- عضویت
- 2017/02/07
- ارسالی ها
- 5,830
- امتیاز واکنش
- 35,457
- امتیاز
- 1,120
- سن
- 20
چراغ سبز شد و مهران شروع به حرکت کرد. ترافیک نسبتا سبک شده بود و هوا رو به گرمی می رفت؛ یک ماه بیشتر تا بهار باقی نمانده بود. مدتی بعد به بهشت زهرا رسید. ماشینش را پارک کرد و از آن پیاده شد. از میان قبرها عبور کرد و به قطعه پنجاه و چهار رسید.
مکثی کرد و به هر چهارتایشان نگاهی انداخت.
- یک ماهه که سر قبرتون نیومدم. تصمیم گرفته بودم هر وقت تغییر کردم و آدم خوبی شدم، پیشتون برگردم و الان...
با بطری آب، قبر پدرش را شست و گفت:
- الان خیلی تغییر کردم!
قبر مادرش را هم شست و ادامه داد:
- راستش تنها دلیل اومدنم، این نبود؛ می خوام برم خواستگاری.
سپس متوجه کفشهای زنانهای شد که به سمتش می آمدند. مهران با تعجب سرش را بالا گرفت که ناگهان لبخند کوچکی روی لبانش نشست.
با خوشرویی گفت:
- سلام! خوبی؟
فریبا:
- مرسی، شما هم خوبی؟
و سپس به قبرها نگاهی انداخت و گفت:
- اینها، قبر خونوادهتن؟
- آره، تو اینجا چی کار می کنی؟
- اومده بودم بابام رو ببینم. قبرش اونجاست.
و با انگشت یکی از قبرها را نشان داد.
مهران به قبر پدر و مادرش نگاهی انداخت و گفت:
- مامان، بابا، ایشون فريبا هستند!
و در دلش گفت:
- همون دختری که دوستش دارم.
پایان
مکثی کرد و به هر چهارتایشان نگاهی انداخت.
- یک ماهه که سر قبرتون نیومدم. تصمیم گرفته بودم هر وقت تغییر کردم و آدم خوبی شدم، پیشتون برگردم و الان...
با بطری آب، قبر پدرش را شست و گفت:
- الان خیلی تغییر کردم!
قبر مادرش را هم شست و ادامه داد:
- راستش تنها دلیل اومدنم، این نبود؛ می خوام برم خواستگاری.
سپس متوجه کفشهای زنانهای شد که به سمتش می آمدند. مهران با تعجب سرش را بالا گرفت که ناگهان لبخند کوچکی روی لبانش نشست.
با خوشرویی گفت:
- سلام! خوبی؟
فریبا:
- مرسی، شما هم خوبی؟
و سپس به قبرها نگاهی انداخت و گفت:
- اینها، قبر خونوادهتن؟
- آره، تو اینجا چی کار می کنی؟
- اومده بودم بابام رو ببینم. قبرش اونجاست.
و با انگشت یکی از قبرها را نشان داد.
مهران به قبر پدر و مادرش نگاهی انداخت و گفت:
- مامان، بابا، ایشون فريبا هستند!
و در دلش گفت:
- همون دختری که دوستش دارم.
پایان
آخرین ویرایش توسط مدیر: