داستان کوتاه گربه های ولگرد|نسترن 83 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

cinder

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/21
ارسالی ها
4,447
امتیاز واکنش
35,494
امتیاز
856

  • از وقتی انجا را مثلا از او رهن کرده بودم قرار مان این بود که برای خودش جایی پیدا کند . من تمام خوراکی هایی را که در طول هفته از هر جا جسته و دزدیده بودم به او دادم و گفته بودم برود .
    سرش را تکان داده بود و رفته بود اما سر شب همینکه همه ی خوردنی هایش تمام میشد برمی گشت.
    همیشه برای پیدا کردن اذوقه تنبل بود .شاید هم بیشتر به خاطر حرکات تند و جنون امیزش بود یا چشمهای خاص و خیره و دهان بزرگ و و بینی پهن و خوکی فرمش یا چه می دانم گردن کوتاه و چاقش .
    دبده بودم که اغلب از او می ترسیدند و دور می شدند این بود که نمی توانست گدایی کند . میان اشغال ها هم خیلی چیز درست و حسابی و قوت داری پیدا نمی شد و اغلب گرسنه می ماند .
    اما انگار رگ خواب من دستش اومده باشه هر بار که گرسنگی بهش فشار میاورد میومد پیش من !
    خوب می دونست هرگز نمیتونم در مقابل اون چشمای مـسـ*ـت دوام بیارم.
    شاید رو همین استدلال بود که وقتی از همه جا مونده و رونده میشد ،یاد من میافتاد.
    چند بار می خواستم بشینم جدی باهاش حرف بزنم تا اگه منو میخواد پا پیش بذاره اما ... خوب که فکر می کردم می دیدم اون با وجود جاذبه هایش نهایتا یه ولگرد بود که حتی واسه تامین خودش هم به من وابسته بود حالا من چطور می تونستم واسه یه عمر،زندگی بهش تکیه کنم .....نه ....اون کسی نبود که اهل خونه ،زندگی و تشکیل خانواده باشه.
    پیش من که می امد هن و هنی می کرد و تا با ادا و اشاره و لب و لوچه بفهماند گرسنه است ،هر چه نزدم بود به او می دادم و او سریع همه را می بلعید و بعد از انکه نگاه حاکی از،قدرشناسیشو به چشمام می دوخت درست مثل یه گربه دور میشد ، می رفت و
    و البته باز هم پیدایش میشد .
    چیزی که خوب از عهده اش بر می امد پیدا کردن کارتن های بزرگ و سالم از جلوی انبار و مغازه های لوازم خانگی بود .انها را تا اینجا که بیرون شهر بود می اورد و اینطور سعی می کرد محبتم رابه خود جلب کند .
    خلاصه اینبار، طوری وانمود کردم که بین من و او یک مسئله مهم و مالی در میان است و بدون تکیه بر حس زنانگی ام تاکید کردم که دیگر نباید بیاید.انوقت یک برگه ی بزرگ و دستنویس بی ربط نشانش دادم و بعد از اینکه نوک انگشتش را با زغال تیره کردم گفتم این جا را انگشت بزن .
    با شادی همیشگی اش لبخندی زد که چشمهای کشیده ی سرخش گوشه های باریکی پیدا کردند و چین های اطراف چشمش عمیق تر شد و مثل همیشه که به هیجان می امد هنی کرد و چهار انگشتش را سیاه کرد و به پای کاغذ کشید و نگاهم کرد .
    من هم لبخندی زدم و ارام گفتم حالا تو باید بروی .مطیعانه سرش را کج تکان داد هن دیگری کرد و چهار دست و پا و خیزان طوریکه سرش به سقف نخورد از درون کارتن یخچال فریزر به سمت در بازش رفت و بیرون جهید و درش را کیپ کرد .
    بلند گفتم اینطور نه کمی میان لبه هایش فاصله بگذار و انوقت نوری صبحگاهی مثل تیغه ای تیز و سرد به درون تابید و اریب روی صورتم افتاد .
    سرما توی لایه های کهنه پاره های تنم نفوذ کرده بود .سرم را توی یقه ام فرو کردم و کلاه را تا چشمهایم کشیدم و انگشت هایم را جلوی بخار بی جان گلویم نگه داشتم تا ذره ای گرم شوم .
    می خواستم لااقل تا قبل از رسیدن کامیون های تفکیک زباله چرتی بزنم می دانستم این سرما و بی خوابی ،گرسنگی را شدید تر می کند و گرسنگی روز را طولانی تر .
    چشم هایم را بستم و در خودم جمع شدم و مدتی همینطور به غباری که در باریکه ی نور درون کارتن می رقصیدند نگاه کردم .
    طولی نکشید که او برگشت و اهسته دریچه ی کارتن یخچال فریزر را باز کرد.
    ملتمسانه به من که توی خودم مچاله بودم نگاه کرد و با سرفه هایی که لبخندش را می شکست هن هنی کرد و ساکت شد .
    بازم اون احساس لعنتی !
    اه ...از این همه ضعف خودم بیزار بودم.
    نگاهش کردم ، در چشمهای درشت و تیله ای رنگش برقی از شادی می درخشید .
    کاغذ دستنویس را که با انگشت سیاه کرده بود مچاله کردم و به بیرون پرت کردم و بلندگفتم بیا تو .
    اهسته مثل کودکی شاد به درون خزید و بی رمق کنار من دراز کشید .سرم را به گردنش چسباندم و در حالیکه به صدای خس خس خشک سـ*ـینه اش گوش می دادم او را به طرف خودم کشیدم و در گرمای تب همیشگی اش خوابیدم .

 
  • پیشنهادات
  • Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    :aiwan_lggight_blum:خسته نباشید:aiwan_lggight_blum:

    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا