- عضویت
- 2016/12/22
- ارسالی ها
- 2,377
- امتیاز واکنش
- 12,176
- امتیاز
- 838
- اجازه بده که این رو به حرفهای قبلیم اضافه کنم که درسته که برای دروس اختصاصی کنکوری برگزار نمیشه؛ اما اون مقالهای که باید ارائه بدی اگه سختیش بیشتر از کنکور نباشه کمتر هم نیست.
احساس نگرانی و ترس جک را فرا گرفت.
- لطفا بیشتر توضیح بده. منظورت چیه؟
- ببین عزیز، فکر نکن که اون نوشتن اون مقاله به این راحتیهاست. درسته که کنکوری برای این دروس نیست؛ اما شما باید مقالهای بنویسی که به هیچ عنوان تکراری نباشه و از خودت باشه. البته این موضوع تو دورهی کارشناسی ارشد هم دوباره تکرار میشه.
جک بسیار نگران و دلواپس بود. از اینکه نتواند از پس وظیفه دانشآموزیاش بربیاید میترسید. پس از صحبتهای دنیل او دیگر هیچچیزی نگفت؛ بنابراین دنیل متوجه نگرانیهای او شد. جک بهخاطر نگرانی طرف مقابلش آزردهخاطر شد. دستهایش را روی دستهای جک قرار داد و آنها را به گرمی فشرد. جک که تا آن لحظه سرش پایین بود، آن را بالا آورد و به چشمهای دنیل خیره شد. دنیل گفت:
- نگران چی هستی؟ نگران نباش.
لبخند زد:
- چیزی نیست، فقط یه کوچولو نگران شدم، همین. تا الان که متوجه شدی، نه که زیاد درس نمیخونم، فقط میترسم.
- هیچ ترسی نداره. درسنخوندن زیاد که عیب محسوب نمیشه. تا الان نخوندی؟ هیچ اشکالی نداره. از الان برنامهریزی کن و شروع کن و بخون. میدونی که، هیچوقت برای موفقیت دیر نیست. هیچوقت!
دنیل با ظرافت تمام و با لفظ زیبای خود، جک را به آرامش دعوت کرد و تمام توصیهها و نصیحتهایی را که یک پسر همانند او احتیاج دارد برای او به کار برد. او امیدوار بود که توانسته باشد از پس این مسئولیت برآمده باشد. او برای به سرانجام رساندن این وظیفه و مسئولیت، از برادرش آلبرت هم کمک گرفت و جک را بیش از پیش با واقعیات روبرو کرد. آلبرت و جک تقریبا در این موضوع همانند هم بودند و میتوانستند مشوق خوبی برای یکدیگر باشند. دنیل این موضوع را به خوبی میدانست و از عمد آلبرت را – که فاصلهی چندانی با آنها نداشت – در گفتوگوهایشان در خصوص رمز موفقیت در درسخواندن شریک کرد. این برای جک یک امتیاز محسوب میشد؛ چراکه وی با کسی صحبت میکرد که در سنین او چنین وصف حالی را تجربه کرده بود.
احساس نگرانی و ترس جک را فرا گرفت.
- لطفا بیشتر توضیح بده. منظورت چیه؟
- ببین عزیز، فکر نکن که اون نوشتن اون مقاله به این راحتیهاست. درسته که کنکوری برای این دروس نیست؛ اما شما باید مقالهای بنویسی که به هیچ عنوان تکراری نباشه و از خودت باشه. البته این موضوع تو دورهی کارشناسی ارشد هم دوباره تکرار میشه.
جک بسیار نگران و دلواپس بود. از اینکه نتواند از پس وظیفه دانشآموزیاش بربیاید میترسید. پس از صحبتهای دنیل او دیگر هیچچیزی نگفت؛ بنابراین دنیل متوجه نگرانیهای او شد. جک بهخاطر نگرانی طرف مقابلش آزردهخاطر شد. دستهایش را روی دستهای جک قرار داد و آنها را به گرمی فشرد. جک که تا آن لحظه سرش پایین بود، آن را بالا آورد و به چشمهای دنیل خیره شد. دنیل گفت:
- نگران چی هستی؟ نگران نباش.
لبخند زد:
- چیزی نیست، فقط یه کوچولو نگران شدم، همین. تا الان که متوجه شدی، نه که زیاد درس نمیخونم، فقط میترسم.
- هیچ ترسی نداره. درسنخوندن زیاد که عیب محسوب نمیشه. تا الان نخوندی؟ هیچ اشکالی نداره. از الان برنامهریزی کن و شروع کن و بخون. میدونی که، هیچوقت برای موفقیت دیر نیست. هیچوقت!
دنیل با ظرافت تمام و با لفظ زیبای خود، جک را به آرامش دعوت کرد و تمام توصیهها و نصیحتهایی را که یک پسر همانند او احتیاج دارد برای او به کار برد. او امیدوار بود که توانسته باشد از پس این مسئولیت برآمده باشد. او برای به سرانجام رساندن این وظیفه و مسئولیت، از برادرش آلبرت هم کمک گرفت و جک را بیش از پیش با واقعیات روبرو کرد. آلبرت و جک تقریبا در این موضوع همانند هم بودند و میتوانستند مشوق خوبی برای یکدیگر باشند. دنیل این موضوع را به خوبی میدانست و از عمد آلبرت را – که فاصلهی چندانی با آنها نداشت – در گفتوگوهایشان در خصوص رمز موفقیت در درسخواندن شریک کرد. این برای جک یک امتیاز محسوب میشد؛ چراکه وی با کسی صحبت میکرد که در سنین او چنین وصف حالی را تجربه کرده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: