کامل شده داستان کوتاه بوران|Aida Farahani کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آیدا.ف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
5,830
امتیاز واکنش
35,457
امتیاز
1,120
سن
20
مهران با اکران دنبال او راه افتاد و پشت کلبه رفت. برف همچنان به شدت می‌بارید؛ اما باد نمی‌آمد. پیرزن پتوی زمخت سورمه‌ای رنگی را که با دقت به زمین وصل شده بودند کنار زد و منبع هیزم‌هایش را نشان آن دو داد. قطعه‌های بزرگ چوب بسیار سنگین بودند. پیرزن و فریبا دو قطعه بردند و مهران هم خم شد و سه قطعه برداشت و بعد هم دوباره پتو را به زمین وصل کرد.
فریبا زیر برف قدم می‌زد و وقتی مهران را دید که در کاپشنش مانند پاندایی تپل هیزم‌ها را داخل می‌برد، خنده‌اش گرفت و برای سرگرمی چند گوله‌ای برف درست کرد و آن‌ها را پشت سر هم به مهران زد.
مهران هیزم‌ها را داخل گذاشت و به سمت او برگشت که با یک گلوله برف بزرگ درست میان چشم‌هایش مواجه شد. اخم‌هایش را در هم کشید و صورتش را پاک کرد؛ سپس خم شد و گلوله برفی درست و سمت فریبا پرتاپ کرد. فریبا جا خالی داد و هم خم شد تا گلوله‌ای درست کند که مهران به سمتش سه گلوله‌ی دیگه انداخت. بازی که حالت جدی و جنگی داشت، کم کم پر از شوخی و خنده شد. خنده‌هایشان همه جا را پر کرده بود و گوله‌های برفی از این سمت به آن سمت به پرواز در می‌آمدند.
ملوک از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد و در دلش خدا را شکر می‌کرد که بین آن دو صلح بر قرار شده. آن دو آنقدر این بازی را تکرار کردند تا دستانشان بی‌حس و بارش برف شدید‌تر شد. فریبا می‌خندید؛ اما چهره مهران هنوز خشک بود.
فریبا تلفنش را از جیبش در آورد. ساعت ده صبح بود، به کسی هم نمی‌توانست زنگ بزند چون آنتن نمی‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    فریبا:
    - مامانم حتما تا حالا نگران شده! قرار بود بهش زنگ بزنم.
    سپس از مهران که کنار آتش نشسته بود، پرسید:
    - تو چی؟
    اخم‌های مهران در هم رفت.
    فریبا:
    - خب؟
    - همه‌شون مردن.
    فریبا با وحشت گفت:
    - همه‌شون؟ تو یک روز؟ چه‌جوری؟
    - مامانم شمالیه، دو هفته پیش که عروسی خاله‌ام بود رفتن شمال، من نرفتم، چون کار داشتم. هوا برفی بود، ماشینشون تو جاده لیز خورد و رفتن ته دره.
    - خیلی شانس آوردی!
    مهران پوزخند زد:
    - آره، چه شانسی!
    - من خبری از مرگ مامان و بابات نشنیدم.
    - تا حدودی تونستم جلوی انتشار اخبار رو بگیرم.
    فریبا آه کشید:
    - آدم‌های مهم توی زندگی ما زیاد هستن؛ ولی وقتی متوجه حضورشون میشیم که دیگه پیشمون نیستن و رفتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    و سپس از پیرزن پرسید:
    - ملوک خانوم، شما چی؟ چرا تنها زندگی می‌کنید؟
    - والا، چهار تا بچه داشتم، دخترم تو نوزادیش سیاه سرفه گرفت و مرد، پسرهام هم همه‌شون تو جنگ شهید شدند. شوهرم هم دو سال پیش عمرش رو داد به شما.
    مهران به پیرزن نگاه کرد. او هم سختی کشیده بود.
    حتی بیش‌تر از او!
    سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود، از فریبا پرسید:
    - چرا اون شب از گروه جدا شدی؟
    آه از نهاد فریبا بلند شد:
    - بابام نقاش بود و عاشق کشیدن غروب خورشید. اون روز که غروب خورشید رو دیدم، دلم هواش رو کرد؛ از بقیه دور شدم که یکم حال و هوام عوض شه که گم شدم.
    - مگه بابات...
    - بابام شیش سال پیش تو خواب مرد. شب خوابیدیم و صبح که پا شدیم، دیدیم هر چی صداش می‌زنیم جواب نمیده، بدنش یخ زده بود. وقتی نبضش رو گرفتیم، دیدیم که مرده.
    اشکی از گونه‌اش پایین چکید. مهران کلافه بلند شد و کنار پنجره رفت. برف کم کم بند می‌آمد. وقتش بود که بروند. پسر جوانی سراسیمه به سمت آن‌ها می‌آمد و نفس نفس می‌زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    - این دیگه کیه؟
    پسر به در کوبید.
    - خاله، خاله در رو باز کن!
    ملوک در را باز کرد.
    - چی شده؟
    - خاله اهالی دارن وسایل‌شون رو جمع می‌کنن.
    - چرا؟ فردا باید می‌رفتیم.
    - اخبار گفته فردا بوران بیشتر میشه. ما هم تصمیم گرفتیم الان بریم.
    - کی می‌ریم حالا خاله؟
    - یک ساعت دیگه.
    - این که خیلی زوده! من آماده نیستم باید اثاثم رو جمع کنم.
    - خاله من باید برم به ننه‌ام کمک کنم. خدافظ!
    - به سلامت!
    سپس در را بست و رو به مهران و فریبا کرد و گفت:
    - بدویین. باید کمکم کنید.
    و سپس به آن دو توضیح داد که چه کار باید کنن. همه به جنب و جوش افتادند و کارهایی که پیرزن گفته بود را انجام دادند. تا یک ساعت بعد همه چیز را آماده کردند و به همراه کوله باری از وسایل پیش بقیه اهالی رفتند و پایین رفتن از کوه را آغاز کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    تعدادشان زیاد نبود و کم‌تر از بیست نفر بودند. همگی با هم از کوه پایین می‌رفتند و چون وقت زیادی نداشتند و باید تا شب به دامنه می‌رسیدند، این کار را به سرعتی انجام دادند. جمع آنان دوستانه‌تر از بچه‌های فیلمبرداری بود؛ به طوری که مانند یک خانواده بسیار بسیار بزرگ به نظر می‌رسیدند.
    خواهرزاده‌ی پیرزن به سمتشان آمد و گفت:
    - من شما‌ ها رو می‌شناسم. شما(مهران)توی کفاش‌خونه بازی کرده بودین و شما(فریبا) هم توی سریال "در به در" نقش سمیرا رو بازی می‌کردین. میشه بهم یه امضا بدین؟
    و سپس تکه‌ای کاغذ و خودکار به سمتشان گرفت. فریبا اول آن را گرفت و امضا زد و سپس کاغذ را به مهران داد.
    مهران اخم به صورت نداشت؛ اما چهره اش هنوز جدی بود.
    مهران:
    - اسمت چیه؟
    - محمود. اسمم محموده.
    مهران اول روی آن چیزی نوشت و بعد امضایش کرد.
    - دستتون درد نکنه.
    و سپس به سمت پدر و مادرش دوید تا امضا را به آن‌ها نشان دهد. پدر و مادرش سواد نداشتند و او مجبور شد نوشته مهران را برایشان بخواند.
    " محمود عزیز، هیچ‌وقت بزرگ‌ترین دارایی‌ات رو فراموش نکن، پدر و مادرت از هزار تا مروارید و طلا هم با ارزش‌ترن. حسابی ازشون مراقبت کن و هرگز ناراحتشون نکن؛ چون اون موقع‌ست که وقتی رفتن، حسرت روزهایی رو می‌خوری که پیشت بودن و قدرشون رو ندونستی."
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    پدر محمود که آدم شوخی بود. گفت:
    - آ بارک الله پسر، حالا به حرف این آقا بازیگره گوش کن و این بقچه رو هم بیار.
    و سپس بقچه بادمجانی رنگی در بغلش انداخت. پدر و مادر محمود خندیدند و محمود هم غرولندکنان از آن‌ها جلو زد.
    دختر پنج ساله‌ای محمود را دید و سمت مادرش دوید.
    - مامان، مامان نگاه! محمود سبیل در آورده.
    با صدای بلند دخترک نگاه چند جوان و دو پیرمرد سمت محمود چرخید. محمود بیچاره صورتش را پشت بقچه پنهان کرد و به جلو خیره شد.
    یکی از دوستان محمود سمتش رفت و به بازوی او مشت زد:
    - پَ بالاخره سیبیل درآوردی داش محمود. از وقتی برف اومده، ندیدمت. سیبیل‌های منو مسخره می‌کردی؟
    فریبا با خنده گفت:
    - چقدر بیچاره رو اذیت می‌کنن!
    آن‌ها چون سریع پیش می‌رفتند، درست وقتی به دامنه رسیدند که بچه‌های فیلمبرداری، داشتند وسایل‌شان را در ون‌ها می‌گذاشتند. میزان بارش برف در دامنه بسیار کم و دانه‌های برف همه کوچک و ریز بودند.
    فریبا رو به ملوک گفت:
    - واقعا ازتون ممنونم! نمی‌دونم اگه شما نبودید ما می‌خواستیم چی کار کنیم؟ شرمنده اگه ناراحت‌تون کردیم.
    ملوک:
    - این چه حرفیه؟ دشمنت شرمنده باشه دخترم.
    مهران سمت آن دو رفت و جدی گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    - دستتون درد نکنه ملوک خانم.
    ملوک:
    - همه دارن میرن تو ماشین، شما هم بهتره برین تا جاتون نذاشتن.
    مهران و فریبا از ملوک خداحافظی کردند و به سمت ون‌ها دویدند.
    همه با ناراحتی و در سکوت آنجا نشسته بودند و فکر می‌کردند که چه بلایی سر فریبا و مهران آمده که با چهره خندان فریبا و صورت مهران روبرو شدند که سوار ون می‌شدند.
    معین با خوشحالی داد زد:
    - مهران! تو زنده‌ای!
    و سپس خود را جلو کشید و او را محکم و دوستانه بغـ*ـل کرد.
    مهران:
    - بقیه برگشتن؟
    - آره! به غیر از شما دو تا! فکر کردیم مردین. چجوری زنده موندین؟
    در ون بسته شد و راننده شروع به حرکت کرد.
    فریبا خندید:
    - داستانش درازه.
    یکی از عوامل صحنه گفت:
    - حالا کلی راه تا تهران مونده، تعریف کنید.
    همه حرفش را تایید کردند.
    فریبا:
    - خب، اوایل که می‌رفتم برفی نمی‌اومد و خیالم راحت بود؛ اما یهو دیدم توفان شده و برف و باد و همه چی از آسمون می‌ریزه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    معین گفت:
    - به قول خارجی‌ها از آسمون سگ و گربه می‌باریده.
    همه با تعجب به او نگاه کردند.
    معین:
    - آقا اصلا ولش کن! فریبا خانوم حرفتون رو بزنید.
    - خلاصه کلی این‌ور و اون‌ور رفتم و سعی می‌کردم راهم رو پیدا کنم که یهو یک کلبه دیدم. یک پیرزن مهربونی هم توش زندگی می‌کرد. وقتی رفتم تو دیدم یک نفر با یک کاپشن مشکی پف‌دار زیر کرسی خوابیده.
    نسترن:
    - آقای جلیلوند بودند؟
    ***
    مهران:
    - یادمه یک بار بچه بودم، بعد بابام زد پشتم و گفت:
    - دیگه وقتشه پسر جون. می‌خوام ببرمت کلاس موسیقی ازت یک استاد بسازم.
    حالا من چهار سالم بود و تنها هنری که اون موقع بلد بودم این بود که کجا باید برم دستشویی کنم؟ بعضی وقت‌ها هم سیستمم یک ذره ارور می‌داد، تا مامانم می‌دید دارم اشتباهی یه جای دیگه می‌رم، دمپاییش رو پرت می‌کرد تو سرم، دیگه سیستمِ خودش درست می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    خلاصه ما با بابامون رفتیم کلاس موسیقی. من دلم می‌خواست برم اون چیزهایی که دکمه‌هاش رو فشار میدی یاد بگیرم، از اون پیانو‌ها؛ داشتم می‌رفتم تو اتاق پیانو یهو بابام کشیدم تو اتاق سنتور. دله دلن دله دلن دلن! آقا من اصلا کفم برید. نیم ساعت بعد از تو سنتور بیرون اومدیم، من گفتم:
    - بابا پیانو!
    اصلا نمی‌شنید! یقه‌ام رو گرفت بردم کجا؟ تار و سه تار. یک ساعت و نیمی هم اونجا موندیم دیگه کم مونده بود جا هم بندازیم تا فردا صبح همون‌جا بشینیم. خلاصه ان‍قدر از این کلاس به اون کلاس رفتیم که دیگه پیانوییه رفت. دیگه من هم سرم گیج گیجی می‌رفت که بابام پرسید:
    - خوب پسرم کدوم‌شون رو دوست داشتی؟
    دستش رو گرفتم و گفتم:
    - فقط بریم خونه، بریم!
    جمعیت خنده‌ای سر دادند و برایش دست زدند. تمام این تصاویر از تلویزیون پخش می‌شد.مردی با شباهت بسیار به مهران فقط با گونه‌ها و بینی سرخ، پشت مغازه تلویزیون فروشی، ایستاده بود و با تعجب به تلویزیون نگاه می‌کرد. صدای متعجب و لهجه‌دارش در سالن سینما پیچید:
    - باع! مو اون تو چی کار مُکُنُم؟
    سپس لحنش را تغییر داد و نیشش را باز کرد.
    - اوهو! چه قِشِنگُم اون تو!
    تماشاچیانی که این صحنه را می‌دیدند قهقهه‌ای سر دادند. مهران هم با لبخند در فاصله‌ای نه چندان دور از فریبا، میان جمعیت نشسته بود و فیلم را نگاه می‌کرد. اکران فیلمشان بود.
    مرد داخل فیلم گفت:
    - فقط یه اوخده (یخورده) اونجا چاق می‌زُنُم!
    همان موقع تلفن مهران داخل پرده سینما یا بهتر است بگویم، اصغر، بلند شد. نوکیای مشکی رنگش را درآورد. موبایلش را تازه خریده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    با دستپاچگی گفت:
    - دِهَه، چیجوری جِواب بدم؟
    و سر انجام دکمه پاسخ را فشار داد و گوشی را روی گوشش گذاشت. ناگهان داد زد:
    - آ قربون تو برُم خدا! نوکرتُم! زِنُم خوب شده. خدا شکرت، شکرت!
    و سپس شروع به دویدن در خیابان کرد. دوربین بالا و بالاتر رفت و نمایی کلی از تهران به جا گذاشت و سر انجام با آهنگی شاد و محلی تمام شد.
    حاضرین در سینما از جایشان بلند شدند و دست زدند. مهران و بقیه بازیگران گوشه‌ای مخصوص ایستادند تا با مردم عکس بگیرند یا امضا بدهند.
    پسری بسیار لاغر و قد بلند با دوستانش سمت مهران آمد و گفت:
    - ما خیلی دوستت داریم آقای جلیلوند. شما خیلی باحالین!
    سپس تمامشان دور مهران جمع شدند و سلفی گرفتند. پسری سمت فریبا آمد و با او عکس گرفت. سپس دختر پانزده ساله‌ای به سمتشان آمد و درخواست کرد که با هردویشان یک عکس بگیرد. مهران و فریبا کنار هم ایستادند و دختر هم جلویشان ایستاد و عکس گرفت. کار خسته کننده‌ای بود؛ ولی بالاخره تمام شد. مهران از همه‌ی عوامل صحنه تشکر کرد و سوار ماشینش شد.
    در میان راه، پشت چراغ قرمز ایستاده بود. کودکی شش ساله به سمت ماشینش آمد و پنجره مهران را به صدا درآورد.
    مهران پنجره را پایین کشید و یک عدد ده هزارتومانی به کودک داد.
    - بیا عمو جون!
    پسر با خوشحالی جیغ زد:
    - وای! از این پول سبز‌ها! آخ جون!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا