داستان خوب، خوبتر | تبلور کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

تبلور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/14
ارسالی ها
127
امتیاز واکنش
493
امتیاز
206
سن
54
*****
- امدی!
پری نگاهی به داخل آشپزخونه انداخت .
-چی شده داداش ؟
-در ببند!
پرویز سرکی از پنجره اشپزخونه کشید که چند تا دختر بچه در حال بازی بودن .
-ببین پری ...من تمام زار و زندگیمو فروختم ...یک حساب برات باز میکنم همه رو می‌ریزم به حسابت!
پری با دهن باز به برادرش خیره شد
-واسه چی داداش؟
پرویز سرشو پایین انداخت
-حال اقاجون خوب نیست ...پری نمی خوام این خونه باغ دست هر کس و ناکسی بیفته ...این جا یادگار مادر ...یادگار زخم های که خوردیم ...می فهمی چی میگم پری؟
پری اهی پردرد کشید ...نگاهشو از شرم از چشمهای برادرش به سبد قرمز روی ابچکون ظرفشویی داد.
-پری جان، میراث خور واسه بابا زیاد ...همین نمونش شهرام گور به گوری و اون شوهر پوران مثل کفتار چنبره زدن رو این خونه ...بوی کباب به دماغ اشون خورده ...هه فکر کردن خبری ...
-میخوای چکار کنی داداش ؟
پرویز دوباره سرکی به بیرون کشید .
-من دوماه چکام و وصول نکردم ...میخوام بگم ورشکسته شدم ...
دستی به موهاش کشید و با استیصال گفت
-اقا جون تا طلبکارا رو ببینه نمی زاره همین یکدونه پسرش بره زندادن ....خونه باغ می فروشه ...
پری محکم به گونه اش زد
-پرویز، بابا دق میکنه!
-اخه لامصب بگو چاره ای دارم ...منم اعتبار و ابرومو تو بازار میزارم ...کمرم خم شده زیر بار این ننگ گذشته ....خودم نوکرشم تا آخر عمرش رو چشمم جا داره ...
پری اشک گوشه چششو با لبه روسریش گرفت
-پری جان ...اون نا مروت ها چیزی از این خونه باغ باقی نمیزارن، شهرام همه رو دود میکنه، شوهر پوران ام بیکار و بی عار ول میگرده اون هام دندون تیز کردن واسه اینجا .
پری فین فینی کرد و گفت
-باس چکار کنم؟
-فردا بیا محضر. ..تمام دارو ندارمو به نام تو میزنم، خونه و ماشین و حجره رو فروختم ...حتی مرضی سادات هم خبر نداره ...
در باز شد پوران کله اشو اورد تو
-ای بابا ... شما اینجایین بیان دیگه چایوتون یخ کرد .
و همه از آشپزخانه خارج شدن و هیچ کس ندید دخنر بچه ای با موهای کوتاه پشت گوش زده که برای بازی قایم موشک پشت یخچال قایم شده بود، تمام حرفهاشون شنید و راز بزرگ شون میدونه .
*****
گیلدا خیس عرق از خواب پرید، باز هم همون خواب چند ساله رو دیده بود، به امیر غرق در خواب نگاه کرد با خودش گفت
-من الان عروس پرویز خان ام ...من قرار بود یک روز آبروی اون ها ببرم . ..من ...
تو جاش دراز کشید صدای هو هوی بادهای اخر شهریور زیاد شده بود و این راز زیادی رو قلبش سنگینی میکرد .
صبح راهی خونه اشون شده بودن، انگاری همون تتمه حس دلتنگی هم از سرش پریده بود .
ماشین تو کوچه اشون پیچید، بهداد دید که مثل همیشه سر کوچه وایستاده بود کل محل دید میزد، قرار بود زن بگیره آدم بشه ...پوزخندی زد و با خودش گفت، ذات ادمی رو نمی شه عوض کرد .
وقتی در باز شد و مامانش دید انگاری همه حس های دلتنگی هجوم اوردن تو قلبش خودشو تو بغـ*ـل مامانش انداخت که مامانش اهسته گفت
-گیلدا یادت نره اول بری دست خان دایی رو ببوسی ها، همه جمع اند .
گوشاش کر شد، سیبک داخل گلوش رسیده و بزرگ شد و راه تنفس اشو بست و اشک تو چشاش خونه کرد .
با دیدن باباش بدون دیدن بقیه به طرفش پرواز کرد وقتی هق هق گریه رو سر داد، باباش به شوخی گفت
-پدر سوخته فقط میخو استی لباس نوی که مامانت واسم خریده رو دماغی کنی .
نگاهش به خیسی روی پیرهن ابی آسمانی تن باباش نشست و صدای خنده بقیه و چشم غره های مامانش .
 
  • پیشنهادات
  • تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    ****
    اگه احساسمو کشتی ....اگه از یاد منو بردی ...
    اگه رفتی بی تفاون به غریبه دل سپردی ...دلمو از مال دنیا به تو هدیه داده بودم ....با تموم بی پناهیم به تکیه داده بودم ...
    صدای قطع شد، لای چشاشو باز کرد گلاره بود که با موهای همیشه بازش خیمه زده بود روش، هدست از گوشش کشیده بود.
    گلاره محکم بغلش کرد و صورتش بوسید .
    گیلدا نمایشی صورتش به حالت چندش در اورد
    -اه ...برو گمشو ...تف تفیم کردی ...واقعا که همون شیرین عسل برازنده ات.
    -مامان گفت صدات بزنم خان دایی میخوان برن .
    سیم هدست و کشید تا گوشی قدیمی شو از زیر کمرش برداره .
    -گیلدا تو چقدر عوض شدی؟
    سوالی نگاش کرد
    -امروز اصلا جواب متلک های دختر ها رو ندادی، حس میکنم داری میشی آتشفشان...تا حالا هیچ وقت مامان اینقدر خوشحال ندیدم، چند شب پیش که بیخواب شده بودم صدای گریه هاو شکر گفتن های مامان میشنیدم، باباهم خیلی خوشحال یک امیر میگه صدتا امیر از دهنش میفته ...
    نگاه خیره گیلدا به یک بیت شعر دستنوشته گلاره افتاد
    "یک بادبون یک قایق یک قطب نما یک دریا ...من تو تشنه ی هم، رها بشیم رو موجها..."
    -شعرای منکراتی مینویسی!
    گلاره رد نگاهش گرفت و پوزخندی زد
    -دیدی سهیلا چقد عوض شده بود تمام مهمونی رو یا اس ام اس بازی میکرد یا به تو متلک مینداخت ...اخرشم خاله پوری با هزار من و من گفت، اخر هفته قرار یک جشن کوچیک بگیرن .
    گیلدا با تعجب گفت
    -جشن چی؟
    -وا تو اصلا تو باغ نیستی، مگه مامان بهت نگفته سهیلا به خواستگار ش جواب داده، ندیدی خاله هی بابی بابی میگفت .
    -گیلدا با دهن باز گفت
    -مگه بابی سگ همسایه جدیدشون نبود!
    گلاره با چشای از حدقه در امده به خواهرش نگاه کرد .
    -تو اصلا حواست به حرفها بود ؟ ...بابی همون آقا بابک ...خواستگار سهیلا. .. خاله پوری اسم سگ همسایه جدیدشونم نگفت، فقط گفت همسایه اشون سگ داره .
    گیلدا کلافه سرشو خاروند، تمام حواسش تو جمع مردا ها بود که امیر بین باباشو خان و دایی اش نسسته بود و مثل همیشه تو تمام بحثهای سیاسیو اجتماعی و اقتصادی بهترین و کاملترین اخبار داشت، بیخود نبود بقیه روش یک حساب دیگه ای میکردن ...اصلا چرا کسی بهش نگفته بود سهیلا داره عروس میشه زیادی زیاد شده بود واسه بقیه ...
    - حالا چرا نمی گن بابک. ..میگن بابی...ادم با سگ اشتباش میگیره .
    گلاره شونه بالا انداخت .
    -حالا میمونی واسه جشنشون؟
    -فردا بعداظهر باید بریم.
    -خوب تو نرو ...جشنشون دیدن داره ها ...
    -برو به اون مامانت بگو ...نرفته چش من داره در می اره ...میببنی چه هوای گل پسر خان داداششو داره .
    همون موقع پری کله اشو از لای در، تو اتاق کرد و با حرص گفت
    -دو ساعت رفتی گیلدا رو صدا بزنی ؟ بیاین دیگه خان داداشم خسته اس میخواد بره ، لنگ شما دوتا علف بچه است واسه خداخافظی.
    و در محکم کوبید و رفت .
    گلاره شالشو درست کرد و نگاهی به گیلدا کرد
    -میترسم از روزی که آتشفشان منفجر بشه .
    گیلدا نیم خیز نشست، دنبال گوشیش گشت .
    -گیلدا ...امیر خوبه ؟
    گیلدا آنی سرشو اورد بالا که صدای تیک گردنش شنید .
    گلاره اولین کسی بود که می پرسید امیر خوبه!
    پوزخندی زد .
    -خوبه .....خیلی خوب مثل همیشه.
    سیم هدست از گوشی کشید و صدای خواننده تو اتاق پخش شد
    "هر بلای سرم امد همه زجری که کشیدم ...همه رو به جون خریدم ولی از تو نبریدم ..."
    وارد پذیرایی شد با خان دایی و زن دایش خداحافظی کرد و روی مبلهای راحتی نشست امیر داشت با گوشیش ور میرفت اصلا از وقتی امده بود نگاهی هم بهش نینداخته بود، مامانش با یک بغـ*ـل لحافت و تشک از اتاق بیرون امد، که امیر وقتی این صحنه رو دید مثل سوپر من پرید و لحاف و تشکها رو زیر بغـ*ـل زد و مامانشم قربون صدقه اش میرفت .
    با خودش گفت، هرچی شیرین عسل، ریختن یکجا تو این خاندان.
    مامانش کنارش نشست و پشقاب های میوه رو خالی میکرد.
    -پاشو شوهرت خسته است برو بخواب .
    گیلدا نگاهش به پوست خیار چسبیده به پشقاب بود که حتی با نوک چاقو هم ازش کنده نمی شد، چقدر سمج و چسبنده بود میتونست راحت قل بخورده بره توسطل ولی چسبیده بود به گل های طلای پشقاب.
    -چرا مامان نگفتی سهیلا داره عروس میشه؟
    -خیلی اتفاق مهمی هم نبود که بخواد بدونی . ...همه چششون دنبال امیر بود وقتی تو عروس خان داداش شدی، اون ها هم یادشون امد دختر هاشون خواستگار داره...حالا هم بجای فک کردن به این اراجیف، به فکر شوهرت باش...
    پری نگاهی با غم به گیلدا انداخت.
    -این‌قدر زود همچی پیش رفت که یادم رفت شوهر داری یادت بدم!
    گیلدا چشم درشت کرد .
    -تو کمد اتاق یک لباس خواب گذاشتم بپوشی ها ...تو الان دیگه دختر چشم و گوش بسته نیستی ...میدونی زن بودن یعنی چی؟
    چشای گیلدا از این باز تر نمیشد ...یادش نمیومد مامانش از بان حرفها بهش بزنه ...وقتی برای اولین بار درد عادت ماهیانه شد فقط تونست به مادر جانش بگه ...ولی حالا مامانش داشت به خاطر گل پسر خان داداش اش پا رو اصول اخلاقی اش بذاره.
    -باید هر وقتشوهرت اراده کنه در اخیارش باشی .
    اختیارش باشی. ..خونه خودت و خونه ما نداره .
    با صدای خفه ای گفت
    -مامان ...!!
    لبشو گزید به دور بر نگاهی کرد خدا خدا میکرد کسی نشنیده باشه، وقتی چشش به باباش افتاد که پیژامه به دست طبق عادت همیشه رفت پشت گلدون بزرگ چینی تا شلوار عوض کنه، نفس تو سـ*ـینه اش حبس شد .
    سریع پشقاب رو برداشت و وارد اشپزخونه شد .
    لیوان ابی از شیر ریخت یک نفس سرکشید .
    مامانش امد تو آشپزخونه.
    -بهتره هرچه زودتر بچه دار بشی ...پات تو زندگی سفت میشه. ..جلوگیری نکنی ها!
    دوست داشت یک لیوان اب دیگه بخوره انگاری دهنش خشک شده بود .
    باباش با پیژامه راه راه و نیش باز وارد آشپزخونه شد، لپ گیلدا رو کشید
    -چطوری دخمل بابا؟ چیه گرمت ...چه داغ و سرخ شدی؟
    گیلدا سعی کرد لب هاشو کش بده که شبیه لبخند بشه.
    -نه بابای ...شب بخیر .
    مثل موشک از آشپزخونه فرار کرد، میترسید از این مامان جدیدش، که بی پروا جلوی باباشم بخواد بحث های خاک برسری رو ادامه بده .
    وارد اتاق شد و پشت در ایستاد.
    نگاهی به امیر غرق در خواب کرد پوزخندی زد و با خودش گفت
    -قرار پام تو زندگیت سفت بشه ...وقتی دلم سفت نیست .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    ****
    جلوی اینه نشسته بود داشت با موچین ابروهای اضافه کادر ابروشو بر میداشت .
    -گلاره خودشو رو تخت انداخت
    -چی میخوای بپوشی؟
    وای اصلا به این قسمت اش فکر نکرده بود، وقتی خواست بدون امیر بمونه تا بره به جشن نامزدی سهیلا، چقدر اخم و تخم مامانش تحمل کرد که میگفت زن چه معنی داره بدون شوهر ش بیاد مهمونی .
    شونه ای بالا انداخت.
    -هرچی دارم میپوشم، یک چیز بدرد بخور توش پیدا میشه .
    گلاره لبخند بدجنسی زد و گفت
    -لباس قشنگات الان تن اقدس خانم ...بیشتر از تو بهش میومد...
    انچنان داد زد
    -چی!
    که مامانش با عصبانیت وارد اتاق شد
    -چه خبرتون خونه رو گذاشتین رو سرتون؟
    -مامان لباسهای من کجاست؟
    -جای که باید باشه ...
    -خوب الانه من چی بپوشم؟
    پری با حرص دستمال دستشو روی آیینه کشید تا لک های روشو بگیره .
    -لازم نیست لباس خاصی بپوشید ...مجلسشون مختلط ...خاک بر سر پوری با این دختر شوهر دادنش...فکر آبروی خاندان ما نیست .
    وقتی آینه خوب سابیده شد ، رو کرد به دخترا گفت
    -شما هم سنگین باید رفتار کنید، مخصوصا تو گیلدا همه چششون به تو ها .
    دلش میخواست الان تو خونه خودش تنها تو عسلویه بود تا اینکه تو این مجلس مزخرف دختر خالش بین مامان و زن دایی اش با چادر سفید نشسته باشه، نگاه های پر تمسخر هنگامه با اون آرایش افتضاح اش، روش باشه .
    عروس وارد شد ...وای اصلا باورش نمی شد سهیلا اینقدر قشنگ شده باشه لباس نباتی دکلته اش، دست تو دست پسری دیلاق و داری وارد شد، پس بابی این بود واقعا همون بابی بیشتر بهش میومد ...
    خاله پوریشم با اون کت دامن قرمزش و شالی که محض ترس از خان داداشش انداخته بود هی دور اونها می گشت .
    خان دایی بیچاره هی تسبیح میچرخوند و دست به سر کچلش می‌کشید.
    مامانش هم هی واسه خاله پوری بدبختش پشت چشم نازک میکرد.
    عروس و داماد رو سن میرقصیدن و دختر ها و پسرها هم همراهیشون میکردن .
    مادر داماد هم با یک لباس باز پشت بلند دست خاله پوریش میکشید و اون بدبخت هم نگاهش به طرف خان داداشش بود میگفت
    -من بلد نیستم برقصم .
    حالش داشت بد میشد و خواننده میخوند
    "بی اعتمادم کن به همه دنیا این که با من باش کنا من تنها...
    از اولین جملت فهمیده بودم زود ...عشق های قبل از تو سوتفاهم بود ...
    اونقدر میخوامت همه باهات بدشن با حسرت هروز از کنار ما رد شن ... "
    -چقدر این پسر جونه شبیه امیر ...الهی دور اش بگردم بچم جاش خالی .
    نگاه همه به طرف پسری رفت که در حال رقصیدن با دختری بود و وقتی می‌خندید زیادی شبیه امیر میشد .
    قلب گیلدا وایستاد وقتی چشش به پسره افتاد، و دیگه هیچ صدای نشنید، فقط صدای قلبش بود و زمزمه وار گفت
    -کامیار! !!!!!
    ******
    دو سال قبل
    -خوب دختمل بابا خوب سر اون پری بیچاره هوار هوار کردی، تا کوتاه امد ...یکم از این روشها به ما هم یاد بده ...ولی بابا جان با این پا اذیتی میخواب کمکت کنم
    گیلدا دستی به مقنعه اش کشید
    -نه بابایی ضربه مغزی که نشدم پام شکسته تو خونه بمونم با خانم عزیز ات یک سره کارمون اره بده تیشه بگیره ...حداقل بیام کلاسها م اعصاب جفتمون راحت .
    -هر جور راحتی ...خواستی بیای زنگ بزن بیام دنبالت
    -باشه .
    باباش دقیق به بیرون خیره شد
    -ا ..امیر اینجا چکار میکنه .
    گیلدا سیخ سر جاش نشست و جهت نگاه باباش دنبال کرد ولی چیزی ندید
    -دلت خوشه ها بابای امیر کجا بوده، اون الان داره اونور خوش میگذرونه...
    باباش به حالت تسلیم گفت
    -باشه بابا باز اسم فک فامیلهای مامانت امد تو داغ کردی .
    گیلدا از ماشین پیاده شد .
    عصا شو زیر بعل زد و به ساختمون قدیمی که آسانسور نداشت نگاه کرد، سوز بدی میومد دستاش دور عصا سر شده بود اولین پله رو رفت بالا و دومی .. طبقه اول رد کرد ولی به نفس نفس افتاده بود، الان دلش طلا رو میخواست که یکم از خوشگلی نداشتش تعریف کنه تا اونم خر بشه بیاد زیر بغلش بگیره ببرش بالا ولی از شانس بدش دیر امده بود راهرو و سالن پرنده هم پر نمیزد ...نصف طبقه دوم امد که گوشیش زنگ زد، طلا بود امد تا گوشیش جواب بده عصاش از زیر بغلش سر خورد و افتاد پایین، زیر لب به طلای مادر مرده فوحش و ناسزا میگفت که تعادلشو از دست داد و داشت میفتاد که دستی زیر بغلش گرفت تا برگشت به طرف نگاه کنه، شوکه شد
    -امیر ...؟!
    گیلدا به پسری نگاه کرد که خیلی شبیه امیر پسر دایی نچسبش بود ولی میدونست امیر نه تو این شهر بلکه حتی تو این کشورم نیست .
    -کجا میرید، من کمکتون میکنم؟
    گیلدا به طبقه بالا اشاره کرد
    -کلاس استاد شمس؟
    -شما هنرجوهای استاد شمس هستین؟
    گیلدا سری تکون داد.
    انگاری پله ها کش امده بود که تموم نمی شد
    تا به در کلاس رسید طلا از دور دیدش و مثل جت خودشو رسوند و زیر بغلش گرفت .
    استاد شمس هم حال و احوالی ازش پرسید و اجازه نشستن داد .
    طلا با نیش باز شده گفت
    - فکر میکردم الان تو اتافت داری کمپوت گلابی میخوری تو که میخو استی بیای چرا به من نگفتی ...البته همچین با یک هلوی بغـ*ـل به بغـ*ـل امدی که فک کنم پات دیگه خوب شد، ناکس این از کجا اوردی، تو همیشه خر شانسی!
    گیلدا سقلمه ای به پهلوی طلا زد که آخ اش در امد.
    استاد گلوی صاف کرد و گفت .
    -من برای مدتی نیستم از دوست خوبم که یکی از کارگردانهای مطرح تآتر خواهش کردم ادامه کلاس بعهده بگیره .
    وبعد به پسری اشاره کرد که همراه گیلدا امده بود.
    ایشون اقای فتاح هستن ....کامیار فتاح
    *********
    "حالم عوض میشه حرف تو که باشه ...اسم تو وارونه ...عطر تو همراشه...اون گوشه از قلبم که مال هیچ کس نیست ...کی با تو آروم شد اصلا مشخص نیست...."
    با صدای اهنگ دوباره به زمان حال پرتاب شد .
    و نگاهشو از خاله پوری بدبخت اش گرفت که با هزار رنگ به رنگ شدن داشت با عروس و واماد می رقصید.
    -پوری دیگه شورش و درآورده!
    زن دایی اش نگاهی به مامانش کرد
    -عیبی نداره پری جان جونن بزار خوش باشن.
    خان دایی اش کلافه بلند شد
    -مرضی سادات من دارم میرم، میای شما .
    زن دایی اشم لبی گزید و بلند شد .
    -من هم میام!
    همه با دهن باز به گیلدا نگاه کردن .
    -لبته اگه اشکالی نداشته باشه .
    زن دایی اش لبخندی زد
    -نه مادر چه اشکالی خونه خودته .
    پری هم با حض وافری، لبخند به لب به گیلدا نگاه میکرد .
    و هیچ کس نفهمید گیلدا داره فرار می‌کنه .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    *****
    -مرضی سادات من بیدار نکنی، سرم خیلی درد میکنه .
    زن داییش سرشو انداخت پایین
    - چشم آقا...
    نگاهی به گیلدا کرد که حیرون اون وسط پذیرایی نشسته بود .
    -پاشو مادر تا من یک چیزی درست میکنم تو برو تو اتاق امیر استراحت کن .
    اتاق امیر از وقتی بزرگ شده بود یکی از چیزهای که دوست داشت ببینه همین اتاق بود، وارد شد واسه یک پسر زیادی مرتب بود ولی اگه اون پسر امیر نباشه جای تعجب نداشت، روی تخت نشست و دستی به روتختی ساتن اش کشید چه خنک بود روی تخت به حالت جنینی خوابید، نگاهش به عکس امیر افتاد کنار برج ایفل ...چقدر اینجا شبیه کامیار بود ...یا کامیار شبیه امیر بود ....
    *****
    دوسال قبل
    -یعنی چی منو انتخاب نکرد؟
    طلا هم با بهت به کاغذ پر از اسامی روی برد نگاه کرد .
    -شاید اشتباهی شده؟ !
    گیلدا کلافه سری تکون داد
    -آخه چه اشتباهی ...میبینی که نقشی نمونده همه انتخاب شده .
    طلا با چشای ریز شده گفت
    -پس چرا همه تمرین نقش آنتیگونه رو به تو میداد؟
    گیلدا کوله اشو در اورد و همینطور که به طرف کلاس میرفت گفت
    -تنها من نبودم ..نگینم تمرین آنتیگونه داشت...باید تکلیف امو معلوم کنم.؟
    طلا هم با دو خودشو رسوند
    -اون که کارتو رو خیلی دوست داشت ...اینقدر که چش نگین داشت در میومد.
    در نزده وارد کلاس شد کامیار داشت برگه های نمایش نامه رو بازبینی میکرد.
    -من قرار بود آنتیگونه بشم ؟!
    کامیار دستاشو عمود میز کرد و با چشم از دو دختر و پسر دیگه خواست تنهاشون بزاره .
    بعد بیرون رفتن اونها طلا هم اروم گفت
    -بیرون منتظرم .
    گیلدا با جسارت تمام زل زده بود به چشمهای آشنایی که خیلی وقت بود ندیده بود.
    -منتظر بودم بیای؟
    گیلدا پراخم نگاهش کرد .
    -آنتیگونه میتونه مال تو باشه...زحمت زیادی واسش کشیدی ...بری روی سن کارگردانهای زیادی می‌بینن تورو ...
    نزدیک گیلدا ایستاد
    -ولی من تعیین میکنم تو میشی آنتیگونه یا نه؟
    فاصله اش باهاش زیادی کم بود حس خفه گی داشت .
    کامیار نزدیک تر شد ...گیلدا دیگه صدای قلبشو از تو دهنش می شنید ...کامیار نزدیک تر شو و بعد ..تق...در پشت سر گیلدا رو بست .
    -خوب دوست داری آنتیگونه باشی یا نه؟
    گیلدا با چشای درشت شده کله اشو تکون داد.
    -میتونی همین الان بری لباسها تو بگیری برای بعداز ظهر بری روی سن ...ولی....قبلش باید به سوال من جواب بدی؟
    گیلدا همینطور مسخ شده به کامیار نگاه میکرد ...با خودش میگفت فقط دلم میخواد پیشنهاد بیشرمانه بده تا باهمین کوله بزنم تو صورتش ...بیچاره مامانم حق داشت میگفت سینمایی همه شون فاسدن ...اون همه چشم و ابرو امدن و تشویق کردن ...بهترین گفتن ..همش کشک بود.، یارو خرش هوای یابو برداشته.
    -امیر کی؟
    گیلدا شوکه شده به کامیار نگاه کرد که صندلی ها رو دور زد و ته کلاس کنار شوفاژ نشست .
    نمی تونست هضم کنه چی گفته . ..منتظر شنیدن چی بود، چی پرسید .
    -نگفتی امیر کی؟
    هنوز گیج نگاهش میکرد.
    -وقتی منو دیدی چشات یک شکلی شد ...یک شکل عجیب ...زمزمه وار گفتی امیر ...؟
    گیلدا نفسی گرفت و با حرص گفت
    -یک پسر لوس از خود راضی که حاضرم سر به تنش نباشه از قضا این تحفه پسر ارشدو تنها وارث خاندان سپهری و پسر دایی نکبت بنده .
    کامیار چشم ریز کرد از این سخنرانی گیلدا ...پوزخندی زد و نزدیک گیلدا امد تو چشاش نگاه کرد و در باز کرد ...ولی قبل بیرون رفتن با صدای ارومی گفت
    -تپش های دلت یک چیز دیگه میگه ...یک چیزی مثل عشق. نوشته های من ...
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    *****
    صدای غار غار کلاغ تو هوا پیچید، نم نم برف شروع به باریدن کرد.
    -از وقتی یادم میاد یک خاندان سپهری بود یک عالمه دختر قد و نیم قد، یک گل پسر به اسم امیر .نمیدونم ارثی بود موروثی بود که من دختر شدم دختر خاله هامم تو همون سال دختر شدن هنوز یک ساله نبودم خواهرم بدنیا امد اونم دختر بود بیچاره خاله هام دیگه قصد بچه دار شدن نکردن، زن دایی امم یکزا بود همون شیرین عسل پس انداخت دنیارو براشون گلستون کرد .
    دختری نبود که تو رویای بچه گیش امیر نباشه کلا مهره مار داشت لامصب .
    هیچ وقت نخواستم باور کنم که چقدر ام تو رویاهای منه تا اینکه نیمه شعبان سال قبل اینکه بره انگلیس مثل هر سال خودشیرین بازیاش گل کرده بود تمام کوچه اشون ریسه بست، کل دختر ها هم به هوای دیدن ریسهای رنگی رنگی پر نور امده بودن امیر رو که مثل اسپایدر من از این دیوار به اون دیوار میپرید ریسه ها رو بهم وصل میکرد دید بزنن ...هه .. منم فقط حرص میخوردم و سینی شربت بین جماعت تعارف میکردم، که صدای وحشتناکی امد، نور تمام ریسه ها قطع شد کوچه تو گرگ ومیش دم عروبی گم شد، وصدای یا خدا و یا امام غریب خان دایی بود و جیغهای دخترها ...نمیدونم هنوزم فکر میکنم شاید اون کسی که سینی شربت ول کرد و دوید طرف جماعت من نبودم، گیلدای بود که زیادی تو دلم پنهونش کرده بودم، وقتی بالای سر امیر رسیدم مثل جنازه دراز به دارز افتاده بود و زن دایی جیغ میکشید که بچم مرد و مامان و خاله هام هم فقط صداشو انداخته بودن رو سرشون، تا حالا خان دایی رو اینقدر ذلیل ندیده بودم، شوکه شده فقط داشت پسرشو میدید ...
    همیشه دوست داشتم سر به تن امیر نباشه ...اون قاتل باباجانم بود ...ولی ...نفهمیدم چطور خودمو انداختم روش بهش تنفس مصنوعی دادم، نمیدونم کی اشک هام صورتش خیس کرد چرا تو دلم از صاحب مجلس نجات جونش خواستم چطور تمام زمزمه ام امیر بود و وقتی چشاشو باز کرد ...اونوقت بود که فهمیدم من اینهمه مدت داشتم خودمو گول میزدم منم مثل بقیه خیلی وقت بهش دل باخته بودم .
    اورژانس امد و امیر به طور معجزه اسایی هیچ کارش نشده بود حتی یک خراشم بر نداشته بود فقط از شدت پرتاب بیهوش شده بود، اون شب تا صبح همه گرد تا گرد امیر نشسته بودن یکهو حالش بدنشه فقط من بودم که بی اعتنا از همه رفتم تو اتاق خوابیدم .
    این سیب سرخ بالای درخت واسه من زیادی بلند, قد من بهش هیچ وقت نمرسه .
    کامیار قهقه ای سر داد
    -پس دوسش داری ...
    گیلدا تک خنده ای کرد .
    -میدونی گیلدا فکر میکنم این شازده رویاهای شما دختر ای ناعقل فامیل رو شیفته خودش کرده اونوقت داره با دختر خوشگلهای اونور حالشو میبره فرداهم دست یکشون میگره میاره میگه خان بابا اینم عروس فرنگیتون...
    گیلدا با حرص روشو انور کرد
    -خوب بره بگیره، منو صننم!
    کامیار زیرکانه خندید و گفت
    -اخه دختر جون تو منو میبینی که شبیه اشم میخوای پس بیفتی ...از خواب خرگوشی بیدار شو عاشق خانم ...این عشق یکطرفه ...یطرفش ناکجا آباد. ...
    گیلدا خنده مرموزی کرد
    -نه عزیزم من تو رو میبینم واسه خودت قلبم تالاپ تالاپ میزنه ...
    کامیار هم ادای عق زدن دراورد
    -عق ...بیخیال تو همون عاشق امیر باش دور مارو خط بکش ...
    گیلدا نزدیک اش شد با لحن اغوا کننده گفت
    -عزیزم من حاضرم بشم عاشقت، ولی آنتیگونه مال من باشه .
    کامیار هم سرخوش بلند شد و گفت
    -نوچ ...چون قبلا نگین قول داده عاشقم بشه ..
    با این حرف گیلدا از روی نیمک پارک بلند شد و به دنبال کامیار تو پارک دوید، صدای خنده و برف بازیشون با غار غار کلاغ ها یکی شد .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    ****
    کلید در انداخت و گرمای خونه صورت سرخ شده از برف بازی یک ساعت پیشش نوازش کرد .
    -کجابودی؟
    از ترس یک قدم عقب رفت، مامانش خونسرد روی مبل نشسته بود ...حس آرامش قبل طوفان داشت...
    -با توام کجا بودی؟ -کلاس بودم! !!
    -کلاستون تو پارک برگذار شد .
    رنگ از رخ گیلدا پرید، مامانش اروم امد روبه روش و با چشای به خون نشسته زل زد تو چشمهای ترسیده گیلدا ...
    -داری چه غلطی میکنی گیلدا ...
    پری دستشو بند موهای دم اسبی گیلدا کرد، گردن گیلدا از درد سرش کج شد .
    -مامان به خدا با استادم بودم .
    -تو غلط کردی استادتو که من دیدم تو با استاد شصت ساله ات تو پارک گرگم به هوا بازی میکردی؟
    -مامان ...آخ. ...مامان ...
    پری با آخ گفتن گیلدا بند دلش پاره شد، دستشو ول کرد، گیلدا اشکش در امد، فرق سرشو ماساژ میداد .
    پری عقب عقب رفت ناتوان روی زمین نشست .
    -ابرومو بردی ...گیلدا سکه یک پولم کردی ...
    میدونی کی زنگ زد شوهر خاله ایرانت که چشت روشن پری دخترت و تو پارک دیدم با یک پسره ، وای ...وای ...
    گیلدا مات شد، شوهر خاله ایرانش، اون افعی منتظر همچین لحظه ای بود تا خبرکشی ده ساله گیشو که سیگار میکشید و در بیاره، حتما چند تاهم روش گذاشته و همه خبر دارن .
    -گیلدا تو چکار کردی .. این پسره کی؟
    -مامان به خدا هرچی گفته دروغ گفته اون استادمه!
    -خفه شو خفه شو ...میدونی ایران سفارش کرده ببرمت دکتر تا مطمئن بشم سالمی ...تو چکار کردی گیلدا؟ !....تو چکار کردی؟
    وشروع کرد خودشو به زدن، چنگ مینداخت به صورتش و داد میزد تو چکار کردی .
    گیلدا از شوک بیرون امد با گریه والتماس دست مامانش گرفت .
    -مامانی ...به خدا هیچی نبود ...مامان نکن ...صورت خوشگلت خونی شده ...مامان به خدا استادم ...مامان دروغ میکن .
    پری به نفس نفس افتاد و تو چشای دخترش نگاه کرد، یاد پری شونزده ساله افتاد کنار ساختمون خراب شده، با داد و فریاد گفت
    -من در اون کلاس خراب شده ات تخته میکنم، ...من اون حرومزاده رو پیدا میکنم ...شماره اشو داری؟
    گیلدا هول شد و کله اشو به معنی آره تکون داد.گوشیرو برداشت و شماره رو گرفت، پری گوشی رو رو بلندگو زد، بعد چند بوق صدای کامیار تو سکوت خونه پیچید .
    -سلام عاشق خانم!
    گیلدا تو دلش گفت
    - مرگ عاشق خانم ...ای خدا بدبخت شدم .
    پری نگاه پر تنفری به گیلدا انداخت و تلفن برداشت و رفت داخل اتاق، و فقط صدای داد و بیداد مامانش میشنید و داشت به آبروی از دست رفتش فکر میکرد، و با خودش میگفت مگه من چکار کردم ...وای ...ما که کاری نمیکردیم، من داشتم اعتراف به عشق امیر میکردم، لعنت به تو امیر ...لعنت به تو ...
    در باز شد و گلاره خوشحال وارد شد .
    -مامان ...مامان یک خبر خوب ...من تونستم تو رزو یای ورودی بهمن دانشگاه قبول بشم ...مامان ...من خانم مهندس شدم .
    *************************************
    -گیلدا مادر با این لباس خوابت بـرده ...پاشو قربونت برم ...شام اماده است .
    گیلدا گیج و گنگ از خواب بیدار شد نگاهی به صورت زن دایی اش کرد مگه چقدر خوابیده بود که کل اتفاقهای نحس دوسال پیش خواب دیده بود .
    -حالت خوبه مادر، دلت براش تنگ شده؟
    واشاره به عکس امیر کنار برج ایفل کرد که تو بغـ*ـل گیلدا بود.
    گیلدا نگاهی دوباره به عکس کرد .
    -الان زنگ میزنم هر دومون از دل تنگی در بیایم ...پاشو بیا میز چیدیم ...لباستم عوض کن اون منجوق پنجوقا تن اتو سوراخ کرد .
    -گیلدا نگاهی به روی سـ*ـینه اش کرد که قرمز شده بود از لبه کار شده لباس اش .
    وارد آشپزخونه شد، بوی پنیر پیتزا به دماغش خورد ، زنداییش داشت تلفن صحبت میکرد .
    روی میز نشست زن داییش یک پشقاب از لازانیای داغ جلوش گذاشت .
    -امیر جان جات خیلی خالی غذای که دوست داری درست کردم، باباتم سرش درد میکنه، مثل بچه ها قهر کرده ...طفلی عمه پوری ات ...حالا اگه بشه واسه پس فردا وعده میگرمشون خونه خودمون با داماد جدید اش، میای مادر ...کار خوبی میکنی نمیخوام کدورتی بیفته تو فامیل ...بیا گوشی رو میدم به گیلدا بدجور دلش واست تنگ شده!
    و بعد چشمکی حواله گیلدا کرد و گوشی رو طرفش گرفت .
    بیا گیلدا جان، من میرم از تو انباری نوشابه بیارم .
    گیلدا تلفن رو گوشش گذاشت .
    -سلام
    -سلام، خوبی، چرا نموندی عروسی؟
    -بهم خوش نمی گذشت ...من میخوام بیام خونه .
    -گیلدا جان من پس فردا میام، باهم برمیگردیم ...دارن پیج ام میکنن تو کاری نداری مواظب خودت باشه، سلام برسون خداحافظ.
    و صدای بوق های متوالی تو گوش گیلدا نشست، حتی نشد اونم ازش خداحافظی کنه.
    زن دای اش هن هن کنان شیشه نوشابه مشکی رو روی میز گذاشت .
    -لازانیا که دوست داری؟
    گیلدا لبخندی به این زن مادرانه زد .
    -اره مرسی ...خان دایی نمیان شام بخورن؟
    -نه ...میبینی مادر ...مثل بچه ها قهر کرده ..طفلی پوری ...بابا اینهام جونن نمیتونن مثل ما باشن، ما آرد هامونو الک کردیم الک هامونم آویختیم. ..حالا نوبت به این بچه ها رسیده زبونم لال پیغمبر خدا شدیم ...پرویز هم باید باورش بشه هرچی از پسش برمیومده به خانواده اش یاد داده، دیگه خودشون میدونن خدای خودشون، هرکسی روهم تو قبر خودش میزارن .
    گیلدا مات به زن دایی اش نگاه میکرد از وقتی یادش بود قانون های مادرش بود موعظه های خان دایی ش.
    -بیا مادر از دهن افتاد ...از شام عروسی هم که افتادی،.
    برشی از لازانیا تو دهنش گذاشت، کاش دوسال پیش مامانش مثل زن دایش فکر میکرد ، شاید کامیار دیگه غیبش نمیزد و تلفن هاشو جواب میداد ...کاش خاله هاشم مثل زندایی اش فکر میکردن شاید رسوای که دو سال گریبانشو گرفت اتفاق نمی افتاد .
    لیوان پر شد از نوشابه سیاه و یخها ی معلق روی اون، زندگیش هم به اندازه همین یخ ها معلق بود .
    کاش میشد این مایع سیاه این بعض لعنتی رو بشکنه .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    ****
    -دنبال چی میگردی؟
    گیلدا هینی کشید و وسط انباری شلوغ و تار عنکبوت بسته وایستاد .
    -تو ادم نمیشی گلاره، دیونه آمازونی، یک روز با قیچی کل اون موهای وز وزو تو میچینم.
    گلاره لب برچید.
    -تو به موهای من چکار داری؟ اصلا اینجا چکار میکنی؟
    -به توچه ...بچه پررو.
    گیلدا کیسه بزرگی رو پیدا کرد و همه رو خالی کرد وسط انباری .
    -مامان میکشتت گیلدا انباریشو بهم ریختی،.
    گیلدا همینطور که کتابهارو جابه جا میکرد پوزخندی زد.
    -حالا نیست که خیلی هم مرتب بود.
    گلاره با ذوق کتاب و دفترهای کهنه رنگ و رو افتاده باز میکرد .
    -وای گیلدا ببین دفتر دیکته کلاس اولت .
    -اون نمره های درخشان دیدن داره!
    -بی ذوقی دیگه فردا به بچت نشون بده بگو نتیجه خر تنبل بودن یعنی الان من .
    -حرف نزنی نمیگن لالی ...اصلا تو اینحا چکار میکنی ...پاشو برو؟
    گلاره خودشو به نفهمی زد
    - دنبال دفترچه خاطرات اتی، همون قفل داره؟
    پورخند گیلدا پر رنگ تر شد .
    -پیداش کردی مال تو! ...نمیدونم مامان این اتا اشغال ها رو واسه چی نگه میداره؟
    -پیداش کردم!
    گیلدا به دفتر تو دستهای گلاره نگاه کرد، قد کشید تا ازش بگیره ولی گلاره دستاشو بالا تر برد .
    -خودت گفتی پیداش کردم مال من .
    -ای کوفت میدم بهت بده شاید لاش چیزی باشه.
    گیلدا دوباره دستشو کش داد تا دفتر بگیره و گلاره دفتر عقب تر میکشید .
    -مثلا چی لاش باشه؟
    -سر بریده ...به توچه ...فضول خانم!
    گلاره دستشو عقب تر کشید که گیلدا پاش به نخ کیسه گونی گیر کرد و افتاد رو تله کتابها.
    -آخ بیشعور آمازونی، کمرم شکست ...این کتاب بود یا تخته سنگ .
    کتاب از زیر کمرش بیرون کشید ، به جلدی که بخاطر قدیمی بودنش رنگ زرد گرفته بود نگاه کرد .
    -این کتاب نگـاه دانلـود قدیمی!
    گلاره کنار گیلدا نشست، گیلدا صفحه اول کتاب باز کرد که نوشته بود (فراموشی نوشته فائقه الف ).
    همون موقع مامانش وارد انباری شد .
    -ای وا ...اینجا رو دیگه چرا اینجوری کردین، این کتابها رو چرا ریختن؟
    گیلدا از جاش بلند شد و از در انباری که بیرون میرفت گفت
    -گلاره دنبال دفتر دیکته های زمان بچه گیش می گشت!
    مامانش چپ چپی به گلاره نگاه کرد که دفتر به دست وسط کوهی از کتاب ها نشسته بود .
    مامانش ام انگشت اشاره رو به طرفش گرفت و گفت
    -از اولش مرتب تر میکنی ها!
    وقتی انباری خالی شد، گلاره با ذوق از کنجکاوی دفتر باز کرد و تنها چیزی که دید برگ های سفید نانوشته دفتر بود و برشهای که نشون میداد چند برگ دفتر قبلا پاره شده!
    -اه ...لعنت به تو گیلدا موزمار ...حالا باید اینجارو مرتب کنم ...از اولش مرتب تر ...اصلا اولشم که مرتب نبود!
    گیلدا روی تخت دراز کشید، کتاب باز کرد بوی رطوبت ورق های کاهی کتاب به بینیش خورد، که اولین فصل اینطور آغاز شده بود.
    (همه چی از یک بازی شروع شد، من هیچ وقت نمیخواستم نقش اول اون بازی باشم ولی، آدمهای اطرافم من مجبور کردن به نقش بازی کردن )
    -گیلدا پاشو حاضر شو باید زوتر بریم خونه خان داداشم .
    گیلدا کتاب بست و گذاشت روی عسلی ولی ذهنش غرق جملات ابتدایی کتاب بود .
    ****
    -واه واه دوره اخر زمون شده جونهای حالا حرمت حیا سرشون نمیشه، ببین این دختره پذیرایی خونه خان داداشمو با اتاق خوابشون اشتباه گرفته!
    یکدفعه با این حرف پری کله گیلدا و گلاره و زن دایی اش به داخل پذیرایی کشیده شد، که سهیلا کنار آقا بابی چفت نشسته بود و در گوش هم ریز ریز میخندیدن، باعث تعجب بود که آقا بابی تو محفل مردونه نیست کنار خانمش نشسته .
    -ای بابا جونون پری جون اول ازدواج اشون سخت نگیر .
    -چی چی رو زن داداش مگه دختر من و پسر توهم اول ازدواج اشون نیست تو جمع اینقدر حیا دارن که بهم نگاه هم نمیکنن....اینا از روی خان داداش خجالت نمی کشن!
    گیلدا با خودش گفت الان از تعریف مامانم خر کیف بشم یا از عقده های که تو وجودمه نالون شم .
    همون موقع پوران وارد آشپزخونه شد .
    -پوری برو دخترتو جمع و جور کن ...نا سلامتی دختر چش و گوش بسته تو جمع داریم ها.
    پوران چینی به ابروش داد.
    -وا ...پری چرا مثل امل ها حرف میزنی ...مگه چکار می‌کنن طفلی ها. ..میدونی اینقدر اینا با کلاسن، پدر شوهر سهیلا هی به خانمش مگفت نفس جان این کار کن ...نفس جان اون بده ...نفس من برو ...نفس من بیا ...والا ما فکر کردیم اسم خانم نفس که این آقا اینطور صداش میکنه، ماهم نپرسیده بهش میگفتیم نفس خانم بعد فهمیدیم اسمش بلقیس شوهر ه از عشقش میگه نفس من ...بابی جان هم هنوز نگفته سهیلا میگه عشق من .
    پری پشت چشی نازک کرد ...زن داییش مهربون خندید .
    -پیغمبر ماهم وقتی میخواست حضرت خدیجه رو صدا کنه میگفت حمیرای من، اصلا مستحب زن و شوهر همدیگر با عشق صدا کنن.
    پری پوزخندی زد و گفت
    -نه جلوی خلق ال..اخه فکر نمیکنن دختر و پسر جون نزدیکشون باشه چش و گوششون باز میشه .
    پوری برای خاتمه به بحث بلند شد و گفت
    -ای بابا پری، حالا که بچه ها تو این دانشگاه ها و کلاسها، هزار کوفت و زهرمار دیگه صدتا چیز یاد میگیرن، بزار عشق ام یاد بگیرن دیگه ...تو چی سخت میگیری خواهر!
    عشق همون چیزی که از پس چشمهای مشکی پری ترسی عمیق به جونش مینداخت، ترسی که فقط خودش میدونست و...
    صدای زنگ امد و بعد همهمه احوال پرسی ها و معارفه، صدا صدای امیر بود، صدای که قلب گیلدا رو میخکوب کرد .
    چای ریخت و همه وارد پذیرایی شدن، آقا بابی هم به جمع مردونه اضافه شد، مثل همیشه همه قربون صدقه امیر شدن و از حوال و احوالش می پرسیدن و سهم گیلدا فقط نگاه لحظه ای بود که تو چشمای پراز تردید گیلدا نشست. ....همین.
    تمام مدت ساکت بود حس میکرد تو جمع هست که حرفی واسه گفتن نداره، سهیلا هم با شوهرش پیامک بازی میکرد و مامان و خاله پوریش هی برای هم شاخ و شونه میکشیدن و زن دایی اشم هی میونه داری میکرد، چقدر شبیه گلاره شده بود وقتی همیشه ساکت بود،.نگاهی به گلاره کرد که انگاری تو دنیای خودش بود که یکدفعه سیخ نشست دستش به کنار جیب مانتوش رفت وبعد از جاش بلند شد وارد راهروی سرویس ها شد، گیلدا کنجکاوانه پشت سرش راه افتاد دوست داشت بدونه چی تو جیب گیلدا بود که اونم از خلسه شیرینش بیرون کشید .
    -سلام عجیجم ...
    -فدای اون دل نانازت بشم من...
    -اره فردا کلاس دارم هانی ...
    -باشه زبون نمیرزم واست ...
    -میببنمت، اینجا نمیشه باهم بحرفیم ...
    -خونه خان داییم ...
    - اره پدر باجناق اینده ات ...
    - نمی تونم صحبت کنم ...
    -فردا تو یونی میبینمت ...
    - اوکی بای .
    گلاره تا برگشت گیلدا رو پشت سرش دید، به لکنت افتاد
    -ب...بخدا ...یکی، از بچه های دانشگاه بود ....سلماز ...گیلدا...من ....
    گیلدا لبخندی زد، دل گلاره قرص شد و ادامه داد
    -پسر خوبی ...قرارمون ازدواج. ..
    -گیلدا لبخندشو پرنگ تر کرد
    -مبارک!
    گلاره با تردید گفت
    -به مامان که چیزی نمیگی؟
    -فکر کردی همه مثل تو شیرین عسل ان!
    گلاره امد نزدیک و ماچ صدا داری روی گونه گیلدا گذاشت رفت .
    گیلدا بعض بدی تو گلوش نشست خودشو تو دسشویی انداخت نفس عمیقی کشید که بوی بوی گیر توتفرنگی دستشوی حالشو بد کرد ولی حالش خراب تر بود،از تغییراتی که تو اطرافیانش میدید واهمه داشت، مشت اشو اب کرد به جایی که روی صورتش بپاشه به آینه پاشید، اینه پر قطرات اب شد گیلدا خودشو تو ی اینه نگاه کرد صورتش کج و کوله معلوم بود زیر لب گفت .
    -چرا اینقدر قشنگ نقش بازی کردین ...اینقدر قشنگ که باید بهتون اسکار داد ...اینقدر قشنگ که دارین گند میزنین به همه بازی های من.
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    *******
    "من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافه ام بشینم یک گوشه دنج موهای تو رو ببافم ....عاشق اون لحظه ام که پشت پنجره بشینم حواست به من نباشه دزدکی تو رو ببینم..."
    هدست از گوشش درآورد نگاهی به ساعت کرد یک شب بود، امیر هنوز داشت با باباش تو پذیرای حرف میزد خیلی وقت بود از خونه خان دایی اش برگشته بودن قرار بود موقع نماز هم راهی عسلویه بشن .
    لرز کرد تو این هوای پائیزی، پتوی گلباف تا کله اش بالا داد ولی انگاری گرم شدنی نبود، دلش گرمای اغوشی رو میخواست، دوباره به ساعت نگاه کرد یک ونیم بود، با حرص پاشد و لباس خوابی که مامانش سفارش کرده بود حتما تنش کنه رو در اورد یک بافت پوشید از اتاق بیرون امد .
    هنوز باباش داشت برای امیر حرف میزد و امیر غرق فکر بود به اتاق خواب مامانش سرکی کشید مامانش با چادر سفید نماز دید که تسبیح بلند و سیاهی رو میچرخوند، در اتاق قدیمی اشو باز کرد که گلاره گوشی به دست بر بر نگاش میکرد .
    -توی.. سکته کردم فکر کردم مامان، چرا نخوابیدی؟
    شونه ای بالا انداخت و روی تخت خودش دراز کشید دستی به زبری شونه تخم مرغ های رنگی کشید .
    -اسمش چی؟
    گلاره گیج گفت
    -کی؟
    -نه خوشم امد، هنوزم راه کوچه علی چپ یادت نرفته!
    گلاره اخم هاشو تو هم کرد
    -چی داری میگی تو؟
    -اسم دوست پسرت؟
    گلاره که از لفظ my friend دلخور شده بود گفت
    -اولا دوست پسرم نیست ما قصدمون ازدواج!
    گیلدا با بدجنسی پوزخندی زد
    -از کی با همین؟
    گلاره از بازجویی های گیلدا کلافه شد و بالش اتشو زیر سرش داد و پتو شو رو خودش پهن کرد .
    -یک پنج، شیش ماهی هست، داری میری برق اتاقم خاموش کن!
    گیلدا از جاش پاشد کلید برق و زد اتاق تو تاریکی گم شد .
    -درست بعد ازدواج من ...امیر مرد ارزوهای توهم بود؟
    و سکوت بود و تاریکی و چشمهای که برق میزد و بهم دوخته شده بودن ....و صدای تق در و اشک های که بی هوا رو گونه های گلاره راه گرفتن .
    ودرست اون طرف دیوار گیلدای بود که به نور پرنگ لامپ زل زده بود و بیخیال حرفهای شده بود که تو دلش جا مونده .
    خطهای ممتد جاده و گرم شدن تدریجی هوا یعنی پنج کیلومتری تا خونه...جای که اروم بود به این همه تغییر تو ادمهای زندگیش فکر نمیکرد .
    *****
    -الو سلام باباجون نیومده هنوز امیر؟
    گلاره در حین ریختن برنج ها تو سبد ابکش بود و با شونه اش گوشی رو نگه داشته بود .
    -سلام بابای نه نیومده ...جلسه بود گوشیشم خاموش! سیب زمینی های حلقه شده رو داخل قابلمه چید .
    -بابا چی شده یک هفته است که امدیم یا امیر داره باهاتون حرف میزنه یا شما دنبالشی؟
    صدای جلز و ولز سیب زمینی ها برشته شده در امد که گیلدا به خودش امد تمام برنج از سبد داخل قابلمه ریخت و دمکنی رو در قابلمه کشید .
    -نمی خواستم نگرانت کنم بابا ....فقط امیر کاری کرد که تا عمر دارم شرمنده ام بابا؟
    گیلدا در قابلمه تو دستش رو هوا موند .
    -چی شده مگه بابا، امیر چکار کرده؟
    -تو این دور زمونه مرد کم پیدا میشه باباجون!
    -بابا دقم دادی چی شده مگه؟
    -چیزی نیست دخمل بابا ...این بدون شوهر تو خیلی خیلی مرد .
    گیلدا نفس حبس شده اشو بیرون داد و در قابلمه رو گذاشت .
    -اتفاقی افتاده؟
    -بهتر مامانت چیزی ندونه یک سری تلوزیون و سیستم صوتی سفارش داده بودم که با این تحریم ها گند زده شد به تمام چک هام اگه امیر نبود الان باید برام کمپوت میاوردین زندان ...
    -خدا نکنه بابا جون .
    -خدا امیر داماد من کرد تا دم پیری عصای دستم باشه خدا رو شکر که تو خوشبخت شدی .
    گیلدا بغض کرد و با ناخونش روی جلد کتاب خط مینداخت .
    -خوب بابا اگه امیر امد بگی با من تماس بگیره، مواظب خودت باش خداحافظ.
    بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد چون صداش بدجور دو رگه شده بود، نگاهش خورد به کتاب ای که روی اسم فراموشی خطهای از کشیده شدن ناخونش افتاده بود.
    صدای کلید در امد کتاب رو کانتر گذاشت لیوان ابی پر کرد و خورد تا شاید این سیب که تو گلوش داره رشد میکنه و بزرگ میشه فرو بره پایین .
    -سلام .
    نگاهش به نگاه خسته امیر افتاد، سلام هاش زیادی ساده بود چرا هیچ وقت نپریده بود بغلش کنه لباشو ببوسه... یا باهم دعوا کنن کل کل کنن ....یا دنبال هم کنن باهم شوخی کنن یا مثل گلاره لوس حرف بزنه عجیجم و ...چرا مثل بابی جون نمیگه عشقم ...فقط گیلدا ست .
    -حالت خوبه گیلدا؟
    گیلدا تکونی خورد از این موهومات بیرون امد .
    -سلام بابا زنگ زد باهاش تماس بگیر .
    میز شام چید، کنار هم شام خوردن هر لحظه گیلدا منتظر بود امیر تعریف کنه که چه شاهکارهای واسه باباش کرده ولی امیر، امیر بود اگه کارهاهاشو تو بوق و کرنا میکرد دیگه امیر نبود دیگه یک پسر خوب نبود .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    شنبه، یکشنبه، دوشنبه، ....
    چه مسخره تمام ایام هفته رو پشت یک ورق قرص جا دادن که اگه یکی از این روزها یادت بره زندگیت رنگ دیگی میگیره .
    خیلی وقت بود ایام هفته اش روی شنبه مونده بود، یادش بود مامانس بهش گفته بود بهتره جلوگیری نکنی، بچه بیاد پات تو زندگی امیر سفت میشه، مامانش بهش یاد داده بود برای اینکه پات سفت بشه باید .
    اصلا چه شکلی؟
    یادش امد وقتی چند سال پیش از خونه خاله ایرانش از مهمونی برمیگشتن یک زنی رو کنار خیابون دید که رژ لب پررنگ قرمز کشیده بود رو لباش، مامانش گفته بود زنیکه خدا لعنت اش کنه ...
    رژ قرمز کشید روی لباهاش، درست مثل اون زن ولی شاید مثل اون از دل خوشی نداشت .
    امیر وارد اتاق شد و برق خاموش کرد و ندید زنش براش شده یک زن
    *************
    -الهی بمیرم خان داداش چه مصیبتی ....؟
    گیلدا شونزده ساله با پیراهن گیپور مشکی و روسری کوتاه ساتن روی صندلی مقابل جماعتی سیاه پوش نشسته بود و با چشای به خون نشسته ادا و نمایش عزاداری اشون نگاه میکرد .
    خاله هاش و مامانش که نوبتی غش میکردن، خان دایی اش که دست اش و روی قلبش میفشرد و اون دست دیگش که همیشه انگشتر عقیق داشت جلوی صورتش گرفته بود و اشک تمساح میریخت و مهمونهای که میومدن مصیبت از دست دادن بزگ خاندان تسلت میگفتن ...
    حالش از بوی عود و حلوا هم بهم میخورد ...
    از همه بیشتر از اون امیری که ته ریش گذاشته بود با کت و شلوار دودی و پیراهن مشکی جلوی در ایستاده بود به مهمونها خوش امد میگفت .
    از این جماعتی که دست به دست هم دادن تا با با جانش الان سـ*ـینه قبرستون باشه .
    -گیلدا مادر این سینی خرما رو بده به امیر .
    نگاهی به زن دایی اش کرد که مدیریت مجلس به عهده گرفته بود دم به دقیقه اون حواله امیر میکرد .
    سینی خرمای تزیین شده که روش سلفن کشیده شده بود مقابل امیر گرفت و تو چشاش زل زد .
    -تو بابا جان کشتی!
    امیر با چشای گرد شده دور و بر نگاه کرد
    -چی میگی تو؟
    -شب اخر تو پیش بابا جان بودی؟
    -بابا جان بخاطر سکته مغزی مرد!
    -تو کشتیش ...تو قاتل باباجانی!
    امیر کلافه دستی به موهاش کشید
    -ببین منم به اندازه تو از مرگ باباجان ناراحتم، پس بهتر چشمم به چشت نیوفته تا هر دفعه تو چشام زل بزنی و بگی من مقصرم، وسایلم بده سهلا یا گلاره بیاره .
    با تمام جسارتی که داشت همینطور زل زده به امیر نگاه کرد .
    -ازت متنفرم امیر .
    **********
    نگاهشو به امیر که دو وجب اونور ترش خوابیده بود دوخت اگه ازش متنفر بود چرا عاشق اش شده بود،میخواست انتقام بگیره از امیر، خان دایی، مامانش ... چرا تکلیف حس اش معلوم نبود صورتشو حس خوبی بهش داد جدیدا به نفس که بوی نعنا میداد معتاد شده بود، دوباره نگاهش کرد ...مرد آرزوهای خیلی ها بود ولی حالا ....
    صدای اذان بلند شد از جاش بلند شد، دستی به چمدون اماده برای فردا کشید، بعد سه هفته قرار بود بخاطر کار باباش دوباره برگردن، زیر دوش اب سرد رفت این حمام با کاشی های ابی رو دوست داشت ولی هنوزم حس معلق داشت مثل شیش ماه پیش هنوزم سرگردون و حیرون بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    سلام دوستای عزیزم
    خیلی ممنونم از حمایت هاو تشکر های شما عزیزان و همچینین مدیران محترم که خیلی اذیت شدن بابت پست های ارسالی من، جا داره ازشون تشکر کنم...
    فصل دوم تموم شد با فصل سوم در خدمت شما هستیم ..
    نقطه عطف این داستان در ابتدای فصل سوم و ما جراهای در روند داستان پیش میاد که هیجان خوندن بالا میبره .......
    امیدوارم تا آخرین فصل همراه شما باشیم .....
    ......................................................................با تشکرتبلور

    فصل سوم
    *****
    برانکارد از وسط بیمارستان عبور کرد
    -چی شده؟
    پرستار جونی با ناز و عشـ*ـوه گفت
    -آقای دکتر علایم حیاتی اش نرمال، درجه هوشیاری اشم داره متعادل میشه .
    دکتری که یک نیم ساعتی از شیفت شب اش گذشته بود با خستگی تمام به صورت بیمارش نگاه کرد به چشمهای که بسته بود ولی زیبای خاص خودشو داشت، ته دلش تکونی خورد .
    -همراه این تصادفی کی؟
    پسری با لباسهای خاکی رنگ پریده، زخمی گوشه پیشانیش جلو امد .
    -بخیر گذشته میبریمش بخش تا چند دقیقه دیگه بهوش میاد .
    و نفس آسوده پسر همراه شد با زنگ موبایل دکتر
    -کامی من مشکلی برام پیش امده میتونی شیفت بعد بجام بمونی ... جبران میکم داداش!
    و دکتر تلفن بدست از پسر دور شد .
    پسر کنار استیشن وایستاد رو به پرستاری گفت
    -میتونم یک تلفن بزنم؟
    پرستار تلفنی مقابلش گرفت
    صدای بوق با گفتن الو قطع شد
    -بابا ما تصادف کردیم، میتونین بیان بیمارستان امام .... .....
    *******
    -آه. ..درد دارم .
    پری خودشو بالای سر گیلدا رسوند
    -کجات درد میکنه مامان جان؟
    گیلدا چشاشو باز کرد
    -مامان ...
    -هیچی نیست مامان جان یک تصادف کوچولو کردی پات شکسته .
    گلاره با ظرف کمپوت امد بالای سرش
    -بیا یکم بخور جون بگیری!
    -خدارو شکر بخیر گذشت آبجی .. ..سفارش دادم گوسفند بیارم براش خونن کنن.
    با صدای خان دایی اش چشاشو بیشتر باز کرد
    -دست درد نکنه خان داداش ...اینقدر که این بچه ها تو چشم اند .
    گلاره تکه ای آناناس به چنگال زد و کنار دهن گیلدا برد .
    -گلاره چی شده چرا خان دایی امده بیمارستان؟
    گلاره با تعجب نگاش میکنه .
    گیلدا دوباره دستشو رو شکمش مشت مکنه
    -ای دلم ....
    مامانش نگاهی میکنه
    -دلت درد میکنه؟
    -ای ...همه جام درد میکنه ...دلم بیشتر!
    همون موقع امیر وارد اتاق میشه .
    گیلدا با دیدنش پتو رو بیشتر رو خورش میکشه .
    -چی شده عمه؟
    -هیچی عمه جون درد داره!
    امیر سرشو نزدیک گیلدا میاره و تو چشمهای ترس خورده گیلدا نگاه میکنه
    -درد داری؟ ...میخوای دکتر صدا کنم؟
    گیلدا شوک زده به امیر نگاه میکنه.
    گلاره تکه آناناس دوباره داخل قوطی اش برمیگردونه .
    -آقا امیر بهتر دکترش صدا کنین؟
    امیر هم نگاه زل زده اش از گیلدا میگیره و از اتاق خارج میشه .
    -گلاره این کی از انگلیس امده؟ ...اینا اینجا چکار میکنن؟
    گلاره مات اش بـرده تا میاد جواب بده، امیر و دکتر بالای سرش میرسن .
    دکتر نگاهی به چشمهای گیلدای میندازه که بازه داره زل زل به اطرافیانش خیره شده، چشهای بازشم قشنگه!
    -آقای دکتر بچم خیلی درد داره!
    دکتر میخکوب نگاه پری میشه، نفسی میگیره و دوباره نگاهش به چشمهای گیلدا میشنه .
    -چرا کولی بازی در میاری، بهت مسکن زدن!
    گیلدا بعض کرده میگه
    -دلم خیلی درد میکنه!
    -پات شکسته، دلت درد میکنه؟
    دستشو رو شکم گیلدا میزاره ولی گیلدا دردی حس نمیکنه، دستشو پایین تر میاره که داد گیلدا در میاد .
    گیلدا نیم خیز میشه دستشو جای درد میگیره .
    دکتر پتوی گلبافت سبز رنگ بیمارستان کنار میزنه، قرمزی خون تمام لباس صورتی بیمارستانی تن گیلدا رو رنگی کرده و قسمتی از گچ سفید رو هم قرمز .
    همه مات میشن و گیلدا سرخ میشه که حالا چه وقت ماهیانه شدن جلوی خان دایی و امیر، آبروش رفته .
    خان داییش استغفرالله ای میگه از اتاق خارج میشه ولی امیر با اخمهای بهم چسبیده کنار دکتر وایستاده .
    دکتر اخم ریزی میکنه
    -اخرین ماهیانه ات کی بوده؟
    گیلدا اب دهنش قورت میده، اصلا هیچی یادش نمیاد با وجود این پسر دایی پرروی نچسب که داره زل زل نگاش میکنه اسم خودشم یادش رفته .
    -سوم ماه پیش!
    گیلدا با چشای که از این گرد تر نمیشد به امیر نگاه میکنه .
    دکتر رو به پرستار میگه
    -خانم دکتر آیت پیج کنین دستگاه سنو سیار هم بیارین .
    مامانش به طرف دکتر میدوه
    -چی شده اقای دکتر؟
    -این تو تخصص من نیست خانم دکتر باید نظر بدن!
    گیلدا نا امید به مامانش نگاه میکنه
    -مامان من دارم میمیرم نه؟
    پری اشک تو چشش جمع میشه.
    -زبونتو گاز بگیر، خدا نکنه .
    امیر نزدیکش میشه
    -گیلدا جان ...
    -به من دست نزدن تو خجالت نمیکشی جلوی مامانم بر بر منو نگاه میکنی؟
    -سلام مریض من کی؟
    نگاه ها کشیده میشه به خانم خوش خنده روی که روپوش سفید تنش و دنبالش مردی با لباس خدماتی چرخ دستی دستگاهی رو هول میده .
    -سلام دکتر .
    -سلام یک سونوی کامل میخوام از شکم و کلیه ها و رحم .
    دکتر کنار تخت گیلدا میشینه و با ناخونهای فرنچ شده اش دسته دستگاهی شبیه موس دستش میگیره .
    -خوب خوشگل خانم لباستو بزن بالا!
    نگاه گیلدا به امیر میفته که هنوزم پرو پرو وایستاده بالا سرش، اروم به مامانش میگه
    -مامان میشه امیر بره بیرون!
    مامانش چش غره براش میاد خودش پیراهن بالا میده .
    برخورد یک چیز یخ روی شکمش حس میکنه .
    خانم دکتر نگاهش به مانیتور که خطوط کج و معوج سیاه و سفید رو نشون میده .
    -خوب تحال و کلیه هات سالمن، معده ات هم اسیب ندیده .
    دستشو پایین تر میاره که چشای گیلدا از درد جمع میشه .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا