آقاجون بعد از بررسی اجزای برافروختهی صورتم دستی به موهای جوگندمیاش کشید.
- چی گفت؟ چرا رنگت زرده؟!
مادر با دیدن صورت همچون گچم، به سرش کوبید و هوار کشید:
-ملیحه! ملیحه بیمادر بشی! ملیحه کجایی دختر؟
ملیحه همراه کتاب درسیاش از اتاق بیرون آمد و دستی به کمر زد.
-بله خانوم جان؟ امری دارید؟ [نگاهش به من افتاد.] اوا! خواهرجون چرا شبیه گچ شدی؟
تلفن را سر جایش گذاشتم. خیر آن سرم قرار بود عادی برخورد کنم، حالا تشت رسواییام را باید برایشان شرح میدادم.
-چیزیم نیست، از صبح سرم درد میکنه الان دردش بیشتر شد، میرم استراحت کنم.
مادر غرغرکنان مانع حرکتم شد و رو به ملیحه گفت:
-بدو برای خواهرت آب قند درست کن، ببین چه شکلی شده.
-میگم چیزیم نیست مامان، انقدر کشش نده لطفا!
رو به ملیحه گفتم:
- تو هم بیا تو اتاقم کارت دارم.
ملیحه پشت سرم به راه افتاد. روسری ساتن صورتیام را از سرم بیرون کشیدم و با خشم گفتم:
-ملیحه تو دوستپسر داری؟
چشمانش گرد شد و مثل بیگناهانی که بهشان تهمت ناروا زده باشند، داد زد:
- معلومه که نه، هرکی گفته دروغ گفته!
روی تختم دراز کشیدم و جوراب مشکی کلفتم را بیرون کشیدم و روی زمین پرت کردم.
- مامان دیدتتون با هم تو نیاوران، انکار نکن لطفا! میخوام با هم حلش کنیم.
روی تختم نشست و لب و لوچهاش آویزان شد.
- به خدا پسرِ خوبیه، تازه میگه قصدش ازدواجه، آبجی به خدا راست میگم!
نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ پس کسی که به خانهی ما زنگ زده بود همین آقا کوچولو بود و نه کیوان.
-چند سالشه؟ اسمش چیه عروس خانوم؟
سرخ و سفید شد و دستش را زیر چانهاش گذاشت.
- بیست و یک سالشه، فقط یه بار دیدمش. از مدرسه میاومدم که جلوی راهم رو سد کرد و بعد از کلی تعریف از قیافهم پیشنهاد دوستی داد. اول نه آوردم؛ اما بعد وا دادم. آبجی تو رو خدا به مامان بگو اشتباه دیده، بعد از اون فقط چت کردیم، حتی حرف هم نزدیم.
خندیدم و در حالی که روی تخت میچرخیدم گفتم:
-جوجهی عاشقپیشه من! اسمش رو نگفتی؟
- رضا.
- چی گفت؟ چرا رنگت زرده؟!
مادر با دیدن صورت همچون گچم، به سرش کوبید و هوار کشید:
-ملیحه! ملیحه بیمادر بشی! ملیحه کجایی دختر؟
ملیحه همراه کتاب درسیاش از اتاق بیرون آمد و دستی به کمر زد.
-بله خانوم جان؟ امری دارید؟ [نگاهش به من افتاد.] اوا! خواهرجون چرا شبیه گچ شدی؟
تلفن را سر جایش گذاشتم. خیر آن سرم قرار بود عادی برخورد کنم، حالا تشت رسواییام را باید برایشان شرح میدادم.
-چیزیم نیست، از صبح سرم درد میکنه الان دردش بیشتر شد، میرم استراحت کنم.
مادر غرغرکنان مانع حرکتم شد و رو به ملیحه گفت:
-بدو برای خواهرت آب قند درست کن، ببین چه شکلی شده.
-میگم چیزیم نیست مامان، انقدر کشش نده لطفا!
رو به ملیحه گفتم:
- تو هم بیا تو اتاقم کارت دارم.
ملیحه پشت سرم به راه افتاد. روسری ساتن صورتیام را از سرم بیرون کشیدم و با خشم گفتم:
-ملیحه تو دوستپسر داری؟
چشمانش گرد شد و مثل بیگناهانی که بهشان تهمت ناروا زده باشند، داد زد:
- معلومه که نه، هرکی گفته دروغ گفته!
روی تختم دراز کشیدم و جوراب مشکی کلفتم را بیرون کشیدم و روی زمین پرت کردم.
- مامان دیدتتون با هم تو نیاوران، انکار نکن لطفا! میخوام با هم حلش کنیم.
روی تختم نشست و لب و لوچهاش آویزان شد.
- به خدا پسرِ خوبیه، تازه میگه قصدش ازدواجه، آبجی به خدا راست میگم!
نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ پس کسی که به خانهی ما زنگ زده بود همین آقا کوچولو بود و نه کیوان.
-چند سالشه؟ اسمش چیه عروس خانوم؟
سرخ و سفید شد و دستش را زیر چانهاش گذاشت.
- بیست و یک سالشه، فقط یه بار دیدمش. از مدرسه میاومدم که جلوی راهم رو سد کرد و بعد از کلی تعریف از قیافهم پیشنهاد دوستی داد. اول نه آوردم؛ اما بعد وا دادم. آبجی تو رو خدا به مامان بگو اشتباه دیده، بعد از اون فقط چت کردیم، حتی حرف هم نزدیم.
خندیدم و در حالی که روی تخت میچرخیدم گفتم:
-جوجهی عاشقپیشه من! اسمش رو نگفتی؟
- رضا.