توی خاک فرو رفتی، باز هم بتونی عاشق بمونی؟
آدم بددهنیه. همیشه همینطور بود؛ از همون بچگیش تا همین حالا. هیچیش عوض نشده.
داد میزنه:
- واسه چی وسط هال واستادی؟ گم شو نبینمت.
یهو بهسمتم میدوئه و اونقدری ناگهانی جلو میاد که بیخ دیوار میچسبم. انگشت اشارهش رو تهدیدوارانه جلو صورتم میچرخونه.
- کنگر نمیخوریا لنگر بندازی! دارم میرم چاقو بخرم بیام. در رو برای هیچ خری باز نمیکنی من کلید دارم. از جات جم نمیخوریا تا برگردم.
گلدون دم در رو هم برمیداره و به دیوار میکوبه و بیرون میره.
نفسم رو فوت میکنم. چادرم رو از سرم میکشم و تموم خونهش رو گشت میزنم. دستشویی رو پیدا میکنم، وضو میگیرم. نمیدونم قبله کدوم طرفه، حتی مهر هم نیست. گوشهی فرش رو کنار میزنم و سرم رو روی سرامیک میذارم. چه اهمیتی داره کعبه کدوم سمته وقتی تو همه جا هستی خدا؟ چه اهمیتی داره قبلهنما کدوم ور پلکش میپره؟ من هر جا که حس کنم سمت توئه، سجده میکنم.
سجده شکر میکنم که زندهم! که حالا همین لحظه دارم نفس میکشم. آدم به جایی میرسه که بابت نفس سالم و امنش شاکره، میرسه به جایی که هیچی مهمتر از نفس کشیدن نیست. مهم نیست بعدش چیه، مهم نیست چی میشه؛ فقط خدایا زندگیم رو، هر جوری که هست، هر جوری که قراره باشه، بهم ببخشش.
تو یخچالش هیچی نیست؛ ولی تموم خونه از تمیزی برق میزنه. لبخند نیمبندی رو لبم میاد. سروسامون گرفته؟ زن داره یعنی؟
چیکار کنم براش که جبران خوبیهاش شه؟ شاید همین که ترکش کنم جبرانه، نیست؟
اشکهای صورتم رو پاک میکنم. کاش میشد اینهمه خاک لباسها و موهام رو بگیرم و بعد برم! چادرم رو سرم میزنم.
همین که دست به دستگیره میبرم، میفهمم در رو قفل کرده. چشمهام رو روی هم فشار میدم. چرا راهِ رفتنم رو میبنده؟ چرا نمیذاره برم؟ اگه محمودخان و آدمهای کدخدا بیان اینجا چی؟ میکشنش. آره میکشنش! باید برم. مگه یه مادر در حق فرزندش این کار رو نمیکنه؟ مگه از همه تو دنیا برام عزیزتر نیست؟ چرا از خودم نگذرم بهخاطرش؟
خدایا! نمیفهمم. آدمها ارزشش رو دارن یعنی؟ آدمی پیدا میشه که ارزش فداکردن همهی خودت رو داشته باشه؟ زندگی خیلی پوچه! وقتی یه مادر چند سال قد یه قرن زحمت بچهش رو میکشه؛ ولی همون بچه لگدش میزنه، وقتی یه زن از همهچیزش بهخاطر یه مرد میزنه؛ ولی همون مرد بهش نارو میزنه، تو بگو خدا! کسی رو، روی زمین آفریدی که ارزشش بالاتر از خود آدم باشه؟
من، حالا که این گوشه، با بدن آشولاش و یه روح زخمخورده از قوم مغول، وایستادم؛ از همون وقتی که من رو اینجا آوردن، تا حالا دههزار باری هست که به خودم اعتراف کردم طاها ارزشش رو نداشت. عشق طاها به این حجم رسوایی نمیارزید. نمیارزید وقتی که حتی خودش هم نفهمید چه فداکاریای کردم دستشون رو رو نکردم. هرچند میخواستم هم نمیشد! یه مقتول چطور میتونه عاشق قاتلش باشه؟ چطور میشه وقتی تا گردن توی خاک فرو رفتی، باز هم بتونی عاشق بمونی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: