داستان خوب، خوبتر | تبلور کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

تبلور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/14
ارسالی ها
127
امتیاز واکنش
493
امتیاز
206
سن
54
به نام خدا

نام : خوب ، خوبتر
نویسنده : تبلور
ژانر : اجتماعی عاشقانه و راز آمیز


خوب، خوبتر حکایت دختری به نام گیلداست که خلاف اصول خانواده اش عمل میکنه، خانواده اون که همه روی محور خان دایی اش میچرخه، خان دایی که گیلدا اون مقصر مرگ باباجان پدر بزرگ اش میدونه رازی که فقط گیلدا از اون اطلاع داره، خان دایی مردی بر خلاف اعتقادات و رویاهای گیلدا...داستان از جای شروع میشه که امیر پسر خان دایی از خارج برمیگرده و شاهزاده سروار بر اسب دخترای خانواده میشه، امیر پسری خوب که در کنار گیلدای بد تضاد رو به وجود میاره که باعث.....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    به نام خدای خوبیها

    اولین پست تقدیم به یک خیال مبهم چند ساله......

    -اه ماهی دودی شدم .
    نگاهشو از ماشینهای در حال عبور بزرگراه گرفت و به پسری کنار دستش داد که عمدا از سر شوخی دود سیگارشو فوت میکرد تو صورتش .
    -مثل که تو حالیت نمیشه، کرم داری دو دقه دیگه باید برم خونه لباسام بو گند میگیره .
    پسره پوزخندی زد
    -واس همین پای کشیدن نبودی ...مگه کلاس نداری .
    -پیچوندم دیگه حال کلاسم ندارم .
    پسر ته سیگار روی چمنهای مرطوب بزرگراه خاموش کردو تتمه نفس اشو با دود بیرون داد.
    -گیلدا خداییش اگه این دختر خاله ما جواب مثبت بده یعنی میشم یک بهدادی که دنیا به خودش ندیده .
    خط فرضی روی هوا کشید.
    -آ ...آ...دور خلاف وخلوف خط قرمز میکشم ...میشم اقای خونه نون اور مینا خانم ....فقط جواب بدن .
    گیلدا پوزخندی زد .کثیف تر از بهداد تا حالا ندیده بود همون پسر همسایه آشغالی که صبح تا شب تو کوچه پلاس بود کل دخترا شمارشو داشتن به خاطری که حرص مامانش در اره شماره ازش گرفت .
    و چه لذتی براش داشت وقتی قیافه کبود شده مامانش جلوی در خونه دید وقتی با نیش خند کنار بهداد قدم میزد .
    البته توهین و تحقیر های بعدشم به جون خرید چون عادت همیشه اش بود.
    -تو میای من میخوام برم خونه؟
    گیلدا بلند شد و کیف سنتی گونی مانندش و یک وری انداخت و علفهای چسبیده به مانتوشو پاک کرد .
    -هو یارو هنوز فازت نپریده؟
    اسپری از کیفش در اورد و رو خودش خالی کرد کمی هم جلوی صورت بهداد پاشید .
    -اه اه چه بو گندی میده، چیه داری اثار جرم پاک میکنی .
    گیلدا لگدی به پای بهداد زد
    -زر نزن ...همینم مونده این یکی به کارنامه درخشانم اضافه بشه .
    دستشو واسه یک تاکسی بلند کرد و سوار شد و از تو تاکسی یک بـ*ـوس واسه بهدادی که هنوز روی علفهای خیس نشسته بود فرستاد .
    ***
    کلید انداخت و داخل شد خونه سوت و کور بود مثل همیشه سرشو انداخت پایین و یکراست سمت اتاقش رفت خودشو روی تخت انداخت، صدای قیچ قیچ تخت بلند شد، دستی به شونه تخم مرغ های رنگی که به با هزار یک دعوا به دیوار زده بود کشید نگاهش به دیوار مقابل افتاد شعر های نوشته گلاره بالای تخت اش دو سال ازش بزرگتر بود و یک چند متر تخت هاشون فاصله داشتن ولی دو دنیای متفاوت و دو دیوار غیر یک شکل، نفهمید کی خوابش برد .
    -گیلدا ...گیلدا
    با ترس چشاشو باز کرد که صورت گلاره با اون موهای همیشه باز فر فریش جلوی چشش امد .
    -پاشو چقدر میخوابی ...حاضر شو بابا منتظر. ...داریم میریم خونه خان دایی...مامان از صبح اونجاست.
    اینقدر گیج بود که زمان و مکان گم کرده‌بود.
    روی تخت نشست و زل زد به گلاره ای که جلوی اینه موهاشو میبافت
    -دقیقا مثل این آمازونی های ...
    گلاره از تو اینه نگاه اش کرد
    -بیتربیت!
    -دروغ که نمیکنم قبض روح شدم ...بعدشم من خونه دایی نمیام .
    گلاره پوف کلافه ای کشید
    -باز شروع شد، مامان واست لباس گذاشته و گفته حتما میای.
    نگاهش کشیده شد به کت و دامن دخترانه اویزون به در کمد
    -حتما با اینا ...بمیرم این نمی پوشم .
    گلاره صورتشو به حالی چندش جمع کرد
    -نگو میخوای مانتو رنگی رنگی اتو بپوشی ...طوطی ...
    گیلدا خیز برداشت و گلاره با جیغ بیرون پرید، جلوی آینه ایستاد نگاهی به صورتش انداخت از اینکه اینقدر شبیه ما مانش بود لجش میگرفت ...از اینکه هر کی میدیدش میگفت :وای پری همه خوشگلیتو یک جا دادی به دخترت .
    با حرص پنکک برنزه اشو برداشت و مالید به صورتش اصلا از سفیدی صورتشم بدش میومد، موهاشو کج ریخت تو صورتش و مانتوی که هر تیکش یک رنگ بود تنش کرد به یاد حرف گلاره افتاد، طوطی.
    گلاره تکیه زده به ماشین وایستاده بود باباش با لونگی داشت شیشه های ماشین تمیز میکرد بعضی وقتها فکر میکرد کاش باباش اینقدر زن زلیل نبود اینقدر پاچه خواری خان دایی اشو نمیکرد، کلا مردهای خاندان اشون همه از یک دم زن زلیل بودن و سر دستشون باباش بود.
    در عقب باز کرد و نشست باید خودشو اماده یک جدال میکرد، جدالی که در انتظارش بود.
    از ماشین های پارک شده فهمید همه امدن، همه اون ادمهای که نمی خواست ریختشو نو ببینه .
    در باز شد که گلاره دستشو گرفت و با من من گفت
    -اوم ...ببین ...من یادم رفت بهت بگم .....امیر امده ...دوباره باز بچه بازی در نیاری ها ...مواظب قلب مامان باش .
    -منو چه به اون جوجه خروس ...بلاخره آقا از عشقو حال خسته شدن دیده فامیل منور کردن امدن .
    در کامل باز شده بود و میتونست سرو صدا ها رو بشنوه صدا های بلند و خوشحال .
    حالت تهوع گرفته بود .
    گلاره به طرف دخترا رفت .
    گیلدا با خودش گفت دوءل شروع شد .
    -به به سلام گیلدا خانم. ...ستاره سهیل شدی ...
    سهیلا دختر خاله پوری اش بود که یک چشمک ام حوالش کرد .
    مهشید دختر خاله ایرانش یک قری به گردنش داد و گفت
    -ستاره نبود که بخواد سهیلش باشه ...بوی گوشت به دماغش خورده .
    گیلدا صندلی کشید کنار و نشست روش .
    - تا ببینیم گوشتش چی ...اخه من معدم زیادی حساس نپز باشه بد بالا میارم ...
    سهیلا تک خنده کرد و به داخل خونه اشاره زد
    -پخته پخته است ...جون میده واسه یک لقمه چپ کردن .
    -واسه همون همگی دسته جمعی الآگارسون کردین ..امیر واسه من جزو گروه سبزی جات هم نیست ماست و خیار چه به این حرفها..بپا مهشید دکمت نپره، الهی بمیرم تا اخر شب باید شکمتو بدی تو تا نزنه بیرون ...چه عذابی ها.. .ولی عجب این کت بهت میاد لامصب اندامتو فیکس فیکس کرده.
    مهشید که سرخ شده بود از عصبانیت گفت
    -گربه دستش به گوش نمیرسه میگه پیف پیف .
    گلاره شاکی شد و گفت
    -بسه بچه ها زشته مثل سگ و گربه بجون هم افتادین .
    گیلدا یک دونه خیار از ظرف مهشید برداشت
    -نخوری بهتره، معده ات نفخ میکنه کار دست میده .
    همینطور که خیار گاز میزد از جمع دخترا دور شد و وارد پذیرایی شد با خودش میگفت خان بعدی .
    مردا که شق و رق گرد تا گرد خان دایی نشسته بودن با صدای بلند و رسای سلام گیلدا به طرف اش برگشتن، با همه سلام کرد شوهر خاله های که چشم دیدن اشو نداشتن .
    نوبت به خان دایی رسید بت اعظم. ..با اون نگاه نافذ اشو ته ریش و جو گندمی صورتش و تسبیح همیشه دستش جلو رفت بر طبق عادت همه و همیشگی دست خان دایی رو بوسید دوست داشت یک دفعه تو این ادای احترام دست بویی یک رژ قرمز خوشگل بزنه عکس لباش بیفته رو دست خان دایی که دفعه دیگه از چند کیلو متریش دستشو دراز نکنه .
    یک نیش خندی زد که خان دایی اش خودش فهمید تو سر کوچولوی خواهر زاده اش چی میگذره.
    -سلام گیلدا خوشحالم میبینمت .
    وای باورش نمی شد ، پسر دایی از فرنگ برگشته عجب خوشتیپ شده بود رسما از جوجه خروس به خود خروس تبدیل شده بود.
    -خوبی گیلدا .
    -نه... چون دارم قیافه نحس تو رو میبینم ...البته ...معلوم با پولهای خونه باغ بابا جان خوب تو فرنگستون خوش گذشته.
    -خدای من تو هنوز بزرگ نشدی ...اون یک اتفاق بود ...فراموش کن .
    - اوه ...شازده ...دقیقا بگو چی رو فراموش کنم .... کشتن بابا جان ....یا به جیب زدن مال و اموالشو ...ببین اگه تو ختمی من چهلم ....تو نقشت قشنگ فرو رفتی اقا مهندس پسر خوب و خلف خان دایی.
    نفسشو با حرص بیرون داد و به طرف اشپزخونه رفت خدا رو شکر کسی از بگو مگوی اونا چیزی نفهمید صدای زن دایی اش میومد که میگفت
    -ایشالا میخوام واسه امیرم زن بگیرم، کارش که تو عسلویه درست شده طلفی بچم اونجا تنهاست .
    صدای ایشالا و ماشالا همه بلند شد .
    خان اخرش تو آشپزخانه بود، مامانش با اون چشم غره های قشنگش منتظر اش بود .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    -سلام به دخت خوشگلهای خاندان سپهری.
    همه سرها طرف گیلدا چرخید .
    -پوران دخت خانم ...ایران دخت خانم و زن دایی گلم .....و پری خوشگله .
    -ماشاالله زبون شم به خودت رفته پری .
    تیکه از گوجه سالاد تو دهنش انداخت و که با چشمهای ریز شده مامانش مواجه شد.
    -باز این مانتو رو پوشیدی؟
    -بیخیال مامان اینم قشنگ!
    پری چاقورو تو ظرف بلور سالاد انداخت و نزدیک تر امد و با صداب اهسته گفت
    -چرا کلاس نرفتی؟
    گیلدا با چشای گرد شده مامانش نگاه کرد و با خودش فکر کرد مامان من علم و الغیب داره .
    - باز با اون پسره بیرون بودی؟ طلا زنگ زده بود خونه که بگه سالن تاتر منتفی شده .
    زل زل به مامانش نگاه کرد .
    -گیلدا نذار باز دوباره سگ بشم .. به فکر قلب منم باش .
    -گیلدا مادر ....
    هیع بلندی کشید و ترس خورده به عقب برگشت، دست زن دایی اش هنوز روی شونه اش بود
    -چی شد گیلدا جان ترسیدی ببخش مادر میخواستم بری بقیه رو واسه شام صدا کنی!
    از آشپز خونه بیرون امد و با رنگ پریده روی اولین مبل نشست نگاهی به بقیه کرد مردها که هنوز به نصیت هاو بکن نکن های خان دایی گوش میدادان، دخترها هم همه ردیف بالای سر امیر بودن که چیزیز رو از لبتاپش براشون توضیح میداد ...چرا هیچ وقت جایی پیش این همه آدم نداشت ...چرا تو جمع دلش تنهای اتاقش میخواست ...
    نگاه خان دایی به چشمهاش افتاد
    -چی شده ...چرا دو ساعت بربر بقیه رو نگاه میکنی؟
    سر ها همه به طرفش برگشت، یک لعنتی نثار این خان دایی کرد و گفت
    - ههیچی ...زن دایی واسه شام همه رو صدا زده!
    اولین کسی که بلند شد امیر بود .
    از این خودشیرین بازیهاش متنفر بود، همیشه و همه جا در حال کمک به بقیه .
    *******
    صبح قبل از اینکه مامان اش بیدار بشه و باز خواست اش کنه کوله پشتیش و برداشت و یک مانتو معقول تر پوشید یواشکی راهی کلاسها شد، کلاسهای بازیگریش تنها جای بود که حس خوبی داشت، تنها جای که ادمها شبیه به خودش بودن، بخاطر لجبازی با مامانش کنکور نداد و در عوضش امد به این کلاسها چقدر سال بعد که گلاره دانشگاه قبول شد از همه سر کوفت شنید ولی دوست داشت حرف حرف خودش باشه .
    -سلام گیلدا .
    چشمی واسه دوستش طلا درشت کرد
    -مرض سلام ...یکاره زنگ زدی خونه ما که سالن کنسل شده؟
    طلا لب برچید
    -خوب گفتم این همه راه نیای!
    -تو وکیل وصی پاهای منی که میخواد این همه راه بیاد یا نه ...بعدشم یک گوشکوب به عنوان گوشی داری نمیتونستی یک پیام بدی حتما باید مامانم صدای نحس اتو بشنوه .
    -خاموش بودی خوب .
    -ای خدا ...من از چی شانس داشتم که بخوام از رفیق داشته باشم ...ایکو جلبک اش گیر من امده ....دیگه زنگ نزنی خونمون ها ....
    استاد به میز زد و بلند گفت
    -اون پشت چه خبر ...زودتر اماده شید بیاید برای تمرین .
    گیلدا چپ چپ طلا رو برنداز کرد که با لب و لوچه اویزون داشت میرفت رو سن یک به درکی تو دلش گفت و پا تند کرد از پشت یک ماچ صدا دار گونه طلا کرد که طلا سیخ وایستاد و همه بچه ها زدن زیر خنده .
    وقتی طلا برگشت صورت گیلدا رو با دوتا چال روی صورتش دید که خیلی کم همه این حالت میدین ولی خنده هاش زیادی قشنگ بود .
    *****
    یکهفته به آرومی گذشت و این باید مدیون امیر میبود که با رفتنش به عسلویه، مامانش هر روز خونه خان دایی بود و دیگه یادش رفته بود بهش گیر بده .
    امشب آش پشت پای امیر بود رسما انگاری اسمون سوراخ شده بود و این شازده پسر از وسط اش نزول اجلال کرده بود .
    چند تا رمان تو گوشیش دانلود کرد و انتهای ترین جای ممکن روی زمین دراز کشید و به اسمون که هاله های نارنجی داشت خیره شد، یاد بچگیاش افتاد خونه باغ باباجانش، درسته اینجا خیلی بزرگ تر بود ولی ...
    پوف کلافه کشید صفحه پی دی اف گوشیش باز کرد .
    -هی دختره تو اسمونها دنبال چی میگردی؟
    -بیخی سهیلا برو رد کارت، حوصله ندارم!
    سهیلا کنارش دراز کشید و گلاره و مهشید هم و اون طرفش .
    مهشید تو جاش جابه جا شد
    -میگم ها شنیدید زن دایی میخواد واسه امیر زن بگیره .
    پوف کلافه کشید
    -از وقتی امیر امده قرص امیر ...امیر خوردید ....چه به کارش دارید .
    سهیلا هم ادامه جمله اش کامل کرد و گفت
    -اره با با اینقدر دختر ترشیده تو فامیل زندایی هست .
    هنگامه یک ضرب نشست
    -یعنی خدایی اون ها از ماهم بدبخت ترن،حداقلش ما همه از امیر کوچکتریم ...یک امیدی هست .
    گیلدا کلافه پاشد نشست .
    -اعتماد به سقفت تو حلقم ...یعنی تو با این کپلیت امید داری امیر بیاد بگیردد، کالا به دختر ترشیده ها راضی تر .
    هنگامه دست به کمر شد
    -از تو که بهترم با اون افتضاحی که بار اوردی!
    - اخه قربونت برم من به فکر توام، حالا گیریم امدن خواستگاری ایت ...گیریم تو لباس عروس اندارت گیر امد ...شب که همه رفتن خونه اشون ....برقها خاموش شد ...امد بغلت کنه برین رو تخت کارهای خاک برسری بکنین ...بیچاره که قبلش خاک بر سر شده اخه تو بااوون وزنت پرسش کردی قبلن .
    صدای خنده های سرخوشش بود که هنگامه به دنبالش افتاده بود و میدوید و وقتی هنگامه به نفس نفس می افتاد میگفت
    -افرین تو میتونی همینطور ادامه بده، داری به تخت نزدیکتر میشی!
    وبعد بلند بلند میخندید .
    وقتی هنگامه که دیگه نفسی براش نمونده بود سرخ سرخ شده بود نشست،از بازی خسته شد به ابن فکر کرد کی میتونه زن امیر بشه یقینا هنگامه که نبود، سهیلا هم زیادی زشت بود، میموند گلاره هم خوشگل بود هم اروم اصلا انگاری به دنیا امده بود تا زن امیر بشه، شونه ای بالا انداخت و با خودش گفت
    - بیخیال سوپر استار شدن عشق.
    و خودش بین جمعت تصور کرد که میخوان از ش امضاء بگیرن .
    راهش به آشپزخونه کج کرد تا برای خودش یک چای لیوانی بریزه بره بک جای خلوت بقیه رمانش بخونه .
    نزدیک آشپزخونه رسید خاله توران چند بسته رشته دستش داد
    -الهی دورت بگردم اینهارو بده به مامانت تو آشپزخونه است، الان پیاز هام میسوزه .
    نزدیک اشپزخونه رسید که صدای پچ پچ شنید، زن دایی اش بود که به مامانش میگفت .
    -پری جان خان داشش ات سفارش کرده بهت بگم فردا شب میام خونتون البته با گل و شیرینی .
    صدای لرزون مامانش شنید که میگفت
    -خوش میاین ...قدمتون سر چشم .
    در زد و بسته های رشته رو به دست مامان اش داد که کلا توی دنیای دیگی بود .
    همه جمع شده بودن تا دیگ آش همبزنن .
    پری خانم که ملاقه رو دست هنگامه دید گفت
    -وا خاله جون اینقدر هم زدی آش وا رفت بقیه هم حاجت دارن ها .
    بعد ملاقه بزرگ گرفت داد دست گلاره .
    -بیا مادر نوبت تو .
    گیلدا دید مامانش با چه لذتی وافر به گلاره نگاه میکنه، سهم گلاره همیشه عشق مادری بود و سهم گیلدا توهین وتحقیر .حالاهم یقین پیدا گرده بود گلاره عروس خان دایی آرزوی مامانش بر اورده شد .
    چای لیوانیش برداست از اونجا دور شد که صدای هنگامه رو شنید
    -گیلدا بیا هم بزن شاید جاحت روا شدی .
    وبعد خنده نخودی کرد، گیلدا هم چشمکی زد و گفت
    -تو به جای من هم بزن شاید به تخت نزدیک تر شدی .
    و ندید که همه با تعجب به صورت سرخ هنگامه نگاه میکردن .
    هوا کاملا تاریک شده بود، خودشو لعنت کرد بخاطر خوردن چای لیوانی که حالا مستراح لازم شده .اونم مستراح تار عنکبوت گرفته ته باغ.
    گوشی رو تو جیبش گذاشت و از کنار استخر رد میشد که هنگامه یک قورباغه دستش بود و دنبالش میگشت که بندازه روش، از پشت استخر رد شد و وارد دستشویی شد با چندش به کنار و گوشه دستشوی نگاه کرد که جک و جونوری نبینه که صدای خش خش از بیرون شنید حدس زد هنگامه باشه افتابه اب پر کرد و تا در باز کرد همه رو خالی کرد روی سر و صورت طرف مقابل .
    وقتی قیافه خیس امیر روبه روش دید از ترس و تعجب دستشو جلوی دهنش گرفت به طرف داخل باغ دوید و با خودش گفت
    -چجوری فردا شب تو روی شوهر خواهر اینده ام نگاه کنم .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    ****
    -چرا نمیری بخوابی؟
    پری نگاهی به همسرش کرد که چهار چشمی به صفحه تلوزیون نگاه میکرد .
    -کی این فوتبال تموم می‌شه؟
    -حرف تو بگو هنوز نیمه اولیم!
    پری پوف کلافه کشید و لیوان چای دستش گرفت و به در اتاق بسته دختراش نگاهی انداخت .
    -تو امشب حالت خوبه ...از سر شب یک طور دیگه شدی .
    نگاهی به محمود شوهرش کرد که لیوان چای هورت کشید و دوباره چشاش دنبال توپ دوید .
    -فردا شب خان داداشم میاین اینجا!
    -خوبه زنگ بزن پوران و ایرانم بیان .
    -فرداشب قرار با گل و شیرینی بیان!
    محمود لیوان چای به دستش، زل زد به پری .
    -پری گیلدا بزرگتر ...مردم برامون حرف در میارن .
    -میدونم ولی وصلت با خان داداشم آرزوی هر کسی ...خوب میدونی امیر اراده کنه هزارتا دختر بهتر و خوشگتر از گلاره براش سرو دست میشکونن...بعدشم گلاره فقط یکسال از گیلدا کوچکتره!
    محمود کلافه لیوان چای روی میز گذاشت .
    -حالا تا فرداشب پرویز خان بیان ...از این بوم تا اون بوم فرجه.
    محمود دوباره نگاهش به دنبال توپ کشیده شد و ندید چشمهای به اشک نشسته پری که دوباره برگشت به گذشته و نگاهش کشیده شد به در بسته اتاق دخترا و فکرش شد گیلدای که چقدر خودش بود .
    *****
    صفحه پی دی اف به تصویر طلا که چشماشو لوچ کرده بود عوض شد و ویبره های بی صدای که دست گیلدا رو میلرزوند .
    -بنال! !!
    صدای جیغ جیغ طلا اونطرف گوشی میومد
    -بیتربیت ..اصلا نمیگم ....نمیخوام صدای نحس اتو بشنوم ...
    -خو حالا بگو ...بگو دیگه جای حساس رمان بودم .
    -ساعت دو تمرین داریم ...قرار اقای مهرانی هم بیاد .
    با شنیدن این اسم سیخ نشست، مهرانی. ..کامیار مهرانی چقدر دنبالش گشته بود .
    -تو مطمئن ای؟
    -اره بابا نگین بهم گفت .
    -اون ایکبیری از کجا خبر داره؟
    -چند وقت پیش تو یکی از اجرا دیده گفته میاد که بچه ها رو ببینه ....البت من که میگم میاد تو رو ببینه .
    -خفه!
    صدای خنده طلا قطع شد .
    -ساعت دو منتظر م بای .
    گوشی رو رو تخت پرت کرد، ساعت دوازده بود باید کم کم اماده میشد، تنها شانس اش بود کامیار ببینه نباید می ذاشت همه چی به شکل اون رسوایی تموم شه .
    وارد پذیرای شد بوی قرمه سبزی بلند شد و خونه تمیز و خنک بود گلهای های طبیعی توی گلدونهای کیرستال بوی خوبی میداد، یک دوش سر سری گرفت و مانتوی رنگی رنگیشو پوشید امروز میتونست یکم زیاده روی کنه مامانش اینقدر خوشحال بود که بهش گیر نمیداد، پنکیک برنزه اشو کشید روی صورتش و لبهاشو رژ نارنجی زد .
    با احتیاط از پذیرایی رد شد که با صدای مامانش میخکوب شد .
    -کجا؟
    دستش رو قلبش بود که برگشت رخ به رخ مامانش .
    -تمرین .
    -نمیخواد بری .
    -مامان! !!
    -چی امشب مهمون داریم، گلاره هم کلاس بعد از ظهر شو نمیره .
    -خوب گلاره هست دیگه با من چکار داری .
    -بس کن گیلدا وقتی میگم نه یعنی نه .
    -من باید برم .
    -تو بیخود میکنی ...فکر کردی اینقدر بی سرو صاحب شدی که هر غلتی دلت خواست بکنی ...دیگه حق نداری بری این کلاس کوفتی ...یا میشبنی تو خونه که نر خری بیاد بگیردت ...که البته همونشم نیست، همون بهدادی که دنبالش موس موس میکردی و ابروی من تو در و همسایه بردی رفته دختر خاله افتاب ومهتاب ندیده اشو گرفته ...مامانش سفره نذر کرده که پسر الدنگش گیر کفتارهای جامعه نیفته ....تو رو به کفتار شبیه کردی ...میفهمی ...میدونی چقدر خجالت کشیدم ..دیگه چقدر از دستت بکشم ...اون از ابرو ریزی پارسال .....اون از دانشگاه نرفتن ات ...خداد تومن پول کلاسهای بازیگری دادی ...صورتت سیاه زنگاری میکنی ...لباسهای عجق وجق میپوشی که شبیه هنرپیشه ها بشی ...هه....بدبخت ...با این کارات همون بهداد تف تو صورتت ننداخت ...نمیدونم خدا تو رو به من داد تا تاوان تمام گناهام باشی .
    گیلدا شک زده به در ورودی تکیه داد، انگاری یک سیب گنده تو گلوش گیر کرده بود در همون حین گلاره در ورودی رو باز کرد، قیافه ساده گلاره تو مانتو شلوار مشکی با گیلدا اصلا جور نبود .
    -میدونی چی مامان اره من تاوان گناهاتم ....نمیدونم گناهات چی بوده ولی بزرگترینش حق الناس ...این می‌بینی .
    وبه گلاره اشاره کرد که هاج و واج به جدال بین خواهرش و مامانش نگاه می کرد.
    -این بدبخت هیچوقت دوست نداشت بشه خانم مهندس، فقط بخاطر غرور شما اینقدر درس خوند شد رتبه دو رقمی کنکور....تا حالا دقت کردی شماره چشش چقدر ضعیف شده ....تا حالا نقاشی های زیر تخت اشو دیدی ...دیدی مامان .....این هم یکی از گـ ـناه های تو که همه رو به میل خودت و اون شئونات خان داداش داری می چرخونی .....ما ها یک عمر عروسک خیمه شب بازی تو و اون خان وداداشتیم ...شما ها قاتل جون باباجان شدید اون کشتید.
    به چهره کبود شده مامانش نگاه کرد که دستشو رو قلبش می‌فشرد و زیر لب زمزمه میکرد
    -تو هیچی نمیدونی!
    گلاره به خودش امد و سریع قرص های مادرش اورد همینطور که از شدت گریه فین فین میکرد قربون صدقه مادرش میشد و پشتش ماساژ میداد .
    -من ...من نمی خواستم...
    گلاره لیوان اب به سمتش پرت کرد
    -بس کن دیگه داری به کشتنش میدی!
    اون سیب داخل گلوش شکست و اشکاش سرازیر شد روی تخت اش دراز کشید، هق هق اشو توی بالشتش خفه کرد اینقدر که نفس کم میاورد ...اون همیشه بد بود....اون یک دختر بد بود .
    چشاش می سوخت و باز نمیشد این‌قدر که نفهمید کی خوابش برد .
    *****
    -چرا نمیری با بچه ها بازی کنی باباجان .
    نگاه خیس دختر کوچولویی با موهای پشت گوش زده به پدر بزرگش افتاد
    - اون هنگامه چاقالو تقلب کرد ما گردو بشکن بازی کردیم من بردم قرار شد من با امیر اتاری بازی کنم ولی اون خودشو لوس کرد و گریه کرد که بازی نکرده ...امیر هم نوبت من داد به اون خیکی چاقالو من ام موهاشو کشیدم، دسته اتاری امیر هم کندم .
    -خوب بابا جان این همه بلا سرشون اوردی دیگه چرا داری گریه میکنی؟
    -آخه الان دارن خاله بازی میکنن ...من راه نمیدن ...اون امیر بدجنس هم با هنگامه و گلاره و سهیلا بازی میکنه واسشون یخمک میخره .
    باباجان دست تو جیبش میکنه شکلاتی به دختر کوچولو میده
    -بیا باباجان ... حالا گیلدای من هم شکلات خوشمزه داره . ..بخاطر اینکه نوبت تو بود و اون ها بدجنسی کردن تو هم اذیتشون کردی نباید گریه کنی ...از حق خودت دفاع کن ولی گریه نکن ...اینطوری بهت میگن بچه دماغو..
    دختر کوچولو قری به گردنش داد و گفت
    -تازشم یک دفعه که نوبت من بود تو خاله بازی مامان گلاره بشم و امیر باباش باشه اون سهیلا در گوش امیر گفت که بهم بگه اون بیشتر دوست داره منم چشای عروسکش در اوردم .
    و پیرمرد خنده سرخوشی به سرتق بازی های این نوه عزیز کرده و محبوبش کرد .
    *****
    -خیلی خوش امدید خان داداش .
    -الهی فدات بشم عمه چه گلای قشنگی ...گلاره مادر بیا گلا رو بگیر .
    -ابجی پس اون گیلدا کو ؟
    با شنیدن اسم خودش سیخ سر جاش نشست هوا تاریک روشن بود تا لان خوابیده بود چه خواب خوبی بود خواب باباجان دیده بود.
    صدای مامانش شنید .
    -الان میاد طفلی بچم از صبح کلاس بوده خسته بود خوابش برد .
    تو دلش گفت عجب کلاسیم بودم ...نبابد میخوابید مادر جانش میگفت خواب دم غروبی نحسی میاره .
    گلاره با چادر سفیدی که صورت مهتابیش قاب گرفته بود امد تو اتاق .
    عروس خان دایی شدن برازنده اش بود اون خوب بود .
    گلاره چادر سفیدی از کمد در اورد و گفت
    -مامان گفته این سرت کنی!
    گیلدا همینطور زل زده بود به صورت خواهرش
    -گیلدا ...من ...من معذرت میخوام نباید ...
    تو چشمهای گیلدا نگاه کرد .
    -تو نقاشی های منو دیدی؟
    نگاه خیره گیلدا .
    -تو از کجا فهمیدی چشای من ضعیف تر شده؟
    نگاه گیلدا از چشمهای عسلی به لبهای صورتی کوچولوی گلاره خیره موند و گفت
    -تو خیلی خوبی گلاره خیلی خوب.
    گلاره از اتاق بیرون رفت .
    گیلدا مقابل آینه ایستاد رد اشکهاش ردی سفید روی صورتت اش که ته مانده‌های رنگ برنزه داشت انداخته بود، سیاه زنگاری ...چه لقبی مامانش بهش واده بود.
    پنبه رو با شیر پاکن آغشته کرد و صورتش پاک کرد، صورت سفید با چشمهای درشت مشکی که حاله سرخی توی سفیدیش دیده میشد، شیر پاکن روی لبهای گوشتی کشید، رد نارنجی کمی روی ل*ب*هاش موند تضاد قشنگی شد هارمونی رنگ پوست سفید و چشمهای مشکی لبهای نارنجی .
    چادر سفید سرش کرد تو ایینه به خودش نگاه کرد ..من یک دختر م....یک دختر بد .

    نگاهی به داخل پذیرای کرد باباشو خان دایی روی مبل بزرگ لمیده بودن مامانش با زن دایی اش پچ پچ میکردن گلاره هم زیر زیرکی امیر میپایید ...اصلا وجودش یک وصله اضافی بود ...این خان دایی بیکار بود صداش زد ..شاید میخواد ازش اجازه بگیرن واسه خواستگاری خواهر کوچکترش .
    -سلام .
    با صدای سلامش به طرف خان دایی رفت تا دستشو ببوسه که خان دایی بغلش کرد و کنار خودش نشوند .
    این محبت یک هویی خان دایی اش چشای مامان و باباشو گلاره رو گرد کرد .
    قلب خود گیلدا تند تند میزد، سال به سال عید سهم بغـ*ـل کردنهای خان دایی نصبیش می شد این توفیق اجباری رو نمیدونست چه جور تعبیر کنه، بابا با چه زبونی بگه گلاره عروس و پیشکش خودتون ...یک شیرین عسل کمتر بهتر ...والا.
    - با اجازه آبجی خودم و محمود اقا ...همه شما امیر منو میشناسید، امشب ما امدیم که اگه شما اجازه بدید این دختر خانم گل شما رو خواستگاری کنیم .
    نگاه ها به طرف گلاره چرخید که سرخ شده به زمین نگاه میکرد .
    -خوب گیلدا جان حاضری زن امیر بشی .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    (من زن آرمین نمیشم ...چرا نمیشی ...اگر بشم کشته میشم ...اه اه )
    یعنی داشت دیونه میشد بجای ابنکه فکر کنه خان دایی الآن چی گفته، این اهنگ مزخرف تو کله اش صدا میداد، کلا وقتی هنگ میکرد هرچی اهنگ گوش کرده بود بجای خون تو مغز اش میجوشید .
    -خان داداش ما فکر کردیم شما برای گ...
    -پری ...
    صحبت مامانش با پری گفتن باباش نصفه موند ولی ادامه اش خودش میدونست ...گلاره...
    -میدونی پرویز خان ما فکر کردیم شما برای شب نشینی میان نه خواستگاری!
    وچشمهای زل رده مامانش بود که به چشمهای عصبانی باباش دوخته شده بود .
    -آبجی مگه مرضی سادات بهت نگفته بود؟
    -پری جون من که دیشب گفتم!
    پرویز خان شصت اش خبر دار شد گلاره رو اشتباه گرفتن .
    -خوب حالا چقولی های زنونه اتون باشه واس بعد .
    بعد طرف صحبت اشو به امیری کرد که هنوز سر به زیر داشت .
    - پاشو امیر پاشو بابا بهتره برین دو کلوم واسه هم اختلاط کنین ...به قول امروزیها ببینین تفاهم دارین .
    گیلدا هنوز میخ مبل بود و انگاری داشت هنوز خواب میدید .
    -گیلدا بابا پاشو پسر دایی ایت منتظر.
    هول زده از جا بلند شد، اصلا نمی دونست اتاقش کدوم وری هست، وارد راهرو شد و با ضرب در اتاق باز کرد ...وای چه افتضاحی. ..
    سریع پنبه های قهوای شده از کرم برنزه رو از دراور برداشت و با پاش تمام لباسهای پخش و پلا شده رو زیر تخت اش جا داد وفتی چند ضربه به در خورد روی تخت خودش نشست ولی فکر کرد بعد از اینکه امیر دیوار رو به رو ببینه و پی به دیونه بازیهاش می بره، خودش رو تخت گلاره انداخت، باز منظره دیوار روبه رو با چارتا خطهای کج و کوله گلاره قشنگ تر بود .
    امیر روبه روش روی تخت اش نشست .
    -گیلدا کار من تو عسلویه درست شده اگه تو جوابت مثبت باشه باید اونجا زندگی کنیم تو که مشکلی نداری؟
    -گیلدا میدونم...خاطره دلچسبی از من نداری ولی میخوام رو پیشنهاد ازدواج ام فکر کنی!
    -من ...مقصر مرگ باباجان نبودم ...من وقتی رسیدم باباجان تموم کرده بود ...درسته نباید تنهاش میزاشتم ...ولی ...مرگ ادمها که دست ما نیست ...گیلدا ...
    -...گیلدا ...حالت خوبه ...اصلا فهمیدی من چی میگم ...
    و حواس و فکر گیلدا فقط فقط به اون لباس زیری لعنتی نارنجی رنگی بود که نصفش از زیر تخت بیرون امده بود و امیر هم پاشو گذاشته بود روش ...فقط تند تند تو دلش صلوات میفرستاد و هرچی دعا بلد بود میخوند تا امیر نفهمه چه فاجعه زیر پاشه .
    - اره ...اره ...من میام عسلویه مشکلی ندارم ..
    امیر با چشمهای گرد شده گفت
    -یعنی تو جواب ات مثبت؟
    گیلدا که فهمید چه سوتی داده هول زده گفت
    -نه ...نمیدونم ...بعنی اره ...
    امیر پوف کلافه به گیجی دختر مقابلش زد
    -باشه تو میتونی تا هر وقت خواستی فکر کنی ..اگه جوابت مثبت بود باید تمام کارا ها سریع انجام بشه تا بیای اونجا.
    گیلدا بلند شد در اتاق باز کرد و هول هول گفت
    -باشه من مشکلی ندارم!
    امیر با خودش گفت این دختر چش بود چرا اینطور ی می کرد یعنی هیچ حرف و شرطی نداره از گیلدا سرتق بعید بخواد به این راحتی قبولش کنه.
    از جاش بلند شد و کت اش مرتب کرد که نگاهش به همون لبـاس زیر کذایی افتاد با چشمهای گرد شده به گیلدا نگاه کرد که در حال پس افتادن بود سریع با یک ببخشید از اتاق بیرون زد .
    گیلدا بعد رفتن امیر پشت در نشست دو دستی کوبید به سرش و با خودش گفت، خاک تو سرم...آخه این دیگه کجای دلم بزارم ...ابروم رفت ...اونم ههیچ کس نه امیر ...امیر ...
    دوتا دستاشو جلوی دهنش گرفت
    هیع ...قرار من زنش بشم ...عروس خان دایی...وای قیافه هنگامه و سهیلا دیدنی ...وای ...امیر ...نه خدایا ...دارم خواب میبینم .
    -گیلدا مادر بیا میخوایم شام بکشیم .
    با سری افتاده وارد پذیرایی شد خان دایی و باباش بالای سفره نشسته بودن کنار گلاره و درست روبه روی امیر نشست، اصلا روش نمشد تو صورت بقیه نگاه کنه ...اونا هم خیلی عادی داشتن شامشون میخوردن، داشت با خودش غر میزد چرا باید روبه رو امیر بشینه که دستی توی پشقاب اش پلو ریخت، سرشو بلا اورد که با چشمهای امیر مواجه شد دوباره سرشو پایین انداخت وقتی یاد افتضاح چند دقیقه پیشش افتاد .
    -خانم همون نوشابه نارنجی رو بده .
    با گفتن نارنجی غذا تو گلوی گیلدا پرید، باباش همیشه میگفت نوشابه زد حالا چه کلاسی داشت رنگ نارنجی که باید حتما میگفت نوشابه نارنجی .
    گلاره لیوان اب دست اش داد، آنی به امیر نگاه کرد اروم داشت غذاشو میخورد ولی چشاش میخندید، سرشو به غذاش گرم کرد وای خدا چرا گلهای پشقاب نارنجی بود ...چرا ترشی لیته ها هم نارنجی ...گلهای ریز سفره ...وای حالش داشت از هرچی رنگ نارنجی بهم میخورد ...دیگه سبزی رنگ قرمه سبزی رو هم نارنجی میدید.
    اون شب پر استرس و نارنجی تموم شد .
    وقتی سرشو رو بالش گذاشت داشت از اول صبح به اتفاقهای ریز و درشت اون روز فکر میکرد.
    -گیلدا تو جوابت مثبت؟
    به گلاره خیره شد ...از سر شب به تنها چیزی که فکر نکرده بود این بود که همه فکر میکردن عروس گلاره است ...وای خواهر کچولوش ...
    -نمیدونم ...فقط این میدونم اگه عروس خان دایی بشم دیگه هیچ کس به خودش جرات نمیده توهین و تحقیرم کنه، هنوز همه فاجعه پارسال یادشونه...همین امروز مامان میگفت لیاقت تو حتی اون بهداد عوضی هم نیست.، ولی حالا شاخ شمشادشون امده خواستگاری من.
    -پس دوسش نداری؟
    گیلدا فکر کرد به دوست داشتن امیر ...دلش پر کشید برای زمستون پارسال همون روز برفی که جرعت اعتراف به خودش داد.
     
    آخرین ویرایش:

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    *****
    وقتی دستام خالی باشه وقتی باشم عاشق تو ...غیر دل چیزی ندارم ...که بدونم لایق توست . ..دلم و از مال دنیا به تو هدیه داده بودم
    ..با تموم بی پناهیم به تو تکیه داده بودم....هر بلای سرم امد ...همه زجری که کشیدم ... همه رو به جون خریدم ....ولی ازتو نبریدم..........
    *****
    تا کمر درون کمد فرو رفته بود و با خودش غر غر میکرد که یک مانتوی درست حسابی نداره .
    -گیلدا هنوز حاضر نشدی ...امیر پایین منتظره. ...دنبال چی میگردی؟
    گیلدا کلافه پوفی کشید
    -من ...نمیدونم چی بپوشم ...!!
    -پس خودتم قبول داری لباسات همه عجق و وجق ان .
    دستشو به کمرش زد
    -تو هیچی از یک تیپ هنری نمیدونی. ..من لـ*ـذت میبرم از پوشیدن اون لباسها ...حس خوبی بهم میده!
    گلاره چشاشو ریز کرد و گفت
    -حس خوب ...الانم بپوش دیگه .
    گیلدا کلافه کنار کمد نشست و زانوهاشو بغـ*ـل کرد
    -خوب میدونی نمیشه... با اون لباسها می شم یک دختر بد ...میفهمی یک دختر بد یعنی چی!
    گلاره از انبوه لباسهای رنگی مانتوی رنگ تیره با روسری شبیه همون رنگ کشید بیرون و جلوی گیلدا گرفت .
    -بپوش ...دختر خوب ...
    نگاه گیلدا به مانتو افتاد مال گلاره بود ...بلند شد و تنش کرد، جلوی آینه ایستاد گلاره دیگه ای رو توی اینه دید.
    مامانش با عصبانیت در باز کرد .
    -دوساعت اون طفل معصوم جلوی در منتظره تو جلوی اینه مانور میدی، دبیا دیگه ظهر شد .
    حالش بد بود از گیلدای جدید، امیر با دیدنش پیاده شد و سلام کرد و با مامانش خوش و بشی کرد درست مثل مسخ شدها سوار ماشین شد حتی تو تصورشم نمی گنجید اونی که قرار مرد زندگیش بشه امیر، نگاهی بهش انداخت ...نه خود امیر بود با همون تیپ و ظاهر همیشگی، آقا منشانه، اصلا این لباس پوشیدنش بود که اون جنتلمن کرده بود ...یا ...نه از وقتی یادش بود امیر بزرگ و جنتلمن بود حتی شوهر خاله هاش اون امیر آقا صدا میزدن ...دلش شور افتاد، چرا انتخابش کرده ...نکنه میخواد انتقام بچه بازیهاشو ازش بگیره ...بعد به افکار پوچش خندش گرفت ...زندگی بود رمانهای عاشقانه همخونه ای نبود که بخواد واسه کل کل زن بگیره.
    اینقدر تو فکر و خیالات خودش غرق بود که نفهمید کی رسیدن به آزمایشگاه چرا هیچ حرفی برای گفتن نداشتن ....
    توی سالن کنارش روی نیمکت نشست، نگاهش به دختر و پسر روبه روش بود که دختره سرشو گذاشته بود رو شونه پسره و پسره هی پچ پچ میکرد و گاهی یواشکی بـ..وسـ..ـه ای روی موهاش میزد .
    به فیش تو دستش نگاه کرد که درشت نوشته بود 64.با پاش رو زمین ضرب گرفت .
    -حسام صدای تق تق چی؟ خوابم پرید .
    با چشای گرد شده به دختر لوس مقابلش نگاه کرد ...دیگه نوبرشو اورده بود از بـ..وسـ..ـه های حال به هم زن پسره بیدار نشده با صدای ارم پاشنه کفش اون خوابش پریده .
    عصبانی از جاش بلند شد کنار پنجره رفت از دور نگاهی به امیر کرد دست به سـ*ـینه بود به زمین زل زده بود وقتی نگاهش بهم گره خورد لبخندی زد .
    حالش بد بود از شیشه کثیف آزمایشگاه به مادر و بچه ای خیره شد که بلند بلند میگفت
    -مامان جان آمپولت که نمیخوان بزنن، باید بری اونجا فقط شماره یک تو بکنی، پسر خوبی باش .
    بچه هم گریه میکرد و میگفت
    -من جیش ندارم، بریم خونه قول میدم جیش میکنم ...من تو اون لیوانه جیش نمیکنم .
    مامان ام دست بچه رو می‌کشید به طرف دستشویی آزمایشگاه.
    گیلدا اروم با خودش گفت
    -کاش برای خوب بودن همه چی به راحتی جیش کردن تو لیوان بود تا گند زدن به همه آرزوهات.
    -شماره 64.
    نگاهی به برگه کرد و به طدف امیر رفت که داشن با شوهر اون دختر لوس حرف میزد، نزدیک که شد تشکر پسره رو شنید و بعد دست دختر رو گرفت رفت تو.
    -نوبت مابود؟
    امیر خونسرد گفت
    -آره...بنده خدا خانم حالش خوب نبود ...اجازه گرفت به جای ما رفتن .
    گیلدا پوف کلافه ای کشید .
    باید این روی خوب امیر تحمل میکرد ...همین کاراها رو کرده بود که خوب بود .
    ولی با حرص زیر لب گفت
    -دختره حالش از من بهتر بود فقط زیادی لوس بود.
    روشو انور کرد و ندید لبخند روی لبهای امیر که با خودش میگفت ، هنوز هم همون گیلدای .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    با سلام و تشکر از همه شما عزیزان که با خوب خوبتر همراه بودید، جا داره از همه شما عزیزان که پیام تشکر برام ارسال کردید تشکر کنم، همین که وقت با ارزش و گرنبهاتونو صرف خوندن خوب، خوبتر می‌کنید باعث افتخار و خوشحالی من، امیدوارم تا اخرین فصل با هم همراه باشیم .
    ******
    فصل دوم
    -ماشاالله. ..ماشاالله. ..مثل ماه شدی .
    -این عروس خوشگل از کجا پیدا کردی مرضی سادات.
    -دختر پری خواهر شوهرم . ..
    بـ..وسـ..ـه ای که زن دایی اش روی گونه اش گذاشت و رفت طرف آرایشگر زبون باز .
    به خودش توی آینه نگاهی انداخت ...صورت نقاشی شده و لباس پف سفید و تاج نگینی ...هه کجاش خوشگل بود.....دوست داشت از اون عروس برنزه ها باشه با موهای بلوند و لباس عروس جیغ قرمز... ولی حالا عروس ای بود مثل همه عروس ها.
    زبونی واسه خودش تو اینه در آورد ، بعد یکدفعه موقعیت خودشو فهمید و نگاهی با ترس به طرف زندایی و خانم آرایشگر انداخت که خدا دو شکر سرشون به حرف زدن گرم بود، نفس اسوده کشید که از تو آینه دختر شیربرنج شاگرد آرایشگر دید که با دهن باز و چشهای درشت شده داشت نگاش میکرد ، وای همین مونده اینم به عقل نداشته اش پی ببره، لبخندی از تو آینه بهش زد و بعد چشمکی حوالش کرد .
    زن دایی اش دون دون طرفش امد و شنل بلندی روی سرش انداخت که جلوی پاشم نمی دید، حتی جرات عقب کشیدن کلاه شنل ام نداشت تنها راهی که بهش دید داشت زمین بود که اونم از ترس کله پا نشدن بازوی زن دایی اش محکم چسبیده بود، حتی امیر ام ندبد وقط صداشو میشنید که راهنمایی اش میکرد طرف در باز ماشین.
    ماشین حرکت کرد و به طرف باغ خان دایی باورش نمی شد همین یک ماه پیش بود تو همین باغ آش پشت پای امیر بود با سهیلا و هنگامه چک و چونه میزد سر عروس امیر، حالا اون عروس خودش بود، ولی چرا خوشحال نبود.
    در باز شد امیر دستشو بند بازوش کرد، حس بدی داشت انگاری برق از تن اش رد شد ، صدا ها رو میشنید صدای ماچ های صدا دار خان دایی و قربون صدقه های خاله هاشو مامانش، بوی اسپند به مشامش خورد حس خفگی داشت زیر اون شنل توی گرمای مرداد.
    به جایگاه عروس رسید ولی به خاطر حضور عاقد نتونست اون شنل کذایی رو باز کنه .
    با سلام و تشکر از همه شما عزیزان که با خوب خوبتر همراه بودید، جا داره از همه شما عزیزان که پیام تشکر برام ارسال کردید تشکر کنم، همین که وقت با ارزش و گرنبهاتونو صرف خوندن خوب، خوبتر می‌کنید باعث افتخار و خوشحالی من، امیدوارم تا اخرین فصل با هم همراه باشیم .
    ******
    فصل دوم
    -ماشاالله. ..ماشاالله. ..مثل ماه شدی .
    -این عروس خوشگل از کجا پیدا کردی مرضی سادات.
    -دختر پری خواهر شوهرم . ..
    بـ..وسـ..ـه ای که زن دایی اش روی گونه اش گذاشت و رفت طرف آرایشگر زبون باز .
    به خودش توی آینه نگاهی انداخت ...صورت نقاشی شده و لباس پف سفید و تاج نگینی ...هه کجاش خوشگل بود.....دوست داشت از اون عروس برنزه ها باشه با موهای بلوند و لباس عروس جیغ قرمز... ولی حالا عروس ای بود مثل همه عروس ها.
    زبونی واسه خودش تو اینه در آورد ، بعد یکدفعه موقعیت خودشو فهمید و نگاهی با ترس به طرف زندایی و خانم آرایشگر انداخت که خدا دو شکر سرشون به حرف زدن گرم بود، نفس اسوده کشید که از تو آینه دختر شیربرنج شاگرد آرایشگر دید که با دهن باز و چشهای درشت شده داشت نگاش میکرد ، وای همین مونده اینم به عقل نداشته اش پی ببره، لبخندی از تو آینه بهش زد و بعد چشمکی حوالش کرد .
    زن دایی اش دون دون طرفش امد و شنل بلندی روی سرش انداخت که جلوی پاشم نمی دید، حتی جرات عقب کشیدن کلاه شنل ام نداشت تنها راهی که بهش دید داشت زمین بود که اونم از ترس کله پا نشدن بازوی زن دایی اش محکم چسبیده بود، حتی امیر ام ندبد وقط صداشو میشنید که راهنمایی اش میکرد طرف در باز ماشین.
    ماشین حرکت کرد و به طرف باغ خان دایی باورش نمی شد همین یک ماه پیش بود تو همین باغ آش پشت پای امیر بود با سهیلا و هنگامه چک و چونه میزد سر عروس امیر، حالا اون عروس خودش بود، ولی چرا خوشحال نبود.
    در باز شد امیر دستشو بند بازوش کرد، حس بدی داشت انگاری برق از تن اش رد شد ، صدا ها رو میشنید صدای ماچ های صدا دار خان دایی و قربون صدقه های خاله هاشو مامانش، بوی اسپند به مشامش خورد حس خفگی داشت زیر اون شنل توی گرمای مرداد.
    به جایگاه عروس رسید ولی به خاطر حضور عاقد نتونست اون شنل کذایی رو باز کنه .
    دوست داشت قیافه های همه رو ببینه بیشتر از همه سهیلاو هنگامه .
    -دوشیزه خانم گیلدا زمانی حاضرید به مهریه معلوم به عقد اقای امیر حسین سپهری فرزند پرویز در بیایید ...
    گیلدا با خودش گفت چه جسارت ها گفت پرویز نگفت پرویز خان، ندیده عاقده رو عاقل تصور کرد که تنها کسی که به خان دایی اش خانی نچسبوند.
    -عروس رفته گلاب بیاره.
    گلاب ...خیلی وقت بود بوش یادش رفته بود...نذری پزون شله زرد های مادر جانش، عطر گلاب و دارچین ...وقتی باباجان اش روی رزدی شله زرد ها خطهای بعلاوه قهوه ای دارچ

    دارچین میکشید ....آخ بابا جانش ...
    -برای بار دوم میگم وکیلم؟
    -عروس رفته گل بچینه .
    میتونست بگه نه میتونست انتقام مرگ باباجان بگیره ...اصلا باید قبل مرگ باباجان نقشه هاشو لو میداد...ولی هیچ کس حرف یک بچه ده ساله رو باور نمی کرد . ...آره باور نمیکردن مثل همون موقع که گفته بود شهرام شوهر خاله ایران ته باغ سیگار می کشید، مامانش بشگونش گرفت و خاله ایران دعواش کرد و آقا شهرام کینه گرفت تا زهر خودشو پارسال ریخت ....هیچ کس غیر باباجانش حرف هاشو باور نداشت .
    -عروس خانم برای بار سوم وکیلم شما رو به عقد و نکاح اقای امیر ....
    نذاشت حرفش کامل بشه و محکم و بلند گفت
    -بله...
    بی اجازه بزرگترها.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    ******
    چیک ...چیک ..امیر همیشه خوب بود از وقتی یادش بود از همون بچه گیها ...همون وقتهای که تابستون هاش کار میکرد تا کفش واسه رفیق اش بخره از وقتهای که همیشه شاگرد اول بود ...وقتهای که پسر نداشته خاله هاش و مامانش بود و دختر نداشته زن دایی اش ...همون وقتها که محرم لباس سیاه میپوشید و نیمه شعبون تو ریسه کشی مسجد برقش اش گرفت ...خوب بود. ..اینقدر که وسط معاقشه شب عروسیش وقتی پیر زن همسایه در زد که شوهرش سکته کرده، عروسش ول کرد و پیر مرد برد بیمارستان، امیر خوب بود و اصلا خود خواه نبود و این گیلدا رو میترسوند که همیشه بد بود خودخواه.
    ..چیک ...چیک...صدای قطرات اب فکر شو از گذشته به حمام که توش با لباس خواب ساتن نقره ای نشسته بود کشوند، فکرش از بله ای که داده بود به پچ پچ های دختر خاله هاش کشید که میگفتن
    -بایدم هول باشه، حتمآ جادو و جنبلش کرده که امده گرفتش وگر نه کی میومد این بگیره ...
    چرا دیگه حرص دادن اونا براش لذتی نداشت .
    و دوباره فکرش به چشم غره های مامانش کشید شد که وقتی بغلش کرد و به بهانه بوسیدن با حرص زیر لب گفت
    -چش سفیدی کردی می ذاشتی حرف عاقد تموم بشه ، نگن عروس هول.
    چه حس مزخرفی داشت وقتی حس میکرد یک خواب عمیق و طولانی که هیچ کس نیست تا بیدارش کنه.
    چقدر اون شب زود تموم شد وقتی انگاری هیچ خاطره ای نداشت، باورش نمی شد الآن عسلویه است و سط حموم خونه خودش، به کاشی های نیمه آبی نگاه کرد و صدای چیک چیک اب نمی ذاشت فکر شو متمرکز کنه.
    صدای تیک در اونو به خودش آورد و از جاش بلند شد با لبـاس زیر دوش اب سرد رفت میخواست بیدار شه واقعیت ببینه، مغز خواب رفته اش بیدار شه .
    حوله تزیین شده سفید باز کرد که تمام برگ گلها از لا به لاش ریخت حتما کار گلاره بود اون بلد بود از این کارهای شیک و قشنگ بکنه .
    با حوله روی اولین مبل نشست، مبل نوی که بوی چرم میداد.
    -حالت خوبه ببخشید دیشب مجبور شدم تنهات بذارم، بنده خدا تا الان درگیر نوار قلب و اکو ...آزمایش بود.
    ..نگاه امیر به صورت رنگ پریده گیلدا اقتاد
    -تو حالت خوبه؟
    -آره خوبم .
    خیلی سعی کرد لبخند بزنه نمیدونست موفق شده یا نه امیر تو آشپزخونه رفت بسته گوشتی در آورد
    - برو استراحت کن حالت خوب نیست، من یک چیزی واسه خوردن درست می کنم .
    گیلدا نگاهش به کشکول روی عسلی نشست که دختری با عشـ*ـوه روش نقاشی مینیاتوری شده بود، یادش بود وقتی مامانش این خریده بود و گلاره نظر داده بود
    - طرح ویکتوریا خیلی وقت از مد افتاده .
    آخ. ...مامانش لحظه آخر در گوشش گفته بود
    - زن زندگیت باشی ها ابروی منو نبری، تو الآن ابروی کل خاندانی، همه فامیل چششون به زندگی تو، پس ابرو داری کن .
    امیر داشت پیاز تو ماهیتابه ریز میکرد که گیلدا چاقو رو ازش گرفت
    -تو برو بخواب چند شب درست و حسابی نخوابیدی .
    امیر لبخندی زد .
    -اره خیلی خستم فردا هم تا شب پالایشگاهم، پس من میرم یک چرتی بزنم، بیدارم کنی .
    گیلدا سری تکون داد،می خواست زنانگی کنه، حس های بد بهش هجوم اوردن وقتی روی گوشیش عکس طلا با چشای لوچ شده روشن و خاموش می شد، باید فراموش می کرد ...خیلب چیز هارو ...
    نفسی کشید و چاقو رو محکمتر روی ورقهای نازک پیاز کشید، که پیاز به رنگ قرمز در امد،
    یا چاقو تازه عروس زیادی تیز بود، یا حواس عروس زیادی پرت .
    امیر نگاهشو به سقف دوخته بود و به این گیلدای جدید فکر میکرد و دلش برای دختر بچه سرتق با موهای پشت گوش زده تنگ شده بود جسارتی که گیلدای کوچولو داشت امیر 30 ساله نداشت، بوی پیاز داغ به بینیش خورد و چشاش گرم خواب شد .
    و ندید دختری از درد دستش روی شکمش مشت شده و قطرات اشک اش روی روغن های داغ صدای چلز و ولز می ده .
     

    تبلور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/14
    ارسالی ها
    127
    امتیاز واکنش
    493
    امتیاز
    206
    سن
    54
    *****
    با تردید انگشتشو روی فلش سبز رنگ کشید
    -الو ...
    -گیلدای بی‌شعور می دونی الآن چند وقت دنبالتم، کجایی تو ...چرا نمی یای کلاس؟
    گیلدا نفسی گرفت نمیدوست کار عاقلانه کرده بعد چند ماه جواب تلفن طلا رو داده . ..
    -تو باز مثل گاو سر تو انداختی پایین بدون سلام مسلسل وار شروع به وراجی کردی .!
    -نه مثل اینکه خدا روشکر خودتی فکر کردم مردی که یکدفعه غیبت ات زده، باز گند زدی کلاس ممنوع شدی؟
    گیلدا کلافه پوفی کشید،
    -حوصله اراجیف تو ندارم، بنال واسه چی دنبالمی؟
    -احمق جون خیر سرت دوست تم ها ...خوب نگرانت شدم. ..یهو غیبت زد ترسیدم !
    گیلدا تلفن به دست نشست، سرامیک های سرد آشپزخونه تو اون گرمای شهریور ماه عسلویه حس مور مور شدن بهش میداد.
    -طلا من حالم خوبه...ولی فک نکنم بتونم دیگه کلاس بیام !
    صدای سرخوش خنده طلا بلند شد .
    - اوه چه با کلاس حرف میزنی، ما عادت نداریم بانو مارو به اون فوحش هاتون دل خوش است...بی خیال بابا... این استاد فرزین دنبالت ها!
    گیلدا با چشای ریز شده به ردیف مورچه های راه افتاده کنار دیوار خیره شد ...دیگه چرا فرزین دنبالش بود، هیچوقت قیافه کچل استاد فرزین یادش نمیرفت وقتی واسه اولین بار باهاش اجرا داشت اینقدر با طلا شلوغ کاری کردن که از کلاس محرومشون کرد.
    -فرزین چرا دنبالمه؟
    -تو رو معرفی کرده واسه تیزر تبلیغاتی ..کلا تو خر شانسی ...فکن تو بشی یکی از مدل تبلیغاتی تلوزیون. .....این کانال گیلدا، داره تبلیغ شامپو می‌کنه. ..اون کانال گیلدا داره تبلیغ روغن می کنه ...تلوزیون ما هم خدای تبلیغ...باور کن از اون هنرپیشه دختر لوس چش رنگی هم معروفتر میشی .
    گیلدا فک کرد همینش مونده خان داییش تا تلوزیون روشن کنه هر کانال بزنه عروس اش ببینه .
    به این فکرش خنده اش گرفت .
    -طلا از طرف من از همه بچه خداحافظی کن من دیگه نمی یام کلاس .
    -چی ...یعنی چی ...بابا کفتر شانس امده رو شونت حالا میخوای پرش بدی!
    با عصبانیت از جاش بلند شد
    -طلا دیگه زنگ نزن ، چون به تلفونات جواب نمی دم ...ایندفعه کفتر شانس روم شاشیده....میبوسمت تو دوست خوبی بودی ...فوحش خورد ملس بود ...منو ببخش که بعضی وفتها اذیتت میکردم .
    طلا ناامیدانه گفت
    -نه جدیدی جدیدی یک چیزت میشه!
    گیلدا تلفن جلوی دهنش گرفت یک بـ*ـوس صدا دار کرد و گفت
    -خدا حافظ رفیق.
    تلفن رو کانتر گذاشت، مقابل پنجره ایستاد پیرزن همسایه زیر بغـ*ـل شوهر مریض اشو گرفته بود تو محوطه راش می برد .
    گیلدا فکر کرد پیرزن عاشق شوهرش یا واسه خوب بودن داره این کارا ها رو میکنه ....شایدم عادت کرده .
    مثل خودش که چه راحت عادت کرد به این گیلدای جدید .
    تلفن زنگ خورد، از خونه اشون بود دلش تنگ شده بود واسه باباش، چشم غره های مامانش ...حتی واسه شیرین عسل بازی های گلاره.
    با ذوق فلش سبز رنگ لمس کرد.
    -الو یک ساعت پشت خط ام چی عجب برداشتی ...با کی صحبت میکردی؟
    از درد چشاشو روهم گذاشت
    -سلام مامان خوبی؟
    -سلام نگفتی با کی صحبت میکردی؟
    -طلا بود .
    مامانش با عصبانیت تمام پشت تلفن داد زد
    -گیلدا نمی خوای بس کنی . ..وای ...وای ... گیلدا الان شوهرت میاد بجای که به فکر شام شب باشی و زندگیت با دوست های از خودت دیونه ترت حرف میزنی ...برو یک شام خوشمزه واسه شوهرت درست کن یکم آدم باش ...الهی بمیرم طلفی امیر تو اون گرما داره جون میکنه که تو خانمی کنی. ..گیلدا آخر هفته باید بیان اینجا خوب گوشهات باز کن همه فامیل خونه ماهستن تو آبروی خان داداشمی، درست رفتار کنی ...درست لباس بپوشی ...
    وگیلدا انگاری کر شده بود و پرده گوشش بسته هیچی نمی شنید و نگاهش به همون پیرزنی بود که چیز خنده داری واسه شوهرش تعریف میکرد از خنده هیکل تپلش تکون تکون میخورد، خیلی وقت بود نخندیده بود، ماشین امیر تو محوطه پیچید بهانه خوبی بود تا به نصیحت های پایان ناپذیر مامانش خاتمه بده .
    -مامان امیر داره میاد کاری نداری سلام برسون برای همه، فعلا خداحافظ.
    همون لحظه پیامی از طلا براش امد .
    -گیلدا اینقدر خل بازی در آوردی یادم رفت بگم' کامیار سراغ اتو گرفت'
    گوشی رو محکم به دیوار کوبید ...
    در باز شد امیر با چند پلاستیک وارد شد
    -سلام خوبی .
    و گیلدا فکر کرد دوباره تکرار ها شروع شد
    یک زن خونه بودن شام درست کردن ...شام خوردن،...فیلم های مزخرف تلوزیون دیدن و چای خوردن و بعد با چند خمیازه امیر و رفتن طرف توالت یعنی وقت خواب باید لباس خواب بپوشه و منتظر ادامه نقش زنانگیش.
    چرا زندگیش مثل فیلمهای چارلی چاپلین صامت بود، شاید کمی خودشو کم داشت، همون گیلدای بی زنانگی .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا