مجموعه داستان کوتاه | Lida.sh کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Lida.sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/09
ارسالی ها
150
امتیاز واکنش
960
امتیاز
336
محل سکونت
زمین خاکی خدا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!




نام نویسنده : لیدا ش
نام داستان های کوتاه :
داستان اول: دزدی از خانه خورزو خان

داستان دوم: خریت
داستان سوم: حرف های یک قطره باران
داستان چهارم: پادشاه ناشنوا
سلام
من لیدام
و قصد دارم داستان های کوتاهی رو که نوشتم توی انجمن به اشتراک بزارم
بعضی وقتا داستان هام خودشون اومدن سراغم تا بنویسمشون

یا انشا بوده
یا برای دل خودم نوشتمشون

گاهی داستانک های کوچک
زندگی هایی را ورق میزند
گاهی زندگی
داستانک هایی را ورق میزند
گاهی داستانک ها
لحظاتی را میگذرانند
گاهی داستانک ها
لبخندی بر لب میاورند
گاهی گریه بر چشم
گاهی داستانک ها
غم را به فراموشی میسپارند
و با اشتیاق به سوی شادی میروند
گاهی داستانک ها
انسان را به مبارزه وا میدارند
گاهی به عفو و بخشش
گاهی داستانکی زندگیی را تغییر میدهد
گاهی زندگی داستانکی را .....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Lida.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/09
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    960
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    زمین خاکی خدا
    دزدی از خانه خورزو خان


    در شهر تهران دزدانی زندگی می کردند ؛ که چیزی از دزدی نمی دانستند امّا بسیار نفوذی بودند و اکثراً در گروه های بزرگ کار می کردند . یکی از این دزدان فریدون نام داشت که خیلی پَپه و نفهم بود ، به خاطر همین او را فری آکبند می نامیدند و وارد هر گروهی که می شد ، با اوردنگی بیرونش می کردند .
    یک روز فریدون تصمیم گرفت برای اثبات خودش به آنان ، از خانه ای در بالاشهر (لواسان) دزدی کند. او چند روز ذاغ سیاه آن خانه را چوب می زد. تا این که یک روز دید که افراد خانه چمدان به دست از خانه خارج و راهی سفر شدند . فریدون بشکن زنان گفت : امشب چه شبی است شب مراد است امشب
    نیمه شب بود . فریدون همراه با آن نیسان چپه چلاغش به سمت آن خانه رفتند ، وقتی رسید ، نگاهی به اطراف انداخت وقتی دید کسی نیست از ماشین پیاده شد و از دیوار وارد و مشغول آنالیز کردن خانه شد ، با دیدن چیزی که رو به رویش آرمیده بود گفت : وای بدبخت شدم آخر این سگ اینجا چه می کند اینا چه قدر محافظ کارند پول دارای بی غم
    فریدون آروم آروم به سمت خانه رفت امّا ای دل غافل که سگ بیدار شده است و دقیقا پشت سرش ایستاده بود ، فریدون که خیلی ترسیده بود و نه دیگر راه پیش داشت و نه راه پس . نشست و تکه چوبی را که کنار پاهایش بود را برداشت و با یه حرکت جهشی برگشت و چوب رو زد تو سر اون سگ بد بخت فلک زده و سگ بی هوش شد .
    به سمت در رفت و با راه کاری که اسی پنجه طلا به او یاد داده بود در رو باز کرد و در دل خود گفت : اسی پنجه طلا دست و پنجولت طلا
    به آرامی وارد خانه شد و از وسایل ریز مثل فلش معموری شروع کرد تا وسایل بزرگ مثل یخچال ؛ فریدون یخچال رو روی شونه هاش گذاشت ( خاک عالم به حق چیزای ندیده و نشنیده!!!! ) اما چون خیلی سنگین بود و پهنا و درازای زیادی داشت خیلی به وسایل اطراف می خورد و این موجب تولید صدا می شد .
    مرد صاحب خانه که خواب بود با صدای برخورد یخچال با وسایل از خواب پرید . او خیلی ترسید چون همسر و فرزندانش به مسافرت رفته بودند و جز او کسی در خانه نبود . مرد صاحب خانه بلند شد و به آرامی وارد حال شد و با کمال تعجب دید که فردی در حال حمل یخچال است ، سپس نگاهی به اطراف انداخت و دید که چیز زیادی در خانه نمانده است و بدین سبب فهمید که آن فرد دزد است ( دیگه خودتون بفهمین که چه قد دوهزاریش کج بوده که تازه الان فهمیده دزد تو خونشه!!!! ) مرد صاحب خانه سریع رفت و از انباری بیل مش غلام باغبان خانه اش رو دراورد و سپس چراغ را روشن کرد . با روشن شدن چراغ ها فریدون خشکش زد و با خود گفت : مگر کسی در خانه مانده بود ، ای خاک تو گورت با این دزدی ات
    فریدون کم کم آرام آرام سرش را برگرداند ببیند آن فرد که بوده . فریدون دید که مرد صاحب خانه کسی نیست جز خورزو خان !!!!!. ( خورزو خان فردی خیالی است که بستگی به ذهن مخاطب یعنی شما دارد ، خرزو خان می تواند هر کسی باشد ، خورزوی قصه ما فردی معروف است ) .
    فریدون سریع یخچال را رها کرد و دوید سمت خورزو و هی ملچ ملوچ ملچ ملوچ او را بوسید ، خورزو فریدون رو از خودش جدا کرد و پرسید : تو اینجا چه می کنی ؟
    فریدون با ترس و لرزی که از چهره و صدایش معلوم بود گفت : راستش ، راستش ، آها ، اومده بودم بار ببرم ؛ ولی نمی دانستم که اینجا خونه شماست . نمی دونم شاید خونه رو اشتباه آمده باشم . مگر اینجا لواسون پلاک 305 نیست
    خورزو : خیر . پلاک اینجا 118 است . و تو این محله اصلا چنین پلاکی وجود نداره . چجوری اومدی داخل ؟ چرا حداقل در نزدی ؟
    فریدون : راستش به من گفتن که صاحب خونه به سفر رفته و کلید خونه هم پیش صاحبخونه است به همین خاطر باید از دیوار بری داخل .
    خورزو: مشکی چطور ؟ اون دنبالت نکرد ؟
    فریدون : مشکی ؟ مشکی دیگه چیه ؟
    خورزو : سگم ، سگه با وفاییه تا حالا دو نفر رو تیکه پاره کرده و پنج نفر رو هم زخمی کرده نمی دونم چطوره که تو سالمی
    فریدون : اون سگه خواب بود که من اومدم
    خورزو : عجیبه مشکی خیلی خوابش سبکه . چجوری در رو وا کردی ؟
    فریدون : در رو چجوری باز کردم ؟ آها خودش باز بود
    خورزو : خودش باز بود ؟ من که قفلش کرده بودم
    فریدون : من که اومدم در باز بود
    خورزو : احتمالا چون خیلی خوابم میومده یادم رفته در رو قفلش کنم
    فریدون : مثل اینکه
    خورزو :راستی فاکتور رو بده ببینم
    فریدون : فاکتور ؟ فاکتور چی ؟
    خورزو : فاکتور تخلیه وسایل خونه . به هر حال تو هر خرید و فروشی یه چیزی به نام فاکتور وجود داره دیگه
    فریدون : آها فاکتور الان میارمش
    فریدون با دست و پاچگی دست تو جیباش کرد و ادای کسی رو دراورد که داره دنبال چیزی میگرده و با همون حالت گفت : صبر کنید الان پیداش می کنم . اوه ببخشید فکر کنم زمانی که در حال جا به جا کردن وسایل بودم از جیبم افتاده و گمشده !!!
    خورزو : آهان ، مشکلی نیست . فقط چون تو وسایل خونه رو از خونه خارج کردی باید تک تک اونارو دقیقا بزاری سر جاشون
    فریدون : ای به چشم
    خورزو تو دلش به فریدون می خندید نه نه قهقهه می زد چون فریدون باورکرده بود که خورزو نمی داند شغل شریف فریدون دزدی است و این که فکر کرده بود که خورزو یابو است و پشت گوشش مخملی
    بعد از یکی دو ساعت ، کار فریدون تموم شد و رفت خودش رو روی مبل ولو کرد و تلفن همراهشو از جیبش در اورد و به خورزو خان گفت : میشه با هم یه سلفی بگیریم برای اینستاگرام و فیسبوکم ؟؟؟؟
    خورزو که بازور جلو خندشو گرفته بود گفت : باشه ؛ راستی اسمت چیه ؟
    فریدون : اسمم فری آکبنـ نه نه یعنی فریدونه
    خورزو : خوشبختم ( البته تو دلش گفت من چه قد بدبختم همه چی داغونه تو کنارم هستی به خودم می نالم )
    فریدون : چاکریم
    فریدون یه عکس سلفی با خورزو گرفت و گفت : خیلی خب دیگه زحمتم رو کم کنم ، خداحافظ
    خورزو : به نظرت من چه شکلی ام ؟؟؟؟ احیاناً گوشام دراز نیست یا پشتشون مخملی نیست ؟؟؟؟!!!!
    فریدون خیلی مصمم گفت : شما چهره زیبایی داریدولی اگر میشه سرتون رو کج کنین تا من ببینم گوشاتون چه شکلیه ؟
    خورزو سرش رو کج کرد تا فریدون ببیند . فریدون گفت : نه من که چیز غیر عادیی نمی بینم ؛ چطور مگه ؟
    خورزو : ولی من حس می کنم که گوشام دراز شده تازه پشتشونم مخملی شده
    فریدون : من که چیزی ندیدم
    خورزو : کوری ؟؟ نمی بینی ؟؟ . خب بگذریم حالا بشین من دیگه خوابم پریده ، بیا پیشم بمون . من میرم اتاق رو برای خوابت آماده کنم . خورزو سریع رفت تو اتاقش و تلفن همراهش رو دراورد و به پلیس 110 زنگ زد و گفت : یه دزد تو خونه منه لطفاً هر چه زود تر خودتون رو برسونید . و بعد از گفتن آدرس خانه خود تماس را قطع کرد و سراغ فریدون رفت و به او گفت : آقا فریدون برو تو اتاق من یه فیلم جذاب هیجانی آماده کردم برو بشین تا من برم یه مقدار تنقلات بیارم سرمون گرم شه حوصلمون سر نره.
    فریدون با یک باشه وارد اتاق خورزو شد تا موقعی که کامل داخل نرفته بود خورزو به ظاهر به سمت آشپز خانه رفت و تا مطمئن شد که کاملا داخل شد فورا پشت سرش درو قفل کرد .
    فریدون داخل اتاق بود هنوز متوجه نشده بود وقتی متوجه دیر کردن خورزو شد با صدای رسا و بلندش خورزو را صدا کرد اما وقتی صدایی از جانب خرزو خان نشنید بلند شد به سمت در رفت .
    فریدون به در اتاق بسته رسید چند باری دستگیره در را بالا پایین کرد اما با قفل بودن در اتاق مواجه شد.
    با تعجب زیاد کمی شوکه به در اتاق و کمی به فضای بسته اتاق نگاهی انداخت و وقتی از شک در اومد دوباره دستگیره در رو بالا پایین کرد و مدام خورزو را صدا کرد . خورزو پشت در باغرور به فریدون گفت که بمون تا برادران نظامی بیان باهات احوال پرسی کنن.
    فریدون با خشم به در اتاق مشت و لگد میزد و بد و بیراه به خورزو می گفت.
    خورزو تک خنده ای کرد و به فریدون گفت : زیاد به خودت فشار نیار نه در میشکنه و نه تو تا اون موقع میتونی آزاد بشی.
    خورزو ادامه داد : تو من رو چی فرض کردی ؟ فکر کردی نفهمم یعنی نمی فهمم که تو دزدی فک کردی که من میزارم به همین راحتی یه دزد ، یه خلافکار تو خونم باشه ؟؟؟؟ حالا هم اصلا سعی نکن که فرار کنی هم در اتاق قفله هم در بالکن البته اینم بگم که حفاظم داره پس بهتره نه سر خودتو درد بیاری نه سر من رو مثل بچه آدم بگیر بشین به عاقبت خوشگلت فکر کن که چیزی جز دردسر و بیچارگی برات نمی زاره .
    فریدون : خیلی بی معرفتی خیلی
    خورزو : تو بیشتر
    چند دقیقه بعد پلیس ها رسیدند . و فریدون را دستگیر کرده و بردند . پلیس ها به وسیله اعترافات فریدون خیلی از گروه های خطرناک رو از بین بردند .
    فریدون چند سال بعد آزاد شد ، و پس از آن دیگر سراغ دزدی نرفت و برای خود شغل شرافتمندانه ای انتخاب نمود
     
    آخرین ویرایش:

    Lida.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/09
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    960
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    زمین خاکی خدا
    خریت




    در روزی از روز های خدا ، حاج عبدلله مطابق همیشه به هجره خود رفت ؛ در راه به زمین افتاد و کمی خاک به چشمانش رفت ، به همین دلیل چشمانش درد گرفت .
    حاج عبدلله سریع دستان خود را برچشمانش گذاشت و فریاد زد :
    _ کور شدم ، ای مردم کور شدم
    رهگذری که از می گذشت متوجه حرف حرف ها حاج عبدلله شد و به سمت او رفت و گفت:
    _ چه شده ای مرد ، چرا این چنین فریاد می زنی و در هم آشفته ای؟
    _ کور شدم رفتم رفت ، چشمانم درد میکند ، اندکی پیش بر زمین افتادم و مقداری خاک در چشمانم فرو رفت و هم اکنون چشمانم درد میکند و من طاقت آن را ندارم
    _ پس اکنون پیش طبیب برو و بگو که دردت را درمان کند
    _ ولی ای مرد ، تنها طبیبمان دیروز برای کسب آموزه بیشتر به بغداد رفت و هم اکنون در اینجا نیست
    _ پس به بخارا برو در آنجا طبیبی بنام میزیستد
    _ نه نمی شود آنجا خیلی دور است
    مرد رهگذر با اندوهگینی و بی حوصلگی گفت:
    _ بسیار خب من دیگر نمیدانم ، هرکاری را که دوست داری انجام بده . من دیگر بروم . بدرود
    _ بدرود
    عبدلله نیز پس از رفتن رهگذر به سمت هجره خود رفت ، او در راه متوجه حرفای دو مرد میشد که میگفتند:
    « _ این اتفاق برای چهارپای من نیز رخداده است ، نگران نباش ، من چهارپایم را نزد بو سعید بیطار رفت و از او خواستم چهاپایم را مداوا کند ، او نیز یک قطره از محلولی که ساخته بود در چشمان چهارپایم ریخت و چهارپایم مداوا گشت ، وقتی دلیل چشم درد چهارپایم را از بیطار جویا شدم ، وی گفت « مقداری خاک در چشمان چهارپایم فرو رفته و مسبب نا آرامی و بیقراری او شده است .»
    _ چه بیطار توانمندی بوده است !!!! ، پس جای درنگ نیست ، باید سریع چهارپایم را پیش وی ببرم ، نشانی اش را به یاد داری؟
    _ آری ، جنب عطاری بو نعیم است »
    حاج عبدلله با خود گفت:
    _ اکنون بهترین راه این است که من به هجره بو سعید رفته و به وی گویم که چشم مرا مداوا کند ، مگر ما با حیوانات چه فرقی داریم؟؟!!!! وقتی میتواند یک چهارپا را مداوا کند پس مداوا کردن چشم من برای او کار سختی نیست
    بدین سبب به هجره بو سعید بیطار رفت و گفت :
    _ یا بو سعید بیا و دست یاریی را که به سویت دراز کردم بگیر و مرا یاری بنما ، در چشمانم مقداری خاک رفته و از دردش به ستوه آمده ام
    بوسعید که از گفته حاج عبدلله تعجب کرده بود گفت:
    _ ولی ای مرد من بیطار هستم نه طبیب ؛ وظیفه من مداوا حیوانات است نه انسان ها !!!
    _ ولی بو سعید مگر من با یک الاغ و قاطر چه تفاوتی دارم؟ چگونه است که میتوانی آن ها را درمان کنی اما مرا نمی توانی؟ ، خواهش میکنم چشمانم را درمان کن ، شنیده ام دارویی ساخته ای که اگر یک قطره از آن در درون چشم رود ، سریع درمان شود.
    _ از نظر من تو با الاغ میرزا قلی هیچ فرقی نداری ، ولی من تا به حال آن را بر انسان ها آزمایش نکردم و نمی دانم چه عوارض و زیانی دارد
    _ اشکالی ندارد ، حال بر روی من امتحان کن!
    _ باشد ، اما اگر اتفاقی رخ دهد من جوابگو نخواهم بود
    _ اشکال ندارد ، فقط چشمانم را درمان کن
    بوسعید بسم الله ایی گفت و شروع به کار کرد و قطره ای از محلول را در چشمان حاج عبدلله ریخت ، تا آن قطره به چشمان وی خورد بلافاصله چشمانش رنگ قرمز را به خود گرفت ؛ و کمی بعد نابینا گشت . وقتی حاج عبدلله موضوع را فهمید شروع کرد به دادو بیداد کردن.
    _ يا أيها الناس او مرا نابینا کرده است ، چشمان من مشکلی نداشت ؛ او میخواست دارویی را که برای چهارپایان ساخته بود را بر روی من نیز امتحان کند!!!
    سپس دست بوسعید بیطار را گرفت و به نزد قاضی رفت و نزد قاضی از کار بوسعید گله مند شد . بوسعید نیز نسبت به این سخن اعتراض نمود . قاضی ازآن ها خاستار شد که هرکدام برای دفاع از خویش به نوبت سخن بگویند . پس از اتمام سخنان آن دو ؛ قاضی گفت:
    _ بوسعید بیطار هیچگونه کار بدی انجام نداده است ؛ فقط خواسته تو را عملی کرده است ، خریت از خودت است که برای درمان به نزد بیطار رفتی !!!!!
     

    Lida.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/09
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    960
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    زمین خاکی خدا
    حرف های یک قطره باران




    من قطره ام ، قطره ای از جنس آبی زلال ، قطره ای که تازه از ابری پر بار بر روی زمین خدا چکیده است .


    رها در هوا بودن به من حس آزادی و آزادگی را میئهئ ؛ زیرا نه دیگر مطعلق به آن لکه ابر تیره هستم که مرا در خود جای داده بود ؛ و نه مطعلق به این زمین تشنه به من ، هستم.


    من دیگر مطعلق به آن ابر تاریک و تیره و سرد نیستم . من قطره ام ، قطره ای که از آن زندان خوفناک رانده شده ، رانده شده ام اما من همان قطره آبم همان قره آبی که هیچ نشانه ای از ظلم و تاریکی ندارد ، من خوبم ، من پاکم ، من زلالم ، من اشکم ؛ اشکی از وجود ابر های خداوند والا مرتبه هستم.


    خسته ام ، دوست دارم هرچه سریع تر زمین مرا ببوسد و طعم مرا بچشد.




    ابر نیستم ، قطره ام قطره ای که اگر بخواهد و اراده کند میتواند کوه استوار دماوند را به چالش بکشد.


    قلب ندارم ، سنگ نیستم ؛ اما سرشار از احساس و عاطفه ام .


    دوست دارم بر جایی از زمین فرود آیم که به من نیاز داشته باشد ، جایی که اهالی آن فقطط آرزوی حد اقل یک قطره باران را داشته باشد.


    دوست دارم بر کویری فرودآیم که تا به حال رنگ مرا هم ندیده باشد .


    دوست دارم بر دیاچه ای فرود آیم که دیگر دریاچه نیست !!!


    دوست دارم بر رودی فرود آیم که دیگر جاری نیست .


    دوست دارم برشهری فرود آیم که همه اطراف آن را سیاهی پوشانده است .


    دوست دارم بر حرم امامان اطهار و امام زادگان نیک منش فرود آیم تا دیگر مردم هنگام رازونیاز با خداوند بخشایشگر هراسی از هویدا شدن اشکی که سرچشمه اش تنها دل آن هاست ، نداشته باشند.


    دوست دارم در مزرعه ای فرود آیم که صاحبش هر روز آرزوی آمدنم را میکند.


    دوست دارم برجایی فرود آیم که لبریز از گرما باشد ، تا با آمدنم دل و جسم بسیاری را خنک کنم.


    دوست دارم برگورستانی فرود آیم که صاحب گور هایش خیلی وقت است که از یاد رفته اند.


    دوست دارم بر دل سنگدلان و چرکین دلان فرود آیم تا با آمدنم دلشان را نرم و آری از هرگونه آلایش کنم.


    دوست دارم برظرف های نشسته کسی فرود آیم که دیگر دستی برای شستنشان ندارد.


    اما من فقط قطره ام ، فقط قطره !! ......
     

    Lida.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/09
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    960
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    زمین خاکی خدا
    روزی پادشاهی ناشنوا شد. وی تمام طبیبان را فرا خواند تا او را مداوا کنند ؛ اما مداوای طبیبان هم اثری نکرد.
    پادشاه با خود گفت:
    _ حالا که دیگر نمی شنوم و نمی توانم حرف های مردمم را بشنوم پس بهتر است تاج و تخت پادشاهی را به برادرم دهم.
    پادشاه نمی خواست تاج وتخت را از دست بدهد، و همین طور وقتی نمی توانست به حرف های مردم گوش کند ، خود را لایق پادشاهی نمی دانست.
    به همین سبب موضوع را به وزیر خود که وزیری دانا بود گفت؛ وزیر هم که میدانست برادر پادشاه فردی عیاش و خوش گذران است و اگر به پادشاهی برسد یک روز نشده ، کل کشور را به فنا می دهد ؛ به همین دلیل از پادشاه اندکی فرصت برای فکر کردن خواست.
    وزیر بعد از یکی دو روز فکر کردن نزد پادشاه رفت و در ورقی نوشت:
    _ای پادشاه ، به نظر من خدا نعمتی به شما داده است که بیشتر مردم جهان ندارند و شما قدر آن را نمی دانید!
    پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت:
    _چه چیزی است که من دارم ولی افراد زیادی ندارند و قدرش را هم نمی دانم؟!
    وزیر نوشت:
    _شما میتوانید ببینید و بخوانید شما میتوانید لمس کنید و بنویسید ، و همین طور خداوند به شما سروری و پادشاهی داده است ؛ تا با آن به مردم کمک کنید ؛ مثلا شما میتوانید با فرستادن یک نامه ساده جان هزاران نفر را نجات دهید و برای مردم قهرمان شوید.
    پادشاه گفت: مقصودت چیست ای وزیر؟
    وزیر نوشت: شما میتوانید افرادی را مامور کنید تا در هفته حرف های مردم را در کل کشور به صورت کتبی بنویسند و بیاورند ، اینطوری شما هم می توانید به حرف های مردمتان گوش کنید و هم تخت پادشاهی را از دست ندهید.
    پادشاه بسیار خرش حال شد و گفت: راست میگویی. ما اصلا قدر توانایی هایمان را نمی دانیم ، بسیار از شما به خاطر یادآوری این موضوع خورسندیم و از شما تقدیر می نماییم






    مجموعه داستانهای کوتاه من من به پایان رسید.
     
    آخرین ویرایش:

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    خسته نباشید

    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا