داستان عشق ممنوعه.

  • شروع کننده موضوع negah79
  • بازدیدها 1,768
  • پاسخ ها 18
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

negah79

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/07
ارسالی ها
38
امتیاز واکنش
109
امتیاز
81
محل سکونت
یه جای پرت
r9s3_photo_2016-04-06_00-49-51.jpg



خلاصه:


این رمان کاااااااااااااملا واقعیه و طبق زندگی یکی از اشناهای خودم می نویسمش فقط بخاطر بعضی مسائل اسامی تغییر پیدا کرده.

مقدمه:

مرخصی ندارد

حتی وقت استراحت ندارد

حقوق و مزایا ندارد

بیمه ندارد

ترفیع و پست و مقام ندارد

استعفا یا اخراج شدن ندارد

بازنشستگی و از کار افتادگی هم ندارد

با این حال دوست داشتنی‌ ترین شغل دنیاست ، عاشق تو بودن !
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    الناز:

    موهامو یه دور دیگه شونه کشیدم و روی تختم دراز کشیدم...

    هووووووووووووووووف امروز چقــــــــــــــــــــدر خسته کننده بود...!بعد از کلی سر و کله زدن با استاد احمدی

    عنق گنده دماغ و بعدشم باشگاه....

    چشمامو بستم و سعی کردم صورتشو تصور کنم....با دیدن لبخندش یه جوری شدم...انگاری منو از یه بلندی بی پایان پرت کردن پایین....

    اینقدر روی تخت این دنده و اون دنده کردم که بالاخره خوابم برد....

    *************

    مامان:الناااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااززززززززززززززززززززززززززز خبرتو برام بیارن پاشووووووووووووووووو

    یه چشممو باز کردم و خواب الود فتم:مامان تورو سر جدت بیخیال خوابم میاد.

    مامان:غلط کردی پاشو.....پاشو ببینم الان داییت اینا میان.

    با شنیدن این جمله سیخ سر جام نشستم و زل زدم به مامان:دایی اینا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به چه مناسبت؟؟؟؟

    مامان پشت چشمی نازک کرد:مگه مناسبت میخواد که داداشم بیاد خونه ی خواهرش.....پاشو ببینم.

    پوفی کشیدم و بلند شدم...ابی به دست و صورتم زدم و رفتم سراغ کمدم،یه تونیک کوتاه که قدش تا روی زانو بود و فیروزه ای رنگ بود کشیدم بیرون و شلوار و شال سفیدم رو هم پوشیدم.

    نشستم جلوی میز ارایشم و یه رژ لب هلویی زدم و یه خط چشم ظریف...و در اخر یه دور هم با ادکلنم دوش گرفتم و چنتا سلفی هم توی ژستای لوس و مسخره از خودم انداختم.

    خواستم از اتاق برم بیرون که صدای پیام گوشیم بلند شد.

    نگاه:بههههههههههههههه سلام خرس قطبی چه عجب افتخار دادین که بیدار شین.

    خندم گرفت....نگاه یکی از بهترین دوستام بود که از دوران مدرسه با هم بودیم.

    - زهر مار بی تربیت خودت خرسی.

    نگاه:اوهوع نچایی یه وخت.

    - نه راحتم تو جوش خودتو برن.

    نگاه:خدایی به سنگ پا قزوین گفتی تو برو من جات وایمیسم.

    خندیدم:میگم نگاه!

    نگاه:ها؟؟؟؟؟؟؟؟

    - دارن میان.

    نگاه:کی؟؟؟؟؟؟؟کیا دارن میان؟؟؟؟؟؟؟

    - خنگ خدا داییم اینا دارن میان.

    نگاه:خب بیان دخلش به تو.....

    داشت کرم میریخت و میخواست اذیتم کنه.

    - خیلی بیشعوری.

    نگاه:خخخخخخخخخ خیلی خب بابا فهمیدم.....یه عکس از اون قیافه ی شیش در چهارت بفرست ببینم چه بلایی سر اون قیافه ی نحست اوردی.

    سریع یکی از سلفیایی که گرفته بودم و براش فرستادم و تایپ کردم:خوبم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    نگاه:اره بابا قابل تحملی.

    - نگاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه.

    نگاه چنتا شکلک خنده فرستاد و نوشت:اوه اوه رفیقم چرا پاچه میگیری؟؟؟حقیقت تلخه دیگه.

    - گم شو بابا من دارم از استرس میمیرم تو شوخیت گرفته؟

    نگاه:النازی ناراحت شدی؟؟؟؟؟؟بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم....بابا اصن تو خوشگل تو خوش تیپ....خوبی بابا الکی گفتم.

    - برو اصن من قهرم.

    نگاه:ای بابا ناز نکن دیگه الان اقاتون اینا میان.

    خواستم جوابشو تایپ کنم که صدای زنگ در اومد:وای نگاه اومدن.

    نگاه:چنت نفس عمیق....ریلکس....خوشگل موشگلم که کردی دیگه چته....بپر برو پایین بی توجه و بی محل عین دفعات قبل تا حرررررررررررررررررص بخوره.

    خندیدم و خداحافظی کردم،از پله های رفتم پایین و با همه سلام و احوالپرسی کردم.

    با چشمام دنبالش میگشتم که انگشت حسنا(دختر داییم)تا ته فرو رفت تو پهلوم:

    اینقدررررررررررررر چشماتو چپ و راست نکن الان میاد.

    با لبخندی مصنوعی دستشو گرفتم و تا ته پیچوندم:عزیییییییییییییییزم من که دنبال اون داداش بوزینت نمیگردم.

    معلوم بود داره درد میکشه ولی برای حفظ ظاهر عین من داشت سعی میکرد که لبخند بزنه....دستشو ول کردم و یکی زد به بازوم:اییییییییییییی خدا خفت کنه الهی....دستم شکست

    - حسنا برو تا خفت نکردم.

    حسنا:خیلی خب خیلی خب رفتم.

    رفت نشست کنار زن داییم و با حرص نگام کرد.

    یه پوزخند تحویلش دادمو خواستم برم تو اشپزخونه که عین مجسمه ابوالهول ظاهر شد.....یه لحظه نفسم گرفت،شروع کردم به برانداز کردن:

    خب خب خب.....یه دست موی بور همیشه ژل خورده که از زور ژل و واکس مو برق میزد،یه پیشونی بلند و یه جفت چشم سبز ،هیکلی چهارشونه و ورزشی با قدی حدود 190....یه کت تک اسپورت مشکی یقه دیپلمات تنش بود و یه جین مشکی راسته.

    وااااااااااااااااااااایییییییییییییی چه خوشتیپ شده کثافط.

    طبق معمول با اخم از کنارم گذشت....بیشعوووووووووووووووووور سلامت بخوره تو سرت عوضی.....!!!!!!!!!!!!!

    دلم گرفت.....اصن تقصیر خود لعنتیمه که بهش دل بستم...بیا الناز خانوم تحویل بگیر اینم از اقا حسین جونت....

    با حرص رفتم توی اشپزخونه و یه لیوان اب رو تا ته یه نفس خوردم....!!!!!!!!!!

    بعدش درحال ارووم کردن خودم بودم که رفتم توی هال و با حسنا مشغول شدم بدون حتی ذره ایی توجه به اقا....!!!!!!!!!!

    تا اخر مهمونی نه نگاش کردم نه حرفی زدم ولی اون چند باری سرشو اورد بالا و نگاهشو میدوخت به من...!

    د اخه لعنتی اگه تو هم همین حسو داری چرا هی چپ و راست اخم میکنی و محل نمیدی....!

    اوه حالا نه که من عاشق سـ*ـینه چاکشم....به پر قبای اقا برمیخوره با من حرف بزنه....خیلی خب دارم برات!

    الناز نیستم اگه به غلط کردن نندازمت....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
     

    negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    الناز:

    از ماشین پیاده شدم و با ناز عینک دودیمو زدم رو سرم.شروع کردم به راه رفتن توی پیست...اه پس این نگاه کجاس....؟؟؟؟؟

    خدا مرگت بده با این رشته ی ورزشیت....اخه موتور سواریم شد ورزش؟؟؟؟؟؟اونم واسه یه دختر؟؟؟؟؟؟؟؟یادمه وقتی راهنمایی بودیم با هم میرفتیم تکواندو،بعد از اون نگاه رسید به موتور سواری و منم تکواندو رو حرفه ای کار کردم!!!!توی همین فکرا بودم که یه صدایی از پشت سرم اومد:

    به به خانوم رفیق...!

    برگشتم سمتش که با دیدنش فکم افتاد:یه دست کاپشن و شلوار مشکی براق تنش بود و کلاه کاسکتشو دستش گرفته بود...هیکل ورزشی و خوشگلش توی اون لباسا واقعا عالی بود...

    نگاه:اووووووووی الناز کجایی؟؟؟؟؟؟

    - ها؟؟؟؟؟بله؟؟؟؟؟؟

    خندید:کجاییی؟؟؟؟؟؟؟میدونی چند بار صدات کردم.

    زدم به بازوش:ناکس چه خوشتیپ شدی.

    خندید:دیگه دیگه....

    دستمو کشید و رفتیم بیرون:نگاه:ببخشید نمیخواستم تا اینجا بیای.

    - نه بابا این چه حرفیه....دلم میخواست پیست رو هم ببینم.

    نگاه :خب دیه بریم؟

    - کجا ؟؟؟؟؟من ماشین اوردم.

    نگاه:اشکالی نداره بذار همینجا خودم فردا میام پیست برات میارمش.

    سوییچ رو دادم دستش و راه افتادیم سمت موتورش....

    نگاه:شرمنده رفیقم یه امروز رو باید بدون کلاه ایمنی سوار موتور شی.

    - بیشین بینیم باو..کلاه ایمنی!!!!!این قرتی بازیا چیه.؟

    نگاه با خنده نشست و منم پشت سرش پریدم رو موتور.....راه افتادیم توی خیابونای تهران،از بچگی عاااااااشق موتور بودم ولی خب به دلایلی بابا نمیذاشت سوار شم.....لعنت به شانس من...!

    زدم به کتف نگاه و گفت:بابا سریع تر برو خو....

    نگاه:خطرناکه.

    - عه....

    نگاه:الف زیر ب...

    یه ضربه محکم تر نثارش کردم:میگم تندتر برو.

    خندید:باشه باشه....ولی محکم بچسب.

    بعدشم سرعتشو به طرز ناشیانه ای بیشتر کرد که با جیــــــــــــــــــــــــــــغ من همراه شد....سرمستانه میخندیدیم..گوربابای همه ی مشکلات.!!!!!!!

    **********************

    حسین:

    با رضا از ماشین پیاده شدیم و نشستیم روی یکی از نیمکتای بام تهران....به جرعت میتونم بگم که یکی از بهترین جاهای تهرانه....اصن وقتی میای اینجا حس ارامش داری.

    سرمو به پشت نیمکت تکیه دادم که رضا با ارنجش زد تو پهلوم:اوه عجب جیگری....!

    چشمامو باز کردم دیدم داره به یه دختر نمکی اشاره میکنه.

    با اخم گفتم:خب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    رضا:ول کن پاچه رو شلوار رو تازه گرفتم.

    - رضا فک اضافه موقوف داری به چی فکر میکنی؟؟؟؟؟

    رضا با یه جهش از روی نیمکت پرید و گفت:من برم مخ بزنم برگردم.

    پسره دیوانه....گوشیمو دراوردم و رفتم توی گالری....عکساشو تو هرحالتی داشتم....این عکسارو یواشکی از حسنا کش رفته بودم،دستمو کشیدم روی صفحه ی گوشیم....

    هعیییییییییییییییییییییییییی....کی میتونم بهت بگم دوست دارم.....کی میتونم بهت بگم تنها دختری که وارد قلبم شده تویی؟؟؟؟؟؟؟

    با افکارم مشغول بودم که صدای شیطون دوتا دختر روی مغزم رژه میرفت با عصبانیت سرمو اوردم بالا که چهارتا درشت بارشون کنم که با دیدن الناز و یه دختر دیگه کنارش خشکم زد.....

    یه مانتوی یاسی کوتاه تنش بود و شال و شلوار ابی روشن...یه ارایش ملیح داشت که خیلی نازش کرده بود!به دختری که کنارش بود نگاه کردم.....اوه چه تیپی...یه دست کاپشن و شلوار موتورسواری تنش بود.

    یعنی موتور سواره؟؟؟؟؟؟؟؟؟کلاهشو دستش گرفته بود و موهاش ریخته بود تو صورتش...اون دختره سرشو اورد پایین و یه چیزی به الناز گفت که الناز با خنده دستشو دور بازوش حلقه....

    یعنی میشه یه روزی دست منو هم اینجوری بگیره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    باهم رفتن دوتا نیمکت اون ور تر من نشستن،الناز هنوزم منو ندیده بود،بلافاصله رفیقش گوشیشو دراورد و شروع کردن از خودشو سلفی گرفتن....

    خودشیفته ها....!!!!!!

    بعدشم که طبق معمول عادت خانوما نشستن با همدیگه فک زدن.

    *****************

    الناز:

    با نگاه مشغول حرفیدن بودیم که یه لحظه سرمو بالا اوردم و ناگهانی چشمم افتاد به پسری که چند متر اون طرف تر ما نشسته بود و کلافه دستشو میکشید توی موهاش....همون پسری که خیلی وقته شده همه ی قلبم...همونی که دوسم نداره ولی من عاشقشم....

    پاک ادامه ی حرفم یادم رفت و خشکم زد...نگاه چند بار زد به شونم:

    الناز....هی الناز با توام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    با ابرو اشاره کردم و گفتم:اونجارو ببین.

    نگاه برگشت و نگاهشو دوخت به حسین:خب که چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    پلک زدم و با بغض گفتم:دوسش دارم.

    نگاه دستشو گذاشت روی شونم:خیلی خب ارووم باش خواهری....ارووووم،یه روزی میاد که همه چی درست میشه فدات گریه نکن.
     

    negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    نگاه:

    روی تختم غلتی زدم و گوشیم و برداشتم:هووووووووم؟

    صدای جیغ جیغ الناز پرده واسه گوشم نذاشت:هوم و مرض،هوم و کوفت باید بگی جانم الناز جان

    - اهوووووووووووووووووووووووع من از این خز بازیا بلد نیستم به حسین جووووووووونت بگو اینجوری جوابتو بده.

    داد زد:نگااااااااااااااااااااااااااااااااااه میکشمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت.

    خندیدم:چخه....ول کن پاچه رو.

    النز:کجایی؟؟؟؟؟چیکاره ای؟؟؟؟؟

    - خونه و بیکار.

    الناز:بیمارستان نرفتی مگه؟؟؟؟

    - نه بابا دیشب تا صبح شیفت بودم کاری داشتی.

    الناز:خونه دایی اینام دارن مقدمات شستن فرش هارو فراهم میکنن واس خونه تکونی گفتم بیای کمک.

    - کمک یا خر حمالی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    خندید و خواست چیزی بگه که صدای حسنا تو گوشی پیچید:بده ببینم این بوزینه چی میگه؟؟؟؟

    - اووووووووووووووووووووووووی بوزینه عمته بی تربیت

    حسنا خندید:عمم که میشه مامان دوستت.

    - دوستم نه و ابجیم درضمن مامان الناز نه واون یکی عمه هات.

    حسنا پقی زد زیر خنده و گفت:خدا خفت نکنه میای یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟

    - یا نه.

    حسنا:نگااااااااه.

    - من خر بشو نیستم خرحمالی هم نمیکنم.

    حسنا:عجب خر تو خری خیلی خب حالا بیا بشین اصن دلم برات تنگیده.

    -خواهش کن.

    حسنا با حرص غرید:خیلی بیشعوری.

    - یه حرف جدید بزن.

    حسنا:خواهش میکنم خانم به ظاهر محترم تشریف گ*هتونو بیارید.

    خندیدم:درست خواهش کن یه جوری که در شان پزشک جماعت باشه.

    حسنا تقریبا داد زد:میای یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    با خنده گفتم:خب خب باشه میام گوشی بده الناز.

    یه فحش داد و گوشی رو داد دست الناز که الناز همچنان میخندید گفت:چرا سر به سرش میذاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    - کسی بهت گفته خیلی پرروییی؟

    الناز:نه.

    - خب من گفتم ببین من تا یه ربع دیه اونجام کاری باری وسیله ای/؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

    الناز:نه اجی مرسی....

    - پس بای.

    الناز:بای.

    گوشیمو پرت کردم روی تخت و بلند شدم یه ابی به دست و صورتم زدم یه دست لباس مناسب خر حمالی برداشتم و با کیفم رفتم پایین.

    -سلااااااااااااااااااااااام خانواده گرام....من برم دیه.

    مامان با لبخند از اششپزخونه اومد بیرون:سلام دختری کجا به سلامتی؟؟؟؟؟

    درحالی که بند کتونیامو میبستم گفتم:میرم پیش الناز فعلا....

    مامان باشه ای گفت و که بابا از اشپزخونه اومد بیرون و یه سیب پرت کرد سمتم:بخو ضعف نکنی.

    با خنده چشمی گفتم و از خونه زدم بیرون....

    حدودا بعد از کلی ترافیک و قردادن توی ماشین با اهنگای ارمین و تتلو رسیدم به خونه دایی الناز.....

    قبل از اینکه دستم بره سمت زنگ یهو در باز شد و پسر دایی گند اخلاقش اومد بیرون....با دیدنم اخمی کرد و رد شد....

    اوهوع اوهوع نچایی یه وخ....پسره بی تربیت نمیدونم این رفیق کله خر من به کجای این دل خوش کرده و دوسش داره.....والا.

    رفتم تو که حسنا با دیدن من دستشو تکون داد و الناز اومد سمتم:سلام.

    الناز:سلام خوبی؟

    -مخسی تو چطوری/؟؟؟؟؟خاله اینا خوبن؟؟؟؟

    لناز:خووووووووووووووووووووب حالا بیا بریم که حسنا متنظره.

    هردوتا راه افتادیم سمت حسنا و بعد کلی هر و کر ومسخره بازی شروع کردیم به شستن فرشها.....

    ***************

    دوساعتی بود که مشغول بودیم و دوتا فرش رو پشت سرهم شسته بودیم.....تلو تلو خوران ولو شدم روی تخت توی حیاط حسنا اینا و دستامو رفتم جلوی چشمامو گفتم:

    ای ننه کجاااااااااااااااااااااااااااااااایی؟؟؟؟؟؟؟؟/نگا نگا این حسنا خره و اون الناز بیشعور چه بلایی سر دست و پای بلوریم اوردن....

    هردوتاشون با خنده پریدن سمتم که عین فشنگ توی جام پریدم و پا به فرار گذاشتم....

    حیاطشون قربونش برم اونقدری بزرگ بود که دیگه جونی توی پاهام نمونده بود واسه دویدن....

    حسنا داد زد:مگه دستم بهت نرسه....

    الناز ادامش داد:خییییییییییلی کثافطی...

    یهو وایسادم و برگشتم سمتشون:هرکی دلش هوای نعره های داداش شامپانزه ی این خر و پسردایی عنق ایم بزغاله رو کرده بگه تا حسین جوووووووووووووووووووووووووونوووووووووووووووو صدای کنم یه نعره بکشه حالتون جا بیاد.

    حسنا و الناز منفجر شده بودن از خنده.....

    اینقدر خندیدیم که یادمون رفت واسه چی دنبالم کردن باهم رفتیم روی تخت و منو حسنا نشستیم که یهو هیکل جفتمون با اب یکی شد و پشت بندش صدای خنده ی الناز دراومد:

    مررررررررررررررررررسییییییییییییییییی از اینکه به فکرم بودیین و یه جا تجمع کردین.........

    نعره زدم:النااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااز.
     

    negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    به ثانیه نکشید که منو حسنا پریدیم پایین و دنبالش کردیم.

    حسنا داد زد:خییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خری الناز مگه دستم بهت نرسه.....

    **************

    الناز:

    بعد خیس کردن اون دوتا که هنوز دارن دنبالم میکنن کل حیاط رو دور زدیم دیگه هیچ راهی برام نمونده بود،خسته شده بودم و نفس نفس میزدم از طرفی هم میدونستم دستشون بهم برسه تیکه بزرگم گوشمه سر برگردوندم که ببینم چقدر باهام فاصله دارن که صاف رفتم تو بغـ*ـل یکی با فرض اینکه اونیکه توی بغلشم داییمه محکم دستامو دور کمرش حلقه کردمو جیییییییییییغ زدم دایی تورو خدا اینا میخوان منو بکشن....

    :کی جرعت کرده که به عشق من ببگه بالا چشت ابرو؟؟؟؟؟

    یه لحظه....با شنیدن صداش....قلبم وایساد.....به معنای واقعی هنگینده بودم....

    ***************

    نگاه:

    همینجوری می دویدم و هرجی فحش بالا و پایین18 بود رو نثار الناز میکردم که یهو خوردم به حسنا:

    هووووووووووووووی چته وایسادی وسط راه اون بزغاله کجـــ...

    با دیدن صحنه ی رو به روم لال شدم به معنای واقعی....!!!الناز توی بغـ*ـل حسین بود و اونم بود...منو حسنا هم با چشایی قد توپ تنیس داشتیم دل دادن و قلوه گرفتن این دوتا ملخ عاشق رو نگاه میکردیم...

    که یهو بازوم از سمت حسنا کشیده شد و ازشون فاصله گرفتیم....

    *************

    حسین:

    سرمستانه از روز خوبی که داشتم قهقه زدم و کلید انداختم و در حیاط رو باز کردم....صدای جیغ جیغ حسنا و الناز و رفیقشون حیاط پرکرده بود.....عجیب امروز دلم یکمی شیطنت میخواست....دست در جیب و لبخند زنان راه افتادم سمت خونه نزدیک پله های ورودی خونه بودم که الناز در حالی که داشت پشت سرشو نگاه میکرد با خنده صاف اومد توی بغلم و :دایی تورو خدا اینا میخوان منو بکشن....

    از حرکت ناگهانیش نفسم گرفته بود...منی که تاحالا برای بودن با الناز له له زده بودم حالا دختر دوس داشتنی قلبم با هیچ فاصله ای منو بغـ*ـل زده.....:کی جرعت کرده که به عشق من بگه بالا چشت ابرو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    لرزش ناگهانی بدنشو حس کردم...قلبش زیر سینم عین گنجشک میتپید،معلوم بود شوکه شده چون با ناخناش لباسمو از ناحیه کمر چنگ زد....خندیدم....

    درست مثل حسنا بود،وقتی هول می شد یا می ترسید به جای اینکه خودشو از طرف مقابل جدا کنه بیشتر توی بغلش فرو میرفت....

    همونجوری وایساده بودم و برای بیرون کشیدنش از اغوشم هیچ تلاشی نمیکردم!!!!بعد از کلی مکافات خودشو از بغلم کشید بیرون با لپای اناری لب زد:حسین؟!

    بلند خندیدم:جاااااااااانم.

    به معنای واقعی کلمه چشماش گرد شد و گفت:نکنــــــ....تو.....تو هم.....

    اجازه ی حرف زدن ندادمو بغلش زدم سرم رفت بین موهاشو گفتم:من چی؟؟؟؟؟؟؟؟برات عجیبه یه ادم خشک بی احساس عاشق دخترعمه ی تخسش بشه؟؟؟؟؟؟؟؟

    دوباره توی بغلم لرزید....یعنی نمیدونست که دوسش دارم....

    سرشو اورد بالا ولی قبل از اینکه چیزی بگه سریع گفتم:الناز بگو..بگو که تو هم دوسم داری خواهش میکنم....

    لپ اناری کرد و سرشو انداخت پایین....بیشتر به خودم فشردمش...از روی زمین بلندش کردمو دور خودم چرخوندمش...

    صدای خندش بلند شد....آی من فدای خندهات چه خوشگل میخندی گل من..!

    *********************

    الناز:

    بعد از اون روزی که بهم گفت دوسم داره رابطمون بهتر شد....امروز روز بیستم فروردین سال جدیده و من دارم میرم بیمارستان....!

    از ماشین پیده شدم و رفتم اتاق رست که دیدم باران داره با چشای به خون نشسته نگام میکنه....باران از نگاه برام عزیز تر بود و همیشه هم باهاش راحت تر بودم ولی امروز....

    خیز برداشت سمتم و غرید:که شوور میکنی و خبر نمیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    خندیدم:بابا شوور کجا بود دلت خوشه....

    باران:اره ارواح خالت پس اون پسردایی عاشق سـ*ـینه چاک چی میگه.....؟

    - خب دوسم داره....

    باران:و تو....؟

    - دارم.

    دستاش دور یقم شل شد و با لبخند گفت:خوشبخت بشی....

    همیشه این رفتارای ضد و نقیضش هیجان زدم میکرد..درست مثه الان،تا همین دو دقیقه پیش میخواست خفم کنه ولی حالا داره برام ارزوی خوشبختی میکنه....

    نشستیم و تا قبل از شروع کارم کلی باهم گپ زدیم و از تاریخ خواستاری براش گفتم و از علاقه ام به حسین اونم با خندای مهربونش جوابمو میداد....

    **************

    در زدم و رفتم تو اتاق نگاه...کلافه بود و داشت طول و عرض اتاق رو طی میکرد....

    -چته تو نگاه؟؟؟؟؟چرا باز با باران دعوات شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    نگاه داد زد:مگه نگفتم خوشم ازش نمیاد دور و برش تپلک الناز.....بهت نگفته بودم نه؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی میخوای بگی امار دوس پسرای رنگارنگشو نداری و نمیدونی که هرشب با یه نفر سر میکنه اره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    منم عین خودش زدم رو دنده لجبازی:نگاه راجب باران درست صحبت کن....

    نگاه:خیلی خب باشه انتخابتو کردی...ولی بدون که از امروز دیه نگاهی برای تو وجود نداره الناز.....بین منو باران ،باران انتخاب شد منم مشکلی ندارم نه ناراحتم نه خوشحال....حالام از اتاق من برو بیرون....

    ته دلم خالی شد.....یعنی چی؟؟؟؟؟نگاه زدی زیر همه چیز؟به همین راحتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    چشام پر از اشک شد و با بغض درد گفتم:نگاه....

    نگاه داد زد:نگاه مرد..بیروووووووووووووووووووون....

    از اتاقش زدم بیرون و خودمو پرت کردم تو اتاقم.....با صدای بلند زار.....اخه مشکلش با باران چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا اینقدر ازش کینه داره؟؟؟؟؟؟؟؟

    تلفن اتاقم زنگ خورد:بله؟

    - خانوم دکتر یه اقایی اومدن میگن با شما کار واجب دارن....

    - بفرستشون داخل.

    چیزی نگذشت که در باز شد و قامت حسین توی چهارچوب در پیدا شد مثل همیشه الناز کش....!

    با دیدنش دوباره اشک توی چشام جوشید و با بغض نالیدم:حسیـــــــــــن.

    با نگرانی اومد سمتم و ناگهانی منو بغـ*ـل زد....سرمو گذاشت روی سینش و گفت:جان حسین؟چی شده گلم؟؟؟چی اشک خانوم منو دراورده.....

    یقشو چنگ زدم و هق زدم:حسین نگاه....

    حسین:نگاه چی عشقم؟؟؟؟؟

    - گفت یا من یا با....باران.....گفت دیگــــ.....دیگه تمووووو....تمومه منو....فراموش کن....

    دستشو نوازش وار کشید روی کمرم :هیس گلم اروووووووم گریه نکن عزیز دلم اروووم باش درست تعریف کن ببینم چی میگی؟؟؟؟؟

    ارومتر که شدم همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم اونم گفت که صبر کن زمان همه چیو حل میکنه....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    نگاه:

    خسته و کوفته زدم روی ترمز و همه ی حرصمو سر در ماشین بدبخت خالی کردم....الان دلم فقط ویراژدادن میخواست که متاسفانه جاش نیست....!!!!!!

    دستامو بردم توی جیب مانتومو تکیه دادم به نرده های تراس دایره ای شکل برج میلاد...خدایا!چقدر حس میکنم اینجا نزدیکمی....!!!!!!!!!!!!

    چشمامو بستم و سعی کردم فکرم تهی از هرچیزی باشه ولی لعنتی نمی شد....نمی شد وقتی میدیدم الناز داره با پای خودش میره تو چاه نمی شد....

    پوووووووووووووووووف....نگاهمو بی هدف روی شهر چرخوندم که گوشیم زنگید....

    - بله.

    - اوه سلام خانوم شکست خورده...

    متنفرم از صدای نحسش،غریدم:چی میخوای از جون الناز...هرچقدر بخوای بهت میدم فقط دست از سرش بردار اون عین تو اهل این کثافط بازیا نیست.

    باران:اووووووووووووووو اوووووووووووووووو یواش تر پیاده شو باهم بریم....چه خبرته دکتر؟؟؟؟

    - ببین دختره هـ*ـر*زه خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم....

    باران پرید بین حرفم:نه تو گوش کن رفیق فداکار اون الان هرچی باشه مهم نیس مهم اینه که منو از تو بیشتر قبول داره هنوز ادم حسابیه ولی چند روزه دیگه میاد قاطی ماها....

    خواستم جوابشو بدم که بلند خندید و قطع کرد....از سر حرصم داد زدم:خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

    از زور عصبانیت نفس نفس میزدم...حداقل اگه میدونستم اون لعنتی چیکار میخواد بکنه شاید میتونستم جلوشو بگیرم ولی الان.....

    *******************

    الناز:

    یه دور دیه به خودم نگاه کردم:یه کت و شلوار خوش دوخت سفید با نوار های ترمه دوزی شده ی سنتی و یه شال حریر مشکی...موهامو کج ریخته بودم توی صورتم و کارم با یه خط چشم ظریف و یه رژ گونه و لب هلویی تموم شد صندلای بدون پاشنه ی سفیدمو پام کردمو خواستم برم بیرون که مامان اومد تو....با دیدنم اشک توی چشماش لرزید.

    - عه مامان گریه نکن دیگه..بین دارم عروس میشم.

    مامان اومد سمتم و پیشونیمو بوسید:قربون تو برم من دخترم...چه زود بزرگ شدی..

    خندیدم و با مامان رفتیم پایین..

    کنار در وایسادم و سلام و احوالپرسی ها شروع شد؛حسین اخرین نفری بود که اومد تو....یه کت و شلوار شکلاتی با پیراهن کرم و یه کراوات نازک شکلاتی....ولی....

    چشماش،چشماش چرا اینقدر عصبیه....؟

    با ناز سلام کردم و خندیدم ولی حسین حتی جوابمو هم نداد.....نگاهمم نکرد....دلم گرفت یعنی چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    چرا اینجوری کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟بغض بدی داشتم از همونجا رفتم توی اشپزخونه و مشغول شمردن گل های رو میزی شدم...

    یعنی چه اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟؟؟؟چرا بهم ریخته بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟اصن من الان باید چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    توی همین گیر و دار بودم که صدای مامان اومد:الناز دخترم نمیخوای چایی رو بیاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    بلند شدم و سینی به دست راه افتادم سمت هال ولی حتی سر بلند نکرد که نگام کنه..چای رو به همه تعارف کردم و نشستم کنار زنداییم....

    دایی مهرداد رو به بابا گفت:خب ما که گفتنیا رو گفتیم بذارین به این دوتا جوون هم فرصت بدیم که حرفاشونو یکی کنن....

    قبل از اینکه کسی چیزی بگه حسین فورا گفت:نه بابا نیازی نیست منو الناز قبلا حرفامونو زدیم...

    وا چرا دروغ میگه؟؟؟؟؟؟؟؟ما کی حرفامونو زدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    دیگه واقعا از دستش ناراحت بودم....هر لحظه امکان داشت اشکم بریزه،حتی صحبتای بقیه راجب خرید و مراسم هم برام مهم نبود....فقط شنیدم که یه لحظه گفتن فردا بریم ازمایش....

    چشمامو روی هم گذاشتم و با یه ببخشید از جام بلند شدم....اگه بیشتر می موندم کار دست خودم میدادم.

    رفتم توی اتاقمو نشستم روی تختم....سرمو تکیه دادم به تاج تخت و زانوهامو بغـ*ـل زدم؛نمیدونم چند دقیقه گذشت که تقه ای به در خورد و پشت بندش در باز شد....چشمامو باز کردم که دایی رو توی اتاق دیدم.

    دایی:نمیخوای مارو بدرقه کنی عروس فسقلی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    خندیدم:چرا دایی اومدم....

    با هم رفتیم و به قول دایی بدرقشون کردم....!
     

    negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    بصح با کلی غرغر از خواب بیدار شدم و یه تیپ ساده زدم.عروسیه مگه میریم ازمایش...فقط همین....!!!!!

    کیف و کفش ورنی مشکیمو برداشتم و رفتم بیرون همزمان با خروج من از خونه بنز مشکی حسین هم لوی پام ترمز کرد....

    سوار شدم و سلام کردم ولی بازم عین دیشب....!!!!!! د اخه چشه مگه.....

    نگاش کردم و گفتم:حسین!!!!!!میشه بگی چی شده؟؟؟؟؟دلیل این رفتارت چیه؟؟؟؟؟؟از دیشب تاحالا نگامم نکردی....با توام حسین با دیوار که حرف نمیــــــ.....

    داد زد:خفه شو النااااااااااااااااااااااااااااز.

    به معنای واقعی کلمه کپ کردم....این،این الان سر من داد زد....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بغض گلومو می فشرد ولی به خودم اجازه نمیدادم که بخوام جلوش اشک بریزم....نههههههههههههه من هنوز النازم همون دختر تخس و مغروری که همه فکر میکردن احساس نداره!!!!!نمیذارم غرورم جلوی این اقا تیکه تیکه شه....

    کیفمو توی دستام فشردم و چشامو محکم گذاشتم روی هم....نمیذارم پا بذاری رو غرورم اقای پسر دایی.....

    جلوی بیمارستان زد روی ترمز و پیاده شدیم....عین برج زهرمار با یه متر فاصله ازش راه میرفتم...

    ******************

    با سرگیجه ی بدی نشستم توی ماشینو سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی...ولی نمیدونم حسین کجا رفت....

    اخ...جای سوزن امپول می سوخت و چشام سیاهی میرفت!!!!!!!!!چند دقیقه بعد با دوتا ابمیوه و دوتا کیک اومد نشست توی ماشینو اولین کیک و ابمیوه باز کرد و نوش جان کرد!!!!!!!!!!!به دومی که رسید گفتم:

    پس من چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    یه نگاه تهی از هر احساسی بهم انداخت و گفت:من برای هـ*ـر*زه هیچ خرجی نمیکنم.....اینو خوب توی گوشات فرو کن الناز این ازمایش فقط برای بستن دهنای پدر و مادرامون بود و تمام....از این به بعد نه من نه تو تازه باشید ازم متشکرم باشی که جلوی عمه اینا ابروتو نبردم.

    حرفاش برام از هر توهینی سنگین تر بود...نفس نمی تونستم بکشم،احساس خفگی میکردم با بغض از ماشینش پیاده شدم و همه ی حرصمو سر در ماشینش که میدونستم روش حساسه خالی کردم....

    تلو تلو خوران بی هدف راه افتادم....سرم بدجوری گیج میرفت ولی من انگار نه انگار....

    یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من.....هـ*ـر*زه.....اخه......کی بهش همچین حرفی زده؟؟؟؟؟؟منی که تا حالا توی عمرم با هیچ پسری نبودم.....!!!!!!!!!!

    یه دستمو به دیوار گرفتمو بی هدف به راه رفتنم ادامه دادم....اشکام بی وقفه میریخت روی صورتم و منم هیچ تلاشی برای پاک کردنشون نمیکردم.....اصلا همتون برین به درک....!!!!!!

    ***************

    حسین:

    زل زد توی چشامو بعدش با بغض از ماشین پیاده شد.....در ماشین خوشگلمو چنان بهم کوبید که گفتم الانه که یه طرف ماشین داغون بشه....!!!!!هرکس دیگه ای بجز الناز بود الان چهارتا درشت بارش کرده بودم ولی الناز....!!!!!!!!!چقدر زور زدم تا تونستم اینو بهش بگم.....

    دو شب درست بقبل از خواستگاری نیم ساعت قبل از خوابم یه پیام برام اومد:

    به به اقای دکتر حال و احوال؟؟؟؟؟؟؟شنیدیم دارین سر و سامون میگیرین؟؟؟؟؟؟میخواین یه ناگفته هایی رو راجب همسر ایندتون کف دستتون بذارم؟؟؟؟؟

    - ببخشید شما؟؟؟؟؟

    - من هرکی باشم مهم نی مهم اینه که این خانوم شما ظاهرا خیلیم باهاتون رو راست نبوده.

    - منظور؟؟؟؟؟

    - الا تا اونجایی که من یادمه این الناز جونتون یه چند باری رو با من تا خونه خالی و تهشم اومده.....

    فکم لرزید......امکان نداره.....الناز من اهل این حرفا نیست.

    -مرتیکه بی همه چیز حرف دهنتو بفهم تا هست و نیستتون نابود نکردم.

    - حقیقت تلخه دکی جون..اینم مدرکش.....

    بعدش چنتا عکس برام اومد و صاحب شماره افلاین شد....!!!!!!!

    با دیدن اون عکسا قلبم گرفت.....الناز کنار یه پسر دیه دست توی دستش با لبخند بهم خیره شده بودن....

    الناز چطوری دلت اومد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چجوری تونستی باهام این کارو بکنی؟؟؟؟؟؟چر اخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    منی که اعتقاد داشتم مرد گریه نمیکنه اشکم ریخت....بخاطر عشقی که دروغ گفته بود.....هه....

    الناز چجوری تونستی غرورمو له کنی لعنتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    *****************

    الناز:

    تلو تلو خوران یهویی خودمو جلوی خونه ی نگاه اینا پیدا کردم....

    ناخوداگاه اشکم بیشتر شد....اون که گفت دیگه دور و برش نپلکم....

    روبه روی خونشون به دیوار تکیه دادمو چشم دوختم به در خونه....هر لحظه امکان مرگم وجود داشت.....سرگیجه داشتم در حد چییییییییییییییییییییییی.....

    *****************

    نگاه:

    کاپشن و شلوارمو پوشیدم و موهامو کج ریختم توی صورتم.....یه نوار پارچه ای پنج سانت رو هم بستم روی موهام....کلاهمو برداشتمو سویچ ماشینو رفتم پایین.

    امروز همه سر کار بودن و کسی خونه نبود...!!!!!!!درای خونه رو قفل کردم و زدم بیرون از خونه.....

    از روی میسر سنگی حیاط لی لی کان عبرو کردم و باشیطنت در حیاط رو باز کردم.....

    نگاهمو بین خیابون خونه چرخوندم دیدم پشه هم پر نمیزنه...سانروف ماشین خوکشلمو باز کردمو نشستم پشت فرمون.....

    هنوز ده متر جلوتر نرفته بودم که با دیدن الناز خشکم زد....اولش فکر کردم اشتباه دیدم ولی..نه خود خودشه.....

    محکم زدم روی ترمز و ماشین گذاشتم سر جاش و پیاده شدم....الناز دقیقا رو به روی خونه یه دیوار همسایمون تکیه داده بود....

    رفتم نزدیک تر،هییییییییییییین الناز رنگ به روش نمونده بود....

    رنگش به سفیدی دیوار میزد و می لرزید....یعنی سردشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    چقدر توی این یه هفته جداییمون دلم براش تنگ شده بود.....چی شدی الناز؟؟؟؟؟؟؟چرا اینجوری هق هق میکنی؟؟؟؟؟؟

    چند قدم دیگه نزدیک تر رفتم و ناگهان محکم کشیدمش تو بغلم....محکم بغلش کردم و زیر گوشش گفتم:

    هیــــــــــــــــــــــــــــــــس اجی چی شده گل من؟؟؟؟؟؟؟الناز چرا اینجوری می لرزی؟؟؟؟؟؟؟

    الناز ولی هیچی نمیگفت....فقط می لرززید....د اخه لعنتی چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    یه دفعه دیدم الناز ساکت شد....دیگه صدایی ازش نمی اومد....تکونش دادم:الناز؟؟؟؟؟!!!!!!!

    هیچی نگفت.....ایندفعه بلندتر صداش زدم :الناااااااااااااااااااااااااااز!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    از خودمو جداش کردم دیدم چشاش بستس.....با بغض گفتم:النازی!!!!!تورو خدا چشماتو واکن....

    ولی اصلا انگار نه انگار....

    با زور و زحمت الاز رو بردم توی خونه و خوابوندمش روی کاناپه....

    کیفمو اوردم و فشارشو گرفتم.....اوووووووووووووووووووووف خدا من....

    فشارش روی هشته.....یعنی چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟تند تند شروع کردم دارو نوشتن و زنگ زدم به پسرخالم:

    به به سلام خانم دکی....خوبی؟

    - سلام داداشی ببین میشه یه لحظه بیای پیشم.

    بنیامین:چیزی شده:ها....نه فقط یه زحمته....

    بنی خندید:بگو رحمت دختر......اومدم.

    گوشی قطع کردم و نشستم روی مبل به ده دقیقه نکشید که صدای اف اف بلند شد.
     

    negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    لند شدم و درو باز کردم....بازم عین همیشه بنیامین با سر و صدا اومد توی خونه:

    سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بر دخی عمه گل...

    - علیک سلام...چته صداتو انداختی پس کلت و هوار میکشی بنیامین.؟؟؟؟

    بنیامین:بیا منو بخور....

    - تلخی....

    بنیامین:کم که نمیاری...؟؟؟!!!!

    - نع.

    بنیامین:خب چیکارم داشتی؟

    - خوب بلدی بپیچونیا....نسخه رو دادم دستش....بیا اینارو برام بگیر.

    بنیامین:نوکر بابات غلام سیاه؛چه دستوری هم حرف میزنه....

    - تورو خدا ناز نکن بنی بیا برو اورژانسی حال دوستم بده.

    بنیامین نسخه رو گرفت و رفت سمت در:خیلی خب حالا یه بار خواستیم خبر مرگمون جذبه نشون بدیم..رفتم اصن...

    بعد از رفتنش نشستم کنار الناز...پوووووووووووووووووف معلوم نیس چی شده که الناز دوباره بهم ریخته.یعنی میتونه کار باران باشه..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    ولی چطوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    دستای سردشو گرفتم توی دستام.....زل زدم به چهرش،انصافا الناز هیچ نقصی توی صورتش نبود...

    یه جفت ابروی کمونی،دو تا چشم قهوه ای همیشه ارووم،بینی عروسکی و خوشگل،دهنی متناسب با چهره اشو لبای قلوه ای خوشگل....هیکلشم که کشیده و خوشتیپ....

    در حال برانداز کردن الناز بودم که صدای در اومد....

    بلافاصله بعد رسیدن بنیامین شروع کردم به تزریق داروهاشو وصل کردن سرمش...

    کارم که تمووم شد برگشتم پیش بنیامین:

    چطوره؟؟؟؟؟؟

    کلافه نشستم روی مبل:بهتره ولی فشارش.....

    بنیامین:خوب میشه نگران نباش.

    - خوب میشه؟؟!؟؟!!!؟؟!!چه دلداری مسخره ای.... ادامه ندادم و با بغض سرمو انداختم پایین.

    بنیامین اومد رو به روم نشست و گفت:گریه نکن ابجی گلم.....تو که دکتری باید اینو بدونی یه افت فشاره سادس دیگه....

    از سر ناچاری چشامو روی هم فشار دادم و چیزی نگفتم...

    ****************

    الناز:

    با احساس سوزش دستم چشامو باز کردم که دیدم نگاه کنارمه....

    نگاه: بیدار شدی؟؟؟؟؟؟؟

    نگاهمو بین خونشون چرخوندم و با یاداوری اتفاقات امروز دوباره اشکام راه گرفتن....

    نگاه:النازی!!!!!!الهی من قربونت برم!!!!!چی شده فدات شم؟؟؟؟؟؟چرا اینجوری شدی؟؟؟؟؟؟چت شده الناز؟؟؟

    بازم هق زدم و چیزی نگفتم....نمی تونستم حرف بزنم....حالم بد بود.....قلبم بدجوری شکسته بود!!!!!!!!

    نگاه با بغض نگام کرد و گفت:الناز تورو خدا یه چیزی بگو....دیگه دارم شک میکنم به قوه تکلمت....

    هعییییییییییییییی..چی بگم اجی؟؟؟؟؟از کدوم دردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    دستمو گرفتم به پشتی مبل و با زحمت بلند شدم....تکیه دادم به مبل و بلند شدم....!!!!!!!!!!

    مانتومو مرتب کردم و کیفمو از روی مبل برداشتم و رفتم سمت در....!!!!!

    نگاه همچنان دنبالم می اومد:الناز....الناز با توام وایسا....الناز صبر کن...!!!!!!!!!

    کفشامو پوشیدم و راه افتادم که دستم از پشت کشیده شد:مگه نمی شنوی دارم صدات میکنم؟؟کجا شال و کلاه کردی؟؟؟؟؟؟

    زل زدم توی چشماشو گفتم:مگه نگفتی برم به درک.....مگه نگفتی بین تو و باران ؛باران رو انتخاب کردم و دیگه دور و برت هم نپلکم....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    دستامو گرفت و یهویی کشیده شدم توی بغلش....

    نگاه:دختره دیوانه...معلوم هست چی میگی اصن؟؟؟اخه من چطوری میتونم ازت دل بکنم...حالا من یه چیزی گفتم؛توی دعوا که حلوا خیرات نمیکنن الناز...یعنی بعد این همه سال رفاقت نفهمیدی که وقتی عصبانیم نمیفهمم چی میگم؟؟؟؟؟اخه من چطوری میتونم تورو ول کنم؟؟؟؟؟؟؟اصن تورو ول کنم برم سراغ کی؟؟؟؟؟

    توی همه ی این مدت نگاه حرف میزد و من اشک میریختم...

    نگاه منو از خودش جدا کرد و صورتمو با دستاش قاب گرفت:گریه نکن نگاه فدای اشکات شه گریه نکن...

    منو دوباره برگردوند توی خونه و نشوند رو مبل....خودشم نشست رو به روی منو خوووووووووووب زل زد تو چشمام:نمیخوای بگی چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    چی میگفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    همه ی دلخوری و ناراحتیمو ریختم توی چشامو گفتم:دیشب دایی اینا اومده بودن خاستگاری ،امروز رفتیم ازمایش بهم گفت....بغضم ترکید و زدم زیر گریه ....گفت من برای هـ*ـر*زه هیچ خرجی نمیکنم....

    دوباره هق هقامو از سر گرفتم....

    نگاه با چشمایی گرد شده از تعجب اومد کنارمو دستاشو دور شونم حلقه کرد:چـــ.....چی گفتی الناز؟؟؟؟؟؟؟

    هق زدم:نمیدونم کی همچین حرفی بهش زده...

    نگاه با خشم و تعجب فت:نههههههههه.....نههههههههههه امکان نداره....

    نالیدم:نگااااااااااااااااااااااااااااه....

    نگاه بغلم کرد و گفت:جان نگاه اجی اروووم باش درست میشه....میدونم کار کدوم پدر سوخته ای....ارووم باش قربونت برم گریه نکن...

    - چی میگی نگاه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    نگاه:هیـــــــــــــــس هیچی نگو الناز بذارش به عهده ی خودم....درستش میکنم واست خب؟؟؟؟؟

    سکوت کردم....جوابی نداشتم که بهش بدم...

    انگشتشو کشید زیر پلکامو خیسی اشکامو گرفت:خب؟؟؟؟

    سرمو تکون دادم:باشه.
     

    negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    دو هفته بعد:

    نگاه:

    دوهفته از اون روز مسخره داره میگذره ولی هنوز هیچ غلطی نتونستم بکنم....الناز روز به روز افسرده تر میشه و منه خر نشستم و فقط تماشاچی ام....!!!!!

    خدا خدا خداااااااااااااااااااااااااااااا دارم دیوونه میشم.....

    کار هرروز خاله شده زنگ زدن به من و گریه و زاری که الناز چشه؟؟؟؟؟منم که نمی تونم چیزی بگم....!!!!!!!

    وای خدا دیگه خسته شدم.....

    هنوز نتونستم چیزی که ثابت کنه کار باران به دست بیارم....نمی تونم بی هیچ سند و مدرکی چنین ادعایی بکنم....!!!!!

    غرق در افکارم رسیدم به بیمارستان و چپیدم توی دفترم....

    سرمو بین دستام گرفتم و چشمامو محکم روی هم فشردم....تقه ای به در خورد و پشت بندش یکی از پرستارا اومد تو:

    - خانم دکتر؟!؟!؟!؟!؟!؟!

    کلافه نالیدم:بلههههههههههههههههههههههه.

    پرستار:مریض اتاق213دوباره پاشو کرده تو یه کفش که میخواد بره.

    من که همینجوریشم کلافه و عصبانی بودم و دنبال بهانه میگشتم که عصبانیتمو سر یکی خالی کنم بی هوا داد زدم:

    به گور هفتصد جد و ابادش خندیده که میخواد بره....

    پرستار بیچاره یه لحظه کپ کردم،حق هم داشت تاحالا پیش نیومده بود که اینجوری رفتار کنم همیشه و توی هر شرایطی مودبانه با همکارام رفتار میکردم ولی الان...

    کلافه چندبار پلک زدم و گفتم:شما بفرمایید الان خودم میام.

    بی هیچ حرفی عقب گرد کرد و رفت بیرون....

    ابی به دست و صورتم زدم و از اتاق بیرون رفتم.....مریض اتاق 213خدا بگم چیکارت کنه....

    یه پسر 24/25 ساله بود که مشکل حاد قلبی داشت از وقتی ام که اومده بود هی میگفت من باید برم کار دارم...

    حالا هرکی نمیدونست فکر میکرد واسه امضاهاش صف کشیدن.....!!!!!!والا....

    رفتم توی اتاقش که داشت با پرستارا بحث میکرد:چه خبرتونه اقا اینجا بیمارستانه!!!!!!!!!

    با عصبانیت نگام کرد:من باید برم چرا شماها نمی فهمین؟؟؟؟؟؟

    - ببخشیدا ولی این شمایین که نمی فهمین این دو کلمه رو از وقتی اومدین مدام تکرار کردین....بسه دیگه.

    از زور خشم بدنش کاملا میلرزید و قطعا اگه کسی توی اتاق نبود سر از بدنم جدا میکرد....!!!!!

    - ولی من باید برم....

    باز گفت برم....باز گفت....

    یه اخم شیش و هشت کردم و گفتم:ن...می....شه....می فهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    -نعععععععععععععععععع.

    - به درک....جرعت داری پاتو از این بیمارستان بذار بیرون ببین چه بلایی سرت میارم.....

    و از اتاق زدم بیرون تیکه ی اخر حرفمو اونقدر محکم گفتم که کپ کرد بیچاره....حقشه.....!!!!!!!!!!!!!!!

    برگشتم توی اتاقمدو هفتس که الناز حتی بیمارستانم نیومده....!!!!!!!!!!!!نشسته توی اون اتاق مسخره و زل زده به عکسای اقا....1!!!!!!!!!

    چشمامو بستم....دیگه داشت چرتم میگرفت که با صدای زنگ گوشیم چشمام وا شد....

    -بله؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

    صدای گریه ی خاله اولین صدایی بود که به گوشم رسید:ا....الو ن...نگاه....

    هراسون گفتم:الو خاله.....خاله صدامو میشنوی؟؟؟؟؟؟؟؟

    خاله:نگاه النـــــ.....الناز...بیا نگاه خواهش میکنم.

    - الناز چی خاله؟؟؟؟؟؟تورو خدا جواب بدین چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    خاله با گریه گفت:رگشو زده....

    گوشی از دستم سر خورد و افتاد....دیگه هیچی نمی شنیدم...."رگشو زده"....این جمله مدام توی سرم اکو میشد.

    دستای لرزونم رفت سمت گوشی و نگاهم رفت روی صفحش خاله هنوز پشت خط بود.

    بلافاصله گفتم:خاله بیاین بیمارستان الان من اینجام هماهنگ میکنم کارای پذیرشش اماده بشه.

    با چشمایی اشکی رفتم سمت پذیرش و بعدش پیش یکی از همکارام که در صورت نیاز به عمل اون این کار رو برام انجام بده....

    حدسم درست بود الناز رو اوردن بیمارستان و دکترش تشخیص داد که باید برای ترمیم رگ عمل بشه....

    چند دقیقه بعدش منو و خاله و عمو و مامانم با چشمایی گریون پشت در اتاق عمل منتظر بودیم....

    هنوز به ده دقیقه نکشیده بود که صدای جیغ حسنا از ته راه رو اومد و بعدش خونواده ی داییش اومدن....

    خیر سرش اقای حسین اقا هراسون اومده میگه:الناز....الناز چه بلایی سرش اومده....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    دیگه داشت حالم ازش بهم میخورد....

    پشت بند حرفش اونقدر سریع برگشتم که یه قدم رفت عقب یه اخم از اون اخمایی که پسرا رو تا مرز سکته میبرد نشوندم روی پیشونیم.....همه با دیدن قیافه ی من ساکت شده بودن....

    حسنا که میدونست زدم به سیم اخر با التماس نالید:نگاه تورو جون الناز.

    داد زدم:خفه شو حسنااااااااااااااااااااااااااا.....

    از حرص نفس نفس میزدم یه نگاه مسخره بهش انداختم و گفتم:الناز خوبه اگه توئه لندهور جلوی چشمش نباشی.....چی میخوای از جونش هااااااااااااااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟برات کافی نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟میخوای تا سـ*ـینه ی قبرستون بکشونیش اررررره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    متقابلا اخماشو کشید توهم و گفت:خانوم درست صحبت کن یعنی چی؟؟؟؟؟

    صدای جیغ سرپرستار بخش مارو به خودمون اورد:اینجا چه خبره....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    با اخم برگشتم سمتش که گرخید:خانوم شما بفرما سرکارت....

    - ببین اقای حسین اقا دور و بر الناز نپلک من اعصاب مصاب درست و حسابی ندارم فقط یه بار دیگه ببینم واسش مزاحمتی از جانب تو ایجاد شده میدم یه بلایی سرت بیارن که نفهمی از کجا خوردی...

    حسین:خانوم ادب داشته باش.

    جیغ زدم:نهههههههههههههه تو دو جو غیرت داشته باش که هرکی هرچی راجب الناز گفت باور نکنی....به در خروجی اشاره کردم و یه جیغ ماورای بنفش کشیدم:گمشو بیرووووووووووووووووووووووووووووون.

    بعد رفتنش چشامو بستم و بی حال افتادم روی صندلی......

    حسنا اومد سمتم و با گریه گفت:خوبی نگاه؟؟؟؟؟؟حالت خوبه؟؟؟؟؟؟....
     

    negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    نفسم دیگه بالا نمی اومد....حسنا نگران و ناراحت شونه هامو محکم تکون داد و گفت:نگاااااااه....نگاه صدامو می شنوی؟؟؟؟؟؟؟ با هر زور و زحمتی که بود گفتم:قر....قرصااااااا.....اتاقم.... حسنا بلافاصله از جا پرید سمت اتاقم....چند باری با الناز اومده بود بیمارستان پیشم واسه همینم میدونست اتاقم کجاست.... چند مین بعد با قوطی قرصام برگشت بلافاصله یکی رو برداشتم و خالی خالی قورت دادم....!!!!!!!!!

    از بچگی مشکل حاد قلبی داشتم....وقتایی که تحت تاثیر فشارای روحی روانی قرار میگرفتم قلبم درد میگرفت و نفسم بند می اومد.

    حدودا نیم ساعت بعد دکتر از اتاق عمل بیرون اومد و همه هجوم بردیم سمتش....بیچاره یه لحظه گرخید....

    قبل از همه خاله گفت:دکتر دخترم....حال دخترم چطوره؟؟؟؟؟

    دکتر:نگران نباشین ما تونستیم جلوی خون ریزی رو بگیریم و خوشبختانه خطر رفع شده....!

    هممون نفسی از سر اسودگی کشیدیم که دکتر گفت:

    ولی خون زیادی از دست داده یکی از اعضای خانوادش باید بهش خون بده....

    قبل از همه عمو اومد جلو و با یکی از پرستارا رفتن که به الناز خون بده....از فرط خستگی فشارای کاری و روحی روانی این مدت همونجا کنار دیوار سر خوردم و زانوهامو بغـ*ـل کردم و سرم و گذاشتم رو زانو هام.....!!!!!!

    درست سه روز بود که درست و حسابی نخوابیده بودم...چشام از خستگی میسوخت و حتم دارم که قرمز هم شدن...!!!!!!!!!

    منتظر پشت در اتاقی که الناز توش بود رژه میرفتیم و منتظر به بهوش اومدنش بودیم؛ اونقدر راه رفتم که پاهام خسته شد...ولی اصلا نمیخواستم بشینم.....همیشه هم همینجوری بودم استرس که داشتم راه میرفتم..!!!!!!!!!

    توی همین حین سر و کله ی حسین پیدا شد......اه.....حالا نمی شد نمیومدی؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!!؟

    حسنا اومد کنارمو دستمو گرفت و گفت:د بیا بشین دختر.....چیه هی چپ و راست رژه میری سرگیجه گرفتم..

    - نمیتونم حسنا نمیتونم.....اگه بلایی سرش بیاد مــــ......

    حسنا انگشت اشاره و سبابشو گذاشت روی لبام و گفت:هیــــــــــــــــــس زبونتو گاز بگیر خدا نکنه....

    کلافه پوفی کشیدم و با حرص نشستم رو به روی حسین....!!!!!!!از ظاهرش که معلوم بود کلافس.....چشماش فوق العاده قرمز شده بود و......
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا