- عضویت
- 2017/02/07
- ارسالی ها
- 5,830
- امتیاز واکنش
- 35,457
- امتیاز
- 1,120
- سن
- 20
مهران با اکران دنبال او راه افتاد و پشت کلبه رفت. برف همچنان به شدت میبارید؛ اما باد نمیآمد. پیرزن پتوی زمخت سورمهای رنگی را که با دقت به زمین وصل شده بودند کنار زد و منبع هیزمهایش را نشان آن دو داد. قطعههای بزرگ چوب بسیار سنگین بودند. پیرزن و فریبا دو قطعه بردند و مهران هم خم شد و سه قطعه برداشت و بعد هم دوباره پتو را به زمین وصل کرد.
فریبا زیر برف قدم میزد و وقتی مهران را دید که در کاپشنش مانند پاندایی تپل هیزمها را داخل میبرد، خندهاش گرفت و برای سرگرمی چند گولهای برف درست کرد و آنها را پشت سر هم به مهران زد.
مهران هیزمها را داخل گذاشت و به سمت او برگشت که با یک گلوله برف بزرگ درست میان چشمهایش مواجه شد. اخمهایش را در هم کشید و صورتش را پاک کرد؛ سپس خم شد و گلوله برفی درست و سمت فریبا پرتاپ کرد. فریبا جا خالی داد و هم خم شد تا گلولهای درست کند که مهران به سمتش سه گلولهی دیگه انداخت. بازی که حالت جدی و جنگی داشت، کم کم پر از شوخی و خنده شد. خندههایشان همه جا را پر کرده بود و گولههای برفی از این سمت به آن سمت به پرواز در میآمدند.
ملوک از پنجره بیرون را نگاه میکرد و در دلش خدا را شکر میکرد که بین آن دو صلح بر قرار شده. آن دو آنقدر این بازی را تکرار کردند تا دستانشان بیحس و بارش برف شدیدتر شد. فریبا میخندید؛ اما چهره مهران هنوز خشک بود.
فریبا تلفنش را از جیبش در آورد. ساعت ده صبح بود، به کسی هم نمیتوانست زنگ بزند چون آنتن نمیداد.
فریبا زیر برف قدم میزد و وقتی مهران را دید که در کاپشنش مانند پاندایی تپل هیزمها را داخل میبرد، خندهاش گرفت و برای سرگرمی چند گولهای برف درست کرد و آنها را پشت سر هم به مهران زد.
مهران هیزمها را داخل گذاشت و به سمت او برگشت که با یک گلوله برف بزرگ درست میان چشمهایش مواجه شد. اخمهایش را در هم کشید و صورتش را پاک کرد؛ سپس خم شد و گلوله برفی درست و سمت فریبا پرتاپ کرد. فریبا جا خالی داد و هم خم شد تا گلولهای درست کند که مهران به سمتش سه گلولهی دیگه انداخت. بازی که حالت جدی و جنگی داشت، کم کم پر از شوخی و خنده شد. خندههایشان همه جا را پر کرده بود و گولههای برفی از این سمت به آن سمت به پرواز در میآمدند.
ملوک از پنجره بیرون را نگاه میکرد و در دلش خدا را شکر میکرد که بین آن دو صلح بر قرار شده. آن دو آنقدر این بازی را تکرار کردند تا دستانشان بیحس و بارش برف شدیدتر شد. فریبا میخندید؛ اما چهره مهران هنوز خشک بود.
فریبا تلفنش را از جیبش در آورد. ساعت ده صبح بود، به کسی هم نمیتوانست زنگ بزند چون آنتن نمیداد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: