کامل شده داستان کوتاه قطار شماره 191، ایستگاه را به مقصد عشق ترک می‌کند | NAVA-K انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
- نه، قربونت، خدافظ.
- خداحافظ.
لبخند عمیقی زدم. راستش دلم نمی‌اومد فاطمه رو شوهر بدم، دوست صمیمی‌م بود.
از کوپه بیرون اومدم، درش رو قفل کردم و رفتم توی کوپه خودمون.
فاطمه روی تخت خوابیده بود و به سقف نگاه می‌کرد.
- فاطمه.
توی هپروت بود.
بار دیگه بلند صداش زدم.
- فاطمه.
بهم نگاه کرد و با خشم پرسید.
- چه مرگته؟!
- کجایی؟
- همین‌جا.
- فکر کنم خواستگاری به هم خورده.
- خواستگاری کی؟
- امید.
با خوشحالی بلند شد و گفت:
- واقعا؟
مچ‌گیرانه گفتم:
- خیلی خوشحال شدی؟
هول شده جواب داد.
- نه نه، راستش...
آهی کشید و گفت:
- از تو چه پنهون؟! من امید رو دوست دارم.
چه زود اعتراف کرد! لبخندی رو لبم اومد.
- حالا چرا آه می‌کشی؟
- اون که من رو دوست نداره، این علاقه‌ی یه طرفه عذابم میده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - امیدت به خدا...
    صدای تق تق اومد و بعدش در باز شد. ساغر خودش رو انداخت داخل.
    - خسته شدم، همه‌ش کارهای سخت رو می‌دید به من.
    اداش رو در آوردم و گفتم:
    - برو بابا، انگار نه انگار من و فاطمه اون دم در می‌لرزیدیم.
    "ایشی" گفت و کنار من نشست.
    - بزن یه فیلم ببینیم.
    نگاهی به فاطمه کردم و گفتم:
    - همه‌ی فیلم‌هاش تکراری شده جانم.
    - خب...خب آهنگ گوش بدیم، نظرت چیه؟
    شونه‌ای بالا انداختم و به چهره‌اش نگاه کردم. ابروهای کمونی بود و نازک. چشم‌هاش قهوه‌ای رنگ بود و موهای بلند روشنی داشت. پوستش هم گندمی بود.
    - چیه زل زدی به من؟
    - لیاقت نداری فاطی جون.
    ***
    "چند ساعت بعد، نرسیده به ایستگاه مشهد، برگشت از شهر قم"
    - قطار شماره‌ی 191، هم اکنون وارد ایستگاه مشهد شد.
    من: بچه‌ها فکر کنم دیگه باید برم.
    ساغر: حالا بشین، تا برسیم.
    - خیلی هولم آخه.
    فاطمه: بشین ببینم، برم برم.
    وسایلم رو جمع کرده بودم و حاضر و آماده منتظر بودم قطار بایسته تا من هم پیاده ‌شم.
    با رئیس صحبت کرده بودم که بهم مرخصی بده تا برم مشهد.
    بالاخره قطار ایستاد، از بچه‌ها خداحافظی کردم و وارد ساختمونِ راه‌ آهن مشهد شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    تلفن همراهم زنگ خورد، همون طور که می‌رفتم از توی جیب مانتوم درش آوردم و جواب دادم.
    - بله؟
    - سلام رها، کجایی تو؟
    - تازه وارد راه آهن شدم، دارم میرم تاکسی بگیرم، چطور؟
    - من اومدم استقبال، پس چرا این‌قدر لفتش می‌‌دیدی.
    ولوم صدام بالا رفت:
    - واقعا؟ مشهدی؟ وای روزبه عاشقتـ...
    با برخورد به یه نفر، حرفم بریده شد و گوشی از دستم افتاد و دل و روده‌اش بیرون ریخت.
    با بهت به گوشی نگاه کردم، یهو منفجر شدم و گفتم:
    - آقا مگه کـ...
    احساس می‌کرد یکم چهره‌اش آشناست، عجب!
    - آقای رضایی؟
    دهانش باز بود و با چهره‌ای رنگ پریده نگاهم می‌کرد.
    مگه این نباید توی قطار باشه؟ با صدای بلندتری صداش زدم:
    - آقای رضایی؟
    دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
    - آقای رضایی.
    به خودش اومد و دستی پشت گردنش کشید و گفت:
    - متاسفم، ببخشید.
    ابروهام بالا رفت، برای چی عذرخواهی می‌کرد.
    - مگه شما نباید توی قطار باشید؟
    - مرخصی گرفتم، شما چی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - جالبه، من هم مرخصی گرفتم.
    بعد خم شدم و اجزای گوشی رو به هم وصل کردم، امیدوار بودم کار کنه. این گوشی از این دکمه‌ای ها بود؛ چون زیاد گوشیم رو می‌انداختم زمین. گوشی اصلیم توی چمدون بود.
    - ببخشید، گوشیتون داغون شد.
    خم شد و کمکم کرد تا جمعش کنم.
    - نه، این گوشی اصلیم نبود؛ چون خیلی از دستم میفته، این رو دستم گرفته بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    آهانی گفت. آخرین تیکه‌اش رو دستم داد. همون‌طور که نشسته بودم روشنش کردم.
    - مسیرتون کجاست؟
    - هنوز نمی‌دونم راستش.
    - اگر مایل باشید یه هتل خوب نزدیک حرم می‌شناسم.
    - نه ممنون، کسی منتظرمه.
    بالاخره روشن شد؛ شماره‌ی روزبه رو گرفتم.
    - سلام، چرا قطع کردی یهو؟
    یکم گوشی رو از گوشم فاصله دادم و از آقای رضایی که نمی‌دونم چرا سرخ شده بود خداحافظی کردم.
    - از دستم افتاد روزبه، کجایی تو؟
    - دم در تاکسی‌ها، بدو بیا که یکی از دخترها پیله کرده من به مقصد برسونمش.
    اخمی کردم و گفتم:
    - غلط کرده، روزبه من به تو برسم، اون وقته که دیگه برات مو نمی‌ذارم.
    خندید و گفت:
    - زود باش، آمازون زیر پام سبز شده.
    به سرعت قدم‌هام اضافه کردم، چمدونه راه نمی‌اومد لامصب.
    باالاخره بعد از یه سال و اندی به مقصد رسیدم. روزبه رو دیدم که از دور داشت دست تکون می‌داد.
    نیشم رو باز کردم و خودم رو بهش رسوندم.
    دست‌هاش رو باز کرد تا بغلم کنه که یه مشت نثار شکمش کردم و گفتم:
    - وسط جمع؟
    دستش رو روی شکمش گرفت و گفت:
    - استغفرالله، دستت چقدر سنگینه دختر.
    - حالا ماشین کو؟
    تمام دندون‌هاش رو بهم نشون داد و گفت:
    - ماشین نداریم که، هوایی اومدم.
    چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم:
    - چی؟ غلط کردی بدون ماشین اومدی پیشِ من، می‌رفتی ور دل امیدت.
    - امید رو که ول کن، حال و هوای عاشقی زده به سرش.
    - خب، چی‌کارش کنم؟
    دوباره نیشش رو باز کرد و گفت:
    - بریم یه تاکسی بگیریم، هتل گرفتم.
    - باز خوبه عقلت رسیده چی‌کار کنی.
    مشت آرومی به بازوم زد و گفت:
    - باز من عقل دارم، تو همون رو هم نداری عزیزم.
    عزیزمش رو کشید که اخم‌هام توی هم رفت.
    - چندشِ هیز، بیا بریم.
    یه ماشین برامون بوق زد، جفتمون برگشتیم. رضایی بود.
    - این که رضاییه!
    روزبه موشکافانه پرسید:
    - می‌شناسیش؟
    - آره، از کارکنان واگن بغلی‌مونه.
    - عجب!
    رضایی شیشه‌ رو پایین داد و گفت:
    - اگر ماشین ندارید برسونمتون.
    - نه آقای رضایی ممنون...
    نگاهی به روزبه کردم و گفتم:
    -... ما با هم میریم.
    - تعارف می‌کنید؟ هر جا برید می‌رسونمتون.
    این بار روزبه گفت:
    - زحمتتون میشه.
    - زحمتی نیست، بفرمایید.
    با زدن دکمه‌ای درِ صندوق عقبش باز شد و گفت:
    - چمدونتون رو بذارید.
    روزبه چمدون رو توی صندوق عقب گذاشت و سوار سمند مشکی رضایی شد؛ با تردید سوار شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - کجا تشریف می‌برید؟
    نگاهی به روزبه کردم که گفت:
    - ما رو حرم پیاده کنید لطفا، ممنون.
    - خواهش می‌کنم، با آهنگ که مشکلی ندارید؟
    - نه.
    سرم رو به شیشه تکیه دادم که صدای موسیقی توی گوشم پیچید.
    «بچرخا در برم بچرخا در برم رقـ*ـص کنان گو
    مرا مستم کنو هی مرا مستم کنو نعره زنان گو
    ***
    کو به کو آمده ام مو به مو آمده ام
    تار گیسوی تو دیدم سمتِ او آمده ام
    دل ای دل , ای دل ای دل , ای دل ای دل
    ***
    ایمانِ مرا عقلِ مرا هوشِ مرا برد چشمانِ تو
    دل داده ی او گشتمو میکشد مرا خم ابروی تو
    سر به سر دل من نذار اشکِ منو دیگه در نیار
    عاشقت شدم من همین یه بار جونِ تو
    ***
    هر لحظه به دامِ تو گرفتارمو بیمارم
    هر لحظه به دامِ تو گرفتارمو بیمارم
    بیا جونِ دلم نازتو خریدارم بیا جونِ دلم»
    - رسیدیم، بفرمایید.
    روزبه: خیلی ممنون، چقدر تقدیمتون کنیم؟
    - این حرف‌ها رو نزنید، بذارید به حساب همکار بودن و کمک.
    روزبه: ممنون.
    - ممنونم، آقای رضایی.
    چمدونم رو برداشتم. رضایی بوقی زد و رفت.
    - خب، آقا روزبه گل، الان هتل کو؟
    خندید و گفت:
    - پشت سرت.
    برگشتم و به ساختمون پشتم نگاه کردم. یکی یکی طبقاتش رو با چشم دنبال کردم تا رسیدم به آخرین طبقه.
    - اوو، کی میره این همه راه رو!؟ چقدر بلنده!
    - ما میریم.
    بازوم رو گرفت و برد داخل. همون‌طور که لابی رو نگاه می‌کردم شناسنامه رو دادم به روزبه تا اتاق بگیره.
    کاغذ دیواری‌های شلوغ و طلایی رنگ لابی با فرش و مبل‌های زرشکی هارمونی جالبی ایجاد کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - بریم.
    متعجب برگشتم سمتش و گفتم:
    - کجا؟
    ابروهاش رو بالا انداخت و جواب داد:
    - اتاق‌مون دیگه.
    - آهان.
    به دنبالش سوار آسانسور شدم. دکمه‌ی طبقه چهار رو زد. از توی آینه بهش نگاه کردم، موهای قهوه‌ای روشنی داشت، چشم‌هاش هم قهوه‌ای بود.
    - چیه؟ نگاه می‌کنی؟ تیپم بده؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - عالی، مثل همیشه؛ دلم برات تنگ شده بود.
    دستش رو دور شونه‌م حلقه کرد و گفت:
    - قربون دلت بشم من.
    - خدا نکنه.
    با مکث گفتم:
    - توی راه قم بودیم امید زنگ زد.
    با چشم‌های گرد شد گفت: امید با تو چی‌کار داره آخه؟
    - مثل این‌که فاطی دلش رو بـرده.
    - فاطی؟
    - همون دوستم که یکم کوتاهه.
    - آهان؛ ولی این که می‌خواست بره خواستگاری.
    - می‌خواد بره خواستگاری همون دیگه.
    - عجب.
    از آسانسور پیاده شدیم. در اتاق شماره‌ی 191 رو باز کرد و گفت:
    - خانوما مقدم هستن.
    - عجیبه.
    وارد اتاق شدم که گفت:
    - چی عجیبه؟
    - حرف‌های عجیب می‌زنی روزبه.
    لامپ رو روشن کردم و اون هم در رو بست.
    - بهم میاد یا نه؟
    - نچ، به تو همون فحش‌ها و کتک‌های بچگی میاد.
    خندید و روی تخت خوابید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - همین‌طوری اومدی؟ لباس‌هات چی؟
    - یه ساک دستی آورده بودم که دادم پیک برام بیاره.
    - چه دل گنده‌ای تو.
    - من خوابیدم، خیلی خسته‌م.
    - راستی نگفتی، برای چی اومدی این‌جا؟
    - مامان سفارش زعفرون داده بود.
    - خب من می‌خریدم!
    غلتی زد و گفت:
    - تو بلد نیستی بچه.
    چیزی نگفتم. لباس‌هام رو عوض کردم و یه دست لباس برداشتم تا برم حموم، دوش بگیرم. همون‌طور که چشم‌هام رو بسته بودم و موهای رو می‌شستم، یهو چهره‌ی رضایی پشت پلکم ظاهر شد.
    چشم‌هاش قهوه‌ای تیره بود که به مشکی می‌زد و موهای مجعدی داشت. به کارهای عجیب این چند وقتش فکر کردم. جدیدا خیلی مضطرب بود.
    دوش رو بستم، خودم رو خشک کردم و لباسم رو پوشیدم.
    برای روزبه که خوابش بـرده بود، یه یادداشت گذاشتم:
    " من رفتم حرم، بعدش میرم بازار، ساعت 9 هتلم."
    کلا لباس مشکی پوشیدم و با چادر از هتل بیرون رفتم.
    تا حرم راهی نبود، قدم زنون به در طبرسی حرم رسیدم.
    با دیدن گنبد طلاییِ حرم اشکی روی گونه‌م ریخت، خیلی امام رضا رو دوست داشتم، یه حس عجیبی بود که به این حرم داشتم.
    با صدای اذان و هوای تاریک متوجه شدم نماز مغرب و عشاست. سریعا بین صف‌های نمازِ توی حیاط جا گرفتم. باد خوبی می‌وزید، صدای هواپیما، صدای کبوترها و...
    - السلام و علیکم و رحمه الله و برکاته.
    سجده شکر به جا آوردم. صحن خیلی شلوغ نبود. برای زیارت داخل رفتم، خیلی‌ها رو می‌دیدم که به امید شفای مریض‌شون اومده بودند. داخل خیلی شلوغ بود، دستم به ضریح آقا نرسید؛ ولی همین که دیدم یه دنیا بود برام!
    از حرم بیرون اومدم و توی صحن ایستادم. با نسیمی که وزید متوجه شدم صورتم خیسه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    با دستم صورتم رو پاک کردم.
    - خانم کاویان.
    سرم رو بالا آوردم. دلم می‌خواست اون لحظه داد بزنم بگم"خدایا، این مرد چرا باید همه جا باشه؟ و چرا همه جا هست؟"
    با بی میلی سلام کردم و گفتم:
    - خوبید آقای رضایی؟
    با نیش باز جواب داد:
    - خوبم ممنون، جایی می‌رفتید؟
    دلم می‌خواست بگم به تو چه؟ ولی در عوض با احترام گفتم:
    - الان داشتم می‌رفتم بازار، چطور؟
    همه‌ی دندون‌هاش رو به نمایش گذاشت و گفت:
    - من هم دارم میرم برای خانواده سوغاتی بخرم؛ ولی سلیقه چندان خوبی ندارم، میشه شما کمکم کنید؟
    چی باید می‌گفتم وقتی روم نمیشد بگم نه!؟
    - باشه، ولی من اول باید برم فروشگاه‌های خود حرم.
    - هر جا برید من هم میام.
    عجب آدم پرویی.
    چشم‌های مشکی رنگش برق می‌زد.
    پوفی کردم و با راهنمای حرم، خودم رو به فروشگاه رسوندم. چند بسته باسلوق و چند تا شکرپنیر با طعم‌های مختلف توی سبد گذاشتم. تمام این مدت پشت سرم می‌اومد.
    یه بسته لواشک لقمه‌ای و ترشک هم گذاشتم توش. یکم که جلوتر رفتم چشمم به ساندویچ‌هاش خورد.
    گوشیم رو فورا از توی جیبم درآوردم و شماره‌ی روزبه رو گرفتم.
    - بله؟
    - سلام روزبه، منم.
    - شناختم، زیارت قبول.
    - ممنون، شام خوردی؟
    - نه، چطور؟
    - ساندویچ می‌خوری؟ من توی فروشگاه حرمم.
    - ساندویچ؟
    - آره، ساندویچ سرد می‌خوری یا اشترودل گرم بگیرم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - من چهارتا اشترودل می‌خوام.
    چشمام گرد شد.
    - رودل نکنی یه وقت؟
    - نه گلم، خداحافظ.
    با خنده ازش خداحافظی کردم.
    به سمت پیشخوان رفتم و گفتم:
    - ده تا اشترودل لطفا.
    شکم روزبه بیشتر از این‌ها جا داشت!
    پلاستیکش رو گرفتم و رفتم حساب کنم. پولش رو پرداختم و رفتم بیرون؛ در واقع داشتم با این کارها بهش بی‌اعتنایی می‌کردم که بره؛ ولی...
    به ناچار پرسیدم:
    - شما جایی مد نظرتونه؟
    لبخندی زد و گفت:
    - آره.
    به پاساژ اون‌ور خیابون اشاره کرد. شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: باشه.
    با هم از خیابون رد شدیم و وارد پاساژ شدیم. جالبیش این بود که همه چی داشت! از خوراکی تا پوشاک.
    - خب چی می‌خواید بخرید؟
    - نمی‌دونم.
    چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم:
    - چی؟ یعنی بی‌خودی اومدم دنبال شما؟
    هول شد و گفت:
    - نه، چیزه، خب...خب می‌خوام یه کیف زنونه بگیرم با یه پیراهن.
    بی‌حوصله گفتم:
    - خب برای چه رنج سنی؟
    دستی به گردنش کشید و گفت:
    - پیراهن برای مادرم، کیف هم برای...برای یه خانم همسن خودتون.
    ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
    - خجالت نکشید، بگید.
    متعجب گفت:
    - چی رو بگم؟
    - این‌که برای دوست‌تونه که از قضا دختر هم هست.
    با چشم‌های گرد نگاهم کرد که از کنارش رد شدم و به سمت مغازه‌ای رفتم.
    کیف و کفش داشت. یه کیف کرمی نسبتا جمع و جور نظرم رو جلب کرد.
    - اون چطوره؟
    - کدوم؟
    - اون کرمی که بالای اون قهوه‌ای گذاشتن.
    - خوبه.
    - خوبه؟ می‌پسندید یا نه؟
    - آره، الان میرم می‌خرمش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    سری تکون دادم و کنار ایستادم.
    به اون طرف پاساژ نگاه کردم، یه کاپشن سرمه‌ای رنگ نظرم رو جلب کرد. به روزبه می‌اومد؛ ولی باید خودش می‌پوشید بعد می‌خرید. سرم رو چرخوندم که از مغازه بیرون اومد.
    دستم رو توی جیب پالتوی مشکی کردم و چادرم رو هم با بدبختی جمع کردم.
    - این جا پیراهن زنونه نداره، باید بریم یه جای دیگه.
    - خب میریم.
    نگاهی بهش انداختم و گفتم:
    - بله، میریم.
    از پاساژ بیرون اومدیم و برای یه تاکسی دست تکون دادم.
    - کجا میرید خانم؟
    به مرد سبیل کلفتی که پشت پژوی 405 زرد رنگ بود نگاه کردم و گفتم:
    - پاساژ آرمان.
    - بفرمایید بالا.
    به رضایی اشاره کردم و خودم سوار شدم؛ در جلو رو باز کرد و نشست. بعد از 10 دقیقه رسیدیم.
    پیاده شدم و گفتم: چقدر میشه؟
    - هفت تومن.
    اخمی کردم و هفت تومن در آوردم؛ همون‌طور که بهش میدادم زیر لب گفتم "چه خبره بابا، مگه سر گردنه است؟"
    "خدا بده برکت"ی گفت و گازش رو گرفت و رفت. وارد پاساژ شدیم. با وجود اجناس گرونش، خوبیش این بود که ایرانی می‌خریدی.
    به سمت اولین مغازه رفتم. خیلی خلوت بود.
    - همیشه میاید این جا؟
    - معمولا آره.
    - چرا؟ این‌جا که خیلی خلوته!
    چشمم رو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
    - اصلا چیزی راجع به تولید ملی شنیدید؟
    خندید و گفت:
    - اون‌قدر هم بی‌سواد نیستیم.
    - خوبه.
    - حالا نگفتید چرا.
    - خرید از تولیدات و محصولات ملی، متوجه‌اید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا