- عضویت
- 2022/03/27
- ارسالی ها
- 33
- امتیاز واکنش
- 70
- امتیاز
- 81
(...)
یکتا : مامان، خالتو خیلی دوست داشتی؟؟؟
برعکس دلم که نفرت رو فریاد میزد گفتم.
من : آره...
دیگه وقتش رسیده تا حقیقت رو بهش بگم مطمئنم که اون میفهمه.
من : یکتا، دلت میخواد یه چیزایی راجب گذشته برات بگم؟
یکتا : چی؟؟؟
من : میدونم الان نمیفهمی، اما برات میگم تا بدونی چه اتفاقاتی توی گذشته افتاده که اینجا پر از قبره.
_ دقیقاً ۱۳ سال پیش بود، چند روز مونده به تولدم، اتفاقاتی افتاد که به سختی درکشون میکردم. نامههای مشکوکی به دستمون میرسید که همشون پر از تهدید بودند، تهدیداتی خطرناک. تا اینکه یه روز همهی فامیلامون جمع شدن خونهی عموم. ما بچهها رو هم بردن و این موضوع، خیلی بد بود چون که نقشهی فرار منو به تعویق انداخت. اون موقع خانوادم فکر میکردن که من یه دختر بچهی نفهمم که هیچ کاری از دستش بر نمیاد. خوب منم افراد خودم رو داشتم که کمکم کنن، اما بازم نقشم با شکست مواجه شد. اما من ناامید نشدم و اون روز به همراه مامان و بابام رفتیم خونهی عموم. جلوی ساختمان یه سطل زباله بود که من پشتش یه چیزی دیدم. پشت سطل زباله یه فلش رو دیدم که کمی کثیف شده بود. نمیدونم چرا اما یه نیرویی منو وادار میکرد که اون فلش رو بردارم. برای همین یکم معطل کردم تا بقیه وارد ساختمان بشن و بعدش من بعد از برداشتن فلش پشت سرشون رفتم.
وارد خونه که شدیم، از دیدن اون همه جمعیت تعجب کردم، البته ۱۰ نفرشون بچههای فامیل بودن که همیشه درحال دویدن و اذیت کردن بودن. با همهی اینا بازم به هیچی توجه نمیکردم...
بجز ترس و نگرانی که توی چشمای همه بود دیگه هیچ چیز عجیبی اونجا ندیدم. سرم توی موبایل بود که دیدم بزرگترا به سمت اتاق کار عموم حرکت کردند و بچهها هم رفتن توی اتاق دخترعموم...
من با اونا نرفتم و بجاش حرکت کردم به سمت اتاق کار عموم. صداشون به خوبی مشخص بود...
بین اون همه صدا، یکی گفت.
_ یعنی اونا با اینکه خودشون بچه دارن، بچههای ما رو تهدید میکنن؟؟
صدای مامانم بود که اینو میگفت. میدونستم که بحثشون به همون نامههای مرموز ربط داره، بازم به حرفتشون گوش کردم.ایندفعه عموم بود که حرف میزد.
عمو : اونا هیچ رحمی ندارن، نمیدونم شایان و یاشار چطور از زندان فرار کردند اما اینو میدونم که اگه دستشون به بچهها برسه زندشون نمیزارن...
عمه کوچیکم گفت : اونا که بچهها رو ندیدن، چطور ممکنه که بخوان پیداشون کنند؟؟
بابام : هه...فکر کردی خودشون این کارو میکنن؟ پس زناشون این وسط چه کاره هستن؟؟
مامانم : اون سه تا زن، فقط ظاهرشون قشنگه، وگرنه جز خباثت چیزی توی باطنشون نیست.
بعد از چند لحظه عموم گفت : راستی، شما با اون مدارک چیکار کردین؟ منکنه دادم بچهها پشتش نقاشی کنند.
همه گفتند که اونا هم دادند به بچههاشون تا پشتش نقاشی کنند، یادم افتاد به کاغذهایی که چند روز پیش بابام داده بود تا پشتش نقاشی کنیم و من بعد از خواندن متنشون اونا رو قایم کردم، اما فقط اینا نبود. هر دفعه جایی دعوت بودیم مدارک رو جمع میکردم جوری که کسی شک نکنه، اون دفعه هم مدارک رو از خونهی عموم برداشتم. موقع خداحافظی، تمام حواسم پیش اون فلش و اطلاعاتی بود که جمع کرده بودم. اون موقع تو فقط ۲ ماهت بود و چیزی نمیفهمیدی. تا اینکه روز تولد ۱۵ سالگیم، اون اتفاق افتاد. همه توی راه روستای خانوادگیمون بودیم، همیشه از اونجا متنفر بودم، بزرگترا ما بچهها رو فرستادن توی باغ تا بازی کنیم و اونا مقدمات تولدم رو فراهم کنن. اما من یهو یادم افتاد که کیفم رو پیش مامانم جا گذاشتم. برای همین برگشتم سمت خونهی مادربزرگم. اون لحظه یه استرس عجیب توی دلم افتاده بود که بهم میگفتی سریع تر حرکت کن اما یه نیروی دیگه منو از رفتن منع میکرد، تا اینکه دیدم چند تا مرد سیاه پوش توی روستا راه میرن و روی در هر خونه یه چیزی نصب میکنن، سریع موبایلم رو در آوردم تا ازشون فیلم بگیرم...
یکتا : مامان، خالتو خیلی دوست داشتی؟؟؟
برعکس دلم که نفرت رو فریاد میزد گفتم.
من : آره...
دیگه وقتش رسیده تا حقیقت رو بهش بگم مطمئنم که اون میفهمه.
من : یکتا، دلت میخواد یه چیزایی راجب گذشته برات بگم؟
یکتا : چی؟؟؟
من : میدونم الان نمیفهمی، اما برات میگم تا بدونی چه اتفاقاتی توی گذشته افتاده که اینجا پر از قبره.
_ دقیقاً ۱۳ سال پیش بود، چند روز مونده به تولدم، اتفاقاتی افتاد که به سختی درکشون میکردم. نامههای مشکوکی به دستمون میرسید که همشون پر از تهدید بودند، تهدیداتی خطرناک. تا اینکه یه روز همهی فامیلامون جمع شدن خونهی عموم. ما بچهها رو هم بردن و این موضوع، خیلی بد بود چون که نقشهی فرار منو به تعویق انداخت. اون موقع خانوادم فکر میکردن که من یه دختر بچهی نفهمم که هیچ کاری از دستش بر نمیاد. خوب منم افراد خودم رو داشتم که کمکم کنن، اما بازم نقشم با شکست مواجه شد. اما من ناامید نشدم و اون روز به همراه مامان و بابام رفتیم خونهی عموم. جلوی ساختمان یه سطل زباله بود که من پشتش یه چیزی دیدم. پشت سطل زباله یه فلش رو دیدم که کمی کثیف شده بود. نمیدونم چرا اما یه نیرویی منو وادار میکرد که اون فلش رو بردارم. برای همین یکم معطل کردم تا بقیه وارد ساختمان بشن و بعدش من بعد از برداشتن فلش پشت سرشون رفتم.
وارد خونه که شدیم، از دیدن اون همه جمعیت تعجب کردم، البته ۱۰ نفرشون بچههای فامیل بودن که همیشه درحال دویدن و اذیت کردن بودن. با همهی اینا بازم به هیچی توجه نمیکردم...
بجز ترس و نگرانی که توی چشمای همه بود دیگه هیچ چیز عجیبی اونجا ندیدم. سرم توی موبایل بود که دیدم بزرگترا به سمت اتاق کار عموم حرکت کردند و بچهها هم رفتن توی اتاق دخترعموم...
من با اونا نرفتم و بجاش حرکت کردم به سمت اتاق کار عموم. صداشون به خوبی مشخص بود...
بین اون همه صدا، یکی گفت.
_ یعنی اونا با اینکه خودشون بچه دارن، بچههای ما رو تهدید میکنن؟؟
صدای مامانم بود که اینو میگفت. میدونستم که بحثشون به همون نامههای مرموز ربط داره، بازم به حرفتشون گوش کردم.ایندفعه عموم بود که حرف میزد.
عمو : اونا هیچ رحمی ندارن، نمیدونم شایان و یاشار چطور از زندان فرار کردند اما اینو میدونم که اگه دستشون به بچهها برسه زندشون نمیزارن...
عمه کوچیکم گفت : اونا که بچهها رو ندیدن، چطور ممکنه که بخوان پیداشون کنند؟؟
بابام : هه...فکر کردی خودشون این کارو میکنن؟ پس زناشون این وسط چه کاره هستن؟؟
مامانم : اون سه تا زن، فقط ظاهرشون قشنگه، وگرنه جز خباثت چیزی توی باطنشون نیست.
بعد از چند لحظه عموم گفت : راستی، شما با اون مدارک چیکار کردین؟ منکنه دادم بچهها پشتش نقاشی کنند.
همه گفتند که اونا هم دادند به بچههاشون تا پشتش نقاشی کنند، یادم افتاد به کاغذهایی که چند روز پیش بابام داده بود تا پشتش نقاشی کنیم و من بعد از خواندن متنشون اونا رو قایم کردم، اما فقط اینا نبود. هر دفعه جایی دعوت بودیم مدارک رو جمع میکردم جوری که کسی شک نکنه، اون دفعه هم مدارک رو از خونهی عموم برداشتم. موقع خداحافظی، تمام حواسم پیش اون فلش و اطلاعاتی بود که جمع کرده بودم. اون موقع تو فقط ۲ ماهت بود و چیزی نمیفهمیدی. تا اینکه روز تولد ۱۵ سالگیم، اون اتفاق افتاد. همه توی راه روستای خانوادگیمون بودیم، همیشه از اونجا متنفر بودم، بزرگترا ما بچهها رو فرستادن توی باغ تا بازی کنیم و اونا مقدمات تولدم رو فراهم کنن. اما من یهو یادم افتاد که کیفم رو پیش مامانم جا گذاشتم. برای همین برگشتم سمت خونهی مادربزرگم. اون لحظه یه استرس عجیب توی دلم افتاده بود که بهم میگفتی سریع تر حرکت کن اما یه نیروی دیگه منو از رفتن منع میکرد، تا اینکه دیدم چند تا مرد سیاه پوش توی روستا راه میرن و روی در هر خونه یه چیزی نصب میکنن، سریع موبایلم رو در آوردم تا ازشون فیلم بگیرم...