کامل شده رمان کوتاه صبورم که باشم | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

سوژه رمان چطوره؟

  • جالبه و حرف نداره

    رای: 3 100.0%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • آبکیه و جای کار داره

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
نام رمان: صبورم که باشم
نام نویسنده: zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
ویراستار: @zahra74m
خلاصه داستان:

داستانی شاید به‌ظاهر تلخ، اما شیرین
از دو مرد، دو مردِ موفق، ولی دردکشیده
زیر و بَم زندگی را چشیده و با تمام بهانه‌گیری‌های چرخ روزگار کنارآمده
جسور، مقتدر، باصلابت
هر دو به‌ناگاه وارد مسیری می‌شوند که نه راه پس دارند و نه راه پیش. شاید دلیل ورودشان به این راه فرق داشته باشد؛ اما راهشان یکسان است و سرنوشت آن‌ها را نشانه رفته. زندگی‌ِ‌شان در این راهِ بسی سخت و دشوار همانند طی‌کردن در مسیر تاریک و بدون نوری است و باید یک‌تنه جور عبورکردن از آن را بکشند، راهی که تقدیرشان د
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
گروِ آن است و می‌تواند زندگیِ آنان را دگرگون سازد. هر دو آزمایش می‌شوند. وارد آزمون پروردگارشان می‌شوند. پایان این آزمون سخت را تنها خدایشان می‌داند. یکی باید در قبال گرفتن آرامش عزیزش را فدا کند و دیگری باید سخت تلاش کند، تلاش برای نگهداری از گنجینه‌ای که اینک با عضوی مقدس و کوچک، ضربان روتینِ زندگی‌اش به حالت نرمال بازگشته و به‌نوعی تازه متولد گشته؛ اما این بار با دو روح پاک در یک کالبد.
صبورم.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    سرآغاز داستان:
    کاش با تو امتحان نمی‌شدم! به نبودت، به حس و لمس‌کردن جایِ‌ خالی‌ات، به اینکه دیگر تمام شد، راهمان از هم جدا گشت.
    صدای خنده‌های از دل و ‌جانت، بهانه‌گیری‌های کودکانه‌ات، آرزوهای بزرگ و زیبایت، لمس دستان کوچکت، نگاه پاک و بی‌ریا و معصومانه‌ات و پدرگفتن‌هایت... .
    آه! پدرگفتن‌هایت... .
    با این‌ها چه کنم؟ مگر می‌شود بدون قسمتی از وجودت زندگی کنی؟
    سخت است. سکوت این شب‌ها برایم چون ناقوس مرگ است؛ اما با‌این‌حال... بااین‌حال پدرانه فدایت می‌کنم. از تو می‌گذرم. به نبودت عادت می‌کنم؛ نه به‌‌خاطر خودم، به‌خاطر خودت. به‌خاطر تقدیری که به این سبب قاب زندگی‌ات شد و آسایش ابدی را به تو رساند؛ اما ای‌کاش میخ قاب سرنوشتت را من با حماقتم نمی‌کوبیدم! ای‌کاش آرامشم را با تو کامل می‌کردم و در همان حال دار فانی را وداع می‌گفتم. ای‌کاش دُردانه مُنجی‌ام!
    «بذار از نگاهت همین چند ساعت واسه من بمونه
    با این چند ساعت چراغایِ این خونه روشن بمونه
    حالا که نمیشه تمامِ تو سهمِ من و زندگیم شه
    بذار چند ساعت، نگاهم این عشق رو با چشمات سهیم شه
    صبورم که باشم نه طاقت ندارم نبینم تو‌ رو
    اگه سنگ بارید، اگه سیل اومد، تو بی‌من نرو
    اگه خیلی سخته، اگه خیلی دوره، اگه حتی دیر
    همین چند ساعت همین دل‌خوشی رو تو از من نگیر
    از این سرنوشتی که بهش دچارم مگه بدترم بود
    یه مُشت خوابِ بد شد همه رؤیاهایی که توی سرم بود
    تو رو این‌جوری کم همون آرزو بود که هیچ‌وقت نکردم
    ببین ترسِ دوریت با من کاری کرده که راضی به دردم
    صبورم که باشم نه طاقت ندارم نبینم تو رو
    اگه سنگ بارید، اگه سیل اومد، تو بی‌من نرو
    اگه خیلی سخته، اگه خیلی دوره، اگه حتی دیر
    همین چند ساعت همین دل‌خوشی رو تو از من نگیر
    صبورم که باشم نه طاقت ندارم نبینم تو رو
    اگه سنگ بارید، اگه سیل اومد، تو بی‌من نرو»
    توضیح:
    این داستان از شخصیت‌های تخیلی و شکل‌گرفته‌ ذهنیِ نویسنده است؛ اما به دنیای واقع‌گرای ما نزدیک است و مسلماً کم‌و‌بیش یا راجع‌ به آن شنیدیم و یا مشاهده کردیم. به امید اینکه همه‌مان روزی بتوانیم در این عمل خیر بزرگ شریک شویم.
    ***
    به نام خالق
    فصل اول
    علی جلیل‌وند
    با حس برخورد جسمی نرم روی گونه‌اش پلک‌هایش به ارتعاش درآمدند و آرام میانِ آن‌ها را از هم گشود. کمی پلک زد و با دیدن چهره‌‌ی دل‌نشین دُردانه‌اش، مِهر پدرانه‌اش گل انداخت و روی لبانش جوانه زد. صدای کودکانه و زیبای دخترکش، بهترین نوای صبحش شد.
    - چقدر می‌خوابی بابایی؟ حوصله‌‌م سر رفت.
    به‌آرامی روی تختش نشست و جسم نحیف و ظریف دخترکش را روی پاهای خود نشاند. با قلبی مالامال از عشقی پدرانه‌، بو*سه‌ای بر خرمن موهای ابریشمی و خرمایی‌رنگ او نشاند و با لبخند عریضی که هنوز هم روی لبانش محفوظ بود و گویا حالاحالاها قصد ازبین‌رفتن نداشت، گفت:
    - سلام عزیزدل بابا! مگه ساعت چند بیدار شدی؟
    ناز دخترانه‌اش را روی چشمان درشت قهوه‌ای‌رنگش کشاند و با همان لحن کودکانه و بی‌ریایش پاسخ داد:
    - سلام. از اون موقعی که مادرجون از اون شکلات‌ تلخ‌ها بهم داده بیدارم تا الان. تو هم هنوز خواب بودی. حوصله‌‌م سر رفت. بعد مادرجون گفت بیدارت کنم.
    به‌ناگاه لبخندی که قدرتش را به رخ فرمان عقلش می‌کوباند و همچنان ثابت مانده بود، با شنیدن عبارت «شکلات‌ تلخ» از زبان دخترش به‌آسانی رنگ باخت و جایش را به غم نهفته در چشمانش داد. عجب صفت عجیبی! «شکلات‌ تلخ» ای‌کاش نیست می‌شد؛ ولی شاهد حجم زیاد قرص‌خوردن‌های دخترش آن هم از این سن کم نمی‌شد؛ اما چه می‌شد کرد؟ فعلاً هر نفس دم‌وبازدم زندگی‌اش، بعد از خدا به این قرص‌های مزخرف و به قول دخترش «شکلات‌ تلخ» وابسته بود. صدای گله‌مند دخترکش او را از سیل افکار تلخ و وهم‌انگیز ذهنش دور کرد.
    - بابایی! حواست کجاست؟
    به نشان دل‌جویی، دست پرمهرش را روی موهای بلند دُردانه‌اش کشاند و گفت:
    - جانم دختر قشنگم؟
    - بابایی مدرسه‌‌م دیر میشه. زنگ اول دیکته داریم. معلممون گفته اگه دیر بیایم، دیگه از اون برچسب ستاره‌دارها روی دفترمون نمی‌زنه.
    لحن مظلوم و معصومانه‌‌ی او باز لبخندی نثار لب‌هایش کرد. دخترش را در آغـ*ـوش گرفت و درحالی‌که از اتاقش خارج می‌شد، پرسید:
    - تا حالا شده بابات تو رو دیر به مدرسه‌‌ت برسونه زبون‌دراز؟
    و سرانگشت اشاره‌اش را روی نوک‌ بینیِ کوچک او گذاشت و خندید. صدای خنده‌ی مس‍*تانه‌ی دخترکش بلند شد و زبانش را تا جایی که امکان ‌داشت، از دهانش بیرون کشید و گفت:
    - زبون من که دراز نیست بابا!
    در همان حین، صدای اعتراض‌آمیز مادرش بلند شد.
    - عه! مهسا؟ این چه حرکتی بود جلوی پدرت انجام دادی؟ زشته قربونت برم!
    با لبخند او را از آغـوش خود رها کرد. مهسا زبان شیرینش را به حرکت درآورد و رو به مادرجانش گفت:
    - آخه بابایی میگه من زبونم درازه.
    مادرجانش لبخندی به روی نوه‌اش پاشاند و پاسخ داد:
    - در اون که شکی نیست توت‌فرنگیِ من؛ ولی دفعه‌ی دیگه جلوی پدرت چنین کاری نکن.
    مهسا سرش را به‌سمت پدرش که به‌طرف سرویس‌بهداشتیِ واقع در سالن گام برداشته بود چرخاند و گفت:
    - مادرجون راست میگه بابا؟
    دستش را روی دستگیره قرار داد و هم‌زمان سرش را به‌سمت دلبندش چرخاند و لبخند محوی زد. مگر می‌شد با هر بار دیدن رویِ زیبا و آن نگاه کودکانه و دلربا، بذر لبخند روی لبانش رشد نکند؟
    - درسته عزیزم. این دفعه اشکالی نداره؛ ولی از دفعات بعد جلوی هیچ‌کس اون زبون کوچولوی آتیش‌‌پاره‌‌ت رو درنیار.
    مهسا سری تکان داد و با لبخند ظریف و کوچک بر لبش مطیعانه پاسخ داد:
    - چَشم.
    چقدر «چَشم»گفتن‌های دلبندش گوشتِ تنش می‌شد. چقدر دلش می‌خواست خود را بی‌تفاوت نشان دهد و آن‌طور که دلش می‌خواهد از بودن او در مأمن امن و پدرانه‌‌ی خود لـذت ببرد؛ اما نمی‌توانست. بازدم سنگین‌شده بر ریه‌اش را از س‍ـینه عمیقاً خارج کرد و وارد شد. آبی به دست و صورتش زد و پس از زدن مسواک، بیرون آمد.
    مادرش فاطمه و مهسایش پشت میز نشسته و گویا منتظر آمدن او بودند. انگشتان مردانه و کشیده‌‌ی خود را لابه‌لای طره‌ای از موهای مشکی‌رنگش کشاند و از درگاه آشپزخانه گذر کرد. طبق عادت همیشگی، مهسا با یونیفرم مدرسه‌ حاضر و آماده پشت میز نشسته بود. باز هم به مانند روتین، بدون پدرش لب به صبحانه‌ نزد و تنها خدا می‌دانست که این حرکات دخترش چندمین‌ بار است که ضعف را به دل او می‌اندازد و بغض خفه‌ای را در گلویش برمی‌انگیزاند. هر بار که می‌خواست از ته اعماق وجودش شاد شود، ذوقش کور می‌شد. عاملش هم تنها یک چیز بود. بی‌اختیار لبانش را روی هم فشرد و پشت میز، روی صندلیِ کنار دلبندش جای گرفت و با لبخند محوی به او خیره شد.
    - باز تو منتظر من موندی وروجک؟
    - مگه میشه بدون تو صبحونه بخورم باباجون؟
    یک تای ابروی خود را بالا داد و حینی که از بحث با کودکش عشق می‌کرد‌ گفت:
    - می‌خوای بگی فقط برای همین بیدارم کردی؟
    - به‌خاطر مدرسه‌‌م هم بود.
    چقدر از لحن صادقانه و معصومانه‌ی او دلش ضعف می‌رفت. با عشقی وافر در مقابل نگاه همیشه مهربان مادرش مقداری از پنیر را با کارد روی تکه‌ای از نان مالید و چند مغز گردو روی آن قرار داد و به‌سمت دهان دخترش برد. مهسا که به این‌‌گونه کارهای روتین پدرش خو گرفته بود، با ذوقی کودکانه دهانش را باز کرد و گازی گُنده به آن لقمه از دستان پرمهر پدرش زد و با ولـ*ـع مشغول جَویدنش شد.
    فاطمه با لبخند و در سکوت، نظاره‌گر صحنه‌ی ناب مقابلش بود و برای هزارمین‌ بار به درگاه خداوندش وِرد خواند که این صحنه‌ی جان‌گرفته مقابل نگاهش تا زمانی که جان بر تن دارد، به قوت خود پابرجا بماند. فقط جای‌ خالیِ دو نفر عجیب حسرت را بر دلش می‌نهاد. اگر آن‌ها حضور داشتند، بی‌شک شادی‌اش کامل می‌گشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    پسرش سنگینیِ نگاه او را حس و غافلگیرش کرد. فاطمه لبخندش را رنگ بخشید و لب باز کرد:
    - علی جان اگه می‌خوای برات نیمرو درست کنم.
    متقابلاً لبخندی زد و در جوابش گفت:
    - نه مامان جان. بهتره هرچه زودتر آماده بشم، مدرسه‌ی مهسا دیر میشه.
    - آخه چیزی هم که نخوردی پسرم.
    لیوان چایش را بالا برد و محتوایش را لاجرعه سرکشید و درحالی‌که لقمه‌ای برای خود می‌گرفت، بلند شد و لب گشود:
    - همین چند لقمه‌ای که خوردم کافیه. مهسا دخترم، چایت رو نوشیدی کفش‌هات رو بپوش، تا اون موقع من هم اومدم.
    مهسا لبخند شیرینی نثار چهره‌ی مردانه‌ی پدرش کرد و مطیعانه گفت:
    - چَشم بابایی.
    نتوانست لحن شیرینی که تزریق وجود او کرده بود را بی‌جواب بگذارد. آن‌قدر وابسته‌ی دُردانه‌اش گشته بود که حتی روزی نبودِ او را مرگ حتمیِ خود تلقی می‌کرد و حالا... . یک‌آن همان غمِ سربه‌مُهر، چشمه‌ی خشکیده چشمانش را در برگرفت و آن را تحـریـ*ک به جوشش کرد. نه! نباید خود را می‌باخت. برای ازبین‌بردن سیلِ هجومیِ افکار همیشه مزاحمش، بو*سه‌ای روی موهای لطیف و ابریشمیِ دخترکش نشاند و وارد اتاقش شد.
    بی‌هدف یک دست کت‌وشلوار ساده‌ی مشکی‌رنگ به همراه پیراهن سرمه‌ای خارج کرد و آن را با لباس راحتیِ خانه تعویض کرد. ساعت بندِ چرم مشکی‌اش را از داخل جعبه بیرون کشید و در حینی که آن را دور مُچ دست چپ خود می‌بست، مقابل آینه ایستاد و به عادت همیشگی‌ نگاهی گذرا به خود انداخت.
    با وجود آنکه زندگی کماکان پایان روزگارِ جوانی‌اش را به رُخ می‌کشید؛ اما احساس می‌کرد در این مدت اخیر به اندازه‌ی سال‌ها از دوران جوانی‌اش فاصله گرفته و پا به دنیای میان‌سالی گذاشته. اگرچه به ظاهر همان علیِ جلیل‌وند مقتدر، باصلابت و همیشه موفق به نظر می‌رسید؛ اما تا به این دوره‌ی سی‌و‌هشت‌ساله، زندگی با نامردیِ تمام سنگینیِ جبرش را روی شانه‌های محکم او گذاشته بود و هر بار با هر اتفاقِ به‌ناگاهی سعی بر زمین‌انداختنش را داشت. سال‌ها بود که دیگر نگاهش آن رنگ سابق را نداشت، درست از شش سال پیش، سالی که...
    صدای خنده‌های دل‌چسب و آشنایی طنین گوش‌هایش گشت. طبق روال، تمام روزش را این صدا همراهی‌اش می‌کرد و قلبش را به تپش و ذهنش را از زمان حال دور می‌کرد و می‌برد به همان سال‌های پرخاطره. شاید به همین دلیل دل‌بستگیِ وافری به دخترش داشت و تنها امید برای سپری‌کردن زندگی‌اش بود.
    بیش از آن تعلل را جایز ندانست و پس از شانه‌زدن موهایش دستی به ته‌ریش خود کشید و کیف چرمی‌اش را برداشت و اتاق را ترک کرد. مهسا آماده در درگاه ایستاده و در انتظار پدرش بود. کفش‌هایش را پوشید و رو به مادرش که قصد بدرقه‌کردن آن‌ها را داشت، گفت:
    - مامان جان برای خونه لوازمی لازم نداری؟ اگه چیزی لازمه لیستش رو برام پیامک کن، تهیه می‌کنم.
    فاطمه نگاه مملو از تحسینش را به قدوقامت رعنا و چهارشانه‌ی پسرش معطوف کرد و با تمام وجود، به‌خاطر بزرگ‌کردن چنین فرزندی که تنها ثمره‌ی زندگی‌اش بود به خود بالید. با مهربانی گفت:
    - نه پسرم لازم نیست. تو هم کار داری. اگه چیزی لازم باشه خودم تهیه می‌کنم.
    لبخندی بر لب نشاند.
    - این چه حرفیه مامان؟! وظیفه‌‌ست. نمی‌خوام خسته بشی. مواظب خودت باش. خدانگهدار.
    دست پُرمهر مادری‌اش را به نشان وداع بالا گرفت و گفت:
    - شما هم همین‌طور. برید به‌سلامت. خدا پشت و پناهتون باشه.
    در حینی که همان طرح انحنای زیبای بر لبانش را محفوظ داشته بود، دست پرقدرت و گرمش را در حصار دست ظریف و کوچک دخترکش نهاد و همراه با هم وارد اتاقک آسانسور شدند.
    ***
    دقیقاً رأس ساعت تعیین‌شده مقابل درب آهنیِ صورتی رنگ‌شده ‌بزرگ مدرسه توقف کرد. مهسا کمربندش را باز کرد و طره‌ای از موهای موج‌دارش را که لجوجانه از گوشه‌ی مقنعه‌ بنفش‌رنگش بیرون زده بود، با همان انگشتان کوچکش به داخل هدایت کرد و گونه‌ی پدرش را بـ*ـوسید و با همان لحن شیرین و دلربایش گفت:
    - ممنون باباجونِ خوش‌تیپم.
    متقابلاً جواب نگینِ کاشته‌شده بر گونه‌‌اش را به مهسایش داد و با تک‌خنده‌ای گفت:
    - دیدی پدرت تو رو به‌موقع به مدرسه رسوند؟
    - بابای من یه دونه‌‌ست.
    از اعماق وجودش خندید.
    - کم نمک بریز پدرسوخته! تو اگه این زبونت رو نداشتی، باید چی‌کار می‌کردی؟
    مهسا دستش را به‌سمت دستگیره برد و در همان حال که لبخند لحظه‌ای از لبان کوچکش رنگ نمی‌باخت، لب به سخن گشود:
    - وقتی بابایی مثل تو داشته باشم، زبونم خودش می‌چرخه.
    چشمکی نثارش کرد.
    - ای آتیش‌پاره! باشه مهسا خانوم تا می‌تونی زبون بریز. مواظب خودت باش عزیزم. یادت نره که...
    پیاده شد و نگاهی به چهره‌ی مشتاق و منتظر پدرش انداخت و گفت:
    - باشه باباجون. دیگه تو مدرسه با بچه‌ها مسابقه دو نمیدم و تو حیاط هم نمی‌دَوم.
    - آفرین گل دختر. برو به‌سلامت.
    و دستی برای او تکان داد. وقتی از ورود دخترش به داخل محوطه بزرگ مدرسه اطمینان حاصل یافت، با آنکه بازهم موجی از نگرانی و افکاری منفی ذهنش را هدف قرار داده بودند، سعی کرد با آرامش و طی یک بازدم عمیق آن‌ها را بزُداید. دنده اتومات ماشین را تنظیم کرد و بالاخره پایش رضایت گذاشتن بر روی پدال گاز را داد و آنجا را به قصد رفتن به شرکتش ترک کرد.
    پس از دقایقی طی‌کردن مسیر، وارد محوطه بزرگ شرکت شد و پس از پارک‌کردن ماشینش در پارکینگ خصوصیِ شرکت، با طمأنینه پیاده شد و به عادت دستی به یقه‌ی پیراهنش کشید و راه منتهی به آسانسور را در پیش گرفت. تا زمان رسیدن به اتاق کارش تمامیِ کارکنان محترمانه به او سلام می‌دادند و او در پاسخ تنها به تکان‌دادن سرش اکتفا می‌کرد.
    رضا، دوست قدیمی و صمیمیِ او که از قضا شریک کاریِ او هم محسوب می‌گشت، مشغول رسیدگی به رسید تحویل بار بود که با دیدن دوستش پیش‌‌تر رفت و قبل از آنکه او وارد اتاقش شود، خطابش داد:
    - سلام مهندس جلیل‌وند. خوش اومدید.
    طبق قرارشان در چنین محیطی که همه کارکنان و مدیران در رفت‌وآمد بودند، هر کس رخصت خطاب قراردادن نام کوچکِ شخصی را نداشت و این مبنا تنها محدود به کارکنان معمولیِ شرکت نمی‌شد. به‌محض شنیدن صدای رضا در را باز گذاشت و او را به داخل اتاق خود راهنمایی کرد.
    - سلام. رسیدها رو تحویل گرفتی؟
    - آره، دارم چکشون می‌کنم. فعلاً که مشکلی وجود نداره.
    کُتش را در چوب لباسیِ مخصوص در اتاق قرار داد و کمی صندلیِ چرخ‌دارش را عقب کشید و روی آن جُلوس کرد و در حینی که دستانش را روی هر دو دسته صندلی قرار می‌داد، آن را به‌سمت میز کارش جلو کشید و آرنج دستانش را به میز تکیه زد و انگشتان کشیده‌اش را در هم قفل و سپس تأکید کرد:
    - حواست باشه بارهای جدید رو صحیح و سالم تحویل بدن. این نمونه کارهایی که می‌خوان بیارن، برام خیلی مهمن که آسیبی بهشون وارد نشه.
    رضا به تبعیت، سری جنباند و گفت:
    - خیالت راحت. به نعیمی و شایان‌پور سپردم شیش‌دُنگ حواسشون به تابلو‌ها باشه.
    و رسیدها به‌علاوه فرم‌های تحویل را روی میزش گذاشت و ادامه داد:
    - من برم که کلی کار رو سرم ریخته.
    یکی از فرم‌ها را برداشت و حینی که نگاهی گذرا به آن می‌انداخت، گفت:
    - ممنون رضا.
    - خواهش می‌کنم.
    و اتاق را ترک کرد. به عادت همیشگیِ خود ابتدا زیر لب «بسم الله» گفت و مشغول رسیدگی به پرونده‌های مربوط به امروزش شد. چند ساعتی به همین منوال گذشت و نزدیک به تایم ناهار رسید که صدای موبایلش بلند شد. امضای آخر را زیر برگه، کنار اسم خود نهاد و قلمش را روی برگه گذاشت و به پُشتیِ صندلی تکیه داد. از خستگیِ ناشی از بی‌وقفه کارکردن چشمانش را ماساژ داد و موبایلش را از روی میز برداشت و به گوشش نزدیک کرد.
    - جانم مامان؟
    - سلام پسرم.
    صدای کمی گرفته و نگران مادرش ذهن خسته‌‌ی او را هوشیار کرد و زنگ خطری شد تا تمام ترس‌های عالم را به یک‌باره به جانش سرایت بدهد و باعث بشود بی‌اراده و بلندتر از حد معمول بگوید:
    - مامان؟ چی شده؟ مهسا...
    - آروم باش علی! خدا لعنتم کنه که هر چقدر هم تلاش کردم نتونستم لحن صدام رو کنترل کنم!
    نمی‌توانست. حرف مادرش بوی خوبی نداشت و خبر از واقعه‌ای وهم‌انگیز می‌داد، همان واقعه‌ای که جبر روزگار با بی‌رحمیِ تمام بر آرامش و آسایش چندین ساله‌ای که به دست آورده بود، کیسه دوخت و آن را رُبود. بی‌قرار از صندلی‌اش دل کَند، ایستاد و بی‌امان پرسید:
    - مامان جون به لبم کردی. چی شده؟
    صدای بغض‌آلود فاطمه خنجری بر قلبش کشید و سوزشش را که همان حرف او بود، بر جای گذاشت و علی را مات و مبهوت کرد.
    - مهسا... حالش بد شد. با آمبولانس آوردنش بیمارستان. به من زنگ زدن...
    نشنید. دیگر صدای مادرش را نشنید. چه بر سر او آمده بود؟ باز همان قلب لعنتی؟ لبش را گزید و به کتش چنگ زد و درحالی‌که آن را می‌پوشید، بی‌آنکه توجهی به سیل برگه‌های روی میزش کند و یا فکر قرارداد مهم ساعت بعدش با کامرانی باشد، از اتاقش خارج گشت که با رضا رودررو شد. رضا مات و مبهوت به چهره‌ی رنگ به‌ رو نداشته دوستش خیره شد و گفت:
    - چی شده؟
    تنها حرفی که توانست به زبان آورد این بود:
    - قرارداد امروز رو کنسل کن!
    و با گام‌هایی بلند خودش را به سانتافه مشکی‌رنگش رساند و با سرعت نور شرکت را ترک کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    طول مسیر را حس نکرد. صدای بوق‌های ممتدی را که خط‌وخشِ روی شیشه ذهنش می‌شدند، نمی‌شنید. فقط دلش می‌خواست هرچه زودتر به‌سمت بیمارستان پرواز کند و خودش را به دخترک بداقبالش برساند. رسیدها و قراردادها به‌ چه دردش می‌خورد؟ وقتی روزی هزاربار شاهد درد‌کشیدن دلبندت باشی، به هیچ چیز غیر از آسایش و سلامتیِ او فکر نخواهی کرد. در برابر اعتراض‌های نگهبانِ درب خروجیِ بیمارستان که مدام به او هشدار می‌داد مکان پارکش را عوض کند، با چهره‌‌ای مملو از هراس و ترسی که به قلبش چنگ می‌زد، پله‌ها را دوتا یکی طی کرد و وارد سالن عریض آن فضای خفقان‌آور شد. نگهبان هم که گویا او را از قبل شناخته بود و از قضا متوجه حال آشفته‌اش گشته بود، دست از اعتراض کشید و مشغول به کار خود گشت. بار اول نبود که این‌گونه صحنه‌ها پیش چشمانش رنگ می‌گرفت. بی‌شک به آن‌ها حق می‌داد.
    نفسش بالا نمی‌آمد. همه کارکنان و پرستاران و دکترانِ مشغول به خدمت، دیگر او را می‌شناختند و هر بار حتی اگر از دور هم شاهد حال نزار و چهره‌ی دل‌خسته و رنجورش می‌بودند، بی‌اراده برای شفای دختر بیمارش دعا می‌کردند. درحالی‌که از زور درد جان‌سوز قلبش نفسش بند آمده بود، رو به یکی از کارکنانِ بخش پذیرش بریده‌بریده گفت:
    - خانم... بیماری... به اسم مهسا جلیل‌وند...
    منشی که از قضا بارها حضور او را در بیمارستان دیده بود و چهره‌اش را به خاطر داشت و کم‌وبیش از علت این‌گونه حالت او در جریان قرار گرفته بود، بلافاصله با آرامش گفت:
    - آروم باشید آقای جلیل‌وند! دخترتون رو همین نیم ساعت پیش بردن بخش اورژانس. آقای دکتر دارن رسیدگی می‌کنن.
    دست لرزانش را از روی کانتر از جنس چوب برداشت و با گام‌هایی بلند خودش را به بخش اورژانسِ واقع در انتهای سالن رساند. چگونه می‌توانست آرام باشد؟ این چندمین بار بود که دخترک دُردانه‌اش روانه بیمارستان می‌شد؟ اگر بلایی که نباید به سرش بیاید؟ اگر بشود آن‌طور که نباید بشود؟ اگر... اگر... اگر... . این اگرها به‌نوعی عزرائیلش بود و با سؤال‌های پر از تردیدشان مرگ را به کام او می‌ریخت. این اگرها روزی او را از پا می‌انداخت.
    به بخش مورد نظر رسید. نگاه مملو از دل‌نگرانی‌اش را به مادرش دوخت که بی‌صدا روی صندلی جلوس کرده و مانند ابر بهار اشک می‌ریخت. سنگینیِ حضور پسرش را حس کرد، ردِ نگاهش را گرفت. کاسه‌ی خونین چشمش را معطوف دو گویِ سیاهی که دیگر از آن ابهت و غرور مردانه خبری نبود، کرد. تا به کنون این‌قدر تیزبینانه جنس نگاه پسرش را کنکاش نکرده بود. فرتوت بودند و بی‌برگ‌وبار... .
    بی‌هوا لب زد:
    - علی جان! مهسا...
    لرزش محسوسی جانش را در بر گرفت و او را به خود آورد. سراسیمه به‌سمت اتاق پیش‌ رفت و درب شیشه‌ای را با قدرت دستش کنار زد و گام‌هایش را روی کف‌پوش سرامیک‌شده کشاند. دید آنچه که نباید رؤیت می‌کرد. صدای منحوسِ انباشته‌شده در گوش‌هایش بی‌شباهت به دمیده‌شدن صور قیامت نبود! اندام شنوایی‌اش از سوت ممتدِ قلبی که حال ضربانی نداشت سوت کشیدند. س‍ـینه‌ی کوچک و ظریفِ دلبندش چه بی‌رحمانه زیر دو پدال دستگاه شوک با شتاب به‌سمت بالاوپایین حرکت می‌کرد. ته دلش خالی شد. پلک‌های لرزانش سنگین گشت و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش لغزید و تا استخوان فکش پیشروی کرد. بدنش به قدری سرد و‌ بی‌‌روح گشته بود که قطره اشکش را چون قطره‌ای از دریای جهنم روی پوستش لمس کرد. شوری‌اش عجیب سلول‌های پوست صورتش را به سوزش انداخته بود. گویا در این ثانیه‌های منحوس، روح او هم میان زمین‌وزمان معلق و منتظر نتیجه‌اش مانده بود. دکتر رستمی وقتی متوجه او شد، اخم‌هایش را شدیداً در هم کشید و به یکی از پرستارانِ خانم با سر اشاره کرد تا جسم خشک‌‌شده و مستأصل او را از این اتاق دور کند؛ اما مگر گوشش بدهکار می‌شد؟ تنها چشمان سست و بی‌حرکتش را به مهسایش دوخته بود و پلک هم نمی‌زد. پرستار که متوجه شد به همین آسودگی هم نمی‌تواند حریف او شود، به دو تن از همکاران مردِ حاضر در اتاق سفارش کرد و بالاخره با هر مشقتی که بود، او را از آن صحنه دلخراش دور کردند.
    به‌محض خروج، بی‌حرف به ستون مجاور اتاق تکیه داد و پلک‌هایش را با درد بست. از خودش بیزار بود. چطور به خود لقب پدر را داده بود؟ تمام هست و نیستش داخل آن اتاقِ بخت‌برگشته درحال جان‌دادن بود و او درحال تماشایش! چگونه توانایی انجام کاری را در این زمینه نداشت؟ چرا از هر راهی که وارد می‌شد به بن‌بست می‌خورد؟ به او هم می‌گویند پدر؟ حاضر بود با دستانش همین حالا س‍ـینه‌اش را بشکافد و قلبش را دودستی تقدیم عزیزش کند تا دیگر او را در این حال و روز نبیند. ای کاش می‌شد! ای کاش!
    - این چه قیافه‌ایه به خودت گرفتی مرد؟ این‌جوری قول دادی خودت رو نبازی؟
    شنیدن لحنِ توبیخگرانه دکتر رستمی باعث شد سراسیمه پلک‌هایش را بگشاید و نگاهش را با تعجب به چهره درهم و کمی خسته‌اش بدوزد. نکند همه‌چیز تمام شد؟ دخترش! آب دهانش را قورت داد و به زور لب زد:
    - مهسا...
    لبخند خسته دکتر، کورسوی امیدش را نورانی کرد.
    - برگشت. خداروشکر ضربان قلبش به حالت نرمال برگشت.
    بی‌محابا سرش را بالا گرفت و در دَم چنان آه پرسوزی از س‍ـینه‌ی فخارش خارج کرد که قلب مادرش و دکتر را به درد وا داشت. دکتر می‌دانست با وجود سفت و سخت بودن فرد مقابلش چه رنج سهمگینی را متحمل می‌شود. دستش را به شانه پهنِ او تکیه زد و گفت:
    - علی جان! اگه قرار باشه هر دفعه به چنین حال و روزی بیفتی شک ندارم یه بلایی سر خودت میاد؛ حتی بدتر از دردی که دخترت داره می‌کشه! ببین حال مادرت رو! می‌خوای به همین منوال زندگیت رو پیش ببری؟
    با ناراحتی رو به دکتر که از قضا یکی از صمیمی‌ترین دوستان دوران دانشگاهش هم بود، لب گشود:
    - چی‌کار کنم سپند؟ قلب کوچیک جگرگوشه‌‌م هر بار با بی‌رحمیِ تموم بی‌قراری می‌کنه و اون رو تا بیمارستان می‌کشونه. هر دفعه با قطع‌شدن اون ضربان لعنتیش، زندگی رو از دخترم می‌گیره. دیگه خسته شدم سپند. تا کِی باید صبر کنم؟
    سپند نفس عمیقی کشید و دستش را برداشت و گفت:
    - بهت حق میدم؛ ولی بازهم توکلت به خدا باشه. قبلاً هم بهت گفته بودم خیلی‌ها شرایط دختر تو رو داشتن و چندین بار قلبشون ایستاده؛ اما حالا با قلب سالم دارن به زندگیشون ادامه میدن.
    با آنکه به‌زبان‌آوردن این حرف سخت بود؛ اما با صدای دورگه از بغض کهنه‌ی گلویش و تُن بم‌شده‌ای لب به سخن گشود:
    - اگه سر موعد براش قلب پیدا نشه... اگه...
    امان از این اگرهای ناتمام! دوستش چه می‌دانست او چه دردی می‌کشد؟ تجربه‌ی اولش نبود. همسرش را هم به همین شکل از دست داد. گویا زندگی دلش نمی‌خواست روی خوش را نشانِ او دهد. هر بار به هر دلیلی کمر به نابودیِ دیواره‌های زندگی‌اش می‌بست و سعی داشت آن‌ را متزلزل سازد؛ اما فقط خدا می‌دانست که تمام تلاشش را می‌کرد تا بنای استوار‌شده زندگی‌ خود را ثابت نگه دارد و حتی لحظه‌ای از یاد خالقش دریغ نکند.
    - این اگرهای مزخرف رو از ذهنت بریز بیرون علی! اگه بخوام رُک باشم، آره. شرایط مهسا روزبه‌روز داره بدتر میشه و به‌خاطر همین هم تو لیست پیوندی‌ها تو اولویت قرار گرفته. با بررسی‌های ای.سی.جی و اکو‌ی کاردیوگرافی و آزمایشگاهی، مِن جمله سنجش‌ تیترهای ویروسی و اختلال عملکردیِ اندام‌های انتهایی و شواهد بدخیم مخفی‌ که نشون میده، همه حاکی از شرایط بحرانیِ قلب مهساست؛ ولی بازهم تو امیدت رو به خدا از دست نده. درضمن مهسا به‌هیچ‌عنوان نباید مرخص بشه. با وجود هوای آلوده شهر هم اصلاً صلاح نیست تو محیط بیرون قرار بگیره. من از آخرین باری که حال دخترت بد شد، بهت گفتم نباید مدرسه بره و صلاح هم نیست ببریش خونه؛ اما به‌خاطر پافشاری‌های مهسا دلت نیومد و بردیش خونه. حداقل با این اتفاق تونستم بهت ثابت کنم با وجود اینکه خیلی مراقبشید؛ اما بازهم نمیشه چنین ریسکی رو پذیرفت. علی، دخترت باید تو بیمارستان بستری بشه. اون‌طوری کار ما هم راحت‌تر میشه و بهتر می‌تونیم به وضعیتش رسیدگی کنیم. مهسا به لطف داروهاست که زیاد درد نمی‌کشه. اون تا زمانی‌که براش یه قلب سالم پیدا بشه، به استراحت و مراقبت شدید نیاز داره.
    فاطمه پیش‌دستی کرد:
    - باشه سپند جان، مشکلی نداریم. مهم سلامتی نوه‌‌مه که ان‌شاءالله به حق خانوم فاطمه‌ی زهرا شفا پیدا می‌کنه و به آغوشمون برمی‌گرده. براش تو حرم آقا امام رضا نذر کردم.‌ به امید خدا نذرم می‌گیره و اداش می‌کنم.
    سپند لبخندی زد و با مزاح پاسخ داد:
    - حتماً همین‌طوره. فقط اگه کمی بتونید این پسرِ کله‌شقه‌تون رو ارشاد کنید، خیلی خوب میشه. بخوام رُک‌ باشم اصلاً از لحاظ رفتاری به شما نرفته.
    به چهره خندان سپند خیره شد و بی‌حرف به مادرش که با عشقی وافر به او خیره گشته‌ بود نگاهی انداخت. فاطمه دستش را دور شانه پهن و پرصلابت فرزندش حلـ*ـقه کرد و با عشق رو به سپند گفت:
    - به پدر خدابیامرزش رفته. انگار یه سیبیه که از وسط به دو نیمه تقسیم شده.
    سپند برای آنکه کمی حال دوستش را از فضایِ متشنجِ رخ‌داده در مقابل چشمانش دور کند، از درِ شوخ‌طبعی وارد گشت و لب گشود:
    - پس خدا آخر و عاقبتمون رو به‌خیر کنه! جسارت نشه خانم جلیل‌وند؛ ولی همسرِ خدابیامرزتون توی یه‌دندگی رَدخور نداشتن.
    هنگامی‌که نگاه تهدیدوار دوستش را دید، لبخندش رنگ گرفت؛ چرا که به هدفش برای منحرف‌کردن ذهن او رسیده بود. هم‌زمان با آمدن پرستاری که دکتر را خطاب داده بود تا به وضعیت اورژانسیِ بیماری بدحال رسیدگی کند، با عذرخواهیِ کوتاهی جمعشان را ترک کرد.
    دستی به صورت خود کشید و نگاهی به مادرش انداخت.
    - تا موقعی که مهسا خوابه من میرم یه سری وسایلی رو که براش لازمه بیارم. اگه چیزی لازمه و من نمی‌دونم بگو تا بیارم.
    - نه پسرم، فقط اون لباس‌خواب صورتی و عروسک خرسش رو حتماً بیار. خیلی دوستشون داره.
    دستی به موهایش کشید و تأکیدوار گفت:
    - حواست بهش باشه مامان!
    فاطمه آرام پلک روی هم گذاشت و با لحن مملو از آرامشی که می‌توانست در پسرش نفوذ کند، دهان گشود:
    - باشه عزیزم. تو نگران نباش. به‌خدا رنگ به رو نداری. لطفاً یه‌کم به فکر خودت باش.
    بی‌حرف سری تکان داد و آنجا را ترک کرد. شاید حق با مادرش بود؛ اما حتی اگر هم اراده می‌کرد، نمی‌توانست. پس از فوت همسرش گویا علیِ جلیل‌‌وند سابق هم پر کشید و فرد دیگری در شکل و شمایل او به جایش آمد. شاید همان صلابت و جدیت خود را حفظ کرده بود؛ ولی به قدری فوت ناگهانیِ همسرش او را از عرشِ خوشبختی به فرش کشانده بود که تنها نقطه‌ضعف زندگی‌اش مادر و دخترش بودند. به قدری که اگر خونی از بینیِ آنان خارج می‌شد، دست‌وپایش می‌لرزیدند. چه کسی می‌توانست تصور کند مردی که با چنگ و دندان و پشتکار قوی‌ خود زندگی‌اش را آن‌طور که می‌خواست ساخت و تا به کنون به موفقیت‌های بزرگی هم رسید و به‌سبب همان‌ها صفات مردی مقتدر و بانفوذ و منظم را از آنِ خویش کرد، اینک چطور بارها از دردکشیدن دُردانه‌اش می‌میرد و زنده می‌شود؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    فصل دوم
    شهریار افشار
    صداهای گنگی که از گوشه و کنار بلند شده بود، گوش‌هایش را آزار می‌داد و باعث می‌شد از دنیای تاریکیِ چشمانش رها و هوشیارتر شود. سرش به قدری سنگینی می‌کرد که گویا وزنه سنگینی روی آن قرار گرفته است. بی‌هوا دست راستش را بلند کرد تا کمی سرِ در مرز انفجارش را ماساژ دهد؛ ولی با دردِ جان‌سوزی که به استخوان‌های دستش هم سرایت کرد، آه از نهادش بلند شد و هم‌زمان با بازکردن هرچند سخت پلک‌هایش، دستش بی‌حرکت روی شیء نرمی افتاد. موج نورهای به یک‌باره هجوم‌آورده به چشمان او از بازتاب مهتابی‌های روی سقف، سبب شد کمی مویرگ‌های چشمانش منقبض شوند و دومرتبه فاصله‌ی پلک‌هایش را کم کند. چندین بار آن‌ها را بازوبسته کرد. هنگامی‌که نگاه بی‌رمقش به سقف کامپوزیت سفیدرنگ و تخت‌های تک‌نفره اطرافش که بیمارها روی آن‌ها خوابیده بودند معطوف گشت، متعجب شد و به‌آرامی جسم سنگین و کوبیده‌‌شده از دردی عجیب که تمام جانش را دربرگرفته بود، بالا کشید و به تاج تخت آهنیِ پشت‌سرش تکیه داد. مبهوت موقعیت اطرافش بود که نگاهش روی دست راستش ثابت ماند. گره ابروان مردانه و پرپشتش کور گشت و دست چپش را روی باند گچی پیچیده‌شده روی همان دست کشاند.
    چرا چیزی به خاطر نمی‌آورد؟ دیگر به مرز کلافگی رسیده بود. این دست گچی‌شده، این سردرد بی‌امان، این جسم رنجور و کوبیده‌شده‌ای که بی‌شک ناشی از ضربات سنگینی بوده، تمام این‌ها نوید خوبی را به او نمی‌‌داد. چقدر سخت بود در موقعیتی قرار داشته باشی و ندانی برای چه آنجا هستی. یکی از پرستارانِ بخش، مشغول رسیدگی به وضعیت بیماری بود که با دیدن او که تازه از خواب بیدار گشته بود و گنگ به او خیره شده بود، به‌سمت تختش گام برداشت و با لبخندی که همیشه بر لبانش بود گفت:
    - خداروشکر بهوش اومدید. درد دارید؟
    بی‌‌حرف به زنِ روپوش سفید بر تن که بی‌شک متعلق به پرستاران و پزشکان بود، خیره شد. آرام لبان خشکیده‌اش را با زبان تر کرد و با صدای تحلیل‌رفته‌ای پرسید:
    - چرا اینجام؟
    پرستار سوزن سرُم را همراه با چسبش از روی قسمتی که به رگ ساعدش فرو کرده بود، کَند و درحالی‌که چسب را روی پنبه قرارگرفته در جای سوزن محکم می‌کرد، گفت:
    - یادتون نمیاد؟ تصادف کردید.
    دو تای ابروهایش یک‌آن بالا رفت. در دل مکرر حرف آخر پرستار را تکرار کرد تا بتواند ذهنش را کمی هوشیار کند و جویای علتش شود که درنهایت سیل عظیم واقعه‌های پیش رو گذاشته و ثبت‌شده در ذهنش شروع به فعال‌سازی کرد و مقابل دیدگانش ترسیم شد. دیگر نه صدایی از دنیای کنونیِ خود می‌شنید و نه نگاهش پیِ فرد یا شیء اطرافش می‌رفت. صداها یکی پس از دیگری در گوش‌هایش پیچیده شد.
    - آروم‌تر برو امیرعلی. میفتی پسرم.
    امیرعلی که با ذوق بالاوپایین می‌پرید و یک جا بند نبود، با لبخند عریضی که بر لب داشت رو به او گفت:
    - بعد از مدت‌ها می‌خوای من رو ببری باغ پرندگان، می‌خوای خوش‌حال نباشم شهریارخان؟
    یک تای ابروانش را بالا داد و نکته‌سنج لب گشود:
    - می‌بینم که دوباره دوره خان‌بازی راه افتاده که حالا شدم شهریارخان! نه؟
    امیرعلی خندید، از ته دل؛ به قدری دل‌چسب و شیرین که ته دل پدرش را به غَنج کشاند و تمام وجودش را مملو از عشقی بی‌پایان کرد، عشقی از جنس پدر و فرزندی؛ نامی که خود با محبتِ پیوندیِ بین خودشان از آنِ خویش کرده بود. پسرش را در آغـ*ـ‍وش گرفت و بلندش کرد و چندین بار دور خودش چرخاند و خنده‌ی پسرکش را بیش از پیش افزون کرد. عجب دایره‌ مملو از عطوفتی را دور خودشان کشیده بود! دایره‌ای که فقط او و پسرش در آن جای گرفته بودند. حتی خودش هم قصد نداشت لبخند را ثانیه‌ای از روی لب‌هایش محو کند. زندگی با آن‌همه دغدغه‌ها و دست‌اندازهای پست و بلندش به او لبخند زده بود. درست زمانی‌که خنده‌های از اعماق وجود امیرعلی را می‌دید و می‌شنید و لمسش می‌کرد، لبخند زندگی را هم احساس می‌کرد. امیرعلی که در آغـ*ـوش پدرش نهایت لـذت را می‌برد و کم مانده بود در اثر حرکتِ چرخشی‌ که پدرش راه انداخته بود پس بیفتد، گفت:
    - بابا بسه. سرم گیج رفت. سر تو گیج نرفت؟
    از حرکت ایستاد و مرد کوچکش را روی زمین نهاد و بینیِ خوش‌فرمش را کمی با انگشت اشاره و شَستش فشرد و چشمکی نثارش کرد.
    - تا تو باشی جلوی پدرت شیرین‌زبونی نکنی و نخندی! حالا هم زود باش سوار شو به ترافیک نخوریم.
    - چَشم. هر چی شهریارخان بگن.
    و با لبخند زیبای بر لبش با سرعت به‌سمت ماشین حرکت کرد و درب شاگرد را گشود و با ذوق‌ و اشتیاق روی صندلی جای گرفت و درب را بست. چقدر انرژی می‌گرفت وقتی پسرش را این‌گونه شاد و سر شوق می‌دید. البته حق هم داشت برای رفتن به یک مکان تفریحیِ ساده این‌طور شاد شود. درجه حجم رسیدگی به کارهای روزمره‌اش از عدد صد هم گذشته بود و زمانی را برای یک گردش پدر و پسری نمی‌گذاشت. حالا پس از مدت‌ها امیرعلی توانست رضایت پدرش را آن هم برای مکانی که در آن موجودات مورد علاقه‌اش سیر می‌کردند، جلب کند. خنده‌کنان زیر لب «پدر صلواتی» نثارش کرد و در صندلیِ راننده جای گرفت. کمی که از خانه دور شدند و به اتوبان رسیدند، امیرعلی گفت:
    - بابا چرا تند نمیری؟
    نگاهی نثار چهره‌ی دل‌نشین پسرش انداخت و به‌نرمی پاسخ داد:
    - خطرناکه پسرم.
    - شما که رانندگیتون خوبه؛ پس خطری هم نداره.
    درحینی‌که حواسش را معطوف راه مقابلش کرده بود، نگاهی دقیق نثارش کرد و لب گشود:
    - ببینم مگه تو همیارپلیس نیستی؟ کدوم همیاری از دستورات قانون سرپیچی می‌کنه؟
    امیرعلی چهره مظلوم‌نمایی به خود گرفت. با آن شلوار کتان مشکی‌رنگ و پیراهن قهوه‌ای و موهای پرپشتی که به دستان پدر، تمیز و مرتب به‌سمت بالا شانه زده شده بودند، از او مردِ کوچک جذابی ساخته بود؛ درست به مانند پدرش، مردی که هر وقت مرد کوچکش را می‌دید، بی‌اراده ذهنش به سال‌ها قبل سوق داده می‌شد؛ به دوران کودکی‌اش! چشمان طوسی‌رنگش را کمی تنگ کرد و لحن بامزه و دل‌نوازش را به گوش پدر رساند:
    - کارتم همراهم نیست؛ پس یعنی فعلاً همیار نیستم. اگه پلیس جریمه‌‌ت کرد، بهش بگو کار من بوده. خوبه حالا؟
    تک‌خنده‌ای کرد. هم‌زمان که از بحث پیش‌آمده بینشان غرق لـذت گشته بود، گفت:
    - بعد زحمت پولش رو هم احیاناً خودت می‌کشی دیگه؟
    - زحمت اونش با باباجونم! ولی بزن به حساب بعداً جبران می‌کنم. من فقط تذکرهای پلیس رو می‌پذیرم.
    از باهوشیِ فرزندش خندید.
    - ای پدر صلواتی! باشه مرد کوچک. از همین حالا یکی طلبم.
    امیرعلی بلافاصله استقبال کرد و گفت:
    - باشه. هرچی باشه قبوله.
    از فرصت استفاده کرد و لبخند ژکوندی تحویل دُردانه باهوشش داد و زیرکانه لب به سخن گشود:
    - این سری که خواستیم فوتبال بازی کنیم تیمت رو عوض کن.
    امیرعلی هاج‌وواج ماند؛ چرا که تنها با همان تیم می‌توانست تیم پدرش را شکست دهد و ولاغیر. حال پدرش از فرصت نهایت بهره را بـرده و در قبال خواسته‌ی او روش هوشمندانه‌ای را برگزیده بود. بالاخره تصمیمش را گرفت و دست کوچکش را پیش برد.
    - قبول.
    با دست چپ فرمان را در کنترل خود گرفت و دست راستش را حصار دست کوچک پسرکش کرد و به‌گرمی آن را فشرد و بی‌قرار بـ*ـوسـه‌ای روی آن کاشت و هم‌زمان پایش را روی پدال گاز فشرد.
    - کمربندت رو بستی؟ حالا هم محکم بشین.
    امیرعلی که بی‌نهایت به وجد آمده و به عقربه درحال پیشرویِ سرعت‌ خیره گشته بود، گفت:
    - آره بابا شهریار. وای چقدر سرعت بالا حال میده! درست مثل بازیِ دزد و پلیس می‌مونه.
    لاینش را عوض کرد و از داخل آینه جلو نگاهی به ماشین‌های پشت‌سرش انداخت.
    - اون‌وقت ما کدومشونیم؟
    - دزد!
    - به‌به! پس پدر و پسری سارق از آب دراومدیم. حالا اینکه چرا دزد شدیم رو فقط خدا می‌دونه!
    صدای خنده‌های مسـ*ـتانه‌ی امیرعلی بلند شد و خنده‌‌ی پدرش را هم برانگیخت. عقربه کیلومترشمار تا مرز ۱۷۰ هم رسیده بود. این عدد برای اتوبانی که آخرین حد مجاز سرعتش ۱۲۰ بود اصلاً جایز نبود؛ بنابراین وقتی شهریار متوجه سرعت فوق‌العاده بالای ماشین گشت، هم‌زمان با عوض‌کردن لاینش به لاین چپی، کمی روی پدال ترمز فشار آورد؛ اما کار نکرد. پدال ترمز زیر پایش شُل گشته و هیچ نیرویی نداشت.
    به‌ناگاه رنگ از رخش پرید. سرعت ماشین بالا بود و اتوبان هم چندین پیچ داشت. هرچند خطرناک نبود؛ اما با وجود سرعت بالای ماشین و کارنکردن سیستم ترمز خطر بزرگی محسوب می‌شد. ضربان قلبش به اوج خود رسیده بود. بی‌وقفه ‌پایش را روی پدال مهار سرعت فشرد؛ لیکن اصلاً وجود پدال را حس نمی‌کرد، گویا پدالی وجود نداشت! فرمان را محکم در دست گرفت و شش دانگ حواسش را به اطراف داد. شاید اگر اطرافش خلوت از ماشین و پر از درخت بود، می‌توانست سرعت ماشین را با وجود آن‌ها کم کند؛ ولی اکنون چطور در چنین جاده‌ای شتاب ماشین را مهار کند؟ باور نداشت! ترمز ماشین تا دیشب که پا به خانه گذاشته بود هم سالم بود.
    - بابا مواظب باش!
    صدای جیغ بلند و وحشت‌زده‌ی امیرعلی رعشه‌ای به بدنش سرایت داد و بلافاصله متوجه فاصله نیم‌متریِ ماشینش با ماشین جلویی‌ که به یک‌باره سد راه آنان گشته بود، شد و به‌ناچار فرمان را به‌سمت راست چرخاند؛ اما چون به پیچ رسیده بود و کنترلی هم نداشت، به‌اجبار ترمزدستی را بالا کشید که ماشین به طرز وحشتناکی دور خود پیچ‌وتاب خورد. آن لحظه تنها دعا می‌کرد ماشینش به ماشین‌های اطراف برخوردی نداشته باشد و برای پسرش اتفاق بدی نیفتد؛ برای همین بدنش را حصار جسم کوچک پسرش کرد که هم‌زمان با برخورد محکم و شدید ماشین با شیئی سفت و سخت و در همان حال بازشدن کیسه‌های هوا، دنیا در مقابل چشمانش تیره‌وتار گشت و دیگر صدای باباگفتن‌های امیرعلی را نشنید.
    رادارهای ذهنش به کار افتاد. فاصله‌ی پلک‌هایش از حد معمول بازتر شد و نگاه مات‌زده‌اش که به نقطه نامعلومی معطوف کرده بود، رنگی از دلهره گرفت و سراسیمه از روی تخت بلند شد. بی‌آنکه توجهی به پاهای بـرهـنه‌اش داشته باشد، بی‌محابا نام پسرش را خواند و تک به تک تخت‌های قرارگرفته در بخش اورژانس را از نظر گذراند. پسرش نبود و همین عامل، بیش از پیش بر میزان اضطراب به یک‌باره انباشته‌شده بر دلش می‌افزود. قلبش بی‌قراری می‌کرد و او را پریشان‌تر. بارها سرگردان دور خود چرخید و پسرکش را خطاب داد؛ ولی خبری از او نبود. عده‌ای از بیماران و همراهانشان با تعجب و عده‌ای با تأسف به او خیره بودند. بی‌امان «امیرعلی» خطاب‌کردن‌های او، صدای توبیخگرانه عده‌ای از پرستاران را برانگیخت؛ لیکن او تنها به دنبال نیمه‌ی وجودش می‌گشت و تا از نزدیک جویای سلامتی‌اش نمی‌شد، لحظه‌ای هم آتش شعله‌ور‌شده ناشی از ترسش خاکستر نمی‌گشت.
    - آقای محترم چه خبرتونه؟ اینجا بیمارستانه‌‌ها!
    مردمک چشمانش به‌وضوح درحال ارتعاش بود. با یک گام بلند خود را به مرد پرستارِ سرزنش‌گر رساند و با حالی نزار گفت:
    - پسرم... پسرم آقا! امیرعلی کجاست؟
    مرد وقتی رنگ به رخساره نداشته‌ی او را نظاره کرد، اخم‌هایش را کمی از هم باز کرد و با لحن آرامی گفت:
    - آروم باشید! لطفاً واضح‌تر توضیح بدید تا بتونم کمکتون کنم. پسرتون رو گم کردید؟
    مستأصل دستی به صورتش کشید و با لحن تحلیل‌رفته‌ای لب گشود:
    - تصادف کردم. پسرم کنارم تو ماشین بود. از وقتی که بهوش اومدم ندیدمش.
    مرد که متوجه بال‌بال‌زدن‌های او شده و از قضا خبری هم از پسر او نداشت، بااین‌حال آرام پلک روی هم گذارد و انگشتان دستش را روی بازوی عضلانیِ او حلـ*ـقه کرد و درحینی‌که او را به‌سمت تختش هدایت می‌کرد، گفت:
    - اول کفش‌هاتون رو بپوشید، بعد می‌برمتون بخش پذیرش و از مسئولش سؤال می‌کنیم. لطفاً کمی صبور باشید و بد به دلتون راه ندید.
    به‌ظاهر رنگ آرامش را به نگاهش سرایت داد؛ اما در دل چون کوره آتش در تب‌وتابِ یافتن حالی از امیرعلی‌اش می‌سوخت. دلش گواه بدی می‌داد. صدای خنده‌های م‍ـ*‍ستانه‌‌ی او هنوز هم خوش‌ترین طنینِ در گوش‌هایش بود. به علت ضعف افتاده بر معده‌ به سرگیجه دچار شد و به‌ناچار برای طی‌کردن مسیر از بازوی مرد پرستار استفاده کرد تا مبادا نقش بر زمین شود و بی‌خبر از فرزندش بماند.
    به‌سمت پذیرش رفتند. مسئولِ بخش خانمی جوان درحال تایپ‌کردن مطالبی به وسیله کیبورد مقابلش بود و نگاهش را از صفحه مانیتور تغییر نمی‌داد. با حضور آنان وقتی نگاهش پیِ همکار بخش گرفته شد، لبخندی زد و پیش‌دستی کرد:
    - خسته نباشید آقای حسینی. امری داشتید؟
    مرد پرستار یا به قول زن مسئول «آقای حسینی» لبخند نیم‌بندی را قالب لبانش کرد و پاسخ داد:
    - ممنون خانوم حیدری. راستش این بنده خدا مثل اینکه تصادف کرده و به‌تازگی آوردنش اینجا. می‌خواد بدونه پسرش رو کدوم بخش بردن؟
    خانم حیدری مسیر نگاهش را کج کرد و به مرد خوش‌چهره و کمی رنگ‌باخته‌ی صورتش خیره شد. با مکث گفت:
    - اسم پسرتون رو لطف کنید.
    کلافه شده بود. بی‌قرار لب زد:
    - امیرعلی افشار.
    زن سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و دومرتبه به صفحه‌ی مانیتورش خیره شد و مشغول پیداکردن این نام در لیست بیماران اخیر گشت. به دقیقه‌ای نکشید که گفت:
    - گویا پنج ساعت پیش آوردنتون بیمارستان. درحال حاضر پسرتون رو به اتاق عمل بردن.
    هاله‌ای از مهِ تاریک بی‌رحمانه مانند دودی در چشمانش فرورفت و رمق را از پاهای او گرفت. بی‌هوا دست سالمش را به ستون مجاور تکیه زد و پلک‌هایش را چندین بار بازوبسته کرد. تابه‌حال خود را این‌گونه ضعیف و رنجور ندیده بود. صدای نگرانِ آقای حسینی در گوش‌هایش پیچیده شد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    - آقا! حالتون خوبه؟
    به‌سختی نیرویی به زبانش داد تا بتواند سؤال کوبیده‌شده در ذهنش را از زن بپرسد:
    - حالش... حالش چطوره؟
    - نمی‌دونم آقای افشار! هنوز از اتاق عمل خارجش نکردن. فقط این رو می‌دونم به‌محض اینکه آوردنتون اینجا بردنش اتاق عمل.
    آن‌قدر وضعیت جسمیِ پسرش وخیم و اورژانسی بوده که او را مستقیم به اتاق عمل انتقال دادند؟ پس چرا او سُرومُروگنده اینجا ایستاده؟ چرا عمیق‌ترین جراحتش همان دست استخوان‌شکسته‌اش است و اینک روی پاهای خودش ایستاده؟ جسم نحیف و کوچک دلبندش هم‌اکنون زیر تیغ جراحی است و او اینجا چه می‌کند؟!
    همان بغض نفس‌گیر و کهنه با یک تلنگر و به‌راحتی سر باز کرد و مانند پوششی زمُخت، تمام نواحیِ گلویش را در بر گرفت و راه تنفس را برایش تنگ و تنگ‌تر کرد. این بغض نوید خوشایندی را به او القا نمی‌کرد؛ یادآور تجربه‌ای تلخ و گزنده بود و اکنون با اتفاقی که رخ داد، با حضورش در این مکان، لرزه‌ای به سلول‌هایش کشاند و دیواره‌های آرامشش را متزلزل ساخت. بزاق دهانش را با مشقت هدایت کرد و با صدای رو به تحلیلی نجواکنان گفت:
    - اتاق عمل کجاست؟
    زن همچنان سفیهانه تمام حرکات او را زیر نظر داشت و در همان حال پاسخ داد:
    - طبقه بالا، انتهای راهرو.
    بی‌حرف با گام‌هایی نامتوازن و جسمی که زیر خروارها تجربه‌‌ی تلخ پیش رو گذاشته درحال دفن‌شدن بود و هیبت مردانه‌اش را زیر سؤال می‌برد، از پله‌ها بالا رفت و خودش را به پشتِ درب‌های شیشه‌ای رساند. دلِ خوشی از این درب‌های شیشه‌ای نداشت. از برچسب قرمزرنگ و واژه‌ای که سخاوتمندانه روی آن حَک شده بود، به‌شدت بیزاری می‌جویید. سال‌ها پیش عزیزش را داخل یکی از همین اتاق‌ها از دست داد. دلش نمی‌خواست لحظه‌ای به افکار منفیِ در ذهنش رخصت جولان دهد؛ اما دست خودش نبود، اختیار از کف داده و دلش گواه بدی می‌داد. مانند شیری گشته بود که با وجود شاه‌بودن، شاهی‌کردن و‌ سلطان قلمرو‌ حریم خود بودن، تمام تلاشش را می‌کرد تا مبادا خانواده‌اش از حصار مستحکم زندگی‌شان حذف شوند؛ اما حالا زندگی با او چه کرده بود؟ تنها دارایی و هست‌ونیستش در این دنیا همین یک فرزند بود و مشخص نبود که چه سرنوشتی انتظار پسرکش را می‌کشید.
    رمق ایستادن نداشت. وقتی امیرعلی‌اش در آن فضای خوفناک درحال دست‌وپنجه نرم‌کردن با مرگ بود، توان و نیروی جسمانی به چه دردش می‌خورد؟ وجود او به وجود پسرش بند شده و مسلماً با رخ‌دادن این حادثه ناگوار به‌راحتی سُست و عاجز می‌شد. مگر غیر از این حالت هم ممکن بود؟
    روی صندلی فلزی و بی‌روحِ قرارگرفته در گوشه‌‌ی سالن انتظار نشست و سرش را کمی به پایین خم کرد و دست سالمش را روی صورتش گذاشت. قلبش به قدری با قساوت تمام به دیواره سـینه فخارش کوبیده می‌شد که بی‌اختیار از دل و جان زمزمه کرد:
    - اَلا بِذکرِ اللهِ تَطمَئِنِ القُلوب.
    خدایش را فراخواند و از او تمنا کرد تا فقط قدری، قدری آرامش را تزریق جسم و روانش کند و او را از سیل افکار مالیخولیاییِ ذهنش نجات دهد. عذابی سخت در قالب وجدان، تمام وجودش را احاطه کرده بود و مدام خود را لعنت می‌فرستاد؛ چرا که اگر‌ سرعتش را تا حد سرسام‌آوری نمی‌افزود، می‌توانست کنترل خودرو‌ را در دست بگیرد و جان نفسِ زندگیش را به بازی نگیرد. البته هرچه پازل‌های ذهنش را کنار هم منظم می‌کرد، متوجه می‌شد اگر با وجود آن سرعت بالا بازهم پایش را روی ترمز گذاشته بود، احتمال به‌موقع مهارکردن اتومبیل زیاد بود. گویا سیم ترمز بریده شده بود؛ چون هر چقدر پایش را روی پدال ترمز فشرد، هیچ نیروی بازدارنده‌ای را از جانب آن دریافت نکرد. چطور به یک‌باره ماشین دچار نقص فنی گشت؟ خودش را می‌شناخت، مردی نبود که از زیرِ بار مسئولیت شانه خالی کند و یا کار ناتمامی را به تعویق اندازد؛ آن هم مرد منظم و حساسی چون شهریار افشار که به‌شدت پایبند پیاده‌کردن اصول نظم و قاعده در زندگی بود. بی‌شک اگر متوجه چنین نقص بزرگی می‌شد، در اسرع وقت آن را به دستان تعمیرکار واگذار می‌کرد.
    - این رو حتماً میل کنید، برای جلوگیری از افت فشار خوبه.
    نگاه به آشوب نشسته‌اش را بالا کشاند و به همان مرد پرستار معطوف شد. مرد وقتی حالت مستأصلِ او را جویا شد، لیوان آب‌پرتقال دستش را کمی بالا برد و با چشم به آن اشاره کرد.
    - ممنون آقا، میل ندارم.
    آقای حسینی کنارش نشست و با آرامشِ در کلامش که حتم به یقین شغلش ایجاب می‌کرد تا بیماران و همراهانشان را به آسودگیِ خاطر دعوت کند، گفت:
    - اگه می‌خواید تا اومدن دکتر از اتاق عمل سرِپا بمونید و قوت داشته باشید، باید این آب‌میوه رو میل کنید. با نخوردن اتفاق خاصی نمیفته، فقط به خودتون زیان می‌رسونید.
    با آنکه میلش نمی‌کشید؛ اما به‌ناچار لیوان را میان دستانش گرفت و جرعه‌ای از طعم شیرین و خنکش را نوشید و گوارای تنِ ملتهبش کرد. نیمی از محتویاتش را دست‌نخورده رها کرد و لیوان را به‌سمت آقای حسینی گرفت.
    - ممنون. بیش از این نمی‌تونم. شما به کارتون برسید، نمی‌خوام از کارتون عقب بمونید.
    مردِ جوان که از دید شهریار از حیطه سن به مردان سی‌ساله می‌آمد، لبخندی زد و با همان لحن ملایم و مملو از آرامشش متواضعانه گفت:
    - اختیار دارید. وظیفه‌ست آقای افشار. ان‌شاءالله پسرتون هم صحیح و سالم از این اتاق بیرون میاد و شما هم از دل‌واپسی درمیاید. پس من میرم، فقط باید مطمئن بشم این آب‌میوه رو تا تَه میل می‌کنید؛ این‌جوری با خیال راحت به کارم می‌رسم. از رنگ پریده چهره‌‌تون کاملاً مشهوده فشارتون افتاده. توقع نداشته باشید با وجود شرایطی که دارید، به‌راحتی بذارم و‌ برم.
    - واقعاً میل ندارم؛ ولی اگه احساس کردم بهش نیاز دارم حتماً استفاده می‌کنم.
    آقای حسینی برخاست و دست راستش را در جیب روپوش سفیدرنگش فرو برد و با رویی گشاده و لحن نرم و مهربانی لب گشود:
    - هر طور راحتید. پس فعلاً با اجازه‌تون. دوباره بهتون سَر می‌زنم.
    شهریار سری جنباند و آن دو گویِ بی‌قرار و خسته‌اش را وصلِ درب اتاق سمت چپش کرد. بی‌وقفه در ذهنش تکرار می‌شد «چرا خبری نمیشه و کسی از این درِ لعنتی خارج نمیشه تا انتظارم رو به پایان برسونه؟»
    مگر نمی‌دانستند درست پشت همین درِب شیشه‌ای داخل همین سالن انتظار، پدری دل‌خسته و زخم‌دیده با دلی نگران و قلبی که مالامال از فراق دلبندش درحال بهانه‌گیری بود، روی جسم بی‌جان و یخ‌زده‌ای جلوس کرده و مشتاق خبری امیدوارکننده و مسرت‌بخش از جانب آنان است؟ مردی که حتی در قبال به‌یدک‌کشیدن صفت «پدر» همسرش را از دست داد و درعوض فرشته کوچک زندگی‌ِ‌شان را به آغـ*ـوش گرفت و اینک آن فرشته‌ی زمینی بین زمین و زمان مانده‌ بود.
    با حس بازشدن درب، سراسیمه حصار دستش را از روی صورت خود آزاد کرد و وقتی نگاهش روی مردِ میان‌سال با فرم سبزی که به تن داشت ثابت شد، بی‌قرار ایستاد و با دو گام بلند و مرتعش خود را به او رساند. درحالی‌که از شدت نگرانی به نفس‌نفس افتاده بود و مانند ماهیِ از آب بیرون‌آمده درحال بال‌بال‌زدن برای تمنای لحظه‌ای آسوده نفس‌کشیدن، آن هم با پاسخی امیدوارکننده از جانب دکتر بود، گفت:
    - چی شد دکتر؟ حال پسرم خوبه؟
    نگاه خسته‌ی دکتر یک دور سرتاپای مرد بلندقامت و خوش‌چهره را از نظر گذراند و زمانی که متوجه حال آشفته او گشت، با تردید لب به سخن گشود:
    - شما پدر این بچه هستید؟
    شهریار عاصی گشت و بی‌قرارتر از قبل سؤالش را تکرار کرد:
    - بله دکتر. خواهش می‌کنم حرف بزنید! جون به لب شدم. پسرم خوبه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    دکتر لبخند خسته‌ای بر چهره‌‌ی او پاشاند و حینی که دست خود را به پیشانی می‌کشید، پاسخ داد:
    - عمل خیلی دشواری بود. جراحات عمیقی به ناحیه شکم و پیشونیِ پسرتون وارد شده و ما مجبور شدیم زودتر از موعد و قبل از تکمیل پرونده‌‌ش داخل اتاق عمل ببریمش. شکر خدا موفقیت‌آمیز بود؛ اما علائم حیاتیِ پسرتون خیلی پایینه. متأسفانه ضربه‌‌ی خطرناکی به استخوان جمجمه‌‌ش وارد شده و باید تحت مراقبت شدید قرار بگیره.
    با وجودِ جویاشدن از زنده بیرون‌آمدن امیرعلی از آن اتاق و به دنبال آن آسودگیِ خاطرش بازهم حرف‌های آخر دکتر را هیچ‌رقمه نمی‌توانست هضم کند و همین حالت ناباورانه‌اش در قالب پرده‌ای از اشک، دیدش را تار کرد. خدا می‌دانست آن لحظه چقدر خود را به باد لعنت گرفت و از جراحات وارد بر بدن ضعیف و کم‌جان پسرش جگرش سوخت.
    - خوب میشه؟
    و در دل به لحن آمیخته به تردیدش بدوبیراه گفت. این چه حرفی بود که او به زبان آورد؟ باید خوب شود! نقطه مقابلی هم ندارد و نباید غیر از آن باشد!
    دکتر با آنکه شاهد بارها ایستادن ضربان قلب پسرک گشته بود؛ اما وقتی چهره سخت و نگاه رنجور شهریار را بینا شد، از بازگوکردن چنین موضوعی ممانعت کرد و لبخندی بر لب نشاند. بازوی چپش را گرفت و به همین صورت او را وادار به نشستن کرد و خود هم کنارش جای گرفت.
    - نگران نباشید آقا! توکلتون به خدا باشه. مثل اینکه شما هم به علت تصادفتون حال چندان مساعدی ندارید، بهتره استراحت کنید.
    به‌سختی مقابل ریزش اشک‌هایش را گرفت. برای مرد سرسختی مانند او خیلی عذاب‌آور بود شخصی اشک‌هایش را ببیند؛ به همین سبب انگشت شست و اشاره‌اش را پشت پلک‌ها کشاند و با صدای بم گشته و کمی مرتعش، اما همچنان گیرایی گفت:
    - خودتون رو بذارید جای من. اگه یک‌‌آن از خواب عمیقی بیدار بشید و تا به خودتون بیاید بینید که سر از بیمارستان در آوردید؛ بعدش هم متوجه تصادف‌کردنتون بشید و خبری هم از پسرتون نباشه، چه حالی بهتون دست میده؟ حالا هم که...
    دکتر به‌نرمی دستش را روی شانه پهن و مردانه شهریار تکیه زد و در جوابش گفت:
    - بهتون حق میدم. الان پسرتون توی بخش مراقبت‌های ویژه‌ست. تا ظرف ۴۸ ساعت یا نهایت چند روز وضعیتش رو کنترل می‌کنیم و مرتب علائم هوشیاری و ضربان قلب و سایر علائم ملزم رو چِک می‌کنیم. اگه تا اون موقع وضعیت مساعد و رو به بهبودی پیدا کرد، با یاری خدا پسرتون هم بهوش میاد و به زندگیِ نرمالش برمی‌گرده. بهتون قول میدم.
    - می‌تونم ببینمش؟
    دکتر ایستاد و متقابلاً او هم برخاست.
    - کمی صبور باشید. فعلاً به‌خاطر وضعیت بیمار امکان ملاقاتش نیست.
    رگه‌های خاکستریِ چشمانش رنگی از التماس را به خود گرفت.
    - حداقل از پشت شیشه. لطفاً این رو دیگه از من دریغ نکنید!
    دکتر چه می‌دانست که در پشت آن نگاه ملتمسانه چه چیزی پنهان بود؟ به که گوید به قدری وجودش به وجود امیرعلی‌ گره خورده که حتی با هر لحظه دیدن او می‌توانست دَم را به ریه بکشاند و بازدمش را به هوای هوایش بیرون فرستد! از دیدگاه منطقش زندگی‌کردن آن هم بدون امیرعلی یعنی حماقت محض، یعنی زندگیِ نباتی، بی‌هیچ امید و باور و انگیزه‌ای. یک نگاه امیرعلی بس بود تا بتواند از تمام آن‌ها فاصله بگیرد و حتی به آن فکر هم نکند. چقدر دلش برای لبخند‌ها و خندیدن‌های او پَر کشیده بود! یک خنده‌ی از ته دل پسرش می‌ارزید به بارها جانش را فداکردن و این مرد میان‌سال چه می‌دانست دلیل این‌همه وابستگی‌ و جنون را؟ آری او مجنون بود، مجنونِ دلبند کوچکش، منتها با نوعی پدرانه! دکتر یارای گذرکردن از این نگاه را نداشت؛ بنابراین به‌ناچار سری تکان داد.
    - باشه! ولی شرط دارم. اگه چند ساعتی رو استراحت نکنید و حالتون مساعد نشه، نمی‌تونم چنین اجازه‌ای رو بهتون بدم. لطفاً درک کنید که تنها به‌خاطر خودتون میگم. به این فکر کنید که وقتی چشم‌های پسرتون باز شدن و شما رو دید، همون مرد همیشه محکم و مقتدری رو ببینه که به‌عنوان پدر اون رو می‌شناخت.
    دلش می‌خواست آن لحظه فریادِ گوش‌خراشش را به کلِ اهالیِ بیمارستان بلند کند و بگوید «دِ مشکل من هم همینه. من با دیدن امیرعلیم رنگ استراحت رو به خودم می‌بینم. با دیدن اون نگاه‌های زیبا و طوسیِ چشم‌هاش موجی از آسایش و فراخ می‌گیرم. آرامش و آسودگیِ خاطرم حالا تو بخشِ مراقبت‌های ویژه خوابیده. چطور بدون حضور اون در کنارم دل و قلب لامُروتم رو به آرامش دعوت کنم؟»
    با اکراه سرش را جنباند و دومرتبه جسمش را روی آن شی فلزی‌ رها کرد. دکتر به خیال آنکه این بار تیر کلامش به هدف خورده، سری چرخاند و لب به دهان گشود:
    - من میرم. کمی استراحت کنید و وقتی که بهبود پیدا کردید، حتماً فرم‌های لازم رو از مسئول بخش بگیرید تا مشکلی پیش نیاد. از اقوام، همسر و یا پدرومادرتون رو در جریان بذارید تا توی این لحظات تنها نباشید.
    و با گفتن «با اجازه» سالن را ترک کرد، بدون اینکه بداند چه نمکی روی زخمِ کهنه‌شده دلش پاشاند. شاید اگر می‌دانست به‌غیراز خالق و امیرعلی‌اش شخص سومی برایش نمانده، بی‌شک برایش شرط‌وشروط ردیف نمی‌کرد و خودش شهریار را نزد پسرکش روانه می‌کرد. به قدری در گیرودار اتفاق رخ‌داده غرق بود که زمان و روزش را به باد فراموشی سپرده و حتی فکرش هم نزد کارکنان شرکتش، همان جایی که با صبر و تلاشی بی‌وقفه‌ آن را نوپا کرد، نمی‌رفت. حتماً نبودِ او تابه‌حال بین کارکنان شرکت شلوغی به پا کرده و سیل پرونده‌های اخیر تلنبار‌شده روی میزش انتظار امضا و مُهر او را می‌کشند. صدای بم و جدی‌ِ مردانه‌ای رشته افکارش را قطع کرد.
    - جناب شهریار افشار؟
    سرش را بالا گرفت و خیره مرد جوان با آن یونیفرمِ مخصوص به نیروی انتظامی گشت.
    - خودم هستم.
    مردِ جوان که از نشان‌های روی سرشانه‌ها و رنگ لباس‌هایش نمایان بود که امتیاز سرگرد اداره‌ی آگاهی را از آنِ خود کرده، کلاهش را از روی سر برداشت و با لحن صلابت‌گونه‌ای لب به سخن گشود:
    - شما امروز ساعت ۱۰:۳۰ صبح توی اتوبانِ [...] تصادف کرده بودید، درسته؟
    ایستاد و لحن به اندوه نشسته‌اش را به زبان آورد:
    - ظاهراً همین‌طوره.
    و نگاهِ بی‌روحش معطوف دست گچ‌گرفته‌اش شد. با وجود درد شدیدی که هنوز هم تا مغز استخوان‌های دستش را می‌سوزاند، به‌سختی توانست خم به ابرو نیاورد و کَکَش هم نگزد. خود را مستحق این درد به‌ظاهر خفیف هم نمی‌دانست. تمام حسرتش آن بود که چرا به‌جای قهرمانش او در آن اتاق مخوف نخفته؟ پسرش سزاوار آن خفتن نبود، بود؟ با صدای محکم مرد حواسش پیِ حرف‌های او رفت.
    - به بدنه‌های کناری و سپرِ ماشینتون صدمات زیادی وارد شده و قسمت‌های فنیِ اتومبیل هم دچار نقص شده. بوکسلش کردیم و فرستادیم اداره تا نیروهای بخش پیگیر علت اصلیِ حادثه بشن و بخش‌های سیستماتیک ماشین رو کنترل کنن. تنها مورد مشکوکی که همکارانمون جویاش شدن بریده‌شدن سیم ترمز بود که ملزم دونستم در جریانتون بذارم. چون صفحه‌ی موبایلتون شکسته و خاموش شده بود، نتونستیم شماره‌ی دیگه‌ای پیدا کنیم و تا زمان بهوش‌اومدن شما از نزدیکانتون کمک بگیریم. به‌اجبار منتظر موندیم و حالا که حالتون مساعد شده، خدمتتون رسیدیم.
    سرگشته و حیران از حرف‌های سرگرد بود. تا آنجایی‌ که به یاد داشت، ماشینش دچار هیچ نقص فنی‌ نشده بود و مسلماً اگر هم دچار مشکل می‌شد، بی‌درنگ به دستِ تعمیرکار آن را اصلاح می‌کرد. به یاد نداشت چنین بی‌احتیاطی و سهل‌انگاری را مرتکب شده باشد.
    - شما در اطلاع نقص به این بزرگی در اتومبیلتون نبودید؟
    نبود، حتی روحش هم خبر نداشت و حتی به خاطر دارد که عامل اصلی تصادفش عمل‌نکردن سیستم حساس و مهمی چون ترمز بوده. آن صحنه کارنکردن پدال ترمز زیر پایش، یک‌دم جان گرفت و افکار او را بیش از پیش به محصوری سوق داد. از اقبال بدش با وجود آن سرعت سرسام‌آور به پیچ خطرناک و تند اتوبان رسید و نتوانست ماشین را به‌موقع مهار کند. متحیر و سرگردان جواب داد:
    - ترمزم کار نمی‌کرد. ماشین هیچ ایرادی نداشت.
    سرگرد که از قبل پیش‌بینیِ به‌عمد بریده‌شدن سیم ترمز را کرده بود، متفکرانه گفت:
    - پس ممکنه فردی عمداً از روی خصومت و یا کینه‌ای قدیمی دست به چنین کاری زده باشه؟
    مات و بی‌حرف به چهره‌ی جدی سرگرد خیره شد. فکرش مدام حول‌وحوش این سؤال می‌رفت. یقیناً اطرافش را دشمنان احاطه کرده بودند. در شرکتش با جمع زیادی از کارکنان و مسئولان و رقیبان خود سروکله می‌زد و مسلماً بین آن‌ها افرادی هم بودند که شاید روی دیدنِ او را نداشتند. این خصلت انسان‌ها بود. هر فردی در زندگیِ خود با این‌گونه افراد برخورد داشت. با این‌همه بازهم باور نداشت فردی به قول سرگرد از روی خصومت به خود حقِ این عمل وقیحانه را بدهد. به ذهن نداشت در حق فردی بی‌عدالتی کند و او را تا رساندن به چنین جسارتی تحـریـ*ک کرده باشد و از طرفی نمی‌شد به هر کس و ناکسی بدبین باشد.
    - اگه موضوعی هست که به این قضیه می‌تونه دخل داشته باشه حتماً به عرض برسونید آقای افشار.
    کلافه انگشتانش را لابه‌لای موهای مشکی‌رنگش فرو برد و با یک حرکت آن‌ها را به‌سمت عقب سوق داد. به ذهنش فشار آورد. افکارش را به اتفاقات اخیر و قابل توجه شرکتش دقیق کرد. هر روز با صدها شخص مختلف از مسئولانِ بخش و کارکنان گوناگون و نگهبانان گرفته تا وکلا و مدیران و رؤسای شرکت‌های مختلف سروکار داشت و در ارتباطشان هم تاکنون به مشکلی بر نخورده بود؛ فقط دو هفته پیش حصارکی، یکی از کارکنان شرکت را به‌علت نظارت‌نکردن بیجا از لیست بار داروهای فرستاده‌شده... نه! امکان نداشت. به‌راحتی نمی‌شد چنین قضاوتی کرد. حصارکی خطای بزرگی مرتکب شد و این را بقیه کارکنان هم می‌دانستند و باید اخراج می‌شد؛ اما بازهم فکرش را درگیر خود کرده بود. آن روز برخورد تند و سرسختانه‌ای با او داشت و رسماً از شرکت بیرونش کرد؛ هرچند حصارکی مدام طفره می‌رفت و دَم از بی‌تقصیری‌اش می‌زد و او تنها آب پاکی را روی دستش ریخته بود. با وجودی که می‌توانست ماجرا را به گوش سرگرد برساند، بااین‌حال گفت:
    - فکر نمی‌کنم. به خاطر ندارم با کسی خصومت دیرینه‌ای داشته باشم.
    سرگرد سرش را حرکت داد و گفت:
    - حتماً پیگیری می‌کنیم. به‌هرحال اگه به شخصی مظنون هستید می‌تونید شکایت تنظیم کنید.
    - ممنون!
    کلاهش را روی سر گذاشت و درحالی‌که به سرباز ندای رفتن را می‌داد، رو به شهریار حیران‌گشته گفت:
    - امیدوارم حال شما و فرزندتون به‌زودی بهبود پیدا کنه. اگه اتفاقی رخ داد و لازم بود در جریان باشیم، حتماً بگید.
    همراه با جنباندن سرش پلک‌هایش را روی هم گذاشت و پس از رفتن آن‌ها روی صندلی نشست و متفکرانه دستش را پشت لب‌هایش قرار داد. بی‌وقفه آن روز در ذهنش نقش می‌بست و حس عجیبی توأم با تردید به جانش رخنه می‌داد.
    دل‌کندن از امیرعلی‌اش سخت بود؛ اما بازهم نمی‌شد دست روی دست بگذارد. مطلع‌شدن از دلیل اصلی وقوع این حادثه را حق خود می‌دانست؛ گرچه بازهم کوتاهی را از آنِ خود می‌دید. ظاهراً موبایلش نابود گشته و تابه‌حال دوستانش با او تماس گرفته‌ بودند. باید دست‌به‌کار می‌شد؛ ولی پیش از آن بهتر بود مسعود را در جریان اتفاقات سپری‌‌شده بگذارد تا با خیالی آسوده به کارش برسد. بلند شد و راهِ پذیرش را در پیش گرفت. باید دوستانش را در جریان می‌گذاشت، حتماً تابه‌حال در تب‌وتاب یافتن نشانی از او بودند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    فصل سوم
    علی جلیل‌وند
    دستگیره را پایین کشید و فشاری به در وارد کرد تا بسته شود. گام‌هایش را مقتدرانه پیش‌تر هدایت کرد و روی یکی از مبل‌های چرم سرمه‌ای‌رنگ اتاق، مقابل دکتر رستمی جای گرفت. آرنجش را تکیه بر دسته آن شی نرم و راحت کرد و دهان گشود:
    - گفته بودی می‌خوای باهام حرف بزنی.
    سپند همراه با صندلی‌ِ چرخ‌داری که روی آن جلوس کرده بود، خودش را به جلو جابه‌جا کرد و دست راستش را به میز شیشه‌ای مقابل خود گرفت و با تکیه بر آن گفت:
    - درسته! راجع‌ به وضعیت دخترته. متأسفانه...
    - نگو سپند! اگه قراره همون حرف‌های تکراری رو به خوردم بدی، تمایلی به شنیدنشون ندارم.
    و هراسان و بی‌قرار با انگشتانش به جان رگ‌های منقبض‌شده عضلات پشت گردنش افتاد و پوفی کشید. دیگر طاقت شنیدن حرف‌های مأیوسانه را نداشت، همان حرف‌های منحوسی که به مانند پُتکی بر سرش کوبیده می‌شد و سخاوتمندانه رگ‌وریشه صفت پدرانه‌ای را که از آنِ خود کرده بود از بیخ می‌سوزاند. گویا قصد داشت هر بار با هر بهانه و از جانب هر بنی‌بشری از این کره خاکی نیستش کند. سپند با چهره عبوس گشته‌ای لب‌هایش را با زبان تَر کرد و با تُن آرامی گفت:
    - علی بهت حق میدم؛ ولی تنها کسی که باید حین در جریان قرارگرفتن ثانیه‌به‌ثانیه وضعیت فرزندش خونسردیِ خودش رو حفظ کنه تویی.
    اخم‌هایش را جمع کرد و شِکوه‌کنان گفت:
    - چرا باید خونسرد باشم؟ به نظرت وقتی بارها توقف اون ضربان‌های لعنتی رو که مثل ناقوس مرگ من رو به ریاضت ابدی می‌کشونن می‌شنوم، تواناییِ حفظ‌کردن کنترلم کار معقولی به حساب میاد؟ اگه قراره چنین کاری کنم؛ پس بهتره خودم رو صفت مقدس پدر محروم کنم و زیر سؤال نبرمش. درکم نمی‌کنی سپند! پدر نیستی بفهمی من تو دلم چی می‌گذره و چی میگم؟
    سپند آهی کشید و حالت شرمساری به خود گرفت.
    - حق با توئه! من تنها وظیفه دونستم تمام اطلاعات لازم رو بهت برسونم و راهنماییت کنم. ببین، باید هرچه سریع‌تر برای مهسا یه قلب مناسب پیدا کنیم. طبق بررسی‌های ای.سی.جی و رادیوگرافی از قفسه س‍ـینه، ما این نمونه‌ها رو طی چند روز اخیر دریافت کردیم، با نمونه عکس‌برداریِ امروز هم بررسی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که وضعیت جسمیِ مهسا داره به‌‌خاطر این عارضه رو به بدخیم‌شدن میره و تحت‌الشعاع قرار می‌گیره و چندان خوشایند نیست و باید تحت مراقبت‌های شدید قرار بگیره؛ چون سن کمی داره و از طرفی مصرف این داروهای بالاجبار بعدها صدمات جدی رو می‌تونه به دنبال داشته باشه و ما به‌هیچ‌عنوان این رو نمی‌خوایم. اگه دارم این حرف‌ها رو بهت میگم، فقط می‌خوام بدونی وضعیت دختر کوچولوت در اون حدی نیست که بخوای مرخصش کنی. نوع تغذیه، شیوه مصرف دارو و کنترل رفتار و هیجانات فعلاً تا زمان پیوند برای مهسا لازمه. بااین‌حساب کامل متوجه منظورم شدی. شما باید تو این موقعیت بهش روحیه بدید و نذارید از جریانات درد قلبش متوجه چیزی بشه و به دنبالش ناخودآگاه به ترس بیفته؛ چون اصلاً براش خوب نیست. تا می‌تونید با رویی گشاده و حالتی کاملاً متفاوت و روتین ازش استقبال کنید و جوری قانعش کنید که فعلاً قید بازی‌کردن و درس و مدرسه‌‌ش رو بزنه و مدتی رو اینجا بگذرونه؛ به‌هرحال بچه‌‌ست و به نوبه‌ای بهانه‌های کودکیش رو هم داره. متوجه که هستی؟
    مگر چاره‌ای برایش مانده بود؟ حق با دوستش بود؛ ولی چه کند؟ تابه‌حال بارها خودش را به آب‌وآتش زد تا قلبی مناسب برای دلبندش بیابد؛ اما تنها دخترش که نبود. اگر بخواهد‌ واقع‌بین باشد، متأسفانه آمار قلب‌های مورد نیاز به پیوند و لیست بیماران در انتظار به اوج خود رسیده و نمی‌شود تنها مهسایش را در اولویت ببیند. برخاست و گرفته لب به سخن گشود:
    - من میرم پیش مهسا. مزاحم کارت نمیشم.
    دوستش پلک زد و با طمأنینه گفت:
    - مراحمی. به‌هرحال مسئولیتیه که وظیفه می‌دونم انجام بدم. خدای بالا سرت رو هیچ‌‌وقت فراموش نکن علی. به امید خودش ان‌شاء‌الله گره این مشکل هم باز میشه.
    نجوا‌کنان تشکری کرد و درب را گشود و پشت‌سرش بست. قدم‌هایش را متین و پرصلابت به‌سمت اتاق دُردانه‌اش کشاند. مانند پرنده‌ای که جوجه‌اش را پس از مدت‌ها یافته، دلش برای او پر کشید. به‌راستی پدری‌کردنش هم ستودنی بود، همان پدری که سال‌هاست حکم یک مادر را هم در حق دخترش ادا کرد و فقط خالقش جویای زحمات و تلاش‌های بی‌وقفه او گشته بود تا مبادا مهسای کوچک جای خالیِ مادرش را احساس کند.
    آه! مادرِ فرزندش! همسر مهربان و زیبایش، شخصی که معبود زمینی‌اش گشته بود و عاشقانه ستایشش می‌کرد. بانویی که خیلی دیر پی به فرشته‌بودنش برد. او از زمینیان نبود و به همین خاطر پر کشید و رهایشان کرد. به همان اندازه که نبودِ‌ همسر کمرش را شکست؛ مهسا، دختری که خصوصیات و رفتار‌های معصومانه و دل‌فریبش را از مادر خود به یادگار گرفته بود، او را سرِپا نگه داشت و اینک...
    به درگاه رسید. تعلل کرد و دستانش را به صورت حایل روی چهره‌ مردانه با آن ته‌ریش‌ روی صورتش کشید و مکرر پلک بازوبسته کرد و با رویی گشاده وارد شد. فاطمه درحال قصه‌خواندن برای تنها نوه‌‌اش بود که شنیدن صدای گام‌های آشنایی را که متعلق به پسرش بود، جویا شد.‌ عینکش را برداشت و به پهنای صورتِ کمی چین‌افتاده‌اش لبخندی زد.‌ نگاه زیبا و به‌راستی زلال مهسا که گویا از دل کوهی از عشق در جریان بود، نگاه بی‌قرار پدرش را نشانه رفت و با علاقه وافر و شعف خاص و کودکانه‌‌ی خود از او استقبال کرد.
    - سلام بابا جون. کجا بودی؟
    کنارش در گوشه‌ای از آن شی نرم جای گرفت و کودکش را در آغـ*ـوش پُرمهر و عطوفت خود سهیم کرد. عطرِ موهای مواجش را با عطـ*ـش وارد ریه‌ پردرد و سنگین‌شده‌اش کرد تا کمی، فقط کمی از میزان نا‌آرامی و تب‌وتابِ نه‌تنها قلبش، بلکه تمام وجودش کاسته شود. این رایحه دل‌انگیز بوی طراوت و تازگی می‌داد، بوی زندگی و همین رایحه‌ پاک و مُبرّا، گرما‌بخش دنیای تاریک دنیایش می‌شد؛ پس چطور بدون آن نفس می‌کشید؟ حاضر بود سوگند یاد کند که وقتی هر بار مشامش را از این رایحه پر می‌کرد؛ چنان آرامشی همنشین قلبش می‌شد که بی‌هیچ تردیدی اعتراف می‌کرد بهترین احساس آرامش دنیا را سهیم گشته.
    - بابا جون، خفه‌‌م کردی! یعنی این‌قدر من رو دوست داری؟
    متوجه نشد جسم نحیف و شکننده‌ مهسایش در حصار آغـ*ـوش او هر دَم فشرده‌تر می‌شود و ممکن است دلبندش را اذیت کند. با لبخند بو*سه‌ای روی پیشانیِ کوتاه او کاشت و از اعماق وجود صادقانه پاسخ داد:
    - مگه میشه فرشته کوچولویی مثل تو گل‌دختر رو دوست نداشت؟
    مهسا لب‌هایش را برچید و با دلخوری گلایه کرد:
    - من که اسمم فرشته نیست! من مهسام بابا.
    لبخند علی رنگی از شیطنت گرفت. چشمکی نثارش زد و سفیهانه پرسید:
    - می‌خوای بگی متوجه منظورم نشدی فرشته کوچولو؟
    صدای خنده دخترک برایش خوش‌طنین‌ترین نوای دنیا شد. چقدر شیطنت‌هایش را دوست داشت. رفتارهایش با خُلق‌وخوی سارا تفاوتی نداشت. ای کاش بود و از نزدیک شاهد این لحظات می‌گشت و ناز و کِرشمه و شرارت‌های دخترکش را بینا می‌شد؛ اما نه، او نبود. جسمش نبود؛ ولی روحش هرگز از وجود آنان دور نخواهد شد.
    - سلام علی آقا.
    صدای آشنای ظریف و ملایم زنانه‌ای لرزش خفیفی به پرده‌ی گوش‌هایش سرایت داد و هم‌زمان با پردازش آن نوا در مغزش بلافاصله کمی خودش را جمع‌وجور و بی‌اختیار تک‌سرفه‌‌ای از گلویش رها کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    مهسا که پیش‌تر پی به حضور آن زن بـرده بود، با شوقی وصف‌ناپذیر فریاد زد:
    - خاله رضوانه!
    نگاهش را سمت او کشاند. مانند همیشه محجوب و بی‌ریا با همان شرم زیرپوستی و ستودنی‌اش، درحالی‌که لبه‌های چادرش را میان دستان خود گرفته و لحن آمیخته به علاقه‌ بی‌پایانی که مهسا به وجود او رسانده بود، لبخند ماتی را بر لبش نشاند و بی‌معطلی مهسا را در مأمن گرم و صمیمانه خود دعوت کرد. از نزدیکیِ او به رسم احترام از گوشه تخت کناره گرفت و گردن پایین کشاند. تابه‌حال به یاد نداشت چنین حرکتی انجام دهد؛ اما در برابر این دختر پاک‌‌‌سرشت با آن حجب ذاتی‌اش اندکی معذب می‌گشت.
    - وای خاله! نمی‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
    رضوانه لبخند نرمی به صورت دل‌نشین و معصومانه مهسا پاشاند و پاسخ داد:
    - من هم همین‌طور عزیزدلم. ببین برات چی آوردم.
    و پلاستیک محتوی بطری‌‌های آب‌میوه‌ تازه آبگیری‌شده را که در طعم‌های خوش‌مزاج دخترک بود، به همراه بسته بیسکوییت‌های مورد‌ علاقه‌اش به‌سمت او گرفت. مهسا که دیدن این تنقلات او را به وجد آورده بود، با شعف خاصی بر گونه سفید‌رنگ و کمی گلگون‌گشته رضوانه بو*سه‌ای کاشت و لبخند بر لبان او را رنگین کرد.
    - دستت درد نکنه مادر. چرا زحمت کشیدی؟
    به نشان ادب سرش را خم کرد و با خوش‌رویی و نجابت قابل تحسینش در پاسخ به فاطمه گفت:
    - این چه حرفیه خاله‌ جان؟ لیاقت مهسا جان بیش از این کارهاست. آب‌میوه‌ها تازه گرفته شده و طبیعیه، از سوپرمارکت نگرفتم، هم خاصیتش بیشتره و هم مشکلی نیست مهسا ازشون میل کنه.
    وقار و متانت موج‌زده در کلام او، نگاه مملو از تحسین را در چشمان فاطمه برانگیخت و لبخندش را عریض‌تر کرد. مانند همیشه او را از دعای خیر خود محروم نکرد.
    حال که خواهر دوستش آمده بود، برای آنکه حال‌وهوایی عوض کرده باشد و او هم احساس آسودگی کند، بی‌حرف اتاق را ترک کرد و جهت حیاط بزرگ بیمارستان را در پیش گرفت. بوی زمین باران‌خورده مشامش را پر کرد و حس خوشایندی را به او هدیه داد. در شهر غوطه‌ور از آلاینده‌هایی چون تهران، دو روز متوالی باران‌آمدن خودش نعمتی عظیم بود. قسمتی از محوطه درختان کاج و پرتقال کاشته شده و با فاصله یک متر نیمکت‌های آهنین سبزرنگی بین آن‌ها قرار داده بودند.
    با وجود سردیِ هوا افراد انگشت‌شماری هم در آنجا نبودند و بیماران هم مسلماً اِذن خروج در این شرایط را نخواهند داشت. بهانه خوبی برای تنها خلوت‌کردن با خود و خالقش بود. دست‌هایش را در جیب‌های اُوِرکتش نهاد و روی یکی از نیمکت‌هایی که به‌نسبت دورتر و در مکان کم‌ترددی قرار داشت، جلوس کرد و تکیه زد و به درختان اطرافش خیره گشت که چطور زیر قطرات ریزودرشت باران درحال استحمام بودند و با هر وزش باد سرد شاخه‌هایشان تکان می‌خوردند و اکسیژن خالص هوا را می‌بلعیدند.
    قطرات ریز باران چون شبنمی موهای لَ‍ـخت و مشکی‌اش را مزین کرده بودند و این درحالی بود که درخت پرتقال پشت‌سرش به مانند چتری بزرگ شاخه‌های تنومندش را تا بالای سرش کشانیده بود و از ریزش مقدار زیادی از آن‌ها جلوگیری می‌کرد. سرش را به‌طرف آسمانِ گرفته سوق داد و آهی عمیق و پردرد از س‍ـینه فخارش خارج کرد. هـرم نفس‌هایش به قدری کشیده و سنگین بود که پوست صورت خود را هم نـوازش کرد. کاش این کابوس دست از سرش برمی‌داشت! دیگر طاقت نداشت، طاقتِ‌ دوباره ازدست‌‌دادن! سرنوشت معامله سنگینی با او کرده بود. در زندگی افراد باارزشش را از دست داده بود. از همان سن کمش که تنها پانزده سال داشت، تمام تلاشش را کرد تا طبق گفته مادرش مرد بار بیاید و بماند؛ چرا که مردِ خانه گشته بود. چه روزهایی که دست‌فروشی نکرد و توهین و تمسخر نشنید. چه روزهایی که زیر دست اوستا‌های بدخُلق، بی‌دلیل تنبیه نشد و به پایشان به التماس ننشست. چه شب‌هایی که گرسنه سر به بالین نگذاشتند. چه روزهایی که حسرت یک فوتبال، هرچند بی‌آلایش با همان توپ پلاستیکی‌ بر دلش نمانده بود. سختی کشید؛ اما «یا علی» گفت و خودش را نباخت. مرد شد، مردی مقتدر که آوازه‌اش میان اسم‌ورسم‌داران شهر پیچیده شد. عاشق شد، پدر شد؛ ولی در این راه صعب‌العبور با همان اوج حسِ خوشبختی‌اش فردی را از دست داد که قدیسه تمام هستی‌اش بود. بارها زمین خورد و شکست؛ ولی به میزان غمِ ازدست‌دادن سارا مغلوب نشد. آن سرطانِ لعنتی با قساوت تمام آسایشش را رُبود. حال که پس از مدت‌ها رنگ آرامش را جرعه‌جرعه از وجود دخترکش بلعید و نبود همسرش را با بودن او در کنارش پر کرد، این اتفاقات به‌ناگاه زندگی‌اش را به قمـاری سهمگین سوق داد؛ به چه قیمت و چرا، خودش هم از دانستنش عاجز بود.
    این دخترک بازیگوش ثمره عشقشان بود و اگر بلایی بر سرش نازل می‌شد، تنها او باید در دادگاه عدل الهی به همسرش جواب پَس می‌داد. هر بار که این حرف در ذهنش تکرار می‌شد، بند دلش به‌یک‌باره از هم می‌گسست و لرز عجیبی تمام وجودش را در برمی‌گرفت.
    می‌ترسید از آن روزی که سارا به خوابش بیاید و از او شِکوه کند و بگوید پدری‌کردن را در حق دُردانه‌شان به تمام‌وکمال نرسانیده و از او به‌خوبی مراقبت نکرده. تصور آن صحنه دل‌خراش حالش را آشفته و تنش را به التـهاب رساند. ناغافل قطره‌ای لجوجانه از گوشه چشم روی گونه مردانه‌اش غلتید و تا استخوان فَکش امتداد یافت. اگر اطرافیانش او‌ را در این حال نزار نظاره می‌کردند آیا به چشمانشان اعتماد داشتند؟ مردی چون او به قدر کافی آموخته بود استوار زندگی کند تا در برابر ناملایمات چرخه روزگار این‌طور پشتش نلرزد؛ ولی از زمان فوت سارا همه‌چیز یک‌آن تغییر کرده بود. حساس شده و دست خودش هم نبود.
    - هوا سرد شده. یه وقت سرما می‌خورید.
    حضور ناگهانی و غیرقابل پیش‌بینیِ رضوانه باعث شد طوری که او متوجه نشود، سرش را کمی سمت مخالف سوق دهد و با سرانگشت اشک گوشه چشمش را بزُداید. نیم‌نگاهی نثار او کرد و با تک‌سرفه‌ای صدای خش‌دارش را صاف کرد و لب به سخن گشود:
    - سرمایی نیستم. بعد از مدت‌ها رنگ بارون رو تو شهر دیدیم، حیفه ازش استفاده نکنیم.
    هنگامی‌ که تردید را در نگاه سبزرنگش یافت، خود را اندکی کنار کشید و با دست اشاره کرد.
    - بفرمایید بشینید. به یه‌ بار امتحانش می‌ارزه.
    لبخند کم‌رنگی زد. طبق عادتی که همیشه گوشه‌های چادرش را می‌گرفت، آن را کمی بالا کشید تا توسط زمین نم‌دار خیس نشود. با فاصله کناره‌ای از نیمکت جای گرفت و سرش را زیر کشاند.
    انگشتانش را شانه‌وار به خرمن موهایش فرو برد و با یک حرکت به‌طرف عقب حرکت داد و این‌گونه قطرات شبنم‌وار را از روی آن‌ها زدود. در همان حال گفت:
    - رضا نیومده؟
    رضوانه نگاه زیبا و مخمورش را سمت او نشانه گرفت و پاسخ داد:
    - شرکت موند. گویا به سفارش شما بوده.
    - می‌خواید برگردید؟
    دختر جوان پلک زد و با همان لحن دل‌نشین و آمیخته به آرامشش لب زد:
    - بله. راستش مهسا خوابش برد، من هم دیگه رفع زحمت می‌کنم.
    سری تکان داد و بم و گیرا گفت:
    - پس با این حساب یا با آژانس اومدید و یا با تاکسی و اتوبوس. می‌رسونمتون.
    رضوانه که حالتی از شرمساری و معذب‌بودن در نگاه و صورت سفیدش هویدا بود، سراسیمه تعارف زد:
    - نه آقای جلیل‌وند، مزاحم شما نمیشم، خودم میرم.
    از جایش برخاست و نگاهی گذرا به ساعت مُچی‌ خود انداخت که ۱۶ را نشان می‌داد.
    - مراحمید. تا یه ساعت دیگه هوا تاریک میشه و ممکن به‌علت شرایط بحرانیِ هوا تو ترافیک بمونید. برسونمتون، آسوده‌‌خاطر میشم. به‌هرحال به‌خاطر دخترم زحمت کشیدید و تا اینجا اومدید. رضا هم نگران نمیشه.
    لحن کلامش به قدر کافی صادقانه و باصراحت بود تا جای هیچ انکار و مخالفتی را برایش نگذارد. از آنجایی‌ که کاملاً واقف بود مرد مقابلش اگر حرفی به میان آورد حتم به یقین عملی خواهد کرد، به‌ناچار تنها به تشکری اکتفا کرد و همراه با او سمت سانتافه مشکی‌‌رنگش را در پیش گرفت.
    به رسم ادب درب کنار راننده را برایش گشود و رضوانه باز با تشکر زیر لبی حینی که کمی احساس معذب‌بودن می‌کرد، روی صندلی جای گرفت. علی درب را بست و ماشین را دور زد و سوار شد. بی‌حرف، استارت را زد و از بیمارستان خارج گشت.
    طبق پیش‌بینیِ او به ترافیک سنگینی خورده بودند. می‌توانست از راه‌های میانبر دیگری استفاده کند؛ ولی جز این اتوبان مسیر دیگری به منظور رسیدن به مقصد وجود نداشت. بیشتر شرایط بارندگی حاکم بر شهر در میزان ترافیک تأثیر گذاشته بود و تابه‌حال در این اتوبان به این حجم سنگین ترافیک بَر نخورده بودند. از طرفی اگر راه میانبری هم وجود داشت، بازهم چنین وضعیتی را نظاره‌گر می‌بودند. هر دو همچنان در سکوت خود غرق بودند که رضوانه به‌ناگاه گفت:
    - خوب میشه!
    چشمانش را به نیم‌رخ بی‌نقص او معطوف کرد و به‌آرامی پرسید:
    - چیزی گفتید؟
    رضوانه دستی به شال سرمه‌ای‌رنگش کشید و مصمم‌تر و گیرا‌تر از قبل جواب داد:
    - دخترتون خوب میشه. دلم روشنه. براش نذر کردم. خودتون رو بیش‌ از این اذیت نکنید.
    نگاهش مکث بیشتری یافت. رنگ گرفت، از همان جنس همیشگی، جنس امید؛ اما... .
    انگشتانش را پشت گردنش حرکت داد و هم‌زمان با بازشدن راه از شر ترافیکِ یک‌ساعته، فرمان را به‌سمت جاده‌ای فرعی حرکت داد. در همان حال با لحن گرفته‌ای گفت:
    - هر بار به خودم تلقین کردم. از همون دوران نوجوونیم کارم شده بود تلقین‌کردن و امیدوارشدن. من با تلقین‌کردن راه امیدوارشدن رو یاد گرفتم، حالا هم روش!
    - پس حتماً جنبه این کارتون مثبت بوده که شما رو به موفقیت رسونده؛ چون با دید مثبت نگریستن به هر چیزی قطعاً امیدواری و درنهایت پیروزیِ چشم‌گیری به دنبال میاره. تجربه ثابت کرده.
    با راهنما زدن میدان را دور زد و وارد خیابان اصلی شد. درحالی‌که پشت‌سرش را از داخل آینه کنترل می‌کرد، پرسشگرانه دهان گشود:
    - اگه آخرش امیدت به ناامیدی تبدیل بشه چی؟
    همین حرف او را می‌ترساند، حرفی که در کنار حس امیدواری‌ در کفه دیگر ترازو هم قرار می‌گرفت و او‌ را دوبه‌شک می‌کرد. به این موضوع نمی‌شد از دو بُعد نگاه کرد. به صلاح و حکمت خدا آگاه بود و هراس داشت مبادا صلاح خداوندش همانی باشد که دلش را هر دَم از خوف خود می‌لرزاند. لحن همیشه قاطع رضوانه گوشِ افکارش را شنواتر از هر زمان کرد.
    - اگه فردی به موضوعی به دید مثبت نگاه کنه و حتی در گرو همون دید در انتظار اجابتش دعا کنه و درنهایت به اجابت نرسه و خلافش رو نشون بده، هیچ ارتباطی با ناامیدی نداره. قطعاً شما با واژه مصلحت و یا سرنوشت ارتباط زیادی برقرار کردید. این موضوع هم برمی‌گرده به همین دو واژه. مگه نه اینکه خدا در یکی از آیاتش گفته چه بسا کارهایی که تمنای اجابتش رو دارید؛ ولی به صلاح شما نیست و یا کارهایی رو به ضرر خود می‌بینید و از اون دوری می‌کنید، درحالی‌که به نفع شماست. می‌بینید؟ در درون‌مایه این آیه مقدس بحثی از ناامیدی زده نشده.
    دلش بی‌قراری می‌کرد و قلبش در س‍ـینه بی‌محابا می‌کوبید و اقتدار همیشگی‌اش را به سُخره می‌گرفت. بی‌اختیار راهنمای راست را زد و حاشیه خیابان متوقف کرد. حینی که دستش را روی غربیلک فرمان نهاده بود، سرش را به‌سمت چهره ساده اما آراسته و معصومانه رضوانه که کمی تعجب در رگه‌های آبیِ نگاهش موج می‌زد حرکت داد و بی‌امان پرسید:
    - پس کاری کنید هرگز سایه نحسِ ناامیدی تو ذهنم نیفته. این حالتی که گهگاهی در اوج امید و باور مثل بختک به جونم میفته، امانم رو می‌بره و آرامش رو ازم دریغ می‌کنه. چی‌کار کنم که به مقوله امیدواربودن ایمان خالص پیدا کنم؟
    باورش نمی‌شد مردی که این‌گونه ملتمسانه با چهره‌ای درمانده به او می‌نگریست و راهی برای نداشتن یأس طلب می‌کرد، همان علی جلیل‌وند مغرور و متعصبی باشد که به واسطه موقعیت‌های دیرینه‌ خود، زبان‌زدِ شرکت‌های بزرگ و معتبر گشته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    با آنکه کمی جا خورده بود و لبانش از شدت شرمساری قفل گشته بودند، گوشه لبش را نامحسوس گزید و با صوت زیری گفت:
    - خودتون یا علی بگید و راهش رو پیش ببرید. اگه من راه‌‌حلی هم بهتون بگم تا شما نخواید نمی‌تونید این مشکل رو حل کنید.
    - راه‌حلش چیه رضوانه خانوم؟
    نیم‌نگاهی به او انداخت و کمی معذب گشت. طبق عادت روتین گوشه چادر را میان انگشتان ظریف و کشیده‌اش گرفت و بی‌اختیار پرسید:
    - چرا راهکارش رو از من می‌خواید؟
    - چون به حرف‌ها و نظراتتون ایمان دارم.
    صراحت و کوبندگی کلام او لرزه‌ای به جانش انداخت و خون در رگ‌های زیر پوست صورتش به جریان افتاد. انتظار چنین پاسخ بی‌درنگ و قاطعانه‌ای را نداشت. زیر نگاه سنگین و منتظر او مانند شمعی روشن که در حین سوختن درحال آب شدن است، بود. ای کاش بند نگاهش را از نیم‌رخ او برهاند تا بتواند جوابش را همچون او بی‌پروا بدهد! گویا متوجه حالت او شد که چشم از او گرفت و به خیابان عریض مقابلش معطوف نمود.
    به ثانیه‌ای نکشید که کتاب کوچک حجیمی با جلد چرم سبزرنگ، مقابل دیدگانش جان گرفت. کاسه چشمانش چرخید و روی عبارت «قرآن مجید» با آن طرح زیبای طلاکوب‌شده ثابت ماند. جاذبه منعکس‌شده از آن عبارت ذهنش را هم نشانه رفته و تمام حواسش را معطوف آن کتاب‌ مقدس کرده بود. در همان حال طنین زیبا و دل‌نواز رضوانه گوش‌هایش را نوازش داد و حس عجیبی توأم با آرامشی وصف‌ناپذیر را به قلب بی‌قرارش پیشکش کرد.
    - وقتی وارد دوره اول متوسطه شدم محاسبات ریاضیم خیلی ضعیف شد، به حدی که هر چقدر تلاش می‌کردم تا مطالب رو سنجیده تو ذهنم بگنجونم موفق نمی‌شدم و روزبه‌روز اُفت می‌کردم. همه هم‌شاگردی‌هام و حتی معلم ریاضیم هم متوجه شدن و دیگه به این باور رسیده بودن که حکایت یادگیریم خودِ آب در هاون کوبیدنه و پیشرفت نمی‌کنم. حتی معلمم چندین بار بهم گوشزد می‌کرد از بین تمامی رشته‌های تحصیلی ریاضی رو به‌هیچ‌عنوان برندارم؛ وگرنه کلاهم پسِ معرکه‌‌ست. خیلی ناراحت بودم، به قدری که هر چقدر دلم می‌خواست با تلاش و سعی بیشتر با دید مثبتی ادامه بدم و عقب نکشم، فایده‌ای نداشت. دیگه داشتم ناامید می‌شدم و دست از کوشش‌های به‌ظاهر بیهوده و تنها هدردادن وقت برمی‌داشتم. عزیز متوجه ناراحتیم شد. باهاش درددل کردم و مثل همیشه با صبوری به حرف‌هام گوش داد. نصیحتم کرد و مدام تأکید کرد مبادا یأس روی افکارم سایه بندازه و موجبات گناهان دیگه رو فراهم کنه. ازش راهکار خواستم. بهش گفتم کمکم کنه تا در سخت‌ترین شرایط هم لحظه‌ای مأیوس نشم و بهش فکر هم نکنم. مکثی کرد و با همون لبخند زیباش از داخل صندوقچه‌‌ش این کتاب مقدس رو از داخل پارچه‌ای سبزرنگ خارج کرد و طرفم گرفت و گفت «اگه می‌خوای به امیدواربودن ایمان راسخ پیدا کنی و حتی دلیل موثقی هم براش داشته باشی، این کتاب رو همراه با معنیش با دقت بخون و روی هر کلمه و عبارتش در درجه اول تعلل و بعد تدبر کن! مسلماً نه‌تنها به این جوابت؛ بلکه به تمام مسائل هستی هم واقف و از درِ درستش وارد میشی و دنیا رو یه طور دیگه می‌بینی مادر.» از اون روز به بعد تا حالا این کتاب رو همیشه به همراه دارم و روزی دو صفحه ازش همراه با معنی می‌خونم. تأثیری رو که باید می‌گرفتم گرفتم. امیدم رو هیچ‌وقت به یأس بدل نکردم و به لطف خدا موفق هم شدم. نه‌تنها پایه ریاضیم قوی شد؛ بلکه علاقه‌‌م به این درس هم بیشتر شد و حالا در یکی از رشته‌های ریاضی مشغول به ادامه تحصیلم، همون‌طور که واقف هستید.
    در این دنیا سپری نمی‌کرد. انگار در عالمی سِیر می‌کرد که تا چشم کار می‌کرد، کتاب خدا بود و اندام‌های شنوایی‌‌اش هم تنها حرف‌های مدام تکرار‌شده رضوانه را می‌شنید؛ سخنانی که درخور این شی سحرانگیز بود. به‌ناگاه غرش سهمگینی فضای آسمان گرفته را در بر گرفت و به ثانیه‌‌ای نکشید که باران سیل‌آسایی روانه زمین گشت و قطرات بی‌امانش را سخاوتمندانه روی شیشه ماشین یکی پس از دیگری و بی‌وقفه کوباند و او را از عالم فراتر از دنیای کنونی‌اش فاصله داد. کتاب را میان دستان مردانه‌اش گرفت و با درنگ سرش را به‌سمت رضوانه چرخاند.
    - شما قبل از داشتن این کتاب به امیدداشتن اعتقاد داشتید؛ پس چطور موفق نمی‌شدید؟
    رضوانه مسیر نگاهش را از او گرفت و به شیشه باران‌خورده روبه‌رویش خیره شد.
    - اعتقاد داشتم؛ ولی ایمان نداشتم. دقیقاً مثل فردی که با دین آباواجدادیش به دنیا میاد و با همون بزرگ میشه؛ پس بهش اعتقاد پیدا می‌کنه؛ ولی چون به دنبال دلیل و شناخت کاملی نیست ایمان لازم رو بهش نداره و گرچه خودش هم مطلع نیست. شاید یکی از دلایل تعویض‌کردن دینشون به همین دلیل برگرده. از آقاجون و عزیز و‌ اطرافیانم شنیده بودم امیدواربودن لازمه‌ی موفقیته؛ ولی به دنبال علتش نبودم و متأسفانه قرآن رو منتهی به درس کرده بودم و در دوران‌ تحصیلی فقط برای درست قرائت‌کردن و کسب نمره‌ی بالا تلاش می‌کردم. با نگاه باز و عمیق‌تری به معانیش توجه نداشتم. زمانی که با خوندن قرآن متوجه شدم بیمناکی افراطی از خدا همون ناامیدی از رحمتشه که آفت بزرگ خوف از خداست و از رذیلت‌های اخلاقی به شمار میاد، وقتی بارها تو آیات قرآن دیدم که نوشته بود ناامیدی از رحمت الهی گمراهیه و گفته بود چه کسی جز گمراهان از رحمت پروردگارش نومید می‌شود؟ و از طرفی تو آیه ۷۸ سوره یوسف بارها خوندم نومیدی از رحمت خداوند، تنها شایسته کافرانه و همون‌طور که در این باب نوشته شده همانا جز گروه کافران، کسی از رحمت خدا ناامید نمی‌شود؛ از خودم دلگیر شدم که چرا ذهنم رو به راه یأس کشونده بودم.
    لرزه‌ای عجیب با هر حرف او به جانش رخنه و به دستانش هم سرایت کرد. از اینکه سال‌ها خود را از این گنجینه ناب دریغ کرده بود و اینک پس از ۳۸ سال گذر زندگی کتاب را در حالی به دست گرفت که فردی به نیکی از آن یاد کرد و تأثیرش را به طرز شگرفی در زندگیش دیده و چشیده، خون در رگ‌های او را به قندیل‌بستن کشاند. حال عجیبی داشت. در حین سرما و لرز، آرامشی وافر تزریق جسمش گشته و احساس خوشایندی به جریان انداخته بود. بی‌نهایت کنجکاو شده بود. دلش می‌خواست هرچه زودتر خود را به مکانی مسکوت برساند و از متن کتاب فیض ببرد. نفسی رها کرد و کتاب را نزد او سوق داد و با مهربانی و نگاه قدرشناسانه‌اش گفت:
    - ازتون سپاسگزارم. گویا حق با شماست. انگار ما آدم‌ها از این هدیه باارزش غافلیم؛ وگرنه اگه اون‌طور که باید بهش توجه می‌کردیم، جهان چند دسته نمی‌شد و همه یک‌پارچه تنها یه آیین و یه خالق رو پرستش می‌کردن.
    رضوانه لبخند زیبایی نقش لبان خوش‌فرمش کرد و آرام گفت:
    - خواهش می‌کنم. وظیفه هر مسلمونیه که دیگران رو به این‌گونه مسائل آگاه کنه، همون‌طور که خودش آگاه میشه. نیاز نیست کتاب رو برگردونید. حالا متعلق به شماست.
    متعجب گفت:
    - در اصل متعلق به شماست. امانتیه که مادربزرگتون بهتون داده. حتماً تو خونه داریم. همون رو مطالعه می‌کنم.
    دستی به شالش کشید و سرش را کمی به‌سمت پایین مایل کرد و با ملایمت لب گشود:
    - این کتاب از طرف مادرِ عزیز به دستش رسید، بعدش به من تعلق گرفت و حالا هم من به شما تقدیم می‌کنم. قرآن متعلق به همه‌‌ست. شاید روزی فردی از شما در این زمینه سؤال بپرسه و شما با هدیه‌کردن این کتاب بتونید حال اون رو هم خوب کنید.
    در مقابل این‌همه حُجب و حیا و فروتنیِ دختری چون او چه عکس‌العملی نشان می‌داد؟ آیا همه رضوانه‌ها هم به مانند او هستند؟ در حین شرم زیرپوستی‌، کلام بی‌ریا و ساده و لحن کوبنده‌اش را تحسین می‌کرد. اگر هر حرفی به زبان می‌آورد از روی بیهودگی نبود. تاکنون با چنین فرد بخشنده‌ای روبه‌رو نشده بود، حتی بارها با خود می‌اندیشید چگونه نامزدی‌اش با آن پسر به هم خورده بود؟ افرادی به پاکی و خلوص نیتیِ او محدود هستند. نمی‌خواست قضاوت کند؛ اما مسلماً هر چه باشد مشکل از رضوانه نبود. البته رضا پس از برهم‌زده‌شدن نامزدی از بی‌بندوباری زیاد از حد شروین یاد کرده بود. درواقع مردِ کنجکاویِ این مسائل نبود؛ پس حتم به یقین فردی چون رضوانه وصله آن دسته مردهای بی‌لیاقت نخواهد بود.
    لبخندی زد و کتاب را به دست رضوانه سپرد و استارت ماشین را زد و حرکت کرد. شیشه ماشین را پایین کشاند و حفرات بینی‌اش را از آن بوی مطبوع باران‌خورده، همان رحمت پروردگار پر کرد؛ نه‌تنها مشامش را، بلکه تمام وجودش را.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا