- عضویت
- 2017/06/07
- ارسالی ها
- 1,909
- امتیاز واکنش
- 53,694
- امتیاز
- 916
-مامان؟
از چشمهای آقای مهدوی که ما رو از توی آینه میپایید نگاه گرفتم.
- جون مامان؟
کمی خودش رو به سمت صندلی کشید، میخواست کنار سینا بشینه؛ گذاشتمش روی صندلی، کنار سینا که مشغول ماشینش بود. یه نگاه به چشمای مشتاق دریا کرد و ماشینش رو به طرفش گرفت. با تردید نگاهی به ماشین کرد و یه نگاه به من؛ با باز و بستهکردن چشمام بهش فهموندم مشکلی نداره. شروع به بازی با هم کردند. همین که دیگه سینا اذیتش نمیکرد، خودش کلی بود.
به آینه چشم دوختم که دوباره با چشمهای آقای مهدوی که همهجوره اینور رو در نظر داشت روبرو شدم؛ فوری از هم نگاه گرفتیم.
- آدرس خونهتون کجاست؟
-شما لطف کنید ما رو گلزار پیاده کنید.
- چرا؟ هوا گرمه.
دستی به سر دریا کشیدم و همونطور که بهش نگاه میکردم، گفتم:
- راستش میخوایم با دریا بریم بستنی بخوریم.
- جدی؟ ما هم میتونیم بیایم؟
-اختیار دارید، بفرمایید.
یه جورایی خوشحال شدم که گفت ما هم میایم؛ چون تنهاخوردن زیاد نمیچسبه، اون هم وقتی مجبور باشی همزمان دهن خودت و بچه بستنی بچپونی!
چند دقیقهای گذاشت تا جلوی یکی از بستنیفروشیهای همون اطراف رسیدیم. آقای مهدوی با لبخند گفت:
- این مغازه از آشناهای منه، شما چی میخورید؟
-من خودم میگیرم.
اخمی کرد و گفت:
- حالا شما بگید، حساب میکنیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- یه بستنی میوهای و یه قیفی، ممنونم.
-خواهش میکنم.
سپس رو کرد به سینا و گفت:
- سینا تو بستنی میخوری؟
-آره، من بدَنی شکلاتی میخوام.
خندید و خطاب به من گفت:
- هنوز نمیتونه "س" بگه، همه "س"هاش رو "د" میگه.
خندیدم و چیزی نگفتم. آقای مهدوی برای خودش آب هویج خرید. بستنی من و دریا رو داد، بعد رفت بستنی خودش و سینا رو آورد.
از چشمهای آقای مهدوی که ما رو از توی آینه میپایید نگاه گرفتم.
- جون مامان؟
کمی خودش رو به سمت صندلی کشید، میخواست کنار سینا بشینه؛ گذاشتمش روی صندلی، کنار سینا که مشغول ماشینش بود. یه نگاه به چشمای مشتاق دریا کرد و ماشینش رو به طرفش گرفت. با تردید نگاهی به ماشین کرد و یه نگاه به من؛ با باز و بستهکردن چشمام بهش فهموندم مشکلی نداره. شروع به بازی با هم کردند. همین که دیگه سینا اذیتش نمیکرد، خودش کلی بود.
به آینه چشم دوختم که دوباره با چشمهای آقای مهدوی که همهجوره اینور رو در نظر داشت روبرو شدم؛ فوری از هم نگاه گرفتیم.
- آدرس خونهتون کجاست؟
-شما لطف کنید ما رو گلزار پیاده کنید.
- چرا؟ هوا گرمه.
دستی به سر دریا کشیدم و همونطور که بهش نگاه میکردم، گفتم:
- راستش میخوایم با دریا بریم بستنی بخوریم.
- جدی؟ ما هم میتونیم بیایم؟
-اختیار دارید، بفرمایید.
یه جورایی خوشحال شدم که گفت ما هم میایم؛ چون تنهاخوردن زیاد نمیچسبه، اون هم وقتی مجبور باشی همزمان دهن خودت و بچه بستنی بچپونی!
چند دقیقهای گذاشت تا جلوی یکی از بستنیفروشیهای همون اطراف رسیدیم. آقای مهدوی با لبخند گفت:
- این مغازه از آشناهای منه، شما چی میخورید؟
-من خودم میگیرم.
اخمی کرد و گفت:
- حالا شما بگید، حساب میکنیم.
لبخندی زدم و گفتم:
- یه بستنی میوهای و یه قیفی، ممنونم.
-خواهش میکنم.
سپس رو کرد به سینا و گفت:
- سینا تو بستنی میخوری؟
-آره، من بدَنی شکلاتی میخوام.
خندید و خطاب به من گفت:
- هنوز نمیتونه "س" بگه، همه "س"هاش رو "د" میگه.
خندیدم و چیزی نگفتم. آقای مهدوی برای خودش آب هویج خرید. بستنی من و دریا رو داد، بعد رفت بستنی خودش و سینا رو آورد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: