کامل شده رمان کوتاه پاییز مرگ l آرمان فیروز کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

EGeNo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/22
ارسالی ها
2,377
امتیاز واکنش
12,176
امتیاز
838
- اجازه بده که این رو به حرف‌های قبلیم اضافه کنم که درسته که برای دروس اختصاصی کنکوری برگزار‌ نمیشه؛ اما اون مقاله‌ای که باید ارائه بدی اگه سختیش بیشتر از کنکور نباشه کمتر هم نیست.
احساس نگرانی و ترس جک را فرا گرفت.
- لطفا بیشتر توضیح بده. منظورت چیه؟
- ببین عزیز، فکر نکن که اون نوشتن اون مقاله به این راحتی‌هاست. درسته که کنکوری برای این دروس نیست؛ اما شما باید مقاله‌ای بنویسی که به هیچ عنوان تکراری نباشه و از خودت باشه. البته این موضوع تو دوره‏‎ی کارشناسی ارشد هم دوباره تکرار میشه.
جک بسیار ‏نگران و دلواپس بود. از اینکه نتواند از پس وظیفه دانش‌آموزی‌اش بربیاید می‌ترسید. پس از صحبت‌های دنیل او دیگر هیچ‌چیزی نگفت؛ بنابراین دنیل متوجه نگرانی‌های او شد. جک به‌‎خاطر نگرانی طرف مقابلش آزرده‎‌خاطر شد. دست‌هایش را روی دست‎های جک قرار داد و آن‌ها را به گرمی فشرد. جک که تا آن لحظه سرش پایین بود، آن را بالا آورد و به چشم‌های دنیل خیره شد. دنیل گفت:
- نگران چی هستی؟ نگران نباش.
لبخند زد:
- چیزی نیست، فقط یه کوچولو نگران شدم، همین. تا الان که متوجه شدی، نه که زیاد درس‌ نمی‌خونم، فقط می‌ترسم.
- هیچ ترسی نداره. درس‌نخوندن زیاد که عیب محسوب‌ نمیشه. تا الان نخوندی؟ هیچ اشکالی نداره. از الان برنامه‏‎ریزی کن و شروع کن و بخون. می‏‌دونی که، هیچ‌‎وقت برای موفقیت دیر نیست. هیچ‌‎وقت!
دنیل با ظرافت تمام و با لفظ زیبای خود، جک را به آرامش دعوت کرد و تمام توصیه‌ها و نصیحت‌هایی را که یک پسر همانند او احتیاج دارد برای او به کار برد. او امیدوار بود که توانسته باشد از پس این مسئولیت برآمده باشد. او برای به سرانجام‎ رساندن این وظیفه و مسئولیت، از برادرش آلبرت هم کمک گرفت و جک را بیش از پیش با واقعیات روبرو کرد. آلبرت و جک تقریبا در این موضوع همانند هم بودند و می‌توانستند مشوق خوبی برای یکدیگر باشند. دنیل این موضوع را به خوبی می‌دانست و از عمد آلبرت را – که فاصله‌ی چندانی با آن‌ها نداشت – در گفت‌و‌گوهایشان در خصوص رمز موفقیت در درس‎خواندن شریک کرد. این برای جک یک امتیاز محسوب می‌شد؛ چراکه وی با کسی صحبت می‌کرد که در سنین او چنین وصف حالی را تجربه کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    پس از مدتی که از گفت‌و‌گوها گذشته بود و پس از رفت و آمد‌های کوتاهی که خانم هیگمن انجام داده بود، حاضرشدن همه دور میز صرف غذا را اعلام کرد و عملیات خود را با خوش‎رویی هر چه تمام‌تر انجام داد. او چند نوع غذا برای آن شب تدارک دیده بود. دلیل این امر آن بود که از طبع غذایی میهمانان هیچ اطلاعی نداشت. هنگامی که دور میز جمع شدند، خانم مک‌فا – که تا آن لحظه در حال تدارک‏‎دیدن این شب باشکوه بود – با اجازه‎خواستن از خانم هیگمن اتاق را ترک کرد. شام در سکوت و آرامش صرف شد و هیچ‎یک از حاضرین جز برای تشکر و خوشمزگی و خوبی دستپخت، صحبتی نکردند. هرچند که این دستپخت در ظاهر متعلق به خدمتکاران خانه بود؛ اما خانم فارست به باطن قضیه پی برد و از خانم هیگمن تشکر فراوان کرد.
    پس از صرف شام، همگی به سمت اتاق نشیمن روانه شدند تا کمی استراحت کنند و دوباره به گفت‌و‌گو بپردازند. این نظر بزرگ‎تر‌های خانواده بود. قبل از آنکه دنیل بتواند از اتاق صرف غذا به بیرون بجهد، پدرش او را از این کار بازداشت و پس از آنکه همگی آن‌جا را خالی کردند، شروع به صحبت کرد:
    - می‌بینم که خوب با جک گرم گرفتی. نه از اون قول‎دادنت برای شرفیاب‎شدن به این مهمونی و نه از این گرم و صمیمیت خالص.
    دنیل خنده‌ای کرد.
    - خب چیکار کنم؟ صمیمیت یهو پیش اومد دیگه. نمی‌تونم که جلوش رو بگیرم. به هر حال داشتیم صحبت می‌کردیم. آن‌چنان هم صمیمی نشدیم که.
    - خیلی خب. می‌دونی که شوخی کردم. دارم دست میندازمت. با همین چند دقیقه حرف‌زدن که کار به جایی پیش‌ نمیره. یه کاری می‌خوام بکنی.
    - بله بابا؟
    - پدر جک خیلی از دست اون اعصابش خرده؛ به‌‎خاطر درس‎نخوندنش. خیلی هم از تو تعریف می‌کرد. من هم بهش گفتم که از تو می‌خوام که با جک حرف بزنی، شاید تاثیری داشته باشه.
    - بابا! من با جک صحبت کردم.
    - در خصوص همین موضوع؟
    - بله بابا. حرف به این سمت کشیده شد. ما هم در خصوص این مورد صحبت کردیم. خودش هم به این رفتارش اعتراف کرده. برای اینکه بیشتر براش قضیه رو روشن کنم، حتی پای آلبرت رو هم به این قضیه کشوندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - چه‌طور؟
    - کاری کردم که پای صحبت‌های آلبرت هم بشینه تا از تجربیات اون هم بهره ببره. می‎دونید که یه جورایی اون‌ها شبیه همند.
    آقای هیگمن اخم‌هایش در هم رفت. فکرش را به زبان آورد.
    - چرا همچین کاری کردی؟ چه لزومی داشت که یه همچین کاری بکنی؟!
    با تماشای اخم پدر، دلهره‌ای بر احساس دنیل نشست.
    - چرا بابا؟ کار اشتباهی کردم؟ من فکر‌ نمی‌کنم که کار اشتباهی کرده باشم.
    آقای هیگمن با در نظر گرفتن ناراحتی پسرش موضوع را برای او شرح داد.
    - نه، کار اشتباهی نکردی پسرم. فقط من یه خرده دل‎نگرانم.
    -چه‌طور بابا؟ دل‎نگران چی هستین؟
    ‌- نمی‌خوام که کارهای آلبرت برای کسی شرح داده بشه، می‌فهمی؟‌ نمی‌خوام. به هیچ وجه، اصلا! وقتی که این خانواده تو رو این‌طور تحصیل کرده و باهوش و بی‎‌ریا و پاک در نظر گرفتن، من‌ نمی‌خوام گذشته‎ی آلبرت برای اون‌ها روشن و واضح جلوه کنه.
    - پدر چی دارین می‌گین؟ چه گذشته‎ای؟ آلبرت که گذشته‌ی بدی نداره.
    - چرا داره. همین که توی یه همچین دانشگاهی درس می‌خونه، کار رو خراب می‌کنه.
    دنیل قصد اعتراض داشت؛ اما پدرش به او چنین فرصتی عطا نکرد و با جدیت تمام خواستار سکوت او شد.
    - وقتی که این‌قدر ما ادعای خانوادگیمون بالاست، نباید اجازه بدیم یه همچین چیزی خلاف ادعای ما رو ثابت کنه. اگه الان بین اون دو چنین چیزی اتفاق بیفته و حرف از گذشته‌ها وسط کشیده بشه، خلاف این ادعا ثابت میشه.
    - پدر! چی دارین می‌گین؟ آلبرت پسر شماست نه خدمتکار خونه‎تون. شما چه‌طور می‌تونی همچین حرفی بزنی؟ اصلا جدا از این حرف‌ها، آلبرت گذشته بدی نداره که شما این‌طوری می‌کنین!
    توماس به چشم‌هایش خیره شد و با جدیت تمام گفت:
    - آره. درست میگی. حق با توئه. آلبرت پسر منه، از وجود منه. این وظیفه‎ی منه که از پسرم تحت هر شرایطی محافظت کنم. تو الان جوری با من حرف می‌زنی که انگار من شوهر مادرشم، نه پدرش!
    دنیل دستپاچه شد. برای زدودن سوءتفاهم اقدام کرد؛ اما توماس به او اجازه‎ی صحبت نداد.
    - ساکت!‌ نمی‌خوام چیزی بشنوم. تو هنوز تو سنی قرار نگرفتی که بتونی من رو درک کنی. نمی‌خوام باهات بحث کنم. تو هم صحبت اضافی نکن. به اون چیزی که میگم گوش کن. بفهم که چی کار می‌کنی و چی کار‌ نمی‌کنی. متوجه باش. حالا هم دعا کن که گندِ کاری که سهواً کردی بالا نیاد؛ چون اون موقع این آبروی منه که رفته.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - ولی پدر...
    - الان‌ نمی‌تونم و‌ نمی‌خوام که باهات بحث کنم. مهمون‎ها منتظرن.
    با همان نگاه جدی، به قصد پیوستن به میهمان‌ها رویش را برگرداند. دنیل پدرش را صدا زد؛ ولی توماس زحمت ایستادن را هم به خود نداد، چه برسد به اینکه بخواهد به حرف پسرش گوش بسپارد. چندین و چندبار پدرش را صدا کرد؛ اما آن عکس‎العملی را که خواستار دیدنش بود ندید. ناامیدانه آخرین قدم‌های پدرش را نگاه کرد و پس از آن، تنها به برخورد کفش‌های پدرش به روی سرامیک عمارت گوش می‌داد.
    ناراحت بود؛ ناراحت از اینکه پدرش را دچار سوءتفاهم کرده بود. درست بود که توماس با لحن بدی با او صحبت کرده بود؛ اما این چیزها برایش اهمیت نداشت، فقط و فقط سوءتفاهم و ناراحتی پدرش برای او در الویت بود. از یک طرف ناراحتی پدرش و از طرفی هم‎نشینی آلبرت و جک نگرانش کرده بود. درست که پدرش را درک کرد و خود را جای او گذاشت، متوجه نگرانی توماس شد. البته این فکر غلط او بود که فکر می‌کرد توماس را درک کرده. حقیقتا غلط بود. او توماس نبود، بلکه دنیل بود؛ فقط و فقط دنیل. تا زمانی که پدر نشده بود و همان شرایط توماس را حس و درک نکرده بود،‌ نمی‌توانست کاملا پدرش را درک کند؛ اما می‌توانست متوجه نگرانی‌های او شود. این حس و ادراک فقط و فقط 20-30 درصد از همه‌ی ادراک را در بر می‌گرفت.
    باید جلوی افراط و تفریط هم‌نشینی و صحبت‌های آلبرت و جک را می‌گرفت. می‌خواست که فکری کند؛ اما ترجیح داد که اول اوضاع را بسنجد و پس از آن نقشه‌ای بکشد و مانع آن دو بشود. پس از اینکه اوضاع را سنجید، متوجه همه‎ی کم و کاستی‌های اوضاع شد. پدرش اصلا به او نگاه‌ نمی‌کرد. گهگاهی هم که چشمش به او می‌خورد، جز نگاه‌های عصبانی و چشم‎غره چیز دیگری نصیبش‌ نمی‌شد. تنها چیزی که نصیبش می‌شد، نگاه‌هایی بود که با دستور خواستار جمع و جور کردن اوضاع بود. حواس و تمرکزش را جهت درست‏‌کردن اوضاع جمع کرد. برای اینکه بتواند متوجه صحبت‌های جک و آلبرت شود، نزدیک‎‏ترین مکان مبل را برای نشستن انتخاب کرده بود. تمام حواسش را معطوف به صحبت‌های آن دو کرده بود. آن دو راجع به مسائلی صحبت می‌کردند که زیاد معطوف به زندگی کاری آلبرت نشده بود. البته دقیقا صحبت‌های آنان دنباله همان صحبت‌هایی بود که دنیل آن را تشکیل داده بود. آب دهانش را قورت داد و اضطراب گرفته بود. فقط منتظر یک فرصت برای قطع‎‏کردن مکالمات آن‌ها بود. در ذهنش نقشه‌هایی را که می‌توانست اجرا کند وارسی می‌کرد؛ بلکه بتواند یکی از آن‌ها را عملی کند. البته نه از نقشه‌ای خبر بود و نه از فرصتی تنها چیزی که مشخص بود، صبرنداشتن او بود. به نظرش آمد که بین مکالمات آن‌ها بیاید و صحبتشان را قطع کند؛ اما آن‎قدر احمق نبود که یک‌باره وسط حرف‌های آنان بیاید و صحبتشان را قطع کند. از یک طرف نگاه‌های توماس و از طرف دیگر نداشتن فراهم‎کردن موقعیت مناسب و یا به تعبیر دیگری نداشتن نقشه‎‏ای، فشار زیادی بر او وارد کرده بود. کم‏‎کم حرف‌های آنان به اوج می‌رسید و تلاش فکری دنیل هم بیشتر می‌شد. یکی از خدمتکاران به همراه یک سینی که فنجان‌های قهوه به روی آن قرار داشت وارد سالن شد. سریعا نقشه‌ای در ذهنش به وجود آمد و به دنبال آن خیالش کمی راحت شد.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    ماریا با لبخند کوتاهی خدمتکار را خطاب قرار داد.
    - تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
    - خانم مک‌فا همه رو از عمارت بیرون فرستاد به غیر از من، گفتن شاید احتیاج بشه.
    به دنباله حرفش با چشمانش به سینی قهوه اشاره کرد. با دیدن نگاه‌های ماریا و جمله‌ی «این خوبه» – که از دهان ماریا خارج شده بود– متوجه شد و دنباله کارش را گرفت. از دزیره شروع کرد و آخرین نفراتی که به آن‌ها می‌رسید، کسانی جز آلبرت و جک نبود و برای این کار درست باید از مقابل دنیل رد می‌شد. به دنیل رسید و سینی قهوه را مقابلش گرفت. برای آنکه کیفیت نقشه‌اش بیشتر شود، قهوه را رد کرد و پس از آن نوبت به آلبرت و جک که با فاصله‏‎ای به اندازه یک نفر از هم نشسته بودند رسید. خدمتکار جهتش را به سمت چپ کج کرد؛ دنیل پاهایش را بین پاهای او فرو برد و سینی حاوی قهوه به روی آلبرت پرت شد و خدمتکار هم پخش زمین شد. تمام لباس‌های آلبرت کثیف شده بود. بلند شد و صدای بلندش به هوا برخاست:
    - حواست کجاست؟ مگه جلوی چشمات رو‌ نمی‌بینی؟
    خدمتکار – که دست‌ها و زانوانش درد می‌کرد – با تمام توان به همراه دردی که همراه خود می‌کشید بلند شد. ماریا – که از جای خود برخاسته بود – به سرعت به سمت آلبرت حرکت کرد. او را با چشمانش و بدون اینکه به او دست بزند، بررسی کرد و حالش را پرسید.
    - آقای هیگمن من خیلی متاسفم!
    به جای اینکه آلبرت پاسخ او را بدهد، ماریا پاسخش را داد:
    - یعنی چی که خیلی متاسفی؟ مگه تو جلوی پاهات رو‌ نمی‌بینی؟ دست و پا چلفتی!
    خدمتکار که ترسیده بود، با حرف‌های امیدوارکننده و مثبت، اظهار پشیمانی کرد. در حین اینکه با لکنت صحبت می‌کرد، به سمت دنیل چرخید تا مقصر اصلی را به همه نشان دهد؛ اما زیر پایش در رفت و به سمت پایین پرت شد؛ اما خودش را کنترل کرد. چهره‎ی ماریا در هم رفت و چشم‌هایش را بست. خدمتکار به کفشش نگاه کرد و متوجه شد که پاشنه‌اش در حال کنده‎‏شدن است. دنیل گفت:
    - مامان! آلبرت! ببینید! معلومه که چرا پخش زمین شده!
    به سمت خدمتکار نگاه کرد.
    - حتما از قبل پاشنه‎ی کفشت ترک خورده بوده و داشته کنده می‌شده. چرا حواست رو جمع‌ نمی‌کنی؟
    خدمتکار دست به اعتراض برداشت؛ اما دنیل به او اجازه‎ی صحبت‏‎کردن نداد.
    - لزومی نداره توضیح بدی. بلند شو برو.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    با نگاه‌های چشم‌هایش به او فهماند که سکوت کند و هرچه سریع‌تر آن‌جا را ترک کند. از روی ناچار سکوت کرد و به سمت راست برگشت؛ اما دوباره به سمت پایین کشیده شد و دوباره خودش را کنترل کرد
    ماریا با صدایی که عصبانیت در آن موج می‌زد، از او خواست تا کفش‌هایش را دربیاورد و هرچه زود‌تر آن‌جا را ترک کند. قبل از آنکه خدمتکار از سالن خارج شود، آلبرت با عصبانیت راهِ رفتن را پیش گرفت. ماریا رو به سوی میهمانان کرد و همراه با یک عذرخواهی کوتاه از سالن خارج شد و راه اتاق آلبرت را در پیش گرفت.
    توماس شک کرده بود که اتفاق‏‎افتادن این قضیه به پسرش، دنیل برمی‌گردد. البته مطمئن نبود. از یک طرف به دنیل فهمانده بود که مانع صحبت‌های آلبرت و جک بشود و از طرفی این اتفاق می‌توانست واقعا یک تصادف باشد؛ چراکه کفش‌های خدمتکار ترک برداشته بود. به دنیل نگاه کرد تا حداقل با توجه به حرکات بدن و نگاه‌های چشمانش متوجه اصل قضیه بشود. دنیل که نگاه‌های پدرش را روی خود دید، از این ترسید که نکند او متوجه همه‌چیز بشود؛ بنابراین در یک نگاه گذرا با جدیت به پدرش نگاه کرد و سرش را به سمت جک برگرداند.
    - جک! نظرت چیه که بریم بیرون قدم بزنیم؟
    مات و مبهوت گفت:
    - بیرون؟!
    دنیل، لبخندی زد و گفت:
    - منظورم بیرون از عمارته، جلوی در ورودی عمارت.
    او هم لبخندی زد و گفت:
    - مخالفتی ندارم.
    هنری متوجه سردی هوا شده بود و به نظرش هوا سرد بود. نگران فرزندش شد و دوست نداشت که جک در این سردی هوا به بیرون برود.
    - به نظرتون هوا سرد نیست؟
    دنیل پاسخ داد:
    - نه! هوا خوبه.
    - اما به نظر من هوا سرده.
    - اوه آقای فارست! نگران نباشید. هوا سرد نیست؛ اما گرم هم نیست. توی فصل پاییز هستیم و حتما هوا سرده؛ اما نه به اندازه زمستون. هوا خنکه. من که خیلی دوست دارم که توی این هوا با جک عزیز قدم بزنم.
    به سمت جک نگاه کرد و به رویش لبخند زد. جک هم به دنبال آن، لبخندی به لب آورد.
    - البته.
    هنری گفت:
    - پس وقتی که بیرون می‌رید یه چیزی روی لباس‏‎‌هاتون بپوشید.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    از بین آن دو، دنیل گفت:
    - مثلا چی؟
    - نمی‎دونم! لباس گرم، ژاکت...
    به میانِ حرفش آمد:
    - پالتو!
    هنری همچنان به او خیره ماند. پس از گذشت چند ثانیه، جک ادامه حرفش را گرفت و تایید کرد که برای بیرون‎رفتن یک پالتو می‌پوشند. البته او از طرف خودش حرف زده بود و اطلاعی از نظر جک نداشت. جک هم اعلام کرد که همراه خودش پالتو آورده است و برای بیرون‎رفتن از آن استفاده می‌کند. هنری هم دیگر مخالفتی نکرد.
    جک از اینکه پدرش نگرانش شده بود خوشحال بود؛ ولی از اینکه مادرش حتی به خود تکانی نداد و هیچ‌چیزی در این باره نگفته بود خیلی ناراحت بود. دلش از مادرش گرفته بود. دوست داشت که مادرش هم برای او ناراحت بشود و چیزی بگوید تا دلش آرام گیرد؛ اما دزیره هیچ‌چیز نگفت. برایش اهمیت نداشت که او حتما حرفی برای نگرانی‌اش بزند، می‌توانست از حرکات چشمانش هم متوجه نگرانی‌های مادرش هم بشود؛ اما نه تنها یک ذره نگرانی در چشم‌های مادرش برای خود ندید، بلکه با چشم‌های خودش دید که دزیره به هیچ عنوان به این قضیه اهمیت‌ نمی‌دهد و این قضیه برای او یک مسئله‎ی عادی است.
    دنیل دستش را به آرامی پشت جک گذاشت و او را همراه خود روانه بیرون از سالن نشیمن کرد. به وسط یکی از سالن‌های عمارت خانواده‎ی هیگمن رسیدند. یک طرف سالن پله‌های قطور و بلندی بود که به طبقه دوم و طبقه‌های بالاتر منتهی می‌شد و یک طرف سالن هم در ورودی عمارت به چشم می‌خورد. جک به سمت در ورودی قدم برداشت که دنیل بازوانش را گرفت و مانع از رفتن او شد.
    - صبر کن! من باید برم طبقه بالا. منتظرم باش.
    - می‌خوای بری پالتو بیاری؟
    سرش را تکان داد. جک هم سرش را تکان داد و تا چند ثانیه رفتن دنیل را مشاهده کرد که به کنار دیوار کنار پله‌ها رفت و سوار آسانسور شد. به روی هم لبخند زدند تا اینکه در آسانسور بسته شد. به سمت در ورودی رفت. به یاد آورد که موقع آمدن به داخل عمارت یکی از خدمتکاران پالتویش را گرفته بود. کنار در ورودی و یا نزدیک به آن هیچ رختکنی نبود؛ بنابراین حدس زد که ممکن است لباس‌های میهمانان را درون اتاق رختکن بگذارند، پس به دنبال آن گشت. درون سالن که درازای طولانی‌ای داشت گیر کرده بود. دقیقا‌ نمی‌دانست که کجا برود! از همان در ورودی شروع به گشتن کرد تا بتواند اتاق رختکن را پیدا کند؛ اما هرچه که به جلوتر می‌رفت ناامید می‌شد. همچنان به جستجویش ادامه داد تا اینکه چشمش به ورودی دیگری افتاد. در سالنی که قرار داشت هیچ اتاقی نبود؛ پس به اجبار وارد ورودی‌ای که دیده بود شد. اطراف سالن جدید به درهای فراوان مزین شده بود. او که ناامید شده بود، نفسش را با حرص بیرون فرستاد؛ چراکه‌ نمی‌توانست درِ تک‌تک اتاق‌ها را باز کند؛ برای این کار به گستاخی زیادی نیاز بود که او این گستاخی را نداشت و از دیدگاه او این کارش جز بی‎‌ادبی چیز دیگری نبود. به سمت عقب برگشت و به سمت بیرون از آن محوطه قدم برداشت که با صدای بازشدن یکی از درها ایستاد و به عقب برگشت. با دیدن یک خدمتکار خوشحال شد و به آرامی به سمتش قدم برداشت. آن خدمتکار که با بازکردن در و با روبروشدن ناگهانی جک تعجب کرده بود، با شک به او نگاه کرد؛ البته تعجبش زیاد در صورتش مشخص نبود.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - خانم؟
    خدمتکار لبخند کوتاهی زد و گفت:
    - آه آقای فارست! شما؟!
    - من دنبال پالتوم می‌گردم. نتونستم پیدا کنم برای همین کشیده شدم این‎جا؛ چون نه رختکنی دم در ورودی دیدم و نه اتاقی. پس...
    - بله بله. پالتوی شما حتما باید توی اتاق رختکن باشه. فقط چند لحظه منتظر باشید.
    جک سرش را به آرامی تکان داد. خدمتکار وارد یکی از آن اتاق‌ها شد و پس از چند لحظه با یک پالتو نزد جک برگشت.
    - همینه دیگه، آره؟
    جک حین اینکه پالتو را از دستش می‌گرفت، حرفش را تایید کرد؛ تشکر کوتاهی کرد و به سمت خروجی حرکت کرد. همزمان که قدم‌هایش را برمی‌داشت، پالتویش را هم پوشید. از در ورودی که کاملا خارج شد، دنیل را که از پله‌ها به سرعت پایین می‌آمد دید. اینکه جک هم از آن در ورودی خارج شده بود از نگاه دنیل دور نمانده بود. دنیل هم پالتویش را پوشیده بود. با لبخند به سمتش آمد و با یکدیگر از در ورودی اصلی خارج شدند.
    ***
    تمام لباس‌هایش کمابیش با قهوه‏‎ی غلیظ مخلوط شده بود. از وقتی که قهوه به رویش خالی شده بود، تعادل روانی‌اش را از دست داده و بسیار عصبانی بود و فقط و فقط به آن خدمتکار دست و پا چلفتی فحش می‌داد. دلیل این امر برای انسان خیلی مضحک و بسیار مسخره است که فقط به‌‎خاطر یک کثیفی سهوی آن‌قدر از دست طرف مقابلش بیزار شود که چپ و راست به او فحش بدهد؛ اما برای آلبرت این‏‏‎گونه نبود. سه فنجان قهوه‎ی غلیظ کامل به رویش خالی شده بود و تمام لباس‌هایش را رنگی کرده بود و به هیچ عنوان هم قابل بازیافت نبود. از یک طرف با خالی‏‎شدن محتویات قهوه به رویش، با تبدیل‏‎‌شدن به تیپی دیگر احساس حقارت در مقابل تمام کسانی که در آن حادثه حضور داشتند پیدا کرده بود و از طرفی احساس داغی‌ای که به روی بدنش ایجاد شده بود و به دنبال آن کثیفی‌ای که به روی بدنش درست شده بود، او را به حالت انزجار درآورده بود و از طرف دیگر هم که با کثیف‏‌شدن لباس‌هایش بیش از پیش بر عصبانیتش چنگ می‌زد.
    در وسط اتاقش ایستاده بود و نفس‌های محکم و پی‌درپی که از روی عصبانیت بود می‌کشید. گهگاهی حرکت می‌کرد و می‌ایستاد و مدام به عامل این بدبختی فحش می‌داد. عصبانیت به او اجازه فکرکردن به هیچ کاری را‌ نمی‌داد. زمان زیادی از آمدنش به اتاق نگذشته بود که در اتاق به سرعت باز شد و ماریا به داخل اتاق آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - آلبرت! حالت خوبه؟
    - نه مامان! اصلا خوب نیستم.
    - چرا این‌قدر صورتت قرمز شده؟ چرا این‌قدر عصبانی هستی؟
    - مامان به‌‎خاطر خدا. این دیگه چه سؤالاییه که می‌پرسید؟ لزومی نداره که بگم چرا عصبانیم. خودت که دیدی چی شد!
    - این‌طوری خودخوری‏کردن هیچ فایده‌ای نداره. عزیزم! می‌دونم که خیلی عصبانی هستی. درک می‌کنم. منم اگه جای تو بودم و این همه کثیفی روی خودم و بدنم و لباس هام می‌دیدم، شاید ده برابر تو بیشتر عصبانی می‌شدم. تو نگران نباش! خودم به حساب اون دخترِ می‌رسم. بلند شو. بلند شو برو تو حموم. خودت رو تمیز کن.
    به سمت اتاق رختکن رفت و برای آلبرت لباس‌های جدیدی آماده کرد. در حین اینکه کارهایش را می‌کرد، متوجه شد که آلبرت هنوز هم بی‎‌حرکت به روی تخت نشسته و به روبرو خیره شده است.
    - تو که هنوز نشستی؟ بلند شو!
    با حرف‌هایی که مادرش زده بود کمی از عصبانیتش فروکش کرده بود. پس از اعتراض ماریا نفسش را عمیق بیرون فرستاد و به سمت اتاق حمام حرکت کرد.
    - سریع آماده شو، بیا پایین.
    دستش به روی دستگیره متوقف شد و بدون اینکه حرکت کند، به عقب برگشت و به چشم‌هایش ماریا خیره شد.
    - نه مامان. من دیگه نمیام. حوصله ندارم.
    ماریا کاملا پسرش را درک می‌کرد؛ بنابراین با او هیچ مخالفتی نکرد. آلبرت هم با نشنیدن اعتراض و مخالفت ماریا راه رفته‌اش را در پیش گرفت. ماریا هم پس از اینکه لباس‌های آلبرت را آماده کرد، برای به حساب رسیدن آن دختر که عامل عصبانیت پسرش شده بود به قصد رفتن به آشپزخانه اتاق را ترک کرد.
    بعد از اینکه آلبرت خودش را در میان آب‌های سرد یافت و به مراتب پس از آن، هر چه‌قدر که زمان می‌گذشت، عصبانیتش کمتر و کمتر می‌شد و زمانی هم که از اتاق حمام خارج شد، جز رگه‌هایی کوچک از خشم چیز دیگری از عصبانیتش نسبت به همه‌چیز باقی نمانده بود.
    در حال آماده‌‏شدن بود که گوشی‌اش زنگ خورد. اهمیتی نداد؛ چون که در حال آماده‎شدن بود؛ اما پس از اینکه دوباره گوشی‌اش به صدا درآمد، به ناچار به سمت تخت قدم برداشت و گوشی‌اش را از روی میز کشویی کنار آن برداشت. روی صفحه موبایلش نام مایکل به چشم می‌خورد. با یک حرکت کوتاه تماس را برقرار کرد.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - سلام مایکل!
    - آلبرت!
    آن طرف خط، صداهای بلند و شلوغ می‌آمد. صداها آن‌قدر بلند نبود که آلبرت صدای مایکل را نشنود؛ اما آن صداها ذهن او را به جستجوی مکانی که مایکل در آن قرار داشت وا داشت.
    - کجایی مایکل؟ چرا این‌قدر سر و صداست؟
    - آلبرت! من الان توی کلوبم.
    - کلوب؟!
    - آره. با چند تا از بچه‌ها اومدیم این‌جا یه‌کم خوش بگذرونیم. دعوتت می‌کنم که بلند شی بیای این‌جا. میای؟
    از اینکه به این مهمانی شبانه برود چندان مطمئن نبود. پس از آن اتفاق حوصله‏‎ی رفتن به هیچ‎کجا را نداشت. تا چندین دقیقه قبل درخواست مادرش را برای بیرون‎رفتن رد کرده بود و حالا اگر به بیرون می‌رفت یک جور تضاد در عمل پیش می‌آمد. واقعا‌ نمی‌دانست که چه تصمیمی بگیرد.
    - نمی‏‎دونم.
    - آه! زود باش، بیا پسر. خوش می‌گذره.
    آلبرت کمی بیشتر به رفتن فکر کرد. مایکل بیشتر و بیشتر اصرار می‌کرد؛ چون دوست داشت که آلبرت هم در این خوش‎گذرانی به جمعشان بپیوندد. آلبرت هم بی‎‌تمایل نبود و با صداهایی که از پشت موبایل و فکرکردن به آن می‌شنید و می‌اندیشید بیش از پیش ترغیب می‌شد. نفسش را عمیق بیرون فرستاد و با رضایت خود را اعلام کرد.
    - پس منتظرتم. زود بیا.
    از روی تعجب خنده‌اش گرفت. البته خنده‌اش کوتاه و همراه با طعنه بود.
    - حالت خوبه؟ من که‌ نمی‌دونم شماها تو کدوم کلوب هستین!
    خودش هم خنده‌اش گرفت.
    - آه! متاسفم. توی OPEN CLUB NIGHT هستیم. زود بیا.
    تمام چهره‌اش کمی از تعجب باز شد. خنده‌اش هم گرفته بود.
    - آه مایکل! شوخیت گرفته؟ می‌خوای من رو دیوونه کنی نه؟
    مایکل هم خندید.
    - زود باش پسر، اذیت نکن. فقط می‌خوایم خوش بگذرونیم. سخت نگیر.
    - مطمئنم که تو می‌خوای من رو دیوونه کنی.
    - تو این‌طوری فکر کن. مگه ما چند وقت یه بار میایم یه همچین جاهایی؟ می‌خوایم خوش بگذرونیم، کار دیگه‌ای که‌ نمی‌کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا