- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
سه سال بعد
مقابل در ورودی قصر، افسار اسب را کشید و او را متوقف کرد. پایین آمد و بهطرف در ورودی رفت.
خسته بود. خیلی زیاد. دلش آب گرم میخواست و خلاصی از این زره سنگین؛ اما می دانست که قبل از هر چیز باید به دیدن پدرش میرفت و گزارش میداد.
نگهبان حضورش را اطلاع داد و بعد وارد شد. شاه ویلیام از پشت میز سلطنتیاش برخاست و با لبخند پرافتخاری به طرف لیو رفت.
شاه ویلیام: اوه پسرم! خوش اومدی.
لئو لبخند شلی زد و احترام گذاشت.
- ممنونم پدر!
شاه ویلیام: زمان برگشتت رو نمیدونستم؛ چون حتماً یه استقبال خوب از تو میکردم و حالا چی شد؟
لئو آرام؛ اما محکم گفت:
- همونطور که خواستید لشکرشون شکستخورده به قلمروشون برگشت.
شاه ویلیام با سربلندی لبخند زد و سپس دستش را به شانهی لیو زد.
- کارت تحسین برانگیزه. به خوبی از پسش براومدی. استراحت کن.
لئو در سکوت سر خم کرد و به قصد خروج به پدرش پشت کرد که شاه ویلیام با لحنی پر معنا گفت:
- دیگه باید برای به دست گرفتن امور کشور و سلطنت آماده باشی.
لئو در جایش متوقف شد. با چند لحظه مکث به آرامی به عقب برگشت و نگاه سردش را به پدرش هدیه داد.
شاه ویلیام با لبخندی شیطنتآمیز ادامه داد:
- من منتظر ملکهی آینده این کشور هستم. انتخاب درستی داشته باش.
لئو نفس سنگینش را بیرون داد.
- من ترجیح میدم اوضاع همینطور بمونه و شما در جایگاهتون بمونید. من هنوز آماده نیستم.
شاه ویلیام با تعجب سر بالا داد. دهان باز کرد تا چیزی بگوید؛ اما قبل از هر حرفی، لئو با سرعت از اتاق خارج شد. تنش کوفته و سرش دردناک بود. با اینکه همیشه و هر لحظه همهچیز برایش تکرار میشد؛ اما در این لحظه اصلاً توانایی فکرکردن نداشت. به اتاقش رفت و خود را در آب گرمی که خدمتکار آماده کرده بود، رها کرد. نیاز داشت که چند ساعتی چشمهایش را روی همهچیز ببندد.
***
مقابل در ورودی قصر، افسار اسب را کشید و او را متوقف کرد. پایین آمد و بهطرف در ورودی رفت.
خسته بود. خیلی زیاد. دلش آب گرم میخواست و خلاصی از این زره سنگین؛ اما می دانست که قبل از هر چیز باید به دیدن پدرش میرفت و گزارش میداد.
نگهبان حضورش را اطلاع داد و بعد وارد شد. شاه ویلیام از پشت میز سلطنتیاش برخاست و با لبخند پرافتخاری به طرف لیو رفت.
شاه ویلیام: اوه پسرم! خوش اومدی.
لئو لبخند شلی زد و احترام گذاشت.
- ممنونم پدر!
شاه ویلیام: زمان برگشتت رو نمیدونستم؛ چون حتماً یه استقبال خوب از تو میکردم و حالا چی شد؟
لئو آرام؛ اما محکم گفت:
- همونطور که خواستید لشکرشون شکستخورده به قلمروشون برگشت.
شاه ویلیام با سربلندی لبخند زد و سپس دستش را به شانهی لیو زد.
- کارت تحسین برانگیزه. به خوبی از پسش براومدی. استراحت کن.
لئو در سکوت سر خم کرد و به قصد خروج به پدرش پشت کرد که شاه ویلیام با لحنی پر معنا گفت:
- دیگه باید برای به دست گرفتن امور کشور و سلطنت آماده باشی.
لئو در جایش متوقف شد. با چند لحظه مکث به آرامی به عقب برگشت و نگاه سردش را به پدرش هدیه داد.
شاه ویلیام با لبخندی شیطنتآمیز ادامه داد:
- من منتظر ملکهی آینده این کشور هستم. انتخاب درستی داشته باش.
لئو نفس سنگینش را بیرون داد.
- من ترجیح میدم اوضاع همینطور بمونه و شما در جایگاهتون بمونید. من هنوز آماده نیستم.
شاه ویلیام با تعجب سر بالا داد. دهان باز کرد تا چیزی بگوید؛ اما قبل از هر حرفی، لئو با سرعت از اتاق خارج شد. تنش کوفته و سرش دردناک بود. با اینکه همیشه و هر لحظه همهچیز برایش تکرار میشد؛ اما در این لحظه اصلاً توانایی فکرکردن نداشت. به اتاقش رفت و خود را در آب گرمی که خدمتکار آماده کرده بود، رها کرد. نیاز داشت که چند ساعتی چشمهایش را روی همهچیز ببندد.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: