کامل شده داستان کوتاه رنج کشیده|Zahra1381 کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون زوج فاطمه داستان یه عرب باشه یا یه ایرانی


  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zahra1381

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/18
ارسالی ها
40
امتیاز واکنش
58
امتیاز
81
سن
22
محل سکونت
اصفهان
downloadfile-1.png

اسم داستان:
رنـــجﮐــشـــــیـــده
اسم نویسنده: زهرا رحیمی
دلیل:مسابقه داستان کوتاه
ژائر داستان:درام،عاشقانه،نسبتا مذهبی
رمان من نماد وفاداری،صبر ودر هر شرایطی شکر خداست
خلاصه:
داستان از دوماه قبل از شروع جنگ ایران و عراق شروع میشه که از بد شانسی خانواده، پدر خانواده که کارگر پالایشگاه نفت هست و در یکی از روستا های شهر اصفهان زندگی میکنند و زادگاهشون هست مجبور میشوند به دلیل انتقال اجباری یک ماه بعد درخرمشهر باشند ساکن آنجا شوند و درست یکماه بعد جنگ شروع میشود و...

نکته مهم رمان من اینه که با لحجه شیرین اصفهانی بیشتر حرف میزنند هر چی باشه اهل روستا های اصفهانند و سال ۱۳۵۹بوده پس شهر ها به هیچ وجه لحجشون رو از دست ندادن اصفهانی ها جملات خاصی ندارن فقط با لحجه حرف میزنند ولی اگه جمله خاصی بود داخل پرانتز معنی روانش رو مینویسم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت ۱
    دوم تیر ماه بود که آقا اومد خونه گفت بهش انتقالی اجباری دادن باید تا چهارم مرداد ماه خرمشهر باشیم
    نَنَم که قشقره به پا کرده بود که من نمیام که آخرشم آقام با زور بازو نَنَم رو متغاعد کرد این وسط سمیه آبجی کوچیکم موش میدوند برای نَنه که نَنَم هم به محض اومدن صدای در که خبر از رفتن آقا میداد یه کتک حصابی به سمیه زد این وسط من و اکرم سریع رفتیم نشستیم پای قالی تا ما هم کتک نخوریم صدای دوباره در این دفعه خبر از رفتن نَنه رو میداد با رفتن نَنه با سمت اتاق کوچیک رفتیم دسته رو کشیدم تا بازش کنم که قفل بود
    _ سمیه! خوبی؟
    سمیه:ها! چی میخوای!
    _خوبی؟
    سمیه:برا من نقش بازی نکون فاطمه برا تو هم دارم
    _وا سمیه موش دوندن تو چه ربطی به من داره!
    سمیه:___
    _سمیه با تو ام!
    سمیه:___
    _اصن من بدم که دلم برات سوخت! اکرم ولشته بیا بریم
    اکرم بی حرف دنبالم راه افتاد رفتم تو ایون(حیاط) و به سمت مرغدونی رفتیم مِهدی و محسن داداشای بزرگم اونجا بودن
    _مُحسن! مِهدی! کیلید اتاق کوچیک رو دارید؟!
    محسن: میخوای چیکار!
    _سمیه گُنا داره شوما که میدونید که نَنه حالا تا فردا صُب هیچیش نیمیده و سمیه تا فردا غَش کرده از گُشنِگی!
    مهدی:تو چیکار داری به اون برو به کار خودت برس
    _مهدی!
    مهدی: بیا برو پا کارِت یه کار نکون نِنه که اومِد بِش (بهش)بگم میخواسی چیکار کونی!
    بی‌حرف چند دقه تو چشاش نیگا کردم:باشه میرم ولی..
    مهدی:میری یا بیام هوات!
    دست اکرم آبجی بزرگم رو گرفتم برگشتیم تو خونه اکرم آبجی بزرگم بود صدا از در و دیوار میومِد ولی از اکرم! نه
    نزدیکای غروب بود دلم پیش سمیه بود رفتم سمت آشپزخونه یه کارد برداشتم تا بیبینم میتونم درا وا کونم(درو باز کنم) از آشپزخونه بیرون اومِدم محسنو دیدم که داشت میرفت بیرون
    _محسن!
    محسن: ها!
    _ مِهدی کوجاس؟
    محسن: اتاق کوچیک
    چشام گرد شد سریع به سمت اتاق کوچیک رفتم
    اومدم برم تو اتاق کا(که)دیدم دارن حرف میزِنَن
    محسن: کی گفته تو اضافی!تو ته تقاریی خودت داری یه کار میکونی نِنه بِزِنِدِت
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت ۲
    سمیه: یَنی(یعنی)میگی مِ(من)دوروغ میگم! مِ(من)مطمعنم فاطمه یه موش گُنده تر از مِ دُونده
    مِهدی: مِ نیمیدونم تو چه پِدِر کُشتِگی ای با فاطمه داری صُبیه(صبحیه)اومِده بود میگفت کیلیدا را(رو) بدم میخواس(میخواست)بیاد یه چی بِِد(بهت)بده
    سمیه: مِهدی تواَم(تو هم)چه ساده یا!(ساده ای) این کارا بازیشه!
    مِهدی:دیگه نیمیدونم چی بگم ، غذات کا(که) تموم شد کار دیگه داشتی بکون و برگرد تو اتاق
    سمیه:خاب(خب) باشه
    راه اومِده را(رو)برگشتم و تو آشپزخونه و یه آبگوشت بار گذاشتم و رفتم تو ایون(حیاط) و مرغا را(رو)دون دادم و رفتم نشستم پا ایون و بی حرف نیگام رو درختای ایون میچرخید و هواسم پرت! اگه از خودم بخوام بگم بایِد بگم مِ(من)فاطمه بِچه شیشمی خانوادمم البته الان کا(که)پنجمی ام بعدِ مرگِ حسن داداشم که بعد از اکرم و زینب متولد شد و تب شدیدش تو ۳روزگیش مُرد آقام قبلِ انقلاب مأمور ساواک بوده و زیر آبِ هم روستاییاش را(رو)میزِده فقط زینب تونست سرا سامون بیگیره کا(که) اونم قبل لو رفتن آقام، زینب قُلِ اکرمه و الان یه دختِرِ سه ساله داره این وسط خواهر شوهراش و خواهر سوش و یاداش(مادر شوهر و جاریاش)کارشون شده بود به زینب زخم زبون بِزِنَن و دیگه شووِرِش(شوهرش)نگذاشت بیاد پیش ما و کار آقام برا هممون تأثیر داشت
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت ۳
    همون روزی کا(که)آقا لو رفت مردوم(مردم) روستا اومِدن و شیشا (شیشه ها)خونه را(رو)پایین آوُردن و آبرو برامون تو روستا نموند ما دختِراش تو خونه موندیم و از اون ور ام(طرف هم) به داداشام زن نیمیدن فکر میکونم رفتن ما از اینجا به نفعمونه اکرم آبجی بزرگم با۱۸سال سِنِش هنوز تو خونه مونده و م(من)ِ۱۷سالمه سمیه هم۱۵سالشه داداشام هم دو قلو اند و ۲۰سالیشونه نَنَم سر موندنمون تو خونه حرص میخوره آخه نَنَم را(رو) تو ۱۲سالگی عقد آقام کردن اون موقع کِسی نیمیدونست آقام مأمور ساواکه آقای نَنَم ام(هم) با خیال راحت دختِرِشا(دخترش رو)به آقام داد با این خیال کا(که)آقام کارگره و نَنَم کم کم میفَمه(میفهمه)
    آقا ساواکه ولی صداش بالا نیومِد بعد انقلابم آقام لو رفت آخرشم با پارتی بازی تونست کارگر پالایشگاه نفت بشه و حالا ام(هم)انتقالی اجباری!
    نِزدیکای شوم(شب) نِنه اومِد خونه و در اتاق کوچیک را وا کرد(رو باز کرد)و از اون طرف ام(هم)صلاة اذون آقا ام اومِد.
    روزا پشت سر هم میرفت وشیش روز بَد(بعد)اساس وصات (وسایل)را جم و جور کردیم(جمع کردیم)و بدون خدافظی با زینب سوار اتوبوسای اصفهان ⬅خرمشهر شدیم و ۲ روز بد(بعد)رسیدیم،هوای خرمشهر خیلی گرم تِر از اصفون بود سمیه ام(هم)زِده بود رو کانال غُرغُرِش کا(که)با تحدیدای نِنه ساکت شد و این وسط بازم سمیه مِنا(منو)تقسیر کار میدونست
    سمیه به سمت مِ(من)اومِد میخواست چیزی بگه کا(که)مِهدی دستما(دستمو) گرفت و دنبال خودش کشوندم
    _مِهدی چیکار میکونی سمیه کارم داشت!
    مهدی:غیر از این نبود کا(که)بخواد اشتباهاتشا(اشتباهاتش رو)بندازه گردن تو
    هیچی نگفتم و دنبالش راه افتادم به تاکسیا رسیدیم مِنا(منو) و مِهدی و اکرم باهم بودیم و آقام و نِنِم و محسن و سمیه هم با هم،خونه ای که به آقام داده بودن بدک نبود و پایین شهر بودیم
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت ۴
    نِمای خونه از بیرون یه درو دیوار بزرگ بود دیواراش بلوکی بود و یه در زرشکی رنگ و رو رفته داشت از خونه فقط یه درخت نخل معلوم بود و بس وقتی اومدیم داخل، خونه پر گرد و خاک بود نَنَم یه نیگا(نگاه)به ما دختِراش کرد و گفت:حالا برید خستگی در کونید ساعت الان نهِ، ده صداتون میکونم
    اکرم:باشه
    من فقط سر تکون دادم و سمیه مثل همیشه خیره سر بازی در آورد،رفتیم داخل یکی از اتاقا، خونه مبله بود البته نه خیلی نو و تمیز! اتاقا تخت داشت تختایی که معلوم بود دست سازن و روشون حسیرای دست ساز و صفت و سختی پهن بود و دوتا کمد چوبی که انگار اونم دست ساز هست،ساک خودما(خودمو) کنار یکی از تختا گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم اونجا بود کا(که)دلم خواست بشینم مِثِ(مثل)سمیه غُر بِزِنَم آدم خواب مرگ میشه تا بخواد بخوابه پشتیما(پشتیمو`بالشتمو) ور (بر)داشتم و رو زیمین(زمین)دراز کشیدم و دیگه هیچی نفهمیدم.اون روز نِنه ما را (ما رو) ساعت ده و پونزده دقه بیدار کرد و تا شوم (شب)دستمون بند بود روزا پشت سر هم میگذشت و این آخر مرداد محسن یه رِفیق فرنگ(قدیم به کسایی که خارج رفتن فرنگ رفته میگفتند) رفته پیدا کرده بود و ازِش یاد گرفته بود تهرونی حرف بِزِنه و اسرار داشت به ما ام(هم)یاد بده این وسط نِنه و آقا محلش نیمیزاشتن و مِهدی با لجبازی به اصفونی حرف زِدنش ادامه میداد و مشتاق تِر از همه سمیه بود من و اکرمم هر واری(بعضی وقتا) بی لحجه حرف میزِدیم
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت ۵
    البته این رفیق بازیش زیاد طول نکشیدچون بعد رفیقش بهش گفته بوده چشمش دنبال اکرمِ و سمیه گیر داده بود چرا چشمش دنبال مِ(من)نیست! کا با داد و تحدیدای مهدی ساکت شد مهدی خیلی غیرتی بود به محض فهمیدن رفت با رفیق محسن دست به یقه شد و این وسط محسن جداشون کرد و مهدی و محسن هم دعوایی هم با هم کردن ولی بعد از قطع ارتباط محسن و رفیقش و بازم دست از صاف کردن لحجمون برنداشت سمیه کا(که)دیگه اصفونی حرف نیمیزد ولی منا(منو) و اکرم کم و بیش بی لحجه حرف میزدیم از همسایه هامون بخوام بگم بایِد بگم همسایه های خوبی اند اونا نقاب یا پوشیه میزنن و به ما هم دادن سمیه که میگفت نیمیخواد اینا را بزِنه و نِنه هم میگفت عادِت نداره و این وسط منو و اکرم اینا را میزِدیم مِهدی کا(که)معلوم بود راضیه از اینایی کا(که)زدیم آقا و محسنم نظری نداشتن .آخِر شب بود و همه عزم رفتن به اتاقاشون کردن
    این بین مهدی بهم گفت کارم داره و بیام اتاقش
    _بله مِهدی!
    مهدی: میدونی کا(که) امروز تولد حضرت فاطمه الزهرا(س)هست! میدونستی مِ(من) اسمتا گذاشتم!
    _آره میدونم
    مهدی:اسمتا دوست داری؟!
    _آره دوسش دارم داداش
    مهدی لبخندی زد و گفت:اسم تو هم نام صاحب تولد امروزه برا(برای) همینم برا تو هدیه گرفتم به دستاش نیگا(نگاه)کردم تو دستش یه پارچه مشکی بلند بود بی حرف از دستش گرفتم و رو سرم انداختم یه چادر! یه چادر مشکی! یه چادر عربی بغضم گرفت بابام ساواک بود و بعد لو رفتنش نمیتونستیم بیایم بیرون و قبل انقلاب نمیتونستم حجاب بگیرم ولی حجاب رو با تمام وجود دوست داشتم اشکام دونه دونه پایین اومد....بیصدا!
    _داداش تو خیلی خوبی...خیلی ممنون..بهترین هدیه ای بود کا(که)تا حالا گرفتم
    مهدی:وی وی اشکاشا!(اشکاشو) گیریه(گریه) برا چی!
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت ۶
    از فردا هر جا خواسی(خواستی)بری هم پوشیه و هم چادور(چادر) را سرت بکون،باشه!
    _چشم
    مهدی:شب بخیر حالا بدو برو بخواب
    _شب تو هم بخیر
    اون محسنم با اون رفیق فرنگیش! شب تو اَم بخیر...هم چیه!بوگو(بگو) اَم
    لبخندی زدم و گفتم:چشم، شب تو ام بخیر
    مهدی سری تکون داد و منم از اتاق بیرون رفتم اون شب نشستم یه دل سیر برای خودم و سرنوشتم گیریه(گریه)کردم آخرشم گفتم مگه بدتر از اینم میشه! ولی نمیدونستم بدتر که نه خیلی خیلی بدترش میشه...
    درست شب ۱۳۵۹/۶/۳۱بود که با صدای خیلی بلندی هممون پریدیم بالا همه ترسیده بودن هممون از خونه زدیم بیرون!
    صدای موشک!
    صدای بمب!
    مردم متعجب و بهت زده!
    ترسیده!نه مردم خوزستان و چه به ترس! خوزستانی ها مرد و زنشون نترس بودن ،مرداشون غیرت داشتن..عرب بودن و به رسم عرب روی خاکشون تعصب و غیرت داشتن!
    اون شب اوِلین بمب بارون بود ولی آخِری…نه!
    خوزستانی ها با تمام تلاششون سعی داشتن از خاکیشون دفاع کونن و کم کم نیرو هایی از شهر های دیگه به کمکشون اومِدن از اون طِرِف ام آقام سعی داشت دوباره انتقالی ای به یکی از شهر های دور از مرز ایران_عراق بیگیره و آخرش تونست انتقالیش را به شیراز بگیره تو راه بودیم و دوتا اتوبوس پشت سر هم حرکت میکردن و ما اتوبوس عقبی بودیم که یک دفعه... موشک زِد به اتوبوس جلویی.. چیزی از اتوبوس نموند..همِش سوخت و هدف بعدی صد درصد ما بودیم از ترس داشتم میلرزیدم داشت گیریم میگرفت همه از جاشون بلند شده بودن بعضی از مردوم شروع کردن به اشهد خوندن
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۷
    ولی مِ دلم نیمیخواست خونوادم بیمیرن دلم نیمیخواست خودم بیمیرم! چی میشد الان اصفهون بودیم! سمیه بلندبلند گیریه میکرد و بقیمون بیصدا منتظر بودیم..
    این وسط دستم توسط یه نفر کشیده شد مِهدی بود محسن و آقام هم داشتن سمیه و اکرم و نَنم رو بیرون میکشوندند سر یک دقه با تمام سرعت ممکن بیرون بودیم مهدی بود که گفت تو ماشین چیزی رو جا گذاشته و به سمت اتوبوس دوید
    گیریه های ما، دادهای ما، زجه های ما فایده نداشت و درست وقتی مهدی به ماشین رسید موشک بمب دیگه ای زد اون داغ اول بود ولی آخر..نه مهدی هیچ وقت برنگشت داداش مهدیم برای همیشه رفت اون موقع نفهمیدم چی جا گذاشته بود ولی امیدوارم ارزشش را داشته باشه
    *******
    بمب بارون ها تمومی نداشت از اون طرف هم از راه آبی و زمینی به حمله ادامه میدادن همون روز مرگ مِهدی ما موندیم و بیابون و بعد سه روز راه رفتن بدون دونستن مقصد فهمیدیم به خوزستان برگشتیم، من حالم چیطور بود!؟!.. بد خیلی بد از یه طرف داغ دار داداشم بودم از طرف دیگه خسته از این همه راه پیاده اومدن گرسنه و تشنه، با هر بدبختی ای بود با ماشینای سر راهی خودمون رو به محلمون رسوندیم البته دیگه چیزی از محله نمونده بود همِش با خاک یکسان شده بود این وسط بر خونه ما تبعیز قاعل نشده بود خسته و کوفته روی یکی از بلوکا نشستم نه انگار بدتر از قبلم شد ولی خدایا بازم شکرت ولی امتحانت سخته یه کمکی بهمون بکون
    ********
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۸
    اون روز با کمک چند نفر به پناهگاه که همون مدرسه محله بود رسیدیم. ۱۳۵۹/۷/۲ بود که خبر دادن دشمن به مرز ما اومِده،هر روز خبر شهادت رزمندگان و کشته شدن مردوم(مردم) میومِد اون روز حدود۲۰۰نِفِر به شهادِت رسیدن و مجروح شدن این حمله تمومی نداشت سه روز حمله بی وقفه کم نبود! بیشتر خونواده ها شهر رو ترک میکردن تو این سه روز حدود۵۰۰نفر کشته یا به شهادت رسیدند و البته تعداد مجروح ها هم کم نبود خرمشهر با خاک یکسان شده بود ارگان ها و اداره ها مغازه ها خونه ها همشون تخلیه شده بودن و به یه مشت خاک تبدیل شده بودند ولی هنوز نتونسته بودن نیروهاشون را به داخل شهر بیارن
    خوزستان شده بود محل کِشمَکِشِ ایرانی ها و عراقیها یه روز خِبِر می اومد عراقی ها جلو اومِدن و حمله سنگینی کردن یه روزم خِبِر می اومد ایرانی ها تونستند جلوشون رو بیگیرن و خِبِر بدتر خِبِر شهادت رزمندگان بود یه روز نبود ایران کشته نداشته باشه و این بین خِبِر عصیر شدن عده ای هم می اومد.
    داغ عزیز بعدی بین روزای چهاردهم و شونزدهم بود که خِبِر آوردن عراقی ها وارد مرز شهری شدن آبان ماه بود که تانکای عراقی ها وارد شهر شدند بخشی از پناهگاه طبقه های بالا را بمب بارون کردن اون موقع همه داخل زیر زمین بودیم جز..سمیه داغ دوم اون روز سمیه هم رفت آقام با چشمای خودش جنازه سمیه را دیده بود از اون روز به بد(بعد) بهمون گفتن باید از پناهگاه بزنیم بیرون و پناهگاه امن نیست خیابونا با خاک یکسان بود و کم و بیش جنازه ای روی زمین افتاده بود از اونجایی
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت ۹
    که دیگه جایی نداشتیم هر روز جا اوض میکردیم یکی از شبا بود و هوا تاریک بود داشتیم بین خِرابه ها دنبال جا میگشتیم که صدای رگبار شلیک همه بهت زده و متعجب به عقب برگشتیم اکرم تیر خورده بود و عراقی ها داشتن به تیر اندازیشون ادامه میدادن آقا و محسن هر کدوم اصلحه ای از رو زمین برداشتن و به سمتشون شلیک کردند مِ(من)و نَنَم هم سعی کردیم اکرم را به سمت دیوار خِرابه ای بکشیم چند دقه بعد دیگه صدایی نیومِد اکرمم داشت از هوش میرفت نَنَم همون جور که سر اکرم تو دامنش بود گیریه میکرد و من..بغضی داشتم که سعی در خفه کردنش داشتم رو زمین رو نیگاه کردم یه اصلحه بلند و بزرگ از رو زیمین بوپ برش داشتم، خیلی سنگین بود، آماده بودم تا کَسی رو ببینم و از خودم خونوادم دفاع کونم، دستام میلرزید انگشت اشارِم را روی ماشه گذاشتم چند دقه بعد صدای قدمایی اومِد صداش همین جور بهمون نِزدیک تِر میشد، عراقی بود یه نیروی عراقی یه اسلحه هم دستش بود هنوز نفهمیده بود کافیه نود درجه برگرده تا ما رو ببینه با ترس و لرز اصلحه را سمتش گرفتم یک..دو..سه..برگشت سمت با هول و ترس دستما تند تند روی ماشه گذاشتم با اولین شلیک به شدت پرت شدم عقب و صدای بلندی تولید شد به اون عراقی نیگاه کردم، افتاده بود روی زمین نیمیدونم زنده بود یا مرده! در عرض چند دقه دورمون را سربازای مسلح گرفتند و خیلی هاشون به سمت همونی که شلیک کرده بودم رفتندو بلندش کردن و
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا