کفشهای کتانیام را در جاکفشی کنار ورودی میگذارم و جورابهایم را داخلش. سرآستینم را باز میکنم و میگویم:
- نه، چایی داریم؟
تعجب میکند.
- آره، برای چی میخوای؟
حق تعجب دارد، من همیشه برای خودم چای میریزم؛ ولی نمیخورم! فقط آب هدر میدهم. به سمت آشپزخانه میروم:
- میخوام بخورم.
آشپزخانه کوچک و جمع و جور است؛ یک اجاق سیاه است و یخچال سفید و کابینت های قهوهای تیره، ظرفشویی و یک تابلوی «و ان یکاد الذین کفرو ...». به سمت سماور کنار اجاق میروم و دست دراز میکنم، یک لیوان لب پر از آبچکان بیرون میکشم، یک بسته کوچک قهوه را داخلش خالی میکنم و آب جوش از کتری، تنگش اضافه میکنم. نمیخواهم بخوابم، خیلی خستهام؛ ولی نمی خواهم بخوابم. کل سیستم و نبض بدنم به هم خورده و من این را نمی خواهم. حق من است که یک انسان عادی باشم، نه یک جغد ربات شب بیدار و روز خواب. رگهای پشت دستم برجسته شدهاند، رگ مچ دستم نیز؛ میبینی؟ شببیداری اینطور پیرم کرد. میگذارم تا بعد از ناهار بخوابم. در لیوان یک قاشق چایخوری شکر میریزم و هم میزنم. اول خواستم چای بنوشم، شد قهوه! پیشانیام را میکشم و منقبضش میکنم، دردم گرفت بس که اخم کرده بودم، و واقعا این اخم غیر ارادیست! دلم پاک است، میدانم! پروین وارد آشپزخانه میشود:
- نمیخوای بخوابی مگه؟ بدخوابت میکنه ها!
از این دلواپسیهایش دلم رفت. قاشق از همزدن و قهوه از همخوردن میایستد؛ نگاه به جاادویهای روبرویم میدوزم و پاسخ بر زبان روان میشود:
- نه، نمیخوابم. بدنم داره به هم میریزه...
قاشق را در لیوان میتکانم و آن را در سینک ظرفشویی مربعی مینهم.
- به آقا جواد گفتم برات یه کار خوب پیدا کنه، داری نابود میشی.
آتش میگیرم. به چه حقی؟! مرتعش و عصبی برمیگردم:
- واسه چی؟!
آبی نگاهش، نگاهم میکند:
- چی واسه چی؟
تن صدایم بلند میشود؛ غیرارادی:
- چرا رفتی پیش اون؟ میدونی که من رابـ ـطهم باهاش شکرآبه! اه، مامان..
دستهایم را از پشت به کابینت قائم میکنم و دلگیر نگاهش میکنم. ویرانم، هیچکس درکم نمیکند، حتی مادرم..
- نه، چایی داریم؟
تعجب میکند.
- آره، برای چی میخوای؟
حق تعجب دارد، من همیشه برای خودم چای میریزم؛ ولی نمیخورم! فقط آب هدر میدهم. به سمت آشپزخانه میروم:
- میخوام بخورم.
آشپزخانه کوچک و جمع و جور است؛ یک اجاق سیاه است و یخچال سفید و کابینت های قهوهای تیره، ظرفشویی و یک تابلوی «و ان یکاد الذین کفرو ...». به سمت سماور کنار اجاق میروم و دست دراز میکنم، یک لیوان لب پر از آبچکان بیرون میکشم، یک بسته کوچک قهوه را داخلش خالی میکنم و آب جوش از کتری، تنگش اضافه میکنم. نمیخواهم بخوابم، خیلی خستهام؛ ولی نمی خواهم بخوابم. کل سیستم و نبض بدنم به هم خورده و من این را نمی خواهم. حق من است که یک انسان عادی باشم، نه یک جغد ربات شب بیدار و روز خواب. رگهای پشت دستم برجسته شدهاند، رگ مچ دستم نیز؛ میبینی؟ شببیداری اینطور پیرم کرد. میگذارم تا بعد از ناهار بخوابم. در لیوان یک قاشق چایخوری شکر میریزم و هم میزنم. اول خواستم چای بنوشم، شد قهوه! پیشانیام را میکشم و منقبضش میکنم، دردم گرفت بس که اخم کرده بودم، و واقعا این اخم غیر ارادیست! دلم پاک است، میدانم! پروین وارد آشپزخانه میشود:
- نمیخوای بخوابی مگه؟ بدخوابت میکنه ها!
از این دلواپسیهایش دلم رفت. قاشق از همزدن و قهوه از همخوردن میایستد؛ نگاه به جاادویهای روبرویم میدوزم و پاسخ بر زبان روان میشود:
- نه، نمیخوابم. بدنم داره به هم میریزه...
قاشق را در لیوان میتکانم و آن را در سینک ظرفشویی مربعی مینهم.
- به آقا جواد گفتم برات یه کار خوب پیدا کنه، داری نابود میشی.
آتش میگیرم. به چه حقی؟! مرتعش و عصبی برمیگردم:
- واسه چی؟!
آبی نگاهش، نگاهم میکند:
- چی واسه چی؟
تن صدایم بلند میشود؛ غیرارادی:
- چرا رفتی پیش اون؟ میدونی که من رابـ ـطهم باهاش شکرآبه! اه، مامان..
دستهایم را از پشت به کابینت قائم میکنم و دلگیر نگاهش میکنم. ویرانم، هیچکس درکم نمیکند، حتی مادرم..
آخرین ویرایش توسط مدیر: