کامل شده داستان کوتاه عهدی که شکست | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نطرتون راجع به موضوع رمان چیه؟

  • خوب و متوسطه

    رای: 0 0.0%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • اصلا خوب نیست و افتضاحه!

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
-مامان؟
از چشم‌های آقای مهدوی که ما رو از توی آینه می‌پایید نگاه گرفتم.
- جون مامان؟
کمی خودش رو به سمت صندلی کشید، می‌خواست کنار سینا بشینه؛ گذاشتمش روی صندلی، کنار سینا که مشغول ماشینش بود. یه نگاه به چشمای مشتاق دریا کرد و ماشینش رو به طرفش گرفت. با تردید نگاهی به ماشین کرد و یه نگاه به من؛ با باز و بسته‌کردن چشمام بهش فهموندم مشکلی نداره.
شروع به بازی با هم کردند. همین که دیگه سینا اذیتش نمی‌کرد، خودش کلی بود.
به آینه چشم دوختم که دوباره با چشم‌های آقای مهدوی که همه‌جوره این‌ور رو در نظر داشت روبرو شدم؛ فوری از هم نگاه گرفتیم.
- آدرس خونه‌تون کجاست؟
-شما لطف کنید ما رو گلزار پیاده کنید.
- چرا؟ هوا گرمه.
دستی به سر دریا کشیدم و همون‌طور که بهش نگاه می‌کردم، گفتم:
- راستش می‌خوایم با دریا بریم بستنی بخوریم.
- جدی؟ ما هم می‌تونیم بیایم؟
-اختیار دارید، بفرمایید.
یه جورایی خوشحال شدم که گفت ما هم میایم؛ چون تنهاخوردن زیاد نمی‌چسبه، اون هم وقتی مجبور باشی همزمان دهن خودت و بچه بستنی بچپونی!
چند دقیقه‌ای گذاشت تا جلوی یکی از بستنی‌فروشی‌های همون اطراف رسیدیم.
آقای مهدوی با لبخند گفت:
- این مغازه از آشناهای منه، شما چی می‌خورید؟

-من خودم می‌گیرم.
اخمی کرد و گفت:
- حالا شما بگید، حساب می‌کنیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- یه بستنی میوه‌ای و یه قیفی، ممنونم.
-خواهش می‌کنم.
سپس رو کرد به سینا و گفت:
- سینا تو بستنی می‌خوری؟
-آره، من بدَنی شکلاتی می‌خوام.
خندید و خطاب به من گفت:
- هنوز نمی‌تونه "س" بگه، همه "س"هاش رو "د" میگه.
خندیدم و چیزی نگفتم. آقای مهدوی برای خودش آب هویج خرید. بستنی من و دریا رو داد، بعد رفت بستنی خودش و سینا رو آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    سینا رو برد جلو تا حواسش باشه جایی رو کثیف نکنه.
    کاسه‌ی بستنی رو بین پام گذاشتم و محکم گرفتمش، قاشقی توش زدم و توی دهان دریا گذاشتم؛ عاشق بستنی بود!
    یه‌کم از بستنی قیفیم خوردم و دوباره یه قاشق دهن دریا گذاشتم. یهو دیدم لپم خیس شد. دستی به لپم کشیدم که دیدم بستنی بهش مالیده شده. وقتی می‌خواستم بستنی رو تو دهن دریا بذارم، خم شدم و لپم به بستنی مالیده شده بود.
    با یادآوریش خندیدم و گفتم:
    - آقای مهدوی، میشه یه دستمال بهم بدید؟
    بهم نگاه کرد، چند لحظه با چشم‌های گردشده میخم شده بود که قهقهه‌ی بلندی زد و جعبه‌ی دستمال کاغذی رو جلوم گرفت.
    چند تا دستمال برداشتم، لپم رو پاک کردم و ادامه‌ی بستنیم رو خودم و همزمان هم تو دهن دریا می‌ذاشتم.
    بعد از تموم‌شدن بستنی و پاک‌کردن سر و صورت دریا، به آقای مهدوی گفتم:
    - چه‌قدر شد آقای مهدوی؟
    اخمی کرد و گفت:
    - مهمون منید.
    -نه، چه‌قـ...
    -خانم هرچه‌قدرم تلاش کنید من پولی نمی‌گیرم!
    اخمی کردم، روم رو برگردوندم و گفتم:
    - اصلا نباید به شما می‌گفتم.
    خندید و ماشین رو راه انداخت.
    -آدرس؟
    -میدون رسالت، دورشهر.
    نمی‌دونم چرا لبخندی روی لبش نشست. کمی سرعتش رو زیاد کرد. اون‌قدر از توی آینه بهش نگاه کردم که متوجه نشدم کی رسیدیم. با خودم فکر کردم که الان میگه چه‌قدر این هیزه؛ از اول مسیر تا آخرش نگاه ازم بر نمی‌داره.
    -خب کوچه‌ی؟
    شماره‌ی کوچه رو که گفتم، لبخندش پررنگ‌تر شد، وا چش شده! دقیقه‌ای نکشید که جلوی در خونه بودیم. در رو باز کردم و دریا رو بغـ*ـل کردم. از شیشه‌ی ماشین سرم رو کردم تو و ازش تشکر کردم. در ماشین رو بستم و کلید رو از توی کیفم درآوردم و وارد ساختمون شدم. دریا رو گذاشتم زمین؛ تا حدودی یاد گرفته بود از پله‌ها بالا و پایین بره. کمکش می‌کردم تا بتونه همه‌ی پله‌ها رو طی کنه. واحد ما توی طبقه‌ی دوم یه ساختمون چهارواحدی بود. در واحدمون رو باز کردم و وارد شدیم و در رو پشتم بستم. چادر و کیفم رو روی دسته‌ی مبل راحتی رها کردم. نگاهم دور خونه چرخید؛ همه‌چیز سر جاش بود. دکور قهوه‌ای کرم خونه‌م بهم آرامش می‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    به سمت آشپزخونه که دید کاملی به سمت پذیرایی و تلویزیون داشت، رفتم و زیر قابلمه‌ی خورشت رو خاموش کردم. کبریت زدم و زیر قابلمه‌ی برنج رو روشن کردم تا گرم بشه. دکمه‌های مانتوی مشکیم رو باز کردم، به همراه کیف و چادرم روی ساعدم انداختم و به سمت اتاق رفتم. از در که وارد می‌شدی، فرش فیروزه‌ای‌رنگ اتاق نظرت رو جلب می‌کرد. روبروی در یه پنجره بود که دقیقا زیرش یه تخت یک‌نفره گذاشته بودم. یه میز مطالعه هم کنارش بود و رو به روش هم یه کمد سفیدرنگ بود. سمت چپ کمد یه جالباسی کوچیک بود، وسایلم رو روش گذاشتم و روسریم رو در آوردم. زیر لباس‌هام یه شلوار گشاد آبی داشتم به علاوه یه تیشرت سورمه‌ای.
    موهای بلندم رو بالا بستم و رفتم توی آشپزخونه. دیدم دریا داره از روی صندلی میز ناهارخوری بالا میره. به سمتش دویدم و فوری بغلش کردم که نیفته. (ابراز احساسات ) و گفتم:
    - چه‌قدر شیطون شدی تو؟
    تلفن خونه زنگ خورد، همون‌طور که دریا بغلم بود تلفن رو برداشتم:
    - بله؟
    -سلام.
    -سلام مامان جان، چه‌طورید؟
    -ممنون عزیزم، تو خوبی؟ دریا خوبه؟
    - خوبیم، چه خبر؟
    -خبری نیست، تو چه خبر؟ هنوز به پیشنهادم فکر نکردی؟
    -پیش من هم خبری نیست. من خیلی فکر کردم، من قصد ازدواج ندارم؛ نمی‌خوام دریا زیر دست ناپدری بزرگ بشه.
    - ولی...
    وسط حرفش پریدم و گفتم:
    - مامان جان، ما در این مورد خیلی با هم صحبت کردیم؛ حرف من دو تا نمیشه.
    -خیلی خب، بالاخره که مثل مهرداد تسلیم می...
    جا خوردم؛ مهرداد چه زود ازدواج کرد!
    - کیانا مادر، من...
    -مامان، فکر می کنید من ناراحت شدم؟ نه، تازه خیلی هم خوشحالم که یه نفر تونسته جای من رو بگیره و مهرداد رو سرگرم خودش کنه تا دیگه دنبال من و دخترم نیاد.
    در واقع هم همین بود، با اینکه خیلی مهرداد رو دوست داشتم؛ ولی حاضر نبودم جلوی ازدواجش رو بگیرم و در عوض اون دخترم رو ازم بگیره. خوشحال بودم که یکی دیگه می‌تونه در کنارش باشه تا جای خالی ما رو حس نکنه و یاد خاطراتی که باعث خشمش میشه نیفته.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - خوبه، کاری نداری مادر؟
    -نه مامان جان، خداحافظ.
    -خداحافظ.
    ***
    از ترس داشتم سکته می‌کردم؛ از طرفی گریه‌های دریا، از طرف دیگه سینای بی‌هوش و سر خونیش که روی پام بود. خانم سعادتمند، یکی از مربی های مهد، به آمبولانس زنگ زد.
    امروز خانم رضایی، مهد رو به من و خانم سعادتمند و خسروی سپرده بود. قبلا هم این مسئولیت رو پذیرفته بودیم؛ ولی نمی‌دونم چی شد که از سینا غافل شدیم و از پله‌ها افتاد.
    وقتی آمبولانس از در بیرون رفت، به داخل ساختمون رفتم؛ از ترس دست و پام می‌لرزید. شماره‌ی آقای مهدوی رو پیدا کردم و گرفتم.
    -بله؟
    -الو سلام آقای مهدوی، کمالی هستم.
    -سلام خانم، خوب هستید؟ اتفاقی افتاده؟ صداتون خیلی مضطربه.
    -نه، چیزی نیست؛ یعنی...یعنی راستش سیناجان خورد زمین، بردنش بیمارستان.
    با داد گفت:
    - کدوم بیمارستان؟
    با دادش انگار بهم تلنگر زد، همون‌طور که گریه می کردم گفتم:
    - بیمارستان خرم، خودتون رو زود برسونید.
    -باشه، دارم میام.

    و قطع کرد. سوار ماشین خانم سعادتمند شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    -حالش خیلی بده؟
    -نه، پرستار گفت وضعش وخیم نیست. به پدرش زنگ زدی؟
    -آره، زنگ زدم، گفت زود میاد. مهد رو به کی سپردی؟
    -خسروی.
    -خوبه.
    سریع به بیمارستان رسیدیم، پیاده شدم و به همراه برانکارد سینا همه‌جا رفتم؛ حتی تا لحظه‌ای که سرش رو بخیه می‌زند بالای سرش بودم.
    به خاطر ضربه و بدن نحیف و ضعیفش بی‌هوش شده بود. دستش رو گرفتم و روی صندلی نشستم؛ گرم و کوچول موچولو بود!
    در با ضرب باز شد و آقای مهدوی آشفته تو چارچوب در ظاهر شد. به احترامش بلند شدم و سلام کردم.
    با نگرانی گفت:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    -پدر یکی از بچه‌ها اومده بود، سینا فکر کرد شمایید. یه لحظه ازش غافل شدیم که اومد تو حیاط، از پله‌ها سر خورد.
    کنارش روی صندلی رو به روی من نشست و دستی به مو‌های مشکی سینا کشید؛ چشم‌های قهوه‌ای‌رنگ سینا به پدرش رفته بود و ته‌چهره‌ی پدرش رو داشت.
    - من واقعا شرمنده‌م.
    - نه، این چه حرفیه؟ پسر من سالی یه بار باید یه جاش آسیب ببینه تا اون سال تموم شه.
    متعجب گفتم:
    - واقعا؟ بهش نمیاد این‌قدر شیطون باشه!
    سری تکون داد. سینا پلکش تکون خورد و به‌هوش اومد. یه‌کم بر و بر آقای مهدوی رو نگاه کرد، بعد فوری دستش رو دور گردنش آقای مهدوی حلقه کرد و اون رو با قدرت به سمت خودش کشید. با این کارش هردومون رو به خنده انداخت.
    -من دیگه میرم برگه‌ی ترخیصش رو بگیرم، گمونم مرخصه.
    -نه، خودم میرم.
    -نمیشه، هزینه‌هاش به عهده‌ی مهده.
    -ولی...
    -از اون روز من دیگه پشت دستم رو داغ کردم، من رفتم.
    صدای خنده‌اش رو شنیدم. لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم. به نظر من مردونه می‌خندید؛ یعنی اینکه به اندازه می‌خندید، برعکس مهرداد که خنده‌اش بند نمی‌اومد.
    سرم رو به اطراف تکان دادم تا این افکار از سرم دور بشه. هزینه‌ها رو از کارتی که خانم سعادتمند بهم داده بود، حساب کردم و برگه‌ی ترخیص رو گرفتم. به سمت اتاق سینا توی بخش اطفال رفتم. درش رو باز کردم و فقط سرم رو داخل بردم و گفتم:
    - مرخصی آقا سینا، اگه بدونی چندنفر رو نگران کردی.
    نیشش رو برام باز کرد که خندیدم و در رو بستم. نفس عمیقی کشیدم؛ سنگینی نگاهی رو از پشت در حس می‌کردم، شاید هم من توهم زده بودم!
    به طرف در ورودی رفتم. خانم سعادتمند رو همون موقع فرستادمش مهد. وارد حیاط شدم، دستم رو از زیر چادرم به کمرم زدم. الان باید چه‌طور برمی‌گشتم؟ نه کرایه تاکسی داشتم، نه ماشین!

    -خانم کمالی، خانم کمالی؟ کیانا خانم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    متعجب برگشتم و به عقب نگاه کردم؛ نمی‌دونستم از اینکه من ر به اسم صدا زده بود تعجب کنم، یا از اینکه با اون قد و قواره‌ش از ته راهروی بیمارستان تا در ورودی می‌دوید. کلی راه با سینا دوید تا بهم رسیدند. عقل تو کله‌ی این مرد نیست؟ بچه‌ای رو که تازه مرخص شده و سرش ضرب دیده می‌دوونه؟
    - اتفاقی افتاده؟ چرا بچه رو می‌دَوونید؟
    لبخند درب و داغونی زد و گفت:
    - ماشین دارید؟
    متعجب از سوال بی‌موردش گفتم:
    - چه‌طور؟!
    - بگید.
    -نه راستش، با تاکسی میرم دریا رو بردارم از مهد که برم خونه.
    حالا یکی نبود بهم بگه پولت کو؟
    - ما می‌رسونیمتون.
    ته دلم غنج رفت، چه‌قدر این مرد قدرشناس بود؛ پسرش رو آوردم بیمارستان می‌خواد جبران کنه.
    لبخند ملیحی زدم و گفتم:
    - مزاحم نمیشم.
    یه لبخند گل و گشاد زد و گفت:
    - مراحمید، روم رو زمین نندازید.
    سری تکون دادم و بدین ترتیب قبول کردم.
    با هم سوار پرشیای سفیدش شدیم. سینا یه‌کم درد داشت که من رفتم جلو و روی پام نشوندمش و کلی خندوندمش. مسیر خیلی زود طی شد. از ماشین پیاده شدم و از آقای مهدوی خداحافظی کردم.
    - خداحافظ آقای مهدوی.
    -مگه برنمی‌گردید؟
    -نه، چه‌طور؟
    با دلخوری مشهودی گفت:
    - مگه قرار نبود با هم برگردیم؟
    -با هم؟ نه.
    - ولی دیروز با هم برگشتیم.
    چشم‌هام گرد شد؛ این چرا همچین شده؟
    -خب...خب اون‌ دیروز بود، امروز امروزه.
    یهو سینا جهید لب پنجره و گفت:
    - خاله، بیا دیگه، من ‌می‌خوام با دریا بازی کنم.
    -ولی نمیشه عزیزم. فردا که اومدی مهد باهاش بازی کن.
    لب ورچید و گفت:
    - نه، من امروز می‌خوام باهاش بازی کنم.
    عاجزانه به آقای مهدوی نگاه کردم که دیدم ابروش رو بالا انداخته و پیروزمندانه نگاهم می‌کنه. یه لحظه یاد مهرداد افتادم؛ اون هم این‌طوری نگاهم می‌کرد.
    پوفی کردم و گفتم:
    - نمیشه سیناجان.
    -خاله.
    جوری مظلومانه گفت «خاله» که نتونستم دلش رو بشکونم.
    - خیلی خب.
    -آخ جون!
    با خوشحالی لبخند روی لبم اومد. به سمت مهد رفتم و وارد ساختمان شدم. همه در و دیوارها پر از تصاویر بچگونه بود.
    - خانم رضایی؟
    -اومدی کیانا جان؟ حال سینا چه‌طوره؟ خیلی نگران بودم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - حالش خوبه خوبه، الان توی ماشین پدرشه. من می‌تونم دریا رو ببرم؟
    -آره خیلی‌وقته ساعت کاری تموم شده، دریا هم خیلی بی‌قرارته.
    -قربونش بشم، خداحافظ خانم رضایی.

    دریا رو برداشتم و به سمت ماشین رفتم. دریا رو روی صندلی عقب گذاشتم. خواستم سوار شم که آقای مهدوی گفت:
    - بیاید جلو، بچه‌ها برن عقب راحت بازی کنند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    با شک در جلو رو باز کردم و نشستم. صدای بچه‌ها بالا گرفته بود.
    - حالش خوب شد.
    متوجه نشدم کی رو میگه:
    - بله؟
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - سینا رو میگم، سرگرم شد دردش یادش رفت.
    - آهان.
    - یه سوال بپرسم ناراحت نمی‌شید؟
    یه‌کم توی جام جا‌به‌جا شدم و گفتم:
    - نه، بفرمایید.
    - با همسرتون چی‌کار کردید؟ به همین راحتی رهاتون کرد؟
    جا خوردم؛ اصلا به اون چه ربطی داشت؟
    یه‌کم مکث کردم که گفت:
    - قصد فضولی نداشتم.
    دقیقا همون حرفی که توی دادگاه هم زد. چه اشکالی داشت بدونه؟
    - راستش بعد از دادگاه با دریا رفتیم مسافرخونه، چند هفته‌ای رو اون‌جا موندیم تا اینکه از مادرشوهرم خبر گرفتم که بی‌خیالمون شده.
    - چه‌طور؟
    - قراره ازدواج کنه.
    - واقعا؟ به این زودی؟!
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - آره، به همین زودی.
    - ناراحت نیستید؟
    - نه، چرا باید ناراحت باشم؟ تازه خیلی هم خوشحالم که یکی تونسته سرش رو گرم کنه، وگرنه هرطوری بود می‌خواست دریا رو ازم بگیره.
    - شما چی؟ نمی‌خواید ازدواج کنید؟
    - معلومه که نه!
    جا خورد و گفت:
    - چرا آخه؟
    نیم‌نگاهی از آینه به دریا کردم و گفتم:
    - نمی‌خوام دخترم زیر دست ناپدری بزرگ شه.
    - اگه...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - دیگه نمی‌خوام راجع به این موضوع حرف بزنیم.
    - باشه.
    روی ترمز زد؛ رسیده بودیم. پیاده شدم و دریا رو بغـ*ـل کردم. رو کردم به آقای مهدوی و گفتم:
    - خداحافظ.
    - خاله، خاله؟
    -جان خاله؟
    - میشه فردا دُبح هم بیاید؟
    جلل الخالق! آخه بچه چه‌قدر پررو؟
    - نه خاله‌جان، نمیشه.
    - خاله‌جون، تو رو خدا!
    نمی‌خواستم دلش رو بشکنم؛ ولی با این حال گفتم:
    - نمیشه عزیزم.
    سینا لجوجانه گفت:
    - بابا، تو روخدا تو بگو.
    - خانم کـ...
    - نه اصلا و ابدا!
    آقای مهدوی یکم این پا و اون پا کرد تا گفت:
    - کیانا خانم، خونه‌ی ما اون در قرمزِ هست. من که باید سینا رو برسونم، شما رو هم می‌رسونم.
    منم پافشاری کردم؛ نمی‌شد چون یه زن تنهام آویزون یه مرد بشم:
    - نه نمیشه.
    - خانم دارم میگم ما اون‌جاییم، حداقل دل این پسر ما رو نشکنید.
    اخمی کردم و گفتم:
    - نمیشه، شکل خوبی نداره.
    - ما چی‌کار داریم به شکلش؟
    - خاله تو رو خدا!
    یه‌کم فکر کردم؛ امروز چهارشنبه بود.
    - امروز که چهارشنبه‌ست، شنبه خبرتون می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - شماره‌م رو که دارید؟
    سری تکون دادم.
    ***
    «دو سال بعد»
    دو سال از آشنایی من و علی می‌گذره؛ بعد از این مدت نسبتا با هم صمیمی شده بودیم. این دوسال که گذشت، پیش‌دبستانی سینا تموم شد و ارتباط ما هم خیلی کمتر شد. خیلی کم همدیگه رو می‌دیدیم؛ ولی اتفاقاتی که این اواخر می‌افتاد من رو خیلی شکاک کرده بود. این چند ماه اخیر، هر جایی با دریا می‌رفتم به طرز عجیبی می‌دیدم علی هم اون‌جاست؛ مثلا یه بار که رفته بودیم شهربازی یا اون دفعه که رفته بودیم پارک. اینکه همه جا باید علی رو می‌دیدم، فکر رو خیلی مشغول کرده بود؛ این چندهفته خیلی بهش فکر می‌کردم.
    امروز جمعه بود و تعطیل بودم.
    - مامان مامان؟
    - جانم عزیزم؟
    - گودید داله زنگ ‌می‌خوله. (گوشیت داره زنگ می‌خوره.)
    گوشی رو از دستش گرفتم؛ شماره ناشناس بود.
    - بله؟
    - سلام، خانم کمالی؟
    - سلام خودمم، بفرمایید.
    - می‌خواستم ببینم اگه بشه همدیگه رو یه جا ببینیم و راجع به یه چیزی با هم صحبت کنیم.
    - ما همدیگه رو می‌شناسیم؟
    -من شما رو می‌شناسم؛ ولی شما منو یادتون نمیاد.
    - خب معرفی کنید.
    - باید حضوری همدیگه رو ببینیم، پشت تلفن نمیشه.
    صدای نازکش خیلی آشنا بود.
    - خب کجا؟
    - کافه الوند.
    الوند؟ همون‌جایی که مهرداد رو با اون دخترِ دیدم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - ساعت چند بیام؟
    - هفت شب.
    - دیره.
    - پس پنج، خوبه؟
    -آره، امروز؟
    - نه، فردا.
    - باشه، می‌بینمتون.
    - خداحافظ.
    - خداحافظ.
    یعنی کی بود؟ صداش چه‌قدر آشنا می‌زد.
    ***
    «علی»
    -یعنی بگم؟
    -چی رو بگی بابا؟
    یه نگاه به سینا کردم که کنارم روی مبل نشسته بود.
    - سینا؟
    - بله؟
    - هیچی.
    - بابا بهم دیکته میگی؟
    - بده من کتابت رو.
    ازش کتابش رو گرفتم و شروع به دیکته‌گفتن کردم. کاش مونا کنارم بود و اون مسخره‌بازی‌ها رو در نمی‌آورد. سینا باید در کنار مادر و پدرش بزرگ می‌شد، نه اینکه فقط من کنارش باشم.
    - بابا آب داد، اسد با یک سبد انار آمد.
    -بابا کلمه بگو، از صفحه‌ی اول.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - آزاده، امین، بابا، مامان.
    یهو از دست نوشتن برداشت.
    - بابا؟
    - جانم؟
    -مامان مونا دیگه برنمی‌گرده؟
    هول شدم، چی باید بهش می‌گفتم؟ حقیقت یا دروغ؟
    - بابا فقط بهم دروغ نگو.
    - نه، دیگه برنمی‌گرده.
    خوشحال گفت:
    - نمیشه خاله کیانا بیاد جای مامان مونا؟
    چشم‌هام گرد شد؛ این بچه به کجاها فکر کرده!
    - بشین درست رو بخون، چی‌کار داری به این کارا؟
    دفترش رو ول کرد و اومد روم پام نشست و گفت:
    - بابا، خاله کیانا و دریا بیان خونه‌مون؟
    - سینا؟
    - بله بابا.
    - تو می‌خوای کیانا جای مامانت بیاد؟
    با ذوق نیشش رو باز کرد، سر تکون داد و گفت:
    - آره، اون خیلی مهربونه و غذاهاش خیلی خوشمزه‌ست، تازه من می‌تونم با دریا بازی کنم.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - خیلی خب، برو دیکته‌ت رو بنویس تا فکرام رو بکنم.
    اون روز لبخند از روی لبش پاک نشد و «خاله کیانا» و «دریا» ورد زبونش بود. بالاخره اونم مادر می‌خواست، نمی‌تونستم خودخواه باشم؛ گرچه منم به کیانا بی‌میل نبودم، همین که مثل یه مرد جلوی مشکلاتش ایستاده یه ویژگی قابل توجه بود.
    تصمیمم رو گرفته بودم. بهش میگم؛ ازش درخواست ازدواج می‌کنم.
    ***
    «کیانا»
    «شنبه»
    لباس مناسب پوشیدم تا به سر قرار برم. دریا رو به خانم سعادتمند سپرده بودم.
    توی کافه نشستم که دیدم فقط یه خانم توش نشسته؛ خیلی آشنا بود. وارد که شدم، برام دست تکون داد. کافه‌ی کوچیکی بود. روبروش نشستم. چهره‌ی بانمکی داشت؛ گونه‌های برجسته با چشم‌های مشکی‌رنگ که در کنار شال مشکیش خیلی به چشم می‌اومد. چهره‌اش بیشتر معمولی تا جذاب. نمکی بود و به دل می‌شست؛ ولی خیلی بی‌روح و رنگ‌پریده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا