- عضویت
- 2016/05/14
- ارسالی ها
- 127
- امتیاز واکنش
- 493
- امتیاز
- 206
- سن
- 54
*****
- امدی!
پری نگاهی به داخل آشپزخونه انداخت .
-چی شده داداش ؟
-در ببند!
پرویز سرکی از پنجره اشپزخونه کشید که چند تا دختر بچه در حال بازی بودن .
-ببین پری ...من تمام زار و زندگیمو فروختم ...یک حساب برات باز میکنم همه رو میریزم به حسابت!
پری با دهن باز به برادرش خیره شد
-واسه چی داداش؟
پرویز سرشو پایین انداخت
-حال اقاجون خوب نیست ...پری نمی خوام این خونه باغ دست هر کس و ناکسی بیفته ...این جا یادگار مادر ...یادگار زخم های که خوردیم ...می فهمی چی میگم پری؟
پری اهی پردرد کشید ...نگاهشو از شرم از چشمهای برادرش به سبد قرمز روی ابچکون ظرفشویی داد.
-پری جان، میراث خور واسه بابا زیاد ...همین نمونش شهرام گور به گوری و اون شوهر پوران مثل کفتار چنبره زدن رو این خونه ...بوی کباب به دماغ اشون خورده ...هه فکر کردن خبری ...
-میخوای چکار کنی داداش ؟
پرویز دوباره سرکی به بیرون کشید .
-من دوماه چکام و وصول نکردم ...میخوام بگم ورشکسته شدم ...
دستی به موهاش کشید و با استیصال گفت
-اقا جون تا طلبکارا رو ببینه نمی زاره همین یکدونه پسرش بره زندادن ....خونه باغ می فروشه ...
پری محکم به گونه اش زد
-پرویز، بابا دق میکنه!
-اخه لامصب بگو چاره ای دارم ...منم اعتبار و ابرومو تو بازار میزارم ...کمرم خم شده زیر بار این ننگ گذشته ....خودم نوکرشم تا آخر عمرش رو چشمم جا داره ...
پری اشک گوشه چششو با لبه روسریش گرفت
-پری جان ...اون نا مروت ها چیزی از این خونه باغ باقی نمیزارن، شهرام همه رو دود میکنه، شوهر پوران ام بیکار و بی عار ول میگرده اون هام دندون تیز کردن واسه اینجا .
پری فین فینی کرد و گفت
-باس چکار کنم؟
-فردا بیا محضر. ..تمام دارو ندارمو به نام تو میزنم، خونه و ماشین و حجره رو فروختم ...حتی مرضی سادات هم خبر نداره ...
در باز شد پوران کله اشو اورد تو
-ای بابا ... شما اینجایین بیان دیگه چایوتون یخ کرد .
و همه از آشپزخانه خارج شدن و هیچ کس ندید دخنر بچه ای با موهای کوتاه پشت گوش زده که برای بازی قایم موشک پشت یخچال قایم شده بود، تمام حرفهاشون شنید و راز بزرگ شون میدونه .
*****
گیلدا خیس عرق از خواب پرید، باز هم همون خواب چند ساله رو دیده بود، به امیر غرق در خواب نگاه کرد با خودش گفت
-من الان عروس پرویز خان ام ...من قرار بود یک روز آبروی اون ها ببرم . ..من ...
تو جاش دراز کشید صدای هو هوی بادهای اخر شهریور زیاد شده بود و این راز زیادی رو قلبش سنگینی میکرد .
صبح راهی خونه اشون شده بودن، انگاری همون تتمه حس دلتنگی هم از سرش پریده بود .
ماشین تو کوچه اشون پیچید، بهداد دید که مثل همیشه سر کوچه وایستاده بود کل محل دید میزد، قرار بود زن بگیره آدم بشه ...پوزخندی زد و با خودش گفت، ذات ادمی رو نمی شه عوض کرد .
وقتی در باز شد و مامانش دید انگاری همه حس های دلتنگی هجوم اوردن تو قلبش خودشو تو بغـ*ـل مامانش انداخت که مامانش اهسته گفت
-گیلدا یادت نره اول بری دست خان دایی رو ببوسی ها، همه جمع اند .
گوشاش کر شد، سیبک داخل گلوش رسیده و بزرگ شد و راه تنفس اشو بست و اشک تو چشاش خونه کرد .
با دیدن باباش بدون دیدن بقیه به طرفش پرواز کرد وقتی هق هق گریه رو سر داد، باباش به شوخی گفت
-پدر سوخته فقط میخو استی لباس نوی که مامانت واسم خریده رو دماغی کنی .
نگاهش به خیسی روی پیرهن ابی آسمانی تن باباش نشست و صدای خنده بقیه و چشم غره های مامانش .
- امدی!
پری نگاهی به داخل آشپزخونه انداخت .
-چی شده داداش ؟
-در ببند!
پرویز سرکی از پنجره اشپزخونه کشید که چند تا دختر بچه در حال بازی بودن .
-ببین پری ...من تمام زار و زندگیمو فروختم ...یک حساب برات باز میکنم همه رو میریزم به حسابت!
پری با دهن باز به برادرش خیره شد
-واسه چی داداش؟
پرویز سرشو پایین انداخت
-حال اقاجون خوب نیست ...پری نمی خوام این خونه باغ دست هر کس و ناکسی بیفته ...این جا یادگار مادر ...یادگار زخم های که خوردیم ...می فهمی چی میگم پری؟
پری اهی پردرد کشید ...نگاهشو از شرم از چشمهای برادرش به سبد قرمز روی ابچکون ظرفشویی داد.
-پری جان، میراث خور واسه بابا زیاد ...همین نمونش شهرام گور به گوری و اون شوهر پوران مثل کفتار چنبره زدن رو این خونه ...بوی کباب به دماغ اشون خورده ...هه فکر کردن خبری ...
-میخوای چکار کنی داداش ؟
پرویز دوباره سرکی به بیرون کشید .
-من دوماه چکام و وصول نکردم ...میخوام بگم ورشکسته شدم ...
دستی به موهاش کشید و با استیصال گفت
-اقا جون تا طلبکارا رو ببینه نمی زاره همین یکدونه پسرش بره زندادن ....خونه باغ می فروشه ...
پری محکم به گونه اش زد
-پرویز، بابا دق میکنه!
-اخه لامصب بگو چاره ای دارم ...منم اعتبار و ابرومو تو بازار میزارم ...کمرم خم شده زیر بار این ننگ گذشته ....خودم نوکرشم تا آخر عمرش رو چشمم جا داره ...
پری اشک گوشه چششو با لبه روسریش گرفت
-پری جان ...اون نا مروت ها چیزی از این خونه باغ باقی نمیزارن، شهرام همه رو دود میکنه، شوهر پوران ام بیکار و بی عار ول میگرده اون هام دندون تیز کردن واسه اینجا .
پری فین فینی کرد و گفت
-باس چکار کنم؟
-فردا بیا محضر. ..تمام دارو ندارمو به نام تو میزنم، خونه و ماشین و حجره رو فروختم ...حتی مرضی سادات هم خبر نداره ...
در باز شد پوران کله اشو اورد تو
-ای بابا ... شما اینجایین بیان دیگه چایوتون یخ کرد .
و همه از آشپزخانه خارج شدن و هیچ کس ندید دخنر بچه ای با موهای کوتاه پشت گوش زده که برای بازی قایم موشک پشت یخچال قایم شده بود، تمام حرفهاشون شنید و راز بزرگ شون میدونه .
*****
گیلدا خیس عرق از خواب پرید، باز هم همون خواب چند ساله رو دیده بود، به امیر غرق در خواب نگاه کرد با خودش گفت
-من الان عروس پرویز خان ام ...من قرار بود یک روز آبروی اون ها ببرم . ..من ...
تو جاش دراز کشید صدای هو هوی بادهای اخر شهریور زیاد شده بود و این راز زیادی رو قلبش سنگینی میکرد .
صبح راهی خونه اشون شده بودن، انگاری همون تتمه حس دلتنگی هم از سرش پریده بود .
ماشین تو کوچه اشون پیچید، بهداد دید که مثل همیشه سر کوچه وایستاده بود کل محل دید میزد، قرار بود زن بگیره آدم بشه ...پوزخندی زد و با خودش گفت، ذات ادمی رو نمی شه عوض کرد .
وقتی در باز شد و مامانش دید انگاری همه حس های دلتنگی هجوم اوردن تو قلبش خودشو تو بغـ*ـل مامانش انداخت که مامانش اهسته گفت
-گیلدا یادت نره اول بری دست خان دایی رو ببوسی ها، همه جمع اند .
گوشاش کر شد، سیبک داخل گلوش رسیده و بزرگ شد و راه تنفس اشو بست و اشک تو چشاش خونه کرد .
با دیدن باباش بدون دیدن بقیه به طرفش پرواز کرد وقتی هق هق گریه رو سر داد، باباش به شوخی گفت
-پدر سوخته فقط میخو استی لباس نوی که مامانت واسم خریده رو دماغی کنی .
نگاهش به خیسی روی پیرهن ابی آسمانی تن باباش نشست و صدای خنده بقیه و چشم غره های مامانش .