کامل شده رمان کوتاه به من یه فرصت بده | Khorshiid کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Mahya~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
875
امتیاز واکنش
11,974
امتیاز
714
محل سکونت
یه گوشه دنیا
نام داستان کوتاه: به من یه فرصت بده
نام نویسنده: khorshiid کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه
ویراستار: ریحانه سادات
خلاصه:
عذر می‌خواهی
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

اما الان کمی دیر نیست؟
کمی دیر نشده برای ترمیم قلب شکسته‌ام؟
ببینم! آیا می‌توانی تکه‌های قبرم را از آن باغ نفرین‌شده پیدا کنی؟
تو در آن شب نحس مرا شکستی، تحقیر کردی، مرا گدای عشق خواندی و حالا...
ببینم! درست متوجه شدم؟ تو حالا از من عشق گدایی می‌کنی؟
شاید باید زمان دوباره تکرار شود.
با این تفاوت که حالا من پادشاهم و تو سربازی به دنبال نگاه من.
شاید باید من آن کلمه‌ی نحس را به زبان بیاورم. «نمی‌خواهمت!»
93un_257272_forsate-asheghi2.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    بخش اول
    صدای دادوفریاد «پلیس پلیس» بقیه، لبخندی رو لبم نشوند. از بین جمعیت که برای فرار از در و پنجره بیرون می‌ریختند، به‌سمت دستگاه ضبط رفتم. دکمه‌ی پلی رو فشار دادم و صداش رو تا آخر بلند کردم.
    به‌سمت مبل رفتم تا روش بشینم که دستم از پشت کشیده شد.
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    دستم رو از تو دست حامد بیرون کشیدم و گفتم:
    - د لعنتی! چرا اینجایی؟ پلیسا ریختن تو.
    بازوم رو محکم کشید و گفت:
    - کور خوندی اگه بدون تو از اینجا برم بیرون.
    سعی کردم دستش رو از دستم جدا کنم؛ اما قوی‌تر از این حرف‌ها بود. تقلا کردم.
    - ولم کن حامد! خواهش می‌کنم!
    - تو یه دیوونه‌ای! فکر کردی اینجا بمونی چی میشه؟ ها؟ غیر از اینکه چند شب میفتی هلفدونی و اون مادربزرگ بیچاره‌تو دق میدی!
    عصبی غریدم:
    - تو نمی‌خواد نگران مادربزرگ من باشی. من از اینجا بیرون نمیرم.
    من رو تو اتاق کشید. در رو بست و میز رو هل داد پشتش و عصبی گفت:
    - چه مرگته؟
    خشمگین داد زدم:
    - من چه مرگمه یا تو؟ بابا من دوست دارم برم زندان. تو رو سننه!
    بی‌توجه به من، به‌سمت پنجره رفت و بازش کرد و ازش آویزون شد. شیطونه میگه یه لگد بهش بزنم و از بالا پرتش کنم پایین. بازوم رو گرفت و به‌سمت پنجره کشیدم.
    - بیا. ا
    ین آخرین راه فراره.
    التماس کردم:
    - حامد! خواهش می‌کنم!
    نگاهش تو چشم‌هام نشست. سعی کردم مظلوم‌تر از هر وقتی بهش نگاه کنم تا دلش به حالم بسوزه و تو این جهنم ولم کنه. صدایی از پشت در اومد.
    - این در قفله جناب سروان!
    صدایی پشت بندش اومد.
    - بشکونش!
    دستش کنار گونه‌م نشست.
    - تو رو اینجا ول کنم؟
    صدای ضربه‌ای که به در خورد، نگاهش رو به در کشوند که در معرض شکستن بود. نه، نباید ما رو باهم می‌گرفتن. حامد باید زودتر می‌رفت. حامد خیلی سریع دستش رو دهنم گذاشت و بغلم کرد و از پنجره پایین پرید. شاید چندثانیه طول کشید تا من متوجه شدم چه اتفاقی افتاده. تو بالکن همسایه پایینی افتاده بودیم.
    خشمگین نگاهش کردم که چشمکی زد و آروم لب زد: - امکان نداره بذارم با دست خودت بری تو باتلاق!
    صدایی از بالا اومد.
    - اینجا خالیه جناب سروان.
    مردی گفت:
    - پس چرا درش قفل بود؟
    حامد تو تاریکی فرو رفت که پشت بندش صدای مرد اومد:
    - یعنی کسی داخل نبوده؟
    صدایی دیگه گفت:
    - شاید می‌خواستن وقت بخرن فرار کنن.
    صدای باز شدن دراومد. من و حامد اتوماتیک‌وار سرمون به‌سمت در بالکن چرخید. پیرزن همسایه فریاد زد:
    - جناب سروان! دوتاشون اینجان. گیرشون انداختم.
    حامد اخمی کرد و زیر لب گفت:
    - پیرزن خرفت!
    پیرزن عصاش رو به‌سمتمون گرفت و گفت:
    - ببین تو چه وضعیتی گیرتون انداختم.
    یه نگاهی به خودم که هنوز تو بغـ*ـل حامد بودم، انداختم و هول، خودم رو از بغلش پایین انداختم.
    نه، نباید این پیرزن خرفت من و حامد رو تو دردسر می‌انداخت. به‌سمت پیرزن رفتم و یه ذره صدام رو بغض‌دار کردم و گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    - مادرجان!
    صداش تند اومد:
    - بلا به دور! من مادر همچین بچه‌هایی باشم؟
    بی‌توجه به حرفش ادامه دادم:
    - مادر من بیماری قلبی داره. همین که بفهمه من رو تو مهمونی گرفتن به اندازه کافی براش عذاب هست، خواهش می‌کنم با گفتن وضعیتمون بدترش نکن.
    پیرزن که از آرتیست‌بازی من کاملاً گول خورده بود، گفت:
    - بیماری قلبی داره؟
    سرم رو تندتند تکون دارم و گفتم:
    - آره. تو رو خدا ببخشید! ما خودمون پشیمونیم همچین غلطی کردیم. اصلاً ما بار اوله که پامون رو تو همچین مهمونی‌ای گذاشتیم. مامان بیچاره‌م با کلی بدبختی من و خواهر کوچیکم رو بزرگ کرده. من خرج خونواده‌مون رو میدم. بابام یه معتاد مفنگی بود که یه روز رو بساط دودش اوردوز کرد. از اون‌موقع مامانم خرجمون رو میده. خواهش می‌کنم ازتون! من و این دوستم دوتا بدبخت بیچاره‌ایم که خوشی زده بود زیر دلمون یه‌ بار حس کنیم پول‌داریم.
    پیرزن که حالا کاملاً تحت تأثیر حرف‌هام قرار گرفته بود، گفت:
    - الهی بمیرم واست دخترم! چه زندگی سختی داشتی. عزیزم! پول‌دار بودن که به رفتن به این مراسمای لهوولعب نیست.
    لهوولعب؟ رقصیدن جزئی از لهو و لعب بود؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    - بله، حق با شماست. ما بچگی کردیم.
    سری تکون داد. صدای در زدن اومد. پیرزن در رو باز کرد. زن چادر به سر داخل اومد و مرد همراهش هم به‌سمت حامد رفت. پیرزن به‌سمت مرده رفت و گفت:
    - پسرم؟ کجا مبریشون؟
    مرد: کلانتری.
    - اذیتشون نکن. اینا بچه‌های خوبین. یه شب بیشتر نگهشون ندار.
    مرد سری تکون داد و گفت:
    - بهتره شمام واسه امنیت خودتون برای بالکنتون حفاظ بذارین.
    - چشم! شما هم یادت نره مادر! زیاد نگهشون ندار.
    مرد سری تکون داد و زن چادری دستم رو کشید و به بیرون کشیدم. یه شب تو کلانتری خوابیدن نباید تجربه بدی باشه. باید بفهمن که من دیگه اون بچه سر‌به‌زیر و حرف‌گوش‌کن چهار سال پیش نیستم.
    ***
    نگاهم به دست‌بند تو دست‌هام افتاد. حالا واقعاً لازم بود این‌ها رو ببندید؟ دست‌هام زخم میشن. صدای غرش مردی از کنار گوشم اومد:
    - اینجا چه غلطی می‌کنی؟
    سرم رو بالا آوردم. به‌به!
    جناب سرتیز هم تشریف‌فرما شدن. اخمی کردم و گفتم:
    - کی تو رو خبر کرد؟
    نگاهش رو دست‌بند آهنی تو دستم نشست. اخم‌هاش تو هم رفت و گفت:
    - چه غلطی کردی آوردنت؟
    نگاهم رو بی‌حوصله به‌سمت دیگه‌ای چرخوندم و بی‌تفاوت گفتم:
    - به تو چه!
    زیرچشمی نگاهم به دست مشت‌شده‌ش نشست.
    لبخندی کنج لبم نشست. حرص بخور عزیزم! واسه‌ت خوبه. اخمو به‌سمت مردی که اونجا بود رفت تا متوجه جریان بشه. همون‌موقع نگاهم به حامد افتاد که از اتاقی بیرون اومد. به‌سمتش رفتم. لبخندی بهم زد و گفت:
    - چطوری خانوم بازیگر؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    لبخندی زدم:
    - باید فرار می‌کردی.
    بی‌خیال گفت:
    - باهم اومده بودیم، باید باهم برمی‌‌گشتیم.
    نگران گفتم:
    - حالا چی میشه؟ نکنه برات بد شه؟ نکنه از بیمارستان پرتت کنن بیرون؟
    سری تکون داد.
    - نگران نباش! فوق فوقش یه شب نگهم می‌دارن.
    ترسیده گفتم:
    - یه شب؟
    سرباز کناریش بی‌حوصله گفت:
    - راه بیفت ببینم! انگارنه‌انگار اومدن کلانتری. واستادن چاق سلامتی می‌کنن.
    عصبی غریدم:
    - ساکت! نمی‌بینی دارم حرف می‌زنم؟!
    سرباز عصبانی شد.
    - یه شب اون تو بمونین آدم می‌شین.
    حامد با لبخند گفت:
    - کی وقتش می‌رسه تو آدم شی؟
    سرباز خشمگین اومد چیزی بگه که دستم رو جلوش نگه داشتم و گفتم:
    - یه دقیقه جون مادرت خفه! بذار ببینم قراره چه بلایی سرش بیاد.
    حامد لبخندی زد و گفت:
    - گفتم دیگه. نگرانم نباش!
    صداش آروم‌تر شد.
    - یه داستانی سرهم کردم. تا استعلام کنن طول می‌کشه.
    به شوخی گفتم:
    - نکنه پارتی کلفت داری؟
    اشاره به پشت‌سرم کرد و گفت:
    - دارم؛ اما نه به کلفتی پارتی تو.
    کوتاه به عقب نگاه کردم. جناب سرتیز (سرگرد) مشغول حرف‌زدن با یکی هم‌لباس خودش بود و از اخم‌هاش معلوم بود چیز خوبی در انتظارم نیست.
    سرباز بالاخره حامد رو کشید و بردش. با نگاهم بدرقه‌ش کردم. از جلوی جناب سرتیز که رد شد، بازوش تو دست سرتیز موند. اخم‌هام تو هم رفت و قدمی به جلو برداشتم. قرار نبود به‌خاطر من با حامد بدرفتاری کنه.
    سرتیز: تو دیگه اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    سرباز همراه حامد سریع گفت:
    - جزء هموناییه که تو مهمونی گرفتنشون.
    نگاهش سریع رو من نشست. طلب‌کار نگاهش کردم که یعنی چیه؟ توقع داشتی من رو تنها گرفته باشن؟!
    اخمی کرد و بازوی حامد از دستش افتاد و به‌سمت من قدم تند کرد.
    حامد: باهم بودیم. تو اون مهمونی باهم بودیم.
    یعنی این حامد همه‌جا باید اعلام حضور می‌کرد؟ همچین با افتخار میگه باهم تو مهمونی بودیم، انگار باهم رفته بودیم مراسم اهدای مدال مدال‌آوران المپیاد؛ من طلا گرفتم و اون نقره. سرباز بازوی حامد رو کشید و سرتیز نزدیکم شد. با عصبانیت گفت:
    - با اون مرتیکه تو مهمونی گرفتنت؟
    عصبی پرخاش کردم:

    - درست حرف بزن ببینم! آره. با حامد تو اون مهمونی بودم. که چی؟
    دستش بالا اومد تا تو گوشم بشینه که گفتم:
    - دستت بهم بخوره، بهونه دستم میدی تا ازت شکایت کنم، سرتیزِ نمونه.
    دستش مشت شد و پایین اومد و زمزمه کرد:
    - سرگرد، نه سرتیز.
    پوزخندی رو لبم نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    به‌سمت اتاق روبه‌روم رفت. در زد و وارد شد. دروغ چرا؟ از فضولی داشتم می‌مردم. راستی این‌ موقع شب کلانتری چی‌کار می‌کرد؟ آروم خودم رو کشوندم پشت در که سرباز زن کنارم غر زد:
    - چرا این‌قدر وول می‌خوری؟ وایسا سر جات ببینم!
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم و سرم رو نزدیک در کردم که صداشون رو بشنوم؛ اما دریغ از یه کلمه. خودم رو بیشتر به در چسبوندم که زن دستم رو کشید و گفت:
    - معلوم هست چی‌کار می‌کنی؟ بیا. باید بری تو.
    و من رو به‌سمت اتاقی که حامد از توش بیرون اومده بود، کشید. بازوم رو از تو دستش بیرون کشیدم و با خشم گفتم:
    - خودم میام.
    در زد و من رو داخل کرد. نگاهم به مرد داخل افتاد. هم‌سن بابام بود. جلوش نشستم و گفتم:
    - سلام.
    از بالای عینکش نگاهی بهم کرد و گفت:
    - سلام. اسم، فامیل؟
    لبم برگشت.
    - حیوان، غذا، میوه، اشیا، اعضای بدن، شهر یا کشور، ماشین.
    اخم کرد و گفت:
    - مزه نریز! اسم و فامیلت رو بگو.
    پا رو پا انداختم و گفتم:
    - اسمم، فامیلم.
    خودکارش رو میز انداخت و گفت:
    - ببینم تو مثل اینکه حواست نیست کجایی. یه نگاه به دوروبرت بنداز. تو کلانتری‌ای دخترجون، نه تو سیرک.
    اخم کردم و گفتم:
    - چرا این‌قدر گوشت تلخی جناب سردار؟
    دستی تو موهاش برد و گفت:
    - ستوان.
    سری تکون دادم.
    - هر چی.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - دوباره می‌پرسم. اسم و فامیلت چیه؟
    نگاعم رو نقاشی چسبیده به دیوار اتاقش افتاد. لبخندی به جمله‌ی رو برگه زدم.
    «دوستت دارم بابا!»
    زمزمه کردم:
    - ترانه، ترانه رستمی.
    نگاه متعجبش روم نشست. از تشابه فاملیلیم با سرگرد این کلانتری تعجب کرده بود یا تشابه فامیلیم با دکتر به نام کشورمون؟ بی‌حوصله سری به معنای چیه واسه‌ش تکون دادم. سری تکون داد و برگه رو جلوم سر داد و گفت:
    - شماره‌ی پدرومادرت رو بنویس.
    خودکار رو دستم گرفتم و گفتم:
    - خونه یا موبایل؟
    - فرقی نداره. یه شماره‌ای که بشه باهاشون تماس گرفت.
    خودکار رو انداختم و گفتم:
    - حفظ نیستم.
    اخمی کرد و گفت:
    - ببین دخترجون! یه کاری نکن یه ماه نگهت دارم تا آدم شی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    شونه بالا انداختم و گفتم:
    - تقصیر خودتونه، به من چه؟ دو پهلو سوال می‌پرسین. اولیای بنده ایران نیستن. من خودم به‌زور شماره خونه‌مون رو حفظ کردم. توقع که ندارین شماره اون‌ورشونم حفظ باشم؟
    برگه رو باز به‌سمتم سر داد.
    - شماره یه اقوامی، فامیلی بزرگ‌تری رو بنویس.
    خودکار رو دستم گرفتم که در زده شد. ستوان اجازه ورود داد. در باز شد و سرتیز سرش رو داخل آورد.
    ستوان با دیدن سرتیز سریع بلند شد و سلام کرد.
    بی‌توجه نگاهم رو دوختم به ظرف شکلات رو میز و یه‌دونه از توش برداشتم.
    سرتیز: یه‌ لحظه.
    ستوان اشاره‌ای به من کرد و گفت:
    - بنویس تا بیام.
    و بیرون رفت.
    شکلات رو از پوشش درآوردم و تو دهنم گذاشتمش.
    با پام رو زمین ریتم گرفتم. چرا نیومد؟ بلافاصله در باز شد و ستوان داخل شد. نگاهی به ورقه‌ی سفید رو میز انداخت و گفت:
    - بار اولته؟
    سری تکون دادم. متفکر به برگه خیره شده بود.
    بالاخره لب زد.
    - نمی‌خواد شماره بنویسی. فقط باید تعهد بدی.
    لبخندی کنج لبم نشست و صدای حامد تو سرم پیچید «تو پارتیت کلفت‌تره» نگاهم رو به ستوان دوختم و گفتم:
    - جایی رو باید امضا کنم؟
    ***
    بی‌حوصله زیپ کوله‌م رو باز کردم و بدون توجه به حرف‌های سرتیزجون، هندزفریم رو بیرون کشیدم و تو گوشم گذاشتم. عصبی سیم هندزفری رو کشید و گفت:
    - دارم با تو حرف می‌زنم.
    خونسرد گفتم:
    - من نمی‌فهمم. این حرفا یعنی چی؟
    باز آمپر چسبوند.
    - عمو رفته اون‌ور آب، نمی‌دونه دخترش رو از کجاها باید بکشم بیرون.
    - هی آقا! کسی ازت درخواست نکرده بود که حالا داری منت می‌ذاری.
    - منت ترانه؟ منت؟
    نگاهم رو به جاده دوختم و گفتم:
    - من میرم خونه خودما.
    - چه غلطا! شما تشریف میاری خونه‌ی ما تا عمو بیاد تکلیفت رو مشخص کنه.
    عصبی شدم و گفتم:
    - به تو چه آریا! ها؟ از چی این‌قدر می‌سوزی؟ نترس! بذار بابام بیاد، خودش بلده چه‌جوری تنبیهم کنه.
    دست آریا دور فرمون مشت شد و بلافاصله احساس کردم ماشین داره پرواز می‌کنه.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    از بغـ*ـل خاله بیرون اومدم و با بدعنقی گفتم:
    - خاله‌جان، باز پسرت نسبتا رو قاتی کرده. من رو با خواهر نداشته‌ش اشتباه گرفته.
    خاله با ناراحتی گفت:
    - باز زدین به تیپ هم؟
    به‌سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:
    - با اجازه من یه چیزی بخورم تا ضعف نکردم.
    و ظرف کوکو رو از تو یخچال بیرون آوردم تا گرمش کنم. صدای خاله اومد.
    - آریا؟ باز گیر دادی به این دختر بیچاره؟
    آریا عصبی داد زد:
    - نرسیده خونه آمار دادی کلاغ؟
    داد زدم:
    - درست حرف بزن! دیگه دعواهای همیشگی ما هم آماردادن داره؟
    کوکوها رو تو ماهیتابه چیدم و از تو آشپزخونه آریا رو پاییدم. آریا دستی تو موهاش کشید و در برابر نصیحت‌های خاله مبنی بر مداراکردن با من گفت:
    - آخه مادر من یه چیزی میگی. بهت گفته از کجا آوردمش بیرون؟ بابا بذار این دهن من بسته بمونه.
    بعد رو به من با صدای بلندی گفت:
    - بذار این دهن من بسته بمونه که اگه باز شه، حرفا داره واسه گفتن.
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم.
    - باز کن ببینم چی می‌خوای بگی.
    خاله با افسوس گفت:
    - آخه چی شد که شما شدید کارد و پنیر؟ چشمتون زدن. رابـ ـطه‌ی خوبتون رو چشم زدن.
    پوزخند زدم.
    - کاشکی زودتر چشممون می‌زدن!
    آریا با پوزخند گفت:
    - بله، ای‌کاش! فکر می‌کنی من راضیم از دیدن تو؟ می‌دونی چقدر امروز خوار شدم؟ می‌دونی چقدر خجالت کشیدم پیش همکارم؟
    رو کرد سمت خاله و گفت:
    - آب شدم مامان جلو دوست و همکار. آب شدم.
    اشک تو چشم‌هام حلقه زد. زیر گاز رو خاموش کردم و به‌سمت اتاقم رفتم و گفتم:
    - شب‌به‌خیر خاله!
    خاله سریع گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    - کجا خاله؟ مگه گرسنه‌ت نبود؟
    با صدایی گرفته گفتم:
    - سیر شدم.
    و در اتاقم رو باز کردم و قبل از بستنش صدای خاله رو شنیدم که تشر زد:
    - آریا!
    کوله‌م رو به‌سمتی پرت کردم و خودم رو انداختم رو تخت و سرم رو تو بالشت فرو کردم و از ته دل گریه کردم.
    ***
    با صدای گوشیم چشم‌هام رو باز کردم. گوشی رو جلوی چشم‌هام گرفتم و با دیدن قیافه‌ی مامان، آهی کشیدم. همین یکی رو اول صبحی کم دارم. تماس رو برقرار کردم و گفتم:
    - بله مامان اول صبحی؟
    صدای خوش‌حال مامان نشون می‌داد آریا هنوز چغلیش رو نکرده.
    - سلامت کو دختر مامان؟
    گوشی رو جلو صورتم گرفتم و گفتم:
    - سلام.
    لبخندی زد و گفت:
    - تو که هنوز خوابی دخترجان.
    - دیشب دیر خوابیدم.
    قیافه‌ی مامان تو هم رفت.
    - کجا بودی؟
    بی‌خیال غلتی زدم. گوشی رو با خودم چرخوندم و گفتم:
    - با حامد بودم.
    مامان آهی کشید و گفت:
    - می‌دونی بابات بفهمه چقدر ناراحت میشه؟
    قیافه‌م رو کج کردم.
    - مثلاً!
    مامان عصبی گفت:
    - یعنی چی مثلاً؟ یعنی دروغ میگم؟
    - نمی‌دونم والا مادر من. بابا اگه زیاد نگران رابـ ـطه‌ی من با اطرافیان بود، الان اینجا بود، نه اون سر دنیا.
    مامان با این حرف من عصبانیتش فروکش کرد و گفت:
    - عزیز مامان، خودت که می‌دونی...
    بی‌حوصله گفتم:
    - آره، آره، می‌دونم. شما دکترای وظیفه‌شناس مملکتین. مامان! خوابم رو که پروندی، دستت طلا! برم صبحانه بخورم؟
    مامان ناراحت گفت:
    - دست‌به‌سرم می‌کنی؟
    تو چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    - نمی‌دونم شما دکترای وظیفه‌شناس بعد از بیدارشدن چی‌کار می‌کنین؛ اما ما بچه‌های دکترای وظیفه‌شناس بعد از بیدارشدن، دست و صورتمونو می‌شوریم و صبحونه می‌خوریم.
    مامان ناراحت ازم رو برگردوند و خداحافظی کرد.
    زیاد نگران ناراحتیش نبودم. بره بیمارستان دیگه یادش میره اصلاً دختری داره، چه برسه به دعواش با من. پوفی کشیدم و با خودم گفتم:
    - ببین چه‌جوری صبح به این خوبی رو زهرم کرد.‌
    به‌سمت سرویس تو اتاق رفتم و بعد از شستن دست و صورتم، به‌سمت لباسام رفتم. کوله‌م رو پشتم انداختم و در رو باز کردم. خاله پشت به من، تو آشپزخونه مشغول بود. از پشت بـ..وسـ..ـه‌ای رو گونه‌ش نشوندم و گفتم:
    - صبح‌ به‌خیر بهترین خاله‌ی دنیا.
    خاله لبخندی زد و گونه‌م رو لمس کرد و گفت:
    - خوب خوابیدی عزیز خاله؟
    تکه نونی کندم و گفتم:
    - اوهوم.
    خاله برگشت و با دیدن من گفت:
    - این چه وضعشه؟ بشین سر میز قشنگ غذات رو بخور ترانه. دیشب هم شام‌نخورده خوابیدی.
    نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
    - نه دیگه. زودتر برم تا پرم به پر آقاپسرتون نخوره.
    خاله همون‌طور که برام لقمه درست می‌کرد، گفت:
    - به دل نگیر ازش خاله. دیشب خودش هم پشیمون شد. حتی اومد ازت معذرت‌خواهی کنه؛ اما خواب بودی.
    پوزخندی زدم و گفت:
    - دیگه عادت کردیم خاله.
    خاله لقمه رو به‌طرفم گرفت و گفت:
    - بخور حداقل تو راه ضعف نکنی.
    لقمه رو گرفتم و بـ..وسـ..ـه‌ای براش فرستادم و به‌سمت در خروجی رفتم.
    ***
    زیرچشمی به بقیه که تندتند طراحی می‌کردن، نگاه کردم. چرا ذهنم بسته‌ست؟ محیا صندلیش رو به‌سمتم کشید و قلموش رو کنار گذاشت و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    - چته ترانه؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - نمی‌دونم.
    دستش جای دست‌بندی رو که از دیشب روی دستم مونده بود، نوازش کرد و گفت:
    - آروم شدی حالا؟
    نگاهم رو دوختم تو اون چشم‌های درشت قهوه‌ای‌رنگ و گفتم:
    - نه.
    - شاید راه رو اشتباه اومدی!
    - میگه مایه‌ی حقارتشم.
    محیا با خنده گفت:
    - غلط کرده پسره‌ی ایکبیری.
    لبخندی زدم که خم شد و در گوشم گفت:
    - فقط تو این راه چیزی نشو که نمی‌خواستی.
    از معایب دوست روان‌شناس داشتن همین بود. با حرفاش آن‌چنان قانعت می‌کرد که خودت می‌موندی.
    نگاهم رو به بوم دوختم و بلافاصله ذهنم شروع به پردازش یه عالمه کوه میون یه آسمون آبی کرد.
    ***
    محیا بستنی رو به دستم داد و گفت:
    - از حامد چه خبر؟
    لیسی به بستنیم زدم و گفتم:
    - نمی‌دونم. صبح که زنگ زدم بهش گوشیش هنوز خاموش بود.
    - من هنوز نمی‌دونم تو این آدم رو از کجا پیدا کردی.
    - وا! چشه؟ پسر به این خوبی و ماهی.
    - خب واسه همین میگم.
    به بازوش زدم و گفتم:
    - وا! مگه من چمه؟
    لبخندی زد و گفت:
    - خیلی بامعرفته.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - اوهوم.
    سری تکون داد.
    - رابـ ـطه‌تون هم مثل اینکه خیلی خوبه.
    لیس دیگه‌ای زدم و گفتم:
    - هوم.
    جرقه‌ای تو ذهنم زد و به‌سمتش برگشتم و گفتم:
    - صبر کن ببینم! نکنه...
    خنده‌ی محیا نشونه‌ی درستی فرضیه‌ی من بود. جیغی زدم و گفتم:
    - نه‌خیر! ما فقط دوستیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا