داستان شاید روزی|morgana کاربر انجمن نگاه دانلود

از کدوم سخصیت داستان بیشتر خوشتون میاد؟

  • بهار

  • آرمان

  • باران

  • رایان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

morgana

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/30
ارسالی ها
103
امتیاز واکنش
992
امتیاز
266
سن
26
محل سکونت
تبریز
-نترس تا شب نمیان . منم مریض و تنهام کسی نیست ازم مراقبت کنه .

پوزخندی نشست روی لبم .

-پس آرمه خانومتون کجاس؟

با تعجب گفت :
-آرمه؟ من چ بدونم ؟ مگه نگهبانشم ؟

-مگه امروز پیشت نبود .

-نه . مگه قرار بود پیشم باشه .

-نه بی خیال دارم میام .

حدافظی کرده و گوشی رو قطع کردم . یه تاکسی گرفته آدرس خونشونو دادم و راه افتادیم.

نیم ساعت بعد جلوی درشون بودم . اون در بزرگ شبیه قصر . یاد آخرین باری که اومدم اینجا افتادم . هه . با یاوآوریش سرمایی از اعماق وجودم دلمو لرزوند . دیگه پایان راهه . دیگه اون رویای چند رو تموم شد . من یه خواب دیدم و تموم شد . و حالا داره کابوسش شروع میشه .قدمی به جلو برداشتم که در باز شد و به دنبالش عمو اسد از در اومد بیرون . با دیدنم نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت :

-دنبال کسی می گردی دخترم ؟

سری به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم :
-بله من دوست رایانم . اومدم ببینمش .

با لبخند سری تکان داد و گفت :

-اها اره راست میگی آقارایان گفته بود بهم .

و با دستش به داخل اشاره کرد و گفت :

-بیا تو .

رفتم تو درو بست و گفت :
-میتونی بری یا باهات بیام ؟ تا جایی که یادمه قبلا هم اینجا بودی و میشناسی اینجارو.

سری تکون دادم و گفتم :

-ممنون خودم میرم .

به طرف عمارت به راه افتادم . سربه زیر افکنده و با خودم خاطرات این چند ماهو که از وقتی با رایان آشنا شدم داشتم مرور می کردم .اولین آشناییمون . ویلای بابا بزرگش . شب مهمونی .. همه و همه مثل فیلم از جلوی چشمم رد می شدند . الان باید بهش چی میگفتم ؟ ببخشید رایان این مدت خاطرات خیلی خوبی باهم داشتیم ولی پدر من قاتل باباته و مامانت منو تهدید کرده اگه باهات بهم نزنم همه چیو میگ بهت . هوووووف . سرمو به سمت بالا گرفتم و عاجزانه التماس کردم :
-خداجون ، تو رو خدا خودت پشت و پناهم باش .

الان دیگه جلوی در بودم دستمو روی زنگ گذاشتم و فشردم که کمی بعد دختر جوانی درو باز کرد . با دیدنم لبخندی زد و گفت :
-بفرمایید .

-با رایان کار داشتم .

از جلوی در رفت کنار و در حالی که با دستش به داخل اشاره می کرد گفت :
-بله بفرمایید .

با وارد شدنم تمام خاطرات اون شب بار دیگر از جلوی چشمم رد شدند . چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم . الان نباید به چیزی فکر کنم به جز نقشه ای که دارم . با صدای رایان چشمامو باز کردم:

-خوش اومدی عشقم .

لبخندی زدم و گفتم ممنون . اومد جلو و خواست بغلم کنه خودمو کشیدم کنارکه جا خورد .

-اومدم باهم حرف بزنیم رایان .

قیافه ش جدی شد و گفت :

-اتفاقی افتاده؟

چیزی نگفتم که اینبار با نگرانی گفت :
-با توعم بهار چرا داری نگرانم میکنی ؟

توی چشمای نگرانش خیره شدم و گفتم :

-اومدم برای آخرین بار باهم حرف بزنیم رایان .

پوزخندی روی لبش نشست .

-هه .آخرین بار ؟ باز چت شده تو بهار .

در حالی که سعی میکردم بغض تو گلومو خفه کنم گفتم :
-دیگه آخر راهیم رایان . نمیتونیم .

دستمو گرفت و در حالی که منو به دنبال خودش به داخل میکشید گفت :

-چرت و پرت ممنوع بیا تو ببینم باز چت شده .

به ناچار به دنبالش رفتم و با هم روی کاناپه نشستیم . با دقت زل زده بود توی چشمام تا بلکه حرف دلمو از تو چشام بخونه . سرمو انداختم پایین و گفتم :

-من بهت دروغ گفتم رایان .

با تعجب گفت :

-چی ؟ دروغ ؟

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم :

-البته من نگفتم و باران گفت ولی منم تایید کردم و حقیقتو بهت نگفتم .

سوالی نگاهم می کرد . نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-من بهت دروغ گفتم که بابای من مرده .

لبخندی رو لبش نشست . نفس عمیقی کشید و گفت :

-تو که منو نصفه جون کردی دختر . منم یه جوری گفتی فکر کردم چی شده ؟
با ناباوری نگاهش کردم و گفتم :
-من بهت دروغ گفتم رایان و این برات مهم نیست .

-اولا این دروغو تو نگفتی و باران گفته و تو هم برای اینکه جلوی ما غرور خواهرتو نشکنی حرقشو تایید کردی و فکر نکنم این کار بدی باشه . چون منم بودم به خاطر داداشم این کارو میکردم .

آهی کشیدم . حالا چه بهونه ای جور کنم .

-دوما این همچین دروغ بزرگیم نیست که به خاطرش بخواییم بهم بزنیم .

-چرا هست . ببین من بابام تو این مدت زندون بوده و حالا هم اومده و اجازه نمیده با هم باشیم . من نمیتونم غم بابامو ببینم رایان بفهم . من بیشتر از هر کسی تو دنیا عاشق بابامم.

اشکی از گوشه ی چشمم چکید که پوزخندی هم روی لب رایان نشست .

-منم عاشق بابام بودم بهار .

برای چند هزارمین بار دلم لرزید .

-بیشتر از هر کسی دوسش داشتم . ولی ازم گرفتنش. و حالا من تو این دنیا جز تو و رادوین کسیو ندارم .

-می فهمتت رایان ولی مطمعنم خونوادت اگه بفهمن من دختر یه قاتلم نمیذارن ما باهم باشیم پس بهتره همین الان همینجا تمومش کنیم .

خواست جواب بده که با صدای دست زدن کسی حرفش نیمه تموم موند . هردومون به سمت صدا برگشتیم و نگاهم به مامانش افتاد که با پوزخندی به دیوار تکیه داده بود و دست میزد . اشک توی چشمام دیدمو تار کرده بود . چشمامو بستم و باز کردم و چند قطره اشک روی صورتم جاری شد .

-ایول بهار خانوم خوب پیش میری . یکم هم ادامه بدی خودت بهش میگی همه چیو .

با نا باوری سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم :

-نه خواهش میکنم .

نمی خواستم رایان حقیقتو بفهمه و ازم تا آخر عمرش متنفر بشه . اگه اون از من متنفر میشد من قلبم نمیتونست طاقت بیاره . متوجه سنگینی نگاه رایان شدم . برگشتم و توی چشمای نگران و متعجبش چشم دوخت . نگاهش پر از سوال بود.

-زود باش دیگه بهار . چرا بهش نمیگی ؟ یا میخوای من بهش بگم؟

-نه تو رو خدا این کارو نکنین . خواهش میکنم .

لبخندی نشست روی لبش که اینبار رایان گفت :

-چی شده بهار ؟ چرا شما دوتا اینجوری حرف میزنین .

سرمو به نشونه ی نه تکون دادم اشکامو که بی مهابا و پشت سر هم از روی گونه م سر می خوردند پاک کردم گفتم :

-متاسفم رایان . منو ببخش . نمی خواستم اینطوری بشه.

رایان – چیو ؟

-این که باباش قاتله باباته رو .

با این حرفش قلبم فرو ریخت و چشمامو بستم . نمیدونم چقدر گذشت که وقتی چشمامو باز کردم اولین چیزی رو که دیدم چشمای به خون نشسته و پر از اشک رایان بود . لب باز کردم چیزی بگم که رایان از زیر دندان های به هم قفل شده اش غرید :

-این حقیقت داره بهار ؟

نگاهی به مادرش کردم که با لبخندی خاص به هردومون خیره شده بود . با صدای داد رایان دو متر پریدم هوا .

-با توعم بهار . میگم راسته ؟؟

اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم :

-متاسفم رایان . متاسفم .

و بدون حرف دیگه ای بدو بدو به سمت در امارت رفتم و از اونجا خارج شدم . تموم طول حیاطو بدون توقف دویدم . باید هرچه زود تر از اون خونه و زندگی رایان بیرون میرفتم . به نگهبانی رسیدم . عمو اسد با دیدنم با نگرانی گفت :

-چی شده دخترم ؟ حالت خوبه؟

سرمو انداختم پایین و گفتم :

-لطفا درو باز کنید .

عمو اسد خواست چیزی بگه که دوباره التماسش کردم .

-تورو خدا درو باز کنید .

به ناچار بدون حرف درو باز کرد و رفتم بیرون . تموم راهو تا خیابون دویدم و برای اولین تاکسی دست تکون دادم . سوار شدم و آدرس خونه رو دادم .

*****

بعد از یه دوش که بهم آرامش داد . اومدم بیرون و روی تخت دراز کشیدم . به سقف خیره شدم . دیگه همه چی تموم شد . دیگه رایانو ندارم . دیگه حتی نمیتونم برم دانشگاه . با کدوم رو برم دانشگاه زنی که بابام شوهرشو کشته ؟ ولی مگه مقصر منم؟ مگه مقصر باباست ؟ مقصر مامانه و اون معشـ*ـوقه ش . چطور تونست بهمون خــ ـیانـت کنه . هیچوقت آدمه کینه ای نبودم . در واقع همیشه سعی کردم نباشم ولی دیگه چقدر تحمل کنم؟ چقدر اجازه بدم گذشته ی خونوادم زندگیمو از هم بپاشه . نه نه من باید قوی تر از این حرفا باشم . ولی تا کی ؟ بغض گلوم بزرگ تر از اونی بود که به آسونی بتونم بشکنمش . نا خود آگاه بلند شدم و رفتم بیرون . بابا و مامان بدون حرف توی سالن نشسته بودند هر کدوم به گوشه ای خیره بودند . رفتم پیششون . پره ای اشک چشمامو فرا گرفته بود و دیدمو تار کرده بود . نفس عمیقی کشیدم و برای اولین بار از مامان جواب خواستم :

-چطور تونستی این کارو باهامون بکنی ؟

با صدای من سرشو بالا اورد و با گیجی نگاهم کرد . بابا هم نگاهش به من بود . ولی انگار بابا بیشتر از مامان منظورمو میفهمید.

وقتی جوابی نگرفتم تقریبا داد زدم :

-چطور تونستی با زندگیم بازی کنی .

وبه دنبالش اشکی بود ک از گوشه ی چشمم چکید . با صدای من باران و نیما هم از پله ها پایین اومدند . نیما گفت :

-اینجا چه خبره ؟

ولی من هنوز جوابمو نگرفته بودم . چشم های مامان پر از اشک شده بود . پوزخندی زدم :

-تو به جز خودت به فکر کسی دیگه هم بودی ؟ هان؟ جواب بده بودیی؟

با اشکی که از گوشه ی چشمش چکید گفت :

-بهار من متاسفم .

-متاسف بودن تو به چه درد من میخوره اخه؟ زندگیمو بهم ریختی مامان . باعث شدی تو این چند ماه که میرم دانشگاه همش عذاب بکشم . من رفتم عاشق پسر معشـ*ـوقه ت شدم .

مامان با چشمای گشاد شدم نگاه میکرد .

باران- چی میگی تو بهار ؟ زده به سرت .

ولی جوابشو ندادم . بابا و نیما هم در کمال سکوت نظاره گرمون بودند . وقتی سکوت مامان طولانی شد گفتم :

-چرا جواب نمیدی ؟ چرا دلیل کاراتو نمیگی ؟

-اون معشـ*ـوقه ی من نبود بهار . اون نامزد من بود .

از چیزی که شنیده بودم اطمینان نداشتم با تعجب گفتم :

-چی ؟

صداش می لرزید . اونم اشکاش جاری شده بود . بلند شد اومد کنارم .

مامان – اون نامزد من بود بهار. ما همدیگه رو تا حد مرگ دوست داشتیم . ولی این مرد ...

و به بابا اشاره کرد و گفت :

-از هم جدامون کرد . با نیرنگ و حیله مارو از هم جدا کرد . به جرم اینکه بابات پولدار بود و اون مرد ، فقیر نذاشتن به عشقم برسن .

با ناباوری نگاهمو به بابا دوختم . با پوزخندی که روی لبش بود به گوشه ای خیره شده و به فکر فرو رفته بود . کاملا معلوم بود به اون روزا فکر میکنه . باران که معلوم بود از حرفامون هیچی نفهمیده اومد کنارم و طلبکارانه گفت :

-یکی به منم بگه اینجا چه خبره؟

نگاهمو به مامان دوختم . اونم ادامه داد .

قسم خورده بود انتقام میگیره . چون پدرت عشقشو . زندگیشو ازش گرفته بود . و موفق هم شد .

پوزخندی زد و ادامه داد:
-هم ثروتشو هم عشقشو و هم زندگیشو ازش گرفت .

هنوز هم باورم نمیشد . با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اومد گفتم :
-پس این وسط گـ ـناه من چی بود ؟

مامان دستشو به صورتم نزدیک کرد و گفت :

-متاسفم بهارم .. منو ببخش .

خودمو کشیدم عقب . نمیخواستم دیگه دستش بهم بخوره .از همشون بدم میومد . از بابا ،مامان،رایان، مامانش ، باباش . من دلم شکسته بود و مقصرش همه این ادم ها بودند . سرمو از روی تاسف تکون دادم و گفتم:

-نه من متاسفم که همچین خوانواده ای دارم .

برگشتم و از پله ها رفتم بالا . درو باز کردم و رفتم تو .. درو قفل کردم دلم نمی خواست هیچ بنی بشری رو ببینم . صدای گوشیم که داشت خودشو میکشت رو شنیدم . به امید اینکه رایان میتونه باشه . سریع گوشیو برداشتم ولی نبود . گلاره بود . یه احساسی از ته دلت بهم میگفت جواب بدم . چون میدونستم گلاره بی دلیل بهم زنگ نمیزنه . اتصالو بر قرار کردم که صدای نگرانش پشت خط پیچید .

-الو بهار،حالت خوبه ؟ کجایی تو دختر ؟

با نگرانی گفتم :

-چی شده؟

نفس عمیقی کشید و گفت :

-رایان داره میره خبر نداری ؟

بند دلم پاره شد .

-نه کجا داره میره ؟

-داره واسه همیشه از ایران میره .

-چی میگی تو گلاره . تو از کجا فهمیدی ؟ دلیلشو میدونی ؟

-نه به منم آرمان زنگ زد گفت . چیکار میخوای بکنی بهار؟ نمیتونی اجازه بدی همنطوری بره.

-فکر کنم بهترین چیز برای هردومون همینه .

-چرا اینجوری حرف میزنی بهار ؟

حوصلشو نداشتم گفتم :

-ببخشید گلاره باید قطع کنم خدافظ .

گوشیو قطع کردم و خودمو روی تخت پرت کردم . بالاخره هرچیزی که ازش می ترسیدم اتفاق افتاد .
 
  • پیشنهادات
  • morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    *******​

    کیفمو برداشتم و روی شونم انداختم . نگاهی به تقویم انداختم . 2 اسفند . آهی کشیدم . امروز درست یه ماه از رفتن رایان گذشت . تو این مدت نه زنگ زده و نه چیزی . فکر کنم جدی جدی حالش ازم بهم میخوره . در باز شد و نگاهم سمت باران چرخید . با دیدنم گفت :

    -نمیای من برم .

    چشمامو بستم و باز کردم .

    -تو برو من خودم میام .

    شونه ای بالا انداخت و رفت بیرون . به دنبالش منم از اتاق رفتم بیرون . نیما صبخ زود رفته بود سر کار . فکر کنم دیگه داره آدم میشه . بابا هم داشت دنبال کار میگشت . مامان هم تو آشپزخونه برای خودش مشغول بود . زندگیمون به روال عادی خودش برگشته بود . زندگی که همیشه آرزوشو داشتم . ولی الآن چرا ؟ حالا که زندگیم از هم پاشیده . از در بیرون رفتم . با دیدن کوچه ی خالی پوزخندی روی لبم نشست . چه عجب این کوچه ی ماهم خلوت شد . از پله ها رفتم پایین . سرمو انداختم پایین . دستامو توی جیب پالتوم فرو بردم و به سمت خیابان راه افتادم . حوصله ی اتوبوس نداشتم . حالا هم که بابا و نیما کار میکردن و وضع مالیمون بهتر شده بود یه تاکسی گرفتم و آدرس دانشگاه را دادم .

    پول تاکسی را حساب کرده و پیاده شدم . از خیابون عبور کردم و داخل حیاط دانشگاه شدم . از دور نگاهم به گلاره و باران و آرمان افتاد که دور هم جمع شده و بگو و بخند می کردند . گلاره با دیدنم دست تکان داد منم رفتم پیششون .

    -سلام .

    با صدای من آرمان و باران هم به طرفم برگشتند .

    باران – چقدر طولش دادی فکر کردم دیگه نمیای .

    شونه ای بالا انداختم و کنار گلاره نشستم . نگاه خیره ی آرمان به من بود . لبخندی زدم و گفتم :

    -چطوری آرمان ؟

    سری تکان داد و گفت :

    -خوبم خودت چی؟

    شونه ای بالا انداختم :

    -دارم بهتر میشم .

    بالاخره با فرا رسیدن ساعت کلاس همگی بلند شدیم و به کلاس رفتیم . از شانسمون کلاس هر چهارتامون یکی بود . همگی سرجاهامون نشستیم . چند دقیقه ای نگذشت که استاد اومد . با دیدن استاد تموم تنم به لرزه افتاد . از استرس . مطمعن بودم رادوین هم همه چیو میدونه . ولی پس چرا مامانش نیومده بود؟ مگه استاد این درسمون مامانش نبود . با صدای گیرا و مردانه اش به خودم آمدم :

    -خب من استاد جدیدتون هستم . رادوین نیکپور . استاد قبلیتون بنا به دلایلی دیگه نمیتونه بیاد و این کلاستونو به من واگذار کرده شما که مشکلی ندارین؟

    کسی حرفی نزد که لبخندی زد و گفت :

    -خوبه . بهتره دیگ بریم سراغ درسمون .

    بعد تمام شدن کلاس همه یکی یکی از کلاس بیرون میرفتند . منم کیفمو برداشتم و به سمت خروجی کلاس راه افتادم که با شنیدن صداش متوقفم کرد :

    -بهار ؟

    قلبم تند تند میزد . یعنی چی میخواد بهم بگه؟ پوزخندی روی لبم نشست . خب معلومه احمق میخواد تحقیرت کنه و متهم . ولی نباید خودمو ببازم . پوزخند روی لبم جاشو به جدیت داد و برگشتم سمتش و با صدایی که نهایت تلاشمو میکردم نلرزه لب باز کردم:

    -بله ؟

    -میخوام باهات حرف بزنم .

    -بله بفرمایید منتظرم .

    لبخندی مهربون زد و گفت :

    -اینجا نه دختر خوب . حرفایی که می خوام بزنم جدین . میتونم امشب بیام خونتون؟

    در حالی سعی میکردم از حرفاش سر در بیارم گفتم :

    -خونمون؟

    سرش به معنی تایید تکون داد . کیفشو از رو میزبرداشت و قدمی به سمتم برداشت .

    -حرفایی که میخوام بزنم به مامان و بابات هم مربوط میشن . باید اونا هم بشنون .

    استرس و خشم تمام وجودمو فرا گرفته بود . با صدایی که سعی میکردم زیاد بالا نره گفتم :

    -اگه میخواین تحقیرم کنین همینجا همین الان همه حرفاتونو به من بگین و لازم نیست ...

    با قیافه ای که معلوم بود تعجب کرده پرید وسط حرفم :

    -تحقیر کجا بود ؟ من اگه میخوام بیام خونتون واسه یه چیز دیگس . خواهشا نه نگو .

    - چیزه دیگه رو همینجا هم میتونین بگین آقای نیکپور .

    -خب اینجا جاش نیست . من حرف آخرمو زدم شب منتظرم باش .خدافظ .

    از کنارم رد شد و از کلاس بیرون رفت . با رفتنش گلاره سریع خودشو انداخت کلاس و در حالی که معلوم بود از فضولی میمیره گفت:

    -شازده چی میگفت ؟

    بی حرف به چشمای گلاره خیره شدم . نمیدونم تو نگاهم چی دید که رنگ نگاهش عوض شد و گفت :

    -چی شد بهار ؟ خوبی ؟ چته؟

    -میخواد بیاد خونمون ؟

    -چی ؟؟

    سری به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم :

    -یعنی چی میخواد بگه ؟ واسه چی میخواد بیاد ؟
    گلاره-نمیدونم . تو چی گفتی بهش ؟

    - گفتم نه .

    گلاره – خب ؟

    -گفت من میام شب منتظر باش .

    گلاره با دهان باز به حرفام گوش میداد . ولی من نمیخواستم زندگیم دوباره بد شه . حالا که رایان رفته و بابا هم برگشته پس باید به زندگیم به بهترین شکل ادامه بدم و نذارم پرنس بزرگ خانواده ی نیکپور زندگیمو نابود کنه . دست گلاره رو گرفتم و گفتم :

    -مهم نیست بیا بریم .

    و با هم از کلاس خارج شدیم .رفتیم توی حیاط . خبری از باران و آرمان نبود . در حالی با نگاهم دنبالشون میگشتم گفتم:

    -باران و آرمان کجا غیبشون زد ؟

    -نمیدونم ندیدم .

    نگاهی به ساعت کردم . دوازده بود . منم دیگه کلاسی نداشتم از گلاره خداحافظی کرده و به سمت خونه راه افتادم .
     

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    ساعت 9 شب بود . به مامان و بابا گفته بودم قراره رادوین بیاد و همگی دور هم نشسته و منتظرش بودیم . به شدت کنجکاو بودم حرفاشو بشنوم . بابا توی فکر فرو رفته بود و مامان داشت میز رو برای استادم می چید . هه . ساعت ده بود که زنگ در به صدا در امد . بلند شدم به سمت در رفتم . درو باز کردم . نگاهی به سرتاپای رادوین کردم که کت شلوار مشکی رنگی پوشیده و در نهایت نگاهم به دسته گل توی دستش افتاد . نگاهی به خانوم میانسالی که مانتوی مشکی و روسری طوسی طرح داری سر کرده بود کردم . آروم زیر لب سلام دادم:

    -سلام .

    خانوم –سلام دختر گلم .

    اومد تو و محکم بغلم کرد و هردو طرف صورتمو محکم بوسید . رفت داخل به دنبالش رادوین وارد شد . در حالی که لبخند روی لباش جا خوش کرده بود و چشماش برق میزد گل رو گرفت سمتم و گفت :

    -چه خوشگل شدی .

    مات و مبهوت به گل ها خیره شده بودم . نمیتونستم تکون بخورم و گل هارو ازش بگیرم . با صداش به خودم اومدم و سریع گل هارو گرفتم :

    -بهار خوابیدی .

    زیر لب تشکری کردم . سرمو انداختم پایین و با دستم به داخل خونه اشاره کردم . اونم بدون حرف رفت داخل . درو بستم و به سمت آشپزخونه رفتم . گل ها رو همونجا روی میز گذاشتم و میخواستم برگردم توی سالن پیششون که با ورود مامان آشپزخونه منصرف شدم . مامان در حالی که با عجله این ور و اون ور میرفت و نمیدونم دنبال چی میگشت که با صدای انگار که تازه متوجه حضورم شده ایستاد و زل زد بهم :

    -مامان میشه به منم بگی چه خبره ؟ چرا این جوری میکنی ؟

    مامان اومد کنارم دستمو توی دستش گرفت و در حالی که اشک توی چشماش حلقه بسته بود گفت :

    -فکر کنم استادتون اومده خواستگاریت .

    -چی ؟

    فکر کنم صدام انقدر بلند بود که همه تو اتاق شنیدند . مامان انگشتشو اشاره شو گذاشت روی لبش و گفت :

    -چه خبرته آروم تر .

    با ناباوری گفتم :

    -یعنی مامان شما جدی جدی فکر می کنین اون منودوست داره و میخواد باهام ازدواج کنه ؟

    مامان – من که نگفتم اجازه میدیم باهاش ازدواج کنی . ولی مامان جون اونا مهمونن و مهمون حبیب خداست نمیتونیم که بیرونشون کنیم .

    سپس به سمت سماور رفت و در حالی که از توی کابینت استکان ها رو در میاورد گفت :

    -تو هم بهتره به جای اینکه غر بزنی بیا چایی هاتو ببر و برو مثل ادم بشین ببین چی میگن .

    -ولی مامان یه چیزی . پس چرا مامانش نیومده و این زن کیه ؟

    مامان – فکر کنم خالشه .

    با ناباوری گفتم :
    -مامان آرمان ؟

    مامان شونه ای بالا انداخت و گفت :

    -من چه میدونم آرمان کیه ؟ به ما گفت خالشه .

    سپس اومد کنارم سینی چایی ها رو داد دستم و گفت :

    -تو هم بیا اینارو ببر الان سرد میشن .

    به ناچار سینی رو گرفتم و رفتم تو اتاق . با ورودم همه ی سرها برگشت سمتم . خاله رادوین با تحسین و شگفتی نگاهم می کرد و خودش با لبخندی روی لبش و چشم هایی که برق می زدند .سینی رو اول از همه جلوی بابا گرفتم . بعد واسه ی خاله ی رادوین و به دنبالش به خودش تعارف کردم . نگاهمو به زمین دوخته بود و تمام سعیمو می کردم که باهاش چشم تو چشم نشم . ولی تمام مدت سنگینی نگاهشو روم حس می کردم . کنار بابا نشستم . با حرفی که زد سرمو بلند کردم و با ناباوری نگاهش کردم :

    -من که مشکلی ندارم . مهم نظر بهاره که میخواد یا نه .

    با این حرفش همه ی نگاه ها به سمت من برگشت . همه منتظر جواب من بودند . یعنی چی میتونستم بگم ؟ اصلا تو اینجور مواقع چی میگن؟ فکر کردم بهترین کار اینه که تصمیمو بذارم به عهده ی بابا . چون مطمعنم اون اجازه نمیده با پسر مردی که کشته ازدواج کنم .

    نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

    -من نظری ندارم . بابام هر چی بگه منم همونو قبول میکنم .

    دوباره همه ی سر ها برگشت سمت بابا که گفت :

    -از نظر من مشکلی نداره پس مبارکه .

    منجمد شدن خون تو رگامو اون لحظه احساس کردم . با ناباوری به بابا خیره شدم . همه دست میزدند و خوشحال بودند و من سرم گیج میرفت . قلبم تند تند میزد . چرا اینجوری شد ؟ من که نمی خواستم با رادوین ازدواج کنم . با صدای بابا نگاه سرد و بی روحمو بهش دوختم:
    -شما که از قبل همو میشناسین ولی اگه بازم حرفی دارین پاشین برین تو اتاقت بزنین .

    با ناباوری نگاهمو به رادوین دوختم با لبخند مهربونی نگاهم می کرد . یعنی ممکنه بخواد ازم انتقام پدر و برادرشو بگیره ؟! دوباره به بابا خیره شدم و سرمو به نشونه نه تکون دادم . بالاخره بعد صحبت های همیشگی و قرار عقد که موند فردا بلند شدند و رفتند . منم بلافاصله بدون هیچ حرفی از پله ها رفتم بالا و خودمو توی اتاقم حبس کردم . نمیدونستم چیکار کنم . اشکی هم نداشتم که بریزم . ای کاش همون لحظه می گفتم نه و جوابو به بابا نمیسپردم . ولی چرا بابا این کارو کرد ؟ مگه آدم دختر خودشو با دستای خودش بدبخت میکنه؟ قلبم درد میکرد . ولی نمیتونستم اشک بریزم . چند تقه به در خورد و باز شد . بابا سرشو از در اتاق اورد تو و گفت :
    -اجازه هست بیام؟

    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم . اومد و کنارم رو تخت نشست . سرم پایین بود . نمیتونستم تو چشماش خیره شم . چون می ترسیدم به خاطر کاری که باهام کرده ازش بدم بیاد.بالاخره خودش با دستش چونمو گرفت و بالا اورد . به ناچار توی چشماش خیره شدم . لبخند لنشینی زد و گفت :

    -عزیز دل بابا چرا ناراحته؟

    -چرا این کارو کردین بابا ؟ من گفتم جوابو شما بگین چون فکر میکردم مخالفین. چرا با دستای خودتون منو به این آتیش انداختین؟
    بابا لبخندی زد و گفت :

    -مهم ترین چیز واسه من خوشبختی بچه هامه بهارم . تو چطور میتونی فکر کنی من بدبختت میکنم؟

    لبخند تلخی زدم .

    -ولی این کارتون...؟

    بابا حرفمو قطع کرد و گفت :

    -اگه من موافقت کردم میدونم رادوین تنها کسیه که میتونه خوشبختت کنه .اگه رایان بود جوابم نه میشد و به هیچ وجه اجازه نمی دادم باهاش ازدواج کنی . ولی بهت قول میدم رادوین خوشبختت میکنه . به من اعتماد داری؟

    سرمو تکون دادم . و خودمو توی بغلش پرت کردم . به این بغـ*ـل پر از آرامش خیلی نیاز داشتم .
     

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    ********​

    نگاهمو به حلقه های گران قیمتی که مثل الماس می درخشیدند دوخته بودم .

    -کدوم دوست داری ؟
    نگاهش کردم . بیشتر از من ذوق داشت . با اینکه 27 سال سنش بود ولی مثل بچه کوچولو ها ذوق کرده بود . لبخندی زدم و یکی از حلقه هایی که از بقیه ساده تر و خوشگل تر بود اشاره کردم . انگاراونم دوسش داشت چون چشماش برق میزدند . بالاخره واسه حلقه ها رو گرفتیم و از فروشگاه خارح شدیم . دستمو توی دستش گرفته بود و ول نمی کرد . فکر کنم می ترسید بدزدنم . سوار ماشین شدیم و به سمت خونه ش را افتادیم . قرار بود عقدمون اونجا خونده بشه و یه مراسم کوچک هم همونجا بگیریم . چند تا از دوستا و همکاراشو دعوت کرده بود . حتی آرمه و آرمان هم اومده بودند . ولی خبری از مادرش و رایان نبود . ما هم چند تایی از فامیل نزدیک رو دعوت کرده بودیم . حسام وقتی فهمید دارم ازدواج میکنم اونم با رادوین خیلی سعی کرد منصرفم کنه ولی من نمیتونستم رو حرف بابا حرف بزنم . میخواستم حسامو برای مراسمم دعوت کنم . ولی گفته بود نمیاد . بالاخره جلوی خونه رسیدیم . رادوین لبخندی به روم پاشید و گفت :

    -بریم .

    از ماشین پیاده شدم . نگاهمو به خونه ی ویلایی دو طبقه ی جلوی روم دوختم . اومد کنارم دستمو گرفت . اون یکی دستش حلقه ها و لباس عروسی را که گرفته بودیم نگه داشته بود . در باز بود . رفتیم تو . یه حیاط کوچیک با یه باغچه ی کوچولو که توش دوتا درخت سیب و گیلاس داشت . کنارش یه تاب کوچیک دو نفره . دست تو دست هم به سمت ورودی خونه راه افتادیم . نگاهم به مامان افتاد که توی ایوان ایستاده به در تکیه داده و با لبخند خاصی نگاهمون می کرد . رفتیم کنارش و هردومون سلام دادیم .

    مامان در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود جواب سلاممونو داد و رفتیم تو . باران اومد دستمو گرفت و با هم به سمت یکی از اتاق ها رفتیم . لباسو پوشیدم و نگاهی توی آیینه به خودم انداختم . بی نظیر بود . با صدای صوت باران به سمتش برگشتم :

    -اولالا . این اقا رادوینتونم ماشالا چه خوش سلیقه ست .

    چشمکی بهش زدم و گفتم :

    -بله خب از خانمی که انتخاب کرده مگه مشخص نیست .

    لباشو جمع کرد و گفت :
    -ایش .. چه خود شیفته م هست .

    بعد منو به زور نشوند روی صندلی و گفت :

    -بشین ببینیم این قیافه ی تو رو چیکارش میتونیم بکنیم .

    چشم غره ای بهش رفتم . همین موقع چند تقه به در خورد و باز شد . یه خانوم جوانی که نمیشناختمش اومد تو گفت :
    -سلام من آرایشگرم نازنین خانوم (خاله ی رادوین ) ازم خواست بیام و بهار خانومو آماده کنم .

    بهار نگاهی به من و سپس به آرایشگره انداخت لبخندی زد و گفت :

    -بفرمایید .

    و خودش روی یکی از مبلا نشست و نظاره گر کاره آرایشگر شد .

    با صدای تموم شد آرایشگر چشامو باز کردم . برای چند لحظه خودمو نشناختم . باران هم از تعجب چشماش اندازه ی پرتقال شده بود . آرایشگر در حالی که معلوم بود از کارش راضیه گفت :
    -ماشالا چه جیگری شدی .

    لبخندی زدم و گفتم :

    -مرسی .

    بهش گفته بودم کاری به موهام نداشته باشه . میخواستم اونا همینجوری رو شونه م باز بمونه . همونطور که بابا دوست داشت . باران از روی مبل بلند شد و گفت :

    -من برم دومادو صدا کنم بیاد عروسشو ببره .

    باران رفت بیرون . آرایشگر هم وسایلشو جمع کرد و بعد از آرزوی خوشبختی برای من و رادوین از اتاق رفت بیرون . روی مبل تک نفره کنار تخت نشستم . چند دقیقه نکشید که چند تقه به در خورد و در باز شد و رادوین اومد تو . بلند شدم و ایستادم با چشم هایی که می درخشید نگاهی از سر تا پا بهم کرد . لبخندی زدم :

    -چطور شدم؟

    - محشر.

    اومد جلو وایساد . دستشو به سمتم دراز کرد و گفت :

    -این فرشته خانوم به من افتخار همسری رو میدن آیا؟

    دستمو توی دستش گذاشتم .

    -با کمال میل .

    با هم به سمت در رفتیم . در رو باز کرد و با دستش اشاره کرد که برم . رفتم بیرون به دنبالم اومد . دستشو گرفت جلوم و دستمو دور بازوش حلقه کردم و از پله ها رفتیم پایین . نگاهم به جمعیتی افتاد که همگی با خوشحالی برامون دست تکون میدادند . با تعجب به رادوین نگاهی کردم و گفتم:

    -نمیدونستم این همه مهمون داریم .

    چیزی نگفت لبخندی زد و به سمت جمعیت راه افتادیم . روی صندلی هایی که برامون آماده کرده بودند نشستیم . عاقد هم درس روبه رومون نشسته بود از زیر تور لباسم نگاهی به جمعیت انداختم . همه بودند جز رایان . با یاد آوریش قلبم تیر کشید بغضی گلومو فرا گرفت ولی نباید گریه میکردم . دیگه واسه همیشه از دست دادمش . با اشکی که از گوشه ی چشمم چکید عاقد هم شروع کرد به خواندن خطبه .


    9 ماه بعد .

    با گلاره نشسته بودیم و داشتیم عکسای عروسیمو نگاه می کردیم و با مسخره بازی هایی که گلاره در میومد از خنده غش می کردیم . هر از گاهی سر به سرم میذاشت . چند ماهی میشد گلاره ازدواج کرده بود و واسه اینکه منو تنها نذاره به خونه ی کناری خونه ی ما اساس کشی کرده بودند . هردومون نگاهمون به عکسی بود که تو ماه عسلمون به مالزی با رادوین گرفته بودیم و گلاره بازم سر به سرم میذاشت .

    -وای بهار اینجا چه خوشگلی؟

    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :

    -دستت درد نکنه یعنی الان دیگه خوشگل نیستم؟

    لبشو به دندون گرفت و با چشماش به شکمم اشاره کرد و گفت :

    -هستی ولی از نوع تپلش .

    آلبومو بستم و گفتم :

    -حالا که اینقدر چرت و پرت میگی اصلا لازم نکرده عکسارو ببینی پاشو ببینم برو خونتون الان شوهرم میاد .

    - اوه اوه چه شوهرم شوهرم میکنه انگار ما نداریم .

    از لحنش خندم گرفت می خواستم جوابشو بدم که زنگ تلفن به سکوت وادارم کرد . آلبومو گذاشتم روی میز و بلند شدم و رفتم کنار تلفن . شمار ناشناس بود نگاهی به گلاره کردم که پرسید :

    -کیه ؟

    شونه ای بالا انداختم و جواب دادم:

    -بله ؟

    ولی جوابی نیومد . دوباره گفتم:

    -الو بله ؟

    بازم جوابی نیومد به ناچار قطع کردم . صدای چرخوندن کلید توی قفل در پیچید و در باز شد و رادوین اومد تو . با دیدنم لبخندی به روم پاشید .

    -خانوم من حالش چطوره .

    -سلام . خوبم ، تو چطوری؟

    اومد تو کیفشو گذاشت روی یکی از مبلا و گفت :

    -شکر خدا منم خوبم .

    تازه نگاهش به گلاره افتاد در حالی که سعی میکرد خودشو متعجب نشون بده گفت :

    -عهههه یکی از خواهر زنام هم که اینجاس .

    با حرفش خندیدم که گلاره اول به من و سپس به رادوین چپ چپ نگاه کرد زیر لب نچ نچی کرد و گفت :

    -بد میکنم میام اینجا زن و بچت تنها نباشن ؟

    رادوین دستشو به حالت تسلیم بالای سرش گرفت و گفت :

    -باشه اصلا من تسلیم اینجا خونه ی خودتونه من که حرفی ندارم .

    گلاره لبخندی از سر پیروزی زد و بلند شد بره که صدای اعتراضم بلند شد :

    -کجا ؟

    -برم خونه به قول خودت الان شوهرم میاد .
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    -لازم نکرده شوهرت بیاد هم میاد اینجا بشین ما هم تنهاییم .

    رادوین هم به طرفداری از من گفت :

    -بهار راست میگه منم خیلی وقته رضا رو ندیدم میاد اینجا شامو میخوریم .

    گلاره شونه ای بالا انداخت . رادوین از پله ها رفت بالا تا لباساشو عوض کنه من و گلاره هم رفتیم توی آشپزخونه تا یه فکری به حال شام کنیم . ساعت 9 شب بود که زنگ در به صدا در اومد . فکر کردیم رضاست گلاره رفت تا درو باز کنه . کاهو های توی یخچالو در آوردم برای شام خوردشون کنم . چند دقیقه ای نگذشته بود که گلاره سراسیمه وارد آشپزخونه شد . رنگ از رخش پریده بود . با تعجب نگاهش کردم که به تته پته افتاد :
    -بهار.. ب..بهار .. چیز ..

    دلشوره ی عجیبی توی دلم افتاد . چاقو رو گذاشتم روی میز بلند شدم و رفتم کنارش .

    -چی شده گلاره ؟ حالت خوبه ؟؟

    -بهار... اون ..

    -چی ؟

    قبل از اینکه گلاره جواب بده با شنیدن صداش قلبم از حرکت ایستاد . برگشتم پشت سرم و نگاهم به اون نگاه مثل همیشه شیطون و لبخند روی لبش افتاد . استرس تمام وجودمو فرا گرفت تو دیگه اینجا چیکار میکنی . این سوالمو رادوین که پشت سرش بود پرسید .

    -تو دیگه اینجا چیکار میکنی ؟

    برگشت سمت رادوین و دستاشو از هم باز کرد و در حالی که به سمتش میرفت گفت :

    -به به داداش عزیزم . چه قدر دلم برات تنگ شده بود .

    هم دیگه رو تو آغـ*ـوش گرفتند . سرم گیج میرفت .گلاره که متوجه حال بدم شده بود کمکم کرد روی صندلی بشینم . سرمو بین دستام گرفتم و سعی کردم نفس عمیقی بکشم . بعد رادوین انگار نوبت من بود که بهش خوش امد بگم . ولی چرا برگشته ! چرا رفته بود و حالا چرا برگشته . با شنیدن صداش سرمو بلند کردم :

    -زن داداش نمی خوای بهم خوش اومد بگی؟

    بی تفاوت نگاهش کردم . دیگه هیچ حسی بهش نداشتم رادوین تمام احساسمو نسبت به رایان از بین بـرده بود . بدون اینکه تغییری تو لحن صدام ایجاد کنم گفتم :

    -خوش اومدی .

    گلاره که متوجه وضعیت بود سریع گفت :

    -منم اینجا وایسادم هاااا..

    این حرفش هر سه مونو به خنده انداخت . وقتی خیالش راحت شد که موفق شده جو رو عوض کنه رو به رایان و رادوین گفت :

    -خب حالا شما برین بشینین ما هم به کارمون برسیم .

    و هردوشونو از آشپزخونه بیرون کرد . وقتی مطمعن شد رفتند اومد کنارم روی صندلی نشست . دستشو روی دستم گذاشت وگفت :

    -بهار حالت خوبه ؟

    شونه ای بالا انداختم و سعی کردم افکاری که باعث بد شدن حالم میشد رو از ذهنم دور کنم :

    -اره چرا بد باشم ...

    گلاره نفس راحتی کشید و گفت :

    -آره تو روخدا فعلا این چند روز رو خوب باش بعدا میتونی بشینی غصه بخوری .

    دیوونه ای زیر لب نثارش کردم و مشغول خرد کردن کاهو ها شدم . گلاره هم بلند شد تا میز رو آماده کنه . بالاخره با اومدن رضا شام رو خوردیم و مثل همیشه دور همی نشستیم و از هر دری حرف زدیم . ساعت دوازده بود که گلاره و رضا رفتند . حالم چندان خوب نبود و احساس خستگی می کردم . روی مبل نشستم . سنگینی نگاه رایانو روی خودم حس میکردم . با آمدن رادوین بلاخره نگاهشو از من گرفت و بلند شد بره خونشون که رادوین گفت :

    -کجا رایان؟ بمون امشبو...

    بی توجه به صحبتشون سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمامو بستم . بالاخره بعد کلی تعارف رایان رفت . بلند شدم و رفتم توی اتاقم تا بخوابم انقدر خوابم می اومد که سرم به بالشت نرسیده از هوش رفتم .
    صبح با سردرد شدید چشمامو باز کردم . نگاهی به اطرافم کردم رادوین نبود . یعنی روز تعطیلی کجا رفته . نگاهی به ساعت کردم 9 صبح بود . خواب از سرم پریده بود ولی سر درد عجیبی داشتم . بلند شدم ، از تخت پایین امدم . سرم گیج میرفت دستمو به دیوار گرفتم تا بتونم سر پا بایستم . صدای تلفن از طبقه ی پایین خونه بر خواست . از اتاق رفتم بیرون . انگشت هامو روی شقیقه هام گذاشتم و فشار دادم ولی از دردش کم نشد . اولین قدمو روی پله گذاشتم . دستمو روی دیوار گذاشتم تا تعادلمو حفظ کنم .

    داشتم میرفتم پایین هنوز چند پله مونده بود که دیگه چشمام سیاهی رفت و نتونستم تعادلمو حفظ کنم و دیگه نفهمیدم چی شد . وقتی چشمامو باز کردم توی بیمارستان بودم . نگاهم به گلاره افتاد که بالای سرم نشسته بود صداش زدم :

    -گلاره .

    همین که متوجه بیداری من شد سراسیمه از روی صندلی بلند شد اومد کنارم . بدنم سنگین بود . نمیتونستم تکون بخورم . با نگرانی گفتم :

    -گلاره بچم .

    گلاره دستشو روی دستم گذاشت و لبخندی زد و گفت :

    -حالش خوبه نگران نباش . دکتر گفت دیگه وقتش رسیده بیاد .

    با تعجب گفتم :
    -ولی هنوز زوده که .

    شونه ای بالا انداخت و گفت :

    -انگار دخترمون یکم عجول تشریف داره .

    لبخنندی روی لبم نشست چند تقه به در خورد و باز شد رایان اومد تو . سعی کردم نگاهم باهاش تلاقی نکنه . نمی خواستم احساس گذشتم برگرد و زندگیم دوباره جهنم بشه . با یاد آوری رادوین سریع گفتم :

    -پس رادوین کو؟

    گلاره نگاهی به رایان کرد وقتی جوابی از اون نشنید گفت :

    -آخرین بار رایان باهاش حرف زده نمیدونم .

    منتظر نگاهمو به رایان دوختم ولی اون خونسرد بهم زل زده .

    گلاره – شما دو تا حرف بزنید من برم یه زنگ به باران بزنم بیام .

    و سریع رفت بیرون . انگار رایان قصد حرف زدن نداشت .

    -میخوای بگی رادوین کجاست یا نه ؟

    - تو راهه الان میاد .

    و بدون حرف دیگه ای اومد و روی صندلی کنار تختم نشست . نمیدونم چرا دلم شور میزد . لحظه شماری میکردم تا هر چه زودتر رادوین بیاد .

    نیم ساعت نگذشته بود که چد تقه به در خورد و در باز شد . دکتر توی چارچوب در نمایان شد . با دیدن من که نشسته بودم لبخندی روی لبش اومد و گفت :

    -میبینم که مامان خانوممون بیدار شده .

    رایان هم به احترامش بلند شد . دکتر اومد تو نگاهی به پروندم انداخت و گفت :
    -آماده ای واسه مامان شدن؟

    دلشوره داشتم با تعجبی آمیخته با نگرانی گفتم :

    -الآن ؟

    دکتر سرشو تکون داد که گفتم :
    -ولی هنوز شوهرم نیومده...

    -ما چیکار به شوهرت داریم . ما میریم نی نی کوچولوتو به دنیا بیاریم تا وقتی شوهرت بیاد سورپرایز بشه .

    با نگرانی نگاهمو به رایان دوختم .

    -ولی ...

    لبخندی روی لبش نشست و چشماشو بست و باز کرد و برای اینکه خیالمو راحت کنه گفت :

    -خانم دکتر راست میگه دیگه نباید منتظر بمونی وقتی چشماتو باز کردی رادوین اینجا خواهد بود .

    دلم کمی آرام شد . با اینکه نمیخواستم ولی به ناچار برای سلامتی دخترم قبول کردم . دکتر رفت بیرون و کمی بعد پرستاری امد و به رایان گفت که بیرون منتظر باشه تا منو آماده کنند . زیر لب همش صلوات می فرستادم و دعا می کردم تا اتفاق بدی نیفته . پرستار داروی بیهوشی رو به سرمم زد و نمیدونم چقدر گذشت که چشمام سنگین شدند و دیگه هیچی نفهمیدم .
     

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    با احساس درد شدیدی تو کل بدنم چشمامو باز کردم . نمی تونستم موقعیتمو تشخیص بدم . نگاهی به اطرافم کردم . مامان روی صندلی کنارم نشسته بود و به فکر فرو رفته بود . همین که متوجه بیداریم شد سریع بلند شد اومد کنارم . دستشو روی پیشونیم گذاشت .

    -بیدار شدی دخترکم .

    نگاهم به اطراف بود . سعی میکردم به یاد بیارم کجام .

    -مامان ما کجاییم ؟

    مامان در حالی پیشانیمو نوازش میکرد گفت :

    -بیمارستانیم مامان .

    با شنیدن اسم بیمارستان سریع اولین چیزی که به ذهنم اومد رو پرسیدم :

    -دخترم .

    مامان چشمامو بست و باز کرد ولبخندی اطمینان بخش بهم زد .

    -نگراش نباش دخملکم ... نوه ی خوشگلم صحیح و سالمه .

    نفس راحتی کشیدم .

    -رادوین ؟

    مامان با شنیدن اسم رادوین حالت چهره اش عوض شد که گفتم :
    -هنوز نیومده؟

    مامان سریع لبخندی زد و گفت :

    -چرا . اومده دخترم تو یکم استراحت کن میاد پیشت .

    لبخندی زدم و چشمامو بستم تا بلکه کمی از دردم کم شه . نفهمیدم کی خوابم برد که وقتی چشمامو باز کردم اینبار اتاق پر بود . نگاهم به تک تک آدمای توی اتاق افتاد مامان ، بابا، باران،نیما،سپیده ،رایان ،آرمان ، گلاره ، رضا .. ولی اثری از رادوین نبود . با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد نالیدم :

    -پس رادوین کو ؟

    نگاه همه سمت من برگشت . رایان اومد کنارم . نگاه نگرانمو بهش دوختم .

    -پس چرا رادوین نمیاد؟ چرا کسی بهش زنگ نمیزنه که بیاد .

    رایان برگشت و نگاهی به مامان کرد . مامان نگاهشو ازش دزدید و از اتاق بیرون رفت . نگاهمو به چشم های پر از اشک رایان دوختم و داد زدم :

    -دِ بگو دیگه رادوین کجاست ؟
    رایان خواست دستشو روی دستم بذاره که سریع دستمو پس کشیدم . رایان دست پاچه شده بود و نمی دونست چی بگه . یا شاید چیزی بود که نمی دونست چجوری بگه ؟

    باران اومد کمکم کرد تا بتونم بشینم . هنوز هم نگاهم به رایان بود تا ادامه ی حرفشو بزنه که چند تقه به در خورد و به دنبالش در باز شد و پرستار با دخترم اومد تو . با دیدن اون همه ی استرسی که تا چند لحظه پیش داشتم به یکباره از بین رفت . پرستار دخترمو به دستم داد . با دیدن اون صورت کوچولوش اشکی از گوشه ی چشمم چکید . اون لحظه خودمو خوشبخت ترین آدم تو دنیا می دونستم . گویی که تنها کسیم که خدا بهم یه فرشته کوچولو داده . تو ذهنم براش دنبال اسم میگشتم .. اسمی که بهش بیاد . زیر لب آروم زمزمه کرد :

    -شادی .

    -چی ؟

    نگاهی یه رایان کردم که نگاهش بین من و شاید در رفت امد بود .

    -اسمشو میخوام شادی بذارم .

    رایان لبخندی روی لبش اومد . منم خندیدم . نیما و باران هم اومدن کنارم . نیما خم شد و شادی رو بوسید . هیچوقت فکر نمی کردم همچین روزی برسه و منم بتونم خوشبخت بشم . بالاخره بعد نیم ساعت پرستار اومد و شادی رو برد . همه هم کم کم رفتند . تو اتاق فقط من مونده بودم و رایان . رایان نگاهشو از پنجره به بیرون دوخته بود و توی فکر فرو رفته بود . دیگه نتونستم بیشتر از اون منتظر بمونم و گفتم :
    -چرا پس رادوین نمیاد ؟

    رایان نگاهشو از پنجره گرفت و به من دوخت . در اعماق نگاهش یه غم بزرگ داشت . میتونست بفهمم . انقدری میشناختمش که بفهمم کی ناراحته و کی خوشحالی . وقتی سکوتش طولانی شد دوباره گفتم :
    -چرا جواب نمیدی؟

    نفس عمیقی کشید قدمی به سمتم آمد و گفت :
    -بهار یه چیزی رو باید بهت بگم .

    نزدیک بود قلبم از حرکت بایسته .

    -بگو دیگه نصفه جون کردی منو .

    رایان – رادوین دیگه نمیتونه بیاد .

    قلبم وایساد . تموم تنم به یکباره یخ کرد .

    -چی ؟ چرا نمیاد ؟ کجا رفته ؟

    نگاهشو به زمین دوخت و ادامه داد:

    -رادوین تصادف کرده بهار .. اون ... اون ....

    دیگ نتونست ادامه بده .. صداش می لرزید .. بغض داشت . ولی چرا ؟ مگه رادوین چش بود ؟ زبونم بند اومده بود . تازه نگاهم به پیراهن مشکیش افتاد . چرا تا حالا متوجه نشده بودم؟ رایان هیچوقت پیرهن سیا نمی پوشید . هیچوقت ، ولی امروز چرا پوشیده بود. نگاهمو از پیراهنش گرفتم و به چشماش دوختم :
    -اون کجاس ؟

    رایان – اون مرده بهار .

    و به دنبالش برگشت سمت پنجره که شاید من اشکاشو نبینم . با اون حرفش دنیا رو سرم خراب شد . میدونستم ، میدونستم هیچوقت خوشبختی من کامل نمیشه . خدا یکی رو داد یکی رو گرفت . یکی برای یکی . تموم خاطرات این یک سالمون مثل فیلم از جلوی چشمام میگذشت . توان حرکت و حتی حرف زدن نداشتم . حالا من چی کار کنم ؟ شادی بدون پدر میمونه؟ وای نه . با تکان های دستی به خودم اومد و توی چشمای قرمزش زل زدم .

    -تو حالت خوبه بهار ؟

    سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و تازه اون لحظه بود که بغضم شکستو اشکام مثل ابر بهاری جاری شد .....
     

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    ده سال بعد


    نگاهمو به شادی و ارسلان که دور استخر همدیگر رو دنبال می کردند افتاد . لبخندی روی لبم نشست . با لـ*ـذت تمام مشغول تماشای اونا بودم کمی بعد مهراد و پدیده هم به اونا پیوستند و با شور و شوق زیاد بازی میکردند و تو سر و کله ی هم می زدند . دستی روی شونه ام نشست . سرمو برگردوندم و نگاهم به رایان افتاد که با عشق خاصی توی چشماش بهم زل زده بود . خندیدم . اونم با لبخندی روی لبش کنارم نشست. سرمو روی سـ*ـینه ش گذاشتم . دستشو روی موهامو کشید .

    -فکر کنم من خوشبخت ترین مرد روی زمینم .

    - و من هم خوشبخت ترین زن روی زمین .

    بـ..وسـ..ـه ای به موهام زد و ادامه داد :

    -بهت گفته بودم روزای سخت میگذره .

    چیزی نگفتم و با لـ*ـذت به تماشای بچه ها مون ادامه دادم . ارسلان با دیدن رایان بدو بدو اومد طرفمون خودشو انداخت توی بغـ*ـل رایان و گفت :

    -بابا مگه قول نداده بودی بهم بریم اون دوچرخه قرمزه رو بگیریم .

    رایان دست برد و موهاشو بهم ریخت و با اخم ساختگی گفت :

    -مگه تو دختری دوچرخه قرمز میخوای .

    ارسلان اخمی کرد و گفت :

    -نه خیر کی گفته فقط دخترا دوچرخه قرمز باید داشته باشند .

    از کل کل پدر و پسر خندم گرفته بود . به طرفداری از ارسلان گفتم:

    -راست میگه خب بچم . باباش براش دوچرخه قرمز بگیر .

    رایان چشمکی زد و گفت:

    -چشم شما فقط جون بخواه .

    ارسلان هورایی گفت و با خوشحالی از بغـ*ـل رایان پرید پایین بدو بدو رفت سمت بقیه بچه ها و مشغول بازی شدند . از پشت سر صدای مامان رایان رو شنیدیم که خبر از آماده شدن ناهار میداد . رایان با شنیدن اسم ناهار با خوشحالی مثل بچه ها دستاشو بهم کوبید و گفت :

    -آخ جون ناهار .

    -شکمو .

    دستمو گرفت و از روی تاب سه نفره بلندم کرد و در حالی که منو به سمت خودش میکشوند گفت :

    -بیا بریم که دارم از گرسنگی میمیرم .

    ایستادم و با اخم نگاهش کردم .

    -عه رایان ..

    رایان با صدای بلند خندید . با دوتا انگشتش دماغمو گرفت و کشید .

    -شوخی کردم حسود خانوم بیا بریم .

    از حرکات بچه گونه ش خندم گرفته بود . رفتیم داخل خونه . بچه ها قبل از ما رفته و دور میز جمع شده بودند . رایان رفت و کنار ارسلان و شادی نشست . نگاهی به خانواده ی پر جمعیتمون انداختم که با شادی مشغول بگو و بخند بودند مامان، بابا ، باران و آرمان که کنار ستاره دختر هفت سالشون نشسته بودند . نیما و زنش مریم که کنار دوقلوهاشو احسان و حسام نشسته بودند و سپیده ونامزدش میثم که مشغول سر به سر گذاشتن همدیگه بودند .

    -بهار جان چرا نمیشینی ؟

    برگشتم و به مامان رایان چشم دوختم که با لبخندی نگاهم میکرد . کسی که یه زمونی زندگیمو جهنم کرده بود . منو از عشقم دور کرده بود بعد مرگ رادوین انگار شوک شدیدی بهش وارد شده بود و تصمیم گرفته بود و غم و کینه رو کنار بذاره . لبخندی زدم

    -خودت چی مامان ؟

    به نوشابه ی توی دستش اشاره کرد و گفت :

    -شادی کوچولومون هـ*ـوس نوشابه کرده بود رفتم براش بیارم .

    -دستت درد نکنه مامان .

    -خواهش میکنم دختر گلم بیا ما هم بشینیم که الان غذا ها سرد میشه .

    رفتم کنار رایان نشستم . نگاهم به عکس رادوین روی میز کنار دیوار افتاد که داشت بهم لبخند میزد . آرامشی تمام وجودمو فرا گرفت . نگاهی به شادی تنها یادگاریش کردم . اون بود که منو از اون زندگی و جهنم نجات داد . اون بود که بهم یاد داد تو اوج نا امیدی هنوز هم امیدی هست . گاهی دلم براش تنگ میشه ولی بعد فکرمیکنم اون جاش بهتر از منه و یه روزی دوباره می بینمش . اون فرشته ی نجاتی بود که خدا برای من فرستاده بود . کسی که این زندگی رو بهم هدیه داد و خودش رفت . با نشستن دست رایان روی دستم به خودم اومدم و توی چشماش خیره شدم با نگرانی گفت :

    -چرا نمیخوری ؟

    لبخندی اطمینان بخش زدم و گفتم :

    -میخورم عشقم .

    وقتی خیالش از بابت من راحت شد خودش هم مشغول خوردن شد . نگاهمو روی تک تک اعضای خونواده چرخوندم . همه خوشحال بودند و می خندیدند ،منم لبخندی زدم و خدارو به خاطر این زندگی که بهم هدیه داده بود شکر گفتم .

    پایان

    95/10/29


    _____________________________
    اینم از پایان اولین رمانم . هرچند کار اولم بود و شاید ضعیف ولی سعی میکنم رمان های دیگم قویتر و بهتر باشه . ممنون از کسایی که تو این مدت همراهیم کردند . تا شروع رمانی دیگر خدافظ :aiwan_light_heart::aiwan_light_heart:
    :aiwan_light_heart:
    :aiwan_light_heart::aiwan_light_heart::aiwan_light_heart:
    :aiwan_light_heart:
    :aiwan_light_heart::aiwan_light_heart::aiwan_light_heart::aiwan_light_heart:
     
    آخرین ویرایش:
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    :aiwan_lggight_blum:خسته نباشید:aiwan_lggight_blum:

    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا