کامل شده داستان کوتاه رنج کشیده|Zahra1381 کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون زوج فاطمه داستان یه عرب باشه یا یه ایرانی


  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zahra1381

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/18
ارسالی ها
40
امتیاز واکنش
58
امتیاز
81
سن
22
محل سکونت
اصفهان
پارت۳۰
محمد به سرعت پاش رو روی گاز گذاشت و به سرعت به سمت در پایگاه رفت بین راه چند تایی تیر به بدنه کامیون زدند، از در خارج شدیم،در آهنی بین عقب و جلو رو باز کردم
-حالتون خوبه؟
خدیجه:هممون خوبیم
رو به محمد گفتم: چه قدر وقت میبره تا برسیم؟
محمد: یک ساعت و خورده
سر گردوندم و از آیینه بغلم سه تا جیپ دیدم که با سرعت دنبالمونن
رو به محمد گفتم: سرعتت رو ببر بالا
کلتم رو در آوردم و دستم رو بیرون پنجره بردم از توی آینه نشونه گرفتم و شلیک..
یکیشون رو که روی صندلی کمک راننده نشسته بود رو زدم، با شلیک من اونا هم شروع کردن به شلیک کردن
*فاطمه*
وقتی راه افتادیم صدای آژیر پایگاه بالا رفت این بین چند تا شلیک سمت ماشین کردن که یکیش خورد به دست نرجس،چند دقه بعد تیر خوردن نرجس درب بین عقب و جلوی کامیون باز شد و صدای عماد اومد
عماد: حالتون خوبه؟
خدیجه: هممون خوبیم
خدیجه میدونست که نرجس تیر خورده ولی نگفت به عماد،وقتی درب بسته شد رو به خدیجه کردم و گفتم:خدیجه ولی نرجس..
نرگس وسط حرفم پرید و گفت:نباید گفت...این یه قانونه که ما هفت نفر یاد گرفتیم..نباید روحیشون ظعیف بشه..فهمیدی!
آروم سر تکون دادم،از قیافه نرجس معلوم بود درد داره خون ریزی هم معلوم بود داره وقتی نیگاش میکردم یاد آبجی هام میوفتادم،مطمعن بودم اگه پلک بزنم اشکم در میاد،به سختی بغضم را قورت دادم صدای طایر های ماشین های دیگه ای هم میومد،
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۳۱
    سرعتمون بالا رفته بود تو حال و هوای خودم بودم که صدای شلیک اومد،چند دقه بعد اون صدا بازم صدای شلیک های پی در پی اومد،داشتم به نرجس نگاه میکردم که...
    نفسم گرفت درد شدیدی توی محوطه شیکمم و کمرم حس کردم دست که رو شیکمم گذاشتم دستم خونی شده بود جلوی پام رو نیگاه کردم،فشنگ جلوی پام افتاده بود،این یعنی فشنگ از کمرم رد شده و از شکمم در اومده
    داشتم میمردم...نه!
    خدایا شکرت‌...از ته قلبم شکرت
    خدا من میخوام بیام پیش خودت،پیش خونوادم (خانوادم)
    خدا آدمای دنیات خیلی نامرد و بیرحمن..خدا این مخلوقاتت خیلی خوب گول شیطون رو خوردن ولی بازم شکرت خدا
    ****
    نمیدونم چه قدر وقت بود که هنوز تو راه بودیم،به وضوح حس میکردم فشارم افتاده،نفسم به زور بالا می اومد واقیتش وقتی دیدم کسی به نرجس که از خودشونه محل نمیزاره به خودم گفتم من که از اونا نیستم پس براشون اصلا مهم نیست از شانسم هم انگار متوجه نشده بوند که تیر خوردم یه کم بعد کامیون ایستاد و پرده پشت کامیون کنار رفت
    عماد رو به ما گفت:سریع پیاده بشید
    به سختی بلند شدم و از کامیون خارج شدم بهمون گفت راه بیوفتیم دنبالش،نمیتونستم راه برم با قدمای کوتاه و آروم دنبالش راه افتادم،سرم را پایین انداختم تا از حالت چهرم نفهمند حالم بده
    دردم خیلی بود نمیخوام بگم،نباید بگم،فاطمه هیس! ساکت باش،فاطمه تو را به خدای بالای سرت هیس!
    وقتی دیدم نیمیتونم راه برم و نمبتونم ساکت باشم جوری که نفهمند به سمت کوپه خاکی رفتم و بهش تکیه دادم نمیخوام نجاتم بدند..میخوام بمیرم...خسته شدم خـدا
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۳۲
    *عماد*
    یه کم جلو رفته بودیم که برگشتم تا چک کنم کسی دنبالمون نباشه،کسی دنبالمون نبود اما...
    یکیمون نبود وقتی چهره ها رو برسی کردم فهمیدم فاطمه نیست سریع رو به محمد کردم و گفتم فاطمه نیست من برم ببینم کجا قیبش زد
    محمد مخالفتی نکرد ولی
    خدیجه گفت:اما ما قانونمون این نیست یکی قیبش زد یا بلایی سرش اومد دیگه مسئولیتی در قبالش نداریم
    -اون قانون بین ماست و بخوای درست و حسابی توجه کنی بی رحمی محضه
    خدیجه: قانون قانونه!
    -ببین خدیجه خانوم اگه همون دختر نبود الان تک تکتون تا یه هفته دیگه زنده بودنتون معجزه بود
    بدون اینکه منتظر جوابش باشه به دو،راه اومده رو برگشتم از کامیون شروع کردم به گشتن یه کم که جلوتر رفتم پشت یه کوپه یه جسم بی حرکت دیدم،آروم جلو رفتم
    یا خدا..خودش بود،چشماش بسته بود دستش روی شکمش بود..با یه بسم الله دستش رو گرفتم کف دستش پر خون بود اعتراف میکنم ترسیدم مرده باشه،با هول دست روی شونش گذاشتم و تکونش دادم و
    گفتم: فاطمه...فاطمه با تو هستم....فاطمه،
    دیدم که با بی حالی یه کم چشماش رو باز کرد
    -فاطمه من رو نگاه کن....فاطمه نخواب من رو نگاه کن ....نخواب الان نجات پیدا میکنیم..من رو نگاه کن اگه چشمات رو ببندی میمیری..میفهمی!
    جون نداشت نمیتونست بلند بشه از اون طرف هم امکان داشت بیان دنبالمون و الان ببیننمون،آروم دست پیش بردم و دستمو زیر گردن و زانوهاش گذاشتم و تو یه حرکت بلندش کردم یا به عبارت دیگه بقلش کردم سعی کردم با تمام سرعتی که در توانم هست به سمت قرار گاهمون برم حدودا بعد بیست دقیقه به قرارگاه رسیدم،وقتی رسیدم سریع سمت یکی از جیپ ها رفتم و فاطمه رو گذاشتم صندلی عقب و سریع پشت فرمون نشستم،رو به بچه ها کردم و گفتم: فاطمه تیر خورده،باید زود ببرمش بیمارستان تا نمرده ، منتظر جوابشون نموندم و پام روی گذاشتم روی گاز،
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۳۳
    به محض رسیدنم به بیمارستان به سمت چند تا از پرستار ها رفتم و ازشون خواستم دنبالم بیان،زخمی دارم،چند دقیقه بعد چند تا پرستار با برنکادر اومدن دنبالم و فاطمه رو با خودشون بردن داخل اتاقی و در رو هم بستند تا دکترا از اتاق بیان هزار بار مردم و زنده شدم،وقتی در باز شد سریع به سمت دکتر رفتم و رو بهش گفتم :دکتر حالش چطوره؟
    دکتر: ما جای تیر رو تمیز و بخیه کردیم ولی چون از هوش رفته،به هوش اومدنش دست خودشه
    -یعنی چه دست خودشه!...چی میگی دکتر!
    دکتر:آقا آروم باش،صدات رو بیار پایین،یعنی برگشتش دست خودش و خداست.
    چشمام رو روی هم بستم سرم داشت سوت میکشید،بیچاره فاطمه هممون رو نجات داد حالا به این روز افتاده،به ساعتم نگاه کردم پنج و چهل و پنج دقیقه بود،ربع دقیقه دیگه اذان میشد اصلا متوجه زمان نبودم دو راه افتادیم یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به مرز ایران بیست دقیقه پیدا کردن فاطمه بردنش به قرار گاه یک ساعت توی راه و حدودا یک ساعت بودن فاطمه تو اون اتاق کذایی،به سمت پذیرش رفتم و ازشون پرسیدم سرویس بهداشتی و نماز خونه کجاست؟،وقتی به سرویس بهداشتی رسیدم وضویی گرفتم و به سمت نماز خونه رفتم و نمازی خوندم،بعد نمازم دستام رو بالا گرفتم خدام رو التماس کردم،التماس کردم برای سلامتی فاطمه،التماس کردم برای برگشتن فاطمه،درد و دل کردم برای حسی که به فاطمه پیدا کردم،درد و دل کردم برای عشق!نه...علاقه ای که به فاطمه پیدا کردم ،دل تنگی کردم برای مادرم...برای خواهرم و آخرش نفهمیدم کی به خواب رفتم
    *****
    بعد بیدار شدنم به سمت پذیرش رفتم بهشون گفتم:دختری که تیر خورده بود و دیشب آورده بودم به هوش اومده؟ که جوابم شد...نه
    با کلافگی به سمت اتاقی که فاطمه داخلش بود رفتم و بی حال جلوی اتاقش روی زمین نشستم و دستام رو به هم گره زدم و روی سرم گذاشتم،ذهنم روی سلامتی و برگشت فاطمه قفل بود،این بین بعضی اوقات پرستاری بهش سر میزد،یکی از اون ساعات بود که جیغ و داد پرستار بالا رفت..خشکم زد...یا چهار ده معصوم به خودتون التماس میکنم فاطمه زنده باشه..یافاطمه الزهرا تو رو به اسم پاکت به فاطمه کمک کن تا برگرده
    ،حدودا بعد نیم ساعت دکتر و پرستارا بیرون اومدن
    دکتر بهم گفت:یه خوب برات دارم یه خبر بد ،خبر خوبم برگشتن اون خانومه و خبر بد مشکل جایی هست که تیر خورده
    -مگه جایی که تیر خورده کجاست؟
    دکتر: مهره نخاع...
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۳۴
    گفت و رفت من موندم وشوکم...
    خوردن تیر به نخاع مساویه با معلول شدنش،روی ویلچر نشستنش...
    کم نبود ولی باعث نمیشد از تصمیمم صرف نظر کنم بد نیست به نیمه پر لیوان نگاه کنم...آره باید سعیم رو بکنم...من میتونم...من باید بتونم
    *******
    بعد نیم ساعت به بخش انتقالش دادن پرستارش بهم گفت کم کم به هوش میاد و خبرم میکنن حدودا ساعت یک ظهر بود که به هوش اومد و یک ساعت بعد بهم گفتن میتونم به ملاقاتش برم ،آروم در رو باز کردم چشماش بسته بود، آروم جلو رفتم،تکونی نخورد...انگار خواب بود حدود بیست دقه بعد آروم چشم باز کرد،سر چرخوند و من رو دید
    فاطمه با صدای گرفته ای گفت: نجات پیدا کردیم!
    -آره
    فاطمه: بیمارستانیم!
    -آره
    فاطمه: زنده ام!
    -خدا رو شکر
    فاطمه: من میخوام از اینجا برم میخوام..‌.برم اصفهون
    -میبرمت
    فاطمه تکونی خورد انگار که بخواد جا به جا بشه
    رو بهش گفت:چیزی میخوای؟
    فاطمه: میخوام بشینم
    با مِن مِن گفتم:صبر کن بگم پرستار بیاد کمکت کنه
    فاطمه: کمک نمیخوام خودم میتونم
    موندم چی بگم،اون طور که الان متوجه شدم هنوز نفهمیده دیگه قادر به تکون دادن پاهاش نیست
    *فاطمه*
    من نیازی به کمک ندارم،خودم میتونم! سعی کردم خودمو بکشم بالا،اما حتی نتونستم یه تکون کوچیک به پایین تنه ام بدم تازه متوجه شدم حتی پاهام رو هم حس نیمیکنم...
    ترسیده..بهت زده..متعجب رو به عماد کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: پاهام... پاهام را حس نیمیکنم...پاهـام
    سرش پایین بود و جوابی بهم نمیداد حرصی گفتم: عماد..با تو اَم ...عمـاد..چه بلایی سرم اومده!...فلج شدم‌‌...نه!...عماد تو را به خدایی که میپرستی بگو نه
    جوابی نداشتم...اشکام پایین اومد...خدایا شکر ولی
    *عماد*
    بعد فهمیدن اینکه معلول شده با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن آخرشم کاری کرد که با یه آرامبخش آرومش کردند بعدشم که به دلیل محرم نبودنش نتونستم پیشش بمونم
    *********
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۳۵
    روز ها پشت سر هم میگذشت و فاطمه هنوز بیمارستان بود منم یه پام بیمارستان بود و پای دیگم پایگاه سپاه این روزا سعی میکردم بهش روحیه بدم و دردودلش رو بشنوم و البته فهمیدم یه برادر و خواهر دیگه هم از دست داده و یه خواهر متهل هم داره ،محمد میگفت درستش نیست نامحرمی خیلی بری دیدنش بهتره محرم بشید
    چند روز بعد به بیمارستان رفتم و آروم آروم بهش پیشنهاد ازدواج دادم نه برای اینکه محمد اون حرف رو زد، برای اینکه مطمعن شدم خاطرش رو همه جوره حتی معلول شده میخوام
    *فاطمه*
    وقتی عماد داشت در مورد ازدواجمون پیشنهاد میداد یاد نَنم افتادم که میگفت:بین خودمون بمونه ها،تو بیشتر از همه دخترام بر و رو(چهره خوب) داری عروس بشی خیلی ناز میشی انشاالله خودم چادور عروس روی سرت بندازم...
    چند دقه بد (بعد) رفتن عماد پرستار همیشگیم وارد اتاق شد رو به من گفت:شرمنده ولی تیکه ها خواستگاریت رو به ناخواست شنیدم،میشه نظر بدم!
    لبخندی زدم وگفتم:آره
    پرستار: این پسره بیکار نیست که وقت و بی وقت بیاد ملاقاتت،خاطرت رو میخواد...ازما گفتن بود،از تو شنیدن
    گفت و رفت و من موندم و تصمیمم....
    ساعت حدودا ۳ساعت بود که عماد رو کنار تختم دیدم
    عماد: واقیتش اومدم جوابم رو بگیرم
    -ممنون از لطفتون ولی من ترحم نمیخوام
    عماد: ترحم نیست من...
    -نه
    عماد: فاطمه یه دقیقه صبر کن من ترحم ‌نمیکنم،مشکل تو ‌چیه!
    -به نظرت با عقل جور در میاد یه آدم فلج شوهر کنه به یه آدم سالم..هوم!...نه
    عماد: چرا نه!..من فکر همه جاش رو کردم..ازدواج میکنیم..میریم اصفهان..قول میدم..به خاک مادر به خاک خواهرم قسم تا وقتی زنده باشم به پات میمونم
    -قول میدی...با وجود شرایطم!
    عماد: قول میدم
    سر پایین انداختم و لبخندی زدم و آروم گفتم :باشه...قبوله
    *****
    *ده سال بعد*
    یادش بخیر دو روز بعد،عاقد اومد بیمارستان و عقدمون کرد چهار روز بعدشم برگشتیم اصفهون،خونمون هم شد خونه ی پدریم،بعدا فهمیدم محمد داداش مهدی ام رو میشناسه چون رفته درخواست جنگ رفتن داده با رضایت نامه قلابی و چیزی که جا گذاشته بود اون رضایت نامست یاد لحظه ای که زینب را دیدم هنوز هم اشکم را در میاره،وقتی بهش از سرنوشتمون گفتم گیریش افتاد ،اتفاق خوب اون موقع دوقلو های دختر و پسر سه ماهه زینب بود و همون سال سه قلو های دوتا دختر و یک پسرم بهترین اتفاق زندگیم بود و هست
    بازم خدا رو شکر
    به خاطر همسرم
    به خاطر دخترای خانوم و گلم
    به خاطر شیر پسرم
    به خاطر وجود زینب و بچه هاش
    همه جوره و به خاطر همه چیزشکر
    شکر الله...شکر الله... شکر الله
    *پایان*
    با تشکر از مادرم که در این راه خیلی کمک کردند
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا