کامل شده رمان کوتاه لیلی بی‌وفا | fateme078کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FATEME078

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
1,311
امتیاز واکنش
31,597
امتیاز
873
سن
25
محل سکونت
تهران
- تو رو خدا بهم بگو فکر کن من خواهرتم. خب... من نامزد امیرم، باید همه‌چیز رو راجع بهش بدونم یا نه؟ سوگل خانوم خواهش می‌کنم!
صندلی را عقب‌تر کشید. نگاهی به در کرد و زمانی که از بسته‌بودنش مطمئن شد، اشاره‌ای به تخت کرد.
- بشین روی تخت.
به حرفش گوش کردم.
-حالا دستت رو کن زیر بالشت.
دستم را زیر بالشت سرد اما نرم امیر فرو کردم. یک عکس سه در چهار زیرش بود. یک تصویر از دختری با مقنعه مشکی و ابروهای نازک و چشم‌های گرد و متوسط و مژه‌های بلند کم‌پشت‌ بود. چند تار از موهای بلوطی‌اش از مقنعه بیرون زده بود. لب‌های نازک و رژزده، بینی گوشتی... یک لحظه مات تصویرش شدم. این دختر من بودم؟ اما من که موهایم مشکی بود، پس او... نگذاشت بیشتر از این در فکر فرو بروم.
-خودشه، لیلی! هنوزم قبل از خواب به عکس اون نگاه می‌کنه. نمی‌دونم چی داشت که انقدر امیر رو جذب خودش کرده بود. وقتی تو رو دیدم یه لحظه مات موندم؛ گفتم شاید تو همون لیلی هستی و اومدی داغ دل مجنون ما رو تازه کنی؛ اما تو و اون فقط قیافه‌هاتون شبیه همه اون خیلی قوی‌تر از توئه! این رو از چشمات می‌خونم که همه‌ش پلکش می‌پره؛ چون تو ترسویی... از یه چیزی می‌ترسی و این رو خیلی خوب درکش می‌کنم. وقتی امیر لیلی رو آورد پیشم گفتم این دختر خیلی قویه، انقدر محکمه که نیاز به هیچ مردی نداره چون خودش یه پا مرده! بهش گفتم امیر، پدرت هیچ‌وقت اون رو به عنوان عروس خودش قبول نمی‌کنه، دست از سرش بردار؛ اما زده بود به سرش، امیر احساساتی ما دل بسته بود به یه دختری که پدرش معتاده و مادرش شوهر کرده بود. لیلی یه برادر کوچک‌تر از خودش داشت، مثل مادر براش مادری کرد؛ اما داداشه مثل باباش معتاد شد.
خواستم بپرسم چه‌گونه با امیر آشنا شده که مادرش امان نداد و ناگهان در را باز کرد.
چین میان پیشانی‌اش من را هم ترساند چه برسد به سوگل دهن‌لق! سـ*ـینه‌اش با هر تنفس بالا و پایین می‌شد و آب دهان من تمام‌تر.
- خاله... به خدا چیزی نگفتم. فقط گفتم که امیر لیلی رو دوست داره، همین! می‌دونم اون خط قرمزِ شماست؛ اما ارغوان قرار زنِ کسی بشه که بعد از پنج‌سال هنوز به یه دخترِ دیگه فکر می‌کنه. بهش حق بدید که بخواد درمورد لیلی بدونه. فکر کنید آقاجواد وقتی شما زنش شدید به یه زن دیگه فکر می‌کرد، چه حالی بهتون دست می‌داد؟ هوم؟ با پنهون‌کاری هم چیزی درست نمیشه. شما ارغوان رو برای امیر گرفتید که امیر با نگاه‌کردن بهش یاد لیلی بیفته و آروم بگیره. لیلی‌ای که شماها باعث شدید از پیش امیر بره... شماها به این روز درآوردیدش که پسرخاله‌ی شرور من بشه یه آدم خشک و مزخرف! خاله، من چیزی رو گفتم که شما باید بهش می‌گفتید. خیلی بده کسی رو صرفا به‌خاطر شباهت با یه دختر دیگه بدبخت کنید. این رو قبول کنید امیر الان نمی‌تونه ازدواج کنه؛ چون هنوزم داره شباش رو با لیلی می‌گذرونه. به خدا دیشب از دم اتاقش می‌گذشتم صداش رو شنیدم که مدام می‌گفت:« لیلی بمون پیشم... ترکم نکن!» هنوز هم تو خواباش با اون دختر زندگی می‌کنه. نذار یه دخترِ دیگه مثل من آواره بشه با مردی که دوستش نداره.
 
  • پیشنهادات
  • FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    در دنیای دیگری غرق شده بودم؛ دنیایی که ارغوان داخلش بازیچه‌ای بیش نبود. در دنیای لیلی و امیر، دختر ضعیف و وابسته‌ای مانند من جایی نداشت. می‌بینی عروسک خیمه‌شب‌بازی، تو را به‌خاطر شباهت با یک دختر دیگر گرفته‌اند؟ عروسک جان به پدر و مادرت بگو دیگر حق ندارند در زندگی آینده‌ات دخالت کنند که سرانجامش همین می‌شود، تو می‌شوی اسباب‌بازی برای جلوگیری از افسردگی پسر دیگران.
    مادرش که مانند پراید عباس‌آقا سبزی‌فروش محل در حال آتش‌گرفتن بود، لب‌های خشکش را با زبان تر کرد و به سمت کشوی میز امیر رفت. پاکتی از داخلش بیرون کشید و با دست‌های لرزانش روبروی من گرفت. مانده بودم که پاکت را بگیرم یا نه. بعد از چند ثانیه، آن را از دست آتشفشان در حال فوران گرفتم. به خوبی می‌دانستم اگر الان مادرم داخل این اتاق شود فکر می‌کند با این رنگ و روی از دست رفته‌ام حتما دست گل دیگری به آب داده‌ام. پاکت را باز کردم، برگه‌ای را که رنگ و رویش رفته بود و کمی مچاله شده بود، بیرون کشیدم. با لرزشی که در دست‌هایم پدید آمده بود، نامه را باز کردم. انگار باد خنکی از پنجره‌ی اتاقش داخل آمد؛ زیرا که به یک‌باره یخ زدم، خشک شدم.
    برگه‌ی‌ بسته‌شده را باز کردم. با خطی خوش و خودکار آبی که کمرنگ بود، نوشته شده بود. وسط‌هایش انگار آب چکیده بود، دلم لرزید.
    « نفرین به خالق جدایی‌ها
    ماه‌هاست که خواب به چشمانم نمی‌آید. از همان روزی که دیدمت، این دل سنگی را باختم. آه یادت می‌آید که به تو می‌گفتم یک تار مویت را با دنیایی عوض نمی‌کنم؟ عوض کردم. با پانصد میلیونی که از پدرت گرفتم، عوض کردم. به قول پدرت این فقیر بیچاره‌ها با ده هزار تومان تن خودشان را هم می‌فروشند چه رسد به عشق و عاشقی. آری، من همان فقیری بودم که تن که نه، عشق تو را به بازی گرفتم و در بازار عاشق‌فروشان فروختم. عشق؟ حتما می‌گویی تو این کلمه‌ی مقدس را به زبان نجست نیاور... حق هم داری. من خطاکارم، من همانی هستم که پدرت به او گفت:« اگر بمانی پسرم نابود می‌شود.» پس رفتم. امیر رفتم با همان پول صفا کنم و بگذارم تو بدون من خوش بگذرانی. می‌دانم الان می‌خواهی بگویی:« دوستم داری، فرصت دوباره به این دخترک خطاکار می‌دهی.» امیر، برادرم را با مقداری از آن پول به کمپ بردم شاید فرجی شد و او ترک کرد و مانند پدرم نشد. راستش را بخواهی قید دانشگاه را دیگر زده‌ام؛ البته پدرت از من خواست دیگر پایم را توی آن دانشگاه نگذارم. خواهش می‌کنم بهت‌زده نشو و نیشخند نزن! خب نمی‌خواستم دوباره هم را ملاقات کنیم و بزنم زیر قول و قرارهایم. یادت هست که به من گفتی مردن با من را مانند با من بودن دوست داری و برایت لـ*ـذت‌بخش است؟ من همان روز هم به این حرفت خندیدم؛ چون من قبولش ندارم. همان جمله‌ی معروف، گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت برود. امیر من، لـ*ـذت دوباره دیدنت خواب و قرار را از من ربوده. چه کنم با اعتماد پدرت؟ شب‌ها در آغـ*ـوش تو به خواب می‌روم و صبح‌ها زیر بـ..وسـ..ـه‌بارانت چشم می‌گشایم؛ راست می‌گویند دوری، دوستی می‌آورد ها! هر چه می‌خواهم در این نامه بگویم نسبت به تو بی‌توجه هستم، نمی‌شود که نمی‌شود! آخر می‌دانی، من و تو را خدا برای هم نمی‌خواسته فقط خواسته‌اش این بود که هم را درک کنیم و چندماهی کنار هم نفس بکشیم. فکر می‌کردم زمان فاصله طبقاتی سال‌هاست که گذشته؛ اما زمانی که حرف‌های حاج‌آقایتان را راجع به خودم و پدر و مادرم شنیدم، قلبم تیر کشید و گفتم:« یعنی ما از حیوان هم کمتریم؟» امیر من، ساعت پنج صبح هست و من در یک هتل کوچک در شهر دیگری این نامه را برایت می‌نویسم. آخر می‌دانی نیمه‌شب‌ها آدم به یاد کسی می‌افتد که نباید بیفتد و وای به روزی که بعد از خداحافظی برای معشـ*ـوقه‌ات نامه بنویسی، آن هم بعد از فروختن عشقت! خیلی از خیابان‌های شهر را با هم نگشتیم و دیگر هم نخواهیم گشت، دلم برای دوتایی زیر باران رفتنمان تنگ می‌شود. جالب نیست؟ منِ عشق‌فروش را چه به این حرف‌های عاشقانه! اگر الان پیشم بودی می‌گفتی:« اه، لیلی چرا دوباره چشم‌هایت خیس نشدند و تنها بغض کردی؟ لعنتی مگر نمی‌گویم تا اشک نریزی تخلیه نمی‌شوی و هزار تا درد بی‌درمان می‌گیری؟» یک شب‌هایی هست که فکر می‌کنی اگر صبح زودتر بیدار شوم، زودتر می‌بینمت؛ اما عجب که سرنوشت دیدنمان را به روز قیامت واگذار کرد. آخر خدایی که تو می‌پرستیش دختر تنهایی مانند من را نمی‌بیند و تنها حواسش پی پولدارهاست. می‌بینی دیگر لیلی هم اعتقادی به خدای تو ندارد. آخر اتفاقی افتاد که نباید می‌افتاد، لیلی دیگر رفت. فراموش کن صبح‌هایی را که به‌خاطر من از خوابت می‌گذشتی و شب‌هایی را که به‌خاطر وجود لیلی، پدرت نکوهشت می‌کرد. اصلا بگذار بگوید آن دختره‌ی بی‌ همه‌چیز خامت کرده! چه شد؟ لیلی مرد؟ یادم هست که می‌گفتی اگر ترکم بکنی، همان دقیقه از خاطرت گم می‌شوم. گم شده‌ام؟ پس چه دختر بی‌لیاقتی هستم من! راستی به یاد قدیم‌ها قبل از خواب یک شعر بنویسیم؛ شعری که نه قافیه داشته باشد و نه وزن. شعری که در ادبیات شعر نیست؛ اما برای من و تو از غزل سعدی هم پرمعناتر است. یادت هست که می‌گفتی:« لیلی تو را چه به شعر گفتن آخر دختره‌ی بی‌ذوق؟!» حال من برای تو شعر می‌گویم. تو لالایی چهل و یکمین شب بی‌خوابی من تلقی‌اش کن.
    « دل را به که بستیم؟ به قلبی که شکست؟
    یا به آن لیلی بی‌وفا که از دل چو برفت
    همه عشق ما شد ارزانی پول پدرت
    آه، از آن ثروت بادآورده که عشق ما را داد رفت!»
    شبت بخیر مهربان من، دلت برای این بی‌وفا تنگ نشود لطفا!»
    ***
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    حال من، حال همان امیری بود که عشقش او را به پول ناچیزی فروخت. احساس می‌کردم زمین هر لحظه بیشتر دهان خود را باز می‌کند تا من را ببلعد. در دل ناسزایی نثار آقاجواد کردم که با بیرون‌کردن لیلی از زندگی پسرش، سه‌نفر را از زندگی انداخت؛ من، لیلی و پسرش.
    - این‌جا چه خبره عصمت خانم؟ ارغوان دوباره چه دست گلی به آب دادی که چشمات خیس شده؟ ای بابا عصمت خانوم چرا ماتت بـرده؟ دخترم سوگل تو بگو چه خبره؟
    سوگل گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و در حالی که رگ‌های انگشتانش را یک به یک می‌شکست، گفت:
    - ببخشید خانوم هدایت چیزه.. مانتوی ارغوان هنوز خیسه بعد قراره آقایون بیان. هیچ‌کدوم از لباس‌ها هم بهش نمی‌خوره موندیم چی کار کنیم!
    مادرم زد زیر خنده و در حالی که با دست جلوی دهانش را گرفته بود ریز می‌خندید.
    - خب اینکه چیز مهمی نیست. چادر سرش می‌کنه. تازه مگه این پیراهن صورتی گلگلی که تنش هست، چشه؟ این دختر من از بچگی همین بود. برای هیچ و پوچ گریه می‌کرد. خون گریه می‎‌کرد ها، یادمه یکی بهش گفته بود چه‌قدر تو سیاهی تا صبح می‌زد تو صورتش که مامان چرا من رو به دنیا آوردی!
    او حرف می‌زد و ما تنها به زمین چشم دوخته بودیم. او نمی‌دانست در مغز دخترش چه می‌گذرد؛ مثل همان کودکی‌هایی که از آن صحبت می‌کرد.
    از روی تخت بلند شدم و نامه را روی فرش پرت کردم. بعد از برخورد محکمی که با شانه‌های مادرم داشتم از اتاق بیرون آمدم. چه‌گونه می‌توانستند آن‌قدر بی‌رحم باشند؟
    خیال می‌کردم زندگی گذشته امیر خالی از هرگونه جنس مخالفی باشد؛ اما حالا...
    چادرم را روی همان پیراهن صورتی پوشیدم و با صدای بلندی گفتم:
    - مامان، بیاید بریم. عصمت خانم خیلی خوش گذشت. سوگل جان ممنون برای همه چی... راستی مانتو رو بعدا میام می‌گیرم. الان حالم خوش نیست که منتظر مانتو بمونم.
    چه‌قدر گستاخ شده بودم. حقیقت تلخ است نه؟! تلخ‌تر از قهوه تلخی بود که دو سال پیش سهوا خورده بودم و تا شبش حال بدی داشتم. از تلخی‌ها متنفر بودم، چه برسد که آن تلخی، حقیقت گذشته‌ی شریک زندگی‌ام باشد. چه‌قدر احمقانه است؛ لیلی امیر را نخواست، امیر من را و من کیوان را...
    کاش یکی هم پیدا می‌شد و لیلی را نمی‌خواست. این‌گونه خیالم راحت می‌شد. در دل بد و بیراه‌هایم را نثار لیلی‌ای می‌کردم که تا به حال ندیده بودمش، حالا اگر کیوان هم بیاید و بگوید یک ساله پیش با من بوده و گل گفتیم و شنفتیم دیگر برایم اهمیتی ندارد.
    مادرم همان‌طور داخل اتاق ایستاده بود. به سمتش رفتم و چادرش را به سمت در خروجی کشیدم.
    زیر لب ناسزا بارانم کرد؛ ولی مگر مهم بود؟ چه چیز مهم‌تر از شناسنامه‌ی خط‌خطی شده‌ی من می‌توانست باشد؟ شناسنامه‌ای که بعد از پیداشدن لیلی، بی‌شک خط‌خطی‌هایش بیشتر و بیشتر می‌شد!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    ***
    - مامان، من رو دم خونه سوری پیاده کن، دلم براش تنگ شده.
    سر کوچه سوری اینا بی‌حرف پیش پیاده شدم. شل و وارفته از ماشین گذشتم. خانه‌ی قدیمی حیاطی‌شان با آن در کرم‌رنگ داخل کوچه‌ای که تمام ساختمان‌هایش مدرن و به روز بودند، وصله جدابافته بود.
    پراید آلبالویی‌اش دقیقا روبروی خانه پارک شده بود، پس کیوان زیر قولش نزد.
    زنگ را فشردم. کمی بعد صدایش در آیفون پیچید:
    - کیه این موقع ظهر ول داده خودش رو خونه مردم؟
    سرم درد می‌کرد و حتی توان لبخندزدن نداشتم.
    - منم ارغوان، در رو باز کن.
    - پس شرمنده نباش که خودت رو ول دادی خونه ما!
    و در را زد. بی‌حوصله با ذهن درگیرم از حیاط ساده‌شان گذشتم. سوری کنار در شیشه‌ای ایستاده بود.
    - آفتاب از کدوم طرف گم شده که بانو چی‌چیُ‌السلطنه پا به لونه‌ی کفتارصفتانه ما گذاشتند؟
    - سوری، باید باهات حرف بزنم!
    نمی‌دانم چه حسی بود؛ اما هر چه که بود وقتی نزدیکم آمد خودم را در آغوشش پرت کردم.
    - وا، ارغوان خودتی؟ عزیز دلم چیزی شده؟ هوی با توام هشتاد و پنج کیلو وزن رو انداختی رو اندام نحیف و ظریف من؟
    لبخندی بی‌جان روی لبانم سرسره بازی‌اش گرفت، می‌رفت و دوباره بازمی‌گشت.
    - سوری جانم، من بهت بدبین شدم، من رو می‌بخشی؟ هیچی نگو خواهش می‌کنم. دلم می‌خواد خودم رو بکشم. سوری، امیر و خانواده‌اش فقط به‌خاطر یه شباهت مسخره من رو به عنوان عروس انتخاب کردن، می‌فهمی؟ من شبیه یکی دیگه‌ام، کسی که امیر عاشقش بوده. تو چه می‌فهمی حال کسی رو که هیچ کی دوستش نداره؟ هوم؟ سوری من تموم شدم. کیوان از اون طرف تهدیدم می‌کنه، به تو شک می‌کنم و از یه طرف امیر که رابـ ـطه‌ی قدیمش رو پنهان می‌کنه، می‌بینی؟ کسی من رو دوست نداره. هیچ‌کس نمی‌تونه ارغوان ضعیف و بچه رو تحمل کنه. خب من هم می‌خوام مثل لیلی قوی باشم که با وجود فقرم همه دوستم دارن. من دیگه نمی‌خوام ارغوان باشم، سوری کمکم می‌کنی؟
    از آغوشش بیرون آمدم لبریز از سوال نگاهم کرد.
    گلوله‌های اشک بود که روی صورتم سرریز می‌شد و من ذره‌ذره آب می‌شدم.
    - ارغوان، خودت باش! یاد بگیر تو نمی‌تونی لیلی کسی باشی که دوستت نداره و فقط به چشم اون یه غریبه‌ای به ظاهر لیلی، تو ارغوان، یه دختری که دم به دقیقه گریه می‌کنه، این نشونه ضعیف‌بودنت نیست ها؛ این یعنی توانایی تخلیه روح زخمیت رو داری. تو لیلی نیستی که آخر از قدرتی که ازش حرف می‌زنی لطمه بخوره و کاسه گریه‌نکردنش بشکنه و نابود بشه. خودت باش! حالا هم بیا بریم بالا مامان آب قندی، چیزی برات درست کنه. دحتر کوچولو رنگ و روت رفته.
    با هم داخل خانه هفتادمتری‌شان رفتیم.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    خاله شهین آب پرتقالی به دستم داد. خانه‌شان مانند همیشه سوت و کور بود و برق‌هایشان خاموش و تنها با نوری که از پنجره وارد خانه می‌شد ظهرها را می‌گذراندند؛ زیرا که هیچ‌کدام تمام مدت روز را در خانه نبودند. مادر سوری در یک هتل کار می‌کرد یا بهتر است بگویم نظافتچی اتاق‌ها بود.
    - مامان همه‌چیز رو شنفتی دیگه؟ این طفل معصوم رو ببین چه بلایی سر روحش آوردن که نعشش رو پیش ما آورده. حالا اینا به درک، اون کیوون تهدیدش کرده، راستی به مادر این یتیم‌مرده زنگ بزن بگو امشب خونه ما می‌مونه، د زود زنگ بزنی ها ننه!
    پاهایم را از روی مبل جمع کردم. غنیمتی بود که هیچ مردی در آن خانه نفس نمی‌کشید و می‌شد راحت کنار سوری و مادرش ماند.
    - ارغوان جان، از هیچی نترس، اون هم کاری نمی‌تونه کنه مگه شهر بی‌قانونه؟ که البته هست!
    شهین خانم با هیکل چاق و قد متوسطش تلفن بی‌سیم را برداشت و به سمت تک اتاق خانه رفت.
    - چی شد که ماشین رو دزدیدن؟ چه‌طور کلید رو روش جا گذاشته بودی؟
    کله‌اش را خاراند.

    - امروز صبح فهمیدم که تو از خونه بدون اطلاع خاله زدی بیرون، تعقیبت کردم و تهش رسیدم به همون پارکی که رفتی. بیخیال ماشین شدم و اومدم ببینم که اون پسرِ کیوون ننه‌مرده بلایی سرت نیاره. حواسم پی تو بود که دیدم خیابون خالیه و ماشین نیست. حالا من بدو سگِ دخترِ هم دنبال من بدو، دیگه قید ماشین رو زدم و از ترس اینکه اون سگ بی‌چشم و رو پاچه‌هام رو ندره تا سر کوچه دویدم. نمی‌دونم سگ رو کی انداخته بود به جون من، بی‌صاحاب رو دخترِ نمی‌اومد بگیره ک...
    یهو ساکت شد و هاج و واج من را نگاه کرد.
    - میگم ارغوان، دخترِ که سگ داشت چه‌قدر شبیه تو بود. اَ که هی، نکنه همون لیلی باشه؟!
    لیلی در آن پارک! بی‌شک این هم از توهمات سوری بود. بی‌قید نگاهی خیره به چشم‌های خمارشده‌اش انداختم.
    - چرت نگو سوری، از مامانت بپرس می‌تونم بمونم یا نه؟
    سوری ادای من را درآورد و با صدایی مسخره گفت:
    - چرت نگو سوری، از مامانت بپرس... هوی ننه، ننه‌اش اجازه داد بمونه یا نه؟!
    طوری ننه می‌گفت؛ انگار مادر چهل و پنج ساله‌اش خیلی پیر است!
    صدای جوان و بشاش خاله شهین، در گوشم نواخته شد:
    - آره می‌تونه بمونه. سوری من باید برم هتل تا پنج یا شش صبح هم نمیام چون مراسمه، مراقب ارغوان باش!
    آرام و طوری که مادرش نشنود، گفت:
    - یه طوری میگه برم هتل انگار رئیس اون‌جاست!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    - میگم سوری، تو که همه جا آشنا داری می‌تونی آدرسی، تلفنی از لیلی برام پیدا کنی؟
    چندبار پلک زد. با زبان لبش را تر کرد.
    - عرضم به حضور منحوست که اگه می‌شد راحت پیداش کرد تا الان مجنون پیداش کرده بود. تو هم نمی‌خواد دنبالش بگردی؛ ولی اگه خیلی اصرار داری به ممد شوفر میگم ببینم کاری می‌تونه برات کنه یا نه.
    پوزخند مسخره‌ای تحویلش دادم و با همان لحن آزاردهنده و آرام خودم گفتم:
    - جون مادرت یه کاری برام بکن، می‌خوام ببینمش.
    پوفی کشید و پاهایش را روی میز شیشه‌ای جلوی مبل گذاشت و با پرستیژ خاصی موبایلش را از روی میز برداشت و شروع به شماره‌گرفتن کرد.
    - تا این جواب نداده، بگو ببینم با این خانوم لیلی چی کار داری و اصلا فامیلی، اسم پدری، اسم شوهری چیزی ازش داری؟
    پشت نامه، نام فرستنده را زده بود«لیلی گلدره‌ای»
    - آره فامیلیش رو بلدم. گلدره‌ای، می‌خوام که...
    تا آمدم حرفم را ادامه بدهم، شروع به صحبت کرد:
    - الو سلام، خوبی ممد؟ غرض از مزاحمتت... نه برای اون قضیه نیست. می‌خوام یکی رو برام پیدا کنی. عکس و فامیل و اسمش رو فقط بلدم هیچی از آدرس محل زندگیش نمی‌دونم. جون مامان شهینم که عمه‌ی مادرته یه کاری برامون کن. دمت گرم پس منتظر می‌مونم! عجله؟ نه بابا عجله نداریم. ان‌شاءالله کلی مسافر خنگ و ساده به پستت بخورند تا می‌تونی کرایه اضافه بگیری!
    چشمکی نثار من کرد و انگشت بزرگ پایش را که از جوراب سوراخش بیرون زده بود خاراند.
    - حله، البته به این زودیا نمی‌تونه پیداش کنه‌ ها. فعلا باس عکس تو و اسم و فامیل لیلی رو بهش بدم تا ببینیم خدا چی می‌خواد. حالا می‌تونی بگی فازت از پیداکردن این یارو چیه؟
    سرم را میان بازوانم گرفتم.
    - می‌خوام ببینم اون چی داره که من ندارم. می‌خوام جام رو باهاش عوض کنم؛ اون بشه ارغوان و من لیلی، فقط برای چندروز...
    متعجب نگاهش را به تمام اجزای صورت من انداخت و زمانی که از جدی‌بودنم مطمئن شد، با خشم ضربه‌ای نثار ران پایم کرد.
    - تو خیلی غلط می‌کنی! بعدم لیلی کجا تو کجا. وای فکر کن لیلی صداش با تو فرق کنه اون‌وقت لو میری، حالا اون هیچی مگه فیلم خواهران غریبه که با هم عوض بشید و بقیه از نظر آی کیو صفر باشن و نفهمند. آبجی این دفعه رو اشتباه زدی؛ چون واقعیت اون چیزی نیست که تو تصور می‌کنی و پدر مادرت و حتی امیر گوشاشون مخملی نیست که فرق تو و اون رو نفهمند! حالا اینا هیچی، لیلی مگه احمقه بیاد جاش رو با تو عوض کنه؟ اینم هیچی، اومدیم و لیلی تا سال دیگه پیدا نشد تو چه غلطی می‌کنی؟ اینم می‌گیم یه کاری می‌کنیش عزیزم، کیوون رو چه‌طوری دک می‌کنی؟ اصلا من میگم به پدر مادرت بگو امیر این‌طوریه و خودت رو خلاص کن؛ بعد هم به کیوون بگو بیاد خواستگاری و خلاص! مگر اینکه ته قلبت نخوای با کیوون ازدواج کنی که اگه این باشه باید بیشتر فکر کنم، شاید هم مجبور به از خودگذشتگی بشم و مخ هر دوتاشون رو بزنم تا تو مجرد بمونی و تنهایی رو جشن بگیری.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    مسخره‌ای نثارش کردم.
    بعد از آنکه مادرش بیرون رفت و خوردن ماکارانی از ظهر مانده، روی تشک ولو شدیم. فکر کنم امشب شب یلدا بود که قصد تمام‌شدن هم نداشت. شاید هم تنها برای منی که همیشه زندگیم یکنواخت و روزمره بود این‌طور حس می‌شد.
    صبحی که از یک قرار بی‌ارزش با کیوان شروع شد، دزدی و تهمت به سوری و در آخر هم با فاش‌شدن راز امیر و لیلی تمام شد.
    چشم‌هایم با خواب بیگانه شده بود. از زمانی که با کیوان دوست شدم، با این بی‌خوابی مضحک وصلت کرده‌ام. از همان روزی که چیزی برای مخفی‌کردن و فردی برای فکرکردن برایم پیدا شد، دیگر شب‌ها زود خوابم نبرد. آن هم در خانواده‌ی ما که رسم بر این بود سر ساعت یازده همه در تخت خواب باشند.
    گاهی چراغ مطالعه‌ام را روشن می‌گذاشتم تا فکر کنند تا دیروقت مشغول مطالعه کتاب‌های درسی‌ام بودم، حال آنکه هر کاری می‌کردم غیر از درس‌خواندن.
    ***
    - خاک بر سر من که تا حالا فکر می‌کردم میری سر کار هه...! مامان کارت این بود؟ آره؟ مگه نگفتم خودم کار می‌کنم خرجمون رو در میارم، نگفتم؟ اگه می‌خواستی شوهر کنی همون سال‌های اول می‌کردی، دیگه چه کاری بود به‌خاطر من به همه جواب منفی بدی، هان؟
    - تو رو جون فریدون ساکت شو، ارغوان می‌شنوه!
    - به درک بذار بشنوه! خیلی جالبه که تو هنوز من رو به اسم شوهر نامردت قسم میدی. دیدمت داشتی از ماشین اون یارو پیدا می‌شدی.
    صدای هق‌هق‌های سوری در گوشم طنین‌انداز شد. معلوم نبود چه بر سر مادر و دختر آمده که این‌گونه باهم به جدال پرداخته‌اند.
    - ببند دهنت رو دیگه، به خدا خسته شدم از تو، از خودم، از این تن لعنتی!
    دقیقا بالای سرم ایستاده بودند و این‌گونه اشک می‌ریختند و به هم ناسزا می‌گفتند. حتی جرأت نکردم چشم‌هایم را باز کنم.
    - اون ماشینی که رسوندت این‌جا ماشین اون بود؟ این خونه و ماشین رو واسه خاطر تو به ما بخشیده؟ پس اینکه دوست ارغوانی و من باید بهت کمک کنم کشک بود! خدایی شد امروز پاشدم و از پشت پنجره دیدمت، سر کوچه... وای تو چی کار کردی مامان؟ اون زن و بچه داره!
    از که حرف می‌زدند؟ مگر غیر از این بود که خانه و ماشین سوری را پدر من داده بود؟ نکند مادر سوری و پدر من...! حرفم را در جا قورت دادم. حاج کاظم هدایت عاشق مادرم فاطمه است و خطا نمی‌کند؛ اما اگر...
    خواسته یا نا‌خواسته چشم‌هایم را گشودم. نیم‌خیز شدم و سلام آرامی به سوری و مادرش کردم. مادرش رنگ‌پریده به نظر می‌رسید و دست‌هایش می‌لرزید. صورت سوری خیس اشک بود و ابروهایش نامرتب پایین آمده بودند. سفیدی چشم‌های هر دو سرخ سرخ بود. این وسط چیزی می‌لنگید؛ اینکه چرا بعد از بیداری من سکوت اختیار کرده بودند و نگاه سوری به من نگاهی دوستانه نبود.
    ***
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    «لیلی»
    - فوتبال شروع شد دختر، ول کن اون عکسا رو بیا دیگه.
    قطره اشک مزاحم را از صورتم پس زدم. کاش می‌شد تا دل صبح به حال زار خودم گریه کنم؛ اما امان از این بغض لعنتی!
    - الکلاسیکو بدون من دیدن نداره ها، بذار وسایلم رو جمع کنم میام.
    پیراهن سورمه‌ایش را در آغـ*ـوش کشیدم. بو می‌کشیدم شاید از پشت عکس، بوی عطر تلخش به مشامم برسد. می‌گفتند عروسی کرده و همسرش دختریست هم‌سطح خودش، پس حاج جواد به خواسته‌اش رسید. نیلوفر را فرستاده بودم پیشان. امیر را دیده بود؛ اما دختر را نه. یاد آخرین تماسمان افتادم، قلب بیمارم تیر کشید.«من فریب همون کسی رو خوردم که بیشتر از همه باورش داشتم!»
    عکس‌ها را لای کتابی گذاشتم و از اتاق چهارمتری خارج شدم. نیلوفر روی تشک روبروی تلویزیون چهارده اینچ که نصف عمرش برفک نشان می‌داد، ولو شده بود و هوار می‌کشید«گل»
    دوباره فراموش کردم گذشته را و پایبند حال شدم.
    - دِ ببند اون فکت رو آفساید بود.
    با دندان‌های زرد و کج و معوجش خندید.
    - لیلی جون داور با ماست، رونالدوتون رو هم اخراج کرد.
    نگاهی به ساعت گوشی ساده‌‎ام انداختم. شش بعد از ظهر را نشان می‌داد و این نیلوفر تنبل هنوز جایمان را جمع نکرده بود. گفته بود امروز پسری به نام کیوان می‌آید، دیروز برایش کاری کرده کارستان که پسر مجبور است تا آخر عمر مدیونش باشد، شب را کنار هوشنگ و عباس صبح کرده بود.
    هوشنگ، برادر نیلوفر بود. پدرش بدو تولد نیلوفر به علت چهره‌ی زیبایش نامش را هم نام گل گذاشت. هنوز سه ماه از مرگ برادرم نگذشته بود که عباس به جمعمان پیوست. پسری که ادعا می‌کرد صدایش زیباست و خواننده‌ی بنامی می‌شود. می‌گفت چون پول نداشته مجبور است این خرابه را اجاره کند. به لطف آقا جواد، صاحب‌خانه خیلی‌ها شدم؛ از جمله نیلوفر و برادرش که از شهری غریب به تهران آمده بودند.
    - هوی لیلی حواست کجاست؟ گل زدید.
    لبخندی بی‌زاویه روی صورتم نقش بست و چندبار از شوق ساختگی روی فرش سوراخ‌سوراخ پریدم و هوار زدم:
    - دیدی بابا شماها فقط با ناداوری می‌تونید ما رو ببرید، کاسه رو پر کن تا دستام رو بشورم و بیام!


    «- تخمه یا پاستیل؟!
    - نکنه فکر کردی من از این دختر تی‌تیش‌مامانیام که جونشون در میره واسه پاستیل؟ نه پسرم من کنار جوب می‌شینم و تخمه می‌شکنم بدون اینکه به کثیف‌شدن مانتو و شلوارم فکر کنم. از این بچه لوس‌ها که سریع لباس‌هاشون رو می‌تکونند هم اصلا خوشم نمیاد آقای امیرخان.»
    لبخندی روی صورتم شکل گرفت که سریع به همان شکل خشک شد. او دیگر برای من نبود، حتما نامزدش عاشق پاستیل است و حتی نمی‌داند آفساید چیست.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    قلبم دوباره تیر کشید. چهره‌ی امیر روی بلندی پشت‌بام جایی ناشناس، جلوی چشم‌هایم رژه می‌رفت. پاهایم سست شد و کنار اپن آشپزخانه خشکم زد. برادرم، فرهاد، دست‌هایش را به سمتم دراز کرده بود و با لبخند نگاهم می‌کرد. روی زمین ولو شدم، صدای فریادهای مادرم در گوشم طنین‌انداز شد. فریاد می‌زد و کمک می‌خواست:« فرهاد، اون چیه تو دستت؟ الهی تیکه‌تیکه بشی مرد! الهی داغت بمونه تو سـ*ـینه من و این توله سگ‌هات! ببین به چه روزی انداختیمون که باید شیشه رو از دست فرهاد پنج‌ساله‌ام بگیرم!»
    صورتم سرد سرد بود، خیسی عرق پشت موهای فرم را چسبناک کرده بود. صدای وحشت‌زده‌ی نیلوفر را می‌شنیدم؛ اما جز تصویری مات چیز دیگری در نظرم پیدا نبود.
    - لیلی، وقار لطفا! اگه حاجی ببینه با مانتو جلوباز اومدی دیدنش دهن من رو به قول خودت...
    - صاف می‌کنه!
    اخمی روی پیشانی‌اش جا خوش کرد.
    - بی‌ادب!
    - امیر؟
    - جونم؟
    موهایم را داخل روسری‌ام فرو کرد.
    - قول بده هیچ‌وقت ترکم نکنی. مردهای دنیای من با تو خیلی فرق داشتن، نمی‌خوام از دستت بدم.
    بـ..وسـ..ـه‌ای از بالای روسری حواله پیشانی‌ام کرد.
    - تو رو ترک کنم اون‌وقت با قلب خودم چی کار کنم؟ اون رو هم باید ترک کنم.
    - اگه من برم به جای قلبت، سنگ می‌ذاری؟
    چادری را از پلاستیک درمی‌آورد و روی سرم می‌کشد.
    - از رفتن حرف نزن! ببخش که مجبورم طوری که حاجی می‌خواد بپوشونمت، بعد از موافقتش با ازدواجمون هرطور که دوست داشتی بگرد تو آزادی.
    -میشه قید محرم نامحرمی رو بزنی و بغلم کنی؟ فقط یه بار!
    -وسط خیابون؟ بیا بریم تو ساختمون تا همین الانشم از ارث حاجی محرومم؛ ولی بازم به درک، چون تو هستی.
    ناگهان فیلم تغییر کرد و به جای امیر، نیلوفر و جوانکی موفرفری جلوی چشم‌هایم به تصویر درآمدند.
    - الهی قربونت برم یهو چت شد؟
    - نیلو؟! ببخشید نگرانت کردم. برای چی من رو آوردی بیمارستان؟ پولت تو جیبت قر اضافه می‌داده؟ تو خونه خوب می‌شدم دیگه، یه سرگیجه ساده بود.
    با شنیدن صدای مرد پیری با لباس تماما سفید و موهای جوگندمی سرم را بالا گرفتم.
    - من چیزیم نیست به خدا مرخصم کنید برم.
    اما اخم‌های مرد حرف‌های مرا نقض می‌کرد.
    - چی مصرف می‌کنی؟
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    کمی چشم‌هایم را مالیدم. مرد پنجاه- پنجاه و پنج ساله به برگه‌ای که روی آن مشخصات من درج شده بود نگاهی انداخت، سپس به سمتم آمد.
    - چه اسم قشنگی داری، حیف تو نیست؟ هنوز اول راهی.
    لب خشکم را با زبان تر کردم.
    - فقط هر شب لورازپام می‌خورم، چرا طوری نگاهم می‌کنید انگار معتادم؟
    - پوف...خانوم گل‌دره‌ای شما به این دارو معتاد شدید. عوارض این نوع داروها رو هم که می‌دونید؟
    سرگیجه داشتم، نفسم را به سختی بیرون دادم.
    - من هیچ‌چیز راجع به عوارض یه قرص خواب معمولی نمی‌دونم واقعا، خواهش می‌کنم انقدر سوال‌پیچم نکنید!
    نیلوفر جوگیر شده با چشم‌های وزغی‌اش نگاهی به من انداخت و بعد رو به دکتر گفت:
    - سیگارم می‌کشه هر چه‌قدر هم من و هوشنگ بهش می‌گیم آقای دکتر مثل یاسین تو گوش خر خوندنه.
    لبخند محوی روی لب‌هایم شکل گرفت. به ساعت بالای سرم نگاهی انداختم، دیرم شده بود، حتما الان مردک مشتاق برای این تاخیر توبیخم می‌کند. سرم را از دستم جدا کردم، کمی خون بیرون زد هر چند که مهم نبود. خواستم از تخت بلند شوم که پزشک با پرخاش گفت:
    - کجا؟ هنوز سرمت تموم نشده! سیگار سرطان‌زاست خانوم گل‌دره‌ای.
    نگاهی به نامش که به عنوان پزشک من روی برگه نوشته شده بود، انداختم.
    - خود بیمارستان‌های ما سرطان‌زا هستن! مورد داشتیم طرف برای سرماخوردگی اومده این‌جا بعد جنازه‌اش رو تحویل خانواده‌اش دادن آقای دکتر شریف‌مقام.
    بدون آنکه منتظر پاسخی از جانبش بمانم، اتاق را با همان لباس‌های صورتی و زشت بیمارستان ترک کردم.
    نیلوفر و همان پسرک موفرفری پشت سرم دویدند.
    نیلوفر شانه‌ام را به سمت خودش کشید. جوان با دیدن من مانند برق‌گرفته‌ها سیخ ایستاد. نیلوفر که از این حرکت ناگهانی شوکه شده بود، ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد.
    - وای خدای من، لیلی انقدر شبیه میت‌ها شدی که این طفل معصوم از دیدنت شوکه شد.
    کیوان چشم‌هایش هر لحظه گردتر می‌شد. با نگاهش تا مغز و استخوانم را سوراخ کرد، این عتیقه را نیلوفر از کجا پیدا کرده، خدا می‌داند.
    - ارغوان... تو، این‌جا؟! با این موهای افسارگسیخته و چشم‌هایی که آرایش کامل دارن؟! باورم نمیشه انقدر عوض شده باشی.
    نیلوفر لب‌هایش را کج کرد و دستش را روی شانه جوانک که حالا علاوه بر موهای فرفری‌اش، عقل معیوبش هم برایم روشن شده بود، گذاشت. از گذاشتن دست به شانه یک غریبه متنفر بودم؛ این‌جا که اروپا نبود!
    - عقل کل جان، ارغوان کدوم خریه؟
    انگار به ناموسش بی‌احترامی کرده باشی، شالم را کشید و با چشم‌های آتشینش نگاهم کرد.
    - آخرین‌بارت باشه که ارغوان رو با خر مقایسه می‌کنی!
    -پوف...چه باغیرت!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا