کامل شده رمان کوتاه لیلی بی‌وفا | fateme078کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FATEME078

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
1,311
امتیاز واکنش
31,597
امتیاز
873
سن
25
محل سکونت
تهران
آقاجون بعد از بررسی اجزای برافروخته‌ی صورتم دستی به موهای جوگندمی‌اش کشید.
- چی گفت؟ چرا رنگت زرده؟!
مادر با دیدن صورت همچون گچم، به سرش کوبید و هوار کشید:
-ملیحه! ملیحه بی‌مادر بشی! ملیحه کجایی دختر؟
ملیحه همراه کتاب درسی‌اش از اتاق بیرون آمد و دستی به کمر زد.
-بله خانوم جان؟ امری دارید؟ [نگاهش به من افتاد.] اوا! خواهرجون چرا شبیه گچ شدی؟
تلفن را سر جایش گذاشتم. خیر آن سرم قرار بود عادی برخورد کنم، حالا تشت رسوایی‌ام را باید برایشان شرح می‌دادم.
-چیزیم نیست، از صبح سرم درد می‌کنه الان دردش بیشتر شد، میرم استراحت کنم.
مادر غرغرکنان مانع حرکتم شد و رو به ملیحه گفت:
-بدو برای خواهرت آب قند درست کن، ببین چه شکلی شده.
-میگم چیزیم نیست مامان، انقدر کشش نده لطفا!
رو به ملیحه گفتم:
- تو هم بیا تو اتاقم کارت دارم.
ملیحه پشت سرم به راه افتاد. روسری ساتن صورتی‌ام را از سرم بیرون کشیدم و با خشم گفتم:
-ملیحه تو دوست‌پسر داری؟
چشمانش گرد شد و مثل بی‌گناهانی که بهشان تهمت ناروا زده باشند، داد زد:
- معلومه که نه، هرکی گفته دروغ گفته!
روی تختم دراز کشیدم و جوراب مشکی کلفتم را بیرون کشیدم و روی زمین پرت کردم.
- مامان دیدتتون با هم تو نیاوران، انکار نکن لطفا! می‌خوام با هم حلش کنیم.
روی تختم نشست و لب و لوچه‌اش آویزان شد.
- به خدا پسرِ خوبیه، تازه میگه قصدش ازدواجه، آبجی به خدا راست میگم!
نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ پس کسی که به خانه‌ی ما زنگ زده بود همین آقا کوچولو بود و نه کیوان.
-چند سالشه؟ اسمش چیه عروس خانوم؟
سرخ و سفید شد و دستش را زیر چانه‌اش گذاشت.
- بیست و یک سالشه، فقط یه بار دیدمش. از مدرسه می‌اومدم که جلوی راهم رو سد کرد و بعد از کلی تعریف از قیافه‌م پیشنهاد دوستی داد. اول نه آوردم؛ اما بعد وا دادم. آبجی تو رو خدا به مامان بگو اشتباه دیده، بعد از اون فقط چت کردیم، حتی حرف هم نزدیم.
خندیدم و در حالی که روی تخت می‌چرخیدم گفتم:
-جوجه‌ی عاشق‌پیشه من! اسمش رو نگفتی؟
- رضا.
 
  • پیشنهادات
  • FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    -دختره‌ی خنگ چرا به من گفتی؟ نمیگی میرم به بابا اینا میگم؟
    دستش را داخل موهایش کرد و با خنده گفت:
    - خواهری که خواهرش رو لو بده انسان نیست؛ بلکه حیوان است! مثلا من که تو رو لو ندادم.
    لبم را جویدم و خواستم چیزی بگویم که پیامکی از طرف کیوان برایم ارسال شد:
    «نمی‌دونم اون دوستت بهت گفت یا نه؛ اما من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم که یه دختر ساده که حتی با لباس عروس کنار خودم تصورش کرده بودم الان بره زن یکی دیگه بشه. دارم میام تهران، ساعت نه صبح می‌رسم، اگه ده دقیقه دیر کنی میام دم خونه‌تون. نه، چرا خونه شما؟ میرم دم شرکت امیر. دیگه هر چی شد پای خودت...»
    با خواندن هر لغتش چشم‌هایم درشت‌تر می‌شد. من چه کرده بودم که محکوم به این بودم؟ مگر همه‌ی دنیا دوست نمی‌شوند بعد هم خداحافظ خداحافظ؟ چرا برای من همه‌چیز سخت شد، حتی خداحافظی؟ مگر آدم‌ها از یک جایی به بعد همدیگر را رها نمی‌کنند و به دنیای آرزو و آمال‌هایشان نمی‌روند؟ چرا من باید بعد از این دوستی ساده، تهدید شوم؟ چرا سوری هربار که یارش را تغییر می‌دهد آرام و آسوده به زندگی‌اش ادامه می‌دهد. نه ارغوان، تو احمقی، تو خانواده‌ات را از یاد بـرده‌ای. در این خانواده نمی‌شود گذشته را فراموش کرد؛ زیرا کسی گذشته‌ی دیگری را نمی‌بخشد. اگر بیاید دم خانه آبرویم را ببرد چه؟ اگر برود دفتر امیر، آن وقت زندگی مشترک برایم مانند رویایی می‌شود که هر روز پدر و مادرم و ملیحه چوبش را به سرم می‌زنند.
    کاغددیواری آبی‌رنگ اتاق چه‌قدر برایم زشت و غیرقابل تحمل شده بود.
    - آبجی حواست کجاست؟
    ابروهایم بالا پرید. یادم رفته بود ملیحه هنوز توی اتاق هست.
    - هیچ‌جا... خب تو برو درس تو بخون، هنوز بیست روز از پاییز نگذشته که قید درس و کتاب رو بزنی ها! پاشو پاشو برو! بذار خواهر پشت کنکوریت تنها باشه. بعد هم این دوستی‌ها آخر و عاقبت نداره، اگه همین امروز تمومش نکنی نه من، نه تو! فهمیدی ملیحه؟ به خدا اگه بفهمم دوباره باهاش حرف زدی به مامان میگم!
    لبخندی مصنوعی‌ زدم؛ اما ملیحه خیلی خوب رنگ‌پریدگی صورتم را تشخیص داده بود. می‌خواستم به سوری زنگ بزنم و بپرسم او آدرس امیر را به کیوان داده؛ اما ترسیدم حاشا کند. فردا یکشنبه بود و آقاجون ساعت هفت باید به مغازه می‌رفت. خانوم جون هم روضه‌ی همسایه کوچه پشتی‌مان، راضیه خانم، دعوت داشت و ملیحه هم که باید به مدرسه می‌رفت. همه‌چیز برای رفتن سر قرار آماده بود؛ آن هم با کیوانی که هیچ‌چیز از علت آمدنش نمی‌دانستم.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    ساعت هشت صبح با چشم‌هایی که از شدت بی‌خوابی قرمز شده بود، مانتوی بلند نسکافه‌ای پوشیدم و با شلوار لی و شال قهوه‌ای عازم جایی شدم که کیوان برایم پیامک کرده بود. در خانه را که باز کردم، بند چادر را دور سرم انداختم و از حیاط بزرگمان عبور کردم. وقتی خواستم در آبی فلزی را باز کنم، ترس برم داشت؛ اگر کسی نداند من به کجا می‌روم حتما یک بلایی به سرم می‌آورد و کسی نمی‌فهمد چه شده و همه تقصیر را گردن من که احتمالا آن موقع یا کشته شده‌ام و یا کارتن‌خواب می‌گذارند و دنبال متهم نمی‌گردند. بعد هم پدرم برای حفظ آبرویش می‌گوید کسی مقصر نبوده و من دختری به نام ارغوان ندارم. آه خدای من! چه سرنوشت غم‌انگیزی در انتظار من است!
    مشتی به سرم کوبیدم و جلوی در بلند گفتم:
    - احمق، تو برو! اون که تو تهران جایی رو نداره ببره خلاصت کنه، پس برو و زود از دستش فرار کن!
    نگاهی به ساعت انداختم؛ هشت و ربع شده بود. مانند آدم‌هایی که برای آخرین‌بار به خانه‌شان نگاه می‌کنند، برگشتم و باغچه‌ی کوچک مستطیل‌شکل را که مادرم گل‌هایش را کاشته بود، پله‌های عریضی که به خانه می‌خورد، درخت‌های انجیری که زیبایی حیاط را به اوج خود رسانده بود، کاج‌هایی که مشخص نبود از کجا داخل حیاط ریخته‌اند از نظر گذراندم. پی هر اتفاقی را به تنم مالیدم و بعد از بازکردن در و خردشدن برگ‌هایی که جلوی در خانه‌مان تلنبار شده بود، نگاهی به خانه‌ی همسایه روبرویی‌مان انداختم که نکند این همسایه کنجکاو آمارم را به آقاجون و مادر بدهد.
    دستی به زیر شالم کشیدم و با کتانی مشکی‌ که بندهایش را از هولم جا‌به‌جا بسته بودم، به سمت جلو دویدم تا هر چه زودتر از شر محله‌مان خلاص شوم. بعد از نیم‌ساعت پیاده‌روی و ده دقیقه چرخیدن در یک مقصد که احتمالا راه را گم کرده بودم، به پارکی که گفته بود، رسیدم.
    روی صندلی روبروی پارک نشسته بود. نگاهش سنگین و چهره‌اش مغرورتر از همیشه بود. مغرور که می‌گویم زمین تا آسمان با غرور امیر فرهود فرق داشت، او برای داشته‌هایش مغرور بود و کیوان امروز فقط برای من! هوای صبح خنک بود و باد هر دفعه چادرم را به یک سمت می‌کشاند.
    به محض ورودم، از روی نیمکت سبز و سفید بلند شد و تیشرت سفیدش را تکاند.
    روبروی هم در حالی که سکوت کرده بودیم ایستادیم. دست‌هایش را در هم قلاب کرد و چشم‌غره‌ای حواله من کرد. بعد از چند ثانیه که با نگاه‌های خیره‌مان گذشت، به حرف آمد:
    -خوبی؟ بیا بشین این‌جا.
    نگاهی به دور و اطراف انداختم و پرخاشگرانه گفتم:
    -معلومه که خوب نیستم. مگه تو گذاشتی خوب بمونم؟ فکر آبروی خودت نیستی فکر آبروی پدر و مادر من باش! این‌قدر مزاحم من نشو! توقع داری بیام کنارت بشینم و گل بگیم و گل بشنویم؟ اون هم جایی که ممکنه ده نفر از آشناها من رو ببینند و آبروم بره. زود حرفت رو بگو، باید برم.
    روی نیمکت نشست و پاهایش را روی هم انداخت؛ انگار نه انگار که گفتم زود حرفش را بزند.
    - آبروی من رو می‌خوای ببری؟ میگم بگو چی کارم داشتی!
    بعد از آنکه گوشی‌اش را از داخل جیب شلوار جینش بیرون کشید، گفت:
    -عکس‌های نامزدیت رو دیدم. اول باور نکردم؛ اما وقتی زنگ زدی گفتی همه چی بین ما تموم شده طاقت نیاوردم، می‌فهمی ارغوان؟ تو لایق اون محبت‌های من نبودی. حداقل دو تا خواستگار رو رد می‌کردی مردم فکر نکنند هولی و من فکر نکنم هیچ اهمیتی برات نداشتم، اگه این یک سال تو کما بودم شرف داشت به دوستی با تو! گفتم بیای این‌جا تا تکلیف این یک سال حماقت رو روشن کنیم. من تمام عکس‌ها و پیام‌هات رو حذف می‌کنم به یه شرط.
    نگاهی پرسشگرانه به صورتش انداختم که ادامه داد:
    - از اون پسر جدا شو، خودم میام خواستگاریت، نمی‌ذارم قند تو دلت آب بشه، اون لیاقت تو رو نداره!
    قهقهه‌ای سر دادم و جمله‌اش را به سخره گرفتم.
    - اون لایق من نیست؟ اون‌وقت توی آس و پاس لایق خانواده‌ی مایی؟ فکر کردی کی هستی جز یه جوون نابالغ بی‌دست و پا؟!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    تازه سبیلش در آمده بود، آن‌وقت برای من تعیین تکلیف می‌کرد!
    خیره در عسلی چشم‌هایش بودم که صدای بوق بلندی را از کنار پارک شنیدم. به سمت صدا برگشتم، مات و متحیر به ماشینی که آن‌ور پارک بود نگاه کردم و با همان حالت گیج گفتم:
    - برو، از این‌جا برو! نمی‌خوام تو رو ببینه.
    صدای خنده‌ی بلندش را کنار لاله‌ی گوشم شنیدم:
    - خودم بهش گفتم بیاد، هر چی نباشه اون رفیق گرمابه و گلستانته!
    برگشتم و با چشم‌هایی که ریز کرده بودم، نگاهی به سر تا پایش انداختم.
    - می‌دونی؟ تو یه مشکل خیلی بزرگ داری. اون هم اینه که پا تو از گلیمت درازتر می‌کنی! چرا نمی‌خوای قبول کنی من دوستت ن... دا... رم!
    پوزخند معناداری زد و از کنارم گذشت. محکم و با پاهایی که هر بار محکم‌تر چمن‌ها را له می‌کرد، به سمت ماشین سوری رفت و من هاج و واج نگاهش می‌کردم. جلو نشست و سوری با یک بوق گازش را گرفت و رفت.
    بند چادر از سرم رها شده بود و روی شانه‌ام افتاده بود، تعادل نداشتم. چه‌طور توانسته بود به من خــ ـیانـت کند؟ به منی که او را شریک همه‌چیزم کرده بودم، حتی رازهای دخترانه‌ام!
    داخل پارک قدم می‌زدم و خودم را برای این اعتماد سرزنش می‌کردم. نگاهی به ساعت مچی طلایی‌ام انداختم. ساعت یازده شده بود، نیم‌ساعت دیگر مادر به خانه می‌آمد و اگر من داخل خانه نباشم حتما جر و بحثمان بالا می‌گیرد. گلویم خشک شده بود.
    سر راه سری به سوپر مارکت محل زدم.
    -آقا یه بطری آب لطفا.
    مرد نسبتا چاق و چهل- چهل و پنج ساله مغازه‌دار، رفت و بطری آب معدنی را آورد. دستم را داخل جیبم بردم، حتی هزار تومان هم داخلش نبود.
    - شرمنده... من پول همراهم نیست، ببخشید!
    خواستم بیرون بروم که صدای بم و مردانه‌اش را پشت سرم شنیدم:
    - آقا من حساب می‌کنم، خانوم شما بطری رو بردارید و از این‌جا برید.
    برگشتم و نگاهمان با هم یکی شد. او با چین میان پیشانی‌اش و من با چشم‌هایی که اندازه‌ی کاسه‌های آب گوشت‌خوری شده بود. بی‌حرف پول را جلوی مغازه‌دار گذاشت و در برابر چهره‌ی متحیر من از سوپر بیرون زد.
    به سمتش دویدم.
    -این‌جا چی کار می‌کنی؟ ببخشید من حوصله‌ام تو خونه سر رفته بود، یه سر اومدم بیرون بعد تشنه‌ام شد...
    جمله‌ام را قطع کرد.
    - اِن‌شاءالله کلید خونه‌تون رو که داری؟
    سرم را به نشانه‌ی «بله» تکان دادم. با سوییچ قفل ماشینش را باز کرد و سرش را به نشانه‌ی «سوار شو» به طرف ماشین تکان داد.
    در طول راه سه دقیقه‌ای‌مان نه او چیزی گفت و نه من حرفی زدم. بادی که از سمت پنجره او به صورتم می‌خورد، چنان لـ*ـذت‌بخش بود که دلم خواست ده دور دیگر هم باهم می‌زدیم و بعد به خانه‌مان می‌رفتیم.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    نزدیک در ورودی ترمز کرد.
    - پیاده شو.
    دستگیره‌ی در را کشیدم، در را نیمه‌باز کرده بودم که گفت:
    - تعارف نمی‌کنی داخل بیام؟
    کلافه لبخندی مصنوعی‌ زدم و گفتم:
    - خونه‌ی ما متعلق به شماست، الان در حیاط رو باز می‌کنم، ماشین رو داخل بیارید.
    به سرعت کلید را داخل در انداختم و در را پشت سرم بستم. در بزرگ‌تری را که برای عبور ماشین و اسباب سنگین بود، گشودم تا ماشینش را داخل بیاورد. کاش نمی‌آمد! می‌خواستم تنها باشم. سوری با من چه کرده بود؟ خــ ـیانـت؟ واقعا راست می‌گویند که تلخ‌ترین قسمت خــ ـیانـت آن جاست که هیچ‌وقت از طرف دشمنت نیست.
    - به این موزائیک‌ها خیره شدی؟ کی کشتی‌هات رو غرق کرده؟
    به کفش‌های مشکی ورنی‌اش خیره شدم که از آن فاصله باز هم برق می‌زد.
    قطره اشکی از کناره چشم چپم چکید. دست خودم نبود؛ یاد سوری و کیوان که می‌افتادم کاری جز اشک‌ریختن از دستم ساخته نبود. آه سوزناکی کشیدم و بی‌توجه به پرسش امیر در شیشه‌ای را باز کردم. کفش‌هایم را بیرون کشیدم و بدون آنکه اول منتظر ورود او بمانم، داخل شدم.
    لوستر را روشن کردم. چه حال غریبی داشتم! اصلا نمی‌دانستم برای چه سر آن قرار لعنتی رفتم. چرا سوری کیوان را سوار ماشینی کرد که پدر من برایش خریده بود؟
    صدایش، سکوت خانه را شکست.
    - حالت خوبه؟ چه سوال مسخره‌ای! مشخصه... کجا رفته بودی بدون اینکه به مادر بگی؟ منتظرم.
    انگار زبانم را قطع کرده باشند، نتوانستم لام تا کام چیزی بگویم.
    وقتی سکوت طولانی‌ام را دید، کلافه دستی به موهای فر و مشکی‌اش کشید و کیف دستی چرم قهوه‌ای‌اش را که با خود داخل آورده بود از روی راحتی نسکافه‌ای بلند کرد.
    - هر وقت حالت خوب بود میام بریم خرید.
    چرا بلند نمی‌شدم و نمی‌گفتم:« بودید حالا.» چرا مانند یخ روی زمین وا رفته بودم.
    گاه و بی‌گاه، دلم هوای آن روزهای کودکی را می‌کرد. همان موقع‌هایی که با موهای بلند اما کم‌پشتم تمام زمین را جارو می‌کشیدم و بی‌توجه به دنیا و آدم‌هایش به تنهایی مشغول خاله‌بازی می‌شدم. تمام دختر و پسرهای فامیل جمع می‌شدند و با هم گرگم به هوا، قایم باشک، خاله‌بازی، منچ و... بازی می‌کردند؛ اما من محکوم به تنهایی و انزوا بودم. تنهایی‌ام را دوست داشتم؛ زیرا طعم بازی‌های گروهی را هنوز نچشیده بودم. سوری تمام آن‌ها را به من تزریق کرد؛ اما زمانی که نیازمندش بودم، با کسی که با تیرکمان آبروی مرا نشانه رفته بود، صلح کرده و قصد تخریب من را داشت.
    صدای تلفن خانه از جا پراندم. کنارم، روی کاناپه افتاده بود. پاسخ دادم:
    - بله؟
    - ارغوان جان خودتی دخترم؟ مادر خونه نیست؟
    نفسم را صدادار بیرون دادم. صدای مادر امیر مثل همیشه زنگ عجیبی داشت. آدم دلش می‌خواست چهره‌اش را نبیند و تنها صدایش را بشنود!
    - سلام، نه مادرم خونه نیستن.
    - خب ما تصمیممون رو گرفتیم. بهتره عروسی‌تون هر چه زودتر برگزار بشه. مثلا همین عید غدیر که دو هفته دیگه است.
    کاش دهانم را باز می‌کردم و می‌گفتم:« فعلا آمادگی ازدواج ندارم. می‌خواهم درسم را ادامه بدهم.»
    آه! دل دیوانه‎ی من چه می‌دانست در سر آن‌ها چه می‌گذرد. دلی که حتی از حال خودش هم بی‌خبر بود. کیوان گفت تنها همین شرط را دارد؛ اما از بین رفتن آبرو مساویِ ازدواج با او بود.
    -چشم به مادر اینا میگم. یه کم زود نیست؟ آخه ما هنوز خرید نکردیم.
    آرام آرام خندید:
    - نه جان دلم، دیر هم هست. والله من و آقاجواد عقد و عروسیمون یک روز بود و اصلا نامزدی و این‌ها نداشتیم. تازه تو مثل من نیستی که تمام وسایلم رو خانواده آقاجواد گرفتند و نپرسیدند دوست داری یا نه! می‌دونم امیر من کمی بی‌حوصله‌ست و دل و دماغ خرید نداره؛ اگه بخوای همین فردا سوگل دختر خواهرم رو می‌فرستم تا با هم هر چی لازم هست بخرید. یا نه، فردا اول صبح با امیر برو و خونه رو ببین. بعد هر چیزی که به اون‌جا می‌خورد بخر. خوبه دخترم؟
    از دخترم گفتن‌های گاه و بی‌گاهش متنفر بودم. نه از آن‌ها، بلکه از خودم که زنی مانند او پاک و مهربان به من می‌گفت دخترم.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    - بله، خیلی خوبه؛ اما من...
    جمله‌ام ناتمام ماند. می‌خواستم بگویم باید بیشتر فکر کنم، امان نداد و پرخاشگرانه گفت:
    - اما تو چی؟
    -من باید با آقاجون و مادر صحبت کنم، هر خبری که شد بهتون اطلاع میدم.
    قطره‌ی اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد، گلویم بغض داشت؛ بغضی که قادر به فروخوردنش نبودم.
    - خیلی خب، خداحافظ.
    بدون آنکه منتظر خداحافظی من بماند، تلفن را قطع کرد. دلم تنهایی می‌خواست، یک تنهایی، یک سکوت طولانی؛ حتی شاید به اندازه تمام سال‌های باقی‌مانده‌ی عمرم.
    با شالی که روی زمین کشیده می‌شد، روانه‌ی اتاق سرد و بی‌روحم شدم. روی تخت دراز کشیدم و دستم را بالای پیشانی بلندم قرار دادم. آه اگر خانم فرهود بفهمد من آن دختر پاک و آفتاب مهتاب‌ندیده نیستم، حتما به جای «دخترم» مرا دشمنم خطاب می‌کند. چه‌قدر احمقانه فکر می‌کنم، او اگر بفهمد دیگر حاضر نخواهد شد با من سخن بگوید، حتما جواب سلامم را هم نمی‌دهد.
    گوشی‌ام را چک کردم، دوازده پیامک از سوری! حتما می‌خواست خیانتش را در اوج اعتماد من توجیه کند.
    پیامک اول را که باز کردم، از لحن کلمات، از شوخی‌ها و مسخره بازی‌هایش، از حرف‌هایی که پشت سر امیر و کیوان زده بود نه تنها خنده‌ام نگرفت؛ بلکه حالت تهوع بهم دست داد. تهوع از دوستی با او، از اعتماد به این دختر بی‌اصل و نسب، از خرج‌ها و همدلی‌های پدر که مشخص نبود از چه رو آن‌قدر به او کمک می‌کند.
    بی‌خیال خواندن بقیه پیامک‌ها شدم که با ویس‌هایش روبرو شدم.
    « ارغوان، ماشینم رو دزدیدن... خیلی ناراحتم اما غمت نباشه ها! عباس فشنگ دیده دست یه پسرِ است. یه عکس هم برام از یارو و دختر کناریش گرفته. به جون تو کپی برابر اصل کیوانه!
    خونه نیستی؟ بیا بشنو صدای زیبای مرا! به بابات بگو شرمنده شدم، خودم روم نمیشه بهش بگم. به خدا از صبح دهنم کف کرده انقدر پیش مامورا پلیس بودم.
    نکبت، نت نداری، لااقل آزاده باش! یعنی اصلا این حالت روح به تلگرام گند زده. فکر کنم سین کردی و جوابگو نیستی، خب به درک! خودم به آقاجونت میگم.»
    یعنی اشتباه کرده بودم؟ اما من خودش را دیدم که داخل ماشین نشسته بود. شاید اشتباه کرده باشم و یک دختر دیگر داخل ماشین نشسته باشد؛ ولی اگر اشتباه نکرده باشم آن‌وقت چه؟
    دنبال شماره تلفن‌ها می‌گشتم که به اسم «کاملیا» برخوردم. از همان ابتدا نامش را کاملیا سیو کرده بودم که اگر آقاجون دست به گوشی برد، شک نکند. برقراری تماس را فشردم.
    - خب، به پیشنهادم فکر کردی؟
    آب دهانم را قورت دادم.
    - کیوان، سوری پیش توئه؟ آره؟ اگه که هست بهش بگو من حرفاش رو باور نکردم؛ یعنی غیرقابل باور بود، ماشین کسی رو بدزدن و انقدر راحت با دوستش بیان سر قرار؟
    صدای خنده‌اش پشت تلفن لرزش بدنم را بیشتر کرد.
    - سوری، اسمش چه‌قدر آشناست! بهش بگو دیگه سوییچ رو روی سقف ماشین جا نذاره؛ چون امثال نیلوفرها ماشین رو می‌دزدن و اینکه فردا دم درِ خونه‌شون پارکه. گفتم نیلوفر دختر خوبیه‌ها؛ اما دستش کجه. حالا باهم ازدواج کردیم بیشتر ازش برات میگم. الان رفتم پیش همین نیلوفر و رفقاش تا تو جواب بدی و برگردم دزفول به بقیه اطلاع بدم بیایم برای خواستگاری.
    خواستگاری؟ اوه از این بهتر نمی‌شود! عید غدیر عروسی من است و هنوز هیچ نخریدم و حالا کس دیگری هم می‌خواهد آن عروسی به هم بخورد و با خانواده‌اش بیاید خواستگاری.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    - دزدی کدومه؟ هر پراید آلبالویی، ماشین دوست توئه؟ البته این یکی بود. ببین چه‌قدر خاطرت رو می‌خوام که به‌خاطرت رفتم ماشین سوری رو از دم خونه‌اش با یه ترفند زیرکانه کش رفتم. دلیل هم مشخصه، قرار بود اگه نیای با همین پراید از تو خونه‌تون بدزدمت. البته من دزد نیستم، نیلوفر زحمتش رو کشید. اون هم میگه دزد نیست، فقط نیازمندیه که کار پیدا نکرده و اومده توی این کار. ماشین سوری رو هم بهش پس می‌دیم، تو دیگه چی می‌خوای؟
    با لکنت و در حالی که ناخن‌هایم را می‌جویدم، سرم را روی دسته‌ی راحتی گذاشتم.
    -نیلو... فر کیه؟ کدوم ازدواج؟ پراید سوری رو همین الان برگردون وگرنه... زنگ می‌زنم به پلیس، به خدا که می‌زنم!
    می‌توانستم ری‌اکشنش را از پشت تلفن حدس بزنم؛ حتما شانه‌ای بالا انداخته بود و لبخند دندان نمایی به صورت دارد.
    - نیلوفر...
    قبل از به اتمام‌رسیدن مکالمه، صدای چرخش کلید داخل قفل را شنیدم. گوشی را در همان حالت خاموش کردم و به سمت اتاقم دویدم، در را پشت سرم بستم.
    صدایش هنوز می‌آمد.
    - این بود ماجرای آشنایی من و نیلوفر...
    نجواکنان پشت تلفن گفتم:
    - مادرم اومد. مطمئن باشم که سوری امروز با تو نبوده؟
    - تو که به من اعتماد نداری، لااقل به دوست چندین و چند ساله‌ات داشته باش! آخ، اگه سوری بفهمه دوستش بهش تهمت زده...
    پشت در بودم که احساس کردم صدای تکان‌خوردن کلیدش از نزدیک در می‌آید. قطع مکالمه را فشردم و مانند جت از کنار در به سمت تخت رفتم. رویش دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم، چندبار که در زد و صدایی از من نشنید، داخل شد.
    - ارغوان... پاشو لنگه ظهره.
    خمیازه‌ای کشیدم و روی تخت نیم‌خیز شدم.
    - سلام مامان... کی اومدی؟
    ابروهای نازک و کم‌پشتش را بالا داد.
    -بیدار بودی، نه؟ پس چرا برای من فیلم بازی می‌کنی؟ مگه تو بازیگری؟
    از همان ابتدا همین بودم، یک بی‌استعداد به تمام معنا! از کسی که کمترین نمره‌ی کارنامه‌اش هنر بود، انتظار بیشتری هم نمی‌شد داشت؛ حتی نتوانستم نقش کسی را که تازه از خواب بیدار شده، بازی کنم.
    -بله... بیدار بودم؛ اما حوصله‌ی بلندشدن از تخت خواب رو نداشتم. راستی خانوم فرهود زنگ زد، گفت بهتره عروسی همین عید غدیر باشه من گفتم زوده.
    صورتش برافروخته شد و دستش را به کمر باریکش زد.
    - چی چی رو زوده؟! نیست که ما از خانواده‌ی فرهود شناخت نداریم. الان زنگ می‌زنم که بیان حرف‌هامون رو تموم کنیم. نمی‌خوام ملیحه رو الان تنبیه کنم. باید بذارم قضیه تو به سلامتی تموم شه بعد خدمت اون دختره‌ی سرکش چشم‌سفید برسم.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    -مادر من، اشتباه شده حتما، اونی که زنگ زده یا مزاحم بوده یا اشتباه گرفته بوده. به خدا ملیحه درسش خوبه و بیشتر از من و شما به فکر خودشه، براساس یه حرف بی‌پایه و اساس محاکمه‌اش نکنید!
    بی‌توجه به سخنرانی من چادر مشکی براقش را روی صندلی میز تحریر استیل آبی گذاشت.
    - پاشو! باید بریم خونه‌شون، قبلش هم مدارک دیپلم و پیش دانشگاهیت رو بردار پدرت به یه دانشگاه پیام نور تو همین منطقه خودمون معرفیت کرده. باید قبل از دو بریم اون‌جا تا ثبت‌نامت کنند.
    متعجب از روی تخت بلند شدم.
    -چی؟ دانشگاه؟ مادر، من اگه می‌خواستم برم دانشگاه که شوهر نمی‌کردم!
    چینی میان پیشانی‌اش انداخت و با غیظ به سمتم آمد.
    -جرأت داری دوباره این حرف رو جلوی من تکرار کن! اگه درس نخونی آخر میشی مثل من که همیشه‌ی خدا دستم جلوی پدرت درازه، بعد هم امیر گفته خوشش نمیاد زنش دیپلمه‌ی ساده‌ای باشه! حق هم داره، ببین پدرت چه‌قدر تلاش کرد که تونست به کمک یکی از دوست‌هاش تو رو یه جوری بفرسته تو این دانشگاهه. برو خدا رو شکر یه همچین پدر بانفوذی داری!
    تک‌خندی زدم و در حالی که در کمد دیواری آبی‌رنگ را باز می‌کردم گفتم:
    - اگه نفوذ داشت الان من دانشگاه تهران بودم نه پیام نور!
    غرغرکنان از اتاق خارج شد و در را محکم پشت سرش بست. همان مانتوی پارچه‌ای صبح را پوشیدم، با شلوار کتان مشکی و مقنعه، آماده روی تخت نشستم.
    سال چهارم که بودم، نصف بچه‌ها آرزویشان شوهر بود و نصف دیگر قبولی در کنکور؛ اما من بی‌توجه به هر دو تنها به کیوان فکر می‌کردم؛ می‌گفتم او بعد از تمام‌شدن دانشگاهم می‌آید و من را می‌برد به خانه‌ی خوشبختی‌ها همان جایی که یک عمر آرزویش را داشتم. با هم می‌نشینیم در یک کافه و قهقهه سر می‌دهیم تا چشم مجردها از کاسه در بیاید! به قول سوری قوه‌ی تخیلم نیاز به عمل جراحی داشت، شاید که به جای آرمان‌گرایی، واقع‌گرا شوم.
    یکی از دخترهای مدرسه‌مان می‌گفت که آدم‌ها از یک جایی به بعد آرزوهایشان را رها می‌کنند و به همان زندگی عادی برمی‌گردند و بعدتر هم آمال و آرزوهایشان را به سخره می‌گیرند.
    حال و روز الان من شده بود؛ چه می‌خواستم و چه شد! بدتر از همه آن روز بود که برای اولین‌بار پای آقای فرهود به خانه‌ی ما باز شد. همان روز بود که بعد از مشاجره فوتبالی بین من و کیوان-که من هیچ‌چیز از آن نمی‌دانستم و او مدام می‌گفت «استقلالی شو» و من می‌گفتم «پرسپولیسی‌ام چون اول جدول است» بلاکش کردم و از اتاق بیرون زدم.
    حاج آقا جواد با دیدن من ابتدا تعجب کرد؛ اما بعد، از خوشحالی دهانش باز مانده بود. مشخص نبود در من چه دیده که آن‌قدر به وجد آمده بود. آخر سر هم گفت که آخر هفته با آقازاده خدمت می‌رسیم. پدرم اول خشکش زده بود؛ اما نمی‌دانم چه شد که او هم با خوشحالی گفت:« قدمتان سر چشم!»
    انگار دهه‌ی پنجاه شده باشد و پدرها برای دختر و پسرهایشان تصمیم بگیرند.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    - چه هر کی به هر کی ای بود ها! باید به پدرت بگم تجدید نظر کنه و به یه دانشگاه دیگه بفرستت. مردک با اون هیکل گنده به من میگه دخترتون با این رتبه، هیچ رشته‌ای نمی‌تونست بخونه که ما باستان‌شناسی قبولش کردیم.
    کلافه، صندلی شاگرد را عقب می‌دهم و چشم‌هایم را می‌بندم.
    - مادر من، بنده‌ی خدا حق داشت. رتبه‌ی چهارده هزار من رو بدی باهاش ماست هم نمی‌تونی بخری!
    از زیر عینک گردش، نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و بعد حواسش جمع رانندگی‌اش شد.
    - مثل اینکه دختر خواهر عصمت خانم هم هست، خودت رو جلوش خوب نشون بده نره پشت سرت حرف بزنه. می‌دونی که گذشت اون زمانی از روی قیافه نظر می‌دادن، الان اگه دختر شاه پریون هم به جای بله بگه الو پشت سرش هزار تا حرف و حدیث ردیف می‌کنند.
    پوفی کشیدم و موهای بازیگوشی را که دم به دقیقه از زیر مقنعه بیرون می‌زد، سر جایش برگرداندم.
    یک ربع بعد دم برج «سبلان» بودیم. طبق گفته‌های آقای فرهود و پدرم، یکی از طبقه‌های این برج به نام امیر بود و قرار بود بشود آلونک ما.
    به دنبال زنگ خانه آقای فرهود، زنگ سرایداری را فشردم که به سرعت گفت:« طبقه ششم واحد سمت چپ.»
    بعد از بازشدن در آهنی برج وارد شدیم.
    محوطه‌ی بزرگ همکف چشمگیر بود؛ به خصوص آن آبشار مانند کوچکی که میان دیوار بود و مبل‌های تخت خواب شوی سورمه‌ای و آن میز چوبی روبرویش که آدم دلش می‌خواست زمان استراحتش بیاید آن پایین و پا روی پا بگذارد!
    با آسانسور بالا می‌رفتیم که مادر گفت:
    - تو چرا مقنعه سرته؟ شکل بچه دبیرستانی‌ها شدی.
    - گفتید می‌خوایم بریم برای ثبت‌نام، یادتون رفته؟
    به چهره خودم در آینه قدی آسانسور خیره شدم. آن‌قدر ساده و بی‌آرایش بودم که الان فکر می‌کنند از مجلس ختم آمده‌ام! زیر چشم‌هایم گود رفته، جوش بزرگی که به تازگی گوشه‌ی بینی گوشتی‌ام را تحت سلطه قرار داده بود و ابروهای نازکی که در برابر پیشانی بلندم احساس حقارت می‌‎کرد، می‌شد گفت زشت‌تر شده بودم.
    «طبقه‌ی ششم، خوش آمدید!»
    از آسانسور خارج شدیم. در خانه‌شان باز بود و مادر امیر با لبخند بزرگ روی صورتش و دختری که حتم دارم در مجلس عقد ندیدمش، به احتراممان جلوی در ایستاده بودند. به محض دیدن من دختر جلو آمد و با حیرت پرسید:
    - خاله، لیلی برگشته؟!
    مادر امیر حالت کلافه‌ای به خود گرفت و دستش را کنار پهلوی راستش گذاشت.
    - چی برای خودت میگی سوگل؟ مگه یادت رفته؟
    اما سوگل که انگار مانند ما در باغ نبود، دوباره با چشم‌های وزغی‌اش مات من شد.
    - خاله این خودشه... لیلیِ امیر!
    مادر امیر دستپاچه با حالت پرخاشجویانه به سوگل پرید:
    - برو تو اتاق امیر! آره این دختر همون لیلی امیره، قراره همسرش بشه.
    من و مادرم گیج بودیم که عصمت خانم لبخندزنان گفت:
    - بفرمایید داخل. معلوم نیست این سوگل ما امروز چش شده. فکر می‌کنه اسم ارغوان، لیلی شده.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    نگاه من و سوگل هنوز از هم فاصله نگرفته بود که دوباره گفت:
    - لیلی، تو نمی‌دونی امیر توی غیاب تو چی کشید!
    کالج‌های سبزم را بیرون کشیدم و وارد خانه شدم.
    - سلام، من لیلی نیستم، امیر آقا هم مجنون نیست.
    به چشم خود دیدم که مادر امیر دست سوگل را کشید و به سمت اتاقی آخر سالن برد.
    لوستر بزرگ طلایی با لامپ‌های رنگارنگ، نور خانه را به زیبایی تامین کرده بود. سه فرش دستبافت دوازده‌متری با طرح ماهی وسط ساختمان دویست یا شاید دویست و پنجاه متری انداخته شده بودند و آن گلدان‌ها و تابلوهای قیمتی چشم آدم را به تحسین وا می‌داشت. کاناپه‌های کرم قهوه‌ای وسط اتاق نشیمن گرد چیده شده بودند و مبل‌های سلطنتی گوشه‌ی نزدیک به بالکن در امتداد هم بود.
    «لیلی» با شنیدن این اسم لبخندی بی‌زاویه روی صورتم نقش بست؛ یعنی آن‌قدر امیر من را دوست داشت که به‌خاطر به من رسیدن یک عالمه سختی کشیده بود؛ اما ما که خیلی سریع به هم رسیدیم.
    دلم می‌خواست بروم و به سوگل بگویم که از چه حرف می‌زد؟ لیلی دیگر که بود؟ اما صدای مادرم از جا پراندم.
    - ارغوان بیا بشین دیگه!
    چادر را از سرم کندم و روی کاناپه‌ی جلوی ال‌ای‌دی گذاشتم.
    کنار مادرم نشستم. آن‌ها حرف می‌زدند؛ اما من تمام حواسم پی لیلی بود. نکند امیر لیلی را دوست داشته؛ اما بهش ندادند و آمده من را گرفته.
    به خودم تشر زدم:« ساکت شو ارغوان! مگر کسی هم حاضر هست به امیر جواب منفی بدهد و لگد به بخت خود بزند؟»
    عصمت خانم پریشانی‌ام را که دید، شربت آب پرتقالی جلویم گذاشت و گفت:
    - احتمالا گرما زده شدی، پاییز امسال از شهریور هم گرم‌تره.
    اما گرم نبود؛ بیشتر سردم شده بود تا گرم. لیوان را با لبخندی مصنوعی بلند کردم و به لبم رساندم. گیجی‌ام کار دستم داد و لیوان روی مانتویم خالی شد.
    مادرم عصبی به شکل یک بی‌دست و پا نگاهم می‌کرد. شرم‌زده از جایم بلند شدم. آب دهانم را قورت دادم و رو به عصمت‌خانم که یکی ابروهای تاتوکرده‌اش بالا رفته بود، گفتم:
    - ببخشید، کجا می‌تونم لباس‌هام رو در بیارم و بشورمشون؟
    با دندان‌های گاه خالی و گاه زردش لبخندی نثارم کرد و در اتاقی را نشانم داد.
    - به سوگل بگو خودش میگه. اصلا بگو ماشین لباسشویی رو روشن کنه و مانتو رو داخلش بنداز.
    بدون حرف در اتاقی را که روی درش تصویر یک بازیگر آمریکایی بود، باز کردم.
    عکس‌های امیر و فوتبالیست‌های معروف روی دیوار نقش بسته بود و سوگلی که روی تخت او دراز کشیده بود و چشم‌هایش را بسته بود. تمام دیوارهای اتاق با کاغذ دیواری‌های آبی- سفید پوشانده شده بود و روی میز تحریرش دو لپ تاپ و یک پرینتر قرار داشت. فرش آبی ساده شش‌متری روی زمین افتاده بود.
    مانتو را بیرون کشیدم و روی یکی از دست‌هایم انداختم و اشاره کوچکی به سوگل کردم تا بیدار شود. سریع چشم‌هایش را باز کرد و روی تخت نیم‌خیز شد. بینی عمل‌کرده‌اش را خاراند.
    - چیزی شده؟ خبریه؟ امیر اومده؟ اِ، ارغوان جان تویی!
    لبخند کمرنگی زدم و مانتوی لکه‌دارم را نشانش دادم.
    خندید و از روی تخت بلند شد.
    - بده به من، شانس آوردی حموم توی اتاق امیره.
    یک آینه قدی رو به روی تخت قرار داشت که در کناری‌اش حمام بود. کلید را زد و خودش داخل حمام شد. اندکی بعد صدای ماشین لباسشویی بلند شد و خودش بیرون آمد.
    - خیلی ممنون، ببخشید شما مراسم عقد ما نبودید؟
    لب‌های کوچکش را کج کرد.
    - نه عزیزم، من اون موقع پیش پدرم پاریس بودم تازه دیروز برگشتم.
    سرم را به نشانه‌ی بله تکان دادم. صندلی چرم کنار میز امیر را بیرون کشید و رویش نشست. بالاخره سوالی را که از ابتدای آمدنمان داخل مغزم چرخ می‌زد، پرسیدم.
    - لیلی کیه؟
    ابروهای پرپشتش را بالا داد و تکیه‌اش را به صندلی بیشتر کرد. لبش را با زبان تر کرد:
    - کس خاصی نیست؛ فقط خیلی شبیه توئه.
    حتما مادر امیر به او گفته تا اطلاع ثانوی سکوت پیشه کن.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا