کامل شده داستان کوتاه سکوت |mehrantakkکاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما در مورد داستان


  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
به نام خدا
نام اثر: سکوت
نویسنده: mehrantakk
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر: اجتماعی
طراح جلد: فاطمه

tt.jpg

خلاصه:
مردی به دلایلی از همسر خود طلاق می‌‌گیرد و بلافاصله از خانواده خود فاصله گرفته و به دورترین نقطه‌ای که در دسترس آنها نباشد می‌‌رود و سال‌ها به تنهایی در یک کلبه‌ی کوچک در اعماق جنگل که از شهر فاصله‌ی زیادی دارد ساکن می‌‌شود و زندگی خود را سپری می‌‌کند...
اما یک روز یک جرقه، یک تلنگر، پس از سال‌ها دوباره او را به تفکر وادار می‌‌کند که چرا باید از فرزندان خود فاصله داشته باشد و کنار آن‌ها زندگی نکند!
تا کی؟
این زندگی مگر ارزشِ چه قدر انتظار و دلتنگی را دارد؟
سکوت تا کی می‌‌تواند تحمل این همه دل تنگی باشد؟
شاید وقتی روزگار به کام ما نمی‌چرخد، باید این خود ما باشیم که شروع به چرخش کنیم.
 

پیوست ها

  • tt.jpg
    tt.jpg
    276.5 کیلوبایت · بازدیدها: 2
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سکوت.
    نم نم باران به سقف کلبه می‌‌زند. صدایش مانند تیک تاک ساعت دقیق و مرتب به گوش‌هایم می‌‌رسد، پنجره‌های کلبه باز است و نسیم خنکی هوای مرده‌ی داخل را پس می‌‌زند و خود جایگزینِ نفس‌های مرده‌ی داخلِ ریه‌هام می‌‌شود.
    امشب نیز تمام شد، نمی‌دانم دقیقا چه جوری گذشت! ولی این را می‌‌دانم باید یک شب دیگر به تنهایی سرم را روی بالشت بگذارم و به روی تختِ خواب دراز بکشم. کمی سخت است؛ ولی تمرینِ خوبی می‌‌شود برای خوابیدن داخل تابوت. این ملافه‌ی سفید می‌‌شود کفنم که به دور خود خواهم پیچید و قبل از خواب طوری روی تخت خواب دراز خواهم کشید که صاف و مستقیم نگاهم به سقفِ چوبی کلبه قفل بشود.
    خُب، حالا این حس فقط یک چیز کم دارد تا کامل باورم بشود یک مرده هستم...
    ***
    با صدای زنگ ساعت چشم‌هایم را باز می‌‌کنم. ملافه‌ی سفید رنگ را از دور خود پس می‌‌زنم و به سرعت از تخت خواب پایین می‌‌آیم. نفسِ عمیقی می‌‌کشم و از پنجره‌ی اتاقم نیم نگاهی به بیرون می‌‌اندازم. پس از بارانی که دیشب بارید امروز صبح هوا آفتابی است، هر چند هنوز هم باد‌هایی که حس سرما را می‌‌دهند می‌‌وزند، حتی اگر یخ زدگی قلبم را در نظر نگیرم، یخ بودن نوک انگشتانم این را ثابت می‌‌کند؛ زیرا قلب من حتی در تابستان هم یخش آب نمی‌شود.
    به سمت پنجره‌ی نیمه باز حرکت می‌‌کنم و می‌‌بندمش، سپس چشم‌هایم به سطل آهنی که اکنون تا نیمه از آب پر شده می‌‌چرخد. با قدم‌های آهسته و خمیازه‌های متوالی به سمتش حرکت می‌‌کنم، اول یک نگاه به سقف سوراخ کلبه که ازش آب می‌‌چکد می‌‌اندازم، سپس سطل آب را به روی زمین می‌‌کشم و کمی جابه‌جاش می‌‌کنم. لباس‌های گرم خود را می‌‌پوشم، مجدد سطل آب را از روی زمین برمی‌دارم و در کلبه را باز می‌‌کنم.
    یک نفس عمیق می‌‌کشم و به خورشید سلامی دوباره می‌‌دهم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سطل آب را میان گل و گیاهانی که تازه کاشته‌ام و از بقیه‌ی گیاه‌ها جوان‌تر هستند تقسیم می‌‌کنم و همه را سیراب می‌‌کنم. هرچند دیشب باران خوبی بارید.
    ولی از دست دادن و اسراف کردن آب فکر نمی‌کنم سودی برایم داشته باشد. یک گل رز می‌‌چینم و به کلبه بازمی‌گردم. به سمت گلدانی که تنها، گل رز در آن گذاشته‌ام حرکت می‌‌کنم و تک شاخه رز را با دقت و سلیقه‌ی زیاد داخل گدان قرار می‌‌دهم، سپس حرکت می‌‌کنم و سطل آب را در همان محلی که قطرات آب از سقف چکه می‌‌کند می‌‌گذارم.
    هوا دیگر دارد سرد می‌‌شود و باید برای گرم کردن خود هیزم جمع کنم. از همین حالا که در دومین ماه پاییز هوا این‌قدر سرد است و باران زیادی می‌‌بارد مشخص است که زمستانِ خیلی سختی پیش رو دارم. البته به دلیل درخت‌های زیادی که اطراف کلبه وجود دارد و به دلیل بالا بودن و سراشیبی محل کلبه در جنگل، هوا سرد‌تر نیز خواهد بود.
    در را پشت سر خود می‌‌بندم و با سرعت تمام پنجره‌های کلبه را چفت می‌‌کنم. هوا سوز زیادی دارد؛ ولی از بس هوای داخل کلبه مرده است مدام مجبور می‌‌شوم برای تصفیه‌ی هوا، پنجره‌ها را باز کنم.
    همچنین لباس‌های گرم خود را از تن در نمی آورم، ترجیح می‌‌دهم تا ظهر که برای جمع آوری هیزم به دل جنگل خواهم زد با همین لباس‌ها خودم را گرم نگه دارم‌.
    چند دقیقه با به هم ساییدن دست‌هایم خودم را گرم می‌‌کنم؛ ولی همچنان سرمای زیادی بر وجودم غالب است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    با قدم‌های آهسته سه تا پله‌ای که به زیرزمینِ کلبه می‌‌خورد را طی می‌‌کنم. قفلی که به ‌در زیرزمین زده‌ام را با کلید مخصوص خودش که به دسته کلید وصل است باز می‌‌کنم‌. انسان‌های زیادی این اطراف زندگی نمی‌کنند؛ ولی فکر نمی‌کنم محافظت از با ارزش‌ترین مواد غذایی که برای سیر کردن و سیر نگه داشتن خود در این زیر زمین نگه می‌‌دارم برایم ضرر داشته باشد.
    وارد زیر زمین می‌‌شوم و به سمت کیسه برنج و کیسه‌های سیب‌زمینی و پیاز قدم برمی‌دارم و مقداری که برای درست کردن نهار و شام لازم دارم را از داخل کیسه بیرون می‌‌کشم و داخل ظرفی که در دست دارم می‌‌ریزم. مطمئن نیستم که همه‌ی موادغذایی سالم هستند و کپک زده یا خراب نشده‌اند! زیرا خریدِ هر ماه را اول هر ماهی که شروع می‌‌شود انجام می‌‌دهم و فقط یک بار برای یک ماه به نزدیک‌ترین شهر می‌‌روم و هر مواد غذایی یا هر وسایل دیگری که نیاز داشته باشم را یک جا خریداری می‌‌کنم. خیلی کم پیش می‌‌آید چندین بار در یک ماه به شهر بروم. همه‌ی وسایل را پشت ماشینم می‌‌بندم و دوباره از شهر به روستا و کلبه‌ی خود بازمی‌گردم. نمی‌توانم زیاد در شهر ماندن را تحمل کنم، زیرا از شهر و آدم‌های پر ادعایش خسته هستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مشغول جمع‌آوری مواد غذایی بودم که خیلی ناگهانی، یک شخص به نشانه در زدن چند بار به درِ کلبه‌ام کوبید.
    کمی جا می‌‌خورم!‌ زیرا انسان‌های زیادی این اطراف زندگی نمی‌کنند که بخواهند با من کار داشته باشند و یا بخواهند به ملاقات من بیایند؛ ولی یک نفس عمیق می‌‌کشم، از زیرزمین خارج می‌‌شوم و به سمت در کلبه حرکت می‌‌کنم.
    مجدد دو ضربه‌ی متوالی دیگر به در زده می‌‌شود. بدون تلف کردن زمان قدم برمی‌دارم و در را باز می‌‌کنم. بلافاصله با شخصی مواجه می‌‌شوم که تا به حال این اطراف ندیده بودم.
    - خسته نباشید اقا...
    سرم را تکان می‌‌دهم.
    - ممنونم، کاری از دستم بر می‌‌آید؟
    یک قدم به سمت من برمی‌دارد و اسنادی که در دست دارد را به سمتم می‌‌گیرد و آهسته شروع به ورق زدنشان می‌‌کند.
    - ببینید، به طور قانونی ما مجوز ایجاد این کارخانه‌ی تولید مواد شیمیایی را داریم و قرار است به طور رسمی یک قسمت از جنگل را با حصار از باقی جنگل جدا کنیم که کلبه‌ی شما هم جزو این قسمت محسوب می‌‌شود. علاوه بر این که موادشیمایی خطرناک هستند، بوی بدی ایجاد می‌‌کنند و این شما را آزار خواهد داد، پس بهتر است هرچه زود‌تر به یک جای دیگر نقل مکان کنید...
    از طرفی به خاطرِ همین موضوع، جلب رضایت شهرداری برای تاسیسِ همچین کارخانه‌هایی کار دشواری است.
    چند ثانیه با چشم‌های خود به چشم‌هایش، خیره می‌‌مانم. خدای من... برای لحظه‌ای صدای آن شخص به همراه تمام چهره‌اش محو می‌‌شود، تمام چهره‌اش به غیر از جفت چشم‌هایش...انگار به چشم‌های پسرم خیره شده‌ام، چشم‌های قهوه‌ای پسرم، با این چشم‌ها تفاوت چندانی ندارند.
    نمی‌دانم باید چه بگوییم! اصلا متوجه نشدم چه چیزی شنیده‌ام! تمام مدت چهره‌ی پسرم جلوی چشم‌هایم بود که لب‌هایش روی هم قرار داشت و ضربان قلبش در اوج سکوت به گوش‌هایم می‌‌رسید...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    یک شب دیگر گذشت و من نفهمیدم به چه شکلی!
    به سمتِ کتری و آب جوش حرکت می‌‌کنم، یک لیوان چای به همراه کمی گل گاوزبان برای خودم آماده می‌‌کنم تا شاید بتوانم کمی چشم‌هایم را روی یک دیگر بگذارم، هر چند می‌‌دانم این یک آرزوی دور از دسترس است.
    ساعتم را کوک کرده و مانند همیشه بالای سر خود قرار می‌دهم. به روی تخت درازکش می‌‌افتم و جسمم را از روح خود جدا می‌کنم. چشم‌هایم بسته و ضربان قلبم کند می‌شود، همچنین تمام بدنم لمس می‌شود.
    تنها به صدای موسیقی دور از دسترسی که با نوای آرامی گوش‌هایم را نوازش می‌کند، تمرکز می‌کنم.
    مطمئن هستم صدا از همین نزدیکی‌ها به گوش‌هایم می‌رسد.
    فانوس را از روی زمین برمی‌دارم و خود از میان مه‌های غلیظ و خاکستری رنگ که تا زانوی جفت پاهایم امتداد دارد به سوی جلو حرکت می‌کنم. خورشید پشتِ ابر‌های سیاه پنهان شده و تنها ماهی که در آسمانِ لاجوردی رنگ به چشم‌هایم سلام می‌کند، برای خداحافظی مسیر روبه‌رویم را روشن می‌کند. دستم‌هایم را در جیب‌های کتِ خود فرو می‌برم تا انگشتانم از یخ زدن در امان باشند؛ زیرا هوا بسیار سرد است و هر لحظه خورشید، دارد از من بیشتر خجالت می‌کشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مه‌های خاکستری رنگ همه جا هستند، هرجایی که چشم‌هایم می‌تواند ببینند.
    به سمت در بزرگ و مشکی رنگی که صدای نوای موسیقی از پشتش منتشر می‌شود حرکت می‌کنم. تا به حال از این در عبور نکرده‌ام؛ اما قطعا صدا از پشت همین در به گوش‌هایم می‌رسد زیرا به غیر از این در چیزِ دیگری وجود ندارد تا نظرم را جلب کند.
    مه‌های غلیظ و خاکستری رنگ را پس می‌زنم و به سمت در که تا نیمه باز است حرکت می‌کنم، از میان در وارد می‌شوم. هر لحظه با هر قدمی که به صورت متوالی برمی‌دارم صدای پیانو قوی‌تر می‌شود.
    وارد یک سالنِ بزرگ می‌شوم که جمعیت زیادی روی صندلی‌ها نشسته‌ و با چهره‌های سرد و متفکر به صحنه چشم دوخته‌اند. یک خانومِ جوان و جذاب بر روی صحنه، پشت یک ساز پیانوی بزرگ و مشکی رنگ نشسته است و مشغول نواختن قطعه‌ی خاصی است که بعضی از تماشگران کنسرت را به گریه کردن انداخته.
    من نیز کمی تحت تاثیر قرار می‌گیرم؛ ولی با دست راستم مانع از فرو ریختن اشک از چشمِ سمت چپ خود می‌شوم؛ زیرا با کمی دقت توانستم متوجه بشوم شخصی که پشت ساز پیانو مشغول نواختن است، شباهت عجیبی به دخترم دارد. از چشم راست خود یک قطره اشک می‌ریزم، اما یک قطره اشک شوق...
    سپس با قدم‌های بلندی به سمت دخترم به وسط صحنه اجرای کنسرت می‌دوم و بلند بانگ سر می‌دهم
    "دخترم، دخترم"
    در یک ثانیه، همه نگاه‌ها به سمت من می‌چرخد، سنگینی نگاه‌های مردم را روی صورتم حس می‌کنم؛ اما تمام سعی خودم را دارم تا نسبت به همه‌ی آن‌ها بی تفاوت باشم، هر چند کار سختی محسوب می‌شو‌د، بله کار دشواری است، "فرار از چشمان مردمانی که تو را به شکل یک فراری می‌بینند"
    حالا دیگر به راحتی اشک می‌ریزم، لبخند به روی صورتم باز‌تر می‌شود و با نگاه امیدوارانه‌ای به چشمان دختری که برای من از همیشه مظلوم‌تر شده است خیره می‌مانم.
    او وسط نواختن از پشتِ پیانوی خود بلند می‌شود و آهنگ بی‌کلام خود را رها می‌کند. بلافاصله کسانی که با این آهنگ اشک می‌ریختند اشک‌هایشان خشک می‌شود و برعکس، با یک چهره‌ی مضحک به سمت من می‌چرخند و شروع می‌کنند قدم‌های من را شمردن. من نیز با قدم‌هایی که به خاطر سکوت مردم، صدایش در سالن بازتاب می‌شود به سمت دخترم حرکت می‌کنم.
    او خیلی بزرگ شده است، البته خیلی زیبا و خیلی هنرمند.
    با یک نگاه کدر به چشمانم خیره می‌شود. سکوت مردمِ حاضر در سالن، به خاطر مشتاق بودن، کنجکاوی زیاد و پیگیری عکس‌العمل دخترم، من را خیلی آزار می‌دهد.
    "واقعا نمی‌دانم چرا این مردم، دنبال کردن زندگی دیگران را به دنبال کردن زندگی خود ترجیح می‌دهند!"
    بلاخره پس از یک مدت سکوت و خیره شدن، او تصمیم به حرف زدن می‌کند.
    - تو یک مدت پدر من بودی، درست است؟
    استرسِ عجیبی پاپیچ من می‌شود.
    آب دهانم را قورت می‌دهم و سرِ خودم را همزمان تکان می‌دهم.
    - همین حالا نیز پدر تو هستم.
    سرش را تکان می‌دهد و همزمان چشمانش ریز و کبود می‌شود، همچنین از گوشه‌ی پلک‌هایش خون غلیظی شروع به خارج شدن می‌کند و جلوی هزاران آدم قطره قطره به روی زمین چکه می‌کند.
    - پس این سال‌ها که ما از گرسنگی امید می‌خوردیم کجا بودی؟!‌ ها؟! کجا بودی؟! بگو مــردکِ عوضــی.
    به سمت من حمله‌ور شده و سعی دارد به من آسیب بزند...دیگر مهم نیست چه اتفاقی رخ خواهد داد. حتی نگاه سنگین مردم نیز دیگر اهمیتی ندارد. شاید جوابی که این همه مدت منتظرش بودم را اکنون در قالب دو کلمه شنیدم. البته من به امید این که جواب مثبت باشد زنده بودم، پس همان کمبودی که هنوز به عنوان یک فرد مرده همیشه قبل از خوابیدن در وجود خود حس می‌کردم از حالا به بعد دیگر حس نخواهم کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    دست‌های ظریف و سردش را از دور یقه‌ی پیراهنم جدا می‌کنم، سرم را پایین می‌ اندازم و با دست‌هایم جلوی صورتم را می‌گیرم. بعضی از مردم حالت مضحکی به خود گرفتند و من را سبک و بی‌ارزش شماردند، بعضی‌های دیگر نیز اخم‌های خود را داخل همدیگر بردند و با یک لحن و ژستی که من را مقصر می‌دانند، سعی دارند جلوی خود را بگیرند تا زیر خنده نزنند.
    اشکِ شوقی که از دیدن مجدد دخترم در چشم راستم حلقه زده بود و آرام به روی گونه‌ام چکه می‌کرد، در یک ثانیه خشکید؛ ولی چشم سمت چپم که اشک‌هایش حاصل از دوری و تنهایی است از همیشه بیشتر اشک داخل خودش جای داده.
    حالا از سالن خارج می‌شوم حتی بدون اینکه یک بار دیگر به مردم و دخترم نگاه بکنم. از پشت در مشکی و بزرگ هم عبور می‌کنم و دوباره خود را به جاده، مه و خورشیدی که از همیشه دور‌تر شده می‌رسانم.
    در حالی که دارم به نقطه‌ی شروع حرکت خود بازمی‌گردم مدام با اعتراض تکرار می‌کنم.
    "چه دلیلی می‌تواند داشته باشد که این‌قدر خدا دوست دارد مدام پشت سر هم من را امتحان بکند."
    با قدم‌های آهسته به تخت خوابم نزدیک می‌شوم. کفش‌های خود را از پاهایم در می‌آورم و به آرامی به روی تخت دراز می‌کشم. قبل از این که بخواهم چشم‌های خود را ببندم، یک بار دیگر به مه‌های غلیظ و خاکستری و در بزرگ مشکی رنگ چشم می‌دوزم و به آوای موسیقی گوش فرا می‌دهم...
    آماده شده بودم که چشم‌هایم را به روی یک دیگر بگذارم. یک کلاغ از بالای سرم پر زد و با سرعت به سمت آسمان اوج گرفت...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    خود را از ملافه‌ی سفید رنگ جدا می‌سازم و از تخت خواب پایین می‌آیم.
    در حالی که هنوز شب است و خواب به چشم‌هایم نمیاد، به سمت طبقه دوم کلبه حرکت می‌کنم تا آلبوم عکس‌هایم را مرور کنم. امشب شدید دلم برای دخترم تنگ شده؛ اما می‌دانم بی‌فایده است. او هرگز من را نخواهد بخشید؛ زیرا نوجوان بود که از او جدا شدم و تنها گذاشتمش، بعد از آن هرگز دیگر ندیدمش.
    درست است من نیز در زندگی خطا‌های زیادی داشتم؛ ولی نمی‌شود به صورت مطلق گفت همه چیز تقصیر من است!
    "زیرا از نظر من شیطان نیز در این عالم هستی یک مجرم به حساب نمی‌آید؛ زیرا هیچ‌گاه ما حرف‌های او را نشنیده‌ایم. نباید فراموش بکنیم نویسنده‌ی همه‌ی کتاب‌ها خداوند بوده است."
    من دوست ندارم یک طرفه به یک موضوع نگاه بکنم. حتما من نیز دلایل خودم را برای جدایی داشتم؛ اما سکوت اجازه‌ی حرف زدن نداده است. در آن زمان من این نیاز را داشتم که دور از هیاهوی شهر از همسر و خانواده‌ام جدا بشوم و تنهایی، گله‌هایی که از زندگی داشتم را تبدیل به سکوت بکنم!
    این گله‌ها که تبدیل به سکوت شدند، همان حرف‌هایی بودند که هیچگاه اجازه ندادم از قلبم دور‌تر بروند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    یکی یکی و دانه به دانه آلبوم و عکس‌ها را جلوی خود قرار می‌دهم و با حوصله‌ی فراوان به عکس‌ها نگاه می‌کنم.
    اگر توانایی قدرت دادن به اجسام را داشتم، بدون شک عکس‌هایی را انتخاب می‌کردم که خانواده‌ام همراهم هستند. هر چند فعلا عکسی را پیدا نکرده‌ام که تمام خانواده در آن حضور داشته باشند. آلبوم‌های عکس شخصی پسر و دخترم، جزو تنها چیزی‌هایی بودند که توانستم از خانه‌ی قدیمی با خود بیاورم.
    اما اکنون دنبال عکسی هستم که هر چهار نفر در یک قاب باشیم.
    آلبوم‌های عکس را به جای خود برمی‌گردانم و با عجله از پله‌های چوبی خانه پایین می‌روم.
    پس از آن به اشپزخانه وارد می‌شوم، دست و صورتم را می‌شویم و سماور را روشن می‌کنم. در حالی که با حوله‌ی مخمل قرمز رنگ مشغول خشک کردن صورتم هستم مدام به این فکر می‌کنم:
    "امروزِ من قرار است چه فرقی با دیروز من داشته باشد، هنگامی که هدفی برای فردای خود ندارم؟"
    معلوم است، جواب این سوال واضح در ذهنم نقش بسته است که مانند طناب محکمی دست‌هایم را به میله‌های اهنین بسته است و گره انقدر کور است که هرگز باز نخواهد شد.
    واقعا نمیدانم...اگر قرار است تغییری نکنم زنده نباشم بهتر است؛ زیرا حالا که زنده هستم تفاوت چندانی با یک مرده ندارم.
    چند ثانیه به خود در آینه‌ی ترک برداشته نگاه می‌کنم، به تمام اجزای صورتم خیره می‌مانم و خود را برانداز می‌کنم.
    نمی‌دانم واقعا بر اثر سپری شدن سال‌ها، اکنون شکسته شده‌ام یا این آینه‌ی شکسته شده من را این طور نشان می‌دهد. به هر حال ترجیح می‌دهم مشکل از آینه‌ای که به دیوار وصل است، باشد؛ اما هر چه که با خود فکر می‌کنم، چین چروک‌های زیر چشم‌هایم خلاف خواسته‌ام را به رخم می‌کشد...
    خدای من، اگر صدایم را می‌شنوی بلند بگو مشکل من چیست؟ شاید...شاید یک انسانی بتواند کمک بکند.
    صدایی در جوابِ خواسته‌ام از سمت خدا نمی‌رسد؛ ولی من آن‌قدری صدایش خواهم کرد تا بلاخره از خواب بیدار بشود و یک نگاهی نیز به این حجم از سکوت بکند. انتظار ندارم همه‌ی مشکلاتم را از من بگیرد، فقط دوست دارم مانند کودکی که نیاز به محبت دارد دستی بر روی سرم بکشد. اگر صبحتی هم نکرد عیب ندارد، تنها به گرمای وجودش نیاز دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا