داستان ده ممنوعه | F.K کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید وقتی وارد ماشین زمان شدید توی کدوم دوره ی زمانی بیشتر میموندید؟


  • مجموع رای دهندگان
    32
وضعیت
موضوع بسته شده است.

f.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/18
ارسالی ها
1,249
امتیاز واکنش
224,239
امتیاز
1,163
محل سکونت
شهر فراموش شده
از جلوی چند تا اتاق که رد شدی متوجه این میشی که اینجا مدرسس.
بالاخره جلوی یکی از این کلاسا میایستن و درو باز میکنن.
یه ربات مرتب که ظاهر زیبایی داشت با چشای سیاه سردش بهت زل میزنه. با صدای زنونه ای با ربات پلیس صحبت میکنه.
-اینا چرا پیش شمان؟
- توی خیابون پرسه میزدن.
-ادمیزاد خیلی احمقه...باید بیان زیر دست من تا ادما ی باهوشی بشن..
و دست تو و مهین رو با خوش کشید و داخل برد.
تکو توک بچه توی کلاس نشسته بود و تنها نگاهشون پای تخته بود...به ساعت روی دیوار نگاهی انداختی...
حدود 25 دقیقه گذشته بود.

رو به روی یک نیمکت می ایستید...با فشاری که روی شونت میاره روی صندلی میشینی و به مهین و ربات زل میزنی...
اگه از هم دور باشید نمیتونید به راحتی فرار کنید. چون مهین همین جوری سر به هوا هست... و پیدا کردنش هم مشکل!
مهین هم صندلی جلویی میشینه و ربات به جایگاه اصلی خودش ینی پشت میز بر میگرده...
-خب میخوام درس بپرسم.
سرتو به سمت چپ و راست میچرخونی... این جا هم ول کنت نیستن! رنگ همه به طور واضحی میپره و سفید میشه...تو هم نگران میشی...مگه میخواد چیکار کنه؟
-تو...پسری که موهای زشت و قرمزی داری!
پسرک با ترس و لرز از جاش بلند میشه...موهای فرفری و قرمزی داشت و حسابی به صورت گرد وتپلش میومد... ولی منظورش از زشت چی بود؟ شاید ربات مو نداره و حسودیش میشه!

اصن مگه رباتا حس و مس دارن؟
از حسادت ربات چیزی سر در نمیاری...
-جنگ جهانی اول چه سالی بود؟؟؟
سکوت همه جا رو بر میداره...حتی صدای نفس کشیدن هم شنیده نمیشه....

تو هم ناخودآگاه به ذهنت فشار میاری... چه سالی بود؟؟؟
پسرک با کمی من من جواب داد:
-۱۹۱۸میلادی؟!
ربات با عصبانیت به سمتش روانه میشه... صدای برخورد پاهای آهنیش به سرامیک کف کلاس ؛ ناقنوس مرگ رو به صدا میاره!
-تو خیلی احمقی...پسره ی نفهم.
دستش رو میگیره و میکشه به سمت یه جعبه ی فلزی گوشه ی کلاس...
-میدونم چیکارت کنم...تو به درد زندگی کردن نمیخوری... حق زندگی نداری!
پسرک رو داخل جعبه انداخت...یا همون کمد فلزی...دکمه ای رو فشرد و صدای جیغ و داد دلخراشی به گوش رسید.
بعد از دو مین درو باز کرد و از داخلش پیچ و مهره بیرون اورد و شروع کرد به خوردن...
وحشت زده به مهین نگاه میکنی که زل زده به ربات...

ربات پیچ و مهره خوار؟؟؟؟ یا آدم خوار!
از جات بلند میشی و به سمتش میری...
ربات سرشو میچرخونه و به هر دوتون نگاه میکنه... نگاهش باعث میشه تنت مور مور بشه و سردت بشه!
با یه حرکت ساعت رو از توی جیبت در میاری و دستتو روی شونه ی مهین میذاری....
دروازه دقیقا کنار ربات باز میشه...

عجب شانسی!
ولی حواسش نیست...با قدرت هر چه تمام تر به اون سمت میدوئی... ربات تکونی نمیخوره...

شاید فکر میکنه میخوی از این همه مهمون نوازی تشکر و قدر دانی کنی...

ولی تو از کنارش رد میشی و به سمت دروازه میری...

همون طور که بدنت مور مور میشه به پشت سرت نگاهی میندازی.
ربات هم پشت سرتون میاد...چند بار دستشو برای گرفتن دستت دراز میکنه ولی...

شماها زود تر از دروازه رد میشید و پشت سرتون بسته میشه...
اوووف...همزمان با مهین میپری از دروازه خارج میشی...
وقتی که داشتی فرار میکردی حواست نبود کدوم دکمه رو زدی...
برای همین با تعجب به درختای اطرافت نگاه میکنی...
-جنگله؟!
-نمیدونم.
-روی چه دکمه ای زدی؟
گنگ نگاش میکنی.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    -نمیدونم.
    پوفی میکنه و روی یکی از سنگ ها میشینه...توهم کنارش میشینی.
    -من گشنم شده...
    بی حرف سرتو براش تکون میدی و به اطراف نگاه میکنی تا شاید چیزی دستگیرت بشه...
    روی بوته های تمشک مکث میکنی...
    -اونجا تمشکه...ولی نمیدونم سمیه یا نه!
    مهین به سمت بوته ها میره و کمی ازشون شروع میکنه به خوردن...
    با خودت میگی یه ذره صبر میکنم تا بخوره..اگه چیزیش نشد منم میخورم...
    واقعا برای دوستیتون متاسفم ! تو چه جور دوستی هستی اخه؟!

    حداقل بهش بگو!
    یه ذره میگذره ولی هیچیش نمیشه...تو هم میری و چند تا دونه میخوری...مزه اب میده ولی باید یه چیزی بخوری...
    با صدای کِل کشیدن، ترسیده میپری عقب....از دور یه سری نیزه بالا و پایین میشن... وحشت زده مهین رو صدا میکنی:
    -مهین...مهین باید فرار کنیم..
    مهین دست از خوردن میکشه و به جایی که نگاه میکنی؛ نگاه میکنه....ناگهان فریاد میزنه.
    -سرخ پوستا.... فرار کن.

    با لی لی کشون به سمتتون هجوم میارن....نفسای عمیقی میکشی... چرا یهو اینجوری شد؟
    پشت بوته ها قایم میشید تا برن!
    از همون فاصله نگاهشون کردی...
    موهای فر ریز قرمز...تنها لباسشون یه پوست ببر بود!
    به خودت میلرزی...اینا به ببر رحم نمیکنم چه برسه به تو!
    قدمی به عقب میبری...
    صدای شکستن چیزی به گوشت میرسه...
    دستتو جلوی دهن خودتو مهین میگیری..دارن نزدیکتون میشن!
    صدای قلبت توی گوشت میپچه... قلبت داره توی دهنت میزنه!
    نفس نمیکشی...
    همینطور مهین!
    -هههههووووووو....
    سرتو بلند میکنی...با دیدن یه سری ادم دیگه، چشات گرد میشه!
    یه سری ادم سفید پوست که با برگ خودشونو پوشونده بودن....
    نکنه؟!؟!؟ خدایا...
    همین جور که چماقشونو دور سرشون میچرخونن نزدیک میشن!
    سرخ پوستا دهن غره ای میکنن و میرن...ولی...
    حالا با اینا چیکار میکنی؟
    اینا که بدتر از اونان که! به ساعت نگاه میکنی... شاید خونه این جا باشه!؟
    انسانای اولیه.... همین جوری برای خودشون آواز میخونن.
    از پشت بوته بیرون اومده بودی...همین باعث شد که ببیننت...
    با همون سر و صدای اولیه جلو اومدن...
    نفهمیدی چی شد که یهو کشیدنت بالا و رو کولشون قرار گرفتی...
    به مهین نگاه کردی...پشت بوته قایم شده بود و نگران نگات میکرد...دستی براش تکون دادی...
    همون طور که بالا و پایین میشدی ، به دور شدنت ازش نگاه میکردی...

    به نظرت هیجان انگیز میاد که سوار کول انسانای اولیه ای....
    اما باید بهت بگم!
    اخه بدبخت...اینا که نمیفهمن...میگیرن کبابت میکنن!
    به یه غار نزدیک میشین...تو رو از کولش پایین میاره و روی یه تخته سنگ میشونه.
    همشون هم دور تا دورت جمع میشن...
    دستتو تکون میدی و مسخره ترین کمله از ذهنت خطور میکنه رو میگی:
    -سلام.
    نیشتو باز میکنی....اما اونا بدون حرف نگاهت میکنن!
    کمی نگران میشی....جدی نخورنت!
    به ساعت نگاه میکنی.. با حساب سر انگشتی میفهمی حدود 240 دقیقه وقت داری تا فرار کنیو به یه محدوده ی زمانی دیگه بری! باید اون خونه رو پیدا کنی... این جا که نمیتونه باشه. چون دوره ی زمانیش به مشخصاتی که پروفسر گفت نمیخوره!
    از طرفی نگران مهینی...تک و تنها گم نشه غنیمته!
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    بازم به این انسانای اولیه زل میزنی....
    به جرئت بگم که موهای زیر بقلشون بیشتر از ریششون نباشه، کوتاه تر نیست!
    حال به هم زن نگاهت میکنن!
    -د اخه چتونه؟
    نگاهشونو به هم میدوزن....یکیشون بلند میشه و تو رو دستش بلند میکنه...بر خلاف اومدنی شروع میکنی به غر زدن و دست و پا:
    -بذارم زمین....دهههههه... دزدی در روز روشن؟؟؟؟
    وارد غار میشی و با تعجب به عکسای روی دیوار نگاه میکنی...
    سه سری چوب خطن که دست و پا دارن و فرار میکنن.
    روی زمین میذارنت...
    میری جلوتر تا نقاشیا رو ببینی.
    اونا هم پشت سرت میان.
    یه سنگ گچ روی زمین پیدا میکنی و میاری بالا تا نقاشی بکشی...
    اینا فقط با نقاشی میفهمن!
    یه ادمو میکشی در حال فرار...یه چند تا ادم هم کنارش...که مثلا همون سرخ پوستان.
    به انسانای اولیه نگاه میکنی...
    همچین غرق نقاشی کج و کولت هستن که خندت میگیره...
    توی یه ان، تصمیم میگیری فرار کنی!
    اروم اروم از غار میای بیرون...اونا همچنان نگاه میکنن!
    به بیرون از غار که میرسی با تمام میدوئی...
    خدا خدا میکنی که مهین جایی نرفته باشه.
    از دور میبینیش و خوشحال دست تکون میدی. صدای پایی از پشت سرت نمیاد... پس دنبالت نیومدن!
    از لا به لای درختا رد میشیو بهش میرسی
    -کجا رفتی؟
    -سینما...
    با سادگی هر چه تمام تر باور کرد:
    -چرا منو نبردی.
    با چشای گرد شده نگاهش میکنی.
    -اسکولی؟ تو این دوره سینما کجا بود.
    هوا کم کم تاریک میشه...میدونی که ممکنه حیوونای وحشی بیان سراغت.
    -باید بریم بالای درخت.
    به مهین نگاه میکنی...سری تکون میدی.
    عین کولا میچسبی به درخت و خودتو میکشی بالا...مهین هم پشت سرت میاد بالا.
    روی یه شاخه ی تنومد کنار هم میشینید.
    -عجب روزی بودا...تا کی همینجوری باید بچرخیم؟
    نگاهی بهش میندازی...
    -کلا پنج ساعته....باید فوری خونه رو پیدا کنیم. کاش میگفت توی چه دوره از زمانه.

    سری تکون میده.
    -خوابم میاد.
    به پاش اشاره میکنه:
    -سرتو بذار اینجا.
    به حرفش گوش میدی و اروم میخوابی...
    با صدای خش خش بلند میشی...
    گنگ به مهین که خوابش بـرده نگاه میکنی...
    یهو یادت میاد کجا هستی...ساعت رو به دستت میگیری..
    هنوز 125 دقیقه وقت داری...
    -مهین مهین پاشو...
    بی توجه بازم سرشو میندازه پایین و میخوابه:
    تو هم خوابت میاد...پلکات به زور بازن.
    اما اگه نری و دیر بشه برای همیشه اینجا حبس میشید. وقت زیادی هم ندارید.
    -مهین پاشو میخوایم بریم...بعدن هم میشه خوابید...
    ناچار چشماشو باز میکنه...
    دستشو میگیری
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    با لی لی کشون به سمتتون هجوم میارن....
    پشت بوته ها قایم میشید تا برن!
    از همون فاصله نگاهشون کردی...
    موهای فر ریز قرمز...تنها لباسشون یه پوست ببر بود!
    به خودت میلرزی...اینا به ببر رحم نمیکنم چه برسه به تو!
    قدمی به عقب میبری...
    صدای شکستن چیزی به گوشت میرسه...
    دستتو جلوی دهن خودتو مهین میگیری..دارن نزدیکتون میشن!
    صدای قلبت توی گوشت میپچه...قلبت داره توی دهنت میزنه!
    نفس نمیکشی...
    همینطور مهین!
    -هههههووووووو
    سرتو بلند میکنی...با دیدن یه سری ادم دیگه چشاد گرد میشه!
    یه سری ادم سفید پوست که با برگ خودشونو پوشونده بودن....
    نکنه؟!؟!؟
    همین جور که چماقشونو دور سرشون میچرخونن نزدیک میشن!
    سرخ پوستا دهن غره ای میکنن و میرن...ولی...
    حالا با اینا چیکار میکنی؟
    اینا که بدتر از اون اولیان!
    انسانای اولیه....
    از پشت بوته بیرون اومده بودی...همین باعث شد که ببیننت...
    با همون سر و صدای اولیه جلو اومدن...
    نفهمیدی چی شد که یهو کشیدنت بالا و رو کولشون قرار گرفتی...
    به مهین نگاه کردی...پشت بوته قایم شده بود و نگران نگات میکرد...دستی براش تکون دادی...
    همون طور که بالا و پایین میشدی ، به دور شدنت ازش نگاه میکردی...
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    -اینده یا گذشته؟
    -گذشته!
    دکمه رو فشار میدی...یه دریچه باز میشه. با احتیاط روی شاخه حرکت میکنید و خودتونو بهش میرسونید. از دروازه که رد میشید؛ مثل قبل، تنت مور مور میشه...
    -اخیش...
    -اینجا کجاست؟
    به دور واطرافت نگاه میکنی...بازم جنگل؟!
    نکنه تونستید برید؟
    صدای جوییده شدن چیزی میاد...از لا به لای درختا عبور میکنید.
    -اینجا رو باش!
    به اون سمتی که مهین میگه نگاه میکنی!
    -این ...این چیه؟
    به صورت هیجان زدش نگاه میکنی...بالاخره جوابتو داد:
    -یه دایناسور از نوع گیاه خوار...
    دستتو به سمت گلوت میبری...اخه اینم شد دوره؟ چرا اصن اومدین گذشته؟؟؟
    اب دهننو قورت میدی...
    -فعلا شبه بریم بالا درخت بخوابیم.
    به چهره ی خستش نگاه میکنی:
    -فقط 2 ساعت وقت داریم...
    سری تکون میده و با کمکت از درخت میره بالا...تو هم میری بالا کنارش میشینی...

    صدای خش خش نمیذاره بخوابی...چشاتم قرمز شدن:
    این دوساعت رو چی کار میخوای بکنی؟

    دستی لابه لای موهات میکشی و نفستو میدی بیرون...
    از یه طرفی هم صدای خر و پف مهین تو رو پیش خودت شرمنده میکنه...
    بلاخره صدای خش خش قط میشه...چشاتو میذاری رو همو میخوابی.
    با تکونا شدیدی بیدار میشی...
    به مهین نگاه میکنی:
    -چته چرا همچین میکنی؟
    -نیم ساعته اینجاییم...
    یهویی سیخ میشینی...
    -چرا زودتر بیدارم نکردی؟
    -خودمم همین الان بیدار شدم.
    کلافه از درخت میاید پایین.
    -نمیشه کاریش کرد؟
    نگاهی به ساعت انداختی...
    -اون پروفسوره میگفت 5 ساعت... الن فقط یه ساعت و نیم مونده.
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    چشات گشاد میشه...
    -میتونیم برگردیم..
    -آره.. ولی خونه؟؟؟

    -من هم گشنمه هم تشنه.
    -هیس...
    -چیه؟
    دستتو میذاری جلوی دهنش:
    -صدای آب میاد.
    -جدی؟
    سرتو تکون میدی و دنبال صدا راه میوفتی...
    از لا به لای درختا رد میشی و به یه دشت میرسی...
    -اینجا که آب نیست.
    -اونجا رو نگاه؟!
    سرتو بالا میگیری...پایین تپه یه رودخونه بود که یه سری موجود دورش جمع بودن...
    -اینا دایناسورن؟؟
    -لابد.
    حیوونای عیجیب و غریب اما چهره ی ارومشون نشون از خشونت نمیداد.
    از تپه پایین رفتید ...
    تردید داشتی که بری یا نه...هر لحظه امکان داشت اشتباه باشه و شماها طعمه ی اونا بشید.
    اما مثل همیشه مهین این چیزا حالیش نبود.
    با کله و هوار کشون رفت پایین.
    -مهین؟!
    سر دایناسور ها چر خید...
    انگار که یه چیز عجیب دیدن نگاهش میکرد...
    چند تاشون هم عقب نشین کردن...

    دستتو به پیشونیت میکوبی...
    این بشر آدم بشو نیست...اگه بود که از موزه خوشش نمیومد!
    کلافه با احتیاط دنبالش راه میوفتی...همون جوری هم غر میزنی:
    -هر چی میکشم از دست توعه...د اخه چرا داد میزنی؟ نمیگی میخورنمون؟؟؟
    همون جور که کلش توی رود میکنه و در میاره جوابتو میده.
    -شادی اینقد ضد حال نباش...تشنمه خب.
    بی حرف کنارش میشینی و آبی به صورتت میزنی.
    به چهره ی نیمه مردونه ی مهین نگاه میکنی...
    بچه های توی مدرسه آرزوش بود که باهاش هم کلام شن.
    ولی اون و تو باهم دوستی بدون کلکی داشتید...
    اونم به خاطر این بود که همسایه ی هم بودید...
    سرشو یه بار دیگه داخل رود میبره...
    با شیطنت دستتو پشت گردنش میبری وفشار میدی...
    با این که دختری ولی قدرت بدنیتم بالاس...اونم به خاطر اینه که هیکل تو پری داری...
    اما مهین لاغر اندام و هیکل نهیفی داشت.
    بالاخره دستتو بر میداری و میذاری نفس بکشه...
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    سرشو به شدت بالا میاره....
    چشاش گرد شدن و با دهن باز تند تند نفس میکشه...
    کمی که حالش جا میاد به سمتت بر میگرده...
    صورت سفیدش قرمز شده...
    اما با ناباوری نگاهت میکنه.
    با خنده ازش سوال میکنی:
    -چیه؟
    -تو کلمو کردی زیر آب؟
    خندون سرتو تکون میدی:
    -آره خب.
    -تو؟!
    با تعجب بهت اشاره ای میکنه...خیلی بهت بر میخوره...چرا اینجوری میکنه؟
    اخمات میره توی هم:
    -چیه...چرا هم چین میگی تو؟!
    بی حرف بلند میشه و لباسشو میتکونه...
    -از اینجا خسته شدم...بریم یه جای دیگه.
    توهم بلند میشی و ساعت رو از توی جیبت در میاری.
    -کار نمیکنه.
    وحشت زده کنارت میاد:
    -چی؟
    نگران به قیافه ی هراسون مهین نگاه میکنی.
    -کار نمیکنه.
    - ینی چی کار نمیکنه؟؟
    جلوتر اومد...ساعت رو از دستت کشیدو بهش زل زد.
    -عقربه هاش که کار میکنه.
    عقب عقب میری و پا به فرار میذاری:
    -شادی؟؟؟این که درسته؟؟
    یهو دنبالت میدوعه که بگیرتت ولی تو وایمیستی...
    -چرا وایسادی؟؟؟
    -مهین خیلی گیچی...میدونستی؟؟؟
    با عصبانیت اسمتو زمزمه میکنه:
    -شادی!
    قهقه ای میزنی...نمیدونی چت شده. ولی دلت میخواد این دقایق رو بخندی و شادی کنی.
    دستشو به سمتت دراز میکنه:
    -خب بریم؟؟؟
    دستتو توی دستش میذاری...سرتو آروم تکون میدی:
    -بریم.
    اینبار اون دکمه رو فشار میده:
    -یکمی بریم جلوتر.
    دریچه جلوتون باز میشه...دست توی دست هم جلو میرین و ازش عبور میکنین.
    با صدای تق تق بلند متوجه میشی که توی آهنگری هستین....
    با تعجب از اون محل بیرون میرید...
    -کارخونس...
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    برمیگردی و پشت سرتو نگاه میکنی...
    یه ساختمون بی نهایت بزرگ و آجری...
    -واااااوووو چه گندس اینجا.
    دستشو میذاره پشتتو به سمت بیرون هدایت میکنه..
    -عجب جایی اومدیم...اووووف تا خونه رو پیدا کنیم که هلاکیم!
    -چرا؟؟
    -یهو بیان بگن کار کنین.
    میخندی و سرتو تکون میدی.
    -تنبل .
    -نکه تو کار میکنی؟
    با ارنج توی گردنش میکوبی که اخش بلند میشه....
    تا خواست چیزی بهت بگه صدایی از پشت سرتون بلند میشه:
    -اینجا چیکار میکنین؟؟؟
    بر میگردی و عقبو نگاه میکنی...با قیافه ی دودی و سیاهش نگاهت میکنه:

    -داشتیم رد میشدیم.

    مرد اخمی میکنه و جوابتو میده:

    -این جا آدم بیکار نداریم. برید سر کارتون.

    نادم به مهین نگاه میکنی.. مهین هم به حرف میاد:

    -ما اومدیم تا یه سوالی بپرسیم.

    مرد با دست ؛ سیبیلاشو آب و تاب داد:

    -بپرس بچه جون.

    -شما یه خونه ی قدیمی که توش اشباح زندگی کنن رو میشناسید؟

    مرد سرشو خاروند:

    -نه... اینجا یه همچین چیزی وجود نداره.

    به هم نگاه میکنید:

    -مجبوریم بریم. وقت نداریم.

    سری تکون میدی و دکمه رو فشار میدی.. مرد با تعجب به دروازه خیره میشه. ولی شماها زود با مهین رد میشد و بدنتون مور مور میشه.

    چشمتو که باز میکنی ؛ میبینی که دستات توی دست مهینه و لباسای قدیمی ای تنشه...
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    متعجب به خودت نگاهی میندازی....

    یه پیراهن بلند پفی.... موهای فرتم روی شونته!

    -ژولیت... ژولیت؟

    هم زمان با مهین یه جمله رو میگی:

    -رمئو و ژولیت!

    دختری بهت نزدیک میشه و نفس نفس میزنه:

    -دختر دیوونه شدی؟ پدر تو رو با رمئو دیده!

    چشماتو گرد میکنی... داستان رمئو و ژولیت رو سعی میکنی به یاد بیاری...

    یه دختر و پسری که عاشق هم بودن ولی خانواده هاشون با هم دشمن!

    آخر داستان چی بود؟؟؟

    دستت توسط مهین یا همون رمئو کشیده میشه و از ساختمون بیرون میرید...

    وارد جنگل میشید و پشت یه درختی پناه میگیرید:

    -ینی باید سم بخوریم؟

    گنگ نگاهش میکنی:

    -هان؟

    کمی به مغزت فشار میاری... آخر این داستان مرگ بود!

    نمیتونستید زیاد بمونید... خواستی دست بکنی توی جیبت که فهمیدی پراهن تنته!

    -بد بخت شدیم...

    -چرا؟

    -لباسام عوض شده.

    -خب که چی؟

    -ساعت...

    مهین دستشو به پیشونیش میکوبه.

    -باید برگردی و پیداش کنی... منم همین جا منتظرت میمونم!

    -ینی تنها برم؟؟؟

    بر میگردی و به ساختمون نگاه میکنی.. زیاد دور نشدید.

    دامنتو با دستت بالا میگیری و به سمت خونه میدوئی...مهمونا مشغول حرف و ر*ق*ص هستن... از پله ها بالا میری و دنبال اتاقت میگردی..چند تا در رو باز و بسته میکنه تا بالاخره روی یه میز آرایش ؛ ساعت رو پیدا میکنی.

    ساعت رو توی دستت فشار میدی و از اتاق خارج میشی ولی یه مردی جلوی راهت می ایسته.

    -ژولیت؟

    -بله؟

    -داری کجا میری؟

    -پیش دوستم... مهین!

    دروغم نگفتی ولی خب مگه تو اون زمان کسی اسمش مهینه؟

    از فرصت استفاده میکنی و در میری...

    از ساختمون خارج میشی تا به مهین برسی ولی یه سری آدم ریختن سرشو دارن میبرنش.
     
    آخرین ویرایش:

    f.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    1,249
    امتیاز واکنش
    224,239
    امتیاز
    1,163
    محل سکونت
    شهر فراموش شده
    قدم تند میکنی و فریاد میزنی:

    -ولش کنید...

    خودتو بهشون میرسونی... دست مهین رو میگیری و میکشی...

    مهین ازشون فاصله میگیره.

    فوری دکمه ای رو فشار میدی و دست مهین رو به همراه خودت میکشی.

    تنت مور مور میشه ...

    به شدت به سمت جلو پرت میشی... نفسی میکشی:

    -به خیر گذشت.

    نگاهی به اطرافت میکنی... مهین نیست؟!

    با اضطراب از اتاقی که توشی میری بیرون. یکی جلو راهت سبز میشه:

    -خانوم... باید همین الان از اینجا برید.

    و دستتو میگیره و میکشه... نمیدونی داره چه اتفاقی میوفته:

    -چی شده؟ منو کجا میبری؟

    -خانوم باید بریم. آقا بیرون منتظرتونن.

    آقا؟ منظورش چیه؟ دنبالش حرکت میکنی و از ساختمون خارج میشی.

    توی درشکه مهین رو میبینی... درشکه؟

    نگاهی به خودت میندازی... از این لباسایی که دوره ی قدیم میپوشیدن تنته!

    از اونایی که سر آستینش پوف داره و دور کمرش کمربند میخوره!

    -وای؟!

    مهین نگاهی بهت میندازه:

    -دستمو بگیر.دستشو میگیری و از درشکه میری بالا:

    -چی شده؟ کجا میریم؟

    همون لحظه یه نوری از بالا سرت رد میشه و به خونه میخوره:

    -این چی بود؟

    نگاهی بهت میندازه:

    -جنگ جهانی دومه!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا