کامل شده رمان کوتاه آخرین رویا | cliff کاربرانجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه ؟

  • عالی

  • خوبه میتونه بهتر بشه

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

* عطیه *

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/16
ارسالی ها
476
امتیاز واکنش
4,568
امتیاز
573
محل سکونت
بهشت ایـــــران ... مازندران :)
با صدای آیفون پرهام رفت و در رو باز کرد. نشستم روی کاناپه و سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی. نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که صداشون اومد.
نیما: سلام پرواز خانم.
یه لحظه حس شرمنده بودن بهم دست داد؛ ولی ندیده‌اش گرفتم و گفتم:
- سلام، خوش اومدین.
با پرهام رفتن توی اتاقش و منم گوشیم رو برداشتم و شروع کردم با رامتین حرف زدن. نیم ساعت بعد بلند شدم و شربت‌هایی که از قبل درست کرده بودم رو ریختم داخل لیوانای پایه بلند و شیرینی رو هم داخل یه دیس کوچولو چیدم و با تقه‌ای به در رفتم تو .
گذاشتم روی میز جلوی کاناپه اتاق پرهام و به سرعت اومدم بیرون. واقعا چه‌قدر این بشر پرروئه!
نشستم روی کاناپه و کتاب فریدون مشیری رو باز کردم. کم کم داشتم به اخرای کتابش می‌رسیدم، آه اینم داشت تموم می‌شد.
تا شب خودم رو با چیزهای مختلف سرگرم کردم؛ ولی درس نخوندم، به هیچ عنوان! اون هم با فکر مشغول من! اصلا مگه فایده‌ای هم داشت خوندن یا نخوندش؟
میز رو چیدم و صداشون زدم:
-داداش بیاین شام!
دور هم داشتیم غذا می‌خوردیم که نیما پرسید:
- پرواز خانم چه رشته‌ای می‌خونید؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- تجربی.
پرهام لبخند زد و گفت:
- آبجی خانوم ما دیگه قراره دُکی بشه!
آه پر حسرتی کشیدم و گفتم:
- آره دیگه، اگه خدا بخواد!
نیما گفت:
- علاقه داری به پزشکی؟
این‌ بار واضح پوزخند زدم و گفتم:
- اگه علاقه نداشتم که اصلا این رشته رو انتخاب نمی‌کردم.
با این جواب من دیگه کلا ساکت شد و حرفی نزد. بعد از تشکر کردن و تعریف‌های نیما از غذام دوباره رفتن توی اتاق پرهام. اَه اینا هم که گندش رو درآوردن! خب یه ذره پیش من بشینین، پوسیدم از تنهایی! حدود یک‌ساعت بعد نیما رفت و پرهام هم دراز کشید و خسته بودن رو بهانه کرد و زودتر خوابید.
بی‌حوصله نشسته بودم زیر نور چراغ مطالعه‌ام و داشتم به هیچ چی و همه چی فکر می‌کردم و بزرگ‌ترین علامت سوال زندگیم این بود، حالا چیکار کنم؟
دفترم رو باز کردم. چشمم روی یکی از نوشته‌هام قفل شد. مال چهارده سالگی‌هام بود، یادمه اون وقتا از یه پسری خیلی خوشم می‌اومد و فکر می‌کردم عاشقشم؛ اما خیلی زود فراموشم شد.
اومدم نزدیک‌تر. پارسال تابستون که دلم خیلی گرفته بود و از این‌که دختر بودم و مثل پرهام آزادی عمل نداشتم دلنوشته‌ای نوشتم به اسم «فریاد» که خیلی دوستش داشتم.
اومدم بازم نزدیک‌تر. هفته‌ی قبل که پر از حس‌های خوب بودم دل نوشته‌ای فلسفی نوشته بودم به اسم «پایان‌ها».
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    با حس این‌که داره کم کم خوابم می‌بره رفتم روی تختم دراز کشیدم و چشمام رو بستم. نمی‌دونم چند تا گوسفند رو شمردم که خوابم برد.
    ***
    با صدای آلارم گوشیم یه چشمم رو باز کردم و با دستم روی میز پاتختی‌ام دنبال گوشیم بودم. تماس قطع شد و من دوباره با آسودگی چشمام رو بستم تا دوباره بخوابم؛ اما سی ثانیه بعد دوباره گوشیم زنگ خورد.
    کلافه گوشی رو برداشتم. شماره ناشناس بود. خواستم بی‌توجه بگذرم؛ اما یه حسی بهم می‌گفت جواب بده. گوشی رو جواب دادم و گفتم:
    - بفرمایید؟
    - سلام پرواز خانم.
    صداش خیلی خیلی آشنا بودم؛ اما یادم نمی‌اومد که به چه کسی تعلق داره.
    گفتم:
    - شما؟
    صدای خنده‌اش توی گوشی پیچید و گفت:
    - دختر خوب نیمام.
    آهان متعجبی گفتم و در ادامه‌اش اضافه کردم:
    - ببخشید؛ ولی شما شماره‌ی من رو از کجا آوردید؟
    - اونش دیگه بماند؛ ولی باید امروز ببینمت. کار خیلی مهمی باهات دارم.
    کمی مکث کردم و گفتم:
    - چه کار مهمی که باید من رو حضوری ببینید؟
    نیما جدی و تلخ گفت:
    - راجع به نشریه. اگه تو بخوای می‌تونم جلوی پرهام هم بگم. برای من مهم نیست؛ اما ...
    حرفش رو نصفه گذاشتم و گفتم:
    - ببخشید تند رفتم، کجا ببینم‌تون؟
    - نمی‌د‌ونم؛ هر جا برای شما راحت‌تره.
    آدرس همون کافه رو دادم و قرار شد ساعت پنج هم رو ببینیم. تماس رو که قطع کردم روی تخت نشستم و دستم رو بردم توی موهام و با خودم گفتم:
    -یعنی چیکارم می‌تونه داشته باشه؟
    از جام بلند شدم و به ساعت نگاه کردم، دوازده بود. اوه اوه ناهار نداشتیم!
    سریع چند تا دونه گوجه در آوردم و حلقه‌ای خردشون کردم و گذاشتم تا بپزن. چیکار کنم؟ مجبورم به املت قانع باشم!
    گوجه‌ها که پخت حوله‌ام رو برداشتم تا یه دوش سریع بگیرم و حالم جا بیاد .
    موهام رو با سشوار خشک کردم و دو تا تخم مرغ توی گوجه‌ها شکوندم. رفتم پرهام رو صدا کردم تا بیاد ناهار بخوریم؛ ولی گفت:
    - من خوابم میاد.
    حق داشت. بیچاره فقط یه پنجشنبه و جمعه می‌تونست بخوابه؛ البته وقتی که شرکت کاملا راه بی‌افته دیگه پنجشنبه‌ها هم نمی‌تونست بخوابه. روی تختم دراز کشیدم و به نیما فکر کردم. پوست گندمی و ته ریش قشنگی داشت، چشمای مشکی نافذ و دماغ و دهن معمولی و فک مستطیلی مردونه و پیشونی بلندی داشت. موهاش خیلی قشنگن؛ خرمایی و پرپشت. قدش هم بلند بود و هیکل مردونه‌ای داشت، روی هم رفته خیلی معقول و دوست داشتنی بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    تا ساعت چهار بیکار برای خودم چرخیدم و بعدش بلند شدم و آماده شدم. ساعت چهار و نیم بود که از خونه زدم بیرون.
    پرهام هم نشسته بود پای لپ تاپ و کاراش، من هم بهش توضیح ندادم که کجا دارم می‌رم. رأس ساعت پنج دم کافه بودم، چشم گردوندم تا ببینمش. روی یکی از میزهای نزدیک به تخته گچی و پیشخوان نشسته بود. با لبخند رفتم سمت تخته گچی و نوشتم :
    ای تو بهار و باغ من، چشم من و چراغ من ...
    بی‌همگان به سر شود، بی‌تو به سر نمی‌شود .
    "حمید مصدق "
    بعد مستقیم رفتم سمت نیما و روی صندلی روبه‌روییش نشستم، شروین نبود. به گرمی با هم سلام و احوال پرسی کردیم و گفت:
    - خب چی می‌خوری؟
    سعی کردم تبدیل شدنم از جمع به مفرد رو به روی خودم نیارم؛ برای همین بی‌خیال گفتم:
    - آب طالبی بستنی.
    لبخند زد و گارسون رو صدا زد و گفت:
    - دو تا آب طالبی بستنی.
    تا آب طالبی بستنی‌هامون رو بیارن حرفی زده نشد و تنها یک جمله نیما گفته بود:
    - چه‌قدر این کافه دوست داشتنیه!
    یکم که از آب طالبی مون رو خوردیم، به حرف اومد:
    - پرواز من بعد از رفتنت خیلی با رادمهر «مرندی» حرف زدم؛ اما رادمهر از اول هم کله شق و یک‌دنده بود، قبول نکرد.
    سرم رو دلخور انداختم پایین و منتظر موندم تا ادامه حرفش رو بزنه، ادامه داد:
    - اما من تونستم برات یه کارهایی بکنم.
    با ذوق سرم رو آوردم بالا و با لحنی که توش قدردانی موج می‌زد گفتم:
    - چه کاری؟
    -خب ما یک معامله‌ای می‌کنیم...
    کنجکاو گفتم:
    - چه معامله‌ای؟
    گفت:
    - من روی کارهای تو سرمایه گذاری می‌کنم و تو هم باید قول بدی تا به چیزهایی که من می‌گم مثل یه دختر حرف گوش کنی، گوش بده تا توی نوشتن کارات پیشرفت کنی و اما چی گیر من میاد این وسط؟
    گفتم:
    - چی حالا؟
    خندید و گفت:
    - پول فروش کتاب‌ها رو باهات شریک می‌شم و اگه توی اولین سری چاپ کتابات ضرر نکنم این روند رو ادامه می‌دیم.
    با ذوق خندیدم و گفتم:
    - خیلی عالیه! لطف‌تون جبران نشدنیه.
    یه کم سکوت بین‌مون ایجاد شد. خیلی ذوق زده بودم؛ ولی یه چیزی آزارم می‌داد و اون یک سوال بود که پرسیدم:
    - می‌شه بپرسم چرا این لطف رو به من می‌کنی؟
    حدود دو دقیقه رفت توی فکر و بعد لبخند کمرنگ و حزینی زد و گفت:
    - به خاطر این که خیلی شبیه خواهرمی.
    یکه خوردم و گفتم:
    - ببخشید، خواهرتون فوت کردن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    غمگین گفت:
    - سه سال پیش توی یه تصادف وحشتناک، توی راه شمال.
    - من واقعا متاسفم، روح‌شون شاد باشه.
    گفتم:
    - اسمشون چی بود؟
    لبخند محوی زد و گفت:
    - نورا!
    لبخند قشنگی زدم و گفتم:
    - چه‌قدر قشنگ!
    سری به معنای تایید تکون داد و گفت:
    - نورا همسر رادمهر بود.
    یکه خوردم. اصلا به رادمهر نمی‌خورد تا حالا زن گرفته باشه. ادامه داد:
    - تو خیلی خیلی شبیه نورایی! حرف زدن و برخورد کردنت، نوشتنت با این سن کم. اصلا ما به خاطر نورا این نشریه رو چهار سال پیش زدیم؛ ولی متاسفانه نورا یک‌سال بیشتر نتونست توش فعالیت کنه.
    آه پر دردی کشید و گفت:
    - آب طالبی بستنیت رو بخور، گرم شد.
    باشه‌ی آرومی گفتم و مشغول شدم. حدود یه ربع بعد از نیما خداحافظی کردم و قرار شد شنبه برم نشریه تا همدیگه رو برای نوشتن قرارداد و دیدن کارهام ببینیم. واقعا با این کارش لطف بزرگی در حقم کرد و من رو تا آخر عمر مدیون خودش کرد. روی تختم لم دادم و یه آهنگ از مهدی جهانی پلی کردم و چشمام رو با آرامش بستم.
    با صدای آلارم گوشیم مجبور شدم دست از خواب بکشم. به صفحه گوشیم نگاهی انداختم، آویده بود.
    - سلام آویده.
    - سلام پرپر جونم.
    حرص خوردم؛ ولی به خاطر این‌که اتو دستش ندم بی‌خیال گفتم:
    - می‌شنوم!
    خندید و گفت:
    - باز که اعصابت ت ....یه!
    این‌بار منم خندیدم و گفتم:
    - نه به جون تو! اتفاقا کوک کوکم.
    - حالا چه خبر شده که تو کوکی؟
    گفتم:
    - حالا! باید رو در رو ببینمت.
    - بگو.
    تنها گفتم:
    - با چاپ کارام موافقت شده.
    جیغ بلندی کشید و گفت:
    - جون من راست می‌گی؟
    - اوهوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    حرصی گفت:
    - زهرمار، بی‌ذوق!
    در ادامه‌اش گفت:
    - میای بریم بیرون؟
    گفتم:
    - الان؟
    - نه؛ الان که ساعت هشت شبه، فردا صبح میای بریم دور دور تا شب بیرون بمونیم؟
    یکم فکر کردم و گفتم:
    - باید هماهنگ کنم.
    - با کی؟ با داداش جونت؟
    حرصی خندیدم و گفتم:
    - هوی صمیمی نشو! آره اصلا فکر کن باید با داداشم هماهنگ کنم.
    - باشه؛ پس منتظر خبرت می‌مونم.
    گفتم:
    - بمون، خداحافظ.
    - خداحافظ.
    گوشی رو به لبم چسبوندم و رفتم توی فکر. حالا کی می‌خواد پرهام رو راضی کنه؟ از روی تخت پریدم پایین و رفتم توی آشپرخونه و یه بسته گوشت از تو فریزر در آوردم تا برای شام کتلت درست کنم .
    چند تا تقه به اتاق پرهام زدم و رفتم تو. اتاق نبود که! انگار بهش زلزله زده، این‌قدر درهم و برهم بود.
    صداش زدم:
    - پرهام جونی؟
    کفری داشت با یکی حرف می‌زد. روی تختش پشت به من دراز کشیده بود، با دستش به من اشاره داد که یعنی وایسا! از توی حرف‌هاش فهمیدم مخاطبش دختره؛ برای همین فکری کردم و بلندتر از قبل گفتم:
    -پرهام؟ زندگیم؟
    نمی‌دونم دختره چی گفت که پرهام عصبی گفت:
    - شیلا! خواهرمه!
    فکر کنم دختره باور نکرد؛ چون تماس قطع شد و پرهام عصبی گفت:
    - پرواز برو گمشو ریخت نحست رو نبینم.
    هر هر خندیدم و گفتم:
    - جون داداش خوب خواهر شوهربازی در آوردم؟
    خواست بلند شه بیاد سمتم که با دو در رفتم و صداش رو شنیدم که گفت:
    - خودت گندی که زدی رو جمع می‌کنی!
    بی‌خیال رفتم توی آشپزخونه و مشغول شدم، یه ساعت بعد آماده بود. شام رو که خوردیم پرهام نشست به فوتبال دیدن، من هم بعد از جمع و جور کردن ظرفا و آشپرخونه رفتم بغلش نشستم و گفتم:
    - پرهامی؟
    - خر نمیشم! زدی دوست دخترم رو پروندی، حالا ...
    حرفش رو قطع کردم و گفتم:
    - اون دختره‌ی نکبت ارزش ناراحت کردن خواهرت رو داره؟
    فکر کنم لحن محزون و قیافه آویزونم کار خودش رو کرد؛ چون بغلم زد و محکم گفت:
    - هیچ کس مثل تو برام ارزش نداره!
    خندیدم و گفتم:
    - داداشی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    - جونم؟
    - می‌تونم فردا همراه آویده برم بیرون تا غروب؟
    - برو گمشو بچه پررو!
    آویزون گفتم:
    - تو رو خدا! خسته شدم توی خونه، خب الان مامان اینا سه روزه رفتن.
    لپم رو کشید و گفت:
    - به خاطر این میگم نه چون قراره با هم بریم بیرون.
    دستام رو کوبیدم بهم و گفتم:
    - اخ جون! دوتایی؟
    خندید و گفت:
    - نه نیما و داداشش و شایان و خانومش هم هستن.
    بیشتر خوش‌حال شدم و محکم گونه‌اش رو بوسیدم. با هم یه فیلم جنایی دیدیم و بعد رفتیم خوابیدیم .
    ***
    با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم. آویده بود. حرصی برش داشتم و گفتم:
    - هوم؟
    - زهرمار! خواب بودی نفله؟ مثلا قرار بود به من خبر بدی که میای یا نه.
    آهانی گفتم و در ادامه‌اش اضافه کردم:
    - نه نمیام. با داداشم و دوستاش قراره بریم بیرون.
    دلخور گفت:
    - باشه، اَه!
    تماس رو قطع کرد و منم دیگه بلند شدم . ساعت یازده بود. یه تیکه نون انداختم دهنم و رفتم توی آشپزخونه؛ برای ناهار مرغ سوخاری درست کردم و بعدش مستقیم رفتم حموم.
    داشتم موهام رو شونه می‌کردم که پرهام اومد توی اتاقم و گفت:
    - پرواز؟
    - جونم؟
    - تصمیم عوض شد. چمدونت رو ببند، می‌ریم شمال!
    ذوق زده و مبهوت گفتم:
    - وا! به مامان اینا گفتی؟
    خندید و گفت:
    - معلومه که گفتم.
    سریع دست از شونه زدن برداشتم و لوازم مورد نیاز خودم رو جمع کردم. به پرهام هم کمک کردم تا لوازمش رو جمع کنه. ناهار رو خوردیم، ساعت سه بود. قرار شد یک ساعت استراحت کنیم و ساعت پنج همدیگه رو تهران پارس ببینیم.
    برای رفتن یه بلوز مردونه‌ی سفید که چهارخونه‌های مشکی داشت پوشیدم و موهام رو محکم دم اسبی بستم و یه کپ مشکی گذاشتم که روش به انگلیسی با رنگ سفید نوشته بود:
    «موسیقی زندگی من»
    کوله مشکی‌ام رو هم برداشتم و شلوار جین سفید قد نودم رو با کتونی آل استار مشکی پوشیدم. تیپم رو با یه رژ قرمز که لبام رو قلوه‌ای می‌کرد تکمیل کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    وقتی رسیدیم اول از همه ماشین شایان و خانومش رو شناختم .آخه من چند باری با دوستای پرهام رفته بودم بیرون و با شایان و خانومش بیشتر از همه صمیمی شده بودم. کلا پرهام یه دونه دوست صمیمی داشت که اونم شایان بود؛ البته الان فکر کنم نیما هم بهش اضافه شده باشه.
    با تک تک بچه‌ها دست دادم و شایان طبق عادتش لپم رو کشید و برای این‌که حرصم بده رو به پرهام گفت:
    - داداش قرار نبود بچه با خودت بیاری!
    دلم می‌خواست با کتونی‌هام بزنم توی فکش؛ ولی پرهام پیش دستی کرد و گفت:
    - شایان تو که خودت گفتی التماست می‌کنم پرواز رو بیار؛ وگرنه من با وجود کِرم توی بدنم چیکار کنم؟
    همه خندیدن و منم لبخند خبیثی زدم که شایان به مانیا، همسرش گفت:
    - آخ مانیا بیوه شدی! بدون قاتل من پروازه!
    دوباره خندیدیم و خواستم برم توی ماشین پرهام که مانیا به زور دستم رو کشید و خواست ببره سمت ماشین خودشون که پرهام سریع گفت:
    -هوی مانیا! عشقم رو کجا می‌بری؟
    مانیا: لوس نشو پرهام! دلم براش تنگ شده.
    پرهام: نخیر من تنها میشم، اصلا پرواز من یا مانیا؟
    ای بابا! گیر عجب آدمایی افتادم! حالا چیکار کنم؟ با این‌که دلم نمی‌خواست مانیا رو ناراحت کنم؛ ولی دلم نمی‌خواست برم توی ماشین‌شون و از طرفی دلم می‌خواست با پرهام باشم؛ برای همین گفتم:
    - ببخش مانیا جون، من میرم توی ماشین خودمون.
    پرهام لبخند پیروزمندانه‌ای زد و مانیا حرصی گفت:
    - پرهام خان منتظر تلافی باش!
    نیما که تا اون لحظه ساکت بود بالاخره حرف زد و گفت:
    - زودتر راه بیفتیم، این نوید نکبت از الان کپیده. منم دست تنهام و خسته می‌شم.
    پرهام خندید و من ذهنم پیش این نوید خانِ مجهول چرخید؛ یعنی چه‌قدر شبیه نیما می‌تونست باشه؟ با کشیده شدن دستم توسط پرهام از فکر بیرون اومدم و بی‌هیچ حرفی نشستم توی ماشین. ضبط رو روشن کرد و یه آهنگ از اَشوان پلی کرد. من هم دستم رو از شیشه انداخته بودم بیرون و همراهی می‌کردم. حدود یک ساعت و نیمی از راه می‌گذشت که حس کردم دیگه دارم از خواب کلافه می‌شم، یه قهوه برای پرهام ریختم و خودم خوابم برد.
    ***
    با صدای پرهام از خواب بلند شدم:
    - پرواز پاشو رسیدیم ویلا!
    سریع نیم خیز شدم و گفتم:
    - کدوم ویلاست؟
    با دستش یه ویلایی رو نشون داد که حالت دو طبقه داشت و بیرونش با سنگ‌های قشنگی زینت داده شده بود و از اون‌جا نرده‌های سنگی که فکر می‌کنم از داخل ویلا به تراس می‌رسید نمایان بود .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    با شگفتی پیاده شدم، خیلی قشنگ بود. این ویلا برای نیما اینا بود و ما برعکس دفعه‌های پیش که یا می‌رفتیم ویلای خودمون یا شایان اینا، این‌بار اومدیم ویلای نیما. با پرهام چمدونامون رو بردیم. قرار شد من و پرهام توی یه اتاق باشیم، نیما و نوید توی یه اتاق و شایان و مانیا توی یه اتاق.
    داشتم به زور چمدونم رو می‌بردم بالا که دستی اون رو برام برداشت. سرم رو بلند کردم. یکی بود شبیه نیما؛ فقط با این تفاوت که صورت شیطون‌تری از نیما داشت و نیما رنگ چشماش، ریش و موهاش مشکی بود؛ ولی نوید نسخه خرمایی روشنش بود و نیشش که تا بناگوش باز بود، هیکل جمع و جورتر و دماغ قلمی‌تر از نیما داشت! لبخندی زدم و گفتم:
    - مرسی؛ ولی خودم می‌برمش.
    لبخندش عمیق‌تر شد و گفت:
    - بدش به من و دیگه هم حرف نزن!
    از پررویی‌اش قشنگ دوتا شاخ گنده روی سرم سبز شد. این دیگه کی بود؟ گفتم:
    - شما باید نوید باشی، درسته؟
    خندید و گفت:
    - شیطون آره خودمم! عشق همه، محبوب دل‌ها؛ نوید خوشگله!
    خنده‌م گرفت؛ برای این‌که پرروتر از این نشه گفتم:
    - ماشاالله اعتماد به نفستون هم که گلکسیه!
    اون هم خندید و خواست چیزی بگه که نیما عصبی اومد و گفت:
    - نوید؟
    نوید لبخندش ماسید و زیر لبی گفت:
    - اوف صاحابش اومد!
    با لبخند برگشت سمت نیما و گفت:
    - الان داداش.
    بعد برگشت سمت من و در حالی که داشت چمدونم رو می‌برد سمت در ورودی گفت:
    - به نوید خوشگله نوید مظلومِ باربر رو هم اضافه کن!
    برو بابایی نثارش کردم و راه افتادم سمت در ورودی که صدایی از پشت سر گفت:
    - قرار نشریه‌مون عقب افتاد!
    برگشتم سمتش و گفتم:
    - بله؛ عیبی نداره، می‌ارزه!
    لبخند گرمی زد و گفت:
    - عجبا! باشه پس اگه برای تو مهم نیست؛ برای منم مهم نیست.
    خندیدم و گفتم:
    - چه داداش باحالی داری!
    اون هم خندید و گفت:
    - آره نوید خیلی خیلی باحاله!
    اون روز نفهمیدم؛ ولی بعدا تازه معنی خیلی خیلی رو فهمیدم. مستقیم رفتم زیر دوش و بعد هم ولو شدم روی تخت. پرهام هم پایین بود، داشتن چایی و این جور چیزا می‌خوردن. یه آستین کوتاه که یقه جمع و جوری داشت و تا رون پاهام می‌رسید رو پوشیدم، یه شلوار مدل اسلش مشکی که با رنگ بنفش تیره تیشرتم هم‌خونی جالبی داشت پوشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    یه کم با گوشیم ور رفتم و با رامتین حرف زدم و بعد نمی‌دونم کی خوابم برد .
    ***
    با تکونای دستی بلند شدم، پرهام بود. چشمام رو به زور باز کردم و گفتم:
    - هوم؟
    خندید و گفت:
    - پاشو پرواز جونم، می‌خوایم بریم دور دور!
    از جام با غرغر بلند شدم و دست و روم رو شستم. رفتم پشت میز و یه کوچولو صبحونه خوردم و رفتم تا آماده بشم .یه پیراهن مدل مردونه سبز تیره پوشیدم با شلوار مشکی جذب و شال سبزم رو هم آزاد گذاشتم روی موهام، در اخر هم یه رژ خوشرنگ بنفش زدم و کتونی‌های سبز مشکی‌ام رو پوشیدم. بی‌توجه به بقیه رفتم روی تاب حیاط نشستم تا بقیه هم بیان. من خودم همیشه دیر آماده می‌شم؛ ولی اینا وضعیت‌شون از منم بدتر بود!
    توی خیال خودم بودم که حس کردم دارم به پرواز در میام. اول فکر کردم دارم توهم می‌زنم؛ اما بعد فهمیدم نه واقعا یکی داره تابم می‌ده! با ذوق خندیدم و طبق عادت بچگی‌هام چشمام رو بستم و پاهام رو توی هوا انداختم. صدای خنده می‌اومد. بی‌توجه فقط غرق حس لذتی بودم که حدود ده سالی می‌شد دیگه نصیبم نشده بود. آخرین باری که این‌جور تابم دادن رو یادم نمیاد. هفت سالم بود یا ده سال! تاب که ایستاد بلند شدم و برگشتم. با دیدن نیما با قدردانی گفتم:
    - خیلی خیلی ممنون آقا نیما! واقعا خیلی بهم چسبید.
    خندید و گفت:
    - خودم فهمیدم؛ برای همین ادامه دادم.
    نوید اومد و گفت:
    - پرواز کوچولو تاب بازی خوش گذشت؟
    یکم حرص خوردم؛ ولی به روی خودم نیاوردم و با با لبخند گفتم:
    - آره؛ جای شما خالی!
    اونم خندید و خواست چیزی بگه که با صدای پرهام مجبور شدیم بریم توی ماشین بشینیم . قرار شد بریم لب دریا؛ چون کلا سه روز قرار بود بمونیم. دمپای شلوارم رو تا زدم و صندلام رو با کتونی‌هام عوض کردم و رفتم توی آب. خیلی آرامش دریا رو دوست داشتم، توی خودم غرق بود که یه صدایی از پشت گفت:
    - دریا خیلی زیاد قشنگه، نورا هم عاشق دریا بود!
    لبخندی زدم و گفتم:
    - من هم خیلی دوستش دارم.
    خندید و گفت:
    - پرواز دوست داری بریم جلوتر؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نیما من از خیسی بدم میاد، الانم اگه بیام جلوتر کل هیکلم خیس می‌شه!
    یه صدایی از پشت گفت:
    - وای نیما نمی‌دونستی این قدش یک متر و بیسته؟ با خود هرکولت اشتباه گرفتیش؟!
    با حرص برگشتم تا چیزی بگم که نیما پیش دستی کرد و با یه هل کوچیک نوید رو که با ادا اطوار داشت همین‌طور برای خودش حرف می‌زد، انداخت توی آب و از افتادن ناگهانی‌اش آب پاشید روی من و نیما! حرصی گفتم:
    - نوید!
    خندید و گفت:
    - من بی‌تقصیرم، از نیما جونت بپرس!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    خجالت زده غریدم:
    - نوید خیلی رو نروی!
    خندید و بی‌هوا پیراهن نیما رو چنگ زد و کشیدش توی آب. باز هم از افتادن نیما آب پاشید روم، این‌بار با شدت خیلی خیلی بیشتری! پرهام هم که لباساش رو در اورده بود پرید توی آب و گفت:
    - چه خبره این‌جا؟
    نوید بی‌توجه به نیما حرصی خندید و گفت:
    - زنجیره‌ست؛ البته آبجی خانوم شما استثناست!
    پرهام خندید و گفت:
    - اوی! با پرواز جونی من کاری نداشته باش!
    خندیدم و زبونم رو برای نوید درآوردم. شایان هم اومد توی آب و من رفتم پیش مانیا تا تنها نباشه. من و مانیا با هم نسکافه خوردیم و توی ساحل دور زدیم؛ ولی اونا قصد بیرون اومدن نداشتن. مجبوری رفتم توی آب تا صداشون کنم.
    وقتی که از آب اومدن بیرون و لباساشون رو عوض کردن دور هم ناهار خوردیم و رفتیم سمت جنگل .
    خیلی طبیعت بکر و قشنگی داشت. دلت می‌خواست برای همیشه اون‌جا بمونی. نوید و پرهام و شایان رفته بودن جلوتر و نیما که داشت با تلفن همراهش حرف می‌زد عقب‌تر از اونا بود و به من نزدیک‌تر، مانیا هم همراه شایان اینا بود.
    داشتیم می‌رفتیم سمت آبشار جنگل. سنگ‌های بزرگی بودن که حالت صخره‌ای داشت و با این که کتونی داشتم؛ ولی نمی‌دونم چرا چند بار نزدیک بود لیز بخورم. با استرس داشتم قدم برمی‌د‌اشتم. نوید و پرهام و شایان تا ما برسیم رفته بودن زیر آبشار و مانیا هم داشت نگاه‌شون می‌کرد. نیما هم تازه تلفنش تموم شد، خواستم روی سنگ دیگه‌ای پا بذارم که لیز خوردم و تنها دست آویزم پیراهن نیما بود .بهش چنگ انداختم و فهمیدم که تا برگشت، من رو دید. منی که سقوط کرده بودم رو بلند کرد و با استرس صدام کرد:
    - پرواز؟
    خجالت زده بودم شدید و از بی‌خیالی پرهام حرصم گرفته بود و همه‌ی اینا باعث شده بود که بغض کنم. درحالی که صدام لرزش داشت گفتم:
    - خوبم.
    نیما نفس آسوده‌ای کشید و گفت:
    - دختر خوب حواست کجاست؟
    لبخند کوچیکی زدم و بغضم رو بلعیدم:
    - لیز خوردم.
    این‌بار پشت سر من قدم برمی‌داشت و همین باعث می‌شد احساس امنیت کنم. رفتیم سمت بچه‌ها، به پرهام نگاه کردم که با اصرار به نیما می‌گفت بیا زیر آب؛ ولی نیما نرفت. پرهام انگار اصلا متوجه افتادن من نشده بود. جلوی نیما خجالت می‌کشیدم از این‌که برای برادرم ارزشی نداشتم و نسبت بهم این‌قدر بی‌خیال بود!
    ناراحت روی یکی از همون سنگ‌های صخره‌ای نشستم و با حسرت به آب بازی‌شون نگاه کردم و چقدر دلم توی اون لحظه خلوت خودم رو می‌خواست.
    بعد از حدود یک ساعت از آب دل کندن و اومدن سمت ما. برگشتیم سمت جنگل و بعدش هم ویلا. روی تخت مشترک من و پرهام دراز کشیدم و بی‌حوصله داشتم سعی می‌کردم بخوابم که صدای در اومد، بعدم حضور پرهام.
    رو پهلو چرخیدم و پشت بهش دراز کشیدم. از پشت بغلم کرد و گفت:
    - ببخشید عزیزم اگه حواسم بهت نبود؛ چون از حضور نیما مطمئن بودم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا