داستان زمستان مالیخولیایی 3 |zahrataraneh کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahrataraneh
  • بازدیدها 1,831
  • پاسخ ها 32
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahrataraneh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/03/20
ارسالی ها
222
امتیاز واکنش
595
امتیاز
266
پست بیست و نهم زمستان مالیخولیایی 2


با سردرد بدی ، سعی دارم هوشیاریه خودمو حفظ کنم . حس میکنم تمام این صداها و اتفاقات تحت تاثیر مواد روان گردان بوده . پدرام هم همین حس رو داره و داره از سردرد به خودش میپیچه .
زمین زیر پامون خشک و بی روح تر از هر زمان دیگه ای به نظر میرسه .
من سردمه و احتمالا پدرام هم همین حس رو داره .
روی زمین دراز میکشم و منتظر حداقل یه مرگ زودرس میمونم .
ساعتی میگذره و به جز هزیونای پدرام چیزی به گوش نمیرسه .
کم کم میشه گذر نسیم مایوس کننده ای رو حس کرد . هارمونیه رنگ های محیط رو به سبز آبی و بنفش و صورتی میره و اجسامی که از تاریکی بیرون میان ، رنگ های فسفری به خودشون میگیرن . حتی این تغییر رنگ توی کالبد ما دو تا هم دیده میشه .
به نظر میاد به دنیای جدید اومدیم و وارد بعد دیگه ای از زمان و مکان شدیم . ما توی این تغییرات بی اراده تر و ضعیف تر از اونی بودیم که بتونیم خودمون تصمیم بگیریم و انتخاب کنیم که چه بلایی به سرمون بیاد و چه احساسی داشته باشیم .
صدای در هم ریختن چند ساختمون رو میشه شنید و بعد توده ی گرد و غباری که بلند میشه . حتی رنگ آتش و جرقه ها رو میشه به خوبی دید . برجی بلند ، درست رو به روی ما دو موجود غریبه و وحشت زده ، فرو میریزه و اینو ما یاد آوری میکنه که تازه اول ماجراست .
احساس بدی بهم دست میده و حس میکنم دوباره مکافات و رنج شروع شده . حس شدیدی از مالیخولیا به سراغم میاد و منو از پا میندازه . حس میکنم موجودی رماتیسمی توی جسمم و فردی اسکیزوئید توی فکرم در حال تصمیم گیری برای آینده اس. اونا میخوان تقدیر منو به پست ترین شکل ممکن رقم بزنن .
پدرام اما ، به خاطر طبع مردونه اش ، بی توجه به وجود من ، به طرف صدا حرکت میکنه . اما بعد از چند قدم بر میگرده و به من خیره میشه . از پشت دیواره ی اشک آلوده چشمام ، به حماقت و تلاشش برای رفتن به سمت ماجرایی جدید خیره میشم .
پدرام کمکم میکنه که چند قدمی راه برم . وقتی به وسط مزرعه ی میرسیم تمام شهر با خاک یکسان شده و حتی گرد و غباری هم دیده نمیشه .
نه من و نه پدرام علاقه ای به حرف زدن نداریم . اصلا انگار ایده ای برای صحبت نداریم . همه چیز به اندازه ی کافی برامون تعجب بر انگیز و سرگرم کننده هست . علاوه بر اون ، این احساس تنهایی و بی هویتی به هردومون غلبه کرده . ما فقط همدیگه رو داریم .
چند قدم دیگه میریم و تلو تلو خوران خودمو ازش دور میکنم و تمام معده مو وسط مزرعه بالا میارم . ضعف شدیدی رو حس میکنم و همه چیز مات به نظر میرسه . پدرام با تعجب به محتویات معده ی من خیره میشه .
حس حقارت بهم دست میده و اونم انگار حسابی جا خورده . شایدم چندشش شده . تعجب میکنم . خب یه مشت استفراغ چندش چه جذابیتی برای اون داره ؟
از دیدن محتویات معده ام ، متعجب میشم و باورم میشه که اتفاقات عجیبی در جریانه .
پدرام با تعجب ، یکی از کاغذای کتابی که به صورت پخش و پلا و رشته رشته بالا آوردم رو از بین محتویات معده ام بر میداره و میگه : شبیه کتابای جامعه شناسیه.
_این جامعه شناسیه ماکس وبره . جلدش رو میبینی ؟
_اوه! آره ! تو این کتابو خورده بودی ؟
_نه ، اما یادمه یه زمانی خوندمش . اون زمان هم حس بدی نسبت بهش داشتم اما نمیتونستم از شر حرفاش خلاص شم . تصور کن ، توی خواب و بیداری ......
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست پایانی زمستان مالیخولیایی 3



    برش زمانیه 1400
    وقتی داشتی به این فکر میکردی که چقدر گذشته ها خوب بود و برای آینده طرح دوستی میریختی ، من نقشه ی انتقامو تموم کرده بودم .
    _پایان نامه ی هردومون تموم شده . چیزی بهتر از این نمیشه . عرفان حتی برای آخر هفته یه مهمونیه بزرگ تدارک دیده . برای بعد از ظهر وقت آرایشگاه دارم و میخوام زیبا ترین لباسامو بپوشم . باورم نمیشه به همین زودی ، روز ها سپری شد . اصلا فکر نمیکردم بتونم عرفان رو به دست بیارم . همه توی دانشکده به من غبطه میخورن .
    نگاهی به خودم توی آیینه میندازم . حسی توی دلم میگه : خب البته تو جذابی و این حق تو بود .
    من جذابم ؟ از نظر قیافه ، اندام ، هوش و طرز برخورد . خب دیگه چی ؟
    توی این دو ماه یه طیف متنوع از رنگ مو ها رو در نظر گرفته بودم که همگی اجرا شدن و تقریبا چیزی کم و کسر نبود اما برای جشن فارغ التحصیلی باید یه برنامه ی متفاوت بچینم . جدای از رنگ های فانتزی که عاشقشون هستم باید بیشتر تاثیر گذار باشه . چیزی که من خوب از پسش بر میام .
    گفت و گو ها متنوعی رو موقع برخورد با عرفان برنامه ریزی میکنم و با توجه به شرایط یک کدومشون رو پیش میبرم . هر موقع که در حال خرید لباس ، میکاپ و برنامه ریزی برای خوش گذرونی ها هستم به این گفت و گو ها فکر میکنم .
    _خب البته که تو تموم زندگیه من هستی ، من نیازی نمیبینم که دوست داشتنم رو بار ها تکرار کنم .
    غرور ، حسادت ، فخر فروشی . اینا فقط اسمایی هستن که روی رفتارام میذارن و میذارم .
    هیچ چیز ارزش اینو نداره که آدم لـ*ـذت سلطه بر اطرافیاش و زجر دادنشون رو از دست بده .
    چقدر احمق به نظر میرسن آدمایی که نسبت به موجوداتی که دوست دارم گذشت و ترحم نشون میدن . اونا رو باید جوری له کرد که ادب بشن و بفهمن دنیا مال همچین آدمای پپه ای نیست !
    قدم زنان از خونه خارج میشم . مدت زیادیه نسبت به همسایه ها بی توجه هستم . حتی ارزش اینو ندارن که بهشون سلام کنی . خاطره ی خوبی از معاشرت با هم محلی ها و همسایه ها ندارم . دلیلی نمیبینم که این ریسک رو به جون بخرم و دوباره بهشون رو بدم . بهتره اونا این بار به این فخر فروشی عادت کنن . این ظاهر سازیه من نیست . واقعیت اینه که ما یا من از اونا خیلی خیلی سر تریم .
    عرفان سه بار زنگ زده . با حالتی که مثل همیشه عادی جلوه میکنه جوابش رو میدم . اون دلیلی نمیبینه که بد عنق باشه یا به خاطر دیر جواب دادن غرغر کنه . چرا ؟ چون میدونه که من ممکنه از دستش برم . من خودم خودمو آنچنان توی نظرش ارزشمند کردم که حاضر نیست تحت هیچ شرایطی از دستم بده .
    مگه این عین دوست داشتن نیست ؟ مگه دوست داشتن مقدس نیست ؟ من به این جملات اعتقاد داشتم و مطمئن شدم که فقط از راه فخر فروشی و کثیف بودن به دست میاد . همه ی جلوه های زیبای عشق در ادامه ی یه خــ ـیانـت ، به وجود میاد در غیر این صورت چیزی به اسم عشق خود به خود امری ذهنیه که تواناییه تحقق پیدا کردن نداره ، چون اصولا با قوانین هستی در تضاده .
    برای شام به جمع هم رشته ای های عرفان ملحق میشیم . لباسای بعضا ست شده ، رفاقتای یکسان با اسمای مختلف و خنده دار . ژستای متنوع و مدل مو های گرون قیمت ، روی چهره های احمق و بی خاصیت تک تکمون . مدرکای بی ارزش و پوچ ، که فقط برای پز دادن چند تا بی عار و درد و ولخرج خوبه .
    دلیل اصلیه فخر فروشیه ما همینه . ما مطمئنیم که هیچی نیستیم . و اگر هیچ بودن خودمون رو کتمان نکنیم ، واقعا به نیستی میرسیم و از دور خارج .
    گاهی پیش میاد که من رو به خاطر نگاه های تحقیر آمیزم به آدما و مخصوصا دخترای دور و ورم سرزنش میکنن اما خوده عرفان هم میدونه که اگر این رفتار زشت من نبود تا الان اون منو از دست داده بود . من دارم عشق رو اجرا میکنم و خدای بزرگ توی این راه به من کمک میکنه و از گناهای من میگذره .
    لبخند های کثیفم ، پشت میکاپای زیبا و گرون قیمت ، اون قدر ها هم پلید به نظر نمیرسه .

    روزنامه ی صبح :
    سانحه رانندگی در شهرستان نیشابور سه کشته و دو مصدوم برجای گذاشت.
    به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ فرمانده انتظامی شهرستان .... با اعلام این خبر به خبرنگار ما گفت: ساعت 20:39 شب گذشته یک فقره تصادف فوتی بین یک دستگاه پژو با یک دستگاه موتورسیکلت در مسیر عشق آباد بخش میان جلگه به مرکز فوریت های پلیسی 110 اعلام شد.

    سرهنگ اکبر آقابیگی افزود: در بررسی های عوامل انتظامی در محل مشخص شد سرنشینان پژو ، پسر جوان 24 ساله و همسرش در دم فوت شدند. راکب جوان موتورسیکلت مصدوم و با کمک نیروهای امدادی به مراکز درمانی منتقل شدند.

    وی تصریح کرد: کارشناس تصادفات پلیس راه علت این حادثه را بی احتیاطی راننده پژو به دلیل تجـ*ـاوز به چپ اعلام کرده است.

    از آخرین برش زمانی هم خارج میشم . من میتونستم زندگی کنم و مثل خیلی از آدم ها به آرزوهام برسم ، میتونستم خوشبخت ترین دختر شهرم باشم ، میتونستم زیبا و آزاد به نظر برسم . میتونستم همه ی چیزایی که میخواستم رو داشته باشم . اما هر بار به تونلی از آینده پرت میشدم و نتیجه ی آرزوهای پوچم رو به وضوح میدیدم . نه به وضوح یه فیلم یا یه کتاب مصور . اما صدایی توی ذهنم میپیچید که میگفت واقعا ارزشش رو نداره .
    من اسمش رو مالیخولیا میذارم و این بیماریه عذاب اور رو تنها عامل نجات زندگیم میدونم . زندگی ای که دیگه هیچ وقت تموم نمیشه و هر بار با تجربه ها و دریافت های جدیدی ، با کیفیت جدیدی به من برگردونده میشه .


    پایان
     

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    خسته نباشید قفل شد
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا