- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
با اینکه میدانستم چهار دندان جلوییام شکسته و دهانم پاره شده است، گریهام نمیآمد. چیزِ گریهداری برای خالیکردنِ خودم پیدا نکردم، تا زمانی که خونریزی صبحان را دیدم. هوا که روشن شد، دیدم که خون از پیشانی اش جاری است. جیغ کوتاهی کشیدم:
- داره خون میاد.
دستی که روی دنده بود را روی سرش گذاشت و پوفی کشید:
- میدونم.
گونههایم خیس شدند. با ناراحتی گفتم:
- صبح شده؛ یعنی ششساعت تمام، خونریزی داشتی.
چشم از جاده برنداشت. فقط زیر لب گفت:
- چند قطره که اسمش خونریزی نیست؛ بزرگش نکن.
نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. قطرههای ریز باران، روی شیشه نشسته بودند. جاده دیگر مانند راه باریکههای پُر از سنگ روستا نبود. آسفالتی قدیمی داشت و دوطرفه بود. نمیدانستم به کجا میرویم. صبحان چیزی نمیگفت و فقط به ماشین سرعت میداد. به دستانم خیره شدم. از سرما، سفیدتر از همیشه بهنظر میآمدند؛ سفید، با ناخنهای کوتاه و لاغر. دستان صبحان، یکی روی فرمان و دیگری روی دنده بودند. میتوانستم با آن چشمان اشکآلودم، بزرگی و پُرمویی دستش را ببینم. پوستش مانند من نبود. تیره بود و مثل همهی افراد خانواده و مردم روستا، چشمان قهوهای داشت. چشمان من آبی بود. چشمانی که وقتی اشکآلود می شدند، دیگر نمیشد جلوی آبشارشان را گرفت. صبحان نُچی کرد و با دستمال خونی که داشت روی گونهاش میریخت را پاک کرد. گفت:
- احتمالا یه تیکه از گلدون توی زخم رفته.
با نگرانی نگاهش کردم:
- خب نگه دار تا تمیزش کنیم. مگه تو دکتر نیستی؟
چند لحظه هیچ واکنشی نشان نداد؛ اما بعد سرش را تکان داد. شال کاموایی قهوهایم را دورم محکم کردم. لباسم سرتاپا سیاه بود و نگاه به این همه سیاهی حالم را بد میکرد. مسیری که از آن میگذشتیم پُر از درختانی بود که شاخههایشان از برف، سفید شده بودند. در آمریکا، یک شبکه پیدا کرده بودم که به زبان فارسی کارتون بابالنگدراز را پخش میکرد. یادم است که هر روز آن را تماشا میکردم. روزهای زوج پخشش میکردند. جودی درختانِ سفیدپوش را شکل عروس توصیف میکرد. به تو نگفته بودم که همیشه دوست داشتم مانند او باشم؟
- ادامه بده مریم.
باشد ادامه میدهم. از آسمان برف میبارید؛ اما روی آسفالت قدیمی نمینشست. صبحان میگفت که فقط جاده را لیز میکند و نباید بترسم. جلوی یکی از رستورانهایی که خودش آن را اغذیه سرراهی مینامید، ایستاد.
- داره خون میاد.
دستی که روی دنده بود را روی سرش گذاشت و پوفی کشید:
- میدونم.
گونههایم خیس شدند. با ناراحتی گفتم:
- صبح شده؛ یعنی ششساعت تمام، خونریزی داشتی.
چشم از جاده برنداشت. فقط زیر لب گفت:
- چند قطره که اسمش خونریزی نیست؛ بزرگش نکن.
نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. قطرههای ریز باران، روی شیشه نشسته بودند. جاده دیگر مانند راه باریکههای پُر از سنگ روستا نبود. آسفالتی قدیمی داشت و دوطرفه بود. نمیدانستم به کجا میرویم. صبحان چیزی نمیگفت و فقط به ماشین سرعت میداد. به دستانم خیره شدم. از سرما، سفیدتر از همیشه بهنظر میآمدند؛ سفید، با ناخنهای کوتاه و لاغر. دستان صبحان، یکی روی فرمان و دیگری روی دنده بودند. میتوانستم با آن چشمان اشکآلودم، بزرگی و پُرمویی دستش را ببینم. پوستش مانند من نبود. تیره بود و مثل همهی افراد خانواده و مردم روستا، چشمان قهوهای داشت. چشمان من آبی بود. چشمانی که وقتی اشکآلود می شدند، دیگر نمیشد جلوی آبشارشان را گرفت. صبحان نُچی کرد و با دستمال خونی که داشت روی گونهاش میریخت را پاک کرد. گفت:
- احتمالا یه تیکه از گلدون توی زخم رفته.
با نگرانی نگاهش کردم:
- خب نگه دار تا تمیزش کنیم. مگه تو دکتر نیستی؟
چند لحظه هیچ واکنشی نشان نداد؛ اما بعد سرش را تکان داد. شال کاموایی قهوهایم را دورم محکم کردم. لباسم سرتاپا سیاه بود و نگاه به این همه سیاهی حالم را بد میکرد. مسیری که از آن میگذشتیم پُر از درختانی بود که شاخههایشان از برف، سفید شده بودند. در آمریکا، یک شبکه پیدا کرده بودم که به زبان فارسی کارتون بابالنگدراز را پخش میکرد. یادم است که هر روز آن را تماشا میکردم. روزهای زوج پخشش میکردند. جودی درختانِ سفیدپوش را شکل عروس توصیف میکرد. به تو نگفته بودم که همیشه دوست داشتم مانند او باشم؟
- ادامه بده مریم.
باشد ادامه میدهم. از آسمان برف میبارید؛ اما روی آسفالت قدیمی نمینشست. صبحان میگفت که فقط جاده را لیز میکند و نباید بترسم. جلوی یکی از رستورانهایی که خودش آن را اغذیه سرراهی مینامید، ایستاد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: