داستان در آغـ*ـوش سایه ها | aram.f کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

aram.f

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/30
ارسالی ها
42
امتیاز واکنش
110
امتیاز
121
محل سکونت
زیر آسمون خدا...
_ آرام نمیای شام بخوری
_ نه
_ واه چرا باز ترو چیشده
_ هیچی ملی ولم کن
_ اه اه دختره ی لوس
خودکار تو دستمو پرت کردم طرفش که جا خالی داد و خورد تو در بسته
_ خب بابا پاچه نگیر ارسلان کجاست
_ نمیدونم
_ یعنی چی نمیدونی
_ هیچی نزدیک ظهر خوابیدم بیدار شدم دیدم نیست
_ آخه اینطوری که نمیشه یه زنگ بهش بزن
_ به نظرم بی مورده دم به دقیقه بهش بزنگم
_ آرام چته تو امروز چرا چرت و پرت میگی
_ ملی برو حوصله ندارم
ملی یه بدرکی زیر لب گفت و درو محکم کوبید و رفت پوف اینم ازاین ایشونم قهر کرد.امروز از خونه ماه سیماشون اومدم تو اتاقمون و دیدم ارسلان غرق خوابه کنارش دراز کشیدمو چشمام رو هم نرفته بیهوش شدم بیدار که شدم نبود و فقط یه یادداشت گذاشته بود: دیر میام نگران نشو ناهار و شامتو هم حتما بخوریها دلم نیومد بیدارت کنم عزیزم فعلا
نمی فهمیدم کجا رفته انقدری فکرکرده بودم مخم پوکیده بود خودش گفت نگران نباشم پس نباید بهش زنگ میزدم تو همین فکرا بودم که صدای در زدن اومد : کیه؟
_ منم آرام جان
اول صدارو نشناختم بعدش که فهمیدم کیه گفتم: بیا تو
ماه سیما لبخند به لب و با دوتا ظرف غذا اومد داخل از جام بلند شدمو رفتم سمتش
_ وای چرا زحمت کشیدی دستت درد نکنه
ماه سیما یکی از غذا هارو به سمتم گرفت و گفت: بشین بخوریم
رو به روی هم نشستیمو مشغول خوردن شدیم البته ماه سیما بود که فقط داشت دولپی میخورد من بیشتر با غذام بازی میکردم
_ چرا نمیخوری پس
_ زیاد میل ندارم
_ بدون آقا ارسلان از گلوت پایین نمیره نه
یه لبخند زدمو گفتم: نه
_ حالا الان افتخار بده با ما هم بخور آقا ارسلان که اومد بشین با اونم بخور
خندیدمو گفتم: نمیشه که
_ پس الان با من بخور
_ باشه
یکی دولقمه برداشتمو دیگه از غذا دست کشیدم
_ اِ بخور دیگه ناهارم که خواب بودی هیچی نخوردی
تو دلم گفتم صبحونه هم نخوردم
_ نه دیگه سیر شدم راستی تو اینجا چیکارمیکنی
_ اومده بودم غذا درست کنم ملینا گفت غذاتو بیارم بعدم با هم غذا بخوریم
به این همه مهربونی ملینا و ماه سیما لبخند زدم
_ همه اومدن ویلای ما واسه ی شام؟
_ آره
_ پرهام چی؟
_ اوهوم
_ خب!
_ به جمالت
_ منظورم اینه چیشد عکس العملش چی بود
_ هیچی من چند ثانیه نگاش کردم اونم فکر میکنم چند ثانیه نگام کرد و دیگه نگاه نکرد
_ واقعا؟؟
_ آره
_ پس پیش به سوی جنگ
ماه سیما خندید و یه دیوونه نثارم کرد
_ خب راست میگم یه نقشه ای دارم
_ چی؟؟
_ ببین ماه سیما میدونم که میدونی پرهام فوق العاده مغروره
_ آره خب میدونم
_ و اینم باید بدونی ابراز عشق واسه آدمای مغرور سخته
_ خب
_ خب تو باید یه کاری کنی تا پرهام وادار به اعتراف بشه
_ ولی من نمیخوام غرورش بشکنه
_ حاضری غرور خودت بشکنه؟؟؟
_ آره...یعنی خب نه نمیدونم
_ حالا که نمیدونی پس خوب به حرفای من گوش کن
_ باشه
_ ببین پرهام دوست داره مطمئن باش اگه تو نقشمون زیاده روی نکنیم اصن پشیمون نمیشه و غرورشم نمیشکنه
_ خب راه حلت
_ کار راحتیه فقط باید مثل خودش رفتار کنی البته با اندکی تامل و تفکر و تحمل
_ اوه چه حرفایی میزنی اینایی که گفتی یعنی چی؟؟
_ یعنی بی محلی میکنه بی محلی میکنی مهربونی میکنه فقط یکم ها یکم روی خوش نشون میدی ولی درنهایت بی محلی لوس میشه قهر میکنه نگاه نمیکنه تو ازاون بدتر
_ وای آرام این کارا خیلی سخته اگه از رفتارام خسته بشه چی اگه از این همه لج صبرش تموم بشه و دوباره بزاره بره چی
_ نه نگران نباش اینطوری که من میدونم دیگه درسشم رو به پایانه بهونه ای نیست که بره اصن ناامید نباش ماه سیما من هم باهاش حرف میزنم من و ارسلان جفتمون کمک میکنیم
_ خیلی خب من سعی میکنم به راه حلت عمل کنم رو کمکتم حساب میکنم
_ باشه عزیزم منم هرکاری ازدستم بربیاد برات انجام میدم
_ نمیای بریم بیرون؟
_ نه حوصله ندارم خودت برو
_ باشه خدافظ عزیزم
_ خدافظ
ماه سیما که درو بست رو تخت دراز کشیدمو چشماموبستم نمیخواستم به هیچ موضوعی فکرکنم هیچی میخواستم در حد یه دقیقه پرازخالی باشم اونقدری به هیچی فکرنکردم که کم کم چشمام گرم شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
.....
با صدای کوبیده شدن در از خواب پریدم و با ترس به دور و برم نگاه کردم.با دیدن یه جسم بی حرکتی تو تاریکی ترسم دوبرابر شد و با من و من گفتم: ارسلان...تویی
برق که روشن شد دستمو در حد چند ثانیه جلوی چشمام گرفتمو بعد به ارسلان که چشماش دوتا کاسه ی خون بود و عرق از سر و صورتش می ریخت نگاه کردم
_ ار..ارسلان...خوبــی؟!
ارسلان نزدیک شد و خودشو پرت کرد رو تخت و دست منو کشید جوری دستمو کشید که پرت شدم رو سینش ارسلان محکم به خودش فشارم داد و یه قهقهه زد و گفت: آره عشقم امشب از همیشه بهترم
ارسلان به نظر می اومد اصلا حالش خوب نیست دهنشم خیلی بوی گندی میداد
_ ارسلان تو حالت خوب نیست ولم کن
بعدم سعی کردم با فشار به سینش از روش بلند بشم ولی منو محکم تر گرفت و خوابوندم رو تخت و خودش ابراز احساسات و شروع کرد وحشیانه به بـ*ـوس کردنم
ارسلان هیچوقت اینطوری نمیشد هیچوقت هیچ چیزی رو به زور نمیخواست و هیچوقتم اینطوری وحشیانه به جونم نمی افتاد
ازاین رفتاراش بغضم گرفت و بغضم تبدیل به هق هق شد میون هق هق و بـ..وسـ..ـه های اون فقط میخواستم از خودم جداش کنم: ولم کن ارسلان تو حالت خوب نیست ولم کن
_ امشب چه خوشکل شدی
دستش که رفت سمت شلوارم هق هق گریم بیشتر شد و دیگه به التماس افتاده بودم: ارسلان ولم کن تروخدا ارسلان جون آرام ارسلان
ولی ارسلان انگار هیچکدوم ازین حرفای منو نمی فهمید شلوارمو که درآورد دستش رفت سمت شلوارخودش و .....یه جیغ از ته دلم کشیدم که صداش بین بـ..وسـ..ـه های وحشیانه ارسلان گم شد...آروم آروم هق هق میکردم چشمامو از درد بستمو دیگه متوجه چیزی نشدم...

......

چشمامو باز کردم اولین چیزی که حس کردم درد بدی توی کمر و زیر شکمم بود...
دستای ارسلان دورم حلقه شده بود و یادآور اتفاقات دیشب بود از درد و یادآوری اون اتفاقا به هق هق افتادم دستای ارسلان رو از روم برداشتمو سعی کردم بشینم هنوز کامل ننشسته بودم که نگام به محلفه های قرمز از خون افتاد و هق هقم اوج گرفت ارسلان با ترس از خواب پرید و با تعجب به من نگاه کرد نگاش که به زیر پاهام افتاد و با دیدن خون تعجبش بیشتر شد: آرام عزیزم چیشده این خونا چیه آرام گریه نکن با توئم
با شنیدن حرفاش گریم بیشتر شد و اشکام بی مهابا می ریختن میدونستم که مسته میدونستم که صب چیزی یادش نمیاد و چیزی یادش نمیمونه
_ آرام جون ارسلان تو چرا اینطوری شدی آرام چیشده
_ یادت نمیاد
_ نه چی رو این خونا اینجا چیکار میکنه
_ یه نگاه به خودت هم بکنی میفهمی
ارسلان یه نگاه به خودش انداخت و با ترس گفت: خ..خ خب
داد کشیدم: خب یعنی چی یعنی یادت نمیاد یعنی هق هقمو گریمو التماسمو یادت نیست چرا دیشب مـسـ*ـت کردی چرا این بلا رو سرم آوردی
سوزش گلوم که نشون از بغضی دردناک بود اجازه ادامه حرفمو نداد
ارسلان انگار شوک بزرگی بهش وارد شده بود همش یه نگاه به من میکرد و یه نگاه به خودش آخر سرم فک کنم تنها جمله ای که به ذهنش رسید این بود: من..من اینکارو کردم؟
یه مشت محکم تو اون عضله های سفتش زدمو با چشمای پراز اشک گفتم: مگه غیر از تو کسی اینجاست مگه غیر از تو کسی تو این اتاق میخوابه لعنتی
ارسلان از جاش بلند شد و عقب عقب رفت ولی نگاشو از خون ها نمیگرفت انقدری عقب رفت که پشتش خورد به در: نه..نه این کارمن نیست نه من نمیتونم اینکارو بکنم نه من نمیتونم
اینارو که میگفت همش سرشو با حیرت تکون میداد درو به زور باز کرد و رفت بیرون داد کشیدم: کجا میری لعنتی...اصن بروگمشو
ارسلان که رفت یه نگاه به وضعیت خودمو اتاق انداختم اشکام یه لحظه هم بند نمی اومد به زور از سرجام پاشدمو ملافه های کثیف رو جمع کردم و همشو انداختم تو حموم لباسامو هم عوض کردمو افتادم رو تخت همش ناله میکردمو اشکم هم می اومد انقدر تو همین حالت بودم که نمیدونم از حال رفتم و بیهوش شدم یا خوابم برد...

....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    _ آرام جان آرام
    لای چشمامو به زور از هم بازکردم چند بار پلک زدمو دیگه نتونستم چشمامو بیشتر از نصفش باز نگه دارم...
    ماه سیما با ترس گفت: آرام خوبی رنگت پریده آرام
    با این حرف ماه سیما از گوشه ی چشمم یه قطره اشک ریخت و فقط با ناله گفتم: خوبم
    _ نه آرام خوب نیستی بزار برم آقا ارسلان رو صدا کنم یه دکتری چیزی بریم
    مچ دست ماه سیما رو که داشت بلند میشد گرفتموگفتم: نه...نه نمیخواد
    ماه سیما دستشو از دستم بیرون کشید و با عصبانیت گفت: یعنی چی نمیخواد
    بعدشم بدون توجه به حال من از اتاق دوید بیرون

    هنوز چند ثانیه نگذشته بود که ارسلان دوید تو اتاق و ماه سیما هم پشتش دوید
    ارسلان اومد طرفم تا بلندم کنه که دستشو کنار زدم نمیشد جلوی ماه سیما بد رفتار کنم و گرنه یه جیغی می کشیدم که حساب کار دستش بیاد فعلا نمیخواستم کسی چیزی بفهمه به خصوص ماه سیما که فک میکرد ما لیلی و مجنونیم....هه.....
    ماه سیما: آرام پاشو بریم دیگه لوس بازی در نیار
    با اخم غلیظی تو چشمای ارسلان نگاه کردمو گفتم: نه من خوبم
    ماه سیما خواست چیزی بگه که ارسلان گفت: شما یه آب قند بیارین ممنون میشم
    ماه سیما بدون معطلی رفت بیرون ماه سیما که رفت ارسلان با نگاه پشیمون رو به من گفت: آرام ببخشید من دیشب حالم با خودم نبود
    با طلبکاری گفتم: بله میدونم چقد نوشیدنی خورده بودی که انقد مـسـ*ـت بودی هه منو بگو که فکر میکردم پیوندمون با عشق شروع میشه نمیدونستم تو هـ*ـوس های تو غرق میشم
    اومدن ماه سیما و آب قندی که به زور تو حلقم ریخت مانع حرف زدن ارسلان شد
    آب قند که تموم شد ماه سیما با نگرانی کنارم نشست خداروشکر که اون بود و ارسلان نمیتونست چیزی بگه ولی زهی خیال باطل با این جمله ی ارسلان همون یه نیمچه دلخوشیم هم پرید: شما نگران نباشید ماه سیما خانوم من خودم پیشش هستم شما دیگه برید
    ماه سیما فقط رو به من گفت: مواظب خودت باش و رفت بیرون
    ارسلان به رفتن ماه سیما نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که رفته برگشت سمت من سرم طرف اون بود ولی نگام همه جا می چرخید جز چشمای اون
    _ آرام...میشه به چشمای من نگاه کنی
    _ نخیر حرفتو بزن
    _ آرام چند بار بگم غلط کردم تا راضی بشی
    _ به نظرت این مشکل حل شدنیه
    _ خب...خب آرام مگه من شوهرت نیستم درسته که هیچوقت اینکارو نکرده بودم ولی آرام دست خودم نبود خودت میدونی که
    _ آره میدونم عاغا مـسـ*ـت کرده بودی ولی چرا نمیدونم....خوب گوشاتو باز کن ارسلان تو شوهرمی درست ولی ما هنوز عقد دائم نکردیم هنوز اسمامون تو شناسنامه هم نیست از کجا معلوم ولم نکنی بری بعد من چجوری باید ثابت کنم آقا ایشون شوهر من بوده
    _ به نظرت من اینطوری آدمیم که ولت کنم آرام؟! باشه آرام داد نکش آروم باش من حلش میکنم
    _ چجوری میخوای حل کنی دقیقا؟؟
    _ همین فردا میریم عقد میکنیم دائم تا ابد
    _ یعنی این فکرای مسخره تو منو کشته
    ارسلان اخمی کرد و گفت: کجای حرفام مسخره بود دقیقا
    _ حالت خوش نیست به مامانت اینا چی میخوای بگی به بقیه چی بگیم ارسلان صیغه ما سه ماهه دیگه تمومه اونموقع قرار گذاشتیم واسه عقد می فهمی اینارو،خانواده ها برنامه ریختن
    _ من خودم با همه حرف میزنم فقط تو با ارسلانت آشتی کن آرام یه نگاه بنداز به این عاشق دل خسته آخه
    _ من خیلی دل رحمم که سریع خر میشم
    _ خر میشم یعنی چی تو فرشته ای عزیزم
    _ خوبه خوبه این کاری که کردی بخشیدنی نیست
    _ آرام
    _ هوم
    _ آرام
    _ بله
    _ آرام
    _ خب چیه
    _ آرام
    _ چیه میخوای جان بشنوی نمیخوام ازاین خبرا نیست
    ارسلان خندید و سریع لپمو کشید که من عقب گرد نکنم بعد ازجاش بلند شد و گفت: تو اتاق بمون میرم باهاشون صحبت کنم نباشی بهتره عزیزم من رفتم
    سرمو تکون دادمو ارسلان رفت و درو بست نمیدونم چرا یهو استرس گرفتم
    سرمو تکیه دادم به بالای تخت سعی داشتم به چیزای بهتر فکرکنم حالا اتفاقیه که افتاده ارسلان هم که غریبه نیست شوهرمه ولی الان که رفته بود تاریخ عقد رو جلو بندازه استرس گرفته بودم و دلم شور میزد ای خدا چیز خوبم به ذهنم نمیاد دربارش فکرکنم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که با صدای شکستن چیزی یه متر پریدم بالا
    صدا از پایین بود یه شال رو سرم انداختم و خواستم برم پایین که یاد حرف ارسلان افتادم
    " نباشی بهتره عزیزم" همونجا پشت در ایستادم که صدای داد و بیداد و جرو بحث توجهمو جلب کرد و بی معطلی درو بازکردم و دویدم پایین روی پله آخر بودم و داشتم به چهره ی عصبانی ارسلان و گریه های نازی جون و عصبانیت آقا احمد نگاه میکردم که ارسلان نگاش به من افتاد و یه دادی کشید که 4 ستون بدنم لرزید و سرجام خشک شدم: آرام تو برو بالاااااا
    با دادش نگاه آقا احمد و نازی جونم برگشت سمت من بقیه هم ازجمله رعناجون و سیاوش و سامان و ملی پایین بودن و داشتن دعوارو نگاه میکردن و بعدم به من
    _ آرام مگه با تو نیستم برو بالا
    وقتی دید سرجام خشک شدم با اخم اومد سمتمو بازومو محکم گرفت و دنبال خودش کشید جوری که احساس کردم اگه دنبالش نرم دستم از جاش کنده میشه سکوت جمع رو فرا گرفته بود و جز صدای آخ آخ گفتن من که دستمو رو دست ارسلان گذاشته بودم و آخ میگفتم صدایی شنیده نمیشد....ارسلان منو پرت کرد تو اتاق جوری که نزدیک بود تعادلمو ازدست بدم و بیفتم رو زمین
    _ مگه من به تو نمیگم تو اتاق بمونی چرا اومدی بیرون
    _ آخه ارسلان....
    _ کوفت ارسلان مگه نمیگم نیا پایین چرا به حرف من گوش نمیدی
    سریع کاسه اشک چشمام پر شد بهش نگاه کردم ارسلان یه پوفی کشید و دستشو تو موهاش کشید و یه چرخ دور خودش زد و بعدش با لحنی که سعی داشت مهربون باشه گفت: آرام ببین من عصابم خورده یه دقیقه اینجا بشین تکلیفمو رو معلوم کنم
    ارسلان خواست بره بیرون که صداش زدم: ارسلان
    _ جانم
    _ میشه دیگه باکسی حرف نزنی ارسلان آروم باش دعوا نکنی باشه؟؟
    _ خیلی خب میرم بیرون یکم تنها فک کنم خدافظ
    بعدشم بدون اینکه منتظر جواب من باشه رفت بیرون
    از جام بلند شدمو رفتم از پشت پنجره نگاش کنم به سرعت سوار ماشین شد و رفت
    لباس برداشتمو خواستم یه دوش بگیرم که صدای در زدن اومد با تعجب به در نگاه کردم ینی کی بود رفتم پشت در و درو بازکردم پرهام بود.خواستم یه لبخند بهش بزنم که با اخم غلیظش روبه رو شدم: میشه بیام تو
    درو بیشتر باز کردم پرهام مستقیم رفت روی تخت نشست درو بازگذاشتم و روی صندلی نشستم: چه عجب آقا پرهام یاد ما افتادین
    _ خودت بهتر میدونی
    _ چی رو
    پرهام ازجاش بلند شد و رو به روم ایستاد دستشو به حالت تهدید تکون داد و گفت: پیش خودت چی فکر کردی چی میرسه بهت که میخوای منو عشقمو ازهم جدا کنی ها مثلا بی محلی با بی محلی تهش میشه عشق چرا تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت میکنی چرا فکر میکنی باید مشکل گشای همه باشی ما خودمون بلدیم چجوری مشکلاتمون رو حل کنیم شما دخالت بیجا نکن نمی فهمم پسرخاله من توی تو بی مصرف چی دیده که اومده تو رو گرفته
    _ درست صحبت کن پرهام
    پرهام پوزخندی زد و گفت: آها فهمیدم خودتو انداختی بهش بدبخت لقمه اندازه دهنت بردار که دوروز دیگه طلاق نگیرین اینو برای بار آخر میگم دیگه کاری به کارمنوعشقم نداشته باش یه بار دیگه گوش ماه سیما رو پرکنی من میدونمو تو دفعه بعدی همینجوری ایست نمی کنم باهات حرف بزنم گردنتو خورد میکنم فهمیدی یا نه
    از سرجام بلند شدمو سـ*ـینه به سینش ایستادمو مث خودش با صدای بلند گفتم: به چه حقی با من اینطوری حرف میزنی کی اینارو به تو گفته
    پرهام خواست یه چیزی بگه که با صدای ماه سیما هردومون برگشتیم سمتش
    جلوی درایستاده بود و با بغض به ما نگاه میکرد: آرام باور کن من چیزی بهش نگفتم
    پرهام داد کشید: کسی نگفته تو گفتی درضمن لازم نیست واسه ی این دختره ی هرجایی توضیح بدی


    با این حرفش دیگه زدم به سیم آخر و با ته مونده صدای حنجرم داد کشیدم: گمشین بیرون ازاتاق من گمشین بیرون
    پرهام بروبابایی گفت و رفت بیرون درم محکم کوبید اونا که رفتن زانوهام خم شد دستمو رو صورتم گذاشتمو از ته دلم دوباره گریه کردم چه شبانه روز نحسی بود....هق هقم یه لحظه بند نمی اومد به زور از جام بلند شدمو گوشیو از روی میز برداشتم چشمام تار میدید ولی به هربدبختی بود شماره ارسلان رو پیدا کردم و با صدای بوق هرلحظه گریم بیشتر میشد
    _ جانم آرام
    هق هقم بیشتر شد و با گریه گفتم: ارسلان
    ارسلان که انگاری نگران شده بود با نگرانی پرسید: جان آرامم چی شده چرا گریه میکنی
    _ فقط بیا بریم
    _ کجا عزیزم گریه نکن خانومم
    با این جملش با صدای گرفته تری گفتم: فقط بیا برگردیم شیراز ارسلان بیا
    گوشی رو قطع کردم و انداختم رو تخت با گریه رفتم سمت کمد و ساکمو برداشتم با گریه و هق هق لباسامو مچاله مینداختم تو ساک
    صدای در زدن اومد اعتنایی نکردم تا اینکه در باز شد برام اهمیتی نداشت که کی پشت دره و حالا اومده تو فقط میخواستم لباسامو جمع کنم و ازاین ویلا برم
    _ آرام چی شده
    صدای ملینا بود برگشتم سمتش پرنیان هم کنارش بود با دیدن پرنیان چشمای اشکیمو ازشون پنهون کردمو آروم گفتم: هیچی
    ملینا اومد کنارمو لباسی رو که داشتم میزاشتم تو ساک ازدستم کشید: این مسخره بازیا چیه آرام چی شده اون ازارسلان اینم ازتو چتونه شما دوتا
    عصبی شدمو به حالت هیستریکی داد کشیدم: برو بیرون برین بیرون
    _ آرام آروم باش دختر آروم
    _ برو بیرون
    ملینا از سرجاش بلند شد و رفت بیرون فکرکنم فهمید اعصاب خوبی ندارم پرنیان رو هم با خودش برد...
    هنوز چند دقیقه از رفتن اونا نگذشته بود که در با شدت بازشد و ارسلان با نگرانی اومد سمتم: آرام چیشده چرا داری گریه میکنی
    هق هقم دوباره شروع شد ارسلان کنارم نشست و سرمو گرفت تو بغلش منم که انگار منتظر همین فرصت بودم تو بغلش خوب گریه کردمو خودمو خالی کردم نمیدونم چقد گذشته بود که فقط چند قطره اشکم می ریخت و هق هقم به فین فین تبدیل شده بود ارسلان درهمون حالت گفت: خالی شدی حالا نمیخوای به ارسلانت بگی چیشده
    _ ارسلان من فقط قصدم کمک بود
    _ به کی عزیزم
    _ من فقط میخواستم اونا اگه واقعا عاشق هم هستن به هم برسن
    _ باشه عزیزم تو خیلی خوبی مطمئنم قصدت هیچ چیزی غیرازاین نبوده حالا بگو کی اشک آرام منو درآورده تا برم حسابشو بزارم کف دستش
    _ نه ارسلان کاری به کارش نداشته باش
    _ باشه عزیزم باشه
    از ارسلان جدا شدم یه دستی به صورت خیس از اشکم کشیدمو گفتم: ما حتی اگه نخوایم بریم هم یه سری اتفاقات پشت سر هم پیش میاد که مارو مجبور به رفتن میکنه....پاشو وسایلتو جمع کن بریم
    ارسلان سرشو تکون داد و گفت: درسته عزیزم ولی تا منو داری غمی نداشته باش من خودم همه جوره پشتتم آرامم....به محض رسیدن به شیراز هم بدون بقیه میریم عقد میکنیم
    _ مگه میشه
    ارسلان لبخند رضایت بخشی زد و گفت: آره آرامم آره عزیزم ارسلانت همه چیزو جبران میکنه همه چیزو حل میکنه همه چیزو
    منم به تبعیت ازاون میون این همه بغض لبخند زدمو مشغول جمع کردن وسایلمون شدم کارم که تموم شد یه مانتو کرم نتم کردمو ارسلانم یه لباس سفید پوشیده بود و بعد وسایل رو برداشتیمو رفتیم بیرون...توی سالن همه نشسته بودن و با دیدن ما با تعجب نگامون میکردن واولین نفر نازی جون بود که پرسید: کجا میرید بچه ها
    ارسلان: قبلا که بهتون گفتم
    بعد دست منو کشید که بریم که با داد رعناجون هردومون سرجامون خشک شدیم: آرام تو کجا
    برگشتم سمتش مطمئنم چشمام انقدری ضایع بود که یعنی گریه کردم پس تلاشی برای پنهون کردن بغضم نکردم: ارسلان که واستون توضیح داده من باید همراهش برم
    _ کی به تو چنین اجازه ای داده که سرخود دنبال این آقا بری
    با بغض به ارسلان نگاه کردم اونم که انگار خونش به جوش اومده بود رو به همه داد کشید: آرام زن منه هرجا برم باهام میاد دیگه تحمل این ویلا و رفتارای بعضیا رو نداریم قبلا هم واسه ی همتون گفتم پس مانعی سرراهم نمی بینم شب همگی بخیر
    دیگه منتظر جوابی از جانب بقیه نموند و سریع دستمو کشید و منم دنبالش راه افتادم سریع سوارماشین شدیمو گازشو گرفت که بریم....
    هوا حسابی بارونی بود و بارون با شدت میبارید ارسلان هم که تمام عصبانیتشو مشکلات این مدت رو سرگاز ماشین خالی میکرد: ارسلان آروم تر
    _ جاده خلوته مشکلی نیست آرام
    دیگه چیزی نگفتم ارسلان هم دستش رفت سمت ضبط و یه آهنگ غمگین گذاشت

    * میخوای بری از پیشم دیگه عشق من

    بی همسفر میری سفر دلواپسم واسه تو

    دلواپسم واسه تو دیگه عشق من برو تنها برو

    اما بخند این لحظه های آخرو

    داد کشیدم: ارسلان مراقب باش
    ارسلان پاشو رو ترمز گذاشت ولی سرعتش اونقدری زیاد بود که ترمز نمیگرفت

    * تروخدا نزار یه امشبم با گریه های من تموم شه

    قراره دیدنت از امشب آخه آرزوم شه

    نزار که اشک چشم من بریزه پشت پای تو

    کی میاد جای تو...

    ارسلان فرمون رو کج کرد که به کامیون نخوره و ماشین مستقیم داشت میرفت سمت دره

    ارسلان داد کشید: آرام بپر پایین

    * دقیقه های آخره میری واسه همیشه

    منم همون که عشق تو تموم زندگیشه

    همون که دلخوشی نداره بعد تو تموم میشه

    کی مثل تو میشه...

    سریع درو بازکردمو پریدم پایین چند بار روی سنگ ریزه ها غلت خوردم و وقتی دراز کش افتادم به ماشینی که مستقیم پرت شده بود سمت دره نگاه کردم و با صدای انفجاری که قلبمو لرزوند...داد کشیدم: نـــــــــــــــــــه.......

    * بعد من هرجا میری یاد من نیفت

    هرچی بشه من عاشقم راحت برو عشق من

    پامو که زخمی شده بود به زور از روی زمین کشیدم و با گریه ارسلان رو صدا میکردم: ارسلان...

    میخواستم خودمو بکشم سمت دره ماشین داشت تو شعله های آتش میسوخت و ارسلانی که فرصت پیدا نکرده بود بیاد بیرون...


    * گریه نکن آخه طاقت ندارمو می میرمو

    میخوام ترو راحت برو عشق من

    ترو خدا نزار یه امشبم با گریه های من تموم شه

    قراره دیدنت ازامشب آخه آرزوم شه
    خونی که ازپام می اومد باعث ضعفم شد و روی زمین افتادم چشمم به دره و شعله های آتیش بود و منتظر بودم ارسلان از ماشین سوختمون بیاد بیرون...دستمو به سمت جایی که ارسلانم بود دراز کردم چشمامو بستم و دو قطره اشک ازگوشه ی چشمام پایین ریخت

    *نزار که اشک چشم من بریزه پشت پای تو

    کی میاد جای تو...

    آخرین چیزی که به زبون آوردم اسم ارسلان بود: ارســــلان...... و دیگه چیزی نفهمیدم....

    ......

    " از زبان سوم شخص"

    صدای بسته شدن در خبر از رفتن اونا میداد همگی سکوت کرده بودند مادر ارسلان شروع به گریه کردن کرد پرهام خونش به جوش امده بود از دست خودش عصبانی بود نباید با آرام اینطوری حرف میزد به سمت خاله اش رفت و با لحنی آرامش بخش گفت: خاله جان چرا گریه میکنی میرم دنبالشون خودم نگران نباش
    آقا احمد در کنار زنش به او دلداری میداد در آن سو رعنا خانوم هم دلش شور میزد،سامان با پایش روی زمین ضرب گرفته بود و سیاوش مدام رژه میرفت خاله نوشین و آقا پژمان و پرنیان تنها در سکوت نشسته بودند شاید شوکه بودند و شاید دلیلی برای صحبت نداشتند...
    پرهام سوییچ ماشین آقا پژمان را گرفت و دوید سمت در...سیاوش و سامان با دیدن او گفتند: صبر کن ماهم میایم
    ملینا هم که نگران آرام بود دنبال آن ها راه افتاد و به اصرار جمع که می گفتند او نرود گوش نکرد و سریع هر 4 نفر سوار ماشین شدند و مسیری که ارسلان پیموده بود پیش گرفتند به همه طرف نگاه میکردند جاده آنچنان هم ترافیک نبود و تک و توک ماشین های سنگین مثل کامیون درگذر بودند لغزندگی جاده آن هارا مجبور میکرد کُند حرکت کنند و همین هم عصبانی ترشان میکرد...
    مسافت زیادی نرفته بودند که چشمشان به ماشین های آمبولانس و آتش نشانی افتاد...توجه ملینا به آن تصادف جلب شد ناگاه دلش شور افتاد و رو به پرهام که رانندگی میکرد گفت: آقا پرهام یه لحظه نگه دار
    ماشین که ایستاد ملینا درو بازکرد و دوید سمت آن تصادف...دختری روی برانکارد بود که به سمت آمبولانس میبردنش ملینا دوید سمت او نگاهش که به چهره ی او افتاد شوکه شد و پاهایش سست شد صورتش خون آلود بود ولی ملینا که سال ها با آرام زندگی کرده بود او را میشناخت...ملینا زجه میزد و جیغ می کشید...با جیغ او سامان و سیاوش و پرهام هم از ماشین پایین آمدند و با این حوادث تلخ رو به رو شدند آرام را که در آمبولانس گذاشتند ملینا هم سریع تر ازهمه نشست دست آرام در دستانش بود گریه میکرد و گاه گاهی زیر لب ذکر می گفت پرهام به بقیه خبر داد و کم کم همه از این حادثه دردناک خبردار شدند...

    ....
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    از درد ناله میکردم و هی هذیون میگفتم: آخ...
    سرم به ناله و درد های خودم گرم بود که صدای گریه و هق هق چند نفر باعث شد چشمامو کمی از هم بازکنم گردنم رو که انگار داشت از جاش قطع میشد یکم تکون دادم و به دور و برم نگاه کردم ملینا و رعناجون به علاوه باران بالای سرم بودن باران؟؟اون اینجا چیکارمیکرد ذهنم برگشت و مروری به اتفاقات قبل زد من و ارسلان،تو جاده ی بارونی،اومدن کامیون سمتمون،سرعت زیاد،دره،پایین پریدن من،انفجار...ارسلان،ارسلان من چی شده بود کجا بود با مرور اتفاقات دوقطره اشک ازدوتا چشمم پایین ریخت و کم کم چشمام دریای اشک هام شد و پایین ریختن اون اشکایی که منو یاد ارسلان مینداخت منو یاد اون تصادف لعنتی مینداخت ملینا و باران و رعناجون متوجه من شدن و اشکامو که دیدن به خودشون اومدن ملینا با گریه گفت: آرام عزیزم بهوش اومدی؟آخه چرا گریه میکنی
    جمله آخرشو که گفت هق هق گریش سکوت اتاق رو گرفت و دوید بیرون....باران اومد سمتمو دستمو توی دستش گرفت و آروم نوازش کرد هردومون با چشمای اشکی به هم نگاه میکردیم نکنه برای ارسلان اتفاق بدی افتاده باشه..نکنه...نکنه....
    سعی کردم گریه رو بزارم کنار و از زبون باران بشنوم واقعیت هارو: باران،ارسلان ارسلانم کجاست
    باران با دیدن حالت من جویبار اشکاش بیشتر شد ولی با زمزمه هاش سعی کرد آرومم کنه: خوبه آرام خوبه فقط تو آروم باش
    اصلا متوجه رعناجون نبودم و با صداش تازه نگام افتاد به صورتش که خیس ازاشک بود و صدسال پیرتر به نظر می رسید... رو به باران گفت: باران جان میرم دنبال ملینا طاقت گریه های آرام رو ندارم
    باران چشماشو باز و بسته کرد و رعناجونم سریع رفت بیرون دوباره رو به باران کردمو گفتم: چیشده باران ارسلانمو چیشده
    _ آرام عزیزم گریه نکن تو آروم باش من بهت میگم
    _ من آرومم فقط تو بگو ارسلانم کجاست چرا اینجا نیست که دردامو ببینه چرا اینجا نیست که بگه آرامم گریه نکن چرا نیست که با شنیدن صدای گریم دیوونه بشه و بگه بسه باران چرا کنارم نیست باران ارسلانم کجاست چرا نیست که اشک چشمامو پاک کنه اون کجاست
    باران با دیدن حالت های من و شنیدن حرفام به هق هق افتاد و دستمو فشار داد و پشتشو نوازش کرد با اینکه خودشم اشک می ریخت یه دستشو آورد سمت صورتمو اشکامو پاک کرد ولی مگه اشک چشمای بی قرارم بند می اومد و باران فقط زمزمه میکرد: آروم باش دختر آروم آروم باش
    خواستم دوباره چیزی بگم که یه پرستار اومد تو اتاق و با دیدن حال بدم و گریه هام سریع یه آرامبخش تو سرمم ریخت و گفت: خانوم آروم باش
    بعدشم رفت بیرون منم کم کم چشمام گرم شد و با نوازش های باران چشمام بسته شد و خوابم برد....

    ...

    چشمامو آروم ازهم بازکردم ولی با تابیدن نور مستقیم تو چشمم دوباره چشمامو بستم چشمم که عادت کرد دوباره کم کم بازکردم باران روی صندلی نشسته بود سرش روی دست من بود و همونطور نشسته خوابش بـرده بود به جز اون کسی تو اتاق نبود دلم میخواست برم پیش ارسلانم اینا که هیچکدومشون بهم نمی گفتن ارسلان در چه وضعیتیه باید خودم دست به کار می شدم دستمو آروم از زیر سر باران بیرون کشیدم به زور از سرجام بلند شدم بدنم انگار کوفته بود یا یه حسی مثل بی حس بودن گردنم رو هم یه چیزایی گذاشته بودن که محکم نگه داره اسمشم نمیدونستم یه پام هم تو گچ بود کلا داغون بودم ولی این چیزا برام مهم نبود فقط ارسلانمو میخواستم ببینم... سرم رو از دستم کندم قطرات خون از انگشتام می چکید پامو به زور تکون دادم و عصایی که کنار تخت بود رو برداشتم یکی از پاهام که سالم بود و روی زمین گذاشتم و اون یکی هم با دستم جا به جا کردم به عصا تکیه دادمو خواستم بیام پایین ولی انگار پاهای بی جونم تحمل وزنمو نداشت و افتادم زمین و عصای آهنی هم از دستم افتاد و صدای برخوردش با زمین تو کل اتاق پیچید جای سرمم درد میکرد یه دستم هم روی پام بود چشمامو بسته بودم از درد ناله میکردم...باران دوید سمتم فک کنم با صدای اون عصای لعنتی بیدار شده بود
    _ آرام عزیزم چرا آخه از تخت اومدی پایین
    باران اومد سمتمو خواست زیر بغلمو بگیره و بلندم کنه که به حالت ناله گفتم: باران ارسلانم میخوام برم پیش ارسلانم
    اشک های باران دوباره شروع به باریدن کرد نمیدونم واسه ی چی یا واسه ی کی گریه میکرد واسه ی دیدن حال من یا ارسلان یا شایدم اتفاقی برای ارسلانم افتاده که باران اینجوری گریه میکنه
    _ آرام بزار کمکت کنم بلند شی پاشو عزیزم پاشو
    دستمو گذاشتم رو دستش با التماس به چشماش نگاه کردم باران چند ثانیه بهم نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین: آرام پاشو رو تخت بشین فعلا دکتر باید معاینت کنه
    _ بریم پیش ارسلانم
    _ باشه میریم ولی اول باید حال خودت خوب بشه
    به کمک باران دوباره به حالت قبل روی تخت دراز کشیدم دکتر به همراه یه پرستار اومدند منو معاینه کردن..موقع رفتن دکتر،دیدم باران فقط حال منو از دکتر میپرسه و هیچ اجازه ای واسه ی رفتن پیش ارسلانم نمیگیره خودم با صدای گرفته ای پریدم وسط حرف اونا و گفتم: آقای دکتر
    _ بله؟
    _ میتونم برم پیش همسرم
    باران: آرام جان تو حالت خوب نیست باید استراحت کنی
    به گریه افتادم با چشمای اشک آلود و پر ازالتماس رو به باران و دکتر گفتم: تروخدا بزارید برم من باید برم پیش همسرم باید اونو ببینم اونو که ببینم حالم خوب میشه خواهش میکنم
    باران خواست چیزی بگه که به جاش آقای دکتر گفت: خیلی خب دخترم شما گریه نکن میگم اجازه بدن بری همسرتو ببینی فقط کوتاه باشه چون حال خود شماهم چندان مناسب نیست
    لبخندی روی لبام نشست و گفتم: ممنونم آقای دکتر
    دکترم یه لبخند غمگین زد و گفت: از حالت معلومه خیلی عاشقی امیدوارم عشقتو کنارت داشته باشی
    بعدشم بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه رفت بیرون اینی که گفت:"امیدوارم عشقتو کنارت داشته باشی"یعنی چی خدایا منظورش ازاین حرف چی بود شاید دکتر عشقشو ازدست داده ولی اگه منم ارسلان رو از دست بدم چی.......من بدون اون میمیرم
    _ آرام دوباره چرا داری گریه میکنی دکتر که اجازه داد ببینیش
    یه دستی به صورتم کشیدم و اشکامو پاک کردم باران کمکم کرد و روی یه ویلچر نشوندم و منو از اتاق برد بیرون: باران ارسلانم کجاست
    صدای بغض دار باران توی گوشم پیچید: الان میرسیم بهش صبرکن
    از یه در که نوشته بود مراقبت های ویژه رفتیم داخل
    یکم جلوتر روی صندلی بیمارستان چشمم افتاد به آقا احمد و نازی جون نگاه اوناهم به من بود با خجالت سرمو انداختم پایین اگه اونشب من به ارسلان اصرار نمیکردم که برگردیم الان این اتفاقا نمی افتاد با ایستادن ویلچر توسط باران سرمو یکم بلند کردم و نازی جون رو با چشمای گریون رو به روم دیدم هر آن منتظر بودم داد بکشه دعوا کنه بزنه تو صورتم یا نفرینم کنه یا هرچیز تو این مایه ها ولی با مهربونی دستامو گرفت و با صدای آروم و بغض داری گفت: خوبی دخترم
    به هق هق افتادم و با گریه گفتم: مادر جون
    نازی جون خم شد و منو تو بغلش گرفت منم محکم بغلش کردم هردومون داشتیم از ته دلمون گریه میکردیم هنوز نمیدونستم چه بلایی سر ارسلان عزیزم اومده...انگار که گریه های هیچکدوممون تمومی نداشت یه دستی مارو از هم جدا کرد آقا احمد بود معلوم بود بغضش گرفته ولی سعی کرد به من لبخند بزنه: خوبی دخترم
    بهش فقط لبخند زدم که بیشتر شبیه پوزخند بود و سرمو تکون دادم آقا احمد بازوهای نازی جون رو محکم گرفته بود که از حال نره از یه طرفم نگاهش با چیزی شبیه ترحم به من بود...نازی جون رو نشوند روی صندلی و مشغول حرف زدن باهاش شد تا آرومش کنه اشکام هرلحظه بیشتر میشد اگه الان ارسلانم پیشم بود دلداریم میداد و با زمزمه هاش آرومم میکرد تا همه ی دردهام فراموش بشه...با حرکت ویلچر به خودم اومدم رفتیم داخل یه اتاق نگاهم به تخت افتاد یه آدم بین کلی دستگاه باران منو نزدیک تر بُرد با حیرت به تخت نگاه میکردم یعنی یعنی این ارسلان من بود پس اون قد بلند و هیکل چهارشونه کجا بود پس اون بدن 6 تیکه ای که همیشه باهاش فیگور میگرفت و کلی منو میخندوند کجا بود پس اون چشمای نازش....صورتش کلا با باند پوشونده شده بود و باند پیچی بود و کلی دستگاه دور و برش و صدای بیب بیب شون نشون از نفس کشیدن ارسلانم بود بغضم شدت گرفت و با صدای تقریبا بلندی شروع کردم به گریه کردن و حرف زدن با ارسلان: کجایی بی معرفت چرا بلند نمیشی ببینی چی به سر آرامت اومده چرا اون چشمای نازتو از من پنهون کردی چرا میخوای اینطوری تنهام بزاری ارسلان چرا
    بغضم مانع ادامه حرفم شد باران با چشمای سرخ از اتاق بیرون رفت سعی کردم بغضمو قورت بدم و دوباره شروع کردم به صحبت کردن با ارسلانم با مردی که همیشه عادت به استوار بودنش داشتم: پس چیشد اون ارسلان مغرور و مهربون من ارسلان من استوار میخوامت من میخوام بلند شی و بازم تکیه گاهم بشی ارسلان بلند شو بهم بگو بگو از شنیدن صدای گریم دیوونه میشی پاشو ارسلان پاشو آرومم کن من این ارسلانی که اینطوری روی تخت بین این همه دستگاه افتاده نمیشناسم ارسلان چرا حالا چرا حالا که قلبامون به هم پیوند خورده چرا حالا که منو برای همیشه برای خودت کردی چرا حالا که دیگه زنت محسوب میشم چرا الان میخوای منو تنهام بزاری ارسلان چرا ارسلان هیچوقت نمی بخشمت اگه اینطوری بی خداحافظی از پیشم بری ارسلان....دستمو دراز کردم و دستای پانسمان شده و سوختشو توی دستم گرفتم و داد کشیدم: بلند شو ارسلان من بدون تو می میرم
    صدای بیب بیب دستگاه ها بلند شد با ترس به ارسلان نگاه کردم چند تا دکتر و پرستار دویدن تو اتاق یکیشون داد کشید بیاین این خانوم رو ببرید بیرون...باران سریع اومد تو اتاق و خواست منو ببره بیرون که با گریه داد کشیدم: ارسلان...ارسلان...ارسلان از پیشم نرو ارسلان بلند شو آرامتو آروم کن ارسلان بلند شو ارسلان بدون تو می میرم ارسلان
    باران سریع منو آورد بیرون و مانع ادامه ی حرفم شد دستمو گذاشتم رو صورتم و گریمو از سر گرفتم باران خواست منو ببره تو اتاقم که داد کشیدم: نه من میخوام پیش ارسلانم بمونم
    آقا احمد و نازی جون پشت شیشه بودن یه کتابچه و یه تسبیح دست نازی جون بود با گریه زیر لب یه چیزایی زمزمه میکرد به کمک باران از جام پاشدم و از پشت شیشه به داخل نگاه کردم توی دلم داشتم با ارسلان حرف میزدم و یه دستم هم رو شیشه بود میخواستم حسش کنم.چند باری هم با حس ضعف و قدرت نداشتن پاهام خواستم بیفتم که باران و آقا احمد که هم حواسش به من بود هم نازی جون،مانع افتادنم شدن
    _ آرام دخترم بهتره بشینی
    زجه زدم: نه آقاجون ارسلانم چی میشه
    _ آروم باش دخترم آروم عزیزم
    دراتاق بازشد و آقای دکتر اومدبیرون نازی جون و آقا احمد رفتن سمتش منم به کمک باران تونستم تا حدودی بهش نزدیک بشم نازی جون با حال زاری پرسید: آقای دکتر پسرم رو چیشده
    دکتر میخواست با آرامش توضیح بده ولی حتی اون لحن آرامش بخش هم کاری از پیش نمیبرد: ببینید خانوم وضعیت پسرشما وخیمه
    بعدش رو به من گفت: درسته که ایشون تو کما هستن ولی صدای شمارو میشنون و بهش واکنش نشون میدن بعضی واکنش ها مثل این مورد میتونه خطرناک باشه الان ایشون به کمک شوک و دستگاه دوباره برگشتن ولی با سوختگی بیشتر از 70 درصد بدن ایشون،تقریبا هیچ امیدی برای برگشتنشون وجود نداره و فقط به کمک این دستگاه ها هست که نفس میکشن تنها امید هم معجزه ای از جانب خداست هرچند که با این سوختگی ها زنده موندشون فایده ای نداره...
    با حرفای آخر دکتر پخش زمین شدم و حتی باران هم نتونست منو نگه داره دکتر با بی رحمی تمام،همه ی حقایق رو به زبون آورده بود ازاونور حال نازی جون بدترازمن بود و آقااحمد واقعا نمیدونست باید چیکارکنه باران باز منو روی ویلچرگذاشت و هرچقدر التماسش کردم که من باید پیش ارسلانم بمونم به حرفم گوش نکرد و منو برد تو اتاق و بازم با گریه و زور آرامبخش ها و مسکن های فراوون به خواب رفتم....

    ...
    _ باران جان مگه نمیگی کمر درد داری و دکتر گفته باید استراحت کنی خب شما برو ماهستیم
    _ نه رعناجون نمیتونم آرام رو تنها بزارم
    _ بیا برو بازاون امیرخان شوهر شما میان اینجا منتشو سرما میزاره
    _ ای بابا ملینا امیر کی همچین کاری کرده اصلا خودش گفت برو پیش آرام
    چشمامو آروم ازهم بازکردم و اولین کاری که کردم ناله کردن بود درد پام امونمو بریده بود
    _ جان آرام بیا یکم آب بخور
    به زور چند قطره آب ریخت تو دهنم که حس کردم تا حدودی حالمو بهتر کرد
    _ دخترم خوبی
    به چشمای اشکی رعناجون نگاه کردم فک میکنم دیگه چشمه ی اشکم خشک شده بود فقط مثل ماتم زده ها بهش نگاه میکردم
    _ دخترم با خودت اینطوری نکن عزیزم نکن
    با صدای در چرخیدم سمت در،خاله نوشین بود به دنبالشم پرنیان و پرهام خاله نوشینم صورتش سرخ از گریه بود چشمای پرنیان و پرهام هم غمگین،بانفرت به پرهام نگاه کردم پرهام از نگاهم سرشو انداخت پایین...پرنیان اومد سمتم خم شد و پیشونیمو بوسید و آروم گفت: آرام چه بلایی سرخودت آوردی دختر
    خاله نوشین روی صندلی کنار تختم نشست و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن فقط درسکوت بهش نگاه میکردم همه سکوت کرده بودند و هرازچندگاهی صدای فین فین پرنیان به همراه ملینا و باران می اومد رعناجون اومد سمت خاله نوشین و شونه هاشو مالید و شروع کرد به حرف زدن باهاش: آروم باش نوشین جان اتفاقی نیفتاده تو چرا آخه اینطوری گریه میکنی
    هق هق خاله نوشین بیشتر شد و گفت: اتفاقی نیفتاده ارسلان عزیزم کسی که از پسرم بیشتر دوسش داشتم الان بین اون همه دستگاهه اتفاقی نیفتاده رعنا میدونی وقتی اونطور دیدمش چه حالی بهم دست داد ارسلان رو که می بینم عذاب می کشم ولی وقتی آرام رو دیدم عذابم صد برابر بیشتر شد حق این دختر جوون نیست رعنا حقش نیست
    گوشام هق هق های خاله نوشین رو نمی شنید نمیتونستم گریه کنم هی از بغض پروخالی میشدم ارسلان حق نداشت منو تنها بزاره نه اون منو تنها نمیزاشت هرگز...خیلی سرد و بی روح رو به ملینا که مثل ابر بهار گریه میکرد گفتم: یه آب قند واسه خاله نوشین درست کن
    با این حرفم ملینا رفت برای درست کردن آب قند پرهام یه بااجازه ای گفت و سریع ازاتاق رفت بیرون پرنیان هم تو بغـ*ـل باران داشت گریه میکرد برام عجیب بود این دوتا که همو نمیشناختن چطورشد انقدر یهو صمیمی شدن خندم گرفت وسط گریه ی همه چه چیزایی به ذهنم می رسید هه ملینا آب قند رو که به خاله نوشین داد و به زور چند جرعه خورد و بعد رو به من گفت: آرام جان گریه کن عزیزم تو خودت نریز گریه کن
    زمزمه کردم: حالم خوبه خاله خیلی خوب احتیاجی به گریه نیست
    خاله نوشین از سرجاش بلند شد که بره انگار طاقت نگاه کردن به منو نداشت مگه من چم شده بود که اینا اینطوری میکردن رعناجونم همراهش رفت و موقع بیرون رفتن گفت: ما میریم پیش مادر ارسلان
    من فقط نظاره گر بودم و ملینا سرشو تکون داد اونا که رفتن بیرون برگشتم سمت باران و پرنیان چرا گریه اینا بند نمی اومد مگه چی شده بود با سردترین حالت ممکن رو به اونا گفتم: انقدر گریه نکنید چیزی نشده که
    دوتاشون ازهم جدا شدن پرنیان اشکاشو پاک کرد و سرشو انداخت پایین و فک میکنم جوری میخواست اشک بریزه که من متوجه نشم انگاری که رعایت حالمو میکردن وگرنه صدای گریشون همه جارو پر میکرد
    نمیدونستم مگه چیشده بود که اینا اینطوری گریه میکردن ارسلان من که تو هوای من داره نفس میکشه مطمئنم به زودی هم با هم میریم سر زندگیمون ارسلان من خوب میشه آره خوب میشه...
    تو همین فکرا بودم که در اتاق بازشد همگی با تعجب به در نگاه کردیم...پرهام با سرو وضعی آشفته و چشمایی که لبریز از اشک بود اومد تو یه نگاه با اضطراب به اتاق انداخت و به زور با اون بغضی که داشت فقط تونست اینو بگه: مامانم اینجا نیست
    همه ی ما از حالتش تعجب کرده بودیم تا بالاخره پرنیان دهن باز کرد و پرسید: داداشی چیزی شده؟؟
    اینو که گفت یه دست پرهام که روی در بود شُل شد زانوهاش خم شد و افتاد روی زمین و گریه کرد داشتم شاخ در میاوردم پرهامی که یکی بوده لنگه ارسلان با همون غرور جلوی 4 تا آدم اینطوری گریه میکرد
    ملینا پرسید: آقا پرهام چیشده
    پرهام لا به لای گریش فقط گفت: ارسلان ارسلان
    انگار همین دوکلمه برای به آشوب افتادن قلبم کافی بود ملینا کنارش زانو زد و گفت: ارسلان رو چیشده
    پرهام با صدای آرومی گفت: تموم کرد.....
    سعی کردم از تختم بیام پایین با کمک عصاها رفتم سمت پرهام و گفتم: چـــی گفتی
    پرهام انگار تازه متوجه من شد از جاش بلند شد و چند ثانیه با چشمای اشکی نگام کرد و آروم لب زد: ارسلان رفت... و بعد سریع از اتاق زد بیرون همین جمله برای خم شدن زانوهام کافی بود باران و ملی هم اینو فهمیدن و با جیغ اومدن سمتمو محکم زیر بغلمو گرفتن تا مانع افتادنم بشن...از اتاق رفتیم بیرون تنها چیزی که یادمه اون پارچه ی سفیدی بود که روی صورت سوخته ارسلان کشیدن گریه های نازی جون و خاله نوشین دلداری و گریه ی ملینا و باران،هق هق های مردونه پرهام به همراه سیاش و سامان،شوکه بودن آقا احمد و دلگرمی های آقا پژمان و......دیگر هیچ.....
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    صدای گریه و شیون تو گوشم پر بود صدای گریه ی نازی جون ازهمه بیشتر بود....
    دور وبرم کلی آدم بودن همه هم سیاه پوش نگاهم فقط به خاک سرد و بی روح بود همونجایی که جسم ارسلانمو در آغـ*ـوش گرفته بود و الان دیگه خونه ی ارسلان اونجا بود...نه...ارسلان من هنوز زنده است من بین این همه آدم نگاهشو روی خودم حس میکردم...اینکه همه می گفتن ارسلانم دیگه نیست یه دروغه محضه من باور نمیکنم که اون چشمای خوشکلش برای همیشه بسته شده نه باورنمیکنم... من لبخند ارسلانمو می بینم حس می کنم چطوری باورکنم که دیگه آغـ*ـوش پرمحبتو گرمشو ندارم چطوری باورکنم آخه...یعنی دیگه کسی نیست برام غیرتی بشه کسی نیست نگرانم بشه کسی نیست که با عشق صدام کنه کسی نیست که وقتی صداش میکنم از ته قلبش بهم بگه جان دلم یعنی ارسلان من برای همیشه رفت اگه...اگه ارسلانم رفته پس من چرا اینجا نشستم پس چرا منو با خودش نبرده مگه همیشه نمی گفت اگه کنارم نباشی خوابم نمی بره پس چرا....چرا الان بدون من خوابیده چطوری بدون اینکه من کنارش باشم چشماشو بسته و اینطوری راحت خوابش بـرده...باید باورکنم ارسلانم رفته...ارسلانی که نفهمیدم چرا اصن اونشب مـسـ*ـت کرده بود.....نگامو از جایی که الان ارسلانم اونجا دفن بود گرفتم...به دستم نگا کردم حلقه ی ارسلان هنوز تو دستم بود یکم بهش زل زدم باهاش بازی کردم بوسش کردم...باوجود اون حلقه انگاری که ارسلانمو حس میکردم انگاری که جزئی از قلب و وجود هردوی ما تو این حلقه خلاصه میشد....
    گلوم بدجوری می سوخت احساس خفگی داشتم این بغض لعنتی دست از سرم برنمی داشت بغض داشتم ولی گریم نمی اومد بغض داشتم ولی اشکم نمی ریخت بغض داشتم ولی نمی تونستم برای رفتن ارسلانم گریه کنم ارسلان دوست نداشت اشکمو ببینه ارسلان بغضش می گرفت وقتی گریه میکردم ارسلان من زنده است پس چرا براش اشک بریزم حرفامون یادم اومد حرفای یکی ازون روزایی که تو حیاط سرسبزشون قدم میزدیم:
    " ارسلان: آرام اگه من بمیرم تو چیکار میکنی؟
    بغض کردم ولی مثل دیوونه ها خندیدمو گفتم: خدانکنه ارسلان این چه حرفیه واقعا که شوخیه مسخریه
    ارسلان: آرام جدی میگم میخوام حالتو اونموقع بدونم
    من: من میخوام پیشمرگ تو بشم اگه من بمیرم تو چیکار میکنی
    _ اِ دیوونه این چه حرفیه خدانکنه پیشمرگ من بشی
    _ جواب سوالمو ندادی ارسلان
    _ آرام خودت میدونی که حرف زدن دراین مورد واسم چقد سخته ولی آرام اینو بدون اگه یه روز برای همیشه ازدستت بدم منم باهات میمیرم
    تو دلم داشتم قند آب میکردم و تنها کاری که از دستم برمیومد عاشقانه زل زدن به چشمای عسلی و ناز ارسلانم بود اونموقع حتی نمیتونستم به مرگ عزیزترین کسم فکرکنم و برای اینکه غم چشمای ارسلانم از بین بره دویدمو با خنده گفتم: حالا بیا منو بگیر گربه ی تنبل
    ارسلانم خندید و گفت: واستا ببینم موش کوچولو الان میام...."

    با نشستن دستی روی شونم از فکر بیرون اومدم یه نگاه به دست و یه نگاه به صاحب دست کردم ملینا بود که با چشمای اشکی داشت نگام میکرد ملینا و باران یه ثانیه هم تنهام نمیزاشتن تو این چند روز چند باری هم امیر رو دیدم حتی شیرین خواهر امیر و اون دختر توپولوی نازش حتی آرش برادرشوهر باران هم اومده بود همه اومده بودن تا تو غم من شریک باشن....ارسلان رو تو شیراز تو زادگاهش دفن کرده بودیم قسم خورده بودم تا وقتی زنده ام یه لحظه ام ازپیش ارسلانم و هوایی که اون رو حس میکنم و ازین شهر دور نشم...ملینا هنوز دستش روی شونم بود نگاهم بهش بود و منتظر بودم حرفی بزنه که با صدای یه آشنا سرمو چرخوندم سمت صاحب صدا: سلام تسلیت میگم
    به صاحب صدا نگاه کردم حس فکرکردن و اینکه این قیافه آشنا کیه رو نداشتم و درواقع اصلا برام مهم نبود و تنها چیزی که الان قلب و ذهن منو تصاحب کرده بود ارسلانم بود...
    سرمو انداختم پایین و قدمای اون آشنا هم دور شد...
    به باران که روبروم بود و به رفتن اون آقا نگاه میکرد نگاه کردم دوست داشتم صاحب اون چشمای غمگین رو به یاد بیارم
    _ باران
    باران با صدای من به خودش اومد و سریع کنارم نشست و گفت: جانم
    _ باران اون آقا کی بود
    چشمای باران ازتعجب گرد شد یه قطره اشک از چشمش ریخت و گفت: آرام جان یادت نیست...بردیا...داداشم
    بردیا؟؟داداش باران؟؟چشمای منم مث باران متعجب شد و به راهی که بردیا چند لحظه پیش رفته بود نگاه کردم تو جمعیت دنبالش گشتم ولی اثری ازش نبود این بردیا بود چقدر تو این مدت که ندیده بودمش تغییر کرده بود چرا انقد شکسته شده بود چرا چشماش غم رو فریاد میزد احساس کردم بردیا هم یه غمی تو نگاهش بود غمی مث اونی که تو چشمای من بخاطر رفتن بی خداحافظی ارسلانم بود ولی اون غم چشمای بردیا نمیتونه بخاطر ارسلان من باشه غمش وقتی به من نگاه میکرد چند برابر میشد و این یعنی یه غم بزرگ داره....یه آه کشیدم سرمو انداختم پایین ازفکربردیا دراومدم و به حلقم خیره شدم و بازتو خاطراتم با ارسلان غرق شدم...

    .....
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    _ آرام پاشو بریم
    _ من نمیام ملینا خودتون برین
    _ یعنی چی آرام چته تو پاشو
    دوباره بغض گلمو گرفت چشام بازم پرازاشک شد به هرزوری بود بغضمو قورت دادم...ایندفعه هم نشد که اشکم بریزه و فقط گفتم: ملینا خودتون برین
    ملینا یه پوفی ازسر کلافگی کشید و گفت: آرام الان 10 ماهه خودتو توی این اتاق حبس کردی بسه دیگه آرام امروز همه بچه ها هستن پاشو دیگه
    عصبانی شدم و داد کشیدم: برید دیگه ملی ولم کن برو بیرون
    ملی با عصبانیت از جاش بلند شد و درو محکم کوبید و رفت.پشت سرش بلند شدمو درو قفل کردم و خودمو پرت کردم رو تخت لباس ارسلان توی بغلم بود و نگام به عکسی بود که قاب کرده بودمو روی میز گذاشته بودم صورت ارسلانم بود که داشت توی عکس می خندید و با اون لبخند قشنگش به من نگاه میکرد.یه نگاه کلی به اتاق انداختم این اتاق بوی ارسلانمو میداد کل اتاق رو پر کرده بودم ازعکساش روبروی تخت یه عکس بزرگ دونفره زده بودم بادقت به عکس نگاه کردم هردومون تو عکس می خندیدیم یه عکس بود کنار دریا همون روزای اولی که رفته بودیم شمال و هردومون شاد بودیم و می خندیدیم...فارغ از آدمای اطرافمون و کسی چه میدونست که عشق ما یه روزی به اینجا برسه الان تو اتاق ارسلانم بودم روتخت ارسلان،واقعا حضور و لبخندشو حس میکردم اینجا که بودم آرامش داشتم وقتی که فکرمیکردم اینجا،هرشب ارسلانم میخوابیده و این همه مدت اینجا زندگی کرده بهم آرامش میداد...ازین فکرا لبخند نشست رو لبام تو خاطراتم و خوشی هام با ارسلان غرق بودم که صدای در ازجا پروندم.سرجام نشستم یکی دوبار صدای تق تق در بلند شد...ازسرجام بلند شدمو قفل درو بازکردمو یه بفرمایید گفتم...در باز شد و قامت بلند یه مرد تو درگاه جا گرفت اول فکرکردم آقااحمد یا شاید آقا پژمان باشه شایدم سامان یا سیاوش شایدم پرهام ولی یهو تو دلم گفتم سامان که الان باید دانشگاه باشه سیاوشم که تهرانه پرهام هم که هیچوقت نشده که اینورا بیاد بادیدن چهره ی مردی که جلوی در بود و داشت به من نگاه میکرد چشمام 4 تا شد این..این اینجا چیکارمیکرد با تعجب گفتم: تو؟؟؟
    _ میشه بیام تو؟
    یه نگاه بهش کردم با لبخند این حرفو زده بود واه خب اینکه اومده تو یه لبخند زورکی زدموگفتم: بله بفرمایید
    بردیا سریع یه صندلی ازگوشه اتاق گرفت و نشست خواستم دهن بازکنم بپرسم اینجا چیکارمیکنه که زودتر ازمن گفت: ببین آرام میدونم که تو الان عزاداری و دلت میخواد اینجا توی این اتاق باشی و دلت نمیخواد کسی تنهاییتو...
    یه مکث کرد یه نگاه کلی به اتاق کرد و گفت: با ارسلان بهم بزنه ولی آخه تا کی ارسلانی که دیگه نیست آرام به خودت بیا الان 10 ماهی گذشته باران میگه تو این مدت فقط ازبغض پر و خالی شدی حتی یه قطره اشکم نریختی من کاری به گریه هات ندارم شاید اونموقع هایی که با ارسلانت تنها میشی گریه کنی ولی آرام....
    دیدم بردیا کوتاه بیا نیست و همینطوری داره نطق میکنه و چرتوپرت میگه پریدم وسط حرفشو بی اعصاب گفتم: آقا بردیا یه لحظه
    بردیا ساکت شد و منتظر موند من حرفمو بزنم: خیلی داری تند میری حرفایی که میزنی درست ولی من این حبس شدن این بغض های تو تنهاییم این مرور خاطرات و خلوت کرد با ارسلان رو دوست دارم اگه حرف جدیدی دارید بزنید اگه نه که خدانگهدار
    رسما داشتم محترمانه بردیا رو از اتاق بیرون میکردم بردیا سرشو پایین انداخت ازجاش بلند شد به در نرسیده برگشت سمتم و با یه لحن غمگینی گفت: فقط خواستم بگم حاضرشی با بچه ها بریم بیرون فک میکردم حوصلت ازاین یکنواختی تو این 10 ماهه سررفته
    یکم فکرکردم تو این 10 ماه هر روز میرفتم سرخاک ارسلان بقیه روزها و ساعت ها هم تو اتاق ارسلان بودم ناهارمم اگه منیرخانوم میاورد که میخوردم اگه نمیاورد هم با فکر به خاطراتم با ارسلان گذر زمان رو حس نمیکردم چه برسه که حتی گشنم بشه و وقت غذا خوردن رو یادم بمونه فک نمیکنم واسه بقیه هم مزاحمتی ایجاد کرده باشم نازی جون چند بار اومده بود تو اتاق ارسلان و بادیدن عکسا زده بود زیر گریه ملینا هم وسایلشو ازون خونه ای که ارسلانم برامون اجاره کرده بود جمع کرد و برگشته بود خوابگاه با این حال هرروز بهم سرمیزد و چقد اصرار میکرد که برم خوابگاه بقیه هم هرچند روز سرمیزدن رعناجون هم همین چند روز پیش اونقدری که تو تهران کار داشت برگشت ولی اگه یه روزی حداقلش یه ساعت باهام حرف نمیزد نمیشد دانشگاه هم شاید به زور ملی میرفتم تا مشروط نشم...ازجام بلند شدمو رفتم جلوی آینه به خودم یه نگاه انداختم و خیلی آروم به بردیایی که هنوز بلاتکلیف جلوی در بود گفتم: شما برید پایین منم میام
    بردیا خوشحال سرشو بالاآورد و با لبخند یه باشه گفت و رفت...امروز پیش ارسلانم نرفته بودم و فقط برای نارحت نکردن بچه ها و دیدن ارسلانم میرفتم...مانتوی سیاهمو پوشیدم خواستم شال سیاهمو هم سرم کنم که یادم افتاد با این قیافه و بااین تیپ بچه ها سکته میکنن منو ببینن با این حال یه شال بادمجونی رنگ البته خیلی خیلی تیره سرم کردم و رفتم بیرون نازی جون با دیدن من لبخندی زد و با خوشحالی گفت: خوش بگذره دخترم
    یه لبخند زدم و ازمادرجون خدافظی کردم طفلکی منو بعد مدت ها بیرون از اون اتاق دیده بود و داشت ذوق میکرد خیلی بود که تا حالا منو ازخونش بیرون نکرده...یه کفش کتونی به زور از لابه لای کفشا پیداکردم و پوشیدمو رفتم سمت حیاط...جلوی در خونه چندتا ماشین بود...پامو که بیرون گذاشتم یکی با جیغ پرید سمتمو محکم تو بغلش فشارم داد چند لحظه تو شوک بودم که کیه اینطوری داره لهم میکنه که با دیدن قیافه خندون مبینا با تعجب بهش نگاه کردم...تو این مدت سرجمع دو سه بار بیشتر مبینا رو ندیده بودم اونم بعد اون اتفاقی که واسش افتاده بود حالش خوب نبود و من فک میکردم دیگه ازون مبینای شیطون خبری نمیشه ولی امروز با همیشه فرق داشت انگار دوباره شده بود همون مبینای شیطون خودمون...مبینا با ذوق دستمو کشید سمت ماشین خودشون با عرفان هم سلام کردمو اونم نشست پشت فرمون ملینا هم کنارم
    توی اون یکی ماشین که به نظر میومد ماشین بردیاست باران و امیر و آرش هم که انگار به دعوت اونا اومده بود نشسته بودن
    به ماشینی که اون سمت ماشین عرفان بود نگاه کردم فک نکنم دیگه کسی باشه که بخواد بیاد با دیدن راننده ماشین چشمام از تعجب گرد شد سیاوش بود اون اینجا چیکارمیکرد؟؟
    وای خدا ببین چه خبره اینجا کنارشم سامان بود حدس میزدم این دونفر خودشون رو از هیچ دورهمی دوستانه ای محروم نمیکردن مخصوصا سامان که حالا تقریبا همه میدونستن عاشق ملیناست....یه آه کشیدم کاشکی ارسلان هم اینجا بود....
    ماشین که نگه داشت به خودم اومدم انقدر تو فکر ارسلان غرق بودم که متوجه اطرافم و متوجه پرچونگی های مبینا و عرفان نشده بودم یه نگاه به دور و برم کردم
    اومده بودیم همون رستوران همیشگی همونی که همیشه میومدیم قبل از ازدواجم با ارسلان و اینجا شده بود پاتوق ما...
    یه بارم با ارسلان اومده بودم...از ماشین پیاده شدیم مبینا و باران مثه پروانه دورم میچرخیدن ملینا هم هروقت میخواست بیاد طرفم باران هولش میداد و میگفت: تو از صب تا شب کنارشی الان دیگه واسه ماس
    ملینا هم به یه لبخند محو اکتفا میکرد و چیزی نمیگفت
    مثه همیشه یه میز بزرگ رزو کرده بودن مبینا و باران دوطرف من نشسته بودن سامان هم یه جوری خودشو رو صندلی کنار ملینا جا کرد ازین حرکتش و این همه زیرکیش خندم گرفته بود.
    بردیا رو به روم نشسته بود دوطرفشم آرش و سیاوش بودن...سیاوش با لبخند رو به من گفت: آبجی خانوم ما چطوره
    فک میکردم سیاوش یک ماه پیش رفته تهران الان که می دیدمش واقعا خوشحال بودم لبخند زدمو گفتم: خوبم تو چطوری مامان خوبه
    _ آره اونم سلام داره دلش حسابی برات تنگ شده والا مردم پسر دوستن این مادر ما از دختراش دل نمیکنه
    با این حرفش همه خندیدن و منم یه نیمچه لبخندی زدم...تو مدتی که سفارش دادیمو غذا هارو میخواستن بیارن مبینا زیر گوشم هی با لهجه شیرازی حرف میزد و سعی داشت منو بخندونه ازین ورم باران اهوازی و آبادانی کلا با یه لهجه خاصی داشت حرف میزد و فقط با مسخره بازی هاشون میخواستن منو بخندونن منم برا اینکه دلشون نشکنه گهگاهی یه نیمچه لبخند میزدم یهو مبینا زیر گوشم گفت: عزیزم میشه جاتو با عرفان عوض کنی مث اینکه با من کاری داره
    ازجام بلند شدمو گفتم باش تا خواستم جای عرفان بشینم سیاوش ازجاش بلند شد و گفت: آرام جان میای اینجا یه کاری با امیر دارم
    متعجب ازاین کاراشون بلند شدم جای سیاوش نشستم چشمم افتاد به بردیا که با یه لبخند و چشمای شیطونش داشت نگاه میکرد منم که کلا هنگ بودم و با تعجب بهش نگاه میکردم که آروم گفت: دیدی چه باحال انداختنت کنارمن

    اخم کردم یه نگاه به بقیه انداختم اصن چه دلیلی داشت من کنار این بوزینه ریشو بشینم...خواستم بلند شم برم سرجام که یهو یاد اولین باری که با بچه ها اومده بودیم رستوران افتادم تند بودن غذام،قهرکردنم،عذرخواهی بردیا چقد اونروز ازدستش نارحت شدم ولی عذرخواهی کردنش یه حس خوبی بهم داد که حتی الانم با یادآوریش لبخند نشست رو لبم تو همین فکرا بودم که سامان با خنده گفت: آرام اگه چیزخنده داری هست بگو ماهم بخندیم
    به خودم اومدم سه ساعت مث خنگا داشتم میخندیدم سریع لبخندمو جمع و جور کردمو گفتم: نه نه چیز خاصی نیست...
    با اومدن غذا هرکی به غذای خودش مشغول شد من که اصلا میل نداشتمو با غذام بازی میکردم
    _ چرا نمیخوری
    یه نگاه به بردیا و غذاش کردم خودشم زیاد ازغذاشو نخورده بود: شماهم غذاتون رو نخوردید
    _ خب من اشتها ندارم
    _ منم میل ندارم
    _ آرام
    _ بله
    _ میشه یه خواهشی ازت بکنم
    یه نگاه به چشمای بردیا کردم بازم همون غم همیشگی که معنیشو درک نمیکردم
    _ بله بفرمایید
    _ میشه بریم حیاط پشتی رستوران میخوام باهات حرف بزنم
    _ با من؟چه حرفی
    _ فقط چند لحظه
    _ باشه
    بردیا ازجاش بلند شد و رو به جمع گفت: بچه ها من یه کاری با آرام خانوم دارم اگه دیر کردیم خودتون برید
    بچه ها همه باشه ای گفتن...شاید چون بردیا روانشناس بود و شاید میخواست حال منو خوب کنه بچه ها دیگه مثله قبلنا شیطنت نمیکردن.... بردیا که گفت فقط چند لحظه...
    _ بریم؟
    با صدای بردیا کیفمو برداشتمو دنبالش راه افتادم.حیاط پشتی رستوران یه محوطه خیلی شیک و بزرگ و همچنین سرسبز بود برام جالب بود که چرا تا به حال اینجا نیومدیم و انگار این پشت رستوران سنتی محسوب میشد روی یه تخت نشستیم
    _ چیزی میخوری سفارش بدم
    به بردیا که منتظر جواب من بود نگاه کردم و با نیشخند گفتم: نخیر اشتها ندارم امرتون رو بفرمایید
    بردیا سرشو انداخت پایین یکم با انگشتاش بازی کرد و بعد با من و من گفت: خب خب فکر کردم که جمع براتون سنگینه یعنی یعنی احساس کردم بیشتر ازاین طاقت یه جا بودن با بقیه رو ندارید
    _ بعد شما جزو بقیه نیستید
    _ نه...من فقط میخوام کمکت کنم
    _ به کی؟به من؟مگه من گفتم احتیاج به کمک شما دارم
    بردیا با تعجب تو چشمام نگاه کرد و با حیرت زمزمه کرد: آرام
    بدبخت حق داشت تعجب کنه خیلی تند باهاش صحبت کردم خب تقصیر خودشه
    من که نگفتم بهم کمک کنه اینروزا عصابم زود تحـریـ*ک میشد سریع عصبانی میشدم حالا هم که انگاربردیا رو هم نارحت کردم کلافه ازخوددرگیری های ذهنیم یه پوفی کشیدمو چشمامو بستم سعی کردم لحنم بهترباشه و گفتم: ببین ارسلان
    خواستم جملمو ادامه بدم که یهو فهمیدم چی گفتم و چشمامو بازکردم خودم هم ازحرفم تعجب کردم الان ارسلان چی بود این وسط...به بردیا نگاه کردم یه لبخند غمگین زد سرمو انداختم پایین یعنی این الان بدتر نارحت میشه که آرام خاک برسرت
    با من و من گفتم: ینی...ینی
    دِ جون بکن دیگه پسربدبخت رو کُشتی...بردیا که دید مِن و مِنم نمیزاره درست حرف بزنم گفت: آرام نمیخواد چیزی بگی من نارحت نشدم
    یه لبخند زدمو تو دلم خداروشکر کردم دیدم دیگه حرفی ندارم واسه گفتن سرمو انداختم پایین و با حلقم بازی کردم میخواستم تو فکرارسلان غرق بشم تا یکم آرامش بگیرم
    خواستم خاطراتمون رو مرور کنم که باصدای بردیا به خودم اومدم و با حالت گیجی گفتم: بله چیزی گفتید
    _ میگم حلقه ی نامزدیتونه
    یه نگاه به حلقه کردم و با نهایت عشقم به صاحب حلقه گفتم: آره
    _ نمیخوای ازدستت درش بیاری
    اخم کردم و گفتم: برای چی باید اینکارو بکنم
    _ خب تو دخترجوونی هستی و..
    تو دلم پوزخند زدم هه دخترجوون...یاد اونشب افتادم هنوز کسی نمیدونست که من برای همیشه مال ارسلانم شدم و حالا نه تنها قلبم و روحم بلکه جسمم هم مال اون بود انقدر به اونشب فکرکردم که دیگه بقیه حرفای بردیا رو نفهمیدم و جمله آخرش منو به خودم آورد: به چی میخندی
    بردیا با لبخند گیجی این جمله رو به زبون آورد ازحالتش خندم گرفت تو دلم به خودم فوش دادم سه ساعته مثل منگلا دارم لبخند میزنم سریع لبخندمو جمع کردمو گفتم: هیچی هیچی دیگه بهتره بریم
    سریع کیفمو برداشتمو از جلوی چشمای بردیا دور شدم و رفتم سمت ماشین...الان به عقلم شک میکرد!... بردیا هم با کمی مکث دنبالم راه افتاد...اصن نمیدونم درواقع میخواست درباره ی چی باهام حرف بزنه!!!
    توماشین نشستیم
    _ خب کجا بریم
    خواستم بگم خونه که یادم افتاد امروز پیش ارسلانم نرفتم بخاطر همین گفتم: میشه منو ببرید سرخاک ارسلان
    بردیا آروم تر ازهمیشه گفت: باشه
    توی راه بودیم دلم داشت پر می کشید واسه ارسلانم،که بردیا گفت: آرام میشه شمارتو داشته باشم
    یه اخم کوچیکی کردمو گفتم: برای چی
    بردیا: همینطوری بعد به شوخی گفت: من میتونم راننده خوبی برای هرروز رفتن پیش ارسلان برات باشم
    اخمم غلیظ تر شد و گفتم: دلیلی نمی بینم شمارمو داشته باشید...بردیا هم دیگه چیزی نگفت
    چند دقیقه بعد رسیدیم و بردیا هم با من ازماشین پیاده شد...هردو رفتیم سرخاک ارسلان بردیا یه فاتحه ای داد و یه چند دقیقه نشست بعد رو به من گفت: من تو ماشینم هرموقع خواستی بیا
    به این همه مهربونیش لبخند زدم چه خوب که میخواست تنهام بزاره تا یه دل سیر با ارسلانم حرف بزنم حالا هرکی نمیدونست فکرمیکرد که من سالی یه بار میام پیش ارسلان که همه ی حرفام تو دلم تلنبار شده ازفکر بیرون اومدم به قبرارسلانم نگاه کردمو یه لبخند زدم: سلام ارسلانم حالت خوبه اون دنیا بدون من بهت خوش میگذره خیلی بدی که آرامتو تنها گذاشتی آخه نامرد من لایق یه خداحافظی نبودم بی خدافظی ازپیشم رفتی ارسلان کاشکی هیچوقت بهت اصرار نمیکردم که بریم کاشکی اونشب مـسـ*ـت نمیکردی اگه اون اتفاقا نمی افتاد شاید انقد زود ازپیشم نمیرفتی ارسلان اون شبو یادته
    بغض گلومو گرفت و یه قطره اشکم ریخت: انگار خودت میدونستی که قراره بری قراره تنهام بزاری
    به هق هق افتادم: آهنگی رو که گذاشته بودی یادته واقعا دقیقه های آخری بود که کنارت بودم ارسلان
    اشکام دیگه راه خودشون رو پیدا کردند: ارسلان به من گفتی ازماشین بپرم بیرون ارسلان منم میخواستم باتو بیام ولی اونموقع عقلم بهم گفت یه بار به حرف ارسلانت گوش کن ارسلان من پریدم ولی تو رفتی ارسلان چطور دلت اومد اینطوری تنهام بزاری ارسلان چطور...
    کنار قبر ارسلان زانو زدمو سرمو گذاشتم رو قبرش و با گریه گفتم: ارسلان دلم خیلی برات تنگه خیلی
    بعدازمدت ها دوری از ارسلانم امروز تونستم بالاخره از ته دلم گریه کنم دل بیچارم دیگه طاقت نداشت طاقت این همه مدت دوری و اینطور زار میزد...
    نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که سرمو از روی قبرش برداشتم...اشکامو پاک کردم و درنهایت بغض لبخند زدم: ارسلانم من دیگه باید برم خیلی زود بازم بهت سرمیزنم شایدم خدا دلش به حالم سوخت و همین روزا اومدم پیشت فعلا خداحافظ عزیزم
    ازجام بلند شدمو رفتم سمت ماشین بردیا،اصن یادم نبود بردیا هم منتظرمه سر بردیا رو فرمون بود و متوجه من نبود آروم دروبازکردم و نشستم و موقع بستن یه نگاه به بردیا کردم و درو آروم بستم بردیا سرشو از روی فرمون برداشت و ماشین رو روشن کرد و بی حرف کلی مسیر رو طی کردیم....

    .....
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    .....

    ازجام بلند شدم...مثه همیشه یه تیپ یک دست مشکی زدمو رفتم پایین امروز باید یکم شاد باشم فک میکنم با این رفتارم بدجور دارم به نازی جون و آقااحمد ظلم میکنم اوناکه خودشون داغ دیده ان با دیدن من بدتر میشن یه امروز روهم که شده برای حفظ ظاهر و شادی اونا لبخندمیزنم.رفتم تو آشپزخونه مادرجون و آقاجون پشت میزنشسته بودن با انرژی گفتم: سلام بربهترین پدر و مادر دنیا
    نگاه هردوشون برگشت سمتم اولش باتعجب بعدشم باشادی،پدرجون گفت: سلام دخترم
    مادرجونم گفت: سلام عزیزدلم بیا بشین
    رفتم کنارشون نشستم هردوتاشون داشتن با لبخند نگام میکردن هول کردمو گفتم: چیزی شده
    آقاجون سریع گفت: نه نه دخترم
    مادرجون گفت: خوشحالم که پیش مایی
    آقاجونم دنباله حرف مادرجون رو گرفت و گفت: همیشه مثه دخترمون بودی و هستی اگه خدا ارسلان رو ازما گرفت به جاش یه دختر پاک و فرشته ای مثه تو رو به ما داد
    ازحرفاشون ذوق مرگ شدم و نیشم خود به خود بازشد ازجام بلند شدمو قبل ازاینکه مادرجون و آقاجون کاری کنن دست هردوشون رو با عشق بـ*ـوس کردم اونام هردوشون پیشونیم رو بوسیدن...سرجام نشستم و با یه لبخند محبت آمیز که نشانه تشکر هم بود گفتم: ممنون که منو به عنوان دخترتون قبول دارید ارسلان هم عاشق شماها بود منم نه بیشتر و نه کمتر ازاون عاشق شمام و برام مثل پدرو مادری که تاحالا نداشتم عزیز و محترمید
    با یادآوری ارسلان هرسه مون بغض کردیم ازجام بلندشدمو گفتم: من میرم سرخاک ارسلان فعلا بااجازتون خداحافظ
    اونام آروم جواب خدافظیمو دادن...در حیاط رو بازکردمو رفتم بیرون..سرمو انداختم پایین و داشتم راه میرفتم که با صدای کسی به خودم اومدم: سلام آرام خانوم
    برگشتم سمت صدا بردیا بود این اینجا چیکارمیکرد اخم کردم: سلام شما،اینجا؟
    _ خب خب...میشه بیای تو ماشین
    _ نه نمیشه
    بردیا اخم کرد و گفت: آرام تعارف نداشتیما
    با تعجب گفتم: تعارف نکردم جدی گفتم
    _ فعلا که مامورم و معذور و باید به وظیفم عمل کنم پس بفرمایید توماشین
    _ واه کی مامورتون کرده
    _ باران
    گوشیمو از کیفم درآوردمو درهمون حالت گفتم: بزار به باران زنگ بزنم بگم مامورت چقدر وظیفه شناسه
    _ حالا چرا میخوای به باران زنگ بزنی نمیخواد تشکر کنی
    خواستم رو اسم باران اوکی کنم که بردیا سریع گفت : شوخی کردم بابا کسی منو مامور نکرده باران درجریان نیست خودم خواستم بیام
    بی حرف و با یه اخم داشتم نگاش میکردم که گفت: باشه حالا نارحت نشو بیا بریم
    یه پوفی کشیدمو ناچار سوار شدم...اگه سوار نمیشدم حتما تا وقتی که برم سرمزار ارسلان دنبالم راه می افتاد.......

    اینبار بیشتر ازهمیشه سرخاک ارسلان نشستم و بردیا هم خیلی منتظر موند هرچند که بهش گفته بودم بره و اون گفته بود منتظرم میمونه و البته آخرشم خودش با کلافگی اومد و گفت که بریم...منم فقط ازجام بلند شدم هنوزم باهاش قهربودم خودم هم دلیل قهرکردنمو نمیدونستم شاید بخاطر اینکه امروز بی خبر اومده بود دَم در خونه ارسلان اینا...بعد چند دقیقه دیدم مسیر خونه رو نمیره با تعجب رو به بردیا پرسیدم: کجا میریم
    بردیا یه لبخندی زد و گفت: چه عجب شما حرف زدی میریم که یه کاری کنم واسه آشتی کنون
    _ مگه کسی باهات قهره
    _ یعنی تو قهرنیستی
    _ نه
    _ آرام
    _ بگو
    _ آرام
    _بگو
    _ آرام
    _ هوم
    _آرام
    _ بله
    _ حالا شد خب خوبه که حالا آشتی هستی میریم مطب من
    _ اونجا چرا
    _ یه امروز رو به عنوان منشی من باش میشه؟
    باتعجب گفتم: هان
    _ امروز منشیم مرخصی گرفته کارسختی نیست فقط باید جواب تلفن رو بدی،میشه؟
    یکم فکرکردم حالا که میگه کارآسونیه به نظرم بدک نیست،میتونم قبول کنم: باشه
    بردیا با شادی سرعتشو زیاد کرد و گفت: ایول...
    ...

    _ مطبت اینه؟
    _ آره چطور میپسندی؟!
    با شیطنت یه ابرو بالاانداختمو گفتم: قابل تحمله
    بردیا خندید و گفت: فقط مراجعه کننده هایی که وقت قبلی داشتن بفرست داخل و به تلفنا جواب بده
    _ باشه
    بردیا داشت میرفت تو اتاقش که یهو برگشت و گفت: راستی اگه کسی وقتی خواست یا هرچیز دیگه روی این کاغذا بنویس منشی خودش مرتب میکنه چیزایی هم که مربوط به منه خودم میخونم
    _ اوه چه سخت شد باشه
    بردیا دوباره تشکر کرد و رفت تو اتاقش.......

    تلفن رو گذاشتم سرجاش و یه نفس عمیق کشیدم چقد منشی بودن با این همه مراجعه کننده سخته...
    یه 5 دقیقه ای میشد که بیکارشده بودم و هی میز رو مرتب میکردمو و هی واسه خودم مگس می پروندم که بالاخره در اتاق بردیا خان بازشد.
    یه نگاه کلی به سرتاپاش انداختم یه روپوش سفید تنش بود و یه عینکم زده بود به چشمش..یهو یاد این دکترایی افتادم که همیشه تصور میکردم و زدم زیر خنده...بردیا با تعجب یه نگاه به خودش انداخت و گفت: چیزه خنده داری دیدی
    وای خدایا فک کن بردیا کچل میشد با این عینکو روپوش...ترسیدم اینارو بهش بگم و فقط با خنده سرمو به نشونه نه تکون دادم
    بردیا یه لبخند زد و گفت: خسته شدی
    _ آره خیلی
    _ تعطیل کنیم بریم
    _ نمیدونم
    بردیا روی یکی ازصندلی ها نشست و یه پاشو انداخت روی پای دیگش...همونطوری داشت منو نگاه میکرد دیدم چیزی نمیگه گوشیمو از کیفم درآوردم بدجور حوصلم سررفته بود! همونطور نگام به گوشی بود که یهو صدای زنگ اس ام اسش دراومد ملینا بود با لبخند اس رو بازکردم: آرام حواست هست امروز باید بریم دانشگاه
    لبخند ازلبم پرید بازم دانشگاه...من که خودم اصن یادم نبود ای وای
    سریع نوشتم: من نمیام
    به سه نرسیده جواب داد: بیخود بپوش آژانس می گیرم میام دنبالت
    یه پوفی کشیدم و نوشتم: نه بیرونم خودم میام فعلا
    گوشیمو پرت کردم تو کیفم سرمو که بالاکردم چشمام تو چشمای بردیا گره خورد همونطوری مات من بود و داشت نگام میکرد یکم معذب شدم ولی اون انگار اصن تو این دنیا نبود و نگاش ازاون نگاه هایی بود که انگار نگاش اینجاست و فکرش جای دیگه...
    صداش کردم: آقا بردیا
    بردیا یهو به خودش اومد یه دستی به صورتش کشید و بدون اینکه جواب منو بده سر به زیر رفت تو اتاقش واه این چش شد یهو ای وای یادم رفت بگم امروز دانشگاه دارم
    سریع بلند شدمو بدون در زدن پریدم تو اتاق بردیا،بردیا که داشت روپوشش رو درمیاورد با ترس و تعجب برگشت سمتم و گفت: چیزی شده
    یهو یادم اومد اصن در نزدمو مثله چی اومدم تو اتاق سرمو با خجالت انداختم پایین و گفتم: من باید برم
    بردیا خندش گرفت و گفت: به همین زودی خسته شدی
    یکم تعجب کردم خوبه که دوساعته داریم واسه عاغا کارمی کنیم و خودشم میدونه چقد خسته ام...ولی با این حال گفتم: نه من امروز دانشگاه دارم
    بردیا یه آهایی گفت و دیگه هیچی نگفت یکم نگاش کردم تا یه چیزی بگه روپوش و عینکشو درآورد اومد سمتم و گفت: بریم
    با تعجب گفتم: بریم؟؟
    بردیا با لبخند گفت: میرسونمت
    بی حرف سرمو انداختم پایین و جلوتر و زودتر از بردیا خودمو رسوندم به ماشینش ...

    ....

    _ چرا ساکتی؟
    _ همینطوری
    _ یه چیزی بگو حوصلم سررفت
    _ آخه حرفی ندارم خودتون یه چیزی بگید
    _ میگم فرداهم میخوای بری سرخاک ارسلان
    _ آره چطور
    _ به نظرت دیگه کافی نیست؟؟کل عید رو که هیچ جا نرفتی و همش رفتی پیش ارسلان قبل و بعد اونم که همش اونجا بودی
    _ خب اگه خسته شدی...
    بردیا پرید وسط حرفمو گفت: نه من نگفتم خسته شدم فقط خواستم بگم حواست به خودت باشه
    _ من فکرمیکردم تا الان خسته میشی
    _ نه بابا اگه قرار برخستگیه که تو این دوماهه شده بودم ولی حرفم اینه که الان یکسال یا بیشتر ازمرگ ارسلان میگذره آرام به خودت بیا
    _ آقابردیا ممنون که نگرانمی ولی خودم میدونم چیکارکنم
    بردیا یه پوفی کشید و گفت: آرام من میخوام باهات حرف بزنم موافقی بریم یه پارکی جایی
    _ اگه قراره حرفاتون درباره ارسلان باشه ترجیحا بریم خونه
    _ نه درباره اون نیست
    _ باشه پس هرکجا که میخواین برید بفرمایید به حرفاتون گوش میکنم
    _ ممنون
    بردیا کنار یه پارک نگه داشت...هردوپیاده شدیم...
    پارک تقریبا خلوت بود...
    رو یه نیمکت که زیر درخت بود نشستیم...
    منتظر بودم که بردیا شروع کنه نمیدونستم چی میخواست بگه که انقد کلافه بود و گـه گاهی پاهاشو با استرس تکون میداد بالاخره یه نفس عمیق کشید وشروع کرد: ببین آرام این حرفایی رو که میخوام الان بهت بگم خیلی وقته تو دلم بوده یعنی حتی نزدیک به دوسال،این همه مدت تو دلم نگه داشتم و به هیچ کسی دردمو نگفتم و خدا میدونه که چقد تو این مدت عذاب کشیدم و می کشم...
    تعجب کردم مگه چی میخواست بگه که این همه استرس داشت با بی صبری گفتم: آقا بردیا چیزی شده
    بردیا با یه لبخند تلخ گفت: فک میکنم عاشق شدم یعنی مطمئنم که عاشق شدم
    تعجبم بیشتر شد تو یه لحظه خوشحال شدمو گفتم: واقعا؟؟حالا اون دختر خوشبخت کیه
    بردیا با عشق گفت: اون یه فرشته اس احساس میکنم از سرم هم زیادیه
    زدم زیر خنده،بردیا با خنده من از حس دراومد و بهم نگاه کرد درهمون حالت گفتم: عاشقیا!
    بردیا هم با یه لبخند غمگین سرشو به نشونه تاکید تکون داد دیگه نخندیدم و فقط با یه لبخند به بردیا نگاه کردم تا حرفشو ادامه بده یه لحظه به اون دختری که بردیا اینطوری عاشقش بود حسودیم شد خیلی دلم میخواست اون دختر رو ببینم مگه چی داشت که بردیا اینطوری عاشقانه دربارش حرف میزد حتی عشق ارسلان هم به من تا این حد نبود یعنی بود ولی من تا این حد حسش نمیکردم ارسلان عاشق بود ولی انقدر صریح اعتراف نمیکرد یکم مغرورتراز اینحرفا بود...با یاد ارسلان یه آه کشیدمو بردیا هم شروع کرد به حرف زدن: آرام من خیلی اون دختر رو دوست دارم به نظرت باید چیکارکنم
    جدی شدم و گفتم: خب چرا بهش نمیگی
    _ آخه تا حالا وقت نکردم و اینکه یه سری مشکلات هم بینمون هست
    _ مثلا چی؟
    _ من فک میکنم اون فرد منو به چشم دیگه ای می بینه یعنی نمیدونم شایدم اینطوری نباشه ولی واقعا موندم چجوری بهش بگم که نظرش دربارم عوض نشه و بازم باهام راحت باشه
    مشکوک شدم و باشک گفتم: ببینم من اون دختر رو میشناسم
    _ آره حتی بهتر ازخود من یا هرکس دیگه ای
    رفتم تو فکریعنی بردیا منظورش کی بود
    بردیا: آرام اون آدمیه که ازهمون روزاول با شیطنت هاش منو شیفته خودش کرد ازاونروز هرکاری کردم تا خودمو بهش نزدیک کنم... اون واسم با هردختر دیگه ای فرق داشت درعین حال که شیطون بود ولی آروم هم بود و همیشه نجابتشو حفظ میکرد همیشه میخواستم حرف دلمو بهش بگم ولی هربار یه مشکلی پیش اومد...فکرنمیکردم به همین زودی ازدستش بدم و اون عاشق کسی دیگه بشه و عشقی که چشمای من فریاد میزد رو نادیده بگیره...
    خیلی ازحرفای بردیا گیج شدم خدایا منظورش کیه نکنه..نکنه...صدای بردیا اجازه نداد بیشتر فکرکنم: ولی حالا فکرنمیکنم دیگه مانعی برای رسیدن من به اون دختر باشه
    بردیا تو چشمام نگاه کرد و گفت: آرام بامن ازدواج میکنی؟
    اگه بگم اون لحظه درجا سکته کردم دروغ نگفتم یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد انقدری شوکه بودم که نمیدونستم دقیقا باید چی بگم و چیکارکنم فقط با چشمای گرد شده و دهنی باز داشتم به بردیا نگاه میکردم،بردیا هم استرس داشت هم از یه طرف نگران حالت من بود و از طرفی دیگه هم انگار از قیافه من خندش گرفته بود آخرشم گفت: آرام خوبی
    به زور ازجام بلند شدمو گفتم: من باید برم
    سرعت قدم هامو زیاد کردم بردیا هم پشت سرم می اومد: صبرکن میرسونمت
    _ میخوام تنها باشم
    _ آرام حالت خوب نیست بزار برسونمت
    سرجام ایستادم و برگشتم سمت بردیا و با حالت قاطع گفتم: آقا بردیا خودم میرم
    _ باشه برو منم پیاده پشت سرت میام
    با حالت اعتراضی گفتم: بردیا
    _ جانم؟
    با این جانم گفتنش آدم دوست داشت تا همیشه توی دریای نگاهش غرق بشه قبل ازاینکه بردیا بخواد جلومو بگیره دویدمو سریع یه تاکسی گرفتم و بردیا هم دیگه فرصت نکرد دنبالم بیاد...
    میخواستم برم پیش ارسلان همین یه ساعت پیش کنارش بودم ولی دلم براش تنگ شده بود....کنار قبرارسلانم نشسته بودم نمیدونستم ماجراهای امروز روبراش تعریف کنم یا نه ارسلان من حساس بود یه آه کشیدم دچار یه حسه دوگانه ی بیگانه شده بودم....
    ارسلان کجایی که ببینی آرامت چقد دلتنگته ارسلان کجایی
    همونطور داشتم با ارسلان درد و دل میکردم که گوشیم زنگ خورد...بردیا بود..چند بار رد تماس زدم ولی بردیا ول کن نبود آخر سرم خاموش کردم و برگشتم خونه....
    وقتی خواستم درو بازکنم یه صدای آشنا صدام زد: آرام
    برگشتم سمت صدا
    بردیا بود...صبرکردم حرفشوبزنه بعد برم خونه
    _ آرام چرا گوشیتو جواب نمیدی
    با گستاخی گفتم: باید جواب پس بدم
    بردیا هول شد و گفت: نه...فقط فردا بیام دنبالت؟
    _ برای چی
    _ برای رفتن پیش ارسلان دیگه
    _ نه
    درو هول دادم و رفتم تو: آرام یه دقیقه
    _ بگو
    بردیا سرشو انداخت پایین و گفت: هیچی مواظب خودت باش
    خواست بره سمت ماشینش که صداش کردم..بانگاهی نارحت و بازم همون غم تو چشماش که حالا معنیشو درک میکردم نگام کرد: درباره امروز با کسی حرف نزن
    بردیا فقط سرشو تکون داد و رفت...منم رفتم داخل و درو بستم تکیه دادم به در و دستمو گذاشتم رو قلبم چرا انقد هیجان زده شده بودم قلبم چش بود چرا وقتی بردیا گفت"مواظب خودت باش" ضربان قلبم رفت بالا و همه ی بدنم ازلحن صداش و چشمای غمگینش لرزید...خدا چراااا...خدایا این حس های لعنتی چیه تو دلم این حس های غریبه...
    ....
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    نزدیک به یه ماه بود که خودمو تو اتاق ارسلان حبس کرده بودم و حتی پیش ارسلان هم نرفته بودم و فقط با عکسش درد ودل میکردم و فقط براش قرآن میخوندم تو این مدت ملینا چند باری بهم سرزده بود و بهترین خبری که بهم داد این بود که سامان اومده خواستگاریش و رعناجون هم موافقت کرده و من چقد ازاین بابت خوشحال شدم...
    باران هم اومده بود پیشم حرفی ازبردیا نزد مث اینکه بردیا به حرفم گوش کرده بود و به کسی چیزی نگفته بوده...
    خودِ بردیا هم چندبار اومده بود به بهانه نمیدونم آشنایی و سرزدن به من و نمیدونم این ادا و اصولایی که روانشناسا پیاده میکنن ولی من هربار گفته بودم حالم بده و نازی جونم به حرف من گوش کرده بود و بردیا حتی نتونست چند لحظه برای دیدنم بیاد تو اتاق
    یه آه کشیدم امروز باید تکلیف خودمو با این دنیا مشخص میکردم پاشدمو مث همیشه یه تیپ مشکی زدم و گوشیمو که این مدت خاموش بود روشن کردم و شماره بردیا رو گرفتم به دو بوق نرسیده سریع جواب داد: الو آرام
    _ سلام
    صدای بردیا گرفته و نگران تر ازهمیشه بود: سلام آرام کجایی دختر یه ماهه ازت خبرندارم
    _ بردیا میخوام ببینمت
    _ باشه باشه هرچی تو بگی فقط بگو کجا خودمو میرسونم
    _ میخوام باهات حرف بزنم نمیدونم هرجا خودت میگی
    بردیا چند لحظه مکث کرد و بعد گفت: خونه ی من چی اونجا راحتی میتونی حرفاتو بگی
    یکم فکرکردم من که چیزی برای ازدست دادن نداشتم و بردیا هم فک نمیکنم خطری برام داشته باشه پس بی معطلی گفتم: باشه
    _ خودم بیام دنبالت؟
    _ نه فقط آدرسو واسم بفرس خدافظ
    _ باشه خدافظ
    یه دقیقه نشده بردیا آدرس رو واسم اس کرد سریع رفتم پایین مادرجون بادیدن من تعجب کرد ولی من با خوشحالی بهش سلام کردمو گونه بــ..وسـ...ید بعد گفتم میخوام برم بیرون کاردارم اونم با لبخندش بدرقم کرد...حوصله ی رانندگی نداشتم پس سریع یه ماشین گرفتم و آدرس خونه بردیا رو بهش دادم...

    بردیا جلوی درخونش منتظر بود کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم بردیا با دیدن من چند قدم اومد سمتم چشماش از شادی برق میزد مث اینکه ازدیدنم خیلی خوشحال شده بود: سلام آرام خوبی حالت چطوره چخبر چرا گوشیت توی این یه ماه خاموش بود
    جلوش ایستادمو باخنده گفتم: همین جا میخوای جواب همه ی سوالاتو بگیری نمیخوای راهم بدی داخل
    بردیا که سر ازپا نمیشناخت کنارکشید و گفت: بفرمایید بفرمایید خوش اومدی
    حوصله ی آنالیز خونشو نداشتم کارای مهم تر ازاینا بود که باید انجامش میدادم فقط اینو میدونستم خونش حیاط داره و آپارتمانی و اینا نیستش...
    روی اولین مبلی که به چشمم خورد نشستم بردیا دوباره خوش اومدی گفت و خواست بره سمت آشپزخونه که گفتم: لازم نیست چیزی بیاری بیا بشین باهات کاردارم
    _ آخه اینطوری که نمیشه بزار یه چایی برات بیارم
    _ نه مرسی بیا بشین
    بردیا ناچارا عقب گرد کرد و رو به روم نشست و منتظر چشم دوخت به دهن من: خب نمیدونم ازکجا شروع کنم ببین بردیا فقط اومدم اینجا که ازت بخوام انقد عاشقم نباشی ما به دردهم نمیخوریم
    بردیا با حیرت نگام کرد خیلی بد همه ی حرفامو خلاصه کرده بودم وتحویلش داده بودم بردیا تنها چیزی که تونست بگه این بود: چرا
    سرمو انداختم پایین با انگشتام بازی کردم نمیدونستم بهش چی بگم ازجام پاشدمو فقط گفتم: امیدوارم خوشبخت بشی بردیا ما به دردهم نمیخوریم ببخش اگه دلتو شکستم خداحافظ
    خواستم برم سمت در که صدای غمگین بردیا سرجام میخکوبم کرد: آرام من بدون تو بدبخت میشم نابود میشم آرام این همه مدت صبرکردم دیگه بسه برای این دل عاشق من آرام،ما میتونیم زندگی خوبی داشته باشیم نمیخوای قبولم داشته باشی
    یه قطره اشک ازچشمم چکید پشتم به بردیا بود و اون چشمای به اشک نشستمو نمی دید سریع اشکمو پاک کردم...
    بردیا: آرام عشق تو چشمام رو نمی بینی بگو چرا به درد هم نمیخوریم لعنتی بگو چرا آخه
    دیگه طاقت این همه غم و بغض تو صدای بردیا رو نداشتم برگشتم سمتش و باهمون نگاه اشک آلود زل زدم تو چشماش نمیخواستم بردیا عاشق من باشه عشق اون برای من زیادی بود اون باید ازمن دل بکنه من حس میکنم لیاقتشو ندارم تنها راه حل و جمله ای که در اون لحظه به ذهنم رسید این بود که بانفرت بهش زل بزنمو بگم: بردیا ازت متنفرم متنفر
    دیگه منتظر حرفی ازجانب بردیا نموندم و دویدم بیرون فقط میخواستم ازاون دور بشم فقط میخواستم ازبردیا دور بشم...ولی دو قدم که دور شدم و وقتی ازجلوی چشمای مبهوتش گذشتم دستمو گذاشتم رو قلبم و رو زمین زانو زدم بلند هق هق میکردم و اشکام می ریخت و حتی قلبم هم درد میکرد ازاین کلمه سنگین " تنفر " چه واژه ی غریبی بود برام...
    اهمیتی به کسایی که داشتن نگام میکردن ندادم و باهمون چشمای اشکی بلند شدم و بدون اینکه به مقصدم فکرکنم فقط می رفتم و بی توجه به رهگذران تنه میزدم و نمیدونم چرا این اشکای لعنتی دست از سرم برنمیداره میخوام قطع بشن میخوام دیگه نریزن تو این یه ماهه به اندازه کافی عذابم داده بودن...تموم حرصموبا فشار به دسته کیفم سعی داشتم خالی کنم....نمیتونستم اینجا تو این شلوغی داد بکشم نمیتونستم چون متهم میشدم به دیوونه بودن هه شاید هم دیوونه شدم و نمیدونم....
    سرم گیج میره سعی میکنم تعادلمو حفظ کنم ولی انقدری فشار عصبی روم بود که ناخداگاه براثر این سرگیجه نقش زمین میشم احساس کرختی و سرگیجه و بیحالی از یه طرف و حالا احساس نفس تنگی از طرفی دیگه...
    چند وقتی میشد نفس تنگی گرفته بودم...با همون حال داخل کیفمو گشتم تا اسپری رو پیداکنم تلاش هام که بی نتیجه موند یادم اومد وقتی که داشتم کیفمو مرتب میکردم اسپری رو روی میز گذاشتم و یادم رفته بردارم...با یادآوری این موضوع همون انرژی باقی موندم هم تخلیه شد قلبم هم تیر می کشید با این همه درد کارم ساخته اس...تو لحظه های آخر دستمو گذاشتم روی قلبم بدجوری درد میکرد...
    چشمامو بستم و به صدای خانوم خانوم گفتن شخصی که خیلی وقت بود رو مخمه توجهی نکردم.همون بهتر که بمیرم تو آخرین لحظات که چشم هام داشت سنگین میشد و براثر فکرایی که داشتم و حس مرگ یه لبخند رو لبام جا گرفت،یه لحظه دستی رو بازوم حس کردمو بعد هم یه جای گرم و نرم و دیگه چیزی یادم نیست...
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    چشم که بازکردم اولین چیزی که به چشمم خورد یه جفت چشم آبی رنگ با مژه های نم دار بود که انگار تا همین چند لحظه پیش گریه کرده،به خودم اومدم و تازه حس تیزی که تو دستم بود و کرختی تنم رو حس کردم با یادآوری اتفاقاتی که افتاده بود دوباره چشمام شروع به باریدن کرد و صورتم خیس از اشک شد...
    صورتم رو برگردوندم و به زور میخواستم از سرجام بلند بشم حتی با وجود این سرگیجه ای که داشتم بازم سماجت میکردم که باصدای آروم اون آدم به خودم اومدم: بخواب دختر چرا انقد لج میکنی دوروز بیهوش بودی
    صداش پراز بغض بود دست ازسماجت برداشتمو و دوباره دراز کشیدم و یه دفعه فکرم رو بلند به زبون آوردم: دوروز؟؟
    لبخندی که غمش به خوبی معلوم بود زد و گفت: بله دوروز اگه به موقع نرسیده بودمو نیاورده بودمت که...
    حرفشو ادامه نداد فقط آروم گفت: چرا اینکارو باخودت میکنی دختر میدونی چی به روز من اومد تو این دوروز
    قطرات اشکم بی محبا می ریزه...با عجز گفت: ترو خدا نریز
    انگار قلبم به صداش گوش داد و مغزم هم ازاون فرمان گرفت و دیگه اشک نمی ریزم ولی هق هق گریم که دل سنگ رو هم آب میکنه قطع نمیشه
    سعی درآروم کردنم داشت ولی قلب من دیگه این چیزا حالیش نمیشه...
    پرستار وارد اتاق شد و حال منوکه دید یه چیزی تو سرم فرو کرد و سعی داشت با حرفاش منو دعوت به آرامش کنه...
    هق هق گریم آروم تر شد و چشمام ناخداگاه بسته شد و باز هم حس خلا منو فراگرفت...

    اینبار که چشمامو بازکردم نگام به ساعت رو به روم افتاد ساعت 2:10
    همه جا تاریکه انگار شب شده،به دور وبرم نگاه کردم بردیا به حالت نشسته کنارتخت خوابش بـرده بود و دستاش روهم به صورت بالشت روی تخت گذاشته بود...
    داشتم نگاش میکردم که یهو سرشو از روی دستاش برداشت و مرتب نشست و بهم نگاه کرد و بعدم مثه همیشه یه لبخند غمگین زد...سرمو ازچشمای مهربون و شاید شرمنده و نارحتش برمی گردونم و چشمامو می بندم...با اینکه خسته شدم ازخواب ولی میخواستم ازاین چشمای همیشه مهربون فرار کنم...
    _ چشماتو ازم نگیر آرام سرتو برنگردون
    و آروم نالید: ای خدا جرمم چیه که اینطوری گرفتار شدم
    با ناباوری نگاش کردم معنی حرفشو درک نمیکردم این یعنی چی؟؟یعنی من براش گرفتاری درست کردم...چشمای متعجبمو که دید پوفی بلند کشید و دستی به موهاش و بعدشم ازاتاق بیرون رفت
    تا وقتی ازاتاق کاملا خارج بشه چشمام دنبالش میکنه....

    ...

    نگاه به در بی فایده بود فک نمیکنم انقد زود برگرده سرم رو باعجز و درماندگی روی بالشت کوبیدم خسته شدم ازاین محیط تهوع آور و بدبو....اینجور که بردیا میگفت و حساب کردم این سومین روزیه که اینجام چشمامو می بندم دیگه خوابم نمیاد هه چه حرفا وقتی یه روز یا دوروز یا حتی سه روز تقریبا خواب بودم باید هم خوابم نیاد...دست چپم رو روی قلبم گذاشتم آروم می تپه با صدای ضربانش آروم میشم چون همین ضربان ها بود که عشقمو آروم میکرد اشکی ازگوشه ی چشمم پایین چکید سریع پاکش کردم نمیخوام دوباره آرام بخش تزریق کنن و نمیخوام تپش های منظم قلبم نامنظم بشن...
    نمیدونم چقد گذشت چند دقیقه چند ساعت نمیدونم چقدر تو فکر خاطرات گذشته و ارسلان فرورفته بودم که صدای نزدیک شدن پاشنه ی کفشی رو شنیدم چشمامو بازنکردم خودش بود...بردیا...بوی عطرش آشنایی رو گوشزد میکرد....
    اینروزا چقد هوامو داشت و من چقد بدکردم با دلِش..حالا می فهمم که عجیب میخواد دلشو به دستای من بسپاره و یکی شیم باهم ولی من نه نمیتونم آخه هنوز قلبم و حتی ذهنم درگیره درگیر...هنوز با مرگ ارسلان کنارنیومدم...ارسلان من عجیب پر پر شد و دردناک و دردی که روی دلم گذاشت فراموش نشدنیه...شاید نزدیک به دوسال بود که میشناختمش و کمتر از 6 ماه بهم نزدیک بودیم و عاشقانه درکنارهم ولی دردی روی دلم گذاشت که 2 قرن هم که بگذره از دل عاشقم پاک نمیشه و حالا این مرد حتی بخاطر من اشک می ریزه و کنارم ایستاده و دل میده به من نه نمیتونم نمیخوام اگه اونم ازدست بدم چی تکلیف این دل عاشقم چی میشه اگه احساسش زودگذر باشه اگه...اگه اون هم بره اونوقت چیکارکنم من چیکارکنم با این دل عاشق...
    میگن جوونی میگن هنوز دل جوونی داری و فقط یه صیغه بود فقط یه عقد موقت میگن فرصت ازدواج مجدد رو داری میگن چرا غمبرک زدی و یه گوشه کز کردی مگه بیشتر از 4 ماه به عقد موقت در اومده بودی ولی اونا که خبر ندارن اگه 4 ماه بود برام به اندازه 4 قرن گذشت اگه یکساله که تنهام گذاشته به اندازه ده ها سال برام سخت بوده...
    نمیدونم کی صورتم خیس ازاشک شد فقط وقتی اینو حس کردم که درگوشم نجوا کنان گفت: آروم باش دختر این اشکا واسه ی چیه...چشمام آروم بازمیشه حدسم درسته صداش بغض داره و حتی نم اشک روی مژه هاش اینو به خوبی نشون میده آروم زمزمه کردم: گریه کردی؟
    لبخندی میزنه مثه اینکه من احمقم با همون لبخند دستی به صورتش کشید و گفت: نه بابا گریه چیه
    با نیشخند گفتم: منم گوشام درازه
    بی توجه به نیشخند من میخنده بلند هم میخنده پر درد قهقهه زنان درحالی که اشک ازچشم هاش میریزه و من نمیدونم برای خنده اس یا گریه واقعی: ازدست تو دختر
    اینو گفت و رفت سمت پارچ کنارتخت و یه لیوان آب برای خودش ریخت تازه یادم اومد که چقد تشنمه: میشه برای منم بریزی
    سرشو تکون داد و لیوان رو برام پر از آب کرد و به سمتم اومد آروم و بااحتیاط سعی کردم بشینم خواست کمکم کنه ولی سریع درحالی که سرم هم گیج میرفت خودم نشستم و لیوان رو ازدستش گرفتم و یه سره سرکشیدم آخیش راحت شدم نفس راحتی کشیدمو دوباره دراز کشیدم...بردیا چند لحظه نگام کرد بعد اخمی توی صورتش جاشو به قهقهه داد ازم پرسید: چرا اسپری تو کیفت نبود؟
    احساس کردم قلبم یه لحظه ازحرکت ایستاد من و من کنان گفتم: ن..ن..نمیدونم یادم نمیاد کجا گذاشتم
    بردیا عصبانی شد عرض اتاق رو با قدم های بلند طی میکرد و دست به جیب جلوم رژه میرفت تعجب کردم ازاین تغییر ناگهانیش و یکم هم ترسیدم...تابه حال اونو اینطوری نارحت ندیده بودم یعنی دیده بودم ولی این حالت بازم برام تازگی داشت نمیدونم ازترس بود یا ازغم نمیدونم ولی یه لبخند رو لبام نشست...بردیا با دیدن لبخند من عصبانی تر شد دستی به روی موهای پرپشتش کشید..عاشق این حالتشم وقتی دست توی موهاش میکشید دیوونه میشدم یاد ارسلان افتادم اونم همین حالت رو وقتی نارحت یا عصبانی بود یا استرس داشت و ازکارش پشیمون بود داشت ولی حالا میدیدم که این حالت بردیا برای آروم شدن و فروکش کردن عصبانیتش بود...بردیا با لحنی نه چندان مهربون و خیلی خشن غرید: چرا باخودت اینکار رو میکنی آرام چرا چرا با دل من اینطوری بازی میکنی انصاف نداری امروز اومدی منومتهم کردی و رفتی بس نبود اومدی و به کسی مثه من که انقدر دوست دارم گفتی متنفرم ازت ندیدی ازحرفت شکستم ندیدی برای اولین بار اشک ریختنمو انقدر حالم بد بود که نمیدونم چجوری زانوزدم و رو زمین بیحال شدم وقتی به خودم اومدم که یه ربعی بود رفته بودی سریع بلند شدم دنبالت اومدم میدونستم پاهات تورو یاری نمیکنه ولی قلبت تورو میبره جایی که عشقت اونجاست پیش ارسلان...وقتی دیدمت که گوشه ی پیاده رو بیحال افتادی و چند نفر دورت بودن ولی هیچکدوم تلاشی نمیکردن برای نجات دادنت اونارو با خشم کنار زدمو رسوندمت بیمارستان میدونی اگه دودقیقه دیرتر می رسیدم چی میشد آرام چیکارمیکنی دختر میدونی اگه اتفاقی برات میفتاد من هیچوقت خودمو نمی بخشیدم میدونی اگه دیر می رسیدم حتی ممکن بود ایست قلبی کنی با این همه فشار عصبی که روت بود آرام اینارو میدونی؟؟؟
    بردیا فریاد کشید: اینارو میدونی لعنتی
    تمام مدت بی حرکت حتی بی اونکه پلکی بزنم محو حرفاش بودم با دادش به خودم اومدم و قطره اشکی از چشمام فرود اومد چشمای بردیا روی چشمای اشکیم قفل شد و بعد یه پوف بلند کشید و به حالت پشیمون و یا حتی نگرانی آروم گفت: آرام گریه نکن ببخشید دست خودم نبود میدونی چقد دعاکردم تا بهوش بیای جون بردیا گریه نکن
    حتی وقتی جون خودشو هم قسم داد چشمه ی اشکم خشک نشد که بردیا متوسل شد به روح پاک ارسلان: ترو قسم به روح ارسلان گریه نکن
    با یادارسلان قطره های اشکم انگار میخواست دوبرابر بشه که سریع پاکشون کردم و بغض رو توی گلوم حبس کردم بردیا لبخندی زد و گفت: آفرین دختر خوب
    بعد نگاهی به ساعت کرد و گفت: الان اذان میگه من میرم برای نمازصبح
    پلکامو به نشونه ی باشه باز و بسته کردم و بردیا رفت و من به در بسته چشم دوختم کمی فکرکردم و بعد به کیفم که روی صندلی کنارتخت بود نگاه کردم و با هزار زحمت خم شدم و برش داشتم گوشیمو درآوردم و نگاه کردم چند تماس و پیام...جالب بود که هنوز خاموش هم نشده بود!...
    یکی ازملینا: سلام آرام خوبی
    یکی از باران: آرام کجایی
    و 10 تماس ازملینا و 7 تا از باران و 5 تا ازنازی جون و 30 تا ازبردیا..بادیدن تماس های بردیا لبخند زدم لابد هردقیقه یکی دوبار زنگ زده تامنو پیداکرده...وای نازی جون حتما خیلی نگرانم شده ولی فکرمیکنم بردیا باید بهشون اطلاع داده باشه...چرا میلنا تا به الان بهم سرنزده شاید بردیا به اونا نگفته یادم باشه اومد ازش بپرسم...هرچقدر منتظر موندم بردیا نیومد آخرشم چشمام به درخشک شد و پلکام از زور خستگی که نمیدونم ازچی بود بسته شد و به یه خواب عمیق رفتم...


    باصدای فین فین و گریه توگوشم چشمامو آروم بازکردم این کی بود اول صبحی با دست آزادم چشمامو مالیدم و با ملینا چشم توچشم شدم بادیدن چشمای بازمن سریع اشکاشو پاک کرد و لبخند زد: سلام خانوم خوابالو حال شما
    اخم کردمو سریع جبهه گرفتم: به فرض علیک تو اینجا چیکارمیکنی
    _ واه اومدم بهت سربزنم
    پشتمو کردم بهش و گفتم: کسی بهت نگفته بود که بهم سربزنی
    هنوز ازدستش نارحت بودم بابت درک نکردناش بابت عشق بازیاش با سامان و نادیده گرفتن من
    ملی دستش رو گذاشت روی بازوم و آروم گفت: آرام ببخشید میدونم ازدستم نارحتی ولی باور کن من قصدم فقط کمک به توئه آرام
    وقتی دید جوابشو نمیدم با مهربونی گفت: اینم یه هدیه برای خواهر مهربونم تا منو ببخشه
    با دیدم جعبه ای جلو چشمام گرفت فکرم از قهر بودنم منحرف شد من عاشق هدیه گرفتن بودن سریع جعبه رو گرفتم و بازش کردم یه ساعت خیلی خوشکل بود
    کمی تو جام نیمخیز شدم و بامحبت از ملینا تشکر کردم
    ملینا هم با دیدن خوشحالی من بغلم کرد و گفت: عاشقتم آرام ازدست من نارحت نباش ببخشید که تواین مدت انقدر درگیر کارای خودم بودم که تورو یادم رفت ببخشید آرام
    منم بغلش کردمو به لطف اون هدیه و عذرخواهی ها همه ی کدورتا و نارحتی های بینمون از بین رفت...
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    بیشتر ازدوماه بود که از بیمارستان مرخص شده بودم این مدت به اصرار بردیا بازم برناممون مثل قبل شد و هرروز برای رفتن پیش ارسلان میومد دنبالم اولش نمیخواستم قبول کنم تابیشتر ازاین وابسته نشیم ولی اونقدری عاجزانه بخاطر این کار التماس میکرد که دلم به رحم اومد همه چی مثه قبل بود تنها فرقش دراین بود که من حالا غمی که توچشمای بردیا بود رو درک میکردم و چشماش عشق روهم فریاد میزد و بعضی وقتا من چقد ازاین عشق بردیا نسبت به خودم شرمنده میشدم هیچوقت یادم نمیاد کسی دراین حد دوسم داشته بوده باشه یعنی ارسلان هم عاشقم بود ولی همیشه عشقش همراه با خشمی افراطی یا محبتی افراطی بود ولی بردیا نه حد خودشو میدونست و همه چیز درتعادل بود غرور،عشق،خشم و...
    ولی من هنوز دلم پیش ارسلانی که حالا زیر خروار ها خاک بود گیره و با اینکه بعدازاون اعتراف بردیا حسم نسبت بهش عوض شده ولی هنوزم نمیخوام قبول کنم که عاشقش شدم...تصمیم هم گرفتم دیگه بدون فکر نرم تا تکیلفمو با دنیا روشن کنم اونموقع که ازبیمارستان مرخص شدم تنها چیزی که به بردیا گفتم عذرخواهی کردن ازش بود و فقط گفتم که متاسفم و اون حرفم ازروی عصبانیت بوده و من هیچوقت ازهیچکسی متنفر نمیشم بردیا هم درجوابم یه لبخند تلخ زد و گفت: میدونم ولی دلی که شکست دیگه میشکنه
    و من چقدر اونروز تو تنهاییم واسه ی جمله ای که با تنفر به زبون آوردم گریه کردم افسوس خوردم ولی با عادی بودن رفتار بردیا تو روزای بعدی ازعذاب وجدانم کم شد توهمین فکرا بودم که صدای زنگ اس گوشیم دراومد با تعجب از روی میز برش داشتم یعنی کی بود اینموقع روز بادیدن اسم بردیا چشمام گرد شد و با تعجب اس رو بازکردم:

    " نباش...

    حرفی نیست...

    آنجاکه باید باشی هستی

    درقلبم...!!! "

    اینو الان بردیا داده بود...!!! نفس تو سینم حبس شد چند بار پیامشو خوندم بردیا که هیچوقت ازاین چیزا نمیداد و فقط اس هاش تو اینکه دنبالت بیام یا آره و نه خلاصه میشد یه دفعه کم کم لبم کش اومد و نیشم بازشد نمیدونم چم شده بود فقط نیشم بازبود گوشی رو مثه دیوونه ها بغـ*ـل کردمو روتخت پخش شدم و تو رویاها و خیالاتم غرق...
    شاید ارسلان اونقدری آقا بود و گاهی وقتا با اخلاقاش منو شرمنده میکرد که من همیشه حس احترام نسبت به اخلاق پرمحبت ارسلان داشتم با این حال عاشقش بودم...ولی حالا حسمو درک نمیکردم الان شیطون شده بودم برای هرچیز کوچیکی ازجانب بردیا میزنم زیرگریه یا خیلی شاد میشم و نیشم بازمیشه یه وقتایی ضربان قلبم میرفت بالا و یه وقتایی تو اون چشمای نافذ آبی و دریای نگاهش غرق میشدم حسم بهش وابستگی نبود احتیاج هم نبود نمیدونم نمیدونم تازگیا خنگ شده بودم و معانی حس هارو درک نمیکردم...
    با صدای در و صدای جـــــــیغ دومتر ازجام پریدم دستمو گذاشتم رو قلبم و تمام رشته ی افکار و خیالاتم پاره شد
    باران و ملینا با دیدن حالت من زدن زیرخنده و من فقط باحرص گفتم: مـرگ
    اونا بی توجه به من پریدن روتخت و ملینا باهیجان گفت: آرام یه خبر خوب دارم برات
    بی اهمیت به دلقک بازای ملی گفتم: بگو
    باران با یه هیجان و ذوقی که خیلی بیشتراز ملینا بود گفت: نه بزار من بگم آرام
    ملی: نه من میگم
    باران: نخیر خودم باید بگم
    ملی: من خواهر عروسم من باید بهش بگم
    باران: نخیر من خواهر دومادم خودم باید بهش بگم
    ملی: نخیرمن
    باران: نخیر من
    کلافه ازجرو بحش اونا گفتم: اِ چتونه یکیتون بناله دیگه
    باران یه مشت حواله بازوم کرد و گفت: بنال چیه بی ادب واه واه واه ادبم خوب چیزیه والا
    ملینا دست به کمر شد و گفت: هوی ازحالا واسه آبجی من خواهرشوهر بازی درنیار
    باران دستشو مشت جلوی دهنش گرفت و گفت: واه من کی خواهرشوهر بازی درآوردم اصن حالا که چی زنداداش خودمه
    گیج ازحرفای اونا با دهنی بازگفتم: اینایی که میگین یعنی چی
    باران خندید و گفت: داداشم ترو ازرعناجون خواستگاری کرده
    ملی: تازه واسه رسم ادب ازآقا احمد و نازی جون ایناهم خواستگاریت کرده
    باران: آره داداشم خیلی آقاست
    ملینا: تازه من هم ازطرف تو به رعناجون گفتم جوابت مثبته
    با دهنی که مثه غار بازبود بلندترازحد معمول و تقریبا دادکشیدم: جــــــــان؟؟
    صدای جیغ تیز یه آدم دیگه مانع بیشتر آنالیز کردن و هضم حرفای ملینا و باران شد و تقریبا هر سه تای ما ازجیغ اون آدم چسبیدیم به سقف...پرنیان بود که داشت با خنده وخوشحالی جلوی ما قر میداد آخر سر ملینا گفت: چته پری ترسوندیمون

    پرنیان درحالی که قرمیداد به حالت آهنگین باخودش گفت: من دارم عمه میشم بگو ایول من دارم عمه میشم بگو ماشالا من دارم عمه میشم بگو ایشالا حالا من دارم عمه میشم بادابادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا
    باران: مگه داری عمه میشی
    ملی: آقا پری کی ازدواج کرد و بچه دارشد که توداری عمه میشی؟!
    پرنیان دست ازقر دادن برداشت و کیف منوکه تنها چیز دم دستش بود پرت کرد سمت ملینا و گفت: خفه اسم داداشم پرهامه
    با تعجب به حرکات اونا نگاه میکردم آخه با کیف بیچاره من چیکارداشتن
    همون موقع خاله نوشین باخنده وارد اتاق شد و یکی یکی باهممون احوالپرسی کرد و گفت: سلام بچه ها این پرنیان هول تر ازداداششه
    ملینا: خاله حالا مگه چیشده
    خاله نوشین: هیچی عزیزم ماچند شب پیش رفتیم شمال خواستگاری ماه سیما امشبم پرنیان از زور هیجان انقد به ماه سیما زنگ زد که بالاخره از زیر زبونش کشید که جوابش مثبته و به همین خاطر انقد ذوق داره خب من میرم پایین بچه ها خوش باشید
    از حرفای خاله نوشین خیلی خوشحال شدم و یه نگاه به باران و ملینا و پرنیان انداختم پرنیان که هنوز قرمیداد باران هم که چون ماه سیمارو نمیشناخت تو شوک بود و دهن ملینا هم ازاین خبر مثه غار بازبود فک نمیکنم که اصن تو ذهنش عشق چندین ساله پرهام و ماه سیما بگنجه یهو پرنیان اومد طرفمون و دست ملی رو کشید وسط باران رو هم برد خواست منم ببرم که سریع باخنده مانع شدم و گفتم: خوش باشین
    اون دوتا هم ازشوک دراومدن و باپرنیان همراه شدن و سه تاشون وسط قرمیدادن و مسخره بازی درمیاوردن منم از خنده روده بر شده بودم...بعد این همه مدت ازته دل میخندیدم یهو ملینا شروع کرد به خوندم: امشب شب خواستگاریه بگو ایولا امشب شب دومادیه بگو ماشالا هی عروسای ترشیده ی ما همگی بگین بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا
    ملینا باهمون قراومد طرفمو همونطور شروع کرد به خوندن: عروس چقد مشنگه ایشالا مبارکش باد دومادو که مانمیدونیم ولی ایشالا مبارک باد
    با خنده بالشت کناردستمو پرت کردم طرفش که جاخالی داد و باخنده دوباره شروع کرد به خوندن: گل قشنگه بععععله عروس مشنگه بعععله...پرنیان خره داره عمه میشه بگو ماشالا باران خله داره عمه میشه بگو ایولا ملی جووووونم داره خاله میشه بگو بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا
    هرسه تامون ازدست دلقک بازیای ملینا خندمون گرفته بود و من فقط با لبخند نگاشون میکردم و هم فکرمیکردم وای خدایا من وبردیا مگه میشه مگه داریم؟! حالا خوب میدونستم که حسمون نسبت به هم یه وابستگی یا یه حسه زودگذر نیست و خدامیدونه چقد ازاین بابت خوشحال بودم و حتی اون لحظه توی عکسی که ازارسلان روبه روم بود برق چشماش و لبخندشو حس میکردم...آره ارسلان هم عاشق من بود و حتما با خوشبختی من روحش شاد میشد...خدایاشکرت....
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    ......

    باعشق تو چشمای هم نگاه میکردیم چقد تو اون کت شلوار سرمه ای خوش دوخت آقاترازهمیشه شده بود...بردیا اومد سمتم ولی یه لحظه هم نگاشو ازمن نمیگرفت دسته گل رو داد و زیر لب گفت: تقدیم باعشق با لبخند گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم...تاموقعی که به ماشین برسیم همش دستور فیلم بردار رو انجام میدادیم تا بالاخره رسیدیم به ماشین و هردومون یه نفس راحت کشیدیم و بازم داشتیم توچشمای هم غرق میشدیم که با صدای بوق ماشینی به خودمون اومدیم...ملینا بود و ازتوماشین سامان یه چشمک بهم زد و جلوترازما راه افتادن من با خجالت سرمو انداخت پایین و خنده بردیا توی فضای ماشین پیچید و راه افتاد...
    دست به دست هم وارد تالار شدیم به درخواست بردیا و موافقت من عروسیمون مختلط نبود باهمه روبوسی کردم نازی جون هم باچشمای اشکی بهم تبریک گفت میدونستم هم اشک شوقه هم نیست نزدیک بود اشکم دربیادکه بردیا متوجه شد و یه فشاری به دستم آورد و خاله نوشین هم بعدازتبریک به ما نازی جون رو برد...به جایگاه عروس و داماد رسیدیم و هردومون نشستیم...
    چند دقیقه بعد صدای شاد یه آشنا توگوشم پیچید: سلام عروس خانوم
    نگاه کردم ماه سیما بود با شادی رفتیم تو بغـ*ـل هم و ماه سیما گفت: امیدوارم خوشبخت بشی
    _ ممنون عزیزم واقعا ازدیدنت خوشحال شدم
    ماه سیما با مهربونی لبخند زد و گفت: میدونم پرهام ازت عذرخواهی کرده ولی منم باز ازت عذرخواهی میکنم درسته خیلی وقته ازاون ماجراها گذشته ولی خب هم باید ازت عذرخواهی کنم و هم تشکر شاید اگه تونبودی و با حرفات تلنگری به پرهام نمیزدی شاید ماهیچوقت بهم نمی رسیدیم...تو دلم گفتم: شاید من هم هیچوقت ارسلان رو ازدست نمیدادم
    با این حال با مهربونی بهش لبخند زدمو گفتم: امیدوارم شمام خوشبخت بشین عزیزم
    ماه سیما با اجازه ای گفت و رفت...
    بردیا دم گوشم گفت: افتخار رقـ*ـص میدین به این عاشق دل خسته
    با خنده دستمو تو دست بردیا گذاشتم و بلند شدیم به افتخار ما پیست رقـ*ـص خالی شد و ارکست یه آهنگ مخصوص رقـ*ـص تانگو گذاشت...
    انقدری تو آهنگ و چشمای بردیا و نوازش و نجواهاش غرق بودم که متوجه اطرافم نبودم و بردیا هم دست کمی ازمن نداشت و باتموم شدن آهنگ و دست و جیغ جمعیت به خودمون اومدیم...
    تا آخر شب کلی با ملینا و باران و پرنیان و ماه سیما و بچه های خوابگاه ازجمله ساحل و آیدا و سلین کلی رقصیدیم تواین مدت سیاوش چندباری ساحل رو دیده بود و ازاین بابت خوشحال بودم که بدون اینکه من بگم ساحل چشم سیاوش رو گرفته بود برای اونا هم آرزوی خوشبختی میکردم ساحل واقعا دخترخوبی بود و اون دوتا به هم میومدن...
    عروسی تا نیمه های شب شایدم بیشتر طول کشید و حالا وقت رفتن به خونه بود...موقعی که میخواستیم بریم سمت ماشین کلی تو بغـ*ـل رعناجون همچنین نازی جون و آقاجون که بدرقه کننده ما بودن گریه کردم اوناهم همه منو سپردن دست بردیا و اونم با نهایت احترام به همشون قول داد که تا همیشه عاشق من بمونه و مواظبم باشه...لحظه آخر آقاجون به عنوان پدر دست منو بردیا رو گذاشت تو دست هم و مامان بابای بردیا که ازاهواز اومده بودن و خیلی هم مهربون بودن برامون آرزوی خوشبختی کردن و هردومون رو باعشق بوسیدن...به بردیا درباره جریان خودمو ارسلان هم گفته بودم و اونم حالا که بیشتر از یکسال ازمرگ ارسلان میگذشت لبخند زد و گفت که فقط حضور خودم براش کافیه و اصلا با این مسئله مشکلی نداره...
    سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه ای که بردیا تازه خریده بود اون خونه ی مجردیش رو فروخته بود و یه خونه بزرگتر و شیک تر خریده بود و این مدت همه ی وسایل رو خریده بودیم و توش چیده بودیم...
    اونشب زوج های خوشبختی که پشت ماشین عروس می اومدن شامل بودن از باران و امیر،ملینا و سامان،ماه سیما و پرهام،الناز و احسان که حالا صاحب یه کوچولوی ناز به اسم آرسام بودن،مبینا و عرفان که همین چنددقیقه پیش خبر یه نخود کوچیک تو شکم مبینا رو شنیده بودم و منو بردیایی که پیوند عشق رو تا ابد باهم بسته بودیم...
    صدای بوق ماشینا کرکننده بود و بالاخره با خنده و شادی رسیدیم دم درخونه....
    وقتی رسیدیم از همه ی بچه ها خداحافظی کردیمو رفتیم توی خونمون...
    به اتاق که رسیدیم بردیا با لبخند به طرفم اومد و دستمو گرفت تو دستش و با شادی گفت: بالاخره بهم رسیدیمو مال خودم شدی...
    با عشق بهم نگاه کردیمو منم بهش لبخند زدمو پیوند عشق تا ابد بینمون جاودانه شد.....


    پایان نهایی نوشته

    چهارشنبه:18 شهریور 1394 ساعت 20:10
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا