- تو رو خدا بهم بگو فکر کن من خواهرتم. خب... من نامزد امیرم، باید همهچیز رو راجع بهش بدونم یا نه؟ سوگل خانوم خواهش میکنم!
صندلی را عقبتر کشید. نگاهی به در کرد و زمانی که از بستهبودنش مطمئن شد، اشارهای به تخت کرد.
- بشین روی تخت.
به حرفش گوش کردم.
-حالا دستت رو کن زیر بالشت.
دستم را زیر بالشت سرد اما نرم امیر فرو کردم. یک عکس سه در چهار زیرش بود. یک تصویر از دختری با مقنعه مشکی و ابروهای نازک و چشمهای گرد و متوسط و مژههای بلند کمپشت بود. چند تار از موهای بلوطیاش از مقنعه بیرون زده بود. لبهای نازک و رژزده، بینی گوشتی... یک لحظه مات تصویرش شدم. این دختر من بودم؟ اما من که موهایم مشکی بود، پس او... نگذاشت بیشتر از این در فکر فرو بروم.
-خودشه، لیلی! هنوزم قبل از خواب به عکس اون نگاه میکنه. نمیدونم چی داشت که انقدر امیر رو جذب خودش کرده بود. وقتی تو رو دیدم یه لحظه مات موندم؛ گفتم شاید تو همون لیلی هستی و اومدی داغ دل مجنون ما رو تازه کنی؛ اما تو و اون فقط قیافههاتون شبیه همه اون خیلی قویتر از توئه! این رو از چشمات میخونم که همهش پلکش میپره؛ چون تو ترسویی... از یه چیزی میترسی و این رو خیلی خوب درکش میکنم. وقتی امیر لیلی رو آورد پیشم گفتم این دختر خیلی قویه، انقدر محکمه که نیاز به هیچ مردی نداره چون خودش یه پا مرده! بهش گفتم امیر، پدرت هیچوقت اون رو به عنوان عروس خودش قبول نمیکنه، دست از سرش بردار؛ اما زده بود به سرش، امیر احساساتی ما دل بسته بود به یه دختری که پدرش معتاده و مادرش شوهر کرده بود. لیلی یه برادر کوچکتر از خودش داشت، مثل مادر براش مادری کرد؛ اما داداشه مثل باباش معتاد شد.
خواستم بپرسم چهگونه با امیر آشنا شده که مادرش امان نداد و ناگهان در را باز کرد.
چین میان پیشانیاش من را هم ترساند چه برسد به سوگل دهنلق! سـ*ـینهاش با هر تنفس بالا و پایین میشد و آب دهان من تمامتر.
- خاله... به خدا چیزی نگفتم. فقط گفتم که امیر لیلی رو دوست داره، همین! میدونم اون خط قرمزِ شماست؛ اما ارغوان قرار زنِ کسی بشه که بعد از پنجسال هنوز به یه دخترِ دیگه فکر میکنه. بهش حق بدید که بخواد درمورد لیلی بدونه. فکر کنید آقاجواد وقتی شما زنش شدید به یه زن دیگه فکر میکرد، چه حالی بهتون دست میداد؟ هوم؟ با پنهونکاری هم چیزی درست نمیشه. شما ارغوان رو برای امیر گرفتید که امیر با نگاهکردن بهش یاد لیلی بیفته و آروم بگیره. لیلیای که شماها باعث شدید از پیش امیر بره... شماها به این روز درآوردیدش که پسرخالهی شرور من بشه یه آدم خشک و مزخرف! خاله، من چیزی رو گفتم که شما باید بهش میگفتید. خیلی بده کسی رو صرفا بهخاطر شباهت با یه دختر دیگه بدبخت کنید. این رو قبول کنید امیر الان نمیتونه ازدواج کنه؛ چون هنوزم داره شباش رو با لیلی میگذرونه. به خدا دیشب از دم اتاقش میگذشتم صداش رو شنیدم که مدام میگفت:« لیلی بمون پیشم... ترکم نکن!» هنوز هم تو خواباش با اون دختر زندگی میکنه. نذار یه دخترِ دیگه مثل من آواره بشه با مردی که دوستش نداره.
صندلی را عقبتر کشید. نگاهی به در کرد و زمانی که از بستهبودنش مطمئن شد، اشارهای به تخت کرد.
- بشین روی تخت.
به حرفش گوش کردم.
-حالا دستت رو کن زیر بالشت.
دستم را زیر بالشت سرد اما نرم امیر فرو کردم. یک عکس سه در چهار زیرش بود. یک تصویر از دختری با مقنعه مشکی و ابروهای نازک و چشمهای گرد و متوسط و مژههای بلند کمپشت بود. چند تار از موهای بلوطیاش از مقنعه بیرون زده بود. لبهای نازک و رژزده، بینی گوشتی... یک لحظه مات تصویرش شدم. این دختر من بودم؟ اما من که موهایم مشکی بود، پس او... نگذاشت بیشتر از این در فکر فرو بروم.
-خودشه، لیلی! هنوزم قبل از خواب به عکس اون نگاه میکنه. نمیدونم چی داشت که انقدر امیر رو جذب خودش کرده بود. وقتی تو رو دیدم یه لحظه مات موندم؛ گفتم شاید تو همون لیلی هستی و اومدی داغ دل مجنون ما رو تازه کنی؛ اما تو و اون فقط قیافههاتون شبیه همه اون خیلی قویتر از توئه! این رو از چشمات میخونم که همهش پلکش میپره؛ چون تو ترسویی... از یه چیزی میترسی و این رو خیلی خوب درکش میکنم. وقتی امیر لیلی رو آورد پیشم گفتم این دختر خیلی قویه، انقدر محکمه که نیاز به هیچ مردی نداره چون خودش یه پا مرده! بهش گفتم امیر، پدرت هیچوقت اون رو به عنوان عروس خودش قبول نمیکنه، دست از سرش بردار؛ اما زده بود به سرش، امیر احساساتی ما دل بسته بود به یه دختری که پدرش معتاده و مادرش شوهر کرده بود. لیلی یه برادر کوچکتر از خودش داشت، مثل مادر براش مادری کرد؛ اما داداشه مثل باباش معتاد شد.
خواستم بپرسم چهگونه با امیر آشنا شده که مادرش امان نداد و ناگهان در را باز کرد.
چین میان پیشانیاش من را هم ترساند چه برسد به سوگل دهنلق! سـ*ـینهاش با هر تنفس بالا و پایین میشد و آب دهان من تمامتر.
- خاله... به خدا چیزی نگفتم. فقط گفتم که امیر لیلی رو دوست داره، همین! میدونم اون خط قرمزِ شماست؛ اما ارغوان قرار زنِ کسی بشه که بعد از پنجسال هنوز به یه دخترِ دیگه فکر میکنه. بهش حق بدید که بخواد درمورد لیلی بدونه. فکر کنید آقاجواد وقتی شما زنش شدید به یه زن دیگه فکر میکرد، چه حالی بهتون دست میداد؟ هوم؟ با پنهونکاری هم چیزی درست نمیشه. شما ارغوان رو برای امیر گرفتید که امیر با نگاهکردن بهش یاد لیلی بیفته و آروم بگیره. لیلیای که شماها باعث شدید از پیش امیر بره... شماها به این روز درآوردیدش که پسرخالهی شرور من بشه یه آدم خشک و مزخرف! خاله، من چیزی رو گفتم که شما باید بهش میگفتید. خیلی بده کسی رو صرفا بهخاطر شباهت با یه دختر دیگه بدبخت کنید. این رو قبول کنید امیر الان نمیتونه ازدواج کنه؛ چون هنوزم داره شباش رو با لیلی میگذرونه. به خدا دیشب از دم اتاقش میگذشتم صداش رو شنیدم که مدام میگفت:« لیلی بمون پیشم... ترکم نکن!» هنوز هم تو خواباش با اون دختر زندگی میکنه. نذار یه دخترِ دیگه مثل من آواره بشه با مردی که دوستش نداره.