-نترس تا شب نمیان . منم مریض و تنهام کسی نیست ازم مراقبت کنه .
پوزخندی نشست روی لبم .
-پس آرمه خانومتون کجاس؟
با تعجب گفت :
-آرمه؟ من چ بدونم ؟ مگه نگهبانشم ؟
-مگه امروز پیشت نبود .
-نه . مگه قرار بود پیشم باشه .
-نه بی خیال دارم میام .
حدافظی کرده و گوشی رو قطع کردم . یه تاکسی گرفته آدرس خونشونو دادم و راه افتادیم.
نیم ساعت بعد جلوی درشون بودم . اون در بزرگ شبیه قصر . یاد آخرین باری که اومدم اینجا افتادم . هه . با یاوآوریش سرمایی از اعماق وجودم دلمو لرزوند . دیگه پایان راهه . دیگه اون رویای چند رو تموم شد . من یه خواب دیدم و تموم شد . و حالا داره کابوسش شروع میشه .قدمی به جلو برداشتم که در باز شد و به دنبالش عمو اسد از در اومد بیرون . با دیدنم نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت :
-دنبال کسی می گردی دخترم ؟
سری به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم :
-بله من دوست رایانم . اومدم ببینمش .
با لبخند سری تکان داد و گفت :
-اها اره راست میگی آقارایان گفته بود بهم .
و با دستش به داخل اشاره کرد و گفت :
-بیا تو .
رفتم تو درو بست و گفت :
-میتونی بری یا باهات بیام ؟ تا جایی که یادمه قبلا هم اینجا بودی و میشناسی اینجارو.
سری تکون دادم و گفتم :
-ممنون خودم میرم .
به طرف عمارت به راه افتادم . سربه زیر افکنده و با خودم خاطرات این چند ماهو که از وقتی با رایان آشنا شدم داشتم مرور می کردم .اولین آشناییمون . ویلای بابا بزرگش . شب مهمونی .. همه و همه مثل فیلم از جلوی چشمم رد می شدند . الان باید بهش چی میگفتم ؟ ببخشید رایان این مدت خاطرات خیلی خوبی باهم داشتیم ولی پدر من قاتل باباته و مامانت منو تهدید کرده اگه باهات بهم نزنم همه چیو میگ بهت . هوووووف . سرمو به سمت بالا گرفتم و عاجزانه التماس کردم :
-خداجون ، تو رو خدا خودت پشت و پناهم باش .
الان دیگه جلوی در بودم دستمو روی زنگ گذاشتم و فشردم که کمی بعد دختر جوانی درو باز کرد . با دیدنم لبخندی زد و گفت :
-بفرمایید .
-با رایان کار داشتم .
از جلوی در رفت کنار و در حالی که با دستش به داخل اشاره می کرد گفت :
-بله بفرمایید .
با وارد شدنم تمام خاطرات اون شب بار دیگر از جلوی چشمم رد شدند . چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم . الان نباید به چیزی فکر کنم به جز نقشه ای که دارم . با صدای رایان چشمامو باز کردم:
-خوش اومدی عشقم .
لبخندی زدم و گفتم ممنون . اومد جلو و خواست بغلم کنه خودمو کشیدم کنارکه جا خورد .
-اومدم باهم حرف بزنیم رایان .
قیافه ش جدی شد و گفت :
-اتفاقی افتاده؟
چیزی نگفتم که اینبار با نگرانی گفت :
-با توعم بهار چرا داری نگرانم میکنی ؟
توی چشمای نگرانش خیره شدم و گفتم :
-اومدم برای آخرین بار باهم حرف بزنیم رایان .
پوزخندی روی لبش نشست .
-هه .آخرین بار ؟ باز چت شده تو بهار .
در حالی که سعی میکردم بغض تو گلومو خفه کنم گفتم :
-دیگه آخر راهیم رایان . نمیتونیم .
دستمو گرفت و در حالی که منو به دنبال خودش به داخل میکشید گفت :
-چرت و پرت ممنوع بیا تو ببینم باز چت شده .
به ناچار به دنبالش رفتم و با هم روی کاناپه نشستیم . با دقت زل زده بود توی چشمام تا بلکه حرف دلمو از تو چشام بخونه . سرمو انداختم پایین و گفتم :
-من بهت دروغ گفتم رایان .
با تعجب گفت :
-چی ؟ دروغ ؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم :
-البته من نگفتم و باران گفت ولی منم تایید کردم و حقیقتو بهت نگفتم .
سوالی نگاهم می کرد . نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-من بهت دروغ گفتم که بابای من مرده .
لبخندی رو لبش نشست . نفس عمیقی کشید و گفت :
-تو که منو نصفه جون کردی دختر . منم یه جوری گفتی فکر کردم چی شده ؟
با ناباوری نگاهش کردم و گفتم :
-من بهت دروغ گفتم رایان و این برات مهم نیست .
-اولا این دروغو تو نگفتی و باران گفته و تو هم برای اینکه جلوی ما غرور خواهرتو نشکنی حرقشو تایید کردی و فکر نکنم این کار بدی باشه . چون منم بودم به خاطر داداشم این کارو میکردم .
آهی کشیدم . حالا چه بهونه ای جور کنم .
-دوما این همچین دروغ بزرگیم نیست که به خاطرش بخواییم بهم بزنیم .
-چرا هست . ببین من بابام تو این مدت زندون بوده و حالا هم اومده و اجازه نمیده با هم باشیم . من نمیتونم غم بابامو ببینم رایان بفهم . من بیشتر از هر کسی تو دنیا عاشق بابامم.
اشکی از گوشه ی چشمم چکید که پوزخندی هم روی لب رایان نشست .
-منم عاشق بابام بودم بهار .
برای چند هزارمین بار دلم لرزید .
-بیشتر از هر کسی دوسش داشتم . ولی ازم گرفتنش. و حالا من تو این دنیا جز تو و رادوین کسیو ندارم .
-می فهمتت رایان ولی مطمعنم خونوادت اگه بفهمن من دختر یه قاتلم نمیذارن ما باهم باشیم پس بهتره همین الان همینجا تمومش کنیم .
خواست جواب بده که با صدای دست زدن کسی حرفش نیمه تموم موند . هردومون به سمت صدا برگشتیم و نگاهم به مامانش افتاد که با پوزخندی به دیوار تکیه داده بود و دست میزد . اشک توی چشمام دیدمو تار کرده بود . چشمامو بستم و باز کردم و چند قطره اشک روی صورتم جاری شد .
-ایول بهار خانوم خوب پیش میری . یکم هم ادامه بدی خودت بهش میگی همه چیو .
با نا باوری سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم :
-نه خواهش میکنم .
نمی خواستم رایان حقیقتو بفهمه و ازم تا آخر عمرش متنفر بشه . اگه اون از من متنفر میشد من قلبم نمیتونست طاقت بیاره . متوجه سنگینی نگاه رایان شدم . برگشتم و توی چشمای نگران و متعجبش چشم دوخت . نگاهش پر از سوال بود.
-زود باش دیگه بهار . چرا بهش نمیگی ؟ یا میخوای من بهش بگم؟
-نه تو رو خدا این کارو نکنین . خواهش میکنم .
لبخندی نشست روی لبش که اینبار رایان گفت :
-چی شده بهار ؟ چرا شما دوتا اینجوری حرف میزنین .
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم اشکامو که بی مهابا و پشت سر هم از روی گونه م سر می خوردند پاک کردم گفتم :
-متاسفم رایان . منو ببخش . نمی خواستم اینطوری بشه.
رایان – چیو ؟
-این که باباش قاتله باباته رو .
با این حرفش قلبم فرو ریخت و چشمامو بستم . نمیدونم چقدر گذشت که وقتی چشمامو باز کردم اولین چیزی رو که دیدم چشمای به خون نشسته و پر از اشک رایان بود . لب باز کردم چیزی بگم که رایان از زیر دندان های به هم قفل شده اش غرید :
-این حقیقت داره بهار ؟
نگاهی به مادرش کردم که با لبخندی خاص به هردومون خیره شده بود . با صدای داد رایان دو متر پریدم هوا .
-با توعم بهار . میگم راسته ؟؟
اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم :
-متاسفم رایان . متاسفم .
و بدون حرف دیگه ای بدو بدو به سمت در امارت رفتم و از اونجا خارج شدم . تموم طول حیاطو بدون توقف دویدم . باید هرچه زود تر از اون خونه و زندگی رایان بیرون میرفتم . به نگهبانی رسیدم . عمو اسد با دیدنم با نگرانی گفت :
-چی شده دخترم ؟ حالت خوبه؟
سرمو انداختم پایین و گفتم :
-لطفا درو باز کنید .
عمو اسد خواست چیزی بگه که دوباره التماسش کردم .
-تورو خدا درو باز کنید .
به ناچار بدون حرف درو باز کرد و رفتم بیرون . تموم راهو تا خیابون دویدم و برای اولین تاکسی دست تکون دادم . سوار شدم و آدرس خونه رو دادم .
*****
بعد از یه دوش که بهم آرامش داد . اومدم بیرون و روی تخت دراز کشیدم . به سقف خیره شدم . دیگه همه چی تموم شد . دیگه رایانو ندارم . دیگه حتی نمیتونم برم دانشگاه . با کدوم رو برم دانشگاه زنی که بابام شوهرشو کشته ؟ ولی مگه مقصر منم؟ مگه مقصر باباست ؟ مقصر مامانه و اون معشـ*ـوقه ش . چطور تونست بهمون خــ ـیانـت کنه . هیچوقت آدمه کینه ای نبودم . در واقع همیشه سعی کردم نباشم ولی دیگه چقدر تحمل کنم؟ چقدر اجازه بدم گذشته ی خونوادم زندگیمو از هم بپاشه . نه نه من باید قوی تر از این حرفا باشم . ولی تا کی ؟ بغض گلوم بزرگ تر از اونی بود که به آسونی بتونم بشکنمش . نا خود آگاه بلند شدم و رفتم بیرون . بابا و مامان بدون حرف توی سالن نشسته بودند هر کدوم به گوشه ای خیره بودند . رفتم پیششون . پره ای اشک چشمامو فرا گرفته بود و دیدمو تار کرده بود . نفس عمیقی کشیدم و برای اولین بار از مامان جواب خواستم :
-چطور تونستی این کارو باهامون بکنی ؟
با صدای من سرشو بالا اورد و با گیجی نگاهم کرد . بابا هم نگاهش به من بود . ولی انگار بابا بیشتر از مامان منظورمو میفهمید.
وقتی جوابی نگرفتم تقریبا داد زدم :
-چطور تونستی با زندگیم بازی کنی .
وبه دنبالش اشکی بود ک از گوشه ی چشمم چکید . با صدای من باران و نیما هم از پله ها پایین اومدند . نیما گفت :
-اینجا چه خبره ؟
ولی من هنوز جوابمو نگرفته بودم . چشم های مامان پر از اشک شده بود . پوزخندی زدم :
-تو به جز خودت به فکر کسی دیگه هم بودی ؟ هان؟ جواب بده بودیی؟
با اشکی که از گوشه ی چشمش چکید گفت :
-بهار من متاسفم .
-متاسف بودن تو به چه درد من میخوره اخه؟ زندگیمو بهم ریختی مامان . باعث شدی تو این چند ماه که میرم دانشگاه همش عذاب بکشم . من رفتم عاشق پسر معشـ*ـوقه ت شدم .
مامان با چشمای گشاد شدم نگاه میکرد .
باران- چی میگی تو بهار ؟ زده به سرت .
ولی جوابشو ندادم . بابا و نیما هم در کمال سکوت نظاره گرمون بودند . وقتی سکوت مامان طولانی شد گفتم :
-چرا جواب نمیدی ؟ چرا دلیل کاراتو نمیگی ؟
-اون معشـ*ـوقه ی من نبود بهار . اون نامزد من بود .
از چیزی که شنیده بودم اطمینان نداشتم با تعجب گفتم :
-چی ؟
صداش می لرزید . اونم اشکاش جاری شده بود . بلند شد اومد کنارم .
مامان – اون نامزد من بود بهار. ما همدیگه رو تا حد مرگ دوست داشتیم . ولی این مرد ...
و به بابا اشاره کرد و گفت :
-از هم جدامون کرد . با نیرنگ و حیله مارو از هم جدا کرد . به جرم اینکه بابات پولدار بود و اون مرد ، فقیر نذاشتن به عشقم برسن .
با ناباوری نگاهمو به بابا دوختم . با پوزخندی که روی لبش بود به گوشه ای خیره شده و به فکر فرو رفته بود . کاملا معلوم بود به اون روزا فکر میکنه . باران که معلوم بود از حرفامون هیچی نفهمیده اومد کنارم و طلبکارانه گفت :
-یکی به منم بگه اینجا چه خبره؟
نگاهمو به مامان دوختم . اونم ادامه داد .
قسم خورده بود انتقام میگیره . چون پدرت عشقشو . زندگیشو ازش گرفته بود . و موفق هم شد .
پوزخندی زد و ادامه داد:
-هم ثروتشو هم عشقشو و هم زندگیشو ازش گرفت .
هنوز هم باورم نمیشد . با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اومد گفتم :
-پس این وسط گـ ـناه من چی بود ؟
مامان دستشو به صورتم نزدیک کرد و گفت :
-متاسفم بهارم .. منو ببخش .
خودمو کشیدم عقب . نمیخواستم دیگه دستش بهم بخوره .از همشون بدم میومد . از بابا ،مامان،رایان، مامانش ، باباش . من دلم شکسته بود و مقصرش همه این ادم ها بودند . سرمو از روی تاسف تکون دادم و گفتم:
-نه من متاسفم که همچین خوانواده ای دارم .
برگشتم و از پله ها رفتم بالا . درو باز کردم و رفتم تو .. درو قفل کردم دلم نمی خواست هیچ بنی بشری رو ببینم . صدای گوشیم که داشت خودشو میکشت رو شنیدم . به امید اینکه رایان میتونه باشه . سریع گوشیو برداشتم ولی نبود . گلاره بود . یه احساسی از ته دلت بهم میگفت جواب بدم . چون میدونستم گلاره بی دلیل بهم زنگ نمیزنه . اتصالو بر قرار کردم که صدای نگرانش پشت خط پیچید .
-الو بهار،حالت خوبه ؟ کجایی تو دختر ؟
با نگرانی گفتم :
-چی شده؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
-رایان داره میره خبر نداری ؟
بند دلم پاره شد .
-نه کجا داره میره ؟
-داره واسه همیشه از ایران میره .
-چی میگی تو گلاره . تو از کجا فهمیدی ؟ دلیلشو میدونی ؟
-نه به منم آرمان زنگ زد گفت . چیکار میخوای بکنی بهار؟ نمیتونی اجازه بدی همنطوری بره.
-فکر کنم بهترین چیز برای هردومون همینه .
-چرا اینجوری حرف میزنی بهار ؟
حوصلشو نداشتم گفتم :
-ببخشید گلاره باید قطع کنم خدافظ .
گوشیو قطع کردم و خودمو روی تخت پرت کردم . بالاخره هرچیزی که ازش می ترسیدم اتفاق افتاد .
پوزخندی نشست روی لبم .
-پس آرمه خانومتون کجاس؟
با تعجب گفت :
-آرمه؟ من چ بدونم ؟ مگه نگهبانشم ؟
-مگه امروز پیشت نبود .
-نه . مگه قرار بود پیشم باشه .
-نه بی خیال دارم میام .
حدافظی کرده و گوشی رو قطع کردم . یه تاکسی گرفته آدرس خونشونو دادم و راه افتادیم.
نیم ساعت بعد جلوی درشون بودم . اون در بزرگ شبیه قصر . یاد آخرین باری که اومدم اینجا افتادم . هه . با یاوآوریش سرمایی از اعماق وجودم دلمو لرزوند . دیگه پایان راهه . دیگه اون رویای چند رو تموم شد . من یه خواب دیدم و تموم شد . و حالا داره کابوسش شروع میشه .قدمی به جلو برداشتم که در باز شد و به دنبالش عمو اسد از در اومد بیرون . با دیدنم نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت :
-دنبال کسی می گردی دخترم ؟
سری به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم :
-بله من دوست رایانم . اومدم ببینمش .
با لبخند سری تکان داد و گفت :
-اها اره راست میگی آقارایان گفته بود بهم .
و با دستش به داخل اشاره کرد و گفت :
-بیا تو .
رفتم تو درو بست و گفت :
-میتونی بری یا باهات بیام ؟ تا جایی که یادمه قبلا هم اینجا بودی و میشناسی اینجارو.
سری تکون دادم و گفتم :
-ممنون خودم میرم .
به طرف عمارت به راه افتادم . سربه زیر افکنده و با خودم خاطرات این چند ماهو که از وقتی با رایان آشنا شدم داشتم مرور می کردم .اولین آشناییمون . ویلای بابا بزرگش . شب مهمونی .. همه و همه مثل فیلم از جلوی چشمم رد می شدند . الان باید بهش چی میگفتم ؟ ببخشید رایان این مدت خاطرات خیلی خوبی باهم داشتیم ولی پدر من قاتل باباته و مامانت منو تهدید کرده اگه باهات بهم نزنم همه چیو میگ بهت . هوووووف . سرمو به سمت بالا گرفتم و عاجزانه التماس کردم :
-خداجون ، تو رو خدا خودت پشت و پناهم باش .
الان دیگه جلوی در بودم دستمو روی زنگ گذاشتم و فشردم که کمی بعد دختر جوانی درو باز کرد . با دیدنم لبخندی زد و گفت :
-بفرمایید .
-با رایان کار داشتم .
از جلوی در رفت کنار و در حالی که با دستش به داخل اشاره می کرد گفت :
-بله بفرمایید .
با وارد شدنم تمام خاطرات اون شب بار دیگر از جلوی چشمم رد شدند . چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم . الان نباید به چیزی فکر کنم به جز نقشه ای که دارم . با صدای رایان چشمامو باز کردم:
-خوش اومدی عشقم .
لبخندی زدم و گفتم ممنون . اومد جلو و خواست بغلم کنه خودمو کشیدم کنارکه جا خورد .
-اومدم باهم حرف بزنیم رایان .
قیافه ش جدی شد و گفت :
-اتفاقی افتاده؟
چیزی نگفتم که اینبار با نگرانی گفت :
-با توعم بهار چرا داری نگرانم میکنی ؟
توی چشمای نگرانش خیره شدم و گفتم :
-اومدم برای آخرین بار باهم حرف بزنیم رایان .
پوزخندی روی لبش نشست .
-هه .آخرین بار ؟ باز چت شده تو بهار .
در حالی که سعی میکردم بغض تو گلومو خفه کنم گفتم :
-دیگه آخر راهیم رایان . نمیتونیم .
دستمو گرفت و در حالی که منو به دنبال خودش به داخل میکشید گفت :
-چرت و پرت ممنوع بیا تو ببینم باز چت شده .
به ناچار به دنبالش رفتم و با هم روی کاناپه نشستیم . با دقت زل زده بود توی چشمام تا بلکه حرف دلمو از تو چشام بخونه . سرمو انداختم پایین و گفتم :
-من بهت دروغ گفتم رایان .
با تعجب گفت :
-چی ؟ دروغ ؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم :
-البته من نگفتم و باران گفت ولی منم تایید کردم و حقیقتو بهت نگفتم .
سوالی نگاهم می کرد . نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-من بهت دروغ گفتم که بابای من مرده .
لبخندی رو لبش نشست . نفس عمیقی کشید و گفت :
-تو که منو نصفه جون کردی دختر . منم یه جوری گفتی فکر کردم چی شده ؟
با ناباوری نگاهش کردم و گفتم :
-من بهت دروغ گفتم رایان و این برات مهم نیست .
-اولا این دروغو تو نگفتی و باران گفته و تو هم برای اینکه جلوی ما غرور خواهرتو نشکنی حرقشو تایید کردی و فکر نکنم این کار بدی باشه . چون منم بودم به خاطر داداشم این کارو میکردم .
آهی کشیدم . حالا چه بهونه ای جور کنم .
-دوما این همچین دروغ بزرگیم نیست که به خاطرش بخواییم بهم بزنیم .
-چرا هست . ببین من بابام تو این مدت زندون بوده و حالا هم اومده و اجازه نمیده با هم باشیم . من نمیتونم غم بابامو ببینم رایان بفهم . من بیشتر از هر کسی تو دنیا عاشق بابامم.
اشکی از گوشه ی چشمم چکید که پوزخندی هم روی لب رایان نشست .
-منم عاشق بابام بودم بهار .
برای چند هزارمین بار دلم لرزید .
-بیشتر از هر کسی دوسش داشتم . ولی ازم گرفتنش. و حالا من تو این دنیا جز تو و رادوین کسیو ندارم .
-می فهمتت رایان ولی مطمعنم خونوادت اگه بفهمن من دختر یه قاتلم نمیذارن ما باهم باشیم پس بهتره همین الان همینجا تمومش کنیم .
خواست جواب بده که با صدای دست زدن کسی حرفش نیمه تموم موند . هردومون به سمت صدا برگشتیم و نگاهم به مامانش افتاد که با پوزخندی به دیوار تکیه داده بود و دست میزد . اشک توی چشمام دیدمو تار کرده بود . چشمامو بستم و باز کردم و چند قطره اشک روی صورتم جاری شد .
-ایول بهار خانوم خوب پیش میری . یکم هم ادامه بدی خودت بهش میگی همه چیو .
با نا باوری سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم :
-نه خواهش میکنم .
نمی خواستم رایان حقیقتو بفهمه و ازم تا آخر عمرش متنفر بشه . اگه اون از من متنفر میشد من قلبم نمیتونست طاقت بیاره . متوجه سنگینی نگاه رایان شدم . برگشتم و توی چشمای نگران و متعجبش چشم دوخت . نگاهش پر از سوال بود.
-زود باش دیگه بهار . چرا بهش نمیگی ؟ یا میخوای من بهش بگم؟
-نه تو رو خدا این کارو نکنین . خواهش میکنم .
لبخندی نشست روی لبش که اینبار رایان گفت :
-چی شده بهار ؟ چرا شما دوتا اینجوری حرف میزنین .
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم اشکامو که بی مهابا و پشت سر هم از روی گونه م سر می خوردند پاک کردم گفتم :
-متاسفم رایان . منو ببخش . نمی خواستم اینطوری بشه.
رایان – چیو ؟
-این که باباش قاتله باباته رو .
با این حرفش قلبم فرو ریخت و چشمامو بستم . نمیدونم چقدر گذشت که وقتی چشمامو باز کردم اولین چیزی رو که دیدم چشمای به خون نشسته و پر از اشک رایان بود . لب باز کردم چیزی بگم که رایان از زیر دندان های به هم قفل شده اش غرید :
-این حقیقت داره بهار ؟
نگاهی به مادرش کردم که با لبخندی خاص به هردومون خیره شده بود . با صدای داد رایان دو متر پریدم هوا .
-با توعم بهار . میگم راسته ؟؟
اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم :
-متاسفم رایان . متاسفم .
و بدون حرف دیگه ای بدو بدو به سمت در امارت رفتم و از اونجا خارج شدم . تموم طول حیاطو بدون توقف دویدم . باید هرچه زود تر از اون خونه و زندگی رایان بیرون میرفتم . به نگهبانی رسیدم . عمو اسد با دیدنم با نگرانی گفت :
-چی شده دخترم ؟ حالت خوبه؟
سرمو انداختم پایین و گفتم :
-لطفا درو باز کنید .
عمو اسد خواست چیزی بگه که دوباره التماسش کردم .
-تورو خدا درو باز کنید .
به ناچار بدون حرف درو باز کرد و رفتم بیرون . تموم راهو تا خیابون دویدم و برای اولین تاکسی دست تکون دادم . سوار شدم و آدرس خونه رو دادم .
*****
بعد از یه دوش که بهم آرامش داد . اومدم بیرون و روی تخت دراز کشیدم . به سقف خیره شدم . دیگه همه چی تموم شد . دیگه رایانو ندارم . دیگه حتی نمیتونم برم دانشگاه . با کدوم رو برم دانشگاه زنی که بابام شوهرشو کشته ؟ ولی مگه مقصر منم؟ مگه مقصر باباست ؟ مقصر مامانه و اون معشـ*ـوقه ش . چطور تونست بهمون خــ ـیانـت کنه . هیچوقت آدمه کینه ای نبودم . در واقع همیشه سعی کردم نباشم ولی دیگه چقدر تحمل کنم؟ چقدر اجازه بدم گذشته ی خونوادم زندگیمو از هم بپاشه . نه نه من باید قوی تر از این حرفا باشم . ولی تا کی ؟ بغض گلوم بزرگ تر از اونی بود که به آسونی بتونم بشکنمش . نا خود آگاه بلند شدم و رفتم بیرون . بابا و مامان بدون حرف توی سالن نشسته بودند هر کدوم به گوشه ای خیره بودند . رفتم پیششون . پره ای اشک چشمامو فرا گرفته بود و دیدمو تار کرده بود . نفس عمیقی کشیدم و برای اولین بار از مامان جواب خواستم :
-چطور تونستی این کارو باهامون بکنی ؟
با صدای من سرشو بالا اورد و با گیجی نگاهم کرد . بابا هم نگاهش به من بود . ولی انگار بابا بیشتر از مامان منظورمو میفهمید.
وقتی جوابی نگرفتم تقریبا داد زدم :
-چطور تونستی با زندگیم بازی کنی .
وبه دنبالش اشکی بود ک از گوشه ی چشمم چکید . با صدای من باران و نیما هم از پله ها پایین اومدند . نیما گفت :
-اینجا چه خبره ؟
ولی من هنوز جوابمو نگرفته بودم . چشم های مامان پر از اشک شده بود . پوزخندی زدم :
-تو به جز خودت به فکر کسی دیگه هم بودی ؟ هان؟ جواب بده بودیی؟
با اشکی که از گوشه ی چشمش چکید گفت :
-بهار من متاسفم .
-متاسف بودن تو به چه درد من میخوره اخه؟ زندگیمو بهم ریختی مامان . باعث شدی تو این چند ماه که میرم دانشگاه همش عذاب بکشم . من رفتم عاشق پسر معشـ*ـوقه ت شدم .
مامان با چشمای گشاد شدم نگاه میکرد .
باران- چی میگی تو بهار ؟ زده به سرت .
ولی جوابشو ندادم . بابا و نیما هم در کمال سکوت نظاره گرمون بودند . وقتی سکوت مامان طولانی شد گفتم :
-چرا جواب نمیدی ؟ چرا دلیل کاراتو نمیگی ؟
-اون معشـ*ـوقه ی من نبود بهار . اون نامزد من بود .
از چیزی که شنیده بودم اطمینان نداشتم با تعجب گفتم :
-چی ؟
صداش می لرزید . اونم اشکاش جاری شده بود . بلند شد اومد کنارم .
مامان – اون نامزد من بود بهار. ما همدیگه رو تا حد مرگ دوست داشتیم . ولی این مرد ...
و به بابا اشاره کرد و گفت :
-از هم جدامون کرد . با نیرنگ و حیله مارو از هم جدا کرد . به جرم اینکه بابات پولدار بود و اون مرد ، فقیر نذاشتن به عشقم برسن .
با ناباوری نگاهمو به بابا دوختم . با پوزخندی که روی لبش بود به گوشه ای خیره شده و به فکر فرو رفته بود . کاملا معلوم بود به اون روزا فکر میکنه . باران که معلوم بود از حرفامون هیچی نفهمیده اومد کنارم و طلبکارانه گفت :
-یکی به منم بگه اینجا چه خبره؟
نگاهمو به مامان دوختم . اونم ادامه داد .
قسم خورده بود انتقام میگیره . چون پدرت عشقشو . زندگیشو ازش گرفته بود . و موفق هم شد .
پوزخندی زد و ادامه داد:
-هم ثروتشو هم عشقشو و هم زندگیشو ازش گرفت .
هنوز هم باورم نمیشد . با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اومد گفتم :
-پس این وسط گـ ـناه من چی بود ؟
مامان دستشو به صورتم نزدیک کرد و گفت :
-متاسفم بهارم .. منو ببخش .
خودمو کشیدم عقب . نمیخواستم دیگه دستش بهم بخوره .از همشون بدم میومد . از بابا ،مامان،رایان، مامانش ، باباش . من دلم شکسته بود و مقصرش همه این ادم ها بودند . سرمو از روی تاسف تکون دادم و گفتم:
-نه من متاسفم که همچین خوانواده ای دارم .
برگشتم و از پله ها رفتم بالا . درو باز کردم و رفتم تو .. درو قفل کردم دلم نمی خواست هیچ بنی بشری رو ببینم . صدای گوشیم که داشت خودشو میکشت رو شنیدم . به امید اینکه رایان میتونه باشه . سریع گوشیو برداشتم ولی نبود . گلاره بود . یه احساسی از ته دلت بهم میگفت جواب بدم . چون میدونستم گلاره بی دلیل بهم زنگ نمیزنه . اتصالو بر قرار کردم که صدای نگرانش پشت خط پیچید .
-الو بهار،حالت خوبه ؟ کجایی تو دختر ؟
با نگرانی گفتم :
-چی شده؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
-رایان داره میره خبر نداری ؟
بند دلم پاره شد .
-نه کجا داره میره ؟
-داره واسه همیشه از ایران میره .
-چی میگی تو گلاره . تو از کجا فهمیدی ؟ دلیلشو میدونی ؟
-نه به منم آرمان زنگ زد گفت . چیکار میخوای بکنی بهار؟ نمیتونی اجازه بدی همنطوری بره.
-فکر کنم بهترین چیز برای هردومون همینه .
-چرا اینجوری حرف میزنی بهار ؟
حوصلشو نداشتم گفتم :
-ببخشید گلاره باید قطع کنم خدافظ .
گوشیو قطع کردم و خودمو روی تخت پرت کردم . بالاخره هرچیزی که ازش می ترسیدم اتفاق افتاد .