کامل شده رمان کوتاه یک روز برای یک زن | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
به نام خدا

نام داستان : یک روز برای یک زن
نام نویسنده : دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر : اجتماعی - تراژدی
جهتِ شرکت در مسابقه‌ی داستان کوتاه

557_7.png

خلاصه :
پنج ماه پیش..
روزی شوم و ننگین. روزی که مرد خانه با فرار، غیرت را برای همسرش تبدیل به تنها واژه‌ی بی‌معنی کرد.
خیانتی سوزناک که مهری زد بر سـ*ـینه تنهای زن خانه.
زندگی فروپاشیده، گویا خُلق روزگار نویسنده زندگی به تنگ آمده است.
آرزوهای سوخته. خوشبختی نافرجام. گم شده در پس آینه‌ها.
زنی بی‌گـ ـناه در ستیز با هــ ـوس زهرآگین رئیسش.
دنیایی بی‌رحم و سرد. دنیایی که در کودکی نجوا می‌کردنند "زیباست". حال آن زیبایی‌ها کجاست؟
آیا زن تن به آن خواسته ذلت بار می‌دهد؟!

سخنی با خواننده:
این داستان در کنار این که یک روز از زندگی سخت؛ اما معمولی یک زن را روایت می‌کند، تا آن جا که فضای داستان می‌پذیرفت، مشکلات جامعه و مردم را نیز هم در خودش گنجانده است.
ممکن است با خواندن این داستان حوصله خیلی‌ها سر برود؛ اما اگر دل‌تان یک داستان در مکتب رئالیسم، باورپذیر و پندآموز می‌خواهد، پیشنهاد می‌کنم این داستان را از دست ندهید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    - سه سه تا؟
    - نه تا.
    - دو پنج تا؟
    - ده تا.
    - هشت هفت تا؟
    کودک به فکر فرو رفت. سرش را پایین انداخت و زیر لبی نام بردن تمامی مضرب‌های عددِ هشت را شروع کرد. فرزانه همان طور که لباس‌های بیرونش را می‌پوشید به دخترش گفت:
    - چند بار بهت گفتم ترتیبی حفظ نکن؟ می‌خوای خانم معلمت باز هم ازم شکایت کنه؟
    دختر بچه سرش را بالا گرفت و با لحن شیرینش گفت:
    - مامانی آخه اگه من نمره کم نگیرم که تو نمیای مردسه، میای؟
    فرزانه مقنعه سفیدِ دختر را روی روپوش مدرسه با عجله مرتب کرد و گفت:
    - تو که می‌دونی من سرِکارم مامان.
    - اما مامانی‌های دوست‌هام هر روز میان مردسه.
    فرزانه کیفِ صورتی رنگ دخترش را به او داد و در حالی که جلوی آینه می‌رفت تا خودش را حاضر کند گفت:
    - جدول ضرب رو خوب یادبگیر تا یه روز بیام و برات کادو بیارم، الان هم برو پیش خاله فهیمه صبحانه‌ات رو بخور.
    کودک از شادی جیغی کشید و به طرف پذیراییِ خانه دوید. هنوز از اتاق خارج نشده بود که ناگهان ایستاد و با ناراحتی پرسید:
    - مامانی، بابایی هم میاد مردسه؟
    فرزانه دکمه‌های مانتوی بلندش را بست و دستش را به نشانه‌ی بی‌حوصلگی روی پیشانی‌اش گذاشت. چند ماهی می‌شد که شوهرش مسعود به خاطر مشکلات زندگی از خانه فرار کرده بود و هیچ تماسی با کسی نداشت؛ اما کودکانش هنوز این موضوع را درک نکرده بودند. فکر کرد که نباید به خاطر این مسئله‌، فرزند کوچکش، از نظر احساسی لطمه ببیند. می‌دانست که چه مسعود برگردد و چه برنگردد اوضاع به همین منوال خواهد ماند. می‌توانست به همین دلیل، غیابی از او جدا شود؛ اما نمی‌خواست وقتی که تنهایی مشغولِ بزرگ کردن کودکانش است مطلقه خطابش کنند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    به خوبی می‌دانست که نگاهِ فامیل و همسایه‌ها به یک زنِ سی و پنج ساله که مسئولیت زندگی را تنها به دوش می‌کشد و از قضا مطلقه است به چه نوعی است. دخترِ ریز اندام و کوتاه قدش هنوز کنار در ایستاده بود و این پا و آن پا می‌کرد. پسر بزرگش طاقت یک لحظه انتظار را نداشت؛ اما این دختر به شدت صبور و شکیبا بود. لحظه‌ای با خودش فکر کرد که شاید باید نامش را شکیبا می‌گذاشت. فرزانه نفس عمیقی کشید و گفت:
    - هلما، بابایی دیگه اینجا نیست؛ اما این به این معنی نیست که شما رو فراموش کنه. اون هم دوست داره بیاد مدرسه‌ات و جلوی خانم معلم بهت کادو بده؛ اما فعلا نمی‌تونه. متوجه شدی؟
    دخترک سرش را تکان داد و به طرفِ پذیراییِ کوچک خانه دوید. از آشپزخانه، صدای فهمیه خواهرش، می‌آمد که با علاقه هلما را برای صبحانه صدا می‌زد. فرزانه دوست داشت همان‌جا روی صندلیِ جلوی آینه بنشیند و مدت‌ها به مشکلاتش فکر کند؛ اما می‌دانست وقتش را ندارد. نباید دیر به محل کارش می‌رسید. مقنعه‌اش را روی سرش مرتب کرد و کیفش را روی دوشش گذاشت.
    جلوی آینه می‌ایستاد؛ اما از نگاه کردن به خودش وحشت داشت. مدت زیادی بود که خودش را از خودش پنهان می‌کرد. می‌ترسید صورت زیبایش را پر مو و گوشه‌ی چشم‌هایش را پر از چروک ببیند. از آن دخترِ جوان پر آرزو و بلند بخت، جز کار و کار و کار برای دادن بدهی‌ها و زنده ماندن چه مانده بود؟ از خودش خجالت می‌کشید که با اشتباهاتش این‌قدر آسان رویاهایش را از خاطر بـرده بود.
    - فرهاد رفت.
    در اتاق خواب را پشت سرش بست و خواهرش را روبرویش دید. فهیمه طبق معمول تی‌شرتی روی دامن بلندش پوشیده و موهای قهوه‌ای رنگش را پشت سرش با کلیپس جمع کرده بود. لقمه‌ای که با نان لواش درست کرده بود را در دست داشت و با مهربانی به فرزانه می‌نگریست.
    - بیا این رو بخور آبجی. من هلما رو با آژانس فرستادم.
    - فرهاد باز هم بی‌خداحافظی رفت؟
    صورتِ ملیح خواهر بزرگترش غمناک شد. او نیز سال‌ها پیش همسر آتش‌نشانش را در یک حادثه‌ی آتش‌سوزی از دست داده بود و حال که فرزانه تنها بود، به او در کارهایش کمک می‌کرد. لقمه را به فرزانه داد و گفت:
    - پنج ماهه پدرش رو نمی‌بینه. وقتی یه پسر پونزده ساله پدرش رو در حال فرار از مشکلات و این همه بدهی می‌بینه باید بهش حق بدیم که خودش هم از اون خونه فرار کنه.
    فرزانه به ساعتِ موبایلش نگاه کرد و فهمید که اگر عجله نکند دیرش می‌شود. کارهای پسرش فرهاد و نبودِ مسعود اعصابش را روز به روز بیشتر تحـریـ*ک می‌کرد. او یک زن بود، چگونه تحمل این همه بار سختی و مشکلات را داشت؟ لقمه را دوباره به فهیمه بازگرداند.
    فهیمه: بخورش آبجی. اون‌قدر لاغر شدی که این مانتو به تنت زار می‌زنه.
    کیف قدیمی شده‌اش را روی دوشش مرتب کرد و به سمت در خروجی دوید. همان طور که مشغول پوشیدن کفش ساده و پاشنه تختش بود، گفت:
    - امروز حقوقم رو می‌گیرم. هر چی برای خونه نیازه بهم اس ام اس کن.
    فهیمه هم با عجله از کنار مبل‌های پارچه‌ای قهوه‌ای رنگ توی پذیرایی گذشت و خودش را به او رساند:
    - می‌دونی که توی دوره قرآن خونیِ همسایه‌ها شرکت می‌کنم دیگه؟ آره؟
    - خب؟
    - امروز نوبت منه میزبان باشم. تو راضی هستی؟
    فرزانه بی‌اینکه به خواهرش نگاه کند کلید خانه را در کیفش انداخت و گفت:
    - تا ساعتِ دوازده و نیم که بچه‌ها از مدرسه میان خونه مال خودت، من رفتم.
    با تشویش در خانه را پشت سرش بست و راه پله تاریک روبرویش را نظاره کرد. صدای فهیمه را از پشت در شنید که می‌خواست نوبت پرداخت اجاره خانه را به او یادآوری کند؛ اما خودش را به نشنیدن زد. در این پنج ماهی که مسعود تنهایش گذاشته بود، حتی یک بار هم نتوانست پول اجاره را بدهد. چه خوب که صاحبخانه همراه پسرش به کانادا سفر کرده بود و وقتی برای گرفتنِ اجاره نداشت. از پله‌ها پایین رفت و سعی کرد پادردش را فراموش کند و درباره بدهی‌هایی که می‌بایست بپردازد بیاندیشد. به راستی، یافتن راه چاره برای رهایی از طلبکارها مهم‌تر بود یا توجه به فرزندانش؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    پشت در نقره‌ای رنگ آسانسور ایستاد و به محض باز شدنش سلامی پر انرژی شنید. سرش را بالا گرفت و همکارش خانم سفیری را تماشا کرد.
    - سلام به خانم غفاری گل. چه عجب زود اومدی!
    همکارش برعکس او، مدام به خودش می‌رسید و اخیرا ابروهایش را تاتو کرده بود. با این که در زندگی زناشویی‌اش مشکل داشت؛ اما باز هم شاد و سرزنده بود و با همه می‌خندید. فرزانه چندبار به سرش زده بود از قرص‌هایی که او هنگام نهار می‌خورد، مصرف کند تا شاید در افسردگی‌اش فرجی شود. سرش را دوباره پایین گرفت و لبخند خجولی زد. همان‌طور که وارد اتاقک آسانسور می‌شد به گفتن سلامی زیر لب بسنده کرد.
    - یعنی اگه یه روز من تو رو خوشحال ببینم دیگه هیچی از خدا نمی‌خوام، باز چته؟ چرا به هم ریخته‌ای؟
    فرزانه دکمه طبقه پنجم را فشرد و گفت:
    - کی دیدی به هم ریخته نباشم؟
    خانم سفیری پاهایش را به هم قفل کرد و به دیوار قهوه‌ای آسانسور تکیه داد. صدای پاشنه‌ی کفشش سکوت درون اتاقک را شکست. بالابر، به آرامی حرکت می‌کرد و صدای پیانویی ملایم درحال پخش بود. خانم سفیری آهی کشید و گفت:
    - می‌دونی فرزانه، گاهی با خودم فکر می‌کنم که چرا مثل تو نیستم؟! من با همه‌ی بلاهایی که شوهرم سرم میاره می‌جنگم و وقتی بیرون از خونه‌ام اون‌قدر تظاهر به شادی می‌کنم که حتی خودم هم باورم میشه مشکلی ندارم. وقتی خودم باور می‌کنم، زندگی هم باور می‌کنه و فکر می‌کنه غمی ندارم، برای همین هر روز به مشکلاتم اضافه می‌کنه. شاید اگه مثل تو باشم زندگی راحتم بذاره.
    فرزانه لبخندی از روی درد زد و گفت:
    - کمتر فکر و خیال کن.
    چشم‌های سایه زده خانم سفیری غمگین شدند. آسانسور از حرکت ایستاد و طبقه پنجم را نشان داد. با هم پیاده شدند و راه میزِ کارشان را پیش گرفتند. مخلوط صدای صحبت کارمندان با صدایی که پاشنه‌های کفش خانم سفیری روی زمین سرامیکی ایجاد می‌کرد، سمفونی جالبی نبود. همکارانشان همگی در یک صف منظم از چیدمان میز‌ها، پشت کامپیوترهایشان نشسته بودند. عده‌ای به تلفن‌ها جواب می‌دادند و عده‌ای سخت درگیر کار با یک نرم افزار بودند. آن‌جا شرکت خصوصی خدمات کامپیوتری بود و یک سالی می‌شد که فرزانه در این‌جا پشت میز می‌نشست و تلفنی مشکلات کامپیوتری مردم را حل می‌کرد. هنوز به میزکارشان نرسیده بودند که دقیقا کنار اتاق آقای مدیر صدایی شنیدند:
    - خانم غفاری؟
    فرزانه ایستاد و به سمت صدا برگشت. خانم سفیری نیز مانند فضول‌های محل، کنجکاو‌تر از فرزانه گفت:
    - بله آقای کاویانی؟
    - بعد از یه هفته بالاخره زود اومدی.
    فرزانه سرش را پایین انداخت و کیفش را روی شانه‌اش مرتب کرد. آقای کاویانی مدیر شرکت، تکیه‌اش را از دیوار گرفت و چند قدمی به آن‌ها نزدیک شد. قدش بلند بود و شکم برآمده‌اش حتی از زیر کت گران قیمت و گشادش خودنمایی می‌کرد. از بالا به فرزانه نگریست و دستانش را در جیب شلوارش گذاشت:
    - صبح آخرین حقوقت رو به حسابت واریز کردم.
    ابروان فرزانه بالا پرید. سرش را بالا گرفت و با ترس و تعجب گفت:
    - یعنی چی؟
    خانم سفیری هم مانند فرزانه حیرت کرده بود. کاویانی همچنان با طمأنینه گفت:
    - شما می‌تونی به کارت برسی. خانم غفاری، با من بیا.
    فرزانه پشتِ این مرد بی‌تفاوت به راه افتاد. کاویانی در اتاقش را باز کرد و اول خودش وارد شد. رفت و مستقیما پشت میز کارش نشست. فرزانه در را پشت سرش بست و به علت لرزش پاهایش همان جا به دیوار نقاشی شده تکیه داد. یک میز بزرگ چوبی و شکیل روبروی در ورودی بود و چهار مبل از جنس چرم دو به دو اطرافش بود. روی میز هیچ چیزی جز یک دفتر و یک خودکار آبی نبود. فرزانه می‌ترسید که واقعا از کار بی‌کار شده و اوضاع وخیم‌تر از همیشه شود. دستانش را به هم قلاب کرد و تمام توانش را برای پنهان کردن لرزش دستان و پاهایش به کار برد.
    - خب، چرا ساکتی؟ نمی‌خوای دلیل اخراجت رو بدونی؟
    - بـ... بله. برای چی این تصمیم رو گرفتین؟ به خاطر یک هفته که هر روزش فقط ده دقیقه تاخیر داشتم؟
    کاویانی لبخند کجی زد و با آرامش حرص درآورش با استفاده از حرکت دست از فرزانه خواست روی مبل بنشیند. گفت:
    - عجله نکن خانم. شما کارمند بی‌سروصدایی هستی و این برای من ارزشمند بود؛ اما چیزی که از ساده بودن مهم‌تره، تواناییه! شما چندین سال پیش مدرک کارشناسی علوم کامپیوتر گرفتی و به من گزارش زدن که دیروز اون‌قدر حواس‌پرتی به خرج دادی که مشتری از دستت عصبی شده و قطع کرده...
    فرزانه حرفش را قطع کرد:
    - اون آدم مریض بود. هر آدمی می‌دونه که چهار درایو "سی" ، "دی" ، "ای" و "اف" توی قسمت "مای کامپیوتر" هستن. اون مرد فقط می‌خواست مزاحم...
    کاویانی دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا آورد:
    - اما من نمی‌دونستم. من از کامپیوتر هیچی نمی‌دونم؛ اما به عنوان رئیس شرکت می‌دونم که هر چی که باشه، وظیفه‌ی ما پاسخگویی به تمام سوالاتیه که مربوط به کامپیوتر باشه. مگه اون آقا از شما در مورد سایز دور کمرت پرسید؟
    فرزانه که روی مبلِ کنار میز نشسته بود، بی‌اختیار کیفش را از روی میز شیشه‌ای روبرویش برداشت و جلوی بدنش گرفت. اخمی کرد و با لرزشی در صدایش گفت:
    - منظورتون چیه؟
    لبخند آن مردِ پشت میز، کج‌تر و همچنان کثیف‌تر می‌شد. فرزانه احساس بدی داشت؛ اما نمی‌توانست به علت نیاز به آن شغل حرفی بزند.
    - منظوری ندارم. به هر حال خانم، شما به خاطر این که من دیگه توی شما مهارت کافی نمی‌بینم اخراجی.
    فرزانه خونش به جوش آمد و بی‌اینکه متوجه چیزی باشد صدایش را بالا برد:
    - دلیلتون قانع کننده نیست. من توی این رشته درس خوندم و مدرک گرفتم. مسئولتون من رو تایید کرد و هنوز هم من رو تایید می‌کنه.
    - مسئول یا رئیس؟ اختیار کدوم بیشتره؟
    پایش را به زمین کوبید و اعتراض کرد:
    - خودتون گفتین هیچی از کامپیوتر نمی‌دونین. آقای کاویانی توضیح بدین که چطور مهارت من رو سنجیـ...
    دستی به در خورد و همزمان با باز شدن در صدای خانم منشی آمد:
    - آقای کاویانی، خانم کاویانی برای استخدام اومدن.
    فرزانه دست لاغرش را به صورتش کشید و لبخند تلخی زد. حالا که متوجه همه چیز شده بود و می‌دانست مسئله عدم مهارت او نیست آرامش بیشتری احساس می‌کرد. آقای کاویانی گفت:
    - بهشون بگو فعلا منتظر بمونن.
    - چشم.
    در سکوتی که بر اتاق حاکم شد، می‌توانستند صدای کارمندانی را که مشغول پاسخگویی به مردم هستند را از بیرون بشنوند. فرزانه با همان لبخند غمگینش رو به کاویانی کرد و گفت:
    - پس مسئله من نیستم، مسئله یه خانم از اقوامتونه!
    از جایش بلند شد و گفت:
    - اما چرا من؟
    کاویانی همچنان به او خیره بود. فرزانه بار دیگر ادامه داد:
    - توی شرکتی به این بزرگی چرا من رو برای اخراج انتخاب کردین؟ آها... یه لحظه وایسین؛ چون من یه هفته‌ی کامل تاخیر داشتم و رفتار دیروزم با اون مشتری گزک دستتون داد.
    کاویانی با بی‌خیالی شانه‌هایش را بالا داد. فرزانه دلش طاقت نمی‌آورد که بی‌سر و صدا از آن جا برود و از طرفی باز هم امید داشت که می‌تواند در آن جا کار کند. چرا که مدت کمی تا مهلت پرداخت بدهی دوم مانده بود و تا آن موقع نمی‌توانست به جای پاسخ دادن به مشکلات کامپیوتری مردم و پول در آوردن وقتش را صرف یافتن شغل تازه کند.
    - چرا هنوز ایستادی خانم غفاری؟ داری فکر می‌کنی دیگه چی می‌تونی بهم بگی؟
    خودش را کنترل کرد و صدایش را به همان لحن ملایم برگرداند:
    - اگه دیروز اون کار رو نمی‌کردم، باز هم امروز من رو اخراج می‌کردین؟
    - دیگه حوصله‌ام رو سر بردی خانم...
    - من دو تا بچه با کلی بدهی با یه شوهر فراری دارم، هنوز هم سر حرفتون روی عدم مهارت من هستین؟
    - ببین، فقط شما نیستی که توی این شرکت درندشت مشکل داری؛ همه مشکل دارن.
    فرزانه چشم‌هایش را ریز کرد:
    - حالا برام جالب شد که بدونم مشکل شما چیه! غیر از استخدام آشناتون و پارتی‌بازی و سرکشی به کارهایی که ازش سر در نمیارین، دیگه چه چیزی توی برنامه کاریتون هست؟
    کاویانی دستش را به میزش کوبید و داد کشید:
    - بســه، اگه با من راه بیای باهات راه میام.
    فرزانه یکه خورد؛ اما به روی خودش نیاورد. با تعجب پرسید:
    - چطور؟
    روی لبان آقای مدیر باز هم خنده نشست. روی صندلی چرخدارش لم داد و دستانش را روی دسته‌ها گذاشت:
    - اول صدات رو بیار پایین و مثل همیشه محترمانه صحبت کن، بعدش...
    فرزانه که با اولین جمله کاویانی و حالتِ ترسناکش پی به درخواستش بـرده بود دادی کشید و گفت:
    - نه، شما مثل این که ذهنتون هنوز هم دور سایز کمر می‌چرخه و مشکلتون جز این نیاز، چیز دیگه‌ای نیست.
    - تا قبل از این حرفت می‌خواستم دوباره بهت کار بدم؛ اما با این توهینت کنسلش کردی.
    از عصبانیت و برافروختگی حس کرد که رنگ صورتش تغییر کرده است. می‌خواست تمام تلاشش را برای ماندن بکند؛ اما خودش هم نمی‌دانست چگونه به این جا رسید. دیگر انگار راهی برای بازگشت نبود. مخصوصا این که عصبی بود و نمی‌توانست درباره مشکلات بیشتری که در پی اخراج شدنش ایجاد می‌شد فکر کند. با حرص کیفش را در دستانش فشار داد و گفت:
    - به درک.
    بی‌توجه به نگاه عجیب آقای کاویانی به طرف در رفت و هنوز از اتاق خارج نشده بود که صدایش را شنید:
    - توی شیفت شب جای یه کارمند خالیه. می‌دونم اون‌قدری زرنگ هستی که از حقوق بالاترِ شیفت شب غافل نباشی. اگه منصرف شدی ساعت هشت شب اینجا باش و اگه برگشتی، بدون که به من بدهکاری.
    فرزانه برگشت و صورت شیطانی کاویانی را با آن لبخند کثیفش نظاره کرد. از انزجار زیر لب فحشی نثارش کرد و از اتاقش خارج شد. در را پشت سرش کوبید و بی‌اتلاف وقت با عجله به سمت آسانسور رفت. فکر می‌کرد که اگر یک لحظه‌ی دیگر اینجا بماند نفسش از ناراحتی می‌گیرد و سکته می‌کند. بی‌اینکه جواب خانم سفیری را که دنبالش می‌آمد و مدام صدایش می‌زد را بدهد از کنار میز‌های چیده شده و کارکنان پشتشان گذشت و بعد از فشردن دکمه سوار آسانسور شد. هنوز درش کاملا بسته نشده بود که خانم سفیری خودش را به او رساند و وارد اتاقک شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    فرزانه با پشت دست همان قطره کوچکی که چشمش را خیس کرده بود پاک کرد و به زمین خیره شد. با خودش فکر کرد چه خوب که همه چیز تمام شد. حالا در این اوضاع نابسامان که احتیاج شدیدی به پول داشت می‌بایست برود و دنبال کاری جدید بگردد.
    - آقای مدیر چی گفت؟ چرا حرفتون این همه طول کشید؟
    فرزانه رویش را از او گرفت:
    - هیچی.
    - تو اخراج شدی! اخراج هیچیه؟ نکنه خوشحالی بابتش؟
    - اخراج نشدم، از این به بعد می‌رم شیفت شب.
    خانم سفیری آهی کشید و دستش را روی شانه فرزانه گذاشت:
    - با وجود این همه مشکل... قوز بالای قوز!
    فرزانه همان طور که کیفش را مانند دختر کوچکی که عروسکش را در بغـ*ـل می‌فشارد به خودش فشار می‌داد، با بی‌تفاوتی گفت:
    - اشتباه می‌کردی، مشکلات زندگی برای منی که نقابی به صورت ندارم زاد و ولد می‌کنن.
    - هی خدا... اگه فقط امروز زندگی به کام فرزانه باشه دیگه هیچی ازت نمی‌خوام.
    بعد رو به فرزانه کرد و ادامه داد:
    - حالا که باید شیفت شب بیای برو خونه و یه دل سیر بخواب. وقتی حالت رو این‌قدر بد می‌بینم نمی‌تونم آروم باشم، وقتی رسیدی خونه بهم زنگ بزن؛ خب؟
    چشمان قهوه‌ای فرزانه ناگهان درشت شدند. انگار که چیز تازه‌ای یادش آمده باشد با تشویش، جستجو درون کیفش را آغاز کرد.
    - چی شده باز؟
    - موبایلم نیست.
    - آه ببین کجا جاش گذاشتی.
    فکر کرد که در اتاق کاویانی جایش گذاشته است. برای همین آسانسور را نگه داشت و دوباره دکمه طبقه پنجم را فشار داد. خانم سفیری با آرامش تعریف کرد:
    - شوهر من هم مثل توئه. امکان نداره جایی بریم و مرد گنده یکی از وسایلش رو جا نذاره.
    بی‌توجه به حرف‌های خانم سفیری از آسانسور پیاده شد و با عجله روی زمین سرامیکی طبقه پنجم به راه افتاد. صدای پاشنه کفش‌های دوستش را هم می‌شنید که به خاطر کفشش از او عقب مانده بود و از دور می‌گفت:
    - باید برم سرکارم عزیزم، خوب بخواب.
    تمام کارمندان و همکار‌هایش طور دیگری به او می‌نگریستند. یک لحظه به خودش هم شک کرد، آیا کار خلافی انجام داده بود؟! همیشه از نگاه مردم می‌ترسید و دوست داشت خودش را از آن‌ها پنهان کند؛ اما داد امروزش سر آقای مدیر مثل این که کارش را ساخته بود. بالاخره پشت در ایستاد و سعی کرد آرامشش را حفظ کند. او می‌خواست دوباره برای کار در این شرکت بماند، پس هنوز هم به احترام و آرامش نیاز داشت. با حرکت سر از خانم منشی اجازه ورود خواست و خانم منشی نیز به همین طریق جوابش را داد. چند تقه به در زد و بعد از شنیدن صدای کاویانی وارد اتاق شد. باورش نمی‌شد که دوباره پس از پنج دقیقه به آن اتاق کذایی بازگشته باشد. کاویانی مانند چند دقیقه پیش روی صندلی‌اش لم داد بود. چشمانش از دیدن فرزانه لحظه‌ای وق زده و سپس دوباره به حالت عادی بازگشتند. گفت:
    - خیلی زود‌تر از اون چیزی که فکر می‌کردم اومدی. نکنه فکر کردی و دیدی فقط امشب رو برای جبران بدهکاریت وقت داری!؟
    در را پشت سرش بست و بی‌اینکه حرفی بزند به مبلی که روی آن نشسته بود نزدیک شد. چیزی روی آن نیافت. کاویانی گفت:
    - چیزی جا گذاشتی؟
    جاهای دیگر را هم گشت، روی میز هم خبری از تلفن همراهش نبود.
    - تا حالا چرخ‌های زندگی این همه به نفع من نچرخیدن. به نظرت باید چی‌کار کنم؟
    فرزانه سرش را بالا گرفت و او را دید که مانند کودکان روی صندلی چرخ‌دارش به سمت چپ و راست می‌چرخید. از همان راهی که آمده بود برگشت و قبل از این که در را باز کند گفت:
    - من هم قبلا توی چنین وضعیتی بودم. ازش لـ*ـذت ببرین؛ چون در هر صورت یه روزی همین چرخ‌ها لهتون می‌کنن.
    بیرون آمد و در را پشت سرش بست. نفس عمیقی کشید و به آرامی به طرف در خروجی ساختمان حرکت کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    اردیبهشت ماه بود و هوا داشت سوز و سرمای خود را کم کم از یاد می‌برد. آفتاب مریضی از پشت ابر می‌تابید و زمین را نسبتا گرم می‌کرد. فرزانه دستانش را درون جیب مانتوی ساده کارش گذاشته بود و در پیاده‌رو، آرام آرام به طرف ایستگاه اتوبوس‌ها قدم برمی‌داشت. به گمانش موبایلش را امروز صبح روی صندلی اتوبوس جای گذاشته بود و اکنون برای یافتن آن در پی همان اتوبوس می‌رفت. ماشین‌ها در خیابان با سرعت از کنار هم رد می‌شدند.
    گاهی بوق بلندی شنیده می‌شد و گاهی هم صدای فحش یک مرد گوش‌ها را نوازش می‌داد! در راه به همه‌ی اتفاقاتی که برایش افتاده بود فکر می‌کرد. به کاری که سخت‌تر شده بود، به رئیسی که با او حیثیتش را معامله کرده بود، به شوهری که ترکش کرده بود و به پسری که سخت تحت تاثیر این مسائل رنج می‌برد. حداقل این خوب بود که حقوق این ماهش تمام و کمال در حسابش بود و می‌توانست اولین قسط دومین طلبکار شوهرش را بدهد.
    پس از رفتنِ مسعود، طلبکارها به خانه‌اش آمده بودند و پولشان را می‌خواستند. به همین دلیل مجبور شده بود قلم و کاغذ بیاورد و حساب طلبکاری هر کدامشان را تک به تک یادداشت کند. این که از پیاده‌روی بسیار، هنوز هم پایش درد نگرفته بود برایش عجیب بود. انگار پس از مدت‌ها بدنش یاد گرفته بود که باید درکش کند. هنوز یک چهار راه با ایستگاه اتوبوس فاصله داشت، برای همین به فکرش رسید که میانبر بزند. در کودکی این راه را با پدرش برای خرید لوازم مدرسه می‌آمدند و به علت شلوغی خیابان از همین میانبر استفاده می‌کردند. حال، هم پدرش را از دست داده بود و نه دیگر مادری داشت که از ذوق او برای یک دفتر طرح‌دار ذوق کند. چند سال از آن روز‌ها می‌گذشت؟ گویا پانزده سالی می‌شد. سرعتش را برای دیدنِ آن پارک محلی که با ورود به کوچه اصلی دیده می‌شد زیاد کرد. وارد همان کوچه شد و نقشه‌ای که از کودکی برای راه میانبر به یاد داشت را در ذهن ترسیم کرد. چند قدمی به جلو برداشت و همان پارک را دید؛ اما این پارک همانی نبود که از کودکی با آن آشنایی داشت. آن زمان بافتش بسیار زیبا و سرسبز بود و از هر گوشه‌اش صدای خنده‌ی بچه‌ای بلند می‌شد؛ اما حالا در آن چیزی جز سکوت و رفت و آمد چند فرد مسن نبود. حتی این کوچه هم صفای خود را از یاد بـرده بود. فرزانه تصمیم گرفت مثل همیشه شیوه‌ی رفتار با غم‌ها را به کار بگیرد، به آن‌ها توجه نکند و زیادی وارد مسائل نشود تا آن‌ها بر او غلبه نکنند. به همین دلیل سرش را پایین انداخت و از کنار دیوار‌های رنگ و رو رفته پارک محلی به راه افتاد. هنوز چند قدمی بر نداشته بود که صدایی شنید.
    - هی... تو؟ تازه کاری؟
    سمت صدا بازگشت و خانمی بلند بالا با اندامی کشیده و زیبا را تماشا کرد. خانمِ بلند قد سنش بالا بود؛ اما به خاطر آرایشی که روی صورتش انجام داده بود از هر جوانی زیباتر به نظر می‌رسید. فرزانه هل شد و با تعجب پرسید:
    - یعنی چی؟
    - کار! کار! کار نمی‌دونی چیه؟
    این خانم بی‌مهابا حرفش را می‌زد و به شخص مقابلش هم توجهی نداشت. فرزانه کمی این پا و آن پا کرد و با بهت و سردرگمی گفت:
    - متوجه حرفتون نمی‌شم. منظورتون چه کاریه؟
    خانم پوزخندی زد و در حالی که دستش را روی کمر باریکش می‌گذاشت گفت:
    - حتما مشتری کم آوردی خون به مغزت نرسیده. بیا با من کار کن، هر چقدر که بخوای برات جور می‌کنم. حداقلش هم ماهی سه تومن گیرت میاد.
    فرزانه چند قدمی به عقب برداشت. تازه منظور آن خانم را فهمیده بود. پس امروزه از این پارک برای چنین کاری استفاده می‌کردند! خانم همان طور که دست به کمر ایستاده بود، سرتاپای او را ورانداز کرد:
    - اگر هم می‌خوای تنها کار کنی و مشکلت مالی نیست بیا توی پارک، بیرون از اینجا هیچ مردی سراغت نمیاد.
    فرزانه ابروهایش را بالا داد:
    - ببخشید، مگه یه زن به جز مشکل مالی به چه دلیلی می‌تونه به این کار تن بده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    خانم پوزخند زد:
    - مثل این که نمی‌دونی اگه به یه دختر محبت نشه چه بلایی سرش میاد.
    سرش را تکان داد و به فکر فرو رفت. پس دلیل دیگر می‌توانست کمبود محبت باشد. تا به حال فقط در مورد این معضل‌های اجتماع خوانده بود و حتی یک کدام از آن‌ها را ندیده بود. در جوانی آرزو داشت جامعه شناسی بخواند و با تک تک این افراد اجتماع صحبتی داشته باشد تا بتواند مشکل‌شان را حل کند؛ اما اکنون تمام این آرزو‌ها را فراموش کرده بود. سوال آن خانم فرزانه را به خودش آورد. خانم پرسیده بود:
    - این روزها که تمام محصولات کشاورزی با آب فاضلاب آبیاری می‌شن و دیگه نمی‌شه ازشون استفاده کرد، تو با فست فود این‌قدر لاغر موندی یا ورزش می‌کنی؟
    لبخند غمگینی زد. آن لحظه تازه فهمید که خانم‌های آن کاره باید زیبا بمانند تا مشتری‌هایشان را از دست ندهند. گفت:
    - شما چجوری لاغر موندین؟
    - من؟ چیزی نمی‌خورم.
    - من رو مشکلات اینجوری کردن، وگرنه اوایل ازدواجم شوهرم می‌گفت مثل فیل شدی.
    و یک آن فهمید که داشت با فکر به آن خاطرات می‌خندید. خنده‌اش را با اندوه رفتن مسعود دار زد و به خانم زیبا نگریست. حال دست به سـ*ـینه ایستاده بود و با سری کج شده او را زیر نظر داشت. خانم گفت:
    - تو این کاره نیستی!
    کیفش را روی دوشش بالا کشید و با ترس این که نکند مکالمه تمام شود گفت:
    - از کجا فهمیدین؟
    - پونزده ساله تو این کارم، اگه مثل خودم رو نشناسم که برام اُفت داره.
    فرزانه چند دقیقه از روزش را که به رویای جوانی‌اش نزدیک شده بود شاد زندگی کرد. حال می‌بایست این شادی کوچک را هم از دست بدهد؟ سرش را پایین انداخت و با تن صدای پایین‌تری گفت:
    - پس من دیگه برم؟
    - نه، باش. این موقع صبح اینجا مشتری پیدا نمیشه، من هم باید وقتم رو یه جوری بگذرونم. حرف بزن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    خانم با بی‌خیالی بیش از حدی درباره این مسئله صحبت می‌کرد. البته شاید هم حق داشت. پانزده سال از عمرش را در این کار گذرانده بود، پس اگر برایش عادی نمی‌شد جای تعجب داشت. فرزانه به ستون تیر برق توی پیاده‌رو تکیه داد و پرسید:
    - چرا وارد این کار شدین؟
    چهره‌اش اندوهگین شد. گویا با یاد گذشته، تمام اتفاقات غمگینِ زندگی‌اش زنده شدند. نفس عمیقی کشید و این بار با شمردگی و آرامش لب به سخن گشود:
    - بابا معتاد... مامان معتاد، داداش‌ها چی؟ اونا هم معتاد. من؟ دختری که کتک خورش ملس بود. زدم بیرون، پول نداشتم. جای خواب هم نداشتم. جون من، تو بودی چی‌کار می‌کردی؟
    - شا..شاید می‌رفتم منشی یه مطب یا شرکت می‌شدم.
    صدای پوزخندش تن فرزانه را از اندوه لرزاند. گفت:
    - اون‌ها که بدترن. بابت ماهی چارصد پونصدی که لطف می‌کنن، انتظارشون فرا‌تر از این حرفاس. حداقل اینجا بابت یه شب بیشتر گیرت میاد.
    سکوت بین‌شان طولانی شد. هر دویشان فقط نفس‌های عمیق می‌کشیدند و به روبرو خیره بودند. بالاخره همان خانم دوباره برای صحبت پیش قدم شد:
    - یه وقت‌هایی با خودم می‌گم که اگه شاید پلیس مبارزه با مواد مخـ ـدر بهتر کارش رو انجام می‌داد، مامان و بابا و داداش‌هام از بی‌موادی می‌مردن. اون وقت من می‌موندم و یه چاردیواری، شاید می‌تونستم این جوری درس بخونم و به جایی برسم.
    وقتی این حرف‌ها را می‌زد تنها رویش طرف فرزانه بود و چشم‌هایش انگار که فکر و ذکرش جای دیگری باشد به نا کجا آباد می‌نگریستند. فرزانه خواست چیزی بگوید؛ اما خانم با ادامه‌ی حرفش مانعش شد:
    - یا مثلا اگه یه سرپناه برای زن‌های بی‌بضاعت در نظر می‌گرفتن، یا یه بیمه مخصوص... شاید الان وضع فرق می‌کرد. چهل و پنج تومنی هم که می‌دن خرج دوا و دکتر من هم نمی‌شه.
    فرزانه از این که پای درد و دل یک زن رنج کشیده مانند خودش نشست سخت پشیمان شد. حالا می‌بایست تا چند روز غم این خانم زیبا؛ اما آب از سر گذشته را هم به دوش بکشد. خواست به نوعی بحث را جمع کند و برود دنبال موبایل گمشده خودش که دوباره سوال آن خانم جلویش را گرفت.
    - من از خودم گفتم. تو بگو... یه زن متاهل مثل تو چه مشکلی داره؟
    فرزانه از همان لبخند‌های دردناکش را زد:
    - احساس می‌کنم وضعم از شما بهتره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - هه... معلومه! جز ترس این که شوهرت با یکی از ماها بهت خــ ـیانـت نکنه چه مشکلی می‌تونی داشته باشی؟
    فرزانه دوباره مانند ده دقیقه پیش در بهت فرو رفت. نمی‌دانست چه چیزی باید بگوید. مسئله این نبود، شاید این او را به تعجب وا داشت که این خانم هم بی‌این که بشناسدش فقط قضاوتش کرده بود. خانم خم شد و دستی به زانوش‌هایش کشید:
    - خسته شدم، می‌رم توی پارک کنار بقیه بشینم. تو هم اگه دوست داشتی بیا بیشتر با هم گپ بزنیم.
    بی‌هیچ حرف دیگری به فرزانه پشت کرد و در جهت مقابل او راهش را پیش گرفت. فرزانه دیگر نمی‌توانست بیش از این برای یافتن تلفنش وقت کشی کند. باز هم دستانش را در جیبش گذاشت و این بار با سرعت بیشتری در عرض پیاده‌روی کوچه قدیمی و خلوت به راه افتاد. در راه به این می‌اندیشید که قبل‌ها از آن پارک صدای کودکان شاد را می‌شنید و حال فقط می‌توانست صدای خاموش زنان بی‌صدا را بشنود. این‌ها هم برای خودشان یک معضل بودند و هم برای اجتماعشان. فکر کرد که اگر کمی دیگر به این مسئله فکر کند کم کم دیوانه می‌شود. برای همین ذهنش را از آن مسئله خالی کرد و با دیدن همان اتوبوس سفید به سمتش دوید و آن را خالی از مردم پیدا کرد. هنوز جز چند نفر کسی درون اتوبوس بزرگ ننشسته بود و این برای فرزانه در پیدا کردن تلفنش بهتر بود. از کنار راننده رد شد و به طرف همان صندلی رفت که امروز رویش نشسته بود. صندلی‌های پلاستیکی طوسی کثیف‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدند. فرزانه خم شد و با نگرانی زیر صندلی‌ها را هم نگاه کرد. مردم با بی‌تفاوتی و خستگی روی صندلی خودشان نشسته بودند و این بار منظره آن طرف پنجره را از فضولی در کار دیگران جالب‌تر می‌دیدند. فرزانه با اضطراب به طرف صندلی راننده برگشت و همین که به او رسید گفت:
    - آقا، من گوشیم رو امروز صبح اینجا جا گذاشتم...
    راننده چاقی که از نظر فرزانه مثل خرس‌های مهربان به نظر می‌رسید نگاهش را از فرمان بزرگ ماشینش گرفت و گفت:
    - مدلش چی بود؟
    فرزانه دست‌هایش را که در حال کشتی گرفتن با یکدیگر بودند درون جیبش گذاشت و پاسخ داد:
    - سونی اریکسون، از همون‌هایی که مال چند سال پیشه. دست شماست؟
    راننده چاق لبخند گرمی زد و همان طور که کشوی زیر دستگاه ضبطش را باز می‌کرد گفت:
    - شانس آوردی دخترم، یکی از مشتری‌ها اومد و به من دادش و گفت نگهش دارم. توی این دوره زمونه که آدم بامعرفت و بافکر کم پیدا میشه یکی‌شون دقیقا ظاهر شد تا مشکل تو رو حل کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    موبایل سفید کوچک فرزانه را به او داد:
    - برو خدا رو شکر کن دخترم.
    فرزانه تشکری کرد و به آرامی بازگشت و از پله‌های اتوبوس پایین آمد. در فکر حرف‌های آقای راننده بود و می‌اندیشید که چه می‌شد اگر یکی، فقط یکی از طلبکارهای مسعود بامعرفت و بافکر می‌بودند؟ موبایلش را در دستش فشار داد و یاد حرف‌های خانم سفیری افتاد. توصیه کرده بود حالا که فرزانه شیفت شب است برود خانه و خوب بخوابد؛ اما نمی‌دانست اگر وارد خانه شود تنها چیزهایی که باعث نخوابیدنش نمی‌شوند دیوار‌ها و وسایل خانه هستند. فهیمه که اکنون حتما مشغول قرآن خواندن بین جمع همسایه‌ها و به فکر شوهر فداکارش بود و اصلا انتظار آمدن او را نداشت. حتی اگر هم فرزانه به خانه می‌رفت سروصدای آن‌ها یا صدا زدن‌های هلما وقتی که از مدرسه باز می‌گشت مانع خوابیدنش می‌شدند. آهی از روی کلافگی کشید و به مسیر بی‌هدفش در پیاده رو و از کنار آدم‌های عجول ادامه داد. به راستی که اگر تلفنش زنگ نمی‌زد همان‌طور به فکر درباره این مسائل ادامه می‌داد تا بالاخره خسته بشود. موبایل در دستش می‌لرزید و صدای بلندش را همه در پیاده‌رو می‌شنیدند. با تصور این که خانم سفیری پشت خط است موبایل را زیر گوشش گذاشت؛ اما صدای خانمی که یک ساعت پیش شنیده بود را نشنید. این صدای آشنایی بود که مدت‌ها گوش‌هایش لمسش نکرده بودند. گوشه پیاده رو و کنار یک درخت ایستاد و گفت:
    - با چه رویی سلام می‌کنی مسعود؟
    - حتما اگه حال تو و بچه‌ها رو هم بپرسم بهم می‌گی پررو! مگه نه؟
    - خیلی پررویی، هم پررویی هم پرتوقع و هم حق به جانب. بعد از پنج ماه چرا امروز زنگ زدی؟
    چند ثانیه سکوت برای هردویشان عذاب‌آورتر از همیشه گذشت. مسعود که تلاش می‌کرد با بی‌تفاوتی درباره اشتباهش صحبت کند و فرزانه که مثل همیشه با خونسردی به کسانی که لایقش بودند توهین می‌کرد. این‌ها همان زن و شوهری بودند که قدرت تحمل‌شان از نظر رفتارهای بد دیگری برای تمام فامیل زبان زد بود. مسعود پاسخ داد:
    - بده دلم واسه خانواده‌ام تنگ شد؟
    - اگه دلت تنگ می‌شد که نمی‌رفتی. می‌دونی عیدِ بچه‌ها رو خراب کردی و بعدش زندگیِ من رو با سیل طلبکارها ازم گرفتی؟
    - حق با توئه. باید می‌موندم تا با هم باشیم و از پسش بر بیایم؛ اما جرئت این‌که جلوی فرهاد بهم دستبند بزنن و ببرنم بازداشتگاه رو نداشتم.
    فرزانه بعد از مدت مدیدی صدای نادم همسرش را می‌شنید و این احساساتی‌اش کرده بود.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا