_ آرام نمیای شام بخوری
_ نه
_ واه چرا باز ترو چیشده
_ هیچی ملی ولم کن
_ اه اه دختره ی لوس
خودکار تو دستمو پرت کردم طرفش که جا خالی داد و خورد تو در بسته
_ خب بابا پاچه نگیر ارسلان کجاست
_ نمیدونم
_ یعنی چی نمیدونی
_ هیچی نزدیک ظهر خوابیدم بیدار شدم دیدم نیست
_ آخه اینطوری که نمیشه یه زنگ بهش بزن
_ به نظرم بی مورده دم به دقیقه بهش بزنگم
_ آرام چته تو امروز چرا چرت و پرت میگی
_ ملی برو حوصله ندارم
ملی یه بدرکی زیر لب گفت و درو محکم کوبید و رفت پوف اینم ازاین ایشونم قهر کرد.امروز از خونه ماه سیماشون اومدم تو اتاقمون و دیدم ارسلان غرق خوابه کنارش دراز کشیدمو چشمام رو هم نرفته بیهوش شدم بیدار که شدم نبود و فقط یه یادداشت گذاشته بود: دیر میام نگران نشو ناهار و شامتو هم حتما بخوریها دلم نیومد بیدارت کنم عزیزم فعلا
نمی فهمیدم کجا رفته انقدری فکرکرده بودم مخم پوکیده بود خودش گفت نگران نباشم پس نباید بهش زنگ میزدم تو همین فکرا بودم که صدای در زدن اومد : کیه؟
_ منم آرام جان
اول صدارو نشناختم بعدش که فهمیدم کیه گفتم: بیا تو
ماه سیما لبخند به لب و با دوتا ظرف غذا اومد داخل از جام بلند شدمو رفتم سمتش
_ وای چرا زحمت کشیدی دستت درد نکنه
ماه سیما یکی از غذا هارو به سمتم گرفت و گفت: بشین بخوریم
رو به روی هم نشستیمو مشغول خوردن شدیم البته ماه سیما بود که فقط داشت دولپی میخورد من بیشتر با غذام بازی میکردم
_ چرا نمیخوری پس
_ زیاد میل ندارم
_ بدون آقا ارسلان از گلوت پایین نمیره نه
یه لبخند زدمو گفتم: نه
_ حالا الان افتخار بده با ما هم بخور آقا ارسلان که اومد بشین با اونم بخور
خندیدمو گفتم: نمیشه که
_ پس الان با من بخور
_ باشه
یکی دولقمه برداشتمو دیگه از غذا دست کشیدم
_ اِ بخور دیگه ناهارم که خواب بودی هیچی نخوردی
تو دلم گفتم صبحونه هم نخوردم
_ نه دیگه سیر شدم راستی تو اینجا چیکارمیکنی
_ اومده بودم غذا درست کنم ملینا گفت غذاتو بیارم بعدم با هم غذا بخوریم
به این همه مهربونی ملینا و ماه سیما لبخند زدم
_ همه اومدن ویلای ما واسه ی شام؟
_ آره
_ پرهام چی؟
_ اوهوم
_ خب!
_ به جمالت
_ منظورم اینه چیشد عکس العملش چی بود
_ هیچی من چند ثانیه نگاش کردم اونم فکر میکنم چند ثانیه نگام کرد و دیگه نگاه نکرد
_ واقعا؟؟
_ آره
_ پس پیش به سوی جنگ
ماه سیما خندید و یه دیوونه نثارم کرد
_ خب راست میگم یه نقشه ای دارم
_ چی؟؟
_ ببین ماه سیما میدونم که میدونی پرهام فوق العاده مغروره
_ آره خب میدونم
_ و اینم باید بدونی ابراز عشق واسه آدمای مغرور سخته
_ خب
_ خب تو باید یه کاری کنی تا پرهام وادار به اعتراف بشه
_ ولی من نمیخوام غرورش بشکنه
_ حاضری غرور خودت بشکنه؟؟؟
_ آره...یعنی خب نه نمیدونم
_ حالا که نمیدونی پس خوب به حرفای من گوش کن
_ باشه
_ ببین پرهام دوست داره مطمئن باش اگه تو نقشمون زیاده روی نکنیم اصن پشیمون نمیشه و غرورشم نمیشکنه
_ خب راه حلت
_ کار راحتیه فقط باید مثل خودش رفتار کنی البته با اندکی تامل و تفکر و تحمل
_ اوه چه حرفایی میزنی اینایی که گفتی یعنی چی؟؟
_ یعنی بی محلی میکنه بی محلی میکنی مهربونی میکنه فقط یکم ها یکم روی خوش نشون میدی ولی درنهایت بی محلی لوس میشه قهر میکنه نگاه نمیکنه تو ازاون بدتر
_ وای آرام این کارا خیلی سخته اگه از رفتارام خسته بشه چی اگه از این همه لج صبرش تموم بشه و دوباره بزاره بره چی
_ نه نگران نباش اینطوری که من میدونم دیگه درسشم رو به پایانه بهونه ای نیست که بره اصن ناامید نباش ماه سیما من هم باهاش حرف میزنم من و ارسلان جفتمون کمک میکنیم
_ خیلی خب من سعی میکنم به راه حلت عمل کنم رو کمکتم حساب میکنم
_ باشه عزیزم منم هرکاری ازدستم بربیاد برات انجام میدم
_ نمیای بریم بیرون؟
_ نه حوصله ندارم خودت برو
_ باشه خدافظ عزیزم
_ خدافظ
ماه سیما که درو بست رو تخت دراز کشیدمو چشماموبستم نمیخواستم به هیچ موضوعی فکرکنم هیچی میخواستم در حد یه دقیقه پرازخالی باشم اونقدری به هیچی فکرنکردم که کم کم چشمام گرم شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
.....
با صدای کوبیده شدن در از خواب پریدم و با ترس به دور و برم نگاه کردم.با دیدن یه جسم بی حرکتی تو تاریکی ترسم دوبرابر شد و با من و من گفتم: ارسلان...تویی
برق که روشن شد دستمو در حد چند ثانیه جلوی چشمام گرفتمو بعد به ارسلان که چشماش دوتا کاسه ی خون بود و عرق از سر و صورتش می ریخت نگاه کردم
_ ار..ارسلان...خوبــی؟!
ارسلان نزدیک شد و خودشو پرت کرد رو تخت و دست منو کشید جوری دستمو کشید که پرت شدم رو سینش ارسلان محکم به خودش فشارم داد و یه قهقهه زد و گفت: آره عشقم امشب از همیشه بهترم
ارسلان به نظر می اومد اصلا حالش خوب نیست دهنشم خیلی بوی گندی میداد
_ ارسلان تو حالت خوب نیست ولم کن
بعدم سعی کردم با فشار به سینش از روش بلند بشم ولی منو محکم تر گرفت و خوابوندم رو تخت و خودش ابراز احساسات و شروع کرد وحشیانه به بـ*ـوس کردنم
ارسلان هیچوقت اینطوری نمیشد هیچوقت هیچ چیزی رو به زور نمیخواست و هیچوقتم اینطوری وحشیانه به جونم نمی افتاد
ازاین رفتاراش بغضم گرفت و بغضم تبدیل به هق هق شد میون هق هق و بـ..وسـ..ـه های اون فقط میخواستم از خودم جداش کنم: ولم کن ارسلان تو حالت خوب نیست ولم کن
_ امشب چه خوشکل شدی
دستش که رفت سمت شلوارم هق هق گریم بیشتر شد و دیگه به التماس افتاده بودم: ارسلان ولم کن تروخدا ارسلان جون آرام ارسلان
ولی ارسلان انگار هیچکدوم ازین حرفای منو نمی فهمید شلوارمو که درآورد دستش رفت سمت شلوارخودش و .....یه جیغ از ته دلم کشیدم که صداش بین بـ..وسـ..ـه های وحشیانه ارسلان گم شد...آروم آروم هق هق میکردم چشمامو از درد بستمو دیگه متوجه چیزی نشدم...
......
چشمامو باز کردم اولین چیزی که حس کردم درد بدی توی کمر و زیر شکمم بود...
دستای ارسلان دورم حلقه شده بود و یادآور اتفاقات دیشب بود از درد و یادآوری اون اتفاقا به هق هق افتادم دستای ارسلان رو از روم برداشتمو سعی کردم بشینم هنوز کامل ننشسته بودم که نگام به محلفه های قرمز از خون افتاد و هق هقم اوج گرفت ارسلان با ترس از خواب پرید و با تعجب به من نگاه کرد نگاش که به زیر پاهام افتاد و با دیدن خون تعجبش بیشتر شد: آرام عزیزم چیشده این خونا چیه آرام گریه نکن با توئم
با شنیدن حرفاش گریم بیشتر شد و اشکام بی مهابا می ریختن میدونستم که مسته میدونستم که صب چیزی یادش نمیاد و چیزی یادش نمیمونه
_ آرام جون ارسلان تو چرا اینطوری شدی آرام چیشده
_ یادت نمیاد
_ نه چی رو این خونا اینجا چیکار میکنه
_ یه نگاه به خودت هم بکنی میفهمی
ارسلان یه نگاه به خودش انداخت و با ترس گفت: خ..خ خب
داد کشیدم: خب یعنی چی یعنی یادت نمیاد یعنی هق هقمو گریمو التماسمو یادت نیست چرا دیشب مـسـ*ـت کردی چرا این بلا رو سرم آوردی
سوزش گلوم که نشون از بغضی دردناک بود اجازه ادامه حرفمو نداد
ارسلان انگار شوک بزرگی بهش وارد شده بود همش یه نگاه به من میکرد و یه نگاه به خودش آخر سرم فک کنم تنها جمله ای که به ذهنش رسید این بود: من..من اینکارو کردم؟
یه مشت محکم تو اون عضله های سفتش زدمو با چشمای پراز اشک گفتم: مگه غیر از تو کسی اینجاست مگه غیر از تو کسی تو این اتاق میخوابه لعنتی
ارسلان از جاش بلند شد و عقب عقب رفت ولی نگاشو از خون ها نمیگرفت انقدری عقب رفت که پشتش خورد به در: نه..نه این کارمن نیست نه من نمیتونم اینکارو بکنم نه من نمیتونم
اینارو که میگفت همش سرشو با حیرت تکون میداد درو به زور باز کرد و رفت بیرون داد کشیدم: کجا میری لعنتی...اصن بروگمشو
ارسلان که رفت یه نگاه به وضعیت خودمو اتاق انداختم اشکام یه لحظه هم بند نمی اومد به زور از سرجام پاشدمو ملافه های کثیف رو جمع کردم و همشو انداختم تو حموم لباسامو هم عوض کردمو افتادم رو تخت همش ناله میکردمو اشکم هم می اومد انقدر تو همین حالت بودم که نمیدونم از حال رفتم و بیهوش شدم یا خوابم برد...
....
_ نه
_ واه چرا باز ترو چیشده
_ هیچی ملی ولم کن
_ اه اه دختره ی لوس
خودکار تو دستمو پرت کردم طرفش که جا خالی داد و خورد تو در بسته
_ خب بابا پاچه نگیر ارسلان کجاست
_ نمیدونم
_ یعنی چی نمیدونی
_ هیچی نزدیک ظهر خوابیدم بیدار شدم دیدم نیست
_ آخه اینطوری که نمیشه یه زنگ بهش بزن
_ به نظرم بی مورده دم به دقیقه بهش بزنگم
_ آرام چته تو امروز چرا چرت و پرت میگی
_ ملی برو حوصله ندارم
ملی یه بدرکی زیر لب گفت و درو محکم کوبید و رفت پوف اینم ازاین ایشونم قهر کرد.امروز از خونه ماه سیماشون اومدم تو اتاقمون و دیدم ارسلان غرق خوابه کنارش دراز کشیدمو چشمام رو هم نرفته بیهوش شدم بیدار که شدم نبود و فقط یه یادداشت گذاشته بود: دیر میام نگران نشو ناهار و شامتو هم حتما بخوریها دلم نیومد بیدارت کنم عزیزم فعلا
نمی فهمیدم کجا رفته انقدری فکرکرده بودم مخم پوکیده بود خودش گفت نگران نباشم پس نباید بهش زنگ میزدم تو همین فکرا بودم که صدای در زدن اومد : کیه؟
_ منم آرام جان
اول صدارو نشناختم بعدش که فهمیدم کیه گفتم: بیا تو
ماه سیما لبخند به لب و با دوتا ظرف غذا اومد داخل از جام بلند شدمو رفتم سمتش
_ وای چرا زحمت کشیدی دستت درد نکنه
ماه سیما یکی از غذا هارو به سمتم گرفت و گفت: بشین بخوریم
رو به روی هم نشستیمو مشغول خوردن شدیم البته ماه سیما بود که فقط داشت دولپی میخورد من بیشتر با غذام بازی میکردم
_ چرا نمیخوری پس
_ زیاد میل ندارم
_ بدون آقا ارسلان از گلوت پایین نمیره نه
یه لبخند زدمو گفتم: نه
_ حالا الان افتخار بده با ما هم بخور آقا ارسلان که اومد بشین با اونم بخور
خندیدمو گفتم: نمیشه که
_ پس الان با من بخور
_ باشه
یکی دولقمه برداشتمو دیگه از غذا دست کشیدم
_ اِ بخور دیگه ناهارم که خواب بودی هیچی نخوردی
تو دلم گفتم صبحونه هم نخوردم
_ نه دیگه سیر شدم راستی تو اینجا چیکارمیکنی
_ اومده بودم غذا درست کنم ملینا گفت غذاتو بیارم بعدم با هم غذا بخوریم
به این همه مهربونی ملینا و ماه سیما لبخند زدم
_ همه اومدن ویلای ما واسه ی شام؟
_ آره
_ پرهام چی؟
_ اوهوم
_ خب!
_ به جمالت
_ منظورم اینه چیشد عکس العملش چی بود
_ هیچی من چند ثانیه نگاش کردم اونم فکر میکنم چند ثانیه نگام کرد و دیگه نگاه نکرد
_ واقعا؟؟
_ آره
_ پس پیش به سوی جنگ
ماه سیما خندید و یه دیوونه نثارم کرد
_ خب راست میگم یه نقشه ای دارم
_ چی؟؟
_ ببین ماه سیما میدونم که میدونی پرهام فوق العاده مغروره
_ آره خب میدونم
_ و اینم باید بدونی ابراز عشق واسه آدمای مغرور سخته
_ خب
_ خب تو باید یه کاری کنی تا پرهام وادار به اعتراف بشه
_ ولی من نمیخوام غرورش بشکنه
_ حاضری غرور خودت بشکنه؟؟؟
_ آره...یعنی خب نه نمیدونم
_ حالا که نمیدونی پس خوب به حرفای من گوش کن
_ باشه
_ ببین پرهام دوست داره مطمئن باش اگه تو نقشمون زیاده روی نکنیم اصن پشیمون نمیشه و غرورشم نمیشکنه
_ خب راه حلت
_ کار راحتیه فقط باید مثل خودش رفتار کنی البته با اندکی تامل و تفکر و تحمل
_ اوه چه حرفایی میزنی اینایی که گفتی یعنی چی؟؟
_ یعنی بی محلی میکنه بی محلی میکنی مهربونی میکنه فقط یکم ها یکم روی خوش نشون میدی ولی درنهایت بی محلی لوس میشه قهر میکنه نگاه نمیکنه تو ازاون بدتر
_ وای آرام این کارا خیلی سخته اگه از رفتارام خسته بشه چی اگه از این همه لج صبرش تموم بشه و دوباره بزاره بره چی
_ نه نگران نباش اینطوری که من میدونم دیگه درسشم رو به پایانه بهونه ای نیست که بره اصن ناامید نباش ماه سیما من هم باهاش حرف میزنم من و ارسلان جفتمون کمک میکنیم
_ خیلی خب من سعی میکنم به راه حلت عمل کنم رو کمکتم حساب میکنم
_ باشه عزیزم منم هرکاری ازدستم بربیاد برات انجام میدم
_ نمیای بریم بیرون؟
_ نه حوصله ندارم خودت برو
_ باشه خدافظ عزیزم
_ خدافظ
ماه سیما که درو بست رو تخت دراز کشیدمو چشماموبستم نمیخواستم به هیچ موضوعی فکرکنم هیچی میخواستم در حد یه دقیقه پرازخالی باشم اونقدری به هیچی فکرنکردم که کم کم چشمام گرم شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
.....
با صدای کوبیده شدن در از خواب پریدم و با ترس به دور و برم نگاه کردم.با دیدن یه جسم بی حرکتی تو تاریکی ترسم دوبرابر شد و با من و من گفتم: ارسلان...تویی
برق که روشن شد دستمو در حد چند ثانیه جلوی چشمام گرفتمو بعد به ارسلان که چشماش دوتا کاسه ی خون بود و عرق از سر و صورتش می ریخت نگاه کردم
_ ار..ارسلان...خوبــی؟!
ارسلان نزدیک شد و خودشو پرت کرد رو تخت و دست منو کشید جوری دستمو کشید که پرت شدم رو سینش ارسلان محکم به خودش فشارم داد و یه قهقهه زد و گفت: آره عشقم امشب از همیشه بهترم
ارسلان به نظر می اومد اصلا حالش خوب نیست دهنشم خیلی بوی گندی میداد
_ ارسلان تو حالت خوب نیست ولم کن
بعدم سعی کردم با فشار به سینش از روش بلند بشم ولی منو محکم تر گرفت و خوابوندم رو تخت و خودش ابراز احساسات و شروع کرد وحشیانه به بـ*ـوس کردنم
ارسلان هیچوقت اینطوری نمیشد هیچوقت هیچ چیزی رو به زور نمیخواست و هیچوقتم اینطوری وحشیانه به جونم نمی افتاد
ازاین رفتاراش بغضم گرفت و بغضم تبدیل به هق هق شد میون هق هق و بـ..وسـ..ـه های اون فقط میخواستم از خودم جداش کنم: ولم کن ارسلان تو حالت خوب نیست ولم کن
_ امشب چه خوشکل شدی
دستش که رفت سمت شلوارم هق هق گریم بیشتر شد و دیگه به التماس افتاده بودم: ارسلان ولم کن تروخدا ارسلان جون آرام ارسلان
ولی ارسلان انگار هیچکدوم ازین حرفای منو نمی فهمید شلوارمو که درآورد دستش رفت سمت شلوارخودش و .....یه جیغ از ته دلم کشیدم که صداش بین بـ..وسـ..ـه های وحشیانه ارسلان گم شد...آروم آروم هق هق میکردم چشمامو از درد بستمو دیگه متوجه چیزی نشدم...
......
چشمامو باز کردم اولین چیزی که حس کردم درد بدی توی کمر و زیر شکمم بود...
دستای ارسلان دورم حلقه شده بود و یادآور اتفاقات دیشب بود از درد و یادآوری اون اتفاقا به هق هق افتادم دستای ارسلان رو از روم برداشتمو سعی کردم بشینم هنوز کامل ننشسته بودم که نگام به محلفه های قرمز از خون افتاد و هق هقم اوج گرفت ارسلان با ترس از خواب پرید و با تعجب به من نگاه کرد نگاش که به زیر پاهام افتاد و با دیدن خون تعجبش بیشتر شد: آرام عزیزم چیشده این خونا چیه آرام گریه نکن با توئم
با شنیدن حرفاش گریم بیشتر شد و اشکام بی مهابا می ریختن میدونستم که مسته میدونستم که صب چیزی یادش نمیاد و چیزی یادش نمیمونه
_ آرام جون ارسلان تو چرا اینطوری شدی آرام چیشده
_ یادت نمیاد
_ نه چی رو این خونا اینجا چیکار میکنه
_ یه نگاه به خودت هم بکنی میفهمی
ارسلان یه نگاه به خودش انداخت و با ترس گفت: خ..خ خب
داد کشیدم: خب یعنی چی یعنی یادت نمیاد یعنی هق هقمو گریمو التماسمو یادت نیست چرا دیشب مـسـ*ـت کردی چرا این بلا رو سرم آوردی
سوزش گلوم که نشون از بغضی دردناک بود اجازه ادامه حرفمو نداد
ارسلان انگار شوک بزرگی بهش وارد شده بود همش یه نگاه به من میکرد و یه نگاه به خودش آخر سرم فک کنم تنها جمله ای که به ذهنش رسید این بود: من..من اینکارو کردم؟
یه مشت محکم تو اون عضله های سفتش زدمو با چشمای پراز اشک گفتم: مگه غیر از تو کسی اینجاست مگه غیر از تو کسی تو این اتاق میخوابه لعنتی
ارسلان از جاش بلند شد و عقب عقب رفت ولی نگاشو از خون ها نمیگرفت انقدری عقب رفت که پشتش خورد به در: نه..نه این کارمن نیست نه من نمیتونم اینکارو بکنم نه من نمیتونم
اینارو که میگفت همش سرشو با حیرت تکون میداد درو به زور باز کرد و رفت بیرون داد کشیدم: کجا میری لعنتی...اصن بروگمشو
ارسلان که رفت یه نگاه به وضعیت خودمو اتاق انداختم اشکام یه لحظه هم بند نمی اومد به زور از سرجام پاشدمو ملافه های کثیف رو جمع کردم و همشو انداختم تو حموم لباسامو هم عوض کردمو افتادم رو تخت همش ناله میکردمو اشکم هم می اومد انقدر تو همین حالت بودم که نمیدونم از حال رفتم و بیهوش شدم یا خوابم برد...
....
آخرین ویرایش: