کامل شده رمان کوتاه طلسم چشم هایش | شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
سه سال بعد
مقابل در ورودی قصر، افسار اسب را کشید و او را متوقف کرد.
پایین آمد و به‌طرف در ورودی رفت.
خسته بود. خیلی زیاد. دلش آب گرم می‌خواست و خلاصی از این زره سنگین؛ اما می دانست که قبل از هر چیز باید به دیدن پدرش می‌رفت و گزارش می‌داد.
نگهبان حضورش را اطلاع داد و بعد وارد شد. شاه ویلیام از پشت میز سلطنتی‌اش برخاست و با لبخند پرافتخاری به طرف لیو رفت.
شاه ویلیام: اوه پسرم! خوش اومدی.
لئو لبخند شلی زد و احترام گذاشت.
- ممنونم پدر!
شاه ویلیام: زمان برگشتت رو نمی‌دونستم؛ چون حتماً یه استقبال خوب از تو می‌کردم و حالا چی شد؟
لئو آرام؛ اما محکم گفت:
- همون‌طور که خواستید لشکرشون شکست‌خورده به قلمروشون برگشت.
شاه ویلیام با سربلندی لبخند زد و سپس دستش را به شانه‌ی لیو زد.
- کارت تحسین برانگیزه. به خوبی از پسش براومدی. استراحت کن.
لئو در سکوت سر خم کرد و به قصد خروج به پدرش پشت کرد که
شاه ویلیام با لحنی پر معنا گفت:
- دیگه باید برای به دست گرفتن امور کشور و سلطنت آماده باشی.

لئو در جایش متوقف شد. با چند لحظه مکث به آرامی به عقب برگشت و نگاه سردش را به پدرش هدیه داد.
شاه ویلیام با لبخندی شیطنت‌آمیز ادامه داد:
- من منتظر ملکه‌ی آینده این کشور هستم. انتخاب درستی داشته باش.
لئو نفس سنگینش را بیرون داد.
- من ترجیح میدم اوضاع همین‌طور بمونه و شما در جایگاهتون بمونید. من هنوز آماده نیستم.
شاه ویلیام با تعجب سر بالا داد.
دهان باز کرد تا چیزی بگوید؛ اما قبل از هر حرفی، لئو با سرعت از اتاق خارج شد. تنش کوفته و سرش دردناک بود. با اینکه همیشه و هر لحظه همه‌چیز برایش تکرار می‌شد؛ اما در این لحظه اصلاً توانایی فکرکردن نداشت. به اتاقش رفت و خود را در آب گرمی که خدمتکار آماده کرده بود، رها کرد. نیاز داشت که چند ساعتی چشم‌هایش را روی همه‌چیز ببندد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    روزها با سرعت پشت هم می‌گذشتند و همه‌چیز در خفا بود. هیچ حرفی گفته نمی‌شد. اتفاق مهمی هم نمی‌افتاد.
    لئو در لاک خود فرو رفته بود و پدر مادرش از این بابت نگران بودند. لئو شبیه آدم‌های افسرده شده بود.
    به تنها چیزی که می‌رسید، وظایفی بود که پدرش به او می‌داد که همه از قبیل جنگ و ستیز و مبارزه بودند.
    با تمام توان و بی‌فکر می‌تاخت تا فکرش را آرام نگه دارد. لئو هم این‌گونه خشم و دل‌تنگی‌اش را از بین می‌برد که البته این به تکرار مداوم نیاز داشت.
    ملکه روجینا: لئو! پسرم! چرا غذاتو نمی‌خوری؟
    با صدای مادرش به زمان حال بازگشت.
    طبق روال، سه‌نفری دور میز، مشغول غذا بودند؛ اما در سکوت مطلق که مادرش از بین بـرده بود. لئو جوابی نداد.
    ملکه روجینا با ناراحتی گفت:
    - تو داری با خودت چی‌کار می‌کنی پسرم؟ اصلاً حواست به خودت نیست. مشکل چیه؟
    لئو نمی‌دانست در جواب مادرش چه بگوید.
    اصلاً از که می‌گفت؟ می‌گفت دردم یک دختر موقرمز است؟ شاه ویلیام جامش را برداشت و برای نجات فرزندش گفت:
    - چیزی برای نگرانی نیست. لئو به‌خاطر کارهایی که داره، مشغوله؛ اما همه‌چیز مرتبه.

    لیو اخم‌آلود نگاه به بشقاب دوخت. چه چیز مرتب بو هیچ‌چیز. این یک دروغ بود. چون سه‌سال بود که هیچ‌چیز بر وفق مراد نبود. شاه ویلیام نوشیدنی را فرو داد و گفت:
    - برای یه مهمانی آماده باش.

    لئو به پدرش نگاه کرد. شاه ویلیام بی‌اهمیت گفت:
    - قراره تمامی شاه‌دخت‌های کشورهای همسایه به اینجا بیان و تو... باید همسرت رو انتخاب کنی.

    لئو اول متوجه نشد؛ اما بعد ناگهان با صدای بلندی گفت:
    - پدر!
    شاه ویلیام با آرامش گفت:
    - چیه؟ بهت گفته بود باید آماده باشی و انتخاب کنی که البته اگه از بین شاه‌دخت‌ها باشه، عالیه. این اتحاد کشورها رو محکم‌تر می‌کنه.
    صورت لئو از خشم به سرخی می‌زد.
    بین نفس‌های کش‌دارش گفت:
    - من گفته بودم که آماده نیستم و همچنین... هیچ‌کدوم از اون دخترها و این ازدواج رو نمی‌خوام.

    شاه ویلیام گوشت را برش زد.
    - و من هم گفتم وقتش رسیده و تو باید به خودت بیای.
    لئو دیگر نمی‌توانست آن فضا را تحمل کند.
    با یک حرکت سریع از روی صندلی برخاست که صندلی با صدای بلندی روی زمین افتاد. با قدم‌های بلند از سالن خارج شد. ملکه روجینا با آزردگی گفت:
    - این‌قدر بهش سخت نگیر ویلیام. اون روحش آروم نیست.

    شاه ویلیام درحالی‌که به مسیری که لئو طی کرده بود، نگاه می‌کرد، زیر لب زمزمه کرد:
    - می‌دونم. من هم گفتم که هر تصمیمی داره، زودتر عملی کنه.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با رسیدن به دریاچه، فوراً اسب را متوقف کرد. ساعاتی بود که برای این مقصد، دور از قصر خارج شده بود تا کمی آرام شود. از اسب پایین پرید و به‌طرف دریاچه رفت. همان دریاچه‌ی پس از کوه. همانی که رزالین خود را درونش رها کرده بود و رقـ*ـصیده بود. روی تخته سنگی نشست. خاطرات در جاده‌ی ذهنش به حرکت درآمده بودند. یاد کل‌کل‌هایشان حاضرجوابی‌های رزالین، لبخندی روی لبش نشاند. با ناامیدی سنگ کوچکی از جلوی پایش برداشت و درون آب پرتاب کرد. سه‌سال. باورش نمی‌شد که چگونه سه‌سال در بی‌خبری از رزالین گذشته بود. سه‌سال بود که او را ندیده بود. سه‌سال بود که از او بی‌خبر بود. رزالین با فرارش، تمام نقشه‌های لئو را نقش بر آب کرد. لئویی که تمام مدت دنبال فرصتی بود تا او را کنار خود نگه دارد؛ اما رزالین با فهمیدن حقیقت، خود را از دیده‌ها پنهان کرد و چه بد بود. سخت بود تحمل این درد.
    نمی‌دانست چرا به اینجا آمده بود. یعنی امیدی بود که او را ببیند؟ بعد از مدت‌ها دوری و دل‌تنگی. تمام حس‌های ناخوشایند وجودش را احاطه کرده بودند.
    بدتر از هرچیزی فکر کردن به خواسته‌ی پدرش بود.

    انتخاب ملکه‌ی آینده و ازدواجی اجباری و این یعنی فراموشی رزالین که امکان‌پذیر نبود. کلافه دست‌هایش را روی سر و صورتش کشید. هرگز از یاد نمی‌برد تلاش‌هایش را برای یافتن رزالین؛ اما این هم نمی‌شد.
    چرا که زیر ذره‌بین پدری به جدیت شاه ویلیام، هیچ کاری ممکن نبود. مخصوصاً برای لئو که خطاهای بزرگ و زیادی کرده بود. حق را به پدرش داده بود و تمام این سه‌سال کوشید تا جبران کند؛ اما خب دلش چه؟
    چه بر سرش می‌آمد؟ آهی کشید و سر به زیر انداخت که صدای افتادن چیزی و بعد صدای خش‌خش را از پشت سرش شنید. به‌سرعت به عقب برگشت و با شمشیرش گارد گرفت. به‌راحتی می‌توانست سایه را از پشت درخت ببیند. اخم، پیشانی‌اش را خط انداخت. این قد و هیکل ظریف، این نوع لباس. چقدر برایش آشنا بود. محافظه‌کارانه قدمی به جلو برداشت.
    لئو: کی اونجاست؟
    جوابی در مقابل لحن محکمش نگرفت.
    تنها صدای نفس‌نفس‌زدن‌های آن شخص به گوش می‌رسید. لئو صدایش را بالا برد:
    - من متونم ببینمت! تو کی هستی؟

    باز هم سکوت. لئو از این سرپیچی عصبی شد. دهان به تهدید باز کرد که آن سایه که انگار به دنبال فرصت بود، در یک چشم به هم زدن پشتش را به لئو کرد تا پا به فرار بگذارد که گیر کردن لباسش به شاخه درخت و فریاد لئو یکی شد.
    لیو: همون‌جا وایسا.
    از ترس و هیجان نفسش بند آمد.
    مثل همیشه دست و پا چلفتی بود. با اینکه باهوش و زرنگ بود؛ اما در کمال بدشانسی، در لحظات حساس گیر می‌افتاد.
    لئو: برگرد!
    چشمانش را روی هم گذاشت و فشرد. لعنتی!
    اصلاً چرا به اینجا آمد؟ لئو محکم‌تر گفت:
    - هی! می‌شنوی؟ بهت گفتم برگرد. می‌خوام صورتت رو ببینم.

    با تأسف لبش را گزید. واقعاً فکر می‌کرد چاره دیگری هم دارد؟ نفسش را محکم بیرون داد و با سری به زیر افتاده به عقب برگشت. برای یک لحظه لئو از این دنیا فاصله گرفت. این صورت گرد، موهای جمع شده‌ی قرمز. ناگهان شمشیر از دستش رها شد و با صدای بدی بر روی زمین افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دخترک ترسید و هول‌زده سرش را بالا برد. چشمان بهت‌زده‌ی لئو، خیره‌ی صورتش بود و آیا لئو باید باور می‌کرد که هنوز زنده است؟ که خدای بزرگ حالش را دیده و به قلب درمانده‌اش رحم کرده؟ آخر چگونه؟ یعنی تمام مدتی که در خود فرو رفته بود، رزالین نزدیکش بود؟ آری! درست است. چرا که رزالین گم شده‌اش تمام مدت پشت سرش مخفی شده بود و به او خیره‌خیره نگاه می‌کرد. او هم دل‌تنگ بود. در تمام این سه سال و امروز هم مرور خاطرات کار دستش داده بود. بعد از لحظاتی طولانی، صدای بهت‌‌زده‌ی لئو بود که هردویشان را به زمان حال برگرداند.
    لئو: رزالین؟ رز! خودتی؟
    رزالین نگاه گرفته‌اش را به لئو هدیه داد.
    آخر او چه انتظاری داشت؟ با غضب رو گرفت تا برود که لئو شتاب‌زده خودش را به او رساند و بازویش را گرفت.
    لئو: نه. نه رزالین. نرو!
    رزالین با اخم او را پس زد.
    - ولم کن! من اینجا کاری ندارم.
    لئو فوراً گفت:
    - نه. من تازه پیدات کردم. تو نباید بری.
    و متاثر ادامه داد:
    - اوه خدای من! باورم نمیشه!
    هیجان‌زده و استرسی بود. از رفتارش هویدا بود.
    رزالین اخم کرده، گفت:
    - نه اعلاحضرت. من متاسفم که خلوتتون رو به هم زدم. من رو ببخشید. باید برم.
    چرخید؛ اما بازویش اسیر پنجه‌ی لیو شد.
    لئو: لطفاً رز! دوباره نه.
    رزالین ناگهانی به‌طرفش برگشت و فریاد زد:
    - چیه؟ چی دوباره نه؟ من اشتباه اومدم. همین!
    لئو صدایش محکم شد.
    - نه. تو اشتباه نکردی. من اشتباه کردم که تو رو رها کردم.
    رز را تکان داد.
    - من گمت کردم رزالین. می‌فهمی؟ چرا... چرا فرار کردی؟
    رزالین خشمگین از بغض چنبره‌زده در گلویش غرید:

    - تو چی می‌خواستی؟ فرار نکنم؟ تو به من دروغ گفتی. خواستی بمونم تا پدرت سرم رو بزنه؟ به‌خاطر اینکه به تو کمک کردم و تو فقط دروغ گفتی.
    لئو بلند گفت:
    - نه. من اجازه نمی‌دادم. هرگز این اتفاق نمی‌افتاد؛ اما تو هم نباید منو تنها می‌ذاشتی.
    رزالین با قلبی افسارگسیخته به لئو نگاه کرد.
    او چه می‌گفت؟ اصلاً لئو واقعی بود؟ ممکن بود که این مرد خودخواه چنین کلماتی را به زبان بیاورد؟ اشک چشمانش را نیش زد. با تمسخر سرش را تکان داد.
    - تو رو تنها گذاشتم؟ فکر می‌کنم تو دیوونه شدی! تو تنها حسی که هیچ‌وقت پیدا نمکنی، تنهاییه!

    از لئو فاصله گرفت. لئو درمانده گفت:
    - تو نمی‌دونی؛ چون کنار من نبودی که ببینی چقدر دنبالت گشتم.

    رزالین غرید:
    - دروغگو.
    لئو با حسرت فریاد زد:

    - این دروغ نیست!
    دروغ نبود. چون لئو بی‌خبر از شاه ویلیام، سربازهایش را به جست‌وجوی او می‌فرستاد. اشک رزالین روانه شد؛ اما عصبی گفت:
    - هست؛ چون دلیلی براش وجود نداره. تو یه شاهزاده‌ای و من یه معمولی! یه دختر جنگلی که هیچ وجه تشابهی با تو نداره.

    حرف هایش درد داشت؛ اما برق عشق، غم و دل‌تنگی را در چشمان لئو درخشاند. وقتش رسیده بود تا حرف‌های اصلی گفته شود. بی‌قرار قدمی برداشت و با لحن آرام و گرمی گفت:
    - تو درست میگی. ما از دو دنیای متفاوتیم؛ اما تو، دختر جنگلی، برای من دلیل زندگی هستی!

    لرزش شدیدی بدن رزالین را احاطه کرد. قلبش محکم کوبید و تنش داغ شد. به حس شنوایی‌اش شک کرد.
    چطور ممکن بود؟ حتماً خواب می‌دید! این بی‌شک رویایی شیرین بود. لئو نفس گرفت و ادامه داد:
    - من... درست وقتی که رفتی، فهمیدم رویای جدید منی. یه شخص مهم تو زندگیم که باید برای همیشه کنارم باشه.

    بغض رزالین بزرگ و بزرگ‌تر شد. قلبش اجازه‌ی فکر را به او نمی‌داد. باور کند که رویای شیرینش به واقعیت تبدیل شده؟ ماتم‌زده زمزمه کرد:
    - چطور... چطور ممکنه؟
    و نگاهش را به زمین دوخت.
    لئو سریع نزدیکش شد و بازوانش را در دست گرفت.
    لئو: می‌دونم. می‌دونم که خیلی غیرمنتظره بود؛ اما من دنبال فرصتی بودم تا اینا رو بهت بگم. دیگه نمتونستم این راز رو، این عشق رو، توی قلبم نگه دارم.
    رزالین با شنیدن کلمه «عشق» بی‌هوا سرش را بالا داد و نگاه خیسش را به چشمان دل‌فریب لئو دوخت.
    لب زد:
    - عشق؟
    لئو هول‌زده لبخند زد:
    - بله. بله عشق. این عشق بود که من رو نجات داد. عشق تو من رو به خودم آورد.
    رزالین شاپرکی را درون سـ*ـینه‌اش حس می‌کرد که با خوش‌حالی بپر بپر می‌کرد؛
    ولی با این حال باد تند تردید، این شاپرک عشق را هراسان می‌کرد. لئو که نگاه پر شک رزالین را دید با عجله آب دهانش را فرو داد.
    لئو: رز! من... تو هیچی نمی‌دونی. من باید برات توضیح بدم. حاضری بشنوی؟
    رزالین تکانی به خودش داد.
    خب... بعد از سه‌سال خوب بود اگر حقیقت را مفهمید. هرچند که قلب سرکشش پای رفتنش را بسته بود. بی‌حرف دستی به صورتش کشید و به‌طرف تخته‌‌سنگ رفت. رویش نشست و منتظر ماند. خوش‌حالی در دل لئو شکوفه زد.
    حس می‌کرد نباید این فرصت را از دست بدهد و باید شانسش را امتحان کند. جلو رفت و آن سمت تخته‌سنگ، پشت به رزالین نشست. حرف‌هایش سخت بودند و خب او... با نگاه کردن به رز توان گفتن نداشت. نفس تازه کرد و بعد صدای آرامش طنین‌انداز شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    لئو: می‌دونم که اگه این حرفا رو بهت بزنم، با خودت فکر می‌کنی من چقدر پست و عوضیم؛ اما تو باید بدونی دیگه نمی‌خوام با دروغ و بدی ادامه بدم، مخصوصا حالا که تو رو پیدا کردم.
    رزالین از صداقت لحنش لبخند کم‌رنگی زد.
    با نمک گفت:
    - با اینکه قبلا عوضی بودی؛ اما گوش میدم.
    این بار لحن شیطان رزالین بود که باعث شد لئو با غم بخندد.
    چند لحظه که گذشت.
    لئو: من وقتی خودم رو شناختم که فهمیدم تنها فرزند پدرم، شاه ویلیام هستم. با کلی امتیاز به‌دنیا اومدم، مادرم مهربان بود و پدرم مردی جدی، اون قصد داشت از من یه شاهزاده شریف و عادل بسازه. همیشه تجربیاتش رو بهم می‌گفت. وقتی که بچه بودم زیاد توجه نمی‌کردم. برام مهم نبود؛ اما…
    مکث کرد. رزالین سرش را کج کرد.
    لئو آه کشید:
    - اما وقتی بزرگ‌تر شدم، با درک جایگاهم فهمیدم می‌تونم همه‌چیز رو به دست بگیرم و این هدف من شد. زمان گذشت و من تبدیل به یه شاهزاده مغرور و خودرأی شدم که حس ترس رو به مردم کشورش می‌داد. پدرم من رو به نبرد‌های کوچک می‌سپرد تا به همه‌چیز وارد بشم، این خوب بود؛ اما کافی نبود!
    چشم‌هایش را با درد بست:
    - نفهمیدم کی بَدی وجودم رو گرفت. دست قدرتمند طمع جلوی چشمام رو گرفت و من برای سریع‌تر به‌دست اوردن تخت‌پادشاهی پدرم، قصده کشتنش رو کردم!
    در یک لحظه چشمان رزالین درشت شد و راست نشست.
    لئو مشتش را روی پایش فشرد.
    سخت بود. حتی گفتنش.
    خودش هم باورش نمی‌شد که به این کارش اعتراف کرده!
    رزالین برای یک‌لحظه از لئو ترسید.
    چراکه لئو را مردی جدی و یکه‌تاز می‌شناخت که هرکاری را می‌خواست، می‌توانست انجام دهد.
    و حالا هم حسش را درک می‌کرد؛ زیرا لئو، خودِ قدرت بود.
    با صدای گرفته لئو به خود آمد.
    لئو: چند باری امتحان کردم؛ اما نمی‌شد. هربار یه اتفاقی افتاد و پدرم سلامت موند؛ اما کوتا نیومدم. انقدر دیوانه شده بودم که به بهونه شکار به جنگل ببرمش. سربازهای مخصوصم به‌دستورم همه‌چیز رو آماده کردن و…
    لحنش کش‌دار شد.
    - درست لحظه‌‌ای که شمشیر رو بیرون کشیدم، همه‌چیز بهم خورد! یهو راهزن‌ها بهمون حمله کردن؛ اما پدرم هدفم رو فهمید.
    بغضش را قورت داد:
    من فرار کردم. همه رو پشت سرم رها کردم و رفتم. بین راه به یه غار رسیدم، چون فکر می‌کردم ممکنه دنبالم کنه. به اون غار پناه بردم. غافل از اینکه چه چیزی در انتظارمه... اون غار خیلی مرموز بود. هیچ‌کس توش نبود؛ اما روی دیوارهاش کلی نوشته بود.
    لئو شانه‌هایش را تکان داد:
    - همه‌شون راجع‌ به خوبی و بدی و عدالت بودن. اینکه هرکسی جواب کارهاش رو می‌گیره.
    به دریاچه نگاه کرد:
    - شاید اشتباهم این بود که اونا رو زیر لب خوندم. با به زبون اوردن اون کلمات نور سبزرنگی غار رو احاطه کرد. اونق‌در روشن و زننده که چشمام رو زد.
    لئو سکوت کرد…
    و خب سخت نبود فهمیدن ادامه حرفش را.
    رز سرش را تکان داد:
    - اون یه ورد بوده. جادو!
    لئو با صدای بمی گفت:
    - بله اون ورده طلسمم بود که می‌خواست من رو به‌سزای اعمالم برسونه.
    پوزخندی زد:
    - و رسوند! درد شدید چشمام که آروم شد، از غار بیرون اومدم. فکر می‌کردم چیز خاصی نیست، تو راه برگشت نقشه دیگه‌‌ای کشیدم تا پدرم نظرش راجع‌ بهم عوض نشه و بازم بهم اعتماد کنه.
    مکث کرد:
    - اما با برگشتنم به قصر فهمیدم سربازای پدرم منتظرم هستن. پدرم با خشم خواهان مجازاتم بود؛ اما من بازم فرار کردم. بین فرار من خیلی‌ها جونشون رو از دست دادن، به‌خاطر من.
    با ناراحتی و کلافگی ادامه داد:
    - من تبدیل به یه اسلحه کشنده شده بودم. اون هم با یه نگاه!
    لـ*بش را گزید و سکوت کرد.
    رزالین ناراحت از سرگذشت لئو سرش را به زیر انداخت.
    حقیقت همین بود.
    لئو به بدترین نحو مجازات شده بود؛ اما حالا بیشتر شبیه انسان‌های پشیمان و غم‌زده بود.
    لئو بعد از به‌دست آوردن اعتماد به نفسش، از روی تخته سنگ برخاست و چرخید.
    مقابل رزالین غرق در دنیای فکرها ایستاد.
    این دختر در همه حالت جذاب بود.
    نفس عمیقش را بیرون فرستاد و جلوی پای رزالین، روی یک زانو نشست.
    لئو: می‌دونی من برای نجات جونم فرار کردم؛ اما به یه روباه کوچولو برخوردم؟
    تلخ لبخند زد:
    - تو از اینجا رو خوب می‌دونی؛ اما نمیدونی که من چطور اسیر عشق شدم.
    سردرگم ادامه داد:
    - در واقع خودمم نمی‌دونم چرا اما…
    به رزالین نگاه کرد.
    سکوت ناگهانی‌‌اش باعث شد رزالین هم نگاه شکلاتی رنگش را به او تقدیم کند.
    لئو خیره به صورت دل‌نشینش لب زد:
    - نمیخوام فکر کنم. نه به قبلش نه به بعدش. فقط پدرم از من خواسته همسرم رو انتخاب کنم و من می‌خوام که تو ملکله‌‌م باشی!
    برای لحظاتی نفس رزالین بند آمد.
    چه می‌شنید؟ هذیان؟!
    ناگهان عصبی از جایش برخاست.
    اصلا او هنوز حرف‌هایش را هضم نکرده بود. آن‌وقت او چه می‌گفت؟
    از لئو دور شد.
    صورتش را مچاله کرد و گفت:
    - حالا دیگه مطمئن شدم که عقلت رو از دست دادی! می‌فهمی چی میگی؟ من از فاصله‌ها میگم و تو از چی؟ اصلا…اصلا چرا حقیقت رو نگفتی؟ چرا از اول واقعیت رو نگفتی تا من کودن فرض نشم؟!
    لئو از روی زانو بلند شد و گفت:
    - چون ترسیده بودم! تو فکر می‌کردی من یه دزدم. اگه راستش رو می‌گفتم توهم وحشت‌زده می‌شدی و دیگه باهام همراه نمیشدی. پس ترجیح دادم اون‌طور که می‌خوای منو بشناسی.
    رزالین پر بغض غرید:
    - خودخواه! از آدم‌های دروغگو متنفرم! من آدم ترسویی نیستم. من به‌خاطر اینکه جونم رو نجات دادی کمکت کردم ولی تو…
    با ناراحتی سکوت کرد.
    لئو از لحن جدی رز نگران شد.
    همه‌چیز در آستانه خراب شدن بود؛ اما نه! باید کاری می‌کرد.
    دهان باز کرد تا دلیلی بیاورد که رزالین دستش را به علامت سکوت بالا آورد.
    رزالین: تو با خودت چی فکر کردی؟ اصلا چرا باید حرفات رو باور کنم؟
    لئو در جایش خشک شد.
    نگاهش به حرکات رزالین مات ماند.
    رزالین پوزخندی زد و به‌طرف دیواری که دورتادور قلعه‌ی پشت سرش کشیده شده بود رفت.
    تکیه داد و گفت:
    - چرا فکر کردی با این‌همه بدی تو رو می‌پذیرم؟ چه‌جور میشه بهت اعتماد کرد؟ ها؟
    قلب لئو لرزید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    احساس می‌کرد ممکن است برای بار دوم رزالین را از دست بدهد.
    حرفای رز حس خوبی را به او نمی‌داد.
    وجودش را غم گرفت.
    درمانده گفت:
    - همه یه جاهایی اشتباه می‌کنن. بخشش برای این لحظه‌هاست.
    رز ابرو بالا انداخت:
    - اوه درسته! اما من هم گفتم که از دروغ و آدم‌های دروغگو متنفرم و نمی‌تونم تحملشون کنم.
    سکوت سنگینی حکم فرما شد.
    لئو جوابش را گرفت.
    بنظر می‌آمد که دیگر روحی در کالبد ندارد.
    نفسش سنگین شده بود و خود را بازنده می‌دید.
    چقدر از حرف‌هایش، کارهایش، اصلا از وجودش پشیمان بود.
    چیز بزرگ و سفتی در گلویش متولد شد.
    لعنت! لعنت به پنهان کاری‌اش. لعنت به جایگاهش. لعنت به همه‌چیز!
    رزالین که سکوت لئو را طولانی حس کرد، سرش را بالا داد.
    با دیدن صورت گرفته و برق اشک در چشمان لئو، وجودش لرزید.
    رزالینی که از سر دل‌تنگی تمام این سه سال را در خفا به اینجا می‌آمد تا خاطراتش با عشق دست نیافتنی‌‌اش را مرور کند.
    و حال که او را دیده بود جز شیطنت قصد دیگری نداشت.
    اما انگار تند رفته بود.
    در کنار این افکار پریشانش، لبخند کمرنگ اما دلنشینی گوشه لبش جا خوش کرد.
    از عمق و ابراز احساسات لئو لـ*ـذت می‌برد.
    چراکه شنیدن این حرف‌ها از مرد مو بور و تخسی که شناخته بود بعید بود
    چقدر دلش برای مرد مغرورش تنگ شده بود.
    اصلا دوری دگر محال بود.
    آخر مگر دیوانه بود که برای دومین‌بار شاهزاده‌‌اش را از دست بدهد؟
    ناگهان با صدای پر حرص و بغض لئو به خودش آمد.
    لئو: می‌خندی؟ از دیدن ضعف و ناتوانی من لـ*ـذت می‌بری؟ اینکه در برابرت کم میارم خوشحالی آره؟
    رزالین از صدای نسبتا بلند لئو در خود جمع شد و ابروهایش را بالا داد و متعجب نگاهش کرد.
    چند لحظه بعد که آرام شد، گفت:
    - نه فقط. جوابت رو دادم.
    لئو: جواب؟
    رز بی‌خیال شانه بالا انداخت: بله. تنبیهت!
    نگاه لئو رنگ شک به خود گرفت.
    فکرهایی در سرش چرخ می‌خوردند.
    امیدوار بود اشتباه نکرده باشد.
    لئو: منظورت چیه؟
    و رزالین در جواب تنها لبخند زد. گرم و نرم.
    لئو همه‌چیز را گرفت.
    که تا این لحظه اسیر شیطنت‌های رز بوده.
    ناگهان جرقه‌‌ای در ذهنش زده شد.
    که این‌طور و خب. اگر رز هم تنبیه شود چه؟
    در چشم به هم‌زدنی اخم وحشتناکی بین ابروانش نشاند.
    لب‌هایش را بهم فشرد و فکش را منقبض کرد.
    رزالین با دیدن حالت لئو، چشمانش درشت شد.
    قبل از اینکه حرفی گفته شود، لئو به طرفش هجوم آورد.
    رزالین جیع کوتاهی زد و با دست دهانش را گرفت.
    به محض نزدیک شدن لئو چشمانش را محکم بست که هم‌زمان کوبش دست‌های لئو را در دو طرف سرش بر روی دیوار شنید.
    لحظات نفس‌گیری برای رزالین طی شدند.
    زمان برد تا پلک برهم بزند.
    چشم که باز کرد، صورت لئو را با فاصله خیلی کم مقابل خودش دید.
    قلبش بازیگوش شد.
    چقدر نگاه کردن به چشمان روشن و براق لئو برایش لـ*ـذت‌بخش بود.
    دلش می‌خواست از شدت خوش‌حالی جیغ بزند و بلند بخندد؛ اما نمی‌شد. چراکه در وضعیت عجیبی قرار داشت.
    پر شرم از حالتشان لب گزید و نگاهش را به سـ*ـینه لئو دوخت.
    اما این کار باعث نشد که از صدای بم لئو و حرف‌های معنادارش در امان بماند.
    لئو: تو هنوزم منو آزار می‌دی؟
    ابرو بالا انداخت و ادامه داد:
    - نمی‌دونی که می‌تونم هرکاری باهات بکنم تا اون‌جوری که می‌خوام تنبیه بشی؟
    تیز جلو آمد:
    - ها؟
    از حرکت سریعش، رزالین خودش را بیشتر به دیوار چسباند.
    چقدر در تنگنا قرار دادن رزالین به لئو لـ*ـذت می‌داد.
    با لبخند نامحسوسی خیره گونه‌های صورتی رنگش بود که رز تخس نگاهش کرد و گفت:
    - و تو. می‌خوای منو بترسونی؟ باید بهت بگم که موفق نمی‌شی!
    لئو نزدیک‌تر شد. تپش قلب‌ها تند‌تر شد.
    لئو: واقعا!؟
    رز توان جواب دادن را در خود ندید.
    چراکه گرمای تن لئو و نگاه سنگینش او را از خود بی‌خود کرده بود.
    بی‌تابی ریشه‌‌اش را سوزانده بود.
    لئو از چشمان دلربای روباهش دل کند و این بار به ل*ب‌هایش نگاه دوخت.
    لئو: دفعه پیش تو منو گیر انداختی. ولی این بار نوبت منه!
    رزالین متعجب سرش را بالا داد تا با دیدن صورت لئو معنای حرفش را بفهمد اما...
    دگر دیر شده بود. چرا که وجودش آتش گرفت.
    شانه‌هایش را بالا داد و قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد.
    نه از ناراحتی. بلکه از دل‌تنگی. فقط دل‌تنگی... لئو او را محکم گرفت و نزدیک‌تر شد. همه‌چیز به دست فراموشی سپرده شد. رزالین با همه احساسش دست‌هایش را بالا برد و دور گردن لئو حلقه کرد.
    از هم که جدا شدند ، لئو با قلبی بی‌قرار صورت رزالین را بین دست‌هایش گرفت.
    با نفس‌نفس گفت:
    - دیگه هرگز. نرو. یعنی نمی‌ذارم که بری. هیچ‌وقت اجازه نمیدم.
    رزالین نفس بلندی گرفت و گفت:
    - نمیرم. من هرگز نمیرم.
    لئو بم شده گفت:
    - دوستت دارم.
    رز فوراً جواب داد:
    - دوستت دارم.
    لئو به آرامی عقب رفت.
    شیطان گفت:
    - باید بریم. چون خیلی کارها داریم!
    رزالین بی‌صدا خندید و با گرفته شدن دستش توسط لئو، با خوش‌حالی با او همراه شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    وارد قصر که شدند، رزالین با کنجکاوی اطراف را نگاه می‌کرد و لئو مصمم به راهش ادامه می‌داد.
    به در تالار که رسیدند، نگهبان حضورشان را اعلام کرد.
    شاه ویلیام که آماده و آگاه بر این دیدار بود، اجازه ورود داد.
    با هر قدمی که برمی‌داشتند ترس و استرس رزالین بیشتر می‌شد.
    داشتن شاهزاده این دردسرها را هم داشت دیگر.
    ولی قصد پا پس کشیدن را هم نداشت.
    آن‌قدر غرق افکارش بود که وقتی به خودش آمد که مقابل شاه ویلیام و همسرش ایستاده بودند.
    نگاه خیره آن دو او را خجالت داد.
    بی‌حرف سر به زیر انداخت.
    چند لحظه که گذشت اولین نفری که به حرف آمد، لئو بود.
    لئو: پدر، مادر. من اینجام و یه شخص خاص رو در کنارم دارم.
    دستش را به طرف رز گرفت و گفت:
    - همسر انتخابیه من، رزالین.
    سر رز بیشتر خم شد و ملکه روجینا به نرمی لبخند زد.
    صدای محکم شاه در فضا طنین انداخت.
    - که اینطور. پس تو کسی هستی که جون پسر من رو نجات داد؛ درسته؟
    رزالین از نگرانی نمی‌دانست چه بگوید.
    بین کلمات دست و پا می‌زد که دستی که هنوز توسط لئو اسیر بود، فشرده شد.
    شاه ویلیام منتظر سرش را اندکی کج کرد.
    رزالین با لرزش سرش را بالا داد و به سختی گفت:
    - ام. خب این‌طور به‌نظر میاد شاهنشاه.
    شاه ویلیام نزد خود ابرو بالا برد.
    این دختر فروتن بود؟ اگر چنین است که این یک پوئن مثبت بود!
    شاه از روی تخت سلطنتی‌‌اش برخاست و به آن دو نزدیک شد.
    مقابلشان ایستاد و دست‌هایش را از پشت گره داد.
    شاه ویلیام: پس انتخاب پسر من یک دختر از جامعه‌ست که از قضا فراری هم بوده! دختری که با آگاهی بر رفتار و کردار پسر من، هنوز کنارشه.
    رز سر به زیرلب گزید و نگاه لئو رنگ نگرانی گرفت.
    درک حرف‌های پدرش کمی سخت بود.
    قبل از اینکه چیزی بگوید، شاه ویلیام در کمال تعجب لبخند زد.
    شاه ویلیام: و می‌دونید من چی فکر می‌کنم؟ اینکه تو، رزالین. تو بهترین شریک برای پسرمن هستی. لایق‌ترین فرد برای ملکه شدن و همراهیه شاه آینده کشورمون!
    چهره لئو و رزالین غرق از تعجب شد.
    هردو خیلی ناگهانی به شاه ویلیام نگاه کردند که صدای خنده ملکه روجینا در فضا طنین‌انداز شد.
    آسودگی و آرامش در دلشان دریا شد.
    رزالین با چشمانی براق به لئو نگاه کرد که ردیف دندان‌های سفید لئو را دید.
    و این یعنی هموار شدن تمام راه‌های زندگی.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    در سالن بزرگ قصر، همهمه‌‌ای بر پا بود.
    مهمان‌ها دسته دسته در گوشه‌وکنارها مشغول صحبت درباره پادشاه و ملکه آینده بودند.
    چرا که همگی به مناسبت برگزاری جشن ازدواج لئو و رزالین دعوت شده بودند.
    کوچک و بزرگ با شوق فراوان منتظر دیدن نگین‌های مجلس بودند.
    لئو بی‌صبرانه در انتظار عروس زیبایش ایستاده بود.
    شاه ویلیام و همسرش هم در جایگاه مخصوصشان نشسته و با لبخند نظاره‌گر این خوشحالی بودند.
    ملکه روجینا با لحن گرمی گفت:
    - می‌بینی ویلیام؟آرامشی که محال می‌دونستی خودش رو بهمون نشون داده.
    شاه ویلیام به لبخند ملیح ملکه نگریست و با لبخند آرامی سرش را تکان داد:
    - بله. درسته.
    با صدای موسیقی افتخارانگیزی، همهمه‌ها خوابید و نگاه‌ها به طرف در ورودی کشیده شد.
    در باز شد و رزالین آراسته به لباس بلند سفیدش داخل شد.
    صورتش زیر تور سفیدی پوشیده شده بود.
    با هر قدمی که برمی‌داشت، نگاه‌های مسخ شده به دنبالش کشیده می‌شدند.
    لئو بی‌قرار در جایش جابه‌جا شد.
    ضربان تند و محکم قلبش او را بی‌تاب‌تر از قبل می‌کرد.
    با نزدیک‌تر شد رزالین، دستش را به طرفش گرفت.
    رزالین با لبخند عمیقش به او نگاه کرد و دست در دستش قرار داد.
    هردو در جایگاه زانو زدند و کشیش شروع به خواندن کرد.
    کشیش گفت و آن دو با همه وجود قبول کردند که در سختی و آسانی درکنار هم بمانند تا ابد به یکدیگر عشق بورزند.
    شاه ویلیام و ملکه روجینا با لبخند شاهد این پیمان شدند.
    مقابل هم که قرار گرفتند، لئو با عشق دست جلو برد و تور را کنار زد.
    هاله‌‌ای شرم و خوش‌حالی باعث شده بود لپ‌های رزالین به صورتیه خوش‌رنگی در بیایند.
    حلقه‌ها را آوردند و لئو آن را در انگشت رز فرو برد.
    رز با همه وجود سعی کرد خونسرد باشد.
    برای او این همه مورد توجه و در دید قرار گرفتن سخت بود.
    نفسش را بیرون داد و حلقه را تقدیم انگشت لئو کرد.
    لئو لبخند زد و دست‌های ضریف رز را میان دست‌های قدرتمندش گرفت.
    چند لحظه نگذشت که صدای دست مهمان‌ها فضای سالن را پر کرد.
    رز و لئو با شادی خندیدن.
    با بلند شدن شاه ویلیام، متوجه شدند که باید کنار بروند.
    شاه ویلیام با اقتدار شنلش را کنار زد و رو به مهمان‌ها ایستاد.
    شاه ویلیام: مردم من، از شما برای حضورتون ممنونم. ما امروز جمع شدیم تا پیوند شاهزاده لئو و رزالین عزیز رو جشن بگیریم و اما در کنار این اتفاق خوب، من قصد دارم جانشینم رو به مردمم معرفی کنم.
    شاه ویلیام نگاهش را روی مهمان‌ها چرخاند:
    - شماها می‌دونید که من همیشه برای آرامش مردم کشور تلاش کردم که در رفاه باشید، مورد ظلم قرار نگیرید. تلاش کردم که بیگانگان به قلمرومون تعـ*رض نکنند؛ اما همه می‌دونند که من همیشگی نیستم. به همین خاطر...
    دستش را به طرف لئو گرفت:
    - قصد دارم تنها فرزندم، لئو رو رسماً به‌عنوان ولیعهد انتخاب کنم. امید هست برای موفقیتش.
    با سکوت شاه، لئو از رز فاصله گرفت و با قدم‌های محکم به‌طرف پدرش رفت.
    کنارش ایستاد و شاه ویلیام برگشت و از باشتک مخملی که در دستان بانویی بود، تاج را برداشت.
    لئو مقابل پدرش زانو زد و شاه ویلیام با جدیت تاج رو بر سر لئو قرار داد.
    لئو به‌آرامی برخاست و مورد تشویق مهمان‌ها قرار گرفت.
    چند لحظه سکوت طنین انداخت.
    لئو نفس گرفت و نگاه منتظر مهمان‌ها را از نظر گذراند و سپس با صدای محکمش همه را به شنیدن دعوت کرد.
    لئو: من می‌خوام تو این لحظه از فرصتی که به من داده میشه قدردانی کنم. می‌دونم که با اشتباهات بزرگی داشتم و خیلی‌ها از آینده این کشور ترسیدند؛ اما می‌خوام بهتون این اطمینان رو بدم که هرگز چنین اتفاقی نخواهد افتاد، چراکه من با محبتی از جنس عشق به زندگی عادی برگشتم، به‌دور از بدی.
    لئو با امیدواری لبخند کوچکی زد:
    - من با همه وجود اعتماد شما رو خریدارم و از شما می‌خوام برای پیشرفت این کشور به من کمک کنید.
    بلندتر ادامه داد:
    - به امید سربلندی.
    صدای دست گوش‌ها را خراش می‌داد.
    همه می‌خندیدند. از تواضع شاه آینده‌شان خوشحال بودند.
    شاه ویلیام راضی و سرخوش بود و ملکه روجینا تلاش می‌کرد اشک‌هایش را مهار کند.
    رزالین از ته دل لبخند می‌زد و با افتخار شاهزاده‌‌اش را تشویق می‌کرد.
    لئو با اطمینان سر تکان داد و سر چرخاند و اولین نفر به همسرش نگاه کرد.
    رزالین که نگاه لئو را روی خود دید بدون کنترل شیطنت ذاتی‌‌اش، چشمکی حواله کرد.
    و لئو سرخوش از بازگرداندن زندگی اصلی و داشتن عشقش از ته دل خندید.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    لئو: رز عجله کن.
    رزالین با صدایی که سعی داشت پایین نگهش دارد گفت:
    - هی تو دیوونه شدی. من حتی نمی‌تونم جلوی پام رو ببینم!
    لئو دست رزالین را گرفت و با لحن شیطانی گفت:
    - بی‌خیال شو ملکه من. فقط دنبالم بیا.
    رزالین از شیطنت او ریز خندید و با دست دامن لباسش را بالا برد و پله‌های پیچ‌درپیچ که در غرق در تاریکی بودند را طی کرد.
    در همان حال گفت:
    - من نمیتونم بفهمم که چرا باید سه نیمه‌شب بریم روی بوم قصر؟
    لئو با نگاهی به جلویش گفت:
    - چون تو این ساعت دیدنیه.
    رزالین پوفی کشید و بی‌حرف پله‌ها رد کرد.
    با رسیدن به در چوبی کهنه‌‌ای، لئو آن را باز کرد.
    با قدم گذاشتن در فضای باز پشت بام، رزالین نفس عمیقی گرفت و با شعف اطرافش را نگاه کرد.
    رز: واو! چقدر قشنگه.
    لئو: بالاتر رو نگاه کن تا قشنگی بیشتر بشه.
    رزالین سرش بالا داد که با دیدن آسمانٍ ستاره‌باران، چشمانش گرد شد.
    نفس بریده گفت:
    - خدای من.
    قدمی برداشت:
    - اینجا معرکه‌ست.
    لئو سنگ ریزه زیر پایش را پرتاب کرد و گفت:
    - اینجا جاییه که وقتی دلم تنهایی و کمی فکر می‌خواد میام.
    رزالین با سربه‌هوایی گفت: همیشه اینقدر پر نوره؟
    لئو عمیق نگاهش کرد: بیشتر اوقات. .
    رز: اوم.
    با نسیم شبانه‌‌ای که وزید، باعث شد رزالین پلک ببندد.
    لئو مسخ قرص ماهی بود که کنارش ایستاده بود.
    از شروع زندگی جدیدشان زیاد نگذشته بود و همه‌چیز تازگی داشت.
    رز: می‌تونم یه سوال بپرسم؟
    - البته.

    - پدرت. تو رو بخشیده؟
    لئو سرش را پایین داد.
    یکم غیر منتظره بود؛ اما تا حدودی جواب را می‌دانست.
    رز: نمیشه بهش جواب داد!؟
    - خب. از رفتارش، از اینکه منو ولیعهد انتخاب کرد. میشه فهمید که بهم اعتماد کرده.
    رز لبخند زد:
    - پس خوبه.
    لئو نیز لبخند زد و سپس نمایشی دست‌هایش را باز کرد و خمیازه‌کشان گفت: اوه خدا، چقدر خسته‌م.
    رزالین نگاهش کرد که لئو در همان حالت چرخید و پشت رزالین قرار گرفت و قبل از اینکه رز چیزی بگوید، لئو دست‌هایش را پایین آورد و او را در آغـ*ـوش گرفت.
    رزالین ریز و بی‌صدا خندید.
    لئو او را به خود فشرد: حالا بهتر شد.
    رز سرش را به شانه لئو تکیه داد.
    لئو: نظرت چیه که به رابرت بگیم بیاد با ما زندگی کنه؟
    رزا بچگانه شانه بالا انداخت:
    - می‌تونیم بگیم. ولی می‌دونم که قبول نمی‌کنه. اون از زندگی خاصش جدا نمیشه.
    لئو خندید و گفت: خب و خودت. از زندگی جدیدت راضی هستی؟ . دلت برای جنگل تنگ نشده دختر جنگلی؟
    رز شیرین خندید:
    - در واقع بله تنگ شده. برای شکار و گردش و شیطنت‌هام اما...
    سرش را کج کرد:
    - این جدا شدن‌ها به زندگی با تو می‌ارزه!
    لئو سرخوش از پاسخش، سرش را میان گردن رزالین برد و عمیق بویید.
    لئو: اوم اشکال نداره. من نمی‌ذارم دل تنگ بشی. همه‌چیز رو برات هیجان‌انگیز می‌کنم.
    رزالین با لبخند دندان‌نمایی دستانش را روی دستان لئو نهاد و گفت:
    - مثلا چطوری؟
    لئو گونه‌‌اش را بـ*ـوسید:
    - مثلا برای شروع فردا میریم جنگل سوارکاری!
    رزالین به قهقه خندید و دست‌هایش را بالا برد و جیغ زد:
    - اینه!
    و صدای خنده لئو زیر گوشش، چقدر لـ*ـذت‌بخش بود.
    شاید لئو را عشق نجات داد؛
    اما راه همیشه هموار نیست.
    یادمان باشد که طمع و خودخواهی، راهیست به جاده تباهی.
    پایان.
    ۱۸/۲/۹۶
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا