- عضویت
- 2017/06/07
- ارسالی ها
- 1,909
- امتیاز واکنش
- 53,694
- امتیاز
- 916
- نه، قربونت، خدافظ.
- خداحافظ.
لبخند عمیقی زدم. راستش دلم نمیاومد فاطمه رو شوهر بدم، دوست صمیمیم بود.
از کوپه بیرون اومدم، درش رو قفل کردم و رفتم توی کوپه خودمون.
فاطمه روی تخت خوابیده بود و به سقف نگاه میکرد.
- فاطمه.
توی هپروت بود.
بار دیگه بلند صداش زدم.
- فاطمه.
بهم نگاه کرد و با خشم پرسید.
- چه مرگته؟!
- کجایی؟
- همینجا.
- فکر کنم خواستگاری به هم خورده.
- خواستگاری کی؟
- امید.
با خوشحالی بلند شد و گفت:
- واقعا؟
مچگیرانه گفتم:
- خیلی خوشحال شدی؟
هول شده جواب داد.
- نه نه، راستش...
آهی کشید و گفت:
- از تو چه پنهون؟! من امید رو دوست دارم.
چه زود اعتراف کرد! لبخندی رو لبم اومد.
- حالا چرا آه میکشی؟
- اون که من رو دوست نداره، این علاقهی یه طرفه عذابم میده.
- خداحافظ.
لبخند عمیقی زدم. راستش دلم نمیاومد فاطمه رو شوهر بدم، دوست صمیمیم بود.
از کوپه بیرون اومدم، درش رو قفل کردم و رفتم توی کوپه خودمون.
فاطمه روی تخت خوابیده بود و به سقف نگاه میکرد.
- فاطمه.
توی هپروت بود.
بار دیگه بلند صداش زدم.
- فاطمه.
بهم نگاه کرد و با خشم پرسید.
- چه مرگته؟!
- کجایی؟
- همینجا.
- فکر کنم خواستگاری به هم خورده.
- خواستگاری کی؟
- امید.
با خوشحالی بلند شد و گفت:
- واقعا؟
مچگیرانه گفتم:
- خیلی خوشحال شدی؟
هول شده جواب داد.
- نه نه، راستش...
آهی کشید و گفت:
- از تو چه پنهون؟! من امید رو دوست دارم.
چه زود اعتراف کرد! لبخندی رو لبم اومد.
- حالا چرا آه میکشی؟
- اون که من رو دوست نداره، این علاقهی یه طرفه عذابم میده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: