کامل شده رمان کوتاه نانحس | کار گروهی انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خــاتــون

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
2,393
امتیاز واکنش
96,316
امتیاز
1,036
- چقدر این حرف مردم زندگی‌ها رو به‌هم ریخته، حاجی خودت که شاهدی، خودت که می‌بینی، بعدم آبروت نرفته، به خدا کیان فوقش دوباره ازدواج می‌کنه یه جای بهتر. بعد همه می‌فهمن که نباید حرف الکی می‌زدن. از اولم همین بودی، برای حرف مردم زندگی می‌کردی، گـ ـناه منِ مادر چیه آقا؟! من نمی‌ذارم بچه‌م ازم دور بشه.
- همین که گفتم.
نگاه پر از خشمش به من افتاد:
- برید وسایلاش رو جمع کنید زودتر بره تا آبروم بیشتر از این نرفته و نحسیش دامن ما رو نگرفته.
خدایا این دنیای توئه؟! تو که خودت خوبی، چرا بنده‌هات اینجوری‌ان! خدایا کجای دنیا پدر به‌خاطر حرف مردم به بچه‌ش می‌گـه شوم، اونو از خونه‌ش میندازه بیرون؟!
با زحمت از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و مشغول جمع کردن وسایلام شدم. تمام تنم درد می‌کرد.
- نکنه حاجی پدر واقعیم نباشه، آخه مگه پدرا دخترشون رو الکی دعوا می‌کنن، میندازن بیرون؟! آره حاجی بابای واقعیم نیست؛ وگرنه من که کاری نکردم، فقط زن امیرحسین شدم... به خدا من نحس نیستم، دِ اگه نحس بودم که همه باید تا الان مرده بودن.
زیر لب این حرفا رو می‌زدم و اشک می‌ریختم، روسری مامان که گوشه‌ی اتاقم افتاده بود رو برداشتم بوش کردم.
- مامان به خدا من نحس نیستم، نیستم!
جمله‌ی آخرم رو با داد و هق‌هق گفتم که کیارش اومد سمتم و بغلم کرد:
- آروم باش خواهری، به خدا می‌دونیم، بابا عصبانیه یه چیزی گفته. آروم می‌شه به خدا می‌فهمه چه اشتباهی کرده.
- داداشی خواهرت بی‌پناه شده، کجا برم آخه؟ یه زن بیوه که خانواده‌شم رهاش کردن.
- ما که نمردیم! بابا بهت پشت کرده، من هستم، مامان هست، عمو هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    چادرم رو سرم کردم و همراه کیارش به سالن رفتیم، آقاجون عبای قهوه‌ایش رو پوشیده بود و مشغول خوندن قرآن بود.
    مامان و عمو هم تو آشپزخونه مشغول صحبت بودن. نزدیکشون که شدم، حرفشون رو قطع کردن. مامان با نگرانی نگاهم می‌کرد. آروم رفتم سمتش و بغلش کردم، هردو اشک می‌ریختیم.
    - دخترم ببخش پدرت رو، اون الان ناراحته این حرفا رو زده. زیاد نگرانت نمی‌شم چون عموت هوات رو داره. هرچی نیاز داشتی به عموت بگو بهم بگه! مراقب خودت باش مامانم.
    - چشم.
    سریع خداحافظی بلندی کردم و به طرف در رفتم که صدای آقاجون به گوشم رسید:
    - این طرفا دیگه پیدات نشه، نمی‌خوام همین‌قدر آبرو هم که دارم ببری.
    با صورت خیس از اشکم به طرف در حیاط رفتم و بازش کردم.
    منتظر اومدن عمو نشدم و بی‌هدف به سمتی رفتم.
    ساک دستیم سنگین بود و به دستم فشار می‌آورد؛ اما مهم نبود، درد قلبم بیشتر از درد دستم بود، حتی کارم تو آزمایشگاه رو هم از دست داده بودم.
    نمی‌دونم چرا و چطوری سمت خونه‌ی تکتم اومدم؛ ولی هرچی که بود از موندن تو خیابون بهتر بود.
    زنگ در رو زدم.
    پدری که هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد شب رو حتی خونه‌ی پدربزرگ و مادربزرگم باشم، چه بی‌رحمانه امروز من رو از خونه‌ش انداخت بیرون.
    دوباره زنگ در رو زدم اما کسی جواب نداد. شاید تکتم هم از نحسی من خبردار شده که در رو باز نمی‌کنه!
    گوشیم شروع به لرزیدن کرد. از جیب مانتوی مشکیم درش آوردم. چندین تماس بی‌پاسخ و پیام از عمو و کیارش داشتم.
    خاموشش کردم و به طرف نزدیک‌ترین مسافرخونه به آزمایشگاه رفتم. باید دوباره کار می‌کردم.
    ***
    به اتاق آبی و نه چندان بزرگ روبه‌روم نگاه کردم.
    - خواهر این یکی از بهترین اتاقامونه، خیالت از همه لحاظ راحت، بفرما اینم کلیدش.
    کلید رو ازش گرفتم و به داخل رفتم و در رو قفل کردم. ساک سنگینم رو روی تخت گذاشتم و لیوانی آب برای خودم ریختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    به ساعت نگاه کردم، عقربه‌ها روی 2:35 ساکن شدن. می‌تونستم دوساعتی استراحت کنم و بعد به آزمایشگاه برم ببینم می‌تونم برگردم یا نه.
    چه زندگی مضخرفی داشتم، فقط دو هفته تونستم باهات زندگی کنم امیر.
    گوشیم رو برداشتم و به گالری رفتم تا عکسش رو ببینم. زندگیمون هرچند کوتاه بود؛ اما در کنار تو بودن خیلی خوب بود. منو ببخش!
    قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم روی بالشت افتاد و قطرات بعدی پشت سرش شروع به ریختن کرد. باید فراموش می‌کردم خاطرات گذشته رو، باید دوباره شروع می‌کردم زندگیم رو. حداقل می‌تونستم کارایی که آرزوی انجام دادنشون رو داشتم بدون ترس انجام بدم. برعکس خانواده‌م، حرف مردم برای من اهمیتی نداشت.
    درسته از دستشون دادم؛ ولی اونا دامن زدن به خرافات مردم و افکار پوسیده‌شون، من گناهی مرتکب نشده بودم.
    دوباره شروع می‌کنم!
    چشمام گرم شد و به خواب رفتم.
    ساعت 4 بود که با سر و صدایی از بیرون چشمام رو باز کردم. سریع آماده شدم تا به آزمایشگاه برم.
    کم‌کم نزدیک عید می‌شدیم و خیابونا شلوغ‌تر از همیشه بودن. حال و هوای عید رو خیلی دوست داشتم.
    آروم شروع به قدم زدم کردم، آزمایشگاه دوتا خیابون بالاتر از مسافرخونه بود.
    چادرم رو جلوتر کشیدم و رفتم داخل.
    زیاد شلوغ نبود، امروز شیفت تکتم نبود، کاش روزی اومده بودم که می‌تونستم ببینمش.
    به طرف اتاق آقای رستمی رفتم و در زدم. با صدای بفرماییدش داخل رفتم، با دیدن من از جاش بلند شد:
    - به‌به ببین کی اینجاست! بفرمایید، بفرمایید.
    سلام آرومی کردم و با لبخند روی مبلی که اشاره کرده بود نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    - خانم شایگان عزیز! مشتاق دیدارتون بودیم. حالتون چطوره؟
    - لطف دارید، خوبم ممنون! می‌خواستم بدونم که می‌تونم برگردم سرکارم؟
    - بله چرا که نه! از خوش‌شانسی شما هنوز کسی رو پیدا نکردیم. می‌تونید از فردا بیاید سرِ کارتون.
    بعد از مدتی بالاخره لبخند واقعی روی لبم نشست. کمی بعد تشکر کردم و به مسافرخونه برگشتم.
    صبح بعد از خوردن صبحانه‌ی مفصلی به آزمایشگاه رفتم، خوشحال بودم از اینکه می‌تونستم تکتم رو امروز ببینم.
    دیدمش! پشت پیشخوان نشسته بود و مشغول گشتن بین برگه‌های آزمایش بود و خانم بارداری هم جلوش وایساده بود.
    به طرف اتاق استراحت رفتم و چادرم رو درآوردم و روپوش سفید رو تنم کردم. به سالن برگشتم و از پشت نزدیک تکتم شدم.
    - سلام
    با تعجب به طرفم برگشت، چقدر چهره‌ش بعدِ عمل بینی ملیح‌تر شده بود.
    - کیان؟!
    - جان کیان!
    بعد از کمی رفع دلتنگی، با اخطار آقای رستمی سر کارمون برگشتیم؛ ولی همچنان مشغول حرف زدن بودیم.
    - بعدِ عمل کردن بینیم و آخرین باری که دیدمت، سروکله‌ی بابام یه دفعه‌ای پیدا شد و گفت که الّا و بلّا تکتم باید بیاد باهام اونور، مامانم که فقط گریه می‌کرد. اوضاع خونه‌مون خیلی بد بود کیان، می‌خواستم بیام خونه‌ی شما؛ ولی می‌دونستم اوضاع تواَم خوب نیست. این چندوقت درگیر کارای بابا بودم، آخرم خودش تنها رفت. خونه‌مونم بعد اون موضوع عوض کردیم... تو بگو! چی شد که برگشتی؟ آقاامیر خوبه؟ تو که نمی‌خواستی دیگه کار کنی چی شد پس؟
    - راستش خیلی مفصله...
    و شروع کردم به توضیح دادن هرچی که این چند وقت بهم گذشته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    - اشکاتو پاک کن دیوونه.
    - کیان باورم نمی‌شه بابات همچین چیزایی بهت گفته باشه، آخه گـ ـناه تو چی بوده این وسط؟
    - خودمم نمی‌دونم، همیشه حرف مردم زندگی ما رو خراب کرده، اینم یه نمونه دیگه‌ش.
    - خب یه ساعت دیگه کارمون که تموم شد می‌ریم مسافرخونه، وسایلت رو جمع کن بریم خونه‌ی ما.
    - نه تکتم، نمی‌خوام مزاحم شما هم بشم، مامانتم اوضاع خوبی نداره. تو مسافرخونه هستم تا یه جایی رو پیدا کنم!
    اخم عمیقی کرد:
    - دیگه چی! من مگه مُردم که تو بری تو مسافرخونه؟ اتفاقاً مامان تو رو ببینه خیلیم خوشحال می‌شه. رو حرف تکتم خانمم حرف نمیاری. راستی عموت‌اینا بهت زنگ نزدن؟
    - چرا از دیروز تا حالا یک‌سره زنگ می‌زنه، هم اون هم کیارش؛ ولی جوابشونو ندادم.
    آروم زد پس سرم:
    - دیوونه، چرا جوابشونو نمی‌دی؟ اونا که تقصیری ندارن.
    همون لحظه دوباره گوشیم زنگ خورد و عکس کیارش روی صفحه افتاد.
    به تکتم نگاه کردم، اونم با سر اشاره کرد که جواب بدم.
    به ناچار دکمه‌ی سبز رو فشردم:
    - الو.
    صدای داد کیارش باعث شد گوشی رو فاصله بدم و به چهره‌ی خندون تکتم نگاه کنم.
    - کجایی تو؟ مگه دستم بهت نرسه!
    - سلام
    - سلام چیه؟ می‌گم کجایی؟
    - من...سرکارم.
    - وایسا تا بیام.
    سریع قطع کرد و نذاشت حرفی بزنم.
    - همین رو می‌خواستی؟
    شونه‌ای بالا انداخت و جواب مراجعه کننده‌ای که تازه اومده بود رو داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    ***
    سوزن رو با احتیاط درآوردم و پنبه‌ی آغشه به الـ*کـل رو جاش گذاشتم.
    - خوبید خانم؟
    با چهره‌ی رنگ و رو رفته‌ش لبخندی زد و سری تکون داد.
    - پنج دقیقه این پنبه رو نگه دارید بعد می‌تونید برید. حواستون باشه تکونش ندید.
    دستم رو شستم و به سالن رفتم. قامت کیارش رو نزدیک پیشخوان دیدم که مشغول صحبت با تکتم بود.
    - سلام
    با اخم به طرفم برگشت:
    - علیک سلام، بریم بیرون کارت دارم.
    سری تکون دادم و پشتش راه افتادم. روی نیمکتی نشستیم.
    - چرا سرخود کاری می‌کنی؟ بابا ولت کرده؛ ولی من و عمو که هستیم! کیانا نمی‌خوام دیگه محدود شی، به اندازه کافی فشار اومده بهت تو این چندسال؛ ولی خواهش می‌کنم لج نکن، می‌تونی این چندوقت پیش عمو باشی تا یه جایی برات پیدا کنیم. عمو هم که مورد اعتماده و به هرحال کی بهتر از اون.
    فکرات رو بکن، این جامعه پر گرگه! زندگی راحت نیست، مخصوصاً اینجا، مخصوصاً برای یه خانوم بیوه!
    اشک دیدم رو تار کرده بود.
    - تا فردا فکرات رو بکن بهت زنگ می‌زنم. مراقب خودت باش.
    اشکام رو پاک کردم و بعد از کمی نشستن به داخل رفتم.
    همراه تکتم به خونه‌شون رفتم، مادرش خوشبختانه نبود و بیشتر احساس راحتی می‌کردم.
    - تکتم! به نظرت چیکار کنم؟
    شکلاتی از ظرف روی میز برداشت و مشغول باز کردنش شد:
    - به نظرم به حرف داداشت گوش بده، عموت تنها کسیه که الان می‌تونی بهش تکیه کنی، بعدشم مگه تو نمی‌گفتی که همیشه هواتو داشته، پس دردت چیه؟ برو یه مدت پیشش باش تا همه چی درست شه.
    - اگه اون مخالفت می‌کرد سر این ازدواج، الان وضعیت من این نبود، اون مقصر این روزای منه. دقیقاً زمانی که می‌تونست بابا رو منصرف کنه جا زد.
    - به گذشته فکر نکن، هرچی بود تموم شد رفت، به فکر الآنت باش. می‌تونی همه چی رو به قبل برگردونی، فقط یکم صبر و حوصله می‌خواد.
    سری تکون دادم و چایم رو نوشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    قبل از اینکه کیارش زنگ بزنه خودم تماس گرفتم و رضایتم رو اعلام کردم.
    خوشحال شد و گفت که عمو بعد شیفت کاریم میاد دنبالم.
    به ساعت گوشیم نگاه کردم، پنج دقیقه دیگه عمو می‌رسید، چادرم رو سرم کردم که تکتم اومد سمتم:
    - میری؟
    - آره دیگه، میای؟
    نگاه چپی بهم انداخت:
    - بامزه بازی درنیار! مراقب خودت باش، بعدم مشکلی پیش اومد سریع یه زنگ به من می‌زنی، باشه؟
    سری تکون دادم و بـ*ـوس ریزی از لپش کردم و به سمت در رفتم.
    ماشین عمو رو کنار خیابون دیدم، دستام از هیجان و استرس عرق کرده بود، چادرم رو محکم توی دستام گرفتم و به سمت ماشینش رفتم.
    حواسش به من نبود و مشغول صحبت با تلفن همراهش بود، نفس عمیقی کشیدم و سوار شدم.
    نگاهش به سرعت چرخید و تنها سلام کوتاهی دادم. اخم عمیقی روی پیشونیش افتاده بود، از اون اخما که سخت پاک می‌شد!
    تلفتش که تموم شد سلامی زیر لبی گفت و راه افتاد.
    خوشحال از اینکه چیزی رو بهم یادآوری نکرد، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
    دلم هوای امیرحسین رو کرده بود، دستم به سمت شیشه‌ی بخار گرفته رفت و اسمش رو روش حک کردم.
    با صدای زنگ تلفن عمو، سریع اسمش رو پاک کردم و چشمام رو بستم.
    دست از این عاشقی بکش ای دل،
    رفتنش مثل آب خوردن بود.
    #علیرضا_آذر
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    با توقف ماشین چشمام رو باز کردم، چراغ قرمز شده بود.
    نفس عمیقی کشیدم و خواستم چشمام رو دوباره ببندم که با صداش به طرفش برگشتم.
    - اون بچه‌بازی چی بود دیروز درآوردی؟
    آروم زیر لب گفتم:
    - بچه‌بازی نبود.
    دستش رو کلافه روی صورتش کشید:
    - ببین کیانا، می‌دونم الان حالت خوب نیست، سختی زیاد کشیدی تو این چند روز و اینکه خب منم مقصر بودم تو این قضیه؛ ولی به خدا نمی‌دونستم اینجوری می‌شه، منم دلایل خودم رو داشتم.
    می‌خوام همه چیز رو فراموش کنی، زندگی جدیدت رو بساز، منم پشتتم، من نباشم کیارش هست. الانم می‌ریم خونه‌ی من، اونجا می‌مونی از این به بعد.
    تو یه خانوم مستقل شدی؛ ولی این به این معنی نیست که می‌تونی هرکاری بکنی. من جای پدرت رو برات پر می‌کنم.
    انگشتش رو به سمتم گرفت:
    - پس حواست باشه!
    چشمام پر از اشک شد؛ ولی نخواستم که بریزه، انقدر بی‌رحمی از مرد روبه‌روم بعید بود. یعنی من از بچگی همه چیز رو اشتباه می‌دیدم؟! محبتاش، عروسک خریدناش و...
    ***
    به نشیمن دایره‌ای با کاناپه‌های مغزپسته‌ای نگاه کردم. آشپزخونه هم کنار در ورودی قرار داشت و اپن بود و سمت چپ یه راهرو بود با چهارتا در.
    ساک دستیم رو توی اتاقی که عمو نشونم داد گذاشتم. مقنعه‌م رو از سرم درآوردم، بوی آزمایشگاه رو فقط حس می‌کردم، به سمت حموم رفتم، عمو برگشته بود سرِکارش.
    بعدِ گرفتن دوش، کمی تو خونه دور زدم و نگاهی به آشپزخونه انداختم. باید شام درست می‌کردم، یادم اومد عمو کتلت دوست داشت.
    شروع کردم به درست کردن موادش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    لحظه‌ی اول با یاد حرفاش تو ماشین، خواستم قید شام رو بزنم؛ اما این کارم اوج بچه‌بازی رو نشون می‌داد.
    آخرین کتلت رو توی ظرف گذاشتم که همزمان شد با صدای در. شالم رو که دور گردنم بود روی سرم گذاشتم و کنار اپن ایستادم.
    خسته سلامی کرد و به اتاقش رفت.
    میز رو چیدم و منتظر نشستم.
    - چرا منتظر موندی؟ می‌خوردی شامت رو!
    لبخندی زدم و ناراحت از حرفش برای خودم کشیدم.
    اومدنم اشتباه بود، حتماً اونم فهمیده که من چیزی جز دردسر نیستم و تو رودروایسی من رو به خونه‌ش آورده.
    کاش می‌تونستم با کیارش حرف بزنم، انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی شامش رو خورد و رفت.
    ظرفا رو شستم و به اتاقم رفتم، دلم هوای امیرحسین رو کرده بود.
    چشمام کم‌کم بسته می‌شد برای خواب که با صدای پیام هوشیار شدم و از عسلی کنار تخت برداشتمش.
    پیام از خودش بود:
    «نگران چیزی نباش، خوب بخوابی».
    خنده‌م گرفت، همیشه رفتاراش باهم تناقض داشت! چشمام رو بستم و به ثانیه نکشیده به خواب رفتم.
    صبح وقتی بیدار شدم میز صبحانه رو چیده بود، شونه‌ای بالا انداختم و بعدِ خوردن چند لقمه به آزمایشگاه رفتم.
    بهترین فرصت بود که به کیارش زنگ بزنم.
    - الو
    - سلام داداشی.
    - سلام عزیزم چطوری؟ اوضاع مرتبه؟
    - خوبم اوضاعم مرتبه! راستش زنگ زدم بگم که من نمی‌تونم خونه‌ی عمو بمونم!
    صداش اوج گرفت:
    - یعنی چی نمی‌تونی بمونی؟ کیانا با اون گندی که زدی فقط عمو می‌تونه کمکت کنه و فقط اونه که می‌ذاره خونه‌ش بمونی می‌فهمی؟!
    - من گند زدم؟!
    حیرت‌زده گوشی رو قطع کردم، کیارش هم رفته بود تو دسته‌ی اونا! قطرات اشکم با بارون نم‌نم قاطی شدن، خدایا مگه چیکار کردم!
    هق‌هقم تو صدای بوق و ترافیک گم شده بود.
    وقتی رسیدم آزمایشگاه، تمام لباسام خیس بود و می‌لرزیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    تکتم تا من رو دید با شتاب به سمتم اومد و من رو به اتاق استراحت برد.
    ***
    چشمای پر از نفرت حاج‌خانم و الهه، نگاه سرزنش‌بار آقاجون و مامان، پچ‌پچای آزاردهنده‌ی مردم و منی که پشت امیرحسین قایم شده بودم و التماسش می‌کردم که به این جماعت بفهمونه من بی‌گناهم، من نحس نیستم و فریادی که مواجه شد با پریدنم از خواب.
    سوزش دستم من رو به خودم آورد، خواستم تکتم رو صدا کنم که در باز شد و نگران به سمتم اومد:
    - چیکار می‌کنی تو با خودت! چت شده؟
    اشکام شروع به ریختن کرد و بریده بریده ماجرا رو براش گفتم.
    - فعلاً باید پیش عموت بمونی کیان، چاره‌ای نیست. فقط اون می‌تونه کمکت کنه. الان همه داغ‌دارن، فشار روشونه متوجه نیستن چی می‌گن، یه چند وقت دیگه که همه چیز آروم شد خودشون میان دنبالت.
    گیلاسی از کمپوت درآوردم و همونطور که می‌خوردمش گفتم:
    - نه تکتم! تو خونواده‌ی منو نمی‌شناسی، از همون اول آبروشون از همه چیز براشون مهم‌تر بوده، حتی مهم‌تر از بچه‌شون! همیشه مراقبم بودن که پام رو یه وقت کج نذارم که بگن دختر حاجی این‌جوریه اون‌جوریه که مبادا بابام بین مردم بی‌اعتبار شه.
    دختر تو خونواده‌ی ما یعنی زودتر شوهرش بدین بره مبادا تو خونه‌ی باباش پاش کج بره و کسی نگیرتش. دم از مسلمونی می‌زنن؛ ولی...
    آهی کشیدم و به آسمون ابری نگاه کردم.
    - اگه به من باشه که می‌گم بیا بریم پیش من؛ ولی کی جلودار عموته!
    - باز صد رحمت به اون بنده خدا، تکتم یه چیزی بهت می‌گم ولی نخندی بهما!
    نیشش رو باز کرد و دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت:
    - خب بگو ببینم.
    - کوفت اصلا نمی‌گم.
    اخم کرد:
    - اِ خب بیا جدی شدم، حالا بگو دیگه.
    - من حس می‌کنم که علاقه‌م به عموم یه چیزی فراتر از علاقه‌ی عمو برادرزاده‌ایه. از زمانی که می‌شناسمش تمام حرکاتش، خلق‌وخوهاش برام مهمن و از علایقش خبر دارم، نمی‌دونم چرا و چجوری!
    به قیافه متعجب تکتم نگاه کردم
    - ینی می‌خوای بگی عاشق عموتی؟
    - نه دیوونه؛ ولی حسایی نسبت بهش دارم. این قضیه مال قبل از امیرحسینه؛ ولی خب زمانی که امیر اومد تو زندگیم پرونده‌ی این حس مسخره رو بستم. به نظر خودم که خیلی خنده‌داره.
    - مگه اون عموی واقعیت نیست خله؟!
    نگاه عاقل‌اندرسفیهی کردم:
    - معلومه که نه، بابام یه رفیق داشته که خیلی براش عزیز بوده، منتهی تو جنگ شهید می‌شه و به بابام می‌سپاره اگه شهید شد، هوای پسرش که عموم می‌شه رو داشته باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا