کامل شده رمان کوتاه نمایش وحشت | *بانو بهار* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
همون‌جایی که ایستادین، منتظر دوتا دلقک باشین. اون‌ها با اسلحه‌هایی که دارن از چادر خارج میشن و به‌سمت شما حرکت می‌کنن. دست دلقک‌ها یه ترازوئه. شما باید هشت‌تا از اعضای بدنتون رو قطع کنین و روی ترازو بذارین. طوری که هیچ‌کدوم از اعضا تکراری نباشه و درنهایت هشت کیلوگرم روی ترازو سنگینی کنه. تنها قانون بازی مرحله‌ی هفتم اینه که هر سه‌نفر شما باید توی این بازی شرکت کنین، درغیراین‌صورت این مرحله رو باختین. بیشتر از این حرف نمی‌زنم. موفق باشین!
زن از میکروفون فاصله می‌گیره و کاغذی رو که توی دستش داره پاره می‌کنه. رئیس سیرک که لبخند مرموزی روی لب‌هاش نشسته، شروع به صبحت‌کردن می‌کنه:
- عاشق این مرحله‌م!
***
آب دهنش رو فرومیده و با لحن آرومی میگه:
- من شروع می‌کنم.
گلناز با چهره‌ی مات‌زده‌ش و آرایشی که روی صورتش ماسیده قدم برمی‌داره و خودش رو از سیاوش جدا می‌کنه؛ سپس چاقوی تیز و برنده رو از یکی از دلقک‌ها می‌گیره و اون رو روی یکی‌ از انگشت‌هاش می‌ذاره. سیاوش که دل دیدن این صحنه رو نداره، دست‌هاش رو روی صورتش می‌ذاره و چشم‌هاش رو می‌بنده. گلناز با چاقوی تیز و برنده‌ای که دستش گرفته، از پوست و گوشت انگشت خودش می‌گذره. همین‎طور که جیغ می‌کشه، دلقک‎های حاضر می‌زنن زیر خنده و با روح و روان هر سه بازی می‌کنن. درنهایت با فواره‌کردن خون، انگشت دست گلناز قطع میشه و روی زمین می‌افته. بلافاصله دلقک‌ها شروع به دست‌زدن می‌کنن. یکی از اون‌ها حرکت می‌کنه و انگشت گلناز رو از روی زمین برمی‌داره؛ سپس روی ترازو می‌ذاره و به عدد روی ترازو نگاه می‌کنه. لبخندی می‌زنه و فریاد می‌کشه:
- زود باشین! هنوز 7 کیلو و 800 گرم مونده.
سیاوش بـ*ـوسـ*ـه‌ای به پیشونی نامزدش می‌زنه و همین‎طور که بدن بی‌رمقش رو در آغـ*ـوش گرفته، به‌سمت مرتضی می‌چرخه. مرتضی چاقوی خونی رو از روی زمین برمی‌داره و با لحن آرومی میگه:
- به کمکت نیاز دارم!
سیاوش اشک‌هاش رو پاک می‌کنه و آروم سرش رو تکون میده؛ سپس بدن بیهوش گلناز رو به‌آرومی روی زمین می‌ذاره و به‌سمت مرتضی حرکت می‌کنه. مرتضی هم کمربند شلوارش رو بیرون می‌کشه و دور رون پاش می‌بنده، طرف دیگه‌ی کمربند رو گاز می‌گیره و چاقو رو به سیاوش میده. سیاوش هم که چهره‌ی سرد و بی‌روحی داره، چاقو رو از دست مرتضی می‌گیره و همین‌طور که به مرتضی خیره شده، با صدای دورگه‌ی خودش میگه:
- آماده‌ای؟
مرتضی نفس عمیقی می‌کشه و میگه:
- فقط زود تمومش کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    همین‌طور که با لرزش دستش محکم دسته‌ی چاقو رو گرفته، نوک تیزش رو نزدیک ساق پای مرتضی می‌کنه و درنهایت شروع به بریدن می‌کنه. مرتضی کمربند رو گاز گرفته و تموم دردی رو که می‌کشه به کمربند انتقال میده. خون فواره می‌کنه و مقداری روی پیراهن سیاوش می‌ریزه؛ اما بی‌توجه به لکه‌های خونی که روش می‌ریزه، یه فریاد می‌کشه و با قدرت بیشتری سعی می‌کنه از استخون ساق پای مرتضی رد بشه. صدای ناله‌های گلناز به گوش می‌رسه. به همین خاطر سیاوش به‌ عقب برمی‌گرده و با چهره‌ی زرد و بی‌رمق نامزدش مواجه میشه که با چشم‌هایی بسته مشغول ناله‌کردنه. عصبانیتش رو یه بار دیگه با فریاد بلندی خالی می‌کنه و با قدرت مشغول بریدن استخون ساق پای مرتضی میشه. همین‌طور که مرتضی به‌خاطر تحمل‌کردن درد زیاد داره از هوش میره، کمربند رو از دهنش خارج می‌کنه و دستش رو روی شونه‌ی سیاوش می‌ذاره. سیاوش هم دست از بریدن برمی‌داره و با لحن آرومی شروع به صبحت‌کردن می‌کنه:
    - چی شده داداش؟
    مرتضی همراه با سرفه‌کردن، مقداری خون بالا میاره و درحالی‌که دیگه نای هیچ کاری رو نداره، با لحن آرومی میگه:
    - بعد از اینکه من بیهوش شدم، کارم رو تموم کن و بقیه‎ی اعضای بدنم رو هم جدا کن. این‌جوری کار تو و نامزدت خیلی راحت‌تر میشه.
    سیاوش که ته دلش از این پیشنهاد خوش‌حال شده، لبخند پررضایتی می‌زنه و آروم میگه:
    - من این کار رو نمی‌کنم.
    سپس آماده میشه تا دوباره مشغول بریدن بشه؛ اما مرتضی یه بار دیگه مانع میشه و این بار با لحن بلندتری میگه:
    - من توی سرم یه غده‌ی بزرگ سرطانی دارم که قابل درمان نیست. تو باید این کار رو انجام بدی تا حداقل شما شانس زنده‌موندن داشته باشین.
    سیاوش در جهت تأیید حرف مرتضی سرش رو آروم تکون میده و دوباره مشغول بریدن میشه. مرتضی هم دست‌هاش رو باز می‌کنه و همین‌طور که دیگه کمربند رو گاز نمی‌گیره، روی زمین دراز می‌کشه و با چشم‌هایی بسته به استقبال مرگ میره.
    بالاخره بعد از دقایقی سیاوش موفق میشه ساق پای مرتضی رو قطع کنه. همین‌طور که از هوش میره، سیاوش چاقو رو با آرامش روی رگ دست مرتضی می‌کشه. بالاخره چاقو رو رها می‌کنه و به‌سمت نامزدش حرکت می‌کنه و می‌بینه که خون‌ریزی انگشت دستش هنوز قطع نشده. سیاوش با عجله پیراهنش رو درمیاره، پاره می‌کنه و دور انگشتش می‌پیچونه؛ سپس بـ*ـوسـ*ـه‌ای به پیشونیش می‌زنه و آروم میگه:
    - ما موفق شدیم تا آخرین مرحله بریم. دیدی بهت گفتم ما می‌تونیم.
    گلناز با اعتراض میگه:
    - ولی اون زن گفت باید هر سه نفرتون توی بازی شرکت کنین. من طاقت ندارم ببینم تو اعضای بدنت رو قطع می‌کنی.
    - نگران نباش!
    سپس از روی زمین بلند میشه و به‌سمت ترازو حرکت می‌کنه. همین‌طور که دوتا دلقک‌ها با لبخند بهش چشم دوختن، چاقو رو بالا میاره و ناخن یکی از انگشت‌های دستش رو می‌گیره و روی ترازو می‌اندازه. این بار سیاوش نیشخندی می‌زنه و به چهره‌ی مات‌ومبهوت دلقک‌ها خیره میشه.
    ***
    سرمایه‌دار جوون که هنوز دستش داره می‌سوزه، با هیجان و خوش‌حالی فریاد می‌کشه:
    - بنده خدا رو تیکه‌تیکه کردن. ایول!
    سرمایه‌دار زنی که چهارتا کارت طلایی خودش رو روی مرتضی شرط‌بندی کرده بود، سرش رو به نشونه‌ی افسوس تکون میده و دوتا دست‌هاش رو به صورتش می‌کشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ناظر بازی رو به رئیس سیرک میگه:
    - قربان! تا این مرحله همه‌چی مورد تأیید شماست؟
    همین‌طور که روی صندلی لم داده و یه سیگار دیگه گوشه‌ی لبش روشن کرده، دود رو بیرون میده و با تعجب میگه:
    - نمی‌دونم. تو ناظر بازی‌ای.
    ناظر بازی بعد از مکث کوتاهی میگه:
    - از نظر من همه‌چی مثل همیشه بود. البته اگه موردی از دیدم پنهون نشده باشه.
    سرمایه‌دار پیر و باتجربه با لحن کنایه‌داری میگه:
    - حتماً اتفاق خاصی افتاده که رئیس به اینجا اومدن.
    ناظر بازی با عصبانیت خطاب به کسی که این حرف رو زد، حمله‌ور میشه و میگه:
    - تو چی میگی دیگه پیرمرد؟!
    رئیس سیرک از روی صندلی بلند میشه و خطاب به ناظر بازی میگه:
    - بسه! این‌قدر حرص نخور. حق با اونه. دلیل خاصی داره که اینجا اومدم.
    اتاق تو سکوت مطلقی فرو میره. ناظر بازی که خجالت‌زده شده، لبخندی می‌زنه و آروم میگه:
    - ولی قربان همه‌چی که خوب پیش رفته؛ پس مشکل چیه؟
    - مشکل بزرگی وجود نداره. چند سال مونده که از این سیرک مرخص بشی؟
    - فقط یه‌ سال.
    رئیس سیرک آروم سرش رو تکون میده و سیگارش رو از روی لب‌هاش برمی‌داره؛ سپس روی زمین می‌اندازه و با کفشش سیگار رو له می‌کنه.
    - بذار یه چیزی بهت بگم. همیشه قبل از اینکه از ماشین بندازنت بیرون، خودت پیاده‌ شو.
    سپس یه دستش رو به نشونه‌ی پیام خاصی بالا میاره. بلافاصله چشم‌های ناظر بازی درشت میشه و طولی نمی‌کشه که یه گلوله از طرف یکی از نگهبان‌های شخصی رئیس سیرک به‌سمت مغز ناظر بازی شلیک میشه. جسدش روی زمین‌ می‌افته و خونش جاری میشه. رئیس سیرک لبخندی می‌زنه و با همون قدم‌های آروم و استوار به‌سمت صندلی حرکت می‌کنه. همین‌طور که سکوت سنگین هم‌چنان حاکمه، خود رئیس سیرک میگه:
    - آب که یه جا بمونه می‌گنده. سرنوشت همه‌ی ناظرهای این بازی همینه.
    زنی که همیشه مرحله‌ها رو اعلام می‎کنه، رو به رئیس سیرک میگه:
    - قربان؟ مرحله‌ی آخر رو شروع کنیم؟
    کمی به زن خیره میشه و در نهایت با کج‌کردن گردنش میگه:
    - تو چقدر زیبایی!
    اون زن لبخندی می‌زنه و سرش رو پایین می‌اندازه. رئیس میگه:
    - آره، واسه مرحله‌ی هشتم آماده می‌شیم.
    اون زن از پشت میکروفون آخرین مرحله رو با قوانینش اعلام می‌کنه.
    - واسه مرحله‌‌ی هشتم آماده‌این؟ الان باید عشق خودتون رو ثابت کنین که واقعاً این‌همه مدت همدیگه رو دوست داشتین یا به بهونه‌های دیگه به هم نزدیک شدین. زمان‌سنج فعال میشه و شما دو نفر هشت‌ دقیقه فرصت دارین تا انتخاب کنین چه‌ کسی زنده از این سیرک خارج بشه. یا همدیگه رو بکشین و خودتون از سیرک خارج بشین و یا برای کسی که عاشقشین، فداکاری کنین و خودتون رو بکشین تا عشقتون سالم از سیرک خارج بشه. یادتون باشه هشت‌ دقیقه فرصت دارین. پس هر چی رو که به‌ همدیگه نگفتین، الان می‌تونین بگین.
    ***
    صدای اون زن قطع میشه، درحالی‌که هوا گرگ‌ومیشه و نسیم خنکی می‌وزه، سیاوش رو به نامزد خودش میگه:
    - من توی زندگیم خیلی دغدغه نداشتم؛ البته تا وقتی که با تو آشنا نشده بودم. از اون روز به بعد هر روز دغدغه‌ی این رو داشتم که نکنه روزی برسه که تو رو از دست بدم.
    لبخندی می‌زنه و خودش ادامه میده:
    - هر روزی که گذشت، عشقت توی قلبم پررنگ‌تر شد. انگار که خدا تو رو فقط واسه آرامش من خلق کرده. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی برسه که این‌قدر با همدیگه سختی بکشیم و شبِ به این تلخی رو کنار هم بگذرونیم؛ ولی این رو خوب می‌دونم که سرنوشت من این بوده که برای کسی که عاشقشم بجنگم، حتی اگه به قیمت مرگم تموم بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    گلناز که نای حرف‌زدن هم نداره و روی کل بدنش عرق سرد نشسته، آروم میگه:
    - عاشقتم!
    - من هم عاشقتم! خوب گوش کن چی میگم! وقتی از این سیرک خارج شدی، به محل قدیمی من برو. همون جایی که یه‌ بار باهم رفتیم و کاملاً متروکه شده بود. اون درختی رو که روش حک کرده بودم «جعبه‌ی عشق» پیدا کن. زیر اون درخت یه جعبه‌ی چوبی چال کردم که مخصوص توئه. بهم قول بده این‌ کار رو انجام میدی.
    گلناز که گیج شده، چیزی نمیگه. فقط به‌سمتش حرکت می‌کنه تا نامزدش رو در آغـ*ـوش بکشه؛ اما در آخرین لحظه سیاوش چاقویی رو که از روی زمین برداشته بود، از پشت لباسش بیرون میاره و خیلی سریع، روی رگ گردنش می‌کشه. گلناز جیغ می‌کشه و با دست راستش سعی می‌کنه جسد نامزدش رو کنترل کنه؛ اما موفق نمیشه و درنهایت هردوی اون‌ها نقش زمین میشن. خون از گردن سیاوش فواره می‌کنه. گلناز دستش رو روی شکافی که روی گردن سیاوش به وجود اومده، می‌ذاره و درحالی‌که سیاوش هنوز نمرده و داره جون میده، گلناز به همراه جیغ و گریه با لحن بلندی میگه:
    - چرا این‌ کار رو کردی؟!
    ***‌
    اون مرد بازی رو باخته و حالا تنها بازنده‌ی این جمعه. همه‌چی رو از دست داده، حتی زندگیش رو. با سری پایین و قلبی شکسته، چهارزانو روی آسفالت افتاده و دست‌هاش از پشت‌سر به وسیله‌ی طناب محکمی به همدیگه بسته شده. هوا گرگ‌ومیشه و تنها منبع نور، هلال نصفه‌ی ماهه. هشت نفر دور اون مرد بازنده جمع شدن و یکی از اون‌ها که برنده خطابش می‌کنن، جدا از بقیه، با اسلحه‌ای که توی دستشه، سر مرد بازنده رو نشونه گرفته. درحالی‌که یه نفر داره بیل رو داخل خاک فرومی‌کنه و چند متری برای فرد بازنده قبر می‌کنه، بازنده آخرین نفس‌هاش رو می‌کشه. فر‌د برنده ابروهاش رو تو هم فروبـرده و از اینکه تا چند ثانیه‌ی دیگه قراره یه آدم زنده رو بکشه، حال وخیمی داره؛ اما اگه این کار رو انجام نده، خودش کشته میشه. گلناز ماشه رو می‌کشه و تیر خلاص رو وسط سر سرمایه‌دار بازنده می‌کاره. بلافاصله بدن بی‌جون اون پیرمرد روی زمین می‌افته و خون روی زمین جاری میشه. حالا گلناز هم یه آدم کشته و راه فراری وجود نداره. اگه پیشنهاد دوم رو قبول نکنه، مقصد بعدیش زندانه. با قدم‌های آهسته به‌سمت جسد حرکت می‌کنه و همین‌طور که پای راستش رو روی جسد می‌ذاره، مرد بازنده رو به‌سمت گودال بغـ*ـل دستش هل میده. حالا همه‌چی از اول شروع میشه. رئیس سیرک به‌سمت گلناز حرکت می‌کنه و با لحن آرومی میگه:
    - انتخاب کن! یا برو زندان یا با کارت‌های طلایی‌ای که جمع کردی جزء سرمایه‌دارهای ما باش.
    گلناز با حرص میگه:
    - نامزدم خـودکــشی نکرد که آخرش من برم زندان. اون واسه آزادی من خودش رو کشت.
    - خیلی خوبه. پس از دوره‌ی بعد باید آماده باشی تا شرط‌بندی کنی. روند بازی خیلی ساده‌ست. با کارت‌های طلایی که داری روی یکی از بازیکن‌ها شرط‌بندی می‌کنی. اگه شرط‌بندی رو ببری، به همون مقدار که شرط‌بندی کردی، کارت‌های طلاییت کم میشه؛ ولی اگه شرط‌بندی رو باختی، به همون مقدار به کارت‌های طلاییت اضافه میشه. وقتی می‌تونی از این بازی به طور کامل خلاص بشی که تعداد کارت‌های طلاییت به صفر برسه. فرد بازنده هم کسیه که کارت‌های طلاییش به عدد 28 برسه و یا هر چی کارت طلایی داره روی یه نفر شرط‌بندی کنه و بازی رو ببازه. سؤالی نیست؟
    گلناز سرش رو آروم به نشونه‌ی منفی تکون میده.
    - موضوع دیگه‌ای که باید بدونی اینه که هر سرمایه‌دار باید یه بازیکن رو به ما معرفی کنه تا جز‌ء بازیکن‌های ما بشه. تو دوست داری کی به این سیرک بیاد و بازی کنه؟
    گلناز به نقطه‌ای خیره میشه و همین‌طور که غرق در فکره، با تعجب میگه:
    - کی من رو معرفی کرده؟
    رئیس سیرک لبخندی می‌زنه و با لحن آرومی میگه:
    - دوست داشتم مفصل‌تر درمورد این سؤال حرف بزنم؛ ولی الان میگم. کسی که تو رو به این سیرک دعوت کرد، همون پیرمردی بود که یه گلوله کاشتی وسط سرش یا بهتره بگم پدر ناتنیت.
    گلناز سرش رو پایین میاره و با نفس عمیقی که می‌کشه، میگه:
    - اون پدر ناتنی من بود؟
    - چیه؟ باورت نمیشه؟
    - نه.
    - خیله‌خب! پس مجبورم حرف‌هایی رو بزنم که شاید دوست نداشته باشی جلوی همه زده بشه.
    - منظورت چیه؟
    - اون پیرمرد عوضی سه‌تا زن گرفته بود و از هر کدوم چندتا بچه داشت. وقتی که به‌خاطر باختن قـمـ*ـار و خوردن الـ*کـل توی حال خودش نبود، اعضای اولین خانواده‌ش رو توی همون حس‌وحال به قتل رسوند؛ اما مدارک کافی وجود نداشت تا به زندان بره. سال‌ها گذشت و دوباره ازدواج کرد، با یه زن ساده و زیبا. اون زن مادر من بود، کسی که شکنجه‌ها و سختی‌های یه مرد عوضی رو به‌خاطر بچه‌هاش تحمل می‌کرد. حریص‌بودن اون مرد و علاقه‌ش به امتحان‌کردن زن‌ها پایانی نداشت. پس برای بار سوم ازدواج کرد و نتیجه‌ش شد تک‌فرزندشون؛ یعنی تو. می‌دونم خیلی اون مرد رو یادت نمیاد؛ چون درست بعد از اینکه تو به‌ دنیا اومدی، اون عوضی مادر من رو کشت و بالاخره به زندان رفت. به حبس‌ ابد محکوم شد؛ ولی بعد از ده‌ سال توسط من از زندان آزاد شد. نه به‌خاطر اینکه پدر ناتنی من بود و دلم براش می‌سوخت، نه! به‌خاطر این آزادش کردم؛ چون با حبس ابد و زندان نمی‌تونست قصاص کارهایی رو که کرده، پس بده. اون مرد بدترین شکنجه‌ها رو روی من و برادرم امتحان کرد و ما رو از هر چیزی که باعث لـ*ـذت باشه، محروم می‌کرد.
    گلناز خیلی ناگهانی میگه:
    - من می‌خوام برادر تو رو به این بازی دعوت کنم.
    رئیس سیرک می‌زنه زیر خنده و با تمسخر میگه:
    - تو چی گفتی؟
    - برادرت رو به این بازی دعوت می‌کنم. تو هم باید این‌جوری تقاص پس بدی.
    چهره‌ی رئیس سیرک یه‌دفعه جدی میشه و همین‌طور که حرفش رو قورت میده، با عصبانیت به‌سمت ماشینش حرکت می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    بیست‌ سال پیش
    با عصبانیت بشقاب رو به دیوار می‌کوبه و گلدونی رو که وسط میزه، برمی‌داره؛ سپس با یه فریاد گوش‌خراش گلدون رو به‌سمت سر همسرش پرتاب می‌کنه. گلدون مستقیم به سر زن برخورد می‌کنه و یه خراش عمیق رو به وجود میاره. همین‌طور که زن بیهوش میشه، از روی صندلی روی زمین می‌افته. برادرهای دوقلو و نوجوونی که روی صندلی و پشت میز شام نشستن و به‌جای شام‌خوردن محکوم به دیدن دعوای پدرومادرشون بودن، دیگه بیشتر از این نمی‌تونن جلوی خودشون رو بگیرن تا سکوت کنن و هیچ کاری انجام ندن. یکی از اون‌ها همین‌طور که اشک می‌ریزه، به‌سمت مادرش حرکت می‌کنه. بدن اون رو از روی زمین بلند می‌کنه و دستش رو روی زخم عمیق سرش می‌ذاره. با صدای دورگه و تازه به‌بلوغ‌رسیده‌ش، خطاب به برادرش میگه:
    - بیا کمک! باید مامان رو به بیمارستان برسونیم.
    دو برادر هرطوری که بود، مادر بیهوششون رو به تنها بیمارستان شهر رسوندن؛ اون هم درست زمانی که پدر ناتنی اون‎ها بدون هیچ دغدغه یا عذاب‌وجدانی، مثل هر شب روی صندلی لم داده و با خوردن نـ*ـوشـ*ـیدنی‌های الـکـ*ـلی مشغول قـمـ*ـارکردنه.
    وقتی که مادر دوقلوها روی تخت بیمارستان بستری شده بود و اون‌ها منتظر بودن و با استرس دقیقه‌ها رو سپری می‌کردن، توی ذهن هر کدومشون غوغایی بود و فکرهای عجیب‌غریبی عبور می‌کرد. نوجوون‌ها که به‌شدت توی چند سال اخیرِ زندگیشون تحت تأثیر اخلاق گند و شکنجه‌های پدر ناتنیشون قرار گرفتن، بذر وحشی‌بودن و خوی حیوونی تو وجودشون کاشته شد و فقط تلنگری نیاز بود تا اون بذر رشد کنه.
    دقیقه‌ها و ساعت‌ها گذشت؛ اما اون شب طولانی انگار قصد صبح‌شدن نداشت. مادر اون دو نفر در ابتدا به کما رفت و کمی بعد به دلیل خون‌ریزی داخل سر، رأس ساعت هشت صبح دنیا رو ترک کرد و دوقلوها رو با یه مرد حیوون‌صفت تنها گذاشت.
    چشم‌های اون پسرها به ساعت و عقربه‌هایی که عدد هشت رو نشون می‌دادن، دوخته شده بود.
    ***
    سال‌ها گذشت و برادرها نتونستن مدارک کافی جمع کنن تا پدر ناتنیشون رو به زندان بفرستن. اون مرد بدون هیچ دغدغه‌ای برای خودش می‌گشت؛ اما غافل از اینکه سرنوشت بدی انتظارش رو می‌کشه. وقتی که 25ساله شدن، یکی از اون‌ها وارد گروه قـاچـاق مـواد مـخـ*ـدر شد. البته خودش هم مـواد مـخـ*ـدر مصرف می‌کرد و همه‌ی چیزهایی رو که از بچگی توسط پدر ناتنیش به معرض نمایش گذاشته شده بود، یکی‌یکی تجربه کرد. از رابـ*ـطـه‌های نامـشـ*ـروع گرفته تا قـاچـاق و مصرف مـواد مـخـ*ـدر؛ اما پسر دیگه که ده‌ثانیه از برادرش کوچیک‌تر بود، تبدیل به یه هیولای بی‌شاخ‌ودم شد و کارهایی رو انجام داد که مو به تن هر انسانی سیخ می‌کرد. با سرقت مقدار زیادی پول، یه محوطه‌ی بزرگ رو خریداری کرد و همه‌چیز رو برای ساخت یه سیرک متفاوت تدارک دید. هنرمندهایی رو جهت ردگم‌کنی به سیرک دعوت کرد و از همه مهم‌تر قاتل‌هایی رو استخدام کرد تا در نقش دلقک‌، مردم بی‌گـناه رو سـلاخی کنن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    هر ساله درِ سیرک به روی مردم باز میشه و مردم به استقبال این مکان به‌ظاهر تفریحی میان تا در کنار خونواده‌هاشون شاد باشن؛ اما این یه طرف سکه‌ست. روی اصلی سکه، روی هشت نفری که برگزیده‌ن تمرکز می‌کنه. برگزیده‌هایی که توسط هشت سرمایه‌دار انتخاب میشن تا هشت‌تا بازی وحشتناک و مرگبار رو انجام بدن. درنهایت از هشت نفر، یه‌ نفر سالم از سیرک خارج میشه و با هشت‌تا کارت طلایی که از داخل سیرک جمع کرده، سرمایه‌دار بازنده رو می‌کشه و خودش به‌جاش می‌شینه. رئیس سیرک انواع وسیله‌های سلاخی و دستگاه‌های شکنجه رو تهیه کرده و مردم‌های زیادی رو با همین وسایل به قتل رسونده.
    اما سؤال اصلی اینجاست؛ اگه پدرخونده‌ی اون مرد یه آدم حیوون‌صفت نبود و از بچگی اون‌ها رو به شکنجه و درد و استرس عادت نمی‌داد، باز هم این اتفاق‌ها تکرار می‌شد؟
    ***
    گلناز هشت‌تا کارت طلایی خودش رو روی عکس یه مرد چهل‌ساله‌ی چهارشونه با کلی خط روی صورت و بدنش می‌اندازه و با اطمینان میگه:
    - من روی کسی شرط می‌بندم که دعوتش کردم.
    ناظر جدید بازی که یه پسر بیست‌ساله‌ست، با حالت بازارگرمی میگه:
    - خیلی هم عالی! درستش همینه. سرمایه‌دارهای عزیز ما روی کسی شرط‌‌بندی می‌کنن که دعوتش کردن.
    گلناز سرش رو تکون میده و با حالت مطمئن میگه:
    - این یکی فرق داره. یه عوضی به تموم معناست و واسه زنده‌موندن هر کاری می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    فصل آخر: جعبه‌ی عشق
    دستش رو داخل جیبش می‌بره و اسکناس مچاله‌ی ته جیبش رو به‌سمت راننده تاکسی می‌گیره و از ماشین پیاده میشه؛ سپس با قدم‌های آهسته به‌سمت خونه‌ی قدیمی و متروکه حرکت می‌کنه. طبق گفته‌ی سیاوش، وارد باغی میشه که زیر بلندترین درختش یه جعبه‌ی چوبی خاک شده. گلناز موفق شد از اون سیرک دوباره برنده بیرون بیاد. کار آسونی نبود و کلی استرس کشید تا برادر ناتنیش توی بازی برنده از سیرک خارج بشه؛ اما به هر ترتیب اون مرد هر هشت‌ مرحله رو به سلامت عبور کرد و جزء یکی از سرمایه‌دارهای دوره‌ی بعدی شد. همین‌طور که گلناز همراه خود، کارگری آورده تا زمین رو بکنه و جعبه رو بیرون بکشه، خودش ایستاده و به نقطه‌ای خیره شده و انواع فکرها از سرش عبور می‌کنه.
    دلیل این کار سیاوش چی بود؟ چی توی جعبه‌ست؟ چند وقته این جعبه زیر این درخت قدیمی خاک شده؟ و سؤال‌هایی از این دسته.
    تو وجود گلناز آشوبه و به‌شدت دلش برای نامزدش تنگ شده. فقط یه‌ ماه به عروسیش مونده بود که امیرعلی با هیجان گفت چهارتا بلیت سیرک رایگان داره.
    چند ماه از مرگ سیاوش گذشته و زندگی بدون اون برای گلناز بی‌معنی شده. کارگر دوباره بیل رو تو خاک فرومی‌کنه؛ اما متوجه میشه به یه چیزی رسیده. دست از کندن زمین برمی‌داره و همین‌طور که خم شده، از گودال نسبتاً عمیق جعبه‌ی چوبی رو بیرون می‌کشه. گلناز لبخندی می‌زنه و به نشونه‌ی تشکر سرش رو تکون میده؛ سپس چند اسکناس به‌عنوان انعام به‌سمتش می‌گیره. گلناز جعبه رو از دست کارگر می‌گیره و با لحن آرومی میگه:
    - خیلی ممنون! شما می‌تونین برین.
    خاک روی جعبه رو می‌تکونه و با چندتا فوت تمیزش می‌کنه. روی زمین می‌شینه و همین‌طور که به درخت تکیه میده، با لبخند نقش بسته روی صورتش، آروم در جعبه رو باز می‌کنه. بلافاصله با یه سری اسناد و کاغذ مواجه میشه. اول کاغذِ دست‌نوشته رو بیرون می‌کشه و مشغول خوندنش میشه.
    «سلام گلناز عزیزم!
    اگه داری این نوشته رو می‌خونی؛ پس حتماً یه بلایی سر من اومده. یا بیمارستان بستری شدم یا رفتم کما یا مُردم. کاری به این موضوع ندارم. خلاصه بگم پیش تو نیستم؛ ولی یه چیز مهمی واسه‌ت به جا گذاشتم، تموم ثروتی که تو هیچ‌وقت ازش خبر نداشتی؛ یعنی چندتا خونه، چندتا ماشین و چندتا زمین که به اسم تو زدم. می‌دونم آدم مادی‌گرایی نیستی؛ ولی حق داری یه زندگی ایده‌آل داشته باشی. شاید الان پیش خودت بگی چرا این‌همه ثروت رو ازت مخفی کردم. خب در جواب باید بگم فقط دنبال عشق واقعی خودم بودم. یعنی دختری که من رو به‌خاطر خودم بخواد، نه ثروتم، نه ماشین‌هام و نه خونه‌هام.
    راستش از همون اول که چشمم بهت خورد، فهمیدم تو همون کسی هستی که این‌همه سال دنبالت می‌گشتم. وقتی بیشتر آشنا شدیم، واسه‌م جالب بود که خونواده‌م رو نمی‌شناختی. پدرم به‌خاطر قدرت و ثروت زیادی که داشت و ارثی که واسه بچه‌هاش به جا گذاشت، خونواده‌ی ما رو مشهور کرد؛ اما تو اصلاً من رو نمی‌شناختی. انگار از همون اولین باری که من رو دیدی، متوجه شدی نیمه‌ی گمشده‌ت رو پیدا کردی. درست مثل من که این حس بهم دست داده بود.
    دوستت دارم عزیزم! برای همیشه توی قلب من هستی.»
    اشک‌های گلناز یکی بعد از دیگری روی کاغذ می‌ریزه. نامه از دستش رها میشه و با نگاهی که به آسمون دوخته شده، از عمق وجودش میگه:
    - کاش می‌دونستم الان کجایی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    قبل از اینکه به اسناد داخل جعبه نگاهی بندازه، فقط با خودش تکرار می‌کنه:
    - یعنی میشه بعد از مرگ یه‌ بار دیگه سیاوش رو داخل دنیای دیگه ببینم؟ اصلاً دنیای دیگه‌ای وجود داره یا همه‌ی انسان‌ها فقط عروسک‌های خیمه‌شب‌بازین که توی یه سیرک مسخره گیر افتادن و مجبورن کلی بازی مختلف رو پشت‌سر بذارن و وقتی که موفق شدن بازی‌ها رو تموم کنن، این چرخه دوباره تکرار میشه.
    گلناز نفس عمیقی می‌کشه و نگاهش رو از آسمون می‌گیره؛ سپس یکی‌یکی اسناد باقی‌مونده از سیاوش رو از جعبه خارج می‌کنه و با یه نگاه سریع به هر کدوم، تصمیم می‌گیره همه‌ی اسناد رو پاره کنه. اسناد خیلی قانونی ثابت می‌کردن یه ماشین گرون‎قیمت، یه‌ خونه تو بهترین جای شهر و چندتا زمین و باغ به اسم گلناز زده شده و زیر هر کدوم از ورق‌ها امضای خود سیاوش به چشم می‌خوره؛ ولی درنهایت گلناز تصمیم گرفت همه‌ی اسناد رو پاره کنه. دلیل این کار حتی توی ذهن خودش هم خیلی واضح نیست. پشت‌کردن به ثروت عظیمی که چنددقیقه‌ای به دست اومده، برای هیچ انسان زنده‌ای کار آسونی نیست؛ اما این‌ کار رو انجام داد تا چهره‌ی جدیدی از سیاوش براش ساخته نشه. گلناز عشق باقی‌مونده رو به ثروت باقی‌مونده‌ی نامزدش ترجیح داد؛ چون چیزهای باارزش‌تری از پول وجود داره که نمیشه با هیچ اسکناسی خریدشون. مثل همون چهره‌ی قدیمی از سیاوش با کلی خاطرات ثبت‌شده که هر روز باهاشون زندگی می‌کنه.
    ***
    پایان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    DARKEVIL

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/28
    ارسالی ها
    480
    امتیاز واکنش
    6,197
    امتیاز
    571
    سلام رمانتون خیلی خوب بود ولی اخرش غمگین تموم شد با تشکر از رمان خوبت
     

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    161546
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا