داستان رویای مهتابی|ραʀαsтoo کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ραяαѕтσσ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/23
ارسالی ها
1,952
امتیاز واکنش
20,924
امتیاز
749
سن
22
محل سکونت
تهران
infc8yjjmdtj3xtv1ljf.jpg مشاهده پیوست 8265 نام رمان: رویای مهتابی
نام نویسنده:
ραʀαsтoo
ژانر:عاشقانه و هیجانی و طنز


《با من بمان اشب》
《با من مدارا کن امشب》
《سردم کن از این تب》
《غم یاری ام کرد》

************************
شراره و شبنم خواهرهایی هستند که پدرشان شش دوست داشت روزی دوستانه پدرانه این دو خواهر به خانه ی انها می ایند هر کدام دو فرزند داشتند یکی رویا و روشا ، یکی نگار و نگین ،یکی آبتین و آرتان ، یکی عرشیا و بردیا و یکی ماکان و ماهان.
پدرانه این دختر و پسرها تصمیم میگیرن که به مسافرت برن اما چون دختران تنها میمونن تصمیم بر این میگیرن که دخترا و پسرا رو با هم بفرستن مسافرت....اول با مخالفت های شدیدی شروع میشه اما بعدا موافقتشون رو اعلام میکنن در این مسافرت راهشون به یه طرفه دیگه کج میشه امیدوارم لـ*ـذت ببرید.
*************************
فصل اول
_ســـــــلام من اومدم.
_خوش نیومدی عـــــزیزم.
_ایـــــــــــــــــش!
_دستشویی با امکانات برات فراهمه میدونستی؟
شبنم جیغی کشید و شراره رو دنبال کرد.
میخندیدن و دنباله هم میکردن.
شراره و شبنم با هم خواهر بودن و بسیار با هم صمیمین شراره ۲۳ ساله و شبنم۲۰ ساله.
شراره به وکالت علاقه داشت ولی شبنم به داروسازی هردو برای رسیدن به هدفشون بسیار تلاش میکنن.
شراره صورتی گرد و سفید ، چشمانی به رنگه طوسی ، بینی قلمی و لبانی گوشتی ، موهای بلند و مشکی و صد البته فر. همیشه بزرگیشو به رخه شبنم میکشه و شبنمم حرص میخوره.
شبنم صورتی گرد و سفید ، چشمانی به رنگه خاکستری ، بینی کوچک و لبانی گوشتی ، موهای بلند و خرمایی و فر.خواهرشو خیلی دوست داره شراره هم همینطور.
مادرشون رو از دست دادن اما پدرشون تنها حامیه این دو خواهر است.
پولدار بودن و همیشه دستشون به خیر دراز بود.
شبنم وقتی کارش تموم شد از دستشویی اتاقش اومد بیرون و روی صندلی میز توالتش نشست.موهای بلندشو شونه کرد و با کش بست.یکمم برق لب به لبانه گوشتی و صورتیش زد و از اتاقش بیرون رفت.
از پله ها پایین رفت پدرش روی مبل نشسته بود و خبری هم از شراره نبود
_سلام باباجونم.
پدرش لبخندی زد و گفت:سلام دختر گلم خوبی؟
شبنم خودشو پرت کرد رو مبل و یه سیب برداشت و گفت:مرسی بابایی چه خبرا؟
_شکر خبری نیس.
_جدی؟؟
_چرا یه چیزی هست.
شبنم خندید و گفت:دیدی گفتم یه چیزی هست خب بفرما؟
_دوستام قراره بیان خونمون
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل دوم
    _جـــــــدی باباجون؟
    _آره دخترم.
    شبنم خندید و گفت:چشمتون روشن بابا.
    _ســـــــــــلام!
    هر دو به در خیره شدن شراره بود که با لبخندی وارده خونه میشد.
    _تو کجا بودی شرار؟
    _اولا کتابخونه بودم دوما صد دفعه بهت گفتم به من نگو شرار!
    شبنم خندید و چیزی نگفت.
    _بـــه سلام بر پدره عزیزم چه خبرا؟
    _سلام دخترم مرسی عزیزم خبری هست قراره فردا شب دوستام بیان خونمون.
    _بـــه بــه چشمتون روشن بابا!
    _سلامت باشی دخترم.
    _اوکی منو شبنم امادش میکنیم فقط کافیه باباجون شوما لب تر کنید.
    شبنم خندید و گفت:بابا لبتونو تر کنید تا شراره بلند شه از همین الان شروع کنه.
    هرسه خندیدند.
    وقته شام رسیده بود هرسه نشسته بودن و شام میخوردن.
    _میگم من باید فردا برم کتابخونه ، اخه میدونین که دو ماه دیگه دانشگاها شروع میشه و من هنوز کاری نکردم.
    _آره پس صبرکن منم باهات بیام.
    _اوهوم باشه فقط زود بلندشیا باز من نیام با لگد بیدارت کنم.
    شبنم خندید و گفت:باشه بابا حرص نخور جوش میزنی.
    پدرشون با لبخند به جر و بحثاشون گوش میکرد و در دلش خدا را صد مرتبه شکر کرد که همچین بچه های پر انرژی دارد.
    وقتی شام تموم شد همه رفتن تا بگیرن بخوابن.
    《شراره》
    صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم خمیازه ای کشیدم و از رو تختم پایین اومدم بسمته دستشویی رفتم و دست و صورتمو شستم.اومدم بیرون موهامو شونه کردم و با کلیپس بستم یکمم خودمو آرایش کردم بعد لباسامو پوشیدم.یه شلوارلی خیلی تنگ با یه مانتوی آبی رنگ و شاله آبی رنگ و کفش عروسکیای آبی رنگ کیفمم با بقیه ی لباسام ست کردم یه نگاه به خودم انداختم و رفتم بیرون.
    تو آشپزخونه همه داشتن صبحونه میخوردن شبنمم آماده بود.منم نشستم صبح بخیری گفتم که هردو جواب دادن.شروع کردم به خوردن.
    وقتی تموم شد به شبنم گفتم:بلند شو دیر شد.
    اونم سرشو تکون داد و بلند شد از بابا خداحافظی کردیم و از خونه زدیم بیرون بسمته پارکینگ رفتیم و سواره آ او دی سفید رنگه خوشگلم شدیم و راه افتادیم.
    کتابخونه خیلی دور بود خوابمم میومد.
    _هی شراره تو چرتی چه خبره؟ میخوای من رانندگی کنم؟
    سرمو تکون دادمو ماشینو نگه داشتم ازش بیرون اومد یدفعه یه موتوریه گذشت و کیفمو زد.
    دنبالش رفتیم ولی فایده ای نداشت ای وای بدبخت شدم.
    _وایییی شبنم بدبخت شدم.
    _چرا مگه چی توش بود؟
    _گوشیو بیخیال اما کتاب و جزوه توش بود طول کشید تا من اونا رو بدست بیارم اخه این بیشعورا چرا میان اد کیفه منو میزنن؟
    _حرص نخور شری بیا سوارشو خدا بزرگه حتما بازم هستش.
    به خواهرم امید داشتم پس سوار شدم اونم سوار شد.
    راه افتاد منم سرمو گذاشتم رو پشتی صندلی و خوابم برد
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل سوم
    با تکون های شدیدی از خواب بیدار شدم.
    _شراره بلندشو رسیدیم به دور و برم نگاه کردم کتابخونه بود پیاده شدیم و بسمته کتابخونه به راه افتادیم.
    شلوغ بود و آروم ما هم آروم بسمته قفسه های کتابا رفتیم.کتابه مورده نظرمونو برداشتیم و رفتیم تا حساب کنیم.
    شبنم تمامه پولا رو حساب کرد اخه پولی همرام نبود چون کیفمو دزدیده بودن.
    از کتابخونه زدیم بیرون.سواره ماشین شدیم و به طرفه خونه راه افتادیم یدفعه همون موتور دزده رو دیدم کیفمم دستش بود و داشت نگاش میکرد اخره سرم پرتش کرد رو زمین و به همراهه دوستش رفت.
    اخ یعنی دنیا رو بهم داده بودن از ماشین پیاده شدم و به طرفه کیفم رفتم خدا رو شکر هیچی برنداشته بودن هوف!!!
    سواره ماشین شدم.
    _بــــــه چه شانسی داری شری!!!_
    _آره والا شبی....بزن بریم که ساعت ۱۲ ظهره خیلی گشنمه!
    _خب بریم رستوران؟
    _اوهوم فکر خوبیه بزن بریم!
    شبنم ماشینو دور زد و راه افتاد.وقتی ایستاد به دور و برم نگاه کردم یه رستوران شیک بود.
    پیاده شدیم و وارده رستوران شدیم زیاد شلوغ نبود اما کمم نبودن.
    روی یه میز نشستیم و همون موقع گارسون اومد سمتمون.
    _با سلام خیلی خوش آمدید من طاها مرادی هستم اولین گارسونه رستورانه خوشمزه ترینه خوشمزه ها....مدال های زیادی بدست آوردم و جز بهترینا شناخته شدم...گارسونه خوبی هستم و هروقت که میتونید منو در جریان بزارید.
    چقدر حرف میزد شبنم خندید و گفت:خیلی خب بابا میخوای اسمه ننه باباتم بگی خودتو خلاص کنی!
    گارسونه خندید و گفت:چه شیرین زبون هستید شما....چی میل دارید؟
    _اوممممم!
    همونطور که به منو خیره شده بودم گفتم:استیک با مخلفات!
    شبنمم همزمان با من گفت:استیک با مخلفات!
    گارسونه خندید و گفت:چه همزمان چشم الان براتون میارم!
    سرمونو تکون دادیم و اون رفت.
    _لامصب چقدر حرف میزد سرم رفت.
    شبنم خندید و چیزی نگفت.
    بعد از چند لحظه طاها گارسون اومد.
    غذا رو با مخلفاتش رو میز گذاشت و رفت.ما داشتیم میخوردیم که اومد و یکی از صندلی هارو کشید و نشست.
    منو شبنم با تعجب بهش نگاه کردیم.
    _بفرمایید تو دمه در بده؟
    _نه فقط خواستم یکم با شما شیرین زبونا هم صحبت شم.
    _ما با شما صحبتی نداریم بفرمایید.
    _چرا جوش میارید حالا؟
    _آقا بفرمایید ما غذامونو بخوریم.
    _باشه بیاید این شماره رو بگیرید خوشحال میشم بهم زنگ بزنید خداحافظ!
    بلند شد و رفت.
    _عجـــــبــــــــــا!
    شبنم خندید و گفت:بیخیال بخور بریم ساعت ۲ ما الان ۲ ساعته اینجاییم.
    تند خوردیم و بلند شدیم غذا رو حساب کردیم و اومدیم بیرون سواره ماشین شدیم و راه افتادیم.
    _عه شری گارسونه دنبالمون کرده!
    از تو آیینه نگاش کردم که دیدم وسطه خیابون وایستاده!
    _بیخیال محتاج به اون که نیستیم هان؟
    _آره بزن بریم بدو!
    تندتر روندم تا بعد از چند دقیقه به خونه رسیدیم ماشینو پارک کردم و پیاده شدیم.
    وارده خونه شدیم و بلند سلام کردیم.
    بابا با خوشرویی جوابمونو داد.
    نشستیم و بابا گفت:خب تعریف کنید چه خبرا؟
    ما هم همه چیزو تعریف کردیم بابا فقط خندید وقتی راجع به دزدی گفتم فقط پرسید خودت که چیزی نشدی؟
    بعد از تعریفات رفتیم بخوابیم.
    خدمتکارا به تکاپو افتاده بودن یکی جارو میکشید یکی گردگیری میکرد یکی همه جارو مرتب میکرد یکی غذا درست میکرد خلاصه شلوغ شده بود تیپه سورمه ای زده بودم خوب بود رفتم پایین شبنم تیپه مشکی زده بود.
    همون موقع بابا با کت و شلوار اومد بیرون از اتاقش.
    _بـــه بــــه پدره مارو ببین مثله همیشه دختر کش!
    سلقمه ای به شبنم زدم که خفه شه!
    بابا خندید و چیزی نگفت همون موقع دره خونه زده شد.
    ************​
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل چهارم
    شراره بسمته آیفون رفت و کلیده در رو زد تا در بازشه!
    برای استقبال به بیرون رفتن.
    همان موقع چند مرده بسیار محترم و متشخص که بهشون میخورد بالای ۵۰ سالو داشته باشن وارده خونه شدن...
    در کناره آنها چند پسر و دختر هم وارده خونه شدن...
    همه در پذیرایی نشسته بودن.
    یکی لبخند زد و گفت:خب منوچهرجان همه چی بر وفقه مراده؟
    _ممنون میبینی که همه چی خوبه مثله قبل نیست!
    _آخ که چقدر دلم واسه کوه رفتنمون تنگ شده!
    _منم همینطور بهتر نیس اخره همین هفته بریم کوه؟
    _آره بعدشم یه مسافرت بریم مثله جوونیامون!
    _درسته اونطوری خاطره هم واسمون میشه!
    _اوه تا یادم نرفته میخوام پسرامو بهتون معرفی کنم.
    و بعد با دست به دو پسر جوان اشاره کرد و گفت:اینها پسرانه منن آبتین و آرتان ستوده که مدیریته شرکته منو به عهده گرفتن.
    آبتین و آرتان لبخندی زدن و سرشونو تکون دادن.
    _خب پس منم میخوام پسرامو بهتون معرفی کنم.
    و با دست به دو پسره جوان اشاره کرد و گفت:اینها هم پسرانه بنده هستن عرشیا و بردیا سعادت اینها دکترن و منم خیلی بهشون افتخار میکنم.
    _اینها هم پسرانه منن ماکان و ماهان زند....بازنشسته شدم بخاطره همین اینها به جای من تو کارخونه کار میکنن
    پسرا سرشونو به نشانه ی خوشبختم سرشونو تکون دادن.
    _خــــب نوبت به دخترای من میرسه...رویا و روشا رادمهر هردوشونم تو رشته ی تجربی درس میخونن.
    _دخترای منم شراره و شبنم فرجام که شراره وکالت میخونه و شبنم تجربی.
    _دخترای منم نگار و نگین رادمنش که در رشته ی ریاضی درس میخونن.
    دخترا هم سرشونو به نشانه ی خوشبختم تکان دادند.
    خدمتکارا پذیرایی میکردن و وقتی تموم شد رفتن.
    کمی با هم صحبت کردن دخترا باهم صحبت میکردن پسرا هم همینطور....
    وقته شام رسیده بود همه برای صرفه شام رفتن و روی صندلی ها نشستن...
    خدمتکارا غذا رو با سلیقه روی میز چیده بودن.
    همون موقع آقای زند تک سرفه ای کرد و گفت:ما دوست داریم دو ماهه تابستونو بریم جزیره ی کیش...ولی با خودمون گفتیم دخترا تنها میمونن بخاطره همین شما پسرا با دخترا میرین شمال تا اینجا تنها نمونین...
    همون موقع غذا تو گلوی همه به جز پدران پرید و همه به سرفه افتاده بودن.
    ماکان که سرفش تموم شده بود گفت:ببخشید پدر حالا نمیشه این دخترا رو با خودتون ببرید؟
    _درسته پدر...
    نگار که از حرفای ماکان عصبانی شده بود گفت:هی جناب از خداتم باشه با ما میخوای بیای مسافرت!
    ماکان به نگار خیره شد و گفت:نه از خدامه و نه اصلا دوست دارم با شماها همسفر شم!
    _نه اینکه ما خیلی دوست داریم با شماها بیایم مسافرت!
    _منم نگفتم شماها دوست دارید پس سرتونو بندازید پایین و ساکت باشید.
    _هی جناب دور برت نداره که هرچی از دهنت دراومد بارم کنیا!
    _ســـــــــــاکت!
    با صدای آقای زند نگار و ماکان ساکت شدن و فقط با چشم و ابرو برای هم خط و نشون میکشیدن!
    _همین که گفتم با هم میرید مسافرت والسلام ما اصلا به این جامعه اعتماد نداریم که همینطور دخترا رو ول کنیم به امونه خدا!
    صدای اعتراض ها بیشتر و بیشتر میشد ولی با کلی دستور و اصراره پدران ، موافقت کردن.
    بعد از شام تشکر کردن کمی صحبت کردن و بعد بلند شدن تا به خونه هاشون برن.
    جلوی در از هم خداحافظی کردن و کلی هم تشکر کردن.
    وقتی که خداحافظی های بروز تموم شد سواره ماشیناشون شدن تا برن!
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل پنجم
    شبنم با بی حالی به اتاقش رفت و خودشو پرت کرد رو تختش خیلی خسته بود....بلند شد و به حموم رفت...بعد از حموم کردنش حولشو پوشید و اومد بیرون خودشو خشک کرد و لباس خواب های سفید رنگشو پوشید و خودشو با بی حالی پرت کرد رو تخت و به خوابه عمیقی فرو رفت.
    《شبنم》
    صبح با نوره آفتابی که به چشمم خورد بیدار شدم.
    با بی حالی بلند شدم و یه نگاهی به ساعت انداختم و چشمام گرد شد ساعت ۱۲!!!!!!!!!!!
    تند بلند شدم و رفتم دستشویی دست و صورتمو سریع شستم و اومدم بیرون لباسامو عوض کردمو از اتاق زدم بیرون.
    از پله ها با سرعت رفتم پایین تا جایی که داشتم با کله میافتادم پایین.
    شراره با عصبانیت پایین پله ها ایستاده بود و گفت:ساعته خواب خرسه گنده بیا ببینم مگه قرار نشد امروز بریم بیرون ها؟؟
    _آخ تو رو خدا ببخشید بخدا انقدر خسته بودم که اصلا سرم به بالشت نرسیده بود خوابم برد حالا چیزی نشده که بعداز ظهر میریم بابا کو؟
    _رفته بیرون ولی بخدا اگه یبار دیگه همچین چیزی ببینما میکشمت!
    _خیلی خب بابا!
    رفتم تو آشپزخونه از تو یخچال یه چیزی برداشتم تا بخورم.
    وقتی از خجالته شیکمم در اومدم بلند شدم و ظرفارو شستم و رفتم بیرون امروز روزه مرخصیه این خدمتکارای کوفتی بود.
    نشستم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم یه برنامه ی پلیسیه توپ داشت منم که عاشقه اینطور فیلمام با هیجان فیلمو نگاه میکردم.
    همون موقع تلفنه خونه زنگ خورد برش داشتم بدونه اینکه به شماره نگاه کنم!
    _الو؟
    _الو سلام منزل اقای فرجام؟
    _بله بفرمایید.
    _میشه با خودشون صحبت کنم؟
    _نیستن شما؟
    _من فروزانفر هستم.
    _خب؟
    _راستش پسره من از شراره خانوم خوشش اومده و ...
    دیگه نذاشتم ادامه بده احمقا میخوان خواهره منو ازم بگیرن.
    _ببینید خانومه محترم شراره ی من الان اصلا قصده ازدواج نداره گرفتی چی گفتم؟
    _ببینم شما کیه شراره خانوم میشی که اینجوری لفظه قلم حرف میزنی؟
    _خواهرشم به شما ربطی داره؟
    _اوووو پس تو همون عجوزه ای هستی که خواستگارای خواهرت رو رد میکنی!
    _به شما چه ربطی داره که من کیم هان برای چی تو زندگیه مردم سرک میکشید هان؟
    یهو گوشی از دستم کشیده شد نگاه کردم دیدم شرارس با نگاهی مهربون بهم خیره شده بود.
    گوشیو گذاشت رو میز و زد رو آیفون..
    شراره آروم به من گفت:یکم شیطونی چطوره؟
    خندیدم و گفتم:اوکی!
    شراره تک سرفه ای کرد و گفت:الو؟
    _تو دیگه کی هستی حتما عمشی!
    _نه خانوم من شراره هستم.
    یهو لحنه اون خانوم بداخلاقه مهربون شد.
    _اووو سلام شراره جون خوبی عروسه گلم؟
    اوهـــو!
    _کی گفته من عروسه شمام؟
    _قراره بشی بهرامه من از تو خوشش اومده و میخوادت خواهش میکنم دله پسرمو نشکن!
    _خانوم نه من قصده ازدواج دارم نه تا حالا پسره شمارو دیدم نه اینکه علاقه ای بهش دارم...من به خواهرم ایمان دارم و تشویقش میکنم که خواستگارامو رد کنه منم خواستگارای اونو رد میکنم ما همو دوست داریم و با اونا که لایقمونه ازدواج میکنیم پس خودتونو تلف نکنید!
    _ولی شراره جون من با پدرت حرف زدم.
    _خب حرف زدی که زدی چه ربطی داره؟
    _اصلا لایقته بری با همون دهاتیا ازدواج کنی لیاقته پسره من رو نداری خداحافظ!
    _دیگه هم زنگ نزنید خداحافظ!
    گوشیو قطع کرد و دستمو گرفتم طرفش شراره هم زد تو قدش!
    رفتم طرفشو بغلش کردم اونم با مهربونی دستشو گذاشت رو کمرم.
    _خیلی دوستت دارم آبجیییی.....
    _من بیشتر از تو عزیزم!
    از آغوشش بیرون اومدم و رفتیم تا یه چیزی بخوریم با خنده و شوخی
    یه غذای خوشمزه درست کردیم و خوردیم بعدم لباس پوشیدیم و رفتیم تو دله طبیعت...کلی گشتیم و تفریح کردیم و خل بازی در آوردیم و خوردیم...بعدم برگشتیم خونه بابا زنگ زده بود گفته بود واسه شام منتظرم نباشید امروز نمیام خونه حتما پیشه دوستاش بود...
    شامم درست کردیمو خوردیم بعدم من رفتم تو اتاق شراره و پیشه خواهره گلم لالا کردم.
    **********​
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل ششم
    مسافرته پسرا با دخترا دوشنبه ی هفته ی بعد افتاده بود یعنی ۴ تیر!
    دخترا زیاد راضی نبودن که به این مسافرت برن ولی باید دستوره پدرانشون رو اجرا میکردن....
    دخترا با شبنم و شراره رابـ ـطه ی خیلی خوبی برقرار کردن هر روز با هم به بیرون میرفتن گاهی اوقات هم خریدی برای سفرشون میکردن...
    رویا ۲۳ ساله و در رشته ی تجربی درس میخونه...خواهرشم روشا ۲۲ ساله و او هم در رشته ی تجربی درس میخونه...
    رویا موهای بلند قهوه ای ، چشمانی به رنگه قهوه ای ، بینی کوچک و لبانی گوشتی...زیبا و شیطون بود شخصیته شادی داره و همیشه محبوبه همه است.
    روشا موهای بلند طلایی رنگ ، چشمانی به رنگه عسلی ، بینی قلمی و لبانی گوشتی....زیبا ، شیطون و گاهی اوقات هم لوس بازی در می آورد...همیشه باید اعتراض های خواهرشو گوش کنه چون به قوله خودش جذبه ی رویا یه چیزه دیگس...۲۲ ساله است.
    نگار موهای بلند طلایی ، چشمانی طوسی رنگ ، بینی قلمی و لبانی گوشتی....در رشته ی ریاضی درس میخونه...دختره آرومیه البته به موقعش حاضر جوابم میشه......۲۳ ساله است.
    خواهره نگار ، نگینه که خیلی حاضر جواب ، مغرور ، خشک و جدیه! او هم در رشته ی ریاضی تحصیل میکنه!
    نگین صورتی گندمی رنگ ، چشمانی طوسی رنگ ، بینی کوچک و لبانی گوشتی...۲۱ ساله است.
    پسران بسیار رابـ ـطه ی خوبی با هم برقرار کردن به قوله همشون شدن یه اکیپ دختر کش!!!!!!
    آبتین و آرتان با هم برادرن آرتان شیطونی میکنه اما آبتین بسیار جدی و مغروره مثله کوه یخ!!!
    آبتین چشمانی به رنگه قهوه ای ، موهای مشکی رنگ ، بینی و لبانی کوچک...مدیره یه شرکت ساختمان سازی هستش و بسیار در کارش موفقه!۲۸ ساله است.
    آرتان شخصیته شادی داره و همیشه برادرش رو مسخره میکنه آبتینم یه کتکه جانانه میزنتش!!!۲۵ ساله است.
    آرتان چشم های قهوه ای داره با موهای قهوه ای سوخته ای داره...بینی و لبانی کوچک...او هم به برادرش کمک میکنه تا شرکت خوب اداره شه یجورایی دسته راسته آبتینه...
    عرشیا و بردیا هم با هم برادرند.
    در مدرکه دکترا درس خواندند و دکتر هستند.
    عرشیا ۲۶ ساله و بردیا ۲۵ ساله.
    عرشیا چشمانی به رنگه قهوه ای ، موهای مشکی ، بینی و لبانی کوچک.
    بردیا چشمانی به رنگه عسلی ، موهای بور ، بینی و لبانی کوچک.
    ماکان و ماهان هم با هم برادرند.
    ماکان شخصیت خیلی جدی داره و ماهان هم زیادی میخندد.ماکان ۲۶ ساله است و ماهان ۲۵ ساله.
    ماکان چشمانی به رنگه قهوه ای ، موهای مشکی ، بینی و لبانی کوچک.
    ماهان چشمانه عسلی ، موهای قهوه ای ، بینی و لبانی متناسب.
    همه ی پسران هیکلی ورزیده و درشت دارن.
    دختران زیبا و پسران جذاب هستند.
    حالا ببینیم اینا در سفرشون چه اتفاقاتی میفته.!!!
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل هفتم
    روشا با حرص لباساشو تو چمدون میذاشت زیره لبم غر میزد.
    دره اتاق باز شد و رویا وارده اتاق شد.
    خندید و گفت:چته دختر؟
    روشا با عصبانیت گفت:رویا من دوست ندارم به این مسافرت بیام زوره؟
    _آره زوره!
    روشا به پشته رویا نگاه کرد رویا رفت کنار و پدرش رو دید.
    _آخه چرا بابا؟
    _دخترم من به این جامعه اعتماد ندارم!
    _خب بابا شما به این پسرا اعتماد دارید؟
    _آره من بهشون اعتماد دارم و میدونم که از شماها خوب مراقبت میکنن!
    _از کجا میدونید؟
    _چون دوستای من اونا رو تربیت کردن و منم مثله تخمه چشام بهشون اعتماد دارم!
    روشا پوفی کشید و چیزی نگفت.
    ********​
    _بابا برای باره آخر میگم مراقبه خودتون باشید زیادم به خودتون فشار نیارید.
    _خیلی خب چرا اینقدر داد میزنی؟
    _آخه پدره من ، من نگرانتونم میفهمی؟
    _آره!
    بقیه هم سفارش های لازم رو به پدراشون کردن.
    همون موقع صدای خانومی اومد که میگفت:پرواز از تهران به مقصده شمال در حاله حاضر آماده حرکت میباشد.
    از پدراشون خداحافظی کردن و به سمته هواپیما رفتن.
    سوار شدن و هواپیما بعد از سفارشات لازم به پرواز در اومد.
    نزدیکه یک ساعت و خورده ای تو راه بودن که بالاخره رسیدن...
    از هواپیما خارج شدن...
    سواره تاکسی شدن و به طرفه آدرسی که پدراشون بهشون داده بودن ، راه افتادند.
    در طوله راه هوای مطبوعه شمال رو به ریه هاشون کشیدن صدای دریا خیلی براشون روح نواز بود.
    وقتی به محله مورده نظر رسیدن از تاکسی ها پیاده شدن.
    جلوی دو در نرده ای مشکی رنگ که شکله پروانه و گل ساخته شده بود ، ایستاده بودن.
    کلید رو توی در انداختن و وارده ویلا شدن...دو در بود اما حیاطا به هم متصل بود...زمین پر از سنگ ریزه بود باغ های زیبایی در دو طرف وجود داشت میز و تاب هم در دو طرف وجود داشت.ویلا هم بزرگ بود و رنگش سفید و مات بود.
    دخترا وارده ویلای سمت راست و پسرا وارده ویلای سمته چپ شدن.
    داخله هردو ویلا مثله هم بود سرامیک های سفید ، آشپزخونه که ست مشکی سفید بود ، یه پیانو هم کنار آشپزخونه قرار داشت که ماله رویا بود ، مبل های سلطنتی شکلاتی و طلایی ، سه پله به بالا میخورد در بالا شش اتاق قرار داشت....ویلای چشم بر انگیزی بود و همه رو به وجد اورده بود دخترا خسته بودن و یه راست رفتن خوابیدند. پسرا هم همینطور...
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل هشتم
    《روشا》
    با صدای زنگه گوشیم چشامو باز کردم ای خدا اون کسی که پشت خطه رو لعنت کنه که از خواب افتادم.
    گوشیو برداشتم و نگاش کردم ناشناس بود.
    _الو؟
    _......
    _الو؟؟
    _...
    _مرض داری زنگ زدی من بفهمم روزه ی سکوت گرفتی؟
    _...
    _به وقتش یه عینک واسه دهنت بگیر عوضی!
    گوشیو قطع کردم تازه یاده حرفی که زدم افتادم با دست زدم تو پیشونیم آخه این چی بود که من گفتم؟
    از رو تخت بلند شدم و رفتم بیرون.هیچ کس نبود.
    رفتم تو آشپزخونه دره یخچالو باز کردم چیزی پیدا نکردم لبامو جمع کردم و دره یخچالو بستم.
    رفتم تو حال و تلویزیون رو روشن کردم یه فیلم داشت خیلی هیجانی بود درمورده دزدی بود...
    نشستم و با هیجان نگاش کردم.
    گوشیم دوباره زنگ خورد بدونه نگاه به شمارش جواب دادم.
    _بله؟
    _...
    _باز که تویی ببین یکار نکن شمارتو بدم پلیسا بینه همه ی آخوندا پخش کنن که نصیحتت کنن مزاحمه ملت نشی!
    _...
    _بدرک فکر کنم لالی!
    گوشیو قطع کردم هنوز یه ثانیه هم نگذشته بود که دوباره زنگ خورد.
    _بـــــــــــلـــــه؟
    _چته دختر چرا داد میزنی؟
    _عه باباجون شمایی ببخشید پیشه پاتون مزاحم زنگ زده بود منم اعصابم داغون شده بود.
    پدرم خندید و گفت:عیب نداره خوبی دخترم؟
    _بله باباجون بخوبیتون خوش میگذره؟
    _آره دخترم اگه مشکلی پیش اومد حتما زنگ بزن!
    _چشم کاری ندارید؟
    _نه دخترم هرچی بود به من زنگ بزن!خداحافظ!
    _چشم خداحافظ.
    گوشیو قطع کردم و گذاشتم کنار.فیلمم تموم شده بود هنوز کسی بیدار نشده بود احمقا چقدرم میخوابن!!
    حوصلم پوکیده بود.
    صدای خنده های این پسرا میومد.
    شیطون افتاد تو جلدم!!!!لبخندی زدم و رفتم تو اتاقم مانتو شالم رو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون...رفتم بیرون هنوزم صدای خنده هاشون میومد عیب نداره بخندین...
    در رو آروم باز کردم همونجا یه وانتی بود که داد میزد:بیا هندونه دارم.
    رفتم طرفشو گفتم:آقا ببخشید!
    _جانم خانوم هندونه میخوای بیا یه شیرینشو بزارم تو دستت!
    مجبور شدم یکی بگیرم.
    _آقا یکار واسم میکنی؟
    _چیکار خانوم؟
    _شش تا پسر در ویلا بغلیمون زندگی میکنن میشه یکار کنید تا خندشون قطع شه در عوض من دوتا هندونه ی دیگه هم میخرم!
    لبخندی زد و گفت:خانوم اینکه کاری نداره...
    _ممنون پس دو تا هندونه دیگه هم بده!
    _چـــــــــشم!
    دو تا دیگه هم گرفتم و رفتم خونه!
    هندونه ها رو گذاشتم تو آشپزخونه و رفتم رو مبل نشستم همون موقع صدای دادی اومد:آهای ویلای پلاکه ۳۸ اونایی که میخندن بیاین بیرون ببینم صدای خندتون تو کله شمال پیچیده مردم اعتراض کردن بیاین بیرون توضیح بدید!
    زدم زیره خنده!
    《آرتان》
    داشتیم هرهر کرکر میخندیدیم که یهو صدای دادی اومد.
    _آهای ویلای پلاکه ۳۸ اونایی که میخندن بیاین بیرون ببینم صدای خندتون تو کله شمال پیچیده مردم اعتراض کردن بیاین بیرون توضیح بدید.
    تعجب کرده بودیم ما هم ویلای ۳۸ بودیم نکنه...نه بابا حتما دختران ولی اونا که خوابن!
    هر شش نفرمون رفتیم بیرون.
    یه وانتیه داشت داد میزد.
    _آقا چه خبرته؟
    _یعنی چی صدای خندتون کله این شهرو برداشته!!
    _ما که آروم میخندیدیم!
    کلی داشتیم بحث میکردم که آخر بیخیال شد و رفت. ما هم رفتیم خونه کی به اینا گفته بود که ما میخندیدیم نزدیک ترینه ما همین دخترا بودن نشونتون میدم آبرومونو بردن!
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل نهم
    _ولی بازم میگم کارمون درست نیست!
    _چی میگی بابا؟فقط میخوایم یکم سر به سرشون بزاریم.
    _خود دانید.
    عرشیا یواش اونا رو گذاشت دمه خونه دخترا و رفت تو!
    همه با شیطنت خندیدند.
    شراره صبح زودتر از همه بلند شد به دو رو برش نگاه کرد و گفت:چقدر خوابیدم از دیروز بعد از ظهر خوابیدم.
    از رو تختش بلند شد و بیرون رفت.در اتاقا دستشویی نبود!
    زیره پله ها یه دستشویی بود درشو باز کرد و با دیدنه روشا سریع درو بست.
    روشا جیغی کشید و گفت:شـــراره مــیــکــشــمت!!
    _به من چه هان؟
    تو حیاطم یه دستشویی بود دره خونه رو باز کرد ولی با دیدنه چیزی که جلوی در دید جیغی کشید و درو بست!
    همون موقع همه سراسیمه از اتاقاشون اومدن بیرون روشا هم از دستشویی اومد بیرون.
    _چی شده شراره؟
    _یه نفسه عمیق بکش بعد بگو.
    شراره با ترس به در اشاره کرد.
    همه جلوی در رفتن و در رو باز کردن و با دیدنه اون موجودای چندش آور جیغــــی کشیدن و درو بستن.
    _ســـــــــــــــوســـــــــــک!
    _مـــــــــارمــــــــــولــــــک!
    _عــــــنـــــکـــــبــــوت!
    _مـــصـــنـــوعـــیـــن!!!
    همه با تعجب به روشا نگاه کردن که با عصبانیت داشت به کارای مسخرشون نگاه میکرد.
    _ببینم شماها خجالت نمیکشید عینه این بچه هشت ساله بالا پایین میپرید؟
    بعد رفت درو باز کرد و همه رو جمع کرد و ریخت رو میز و بهشون اشاره کرد و گفت:میبینین مصنوعین کاره این پسراس میدونم باهاشون چیکار کنم عـــــوضیا!
    همه با عصبانیت بهم دیگه نگاه کردن.
    یدفعه رویا لبخنده شیطونی زد و رو مبل نشست.
    _چیه ولوله هروقت از لبخندا میزنی یعنی یه فکرایی داری!
    رویا خندید و گفت:خوب مچ میگیریا بیاین بشینین تا بگم!
    *************​
    رویا خودشو تو آیینه نگاه کرد.یه چادر گل گلی پوشیده بود یه عینکه بزرگه سیاهم به چشماش زده بود یه روسریه گل دار سبزم سرش کرده بود و تا ته کشیدش جلو...دستکش هم دستش کرده بود یه عصا هم دستش بود...کمرشو مثله پیرزنا خم کرد...
    روشا خندید و کاسه ی آش رو دسته رویا داد و گفت:بفرمایید حاج خانوم!
    رویا صداشو پیر کرد و گفت:دستت دردنکنه ننه!
    همه خندیدن.
    رویا به همراهه روشا و شبنم رفتن بیرون که اگه پسرا بیرون بودن جلوی رویا رو بگیرن تا اونا نبیننش!
    خدا رو شکر کسی تو حیاط نبود اونا هم از فرصت استفاده کردن و دویدن.
    روشا و شبنم برگشتن خونه...رویا چادرشو مرتب کرد و در زد.
    عرشیا که در حاله چرت زدن بود یهو چرتش پاره شد.
    رفت بیرون صدای خنده ی دخترا بلند شده بود.
    عرشیا در رو باز کرد.
    _سلام ننه بیا نظریه!
    _سلام ممنونم بفرمایید خدا قبول کنه!
    _ممنون پسرم با اجازه!
    _خدانگهدار!
    عرشیا درو بست و آشو برد داخل.
    همه با میـ*ـل آشو میخوردن وقتی تموم شد یهو یه دلپیچه ی عجیبی پیچید تو دلشون....همه با هم دویدن و بعد دستشویی!
    بردیا همونطور که بالا پایین میپرید میگفت:عزیزم داداشی تو رو خدا!
    _وایسا بابا!
    تو ویلای پسراسه تا دستشویی بود یکی در حیاط بود و دوتا در خانه.
    بردیا تند رفت تو حیاط و در دستشویی دختران دیگه تحمل نداشت.
    دختران میخندیدن.
    _واییی اونو دیدید چجوری میدوید طرفه دستشویی وای خدا!!!
    همه میخندیدن....
    _ببندید دیگه الان خودمونم باید بریم دستشویی ها!!!!!
    صورتاشون قررررمز شده بود رفتن تا بشورن.
    آبتین عصبانی دستاش مشت شد.
    _نشونشون میدم با بد کسایی در افتادن نکبتا!
    همه ی پسرا عصبانی بودن و به این فکر میکردن که چگونه میتونن کاره دخترا رو تلافی کنن!!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا