- عضویت
- 2015/11/16
- ارسالی ها
- 476
- امتیاز واکنش
- 4,568
- امتیاز
- 573
- محل سکونت
- بهشت ایـــــران ... مازندران :)
با صدای آیفون پرهام رفت و در رو باز کرد. نشستم روی کاناپه و سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی. نمیدونم چهقدر گذشت که صداشون اومد.
نیما: سلام پرواز خانم.
یه لحظه حس شرمنده بودن بهم دست داد؛ ولی ندیدهاش گرفتم و گفتم:
- سلام، خوش اومدین.
با پرهام رفتن توی اتاقش و منم گوشیم رو برداشتم و شروع کردم با رامتین حرف زدن. نیم ساعت بعد بلند شدم و شربتهایی که از قبل درست کرده بودم رو ریختم داخل لیوانای پایه بلند و شیرینی رو هم داخل یه دیس کوچولو چیدم و با تقهای به در رفتم تو .
گذاشتم روی میز جلوی کاناپه اتاق پرهام و به سرعت اومدم بیرون. واقعا چهقدر این بشر پرروئه!
نشستم روی کاناپه و کتاب فریدون مشیری رو باز کردم. کم کم داشتم به اخرای کتابش میرسیدم، آه اینم داشت تموم میشد.
تا شب خودم رو با چیزهای مختلف سرگرم کردم؛ ولی درس نخوندم، به هیچ عنوان! اون هم با فکر مشغول من! اصلا مگه فایدهای هم داشت خوندن یا نخوندش؟
میز رو چیدم و صداشون زدم:
-داداش بیاین شام!
دور هم داشتیم غذا میخوردیم که نیما پرسید:
- پرواز خانم چه رشتهای میخونید؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- تجربی.
پرهام لبخند زد و گفت:
- آبجی خانوم ما دیگه قراره دُکی بشه!
آه پر حسرتی کشیدم و گفتم:
- آره دیگه، اگه خدا بخواد!
نیما گفت:
- علاقه داری به پزشکی؟
این بار واضح پوزخند زدم و گفتم:
- اگه علاقه نداشتم که اصلا این رشته رو انتخاب نمیکردم.
با این جواب من دیگه کلا ساکت شد و حرفی نزد. بعد از تشکر کردن و تعریفهای نیما از غذام دوباره رفتن توی اتاق پرهام. اَه اینا هم که گندش رو درآوردن! خب یه ذره پیش من بشینین، پوسیدم از تنهایی! حدود یکساعت بعد نیما رفت و پرهام هم دراز کشید و خسته بودن رو بهانه کرد و زودتر خوابید.
بیحوصله نشسته بودم زیر نور چراغ مطالعهام و داشتم به هیچ چی و همه چی فکر میکردم و بزرگترین علامت سوال زندگیم این بود، حالا چیکار کنم؟
دفترم رو باز کردم. چشمم روی یکی از نوشتههام قفل شد. مال چهارده سالگیهام بود، یادمه اون وقتا از یه پسری خیلی خوشم میاومد و فکر میکردم عاشقشم؛ اما خیلی زود فراموشم شد.
اومدم نزدیکتر. پارسال تابستون که دلم خیلی گرفته بود و از اینکه دختر بودم و مثل پرهام آزادی عمل نداشتم دلنوشتهای نوشتم به اسم «فریاد» که خیلی دوستش داشتم.
اومدم بازم نزدیکتر. هفتهی قبل که پر از حسهای خوب بودم دل نوشتهای فلسفی نوشته بودم به اسم «پایانها».
نیما: سلام پرواز خانم.
یه لحظه حس شرمنده بودن بهم دست داد؛ ولی ندیدهاش گرفتم و گفتم:
- سلام، خوش اومدین.
با پرهام رفتن توی اتاقش و منم گوشیم رو برداشتم و شروع کردم با رامتین حرف زدن. نیم ساعت بعد بلند شدم و شربتهایی که از قبل درست کرده بودم رو ریختم داخل لیوانای پایه بلند و شیرینی رو هم داخل یه دیس کوچولو چیدم و با تقهای به در رفتم تو .
گذاشتم روی میز جلوی کاناپه اتاق پرهام و به سرعت اومدم بیرون. واقعا چهقدر این بشر پرروئه!
نشستم روی کاناپه و کتاب فریدون مشیری رو باز کردم. کم کم داشتم به اخرای کتابش میرسیدم، آه اینم داشت تموم میشد.
تا شب خودم رو با چیزهای مختلف سرگرم کردم؛ ولی درس نخوندم، به هیچ عنوان! اون هم با فکر مشغول من! اصلا مگه فایدهای هم داشت خوندن یا نخوندش؟
میز رو چیدم و صداشون زدم:
-داداش بیاین شام!
دور هم داشتیم غذا میخوردیم که نیما پرسید:
- پرواز خانم چه رشتهای میخونید؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- تجربی.
پرهام لبخند زد و گفت:
- آبجی خانوم ما دیگه قراره دُکی بشه!
آه پر حسرتی کشیدم و گفتم:
- آره دیگه، اگه خدا بخواد!
نیما گفت:
- علاقه داری به پزشکی؟
این بار واضح پوزخند زدم و گفتم:
- اگه علاقه نداشتم که اصلا این رشته رو انتخاب نمیکردم.
با این جواب من دیگه کلا ساکت شد و حرفی نزد. بعد از تشکر کردن و تعریفهای نیما از غذام دوباره رفتن توی اتاق پرهام. اَه اینا هم که گندش رو درآوردن! خب یه ذره پیش من بشینین، پوسیدم از تنهایی! حدود یکساعت بعد نیما رفت و پرهام هم دراز کشید و خسته بودن رو بهانه کرد و زودتر خوابید.
بیحوصله نشسته بودم زیر نور چراغ مطالعهام و داشتم به هیچ چی و همه چی فکر میکردم و بزرگترین علامت سوال زندگیم این بود، حالا چیکار کنم؟
دفترم رو باز کردم. چشمم روی یکی از نوشتههام قفل شد. مال چهارده سالگیهام بود، یادمه اون وقتا از یه پسری خیلی خوشم میاومد و فکر میکردم عاشقشم؛ اما خیلی زود فراموشم شد.
اومدم نزدیکتر. پارسال تابستون که دلم خیلی گرفته بود و از اینکه دختر بودم و مثل پرهام آزادی عمل نداشتم دلنوشتهای نوشتم به اسم «فریاد» که خیلی دوستش داشتم.
اومدم بازم نزدیکتر. هفتهی قبل که پر از حسهای خوب بودم دل نوشتهای فلسفی نوشته بودم به اسم «پایانها».
آخرین ویرایش توسط مدیر: