کامل شده رمان کوتاه پمپ بنزین | فرشاد رجبی کاربر انجمن نگاه دانلود

به رمان تگ بدید.

  • حرفه ای

    رای: 9 69.2%
  • نیمه حرفه ای

    رای: 2 15.4%
  • در حال پیشرفت

    رای: 2 15.4%
  • در حال تایپ

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    13
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Forgettable

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/28
ارسالی ها
2,354
امتیاز واکنش
11,844
امتیاز
796
سن
32
محل سکونت
یزد
کفش‌های کتانی‌ام را در جاکفشی کنار ورودی می‌گذارم و جوراب‌هایم را داخلش. سرآستینم را باز می‌کنم و می‌گویم:
- نه، چایی داریم؟
تعجب می‌کند.
- آره، برای چی می‌خوای؟
حق تعجب دارد، من همیشه برای خودم چای می‌ریزم؛ ولی نمی‎خورم! فقط آب هدر می‌دهم. به سمت آشپزخانه می‌روم:
- می‌خوام بخورم.
آشپزخانه کوچک و جمع و جور است؛ یک اجاق سیاه است و یخچال سفید و کابینت های قهوه‌ای تیره، ظرفشویی و یک تابلوی «و ان یکاد الذین کفرو ...». به سمت سماور کنار اجاق می‌روم و دست دراز می‌کنم، یک لیوان لب پر از آب‌چکان بیرون می‎کشم، یک بسته کوچک قهوه را داخلش خالی می‌کنم و آب جوش از کتری، تنگش اضافه می‌کنم. نمی‌خواهم بخوابم، خیلی خسته‌ا‌م؛ ولی نمی خواهم بخوابم. کل سیستم و نبض بدنم به هم خورده و من این را نمی خواهم. حق من است که یک انسان عادی باشم، نه یک جغد ربات شب بیدار و روز خواب. رگ‌های پشت دستم برجسته شده‌اند، رگ مچ دستم نیز؛ می‌بینی؟ شب‌بیداری این‌طور پیرم کرد. می‌گذارم تا بعد از ناهار بخوابم. در لیوان یک قاشق چای‌خوری شکر می‌ریزم و هم می‌زنم. اول خواستم چای بنوشم، شد قهوه! پیشانی‌ام را می‌کشم و منقبضش می‌کنم، دردم گرفت بس که اخم کرده بودم، و واقعا این اخم غیر ارادی‌ست! دلم پاک است، می‌دانم! پروین وارد آشپزخانه می‌شود:
- نمی‌خوای بخوابی مگه؟ بدخوابت می‌کنه ها!
از این دلواپسی‌هایش دلم رفت. قاشق از هم‌زدن و قهوه از هم‌خوردن می‌ایستد؛ نگاه به جا‌ادویه‌ای روبرویم می‌دوزم و پاسخ بر زبان روان می‌شود:
- نه، نمی‌خوابم. بدنم داره به هم می‌ریزه...
قاشق را در لیوان می‌تکانم و آن را در سینک ظرفشویی مربعی می‌نهم.
- به آقا جواد گفتم برات یه کار خوب پیدا کنه، داری نابود میشی.
آتش می‌گیرم. به چه حقی؟! مرتعش و عصبی برمی‌گردم:
- واسه چی؟!
آبی نگاهش، نگاهم می‌کند:
- چی واسه چی؟
تن صدایم بلند می‌شود؛ غیرارادی:
- چرا رفتی پیش اون؟ می‌دونی که من رابـ ـطه‌م باهاش شکرآبه! اه، مامان..
دست‌هایم را از پشت به کابینت قائم می‌کنم و دلگیر نگاهش می‌کنم. ویرانم، هیچ‌کس درکم نمی‌کند، حتی مادرم..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    - تو که خودت رو نمی‌بینی، داری از بین میری، منم دل دارم. چه‌طور می‌تونم بشینم و فقط نگاه کنم تک بچه‌م داره از دست میره؟
    عصبی با دست راستم موهایم را چنگ می‌زنم و بلندتر می‌گویم:
    - بذار بمیرم، باشه؟ فقط ولم کن تا بمیرم!
    روی برمی‌گردانم و صدای خواهشمندش را نشنیده می‌گیرم.
    - پیمان...
    بگذارید بمیرم، خسته شدم از روزگار و این زندگی کوفتی. به فغان آمده‌ام. حالم از خودم و این وضعم به هم می‌خورد. من هم دل دارم. هه، تو دل داری، من دل ندارم؟ من غرور ندارم؟! حالا که خودم در جایگاه کار می‌کنم، نانم را درمی‌آورم، جواد خر چرا باید وارد بازی شود؟! چرا مادرم نمی‌فهمد؟ من اگر می‌خواستم التماس دیگران کنم که خود کاربلد بودم، نیازی به او نبود! چرا نمی‌گذارند یک روز را راحت پشت سر بگذاریم؟ نمی‌فهمد من درسم را، دوستانم را، جوانی‌ام را فدای شب بیداری‌ام می‌کنم که شب راحت بخوابد، نه آن که به این و آن بسپارد کار برایم پیدا کنند. خودم این کارها را بلد بودم. اه! نمی‌داند من به‌خاطر او، به‌خاطر درد چشمانش، کمرش، پاهایش، کار می‌کنم و از جان مایه می‌گذارم، وگرنه می‎‌گذاشتم خودش کار کند و من بروم پی تحصیل و مدرکم. این همه کار و این همه خستگی و این همه عصبانیت را چرا ندید؟ چرا حالا گفت؟! چرا؟ اصلا چرا پدرم از ما جدا شد؟! کدام گورستانی داشت برود، مگر ما خیر سرمان زن و بچه‌اش نبودیم؟ چرا رفت؟ نگفت این پسر سق‌سیاه روزگار سختش می‌شود؟ دلش نسوخت؟ اصلا دلسوزی‌اش به درک، وجدان نداشت؟ انصاف نداشت؟ اگر پدرم بود، اگر او نیاز خانواده را تأمین می‌کرد، اگر او بود که راهنمایی‌ام کند، به من مردانگی یاد بدهد، اگر بود که در جلسات اولیا مدرسه‌هایم شرکت کند، اگر بود که در گوشم بزند، فریاد بکشد، اصلا نمی‌خواست کاری کند؛ فقط می‌بود، همین کافی بود! به خدا که نه خانه‌ای در بهترین و خوش آب و هواترین منطقه می‌خواستم نه لباس‎های مارک و نه ماشین میلیاردی؛ من یک چکه آرامش، یک قطره زندگی، یک لحظه دوری از خیال را خواهانم. بالاخره هر کس هم صبری دارد. چه‌قدر زمین بکوبنم و صدا نزنم؟ چه‌قدر از شغلم خجالت بکشم؟ چند بار در خیال یک پدر خیالی بمیرم و هیچ‌کس نفهمد؟ چه‌قدر بمیرم؟ چه‌قدر؟
    حرف می‌زند، حواسم نیست. می‌رود، باز هم حواسم نیست. قهوه سرد می‌شود، حواسم نیست. هوا تاریک می‌شود، باز هم حواسم نیست. پس از آن روز، من دیگر حواسم نبود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    ضعف دل مجال بیشتر خوابیدن نمی‌دهد. می‌خواهم چشم بگشایم؛ اما گو که کسی به پلک‌هایم چسب سمجی چسبانده، تا نیمه باز می‌کنم، باز بازمی‌گردند و روی هم می‌افتند! "نچ" کوتاهی می‌گویم و سرم را در بالشم فرو می‌برم. هوای اتاق سرد و چرخان است. پنکه‌ی سقفی روی درجه‌ی سه بود و از به‌دنبال هم دویدن فرفره‌هایش عشق می‌کردند. هر چه هوا سرد‌تر باشد، پتوی من پلنگی‌تر می‌شود؛ و این چنین است که خواب من سنگین‌تر می‌شود و دیگر نمی‌توانم از جا برخیزم.
    خوابم نمی‌برد، نه. با دیده‌ی بسته می‌نشینم و کمی چشمانم را می‌مالم، خمیازه می‌کشم و با اشک در اتاق می‌چرخانمشان؛ تاریکی پنجره، گویای تاریکی آسمان و تیرگی شب است.
    چه خوابیدم، چه درد داشتم، چه بغض خفه کردم... چه طول کشید!
    چشمانم نبض می‌زد، درد می‌کرد. دوباره خمیازه‌ای کوتاه کشیدم و دست بر زمین کشیدم تا تلفنم را بیابم؛ ساعت 6:54. خاموشش کردم و انداختمش روی بالش و بلند شدم تا پتویم را تا کرده، اتاق را مرتب کنم. شکی بر دلم چنگ زد؛ ساعت چند بود؟! باز خمیده موبایل را برداشتم و نگاهش کردم؛ 6:55.
    دنیا بر سرم آوار شد! پمپ بنزین! در دم موبایل را رها کردم و به سمت چوب لباسی یورش بردم، بی‌اهمیت به چروکی پیراهن قهوه‌ای‌رنگم آن را تن کردم و کمربندم را بی‌دقت و سفت بستم. موهایم را با عجله شانه زدم و از اتاق بیرون جهیدم. پروین نبود. کجاست؟ اه! به چه می‌اندیشی؟ محمدی خفه‌ات می‌کند! به هیچ نیندیشم، حالا باید پا تند کرد، وقت اندیشه نیست! محمدی امشب اگر مرا زنده گذاشت.. قید رفع دل‌ضعفه‌ام را می‌زنم و کفش‌های کتانی مشکی را از جاکفشی بیرون می‌کشم، قید جوراب را هم می‌زنم و بی‌پوشش پا، پا در کفش می‌کنم. کاپشن سیاهم را نیز از چوب لباسی کنار در چنگ می‌زنم و برمی‌دارمش. یک آستینش را به تن می‌کنم و در را باز می‌کنم؛ خانه ات آباد پیمان... خانه‌ات آباد...
    با این بارانی که می‌کوبید، از کدام سیاره‌ای برای من تاکسی می‌ایستاد؟ شانس که نداریم؛ اه...
    پله‌های لیز و لغزنده را دو سه تا یکی می‌کنم و به سمت در سبزرنگ می‌دوم، با قدرت دستگیره‌ی کوچک را می‌کشم و پا از در به در می‌کنم و وحشیانه می‌بندمش و فحش‌های سوران و خانواده‌اش را به جان می‌خرم. پاشنه‌ی کفش پای راستم را ثابت می‌کنم و به سمت خیابان می‌دوم. نفسم بند آمده، هوا چه سرد است و باران چه بی‌رحمانه می‌بارد.
    امروز، نکند روز عذاب است؟! جویبار طغیان کرده و آب تا پاچه‌هایم را فرا گرفته و این از سرعتم می‌کاهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    باران، مایه‌ی عذاب است؛ چه‌طور خودم را به آن‌ور شهر برسانم؟
    ناامید نمی‌شوم، از کوچه به خیابان اصلی می‌رسم و در انتظار یک خداشناس مهربان که در این هوا کرایه هم نگیرد، کنار خیابان می‌ایستم؛ کیف پولم همراهم نیست، بگو یک قران، نه، نیست. در فکر بودم که ناگاه حس کردم پرتاب شدم، معلق در هوایم، نفهمیدم، هیچ...
    ***
    شتاب‌زده چشم باز کردم؛ ولی جز یک پنکه‌ی سقفی چرخان، هیچ ندیدم. خواب، خواب بود... رویا بود... آه...
    نشستم. سـ*ـینه‌ام همچنان از هیجان بالا و پایین می‌شد. این دیگر چه خوابی بود خدایا. مردم خواب می‌بینند و ما، دست بردار پیمان. تا کی، تا کجا می‌خواهی مدام این جملات تکراری را تکرار کنی که خودت هم از تکرارشان خسته شوی؟ به کجا می‌رسی با قضاوت باطن زندگی‌ات با ظاهر زندگی دیگران؟ واقعا عقل نداری؟ نمی‌اندیشی؟ خدا بی‌ربط هم نمی‌گفت «لعلکم تعقلون(امید است اندیشه کنید)»؛ هر چند، خدا هرگز بی‌ربط حرفی نزده، این انسان‌هایند که توجهی به علائمش نمی‌کنند. انسان‌ها... یک کارگردان آمریکایی که نمی‌دانم که بود و چه آدمی بود، گفته بود:« می‌گوییم انسان‌ها دو دسته‌اند: سفید‌ها، سیاه‌ها؛ ولی نه، انسان‌ها دو دسته‌اند: خاکستری‌ها، سیاه‌ها. در هیچ کجای دنیا نمی‌توانی انسان سفید و بی‌هیچ ایرادی پیدا کنی، برو خودت را به کشتن ده، عمرا اگر یافتی... ما انسان تماما سیاه داریم؛ ولی تماما سفید، نه، نیست. پس همین که کسی را بت خود کنی، همین یک ایراد است.»
    راست می‌گفت، انسان‌ها حریصند، حسودند، مریضند؛ دو رو شده‌اند، زشت شده‌اند. ظاهری زیبا و دلربا دارند با باطنی وحشی و درنده. در این جنگل، در این دنیا، باید دیده‌ی ظاهر بست، دیده‌ی بصیرت گشود.
    مردمت را ببین و بشناس، راحت ولی محتاط زندگی کن. عشق کن؛ ولی بی‌گدار به آب مزن. این کمترین حقی‌ست که تو می‌توانی داشته باشی، حقت را بگیر، مگذار دیگران با غرور آن را به زیر پاهای خویش لهش کنند و تو را به نظاره بگذارند و جگرت را کباب کنند و تو در حسرتش بمانی، که نتوانستی از آن مراقبت کنی، که پسش بگیری، که با چنگ و دندان محافظش باشی که حالا بی‌ همه‌چیز نباشی.
    مدتیست به این پندارم که عمرم به تباهی می‌گذرد، به خستگی و دل آشفتگی. من تنها‌ترین تنهاترینانم، من این روز‌ها، به اندازه‌ی تمام تن‌ها، تنهایم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    هنوز هم خستگی در تنم حس می‌شود، آسمان روشن است؛ منتها نه به روشنایی گیلدا (خورشید). یک روشناییِ رو به تاریکی، یک حس بد، یک بغض ناشایست، ناشناس، بی‌لیاقت. هوا ابری‌ست. پرده‌ی سبزرنگ اتاق، مانع از نظاره‌ی مستقیم آسمان هفت‌طبقه می‌شود؛ اما مانع از انتقال حس غمش نمی‌شود، آسمان امروز، روی به غم و اندوه آورده. غمگین است، چو من که تنها ایستاده‌ام میان سیل غم‌ها. آسمان امروز با من همدرد است، او هم مرا می‌شناسد.
    گاهی دل بی‌دلیل می‌گیرد، فشرده می‌شود، تنها می‌شود، تنگ می‌شود و فقط زمان می‌تواند بازش گرداند به حالت اول. انگشتانم را شانه‌وار، به لابه‌لای تار‌های موهایم می‌کشم؛ امروز برای من از همان رو‌زهاست.
    دست راستم را دراز می‌کنم و موبایل را پرت‌شده، آن گوشه‌ی اتاق پیدا می‌کنم. نمی‌دانم وقتی خواب بودم که تماس گرفته بود، من هم که بد خواب شده بودم، از آن جهت هم که با مادرم بحث داشتم و اوضاعم خوب نبود، گوشی را به دیوار کوبیدم؛ بماند آن حس نابی که از صدای شکستنش به من دست داد، خراب نشده باشد! حال برخاستن از جا را ندارم، خودم را می‌کشم آن سوی اتاق دوازده‌متری و انگشتانم قابش را لمس می‌کنند؛ به یاد خوابم افتادم، بس که به پمپ بنزین فکر کردم! از جا بلند می‌شوم و به سمت ضلع شرقی اتاق که پنجره روبرویش قرار دارد می‌روم و خرده‌های موبایل را جمع می‌کنم، جاسازی‌شان می‌کنم و توجهی نمی‌کنم که ال‌سی‌دی گوشی جی ال ایکسم ترک برداشته. در انتظار روشن‌شدنش خمیازه‌ای می‌کشم و متکی به دیوار، روی زمین سر می‌خورم. اتاق چه سرد شد. باز خمیازه کشیدم، تمامی ندارند لامذهب‌ها! سیستم جنرال بالاخره بالا آمد، سیم هم روشن شد، خدا را شکر؛ مشکلی ندارد!
    دو ثانیه از بازشدن سیم‌کارت نگذشته بود که پیامی رسید به مضمون واریز مبلغ 850000 ریال، از حساب محمدی نسب. تا آن جا که من می‌دانم، محمدی، سرکارگرمان، نسبی پس فامیلش ندارد. وقت نداشتم، باید از او بپرسم جریان واریز این هشتاد و پنج تومان چیست.
    دکمه‌ی آستینم را بستم و کاپشن مشکی را از کنار در برداشتم. پروین بانو پشت سرم آمد:
    - مراقب خودت باش، بارونه.
    خم شدم و حین پوشیدن کفش‌هایم پاسخ گفتم:
    - اوهوم، دیشب هم تو رادیو گفتن تا چند روز متوالی آسمون ابریه.
    راست ایستادم، شرم می‌کنم، از این که قد من از او بلند‌تر است.
    - کاری نداری دیگه؟ من رفتم.
    - خداحافظ.
    کاپشن را تا زمانی که به زیر تراس بالا ایستاده‌ام، به تن کرده و از پله‌ها آرام و بی‌دغدغه سرازیر می‌شوم. باران نم‌نم و عاشق می‌بارد؛ حس نابی‌ست. باران را آرام دوست دارم، نه وحشی و خروشان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    آخرین پله‌ی زنگ‌زده‌ی آبی‌رنگ را نیز مانند غیر، طی می‌کنم و همسر استوار، مادر سوران، را می‌بینم. با گل و گیاهانش مشغول بود و چادر سفید گلداری به سر داشت.
    - به! آقا پیمان! کم‌سعادت شدیم انگاری!
    لبخند می‌زنم، کنایه‌اش بی‌منظور نیست. یک ماه است که به دیدارشان نرفته‌ام.
    - شرمنده‌ام حاج خانم، ببخشین دیگه به بزرگواریتون.
    - این چه حرفیه.
    تعارف... متنفرم!
    - سر فرصت حتما مزاحمتون میشم.
    گفت‌وگو را می‌بندم:
    - امری ندارید؟
    - نه عزیز، به سلامت!
    لبخندش را بی‌پاسخ نمی‌گذارم. از در سبزرنگ می‌گذرم و قدم می‌نهم بر قدمگاه همیشگی، راه همیشگی و جاده‌ی همیشگی. دقت کرده‌ای؟! این روز‌ها خیلی به عاشقان می‌مانم؛ از خدا دگر چه پنهان، شاید ما هم روزی قدم در این راه انداختیم. دست در جیب، سری فرو افتاده و خیره به جویباری که هشدار طغیان می‌دهد، گام‌های هموار و راست، زیر آسمان بارانی و چراغ‌های خاموش خیابان، رد نور ماشین‌های رهگذر، افکار مغشوش و شلوغ، سوار بر خودروی زردرنگ، گرمای بخاری، شیشه‌های بخارگرفته و رد اشک‌های آسمان بر تنشان، اشعار جدایی و هجر باباطاهر، غمناک و اندوهگین، چراغ قرمز، شدت باران، باران، باران، باران...
    ببار باران... ببار و سیل شو و با خود ببر، هر چه آدم بد و انسان ناشایست. مجوزش را من به تو می‌دهم، تو ببار، سیل شو و با خود ببر، هر چه دروغ است و دورویی، کلاهبرداری و بی‌عدالتی، تو که بدی‌ها را ببری، فقط خوبی‌ها می‌ماند، آن‌گاه، زندگان، می‌توانند زندگی کنند.
    حواسم نیست باران می‌بارد، حواسم نیست چتر ندارم، حواسم نیست آسمان ابری‌ست، حواسم نیست فصل گریه الان است. مردمان در آغـ*ـوش پرهیاهوی ترافیک و مشغله‌هایشان گرفتارند و افکار من درگیر گرفتاری آن‌ها. باران بی‌حیا می‌بارد بر شیشه‌ها و قطره قطره‌هایش، تصاویر را ناواضح می‌کند. کاپشنم گرم است، درجه‌ی بخاری گرم‌تر. احساس کرختی خوبی زیر پوست و پلکم می‌خزد و مرا به دنیای بی‌هوشی و بی‌خبری دعوت می‌کند. تجربه کرده‌ای حتما؛ زمان‌هایی که چندین وزنه‌ی چند کیلویی بر پلک‌هایت سنگینی کنند و تو نتوانی پلک بر هم اندازی؛ احساس خوبی‌ست به اندازه‌ی خودش اگر باشد.
    خالکوبی‌اش را می‌بینم، به لطف قطرات باران ناواضح، ولی می‌بینم؛ سیگاری لای انگشت گذاشته و ساق دستش از خالکوبی‌های جدید سیاه است. دست از شیشه‌ی ماشین بیرون آورده و در هوای دو نفره‌ی این زمستان، "سیگار" دود می‌کند. گمش می‌کنیم. ترافیک راه می‌افتد، ماشین کمی جلو‌تر می‌رود و باز هم توقف و باز هم انتظار و دیدزدن اطراف.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    باران شدت می‌گیرد، من دیگر در دنیا نیستم. دیدگانم گشوده‌ست و خود در خوابی به سر می‌برم که کس نمی‌فهمد. گرمای مطبوع ماشین، عطر دو دختر عقب نشسته، صدای قطرات تند باران و تصاویر ناواضح شهر از شیشه‌ی سمت راستم، همه دست به هم داده‌اند که مرا به خواب ببرند. مستم، مـسـ*ـت خوابی عمیق و بی‌ بازگرد؛ ولی خستگی را هم دوست دارم، خستگی و دلمردگی و بی‌اعصابی، از دوستان نزدیک و صمیمی منند. سخت باهاشان کنار آمدم؛ ولی بالاخره کنار آمدم و کنارشان نزدم. یک احساس خوبی که خواب آلودگی به من انتقال می‌دهد، همین نیاز به خواب است. حس خوبیست.
    کرایه را حساب می‌کنم. کلاه کاپشن را روی سرم می‌کشم و زیپش را هم می‌بندم؛ هوا جدی جدی سرد است. چه فرقی به حالم کند آخرش هم؟ من باید راس ساعت شش سر کار حاضر شوم، چه خورشید سوزان باشد و چه سنگ از آسمان ببارد. یک "باید"ی مرا به این جایگاه وصل کرده. باید باشم، باید بیایم، باید شیفت شب باشم، باید به جای دیگری بایستم. چاره‌ای نیست، نمی‌توانم به امید کار، به دکان‌های مطبوعات سرکشی کنم؛ می‌دانم با اوضاعی که من دارم، تف هم در صورتم نمی‌اندازند، کاردادن که سهل است! پس به همین باید ساخت. راضی هستم؛ فقط کاش کمی ساعات کاری‌اش کمتر بود و حقوقش بیشتر، کم آورده‌ام.. همکارانم حداقل زن و بچه دارند، زندگی‌شان را کرده‌اند، دلشان خوش است؛ نه من! من از اوج کوبیده شدم زمین. در این سن حساس پا گذاشته‌ام به چنین مکان‌هایی، از روی اجبار، ترک تحصیل، مشکلات شدید مالی؛ واقعا نمی‌دانم چه کنم.
    پروین بانو خجالت می‌کشد، از من شرم می‌کند، کم مانده به پایش بیفتم. «رویم نمی‌شود حقوقت را خرج کنم.» مُردم. مُردم تا قانعش کردم که این کار، این حقوق، این زحمت، این شب بیداری، تمامش مال توست، برای توست، حلال توست؛ باور نمی‌کند. کم مانده سرم را به دیوار بکوبم.
    ***
    صدایم می‌زنند:
    - رحمانی! برو سی ان جی! -CNG-
    هنوز باران می‌بارید، عاشق‌تر. برگشتم و با نگاه کوتاهی گفتم:
    - الان...
    اسکناس‌های درون دستم را به سـ*ـینه‌ی فرازمندی می‌کوبم و به سمت منفور‌ترین مکان پمپ بنزین، گاز می‌روم.
    پسرکی هم سن و سال من دست به فرمان است و منتظر، دست به لب بـرده و... سیگار می‌کشید.
    هزاران مرتبه در گوشه گوشه‌ی این محوطه‌ی کوفتی نوشته‌اند سیگار و موبایل خاموش لطفا؛ کدام یک گوش به شنیدن برد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    از بی‌فرهنگی‌ست، از بی‌شعوری‌ست، از بی‌تربیتی‌ست. واضح و بزرگ جلوی چشمانش نوشته‌اند «الزاما از روشن‌کردن سیگار و صحبت با تلفن همراه در این مکان خودداری فرمائید"»، نمی‌بیند، کور هم هست. آن‌قدر عصبانی شده بودم که حد و حساب نداشت، دیوار دم دستم که بود، مشت‌هایم را حرامش می‌کردم. باران آرامم کرد:
    - عصر به‌خیر، لطفا پیاده شید و اون سیگار رو هم خاموش کنید.
    ماشینش یک شورلت سپید دو در بود، درِ راننده‌اش باز بود و راننده پاهایش را بیرون انداخته بود و در آینه‌ی بغـ*ـل خودرو، نگران خود بود. سرش را چرخاند سمتم، با نگاه سبزش براندازم کرد و پوزخند زد.
    مردم ما درک ندارند، ما بی‌فکریم، بی‌فکری هم از بی‌مغزی نشات می‌گیرد. مغز داریم؛ ولی استفاده‌ای از آن نمی‌کنیم و این یعنی بی‌مغزی؛ یعنی بود و نبودش هیچ فرقی ندارد. مغز ضرب و تقسیم ریاضی نیست، مغز حل معادلات سخت و نافرجام فیزیک و شیمی نیست. مغز یعنی فهم، یعنی درک، یعنی درک کنی، بفهمی الآن... در این موقعیت، این کار را نباید بکنی، این حرف را نباید بزنی. آن‌طور نباید نگاه به دیگری کنی، این طور نباید دل بشکنی.
    در روزگار ما، دل‌شکستن هنر است. سگ‌بودن و عصبانی‌بودن "مد" است. افسرده‌بودن و کم حرف بودن "مد" است. روی "مد" بودن، هماهنگ با "مد" بودن، مد است! مردم حالای ما، همه چیز را در ظاهر می‌بینند، این بی‌فکری‌ست، بی‌مغزی‌ست. درک‌نکردن و نفهمیدن درد هم‌نوعت، هم‌سالت، بی‌مغزی‌ست، بی‌شعوری‌ست؛ این‌ها را همه می‌دانند و می‌گویند؛ ولی باز هم در عمل کم می‌آورند. مشکل ما همین است، همه نخبه‌ی فلسفه‌اند؛ ولی در عمل، همیشه دستشان کوتاه می‌شود. این روز‌ها همه خواهان پیشرفتند، کار نداریم از چه نوعش، هرکس به میزان توانش و علاقه‌اش، می‌خواهد در کار خود پیشرفت کند و با گام‌هایش پله‌های بیشتری را طی کند؛ حتی اگر زیر قدم‌هایش، شخص دیگری له بشود.
    دستم مشت می‌شود و دندان‌هایم بر هم ساییده، تکرار می‌کنم:
    - پیاده شید، سیگارم خاموش کنید!
    واقعا نمی‌فهمیدم مرگش چیست! در آینه‌ی زهرمارش به خود چشم دوخت و موهایش را مرتب کرد. فاز و نولم قاطی شد، من همین‌طوری‌اش اعصاب خودم را هم ندارم، این افعی خال‌خالی هم برای من ناز می‌کند! جلو می‌روم و سیگار را از دستش می‌ستانم، خشمگینم، دست خودم نیست:
    - یا این وامونده رو خاموش کن و پیاده شو یا تو رو به خیر و ما رو به سلامت!
    نگاهی توام با تحقیر شدید به سر تا پایم می‌اندازد و دلم می‌لرزد؛ از این حس، حقارت و خواری و کوچکی در برابر هم سالت. از این حس، از این زخم زبان، از این چشم‌ها متنفرم.
    - لفظ نیا بت نمیاد، بدش من، گازت رو بزن و برو.
    و این جمله را مثلا با صدای "بَم" شده گفت. تماما تظاهر، تمام نقش، تماما بازیگری؛ خود واقعی‌ات کجاست؟
    «چون دیگران این طورند، من هم باید این طور باشم!»
    سیگار را می‌اندازم و با پا له‌اش می‌کنم:
    - می‌گمت پیاده شو! خطرناکه! گازه، شوخی نداره!
    ابرو‌هایش را بالا می‌دهد و مسخره می‌گوید:
    - اِ... اِ... نکن؛ چرا لهش کردی؟ مور دانه‌کش نبود که!
    بیش از ظرفیتم را داشتم متحمل می‌شدم، می‌دانستم اگر بیشتر بمانم آتش به پا می‌شود؛ دندان ساییدم و پا کج گذاشتم که بروم، پیاده شد و مثلا لطف کرد، گفت:
    - بیا، گاز رو بزن، بیا... لوس‌بازی در نیار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    گاهی به یک جاهایی می‌رسی که دیگر از توانت خارج است. دیگر نیست، اصلا نمی‌شود، کلا قیدش را بزن! به این جاها می‌گویند آخر خط؛ یعنی بن بستِ تمام راه‌ها، خط قرمز تمام اسم‌ها، مرگِ تمام حس‌ها؛ یعنی آخرِ خط؛ یعنی دیگر هیچ چیز برایت مهم نیست، دیگر مهم نیست در یک جایگاه کار می‌کنی، دیگر مهم نیست کل حقوقت در روز بسته به تنها بیست هزار تومان است، مهم نیست اگر همین حالا تمام دقِ دلت را بر صورت این مرد جوان خالی کنی، مهم نیست بعدش اخراج می‌شوی، بدبخت می‌شوی، بی‌کار می‌شوی.
    من در نقطه‌ای فرا‌تر ایستاده بودم، واقعا نمی‌توانستم تحمل کنم. هزار و یک مشغله در عرض یکی دو هفته بر سرم ویران شده بود و هیچ‌کدام قصد رفتن نداشتند و کمر من از کوله‌بار پر از هیچم، مدام خم‌تر می‌شود و قدم کوتاه‌تر. دیگر توان کنترل خود را نداشتم، از یک زاویه‌ی دیگر هم که قضاوتم کنند، من جوان بودم. یک جوانی بود و یک روح سرکش و خروشان، عشق می‌کردم از دعوا و جنجال‌های این چنینی؛ و همین‌ها شدند دلایل موجه من که بکوبم روی بینی دست‌خورده‌اش.
    تعادلش بر هم می‌ریزد و من دیگر ادامه نمی‌دهم. نفس عمیقی می‌کشم و با بازکردن میان انگشتانم، سعی در کم‌کردن سرعت نبضش دارم. شاید بی‌دلیل زدمش، شاید بد زدمش، شاید اصلا نباید می‌زدمش؛ ولی چیزی در وجود تمام انسان‌ها طغیان می‌کند، "غـ*ـریـ*ــزه". غـ*ـریـ*ــزه‌ی من برای مدتی طولانی خفته بود، ناگهان و پرشتاب بیدار شده و در وجود مطیع و آرام من سرکشی کرد. نتوانستم خودم را کنترل کنم، حالم بی‌دلیل، بد است. خیلی بد.
    - چی کار کردی تویِ جوجه؟‌ هان؟
    "جوجه"! می‌پایمش و می‌بینم که چندنفر پرشتاب به ما نزدیک می‌شوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    باز نگاهش می‌کنم، با اخم دندان قروچه‌ای می‌کند:
    - نشونت میدم!
    از جا بلند می‌شود، نه، جدی جدی، داستان جدی شد.
    ای بابا، یک مشت که این حرف‌ها را ندارد! آخر حقیقت من عیان بود، من آن لحظه هیچ حسی نداشتم، حتی اگر می‌گفتند اخراجی، سر به زیر فرو می‌بردم و پِی سیه‌بختی‌ام می‌رفتم. مشتم را کوبیده بودم و خالی شده بودم، انگار حتی حس‌های خوبم هم از بین رفته‌ بودند.
    نزدیک می‌شود و انگشتانش یقه‌ی پیراهن قهوه‌ای‌رنگم را در بر می‌گیرند، مرا به سمت خودش می‌کشد و من تعادل از کف می‌دهم که او با شتاب هلم می‌دهد. کمرم محکم به کپسول گازی که روی دیوار نصب بود، کوبیده می‌شود و من شک ندارم یکی از مهره‌هایم جابه‌جا شد. کمرم خیلی درد داشت؛ ولی ارزش خم‌شدن و از درد نالیدن جلوی این بی‌شعور را نداشت، آن لحظه که اصلا مهم نبود. می‌خواستم رویش کم شود؛ پولدارِ کثافتِ بی‌ همه‌چیز. عیّار!
    نزدیک‌مان می‌شوند، چند تن از کارگران و مشتریان. یکیشان دست روی شانه‌ام می‌گذارد:
    - چیزیت نشد؟
    نگاهش می‌کنم. چشمان ریزی به تیرگی شب و موهایی به رنگ پیری، ابروهای زمخت و صورت سفید شش تیغه‌اش، مرا به یاد مدیر عاملان -خیلی- پولدار فیلم‌های خارجی می‌اندازد که همیشه هم یک پسر و یک دختر مجرد در خانه دارند! سعی می‌کنم از خیال بیرون بکشم:
    - نه، چیزی نیست.
    - بهتره بری بیمارستان یه سی تی اسکن بدی، بد خوردی‌ها...
    تا بخواهم جوابش بدم، صدای آن عیّار برخاست:
    - به آدم نفهم باید فهموند!
    منظور از این واضح‌تر نمی‌شود! «آدم نفهم» باران هنوز عاشق می‌بارید، آسمان گریان بود و چه غمگین می‌گریست.
    ***
    گفت:« بار آخرت باشه. تا دو ماه حقوقت رو نصف می‌کنم.»
    بدبخت شدم. چیزی جز این نیست، حالا به معنای واقعی کلمه بدبخت شدم. تا دوماه، باید سیصد هزار تومان دریافت کنم، یا به عبارت ساده‌تر، اگر حقوقم را تا به اتمام دو ماه نصف بدهد؛ یعنی قشنگ یک ماه حقوق نگرفته‌ام. من هم گفتم خب در این صورت هم، من به جای دوازده ساعت، شش‌ساعت کار می‌کنم و او هم در کمال بهت من گفت: «هر کاری دلت می‌خواد بکن.»
    حالا من، در پیاده‌روی خیابان، ساعت دوازده شب، زیر باران نیمه‌تند نشسته‌ام و دست در زلف فرو بـرده و فکر گرسنگی‌ام هستم! تا الان نمی‌دانم این دور و برها چه مغازه‌ای، رستورانی باز است! در محلات پایین، از پس ساعت نُه، گرگ‌ها بیرون می‌ریزند و همه جا تعطیل می‌شود؛ ولی پایین با بالا فرق دارد دیگر! می‌خواهد شهر باشد، خانه باشد، لباس باشد. حدس می‌زدم باز باشند. حالا باز هم نبودند، سوپر مارکت‌هایشان باز است! دل و دماغ به خانه رفتن را نداشتم وگرنه برای خریدن خوردنی دست به جیب نمی‌شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا