- عضویت
- 2018/10/07
- ارسالی ها
- 1,273
- امتیاز واکنش
- 47,038
- امتیاز
- 1,040
- سن
- 21
***
آتنا
صدای جیغ لاستیکها، خبر از رفتن آرشام میداد.
نمیدونستم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت. از طرفی گفت میتونی به خانوادهت زنگ بزنی؛ ولی از طرف دیگه لحن صداش گرفته بود. برای اولینبار، موقع حرفزدن اثری از خشم تو چهرهش نبود. چشمهای مشکیش برق خاصی داشت و این چشمها بدجور بهنظرم آشنا میاومد.
رفتم داخل. مهریخانم پرسید:
- آقا رو دیدی؟
- آره. مثل اینکه خیلی عجله داشت.
- خدا به همراش! ببینم دخترم چیزی به تو نگفت؟
- چرا، گفت تا چندروز دیگه برنمیگردم و...
یهو یادم افتاد گفت: «میتونی زنگ بزنی به خانوادهت.»
سریع تلفن رو برداشتم و شمارهی خونه رو گرفتم. بعد از چندبوق مامان جواب داد.
- بله؟
بمیرم! صداش چقدر گرفته شده بود!
- الو مامان؟
- آتنا تویی؟
- سلام مامان. آره قربونت برم! خودمم. خوبی؟ چرا صدات گرفته؟
یهو با صدای بلند و با گریه گفت:
- معلوم هست کجایی تو؟ چه سلامی؟ چه علیکی؟ چندروزه داریم دنبالت میگردیم.
- مامانی آروم باش! اون روزی که گم شدم، وقتی از در شرکت اومدم بیرون چند نفر دنبالم کردن. دنبال مدارک بابا بودن.
- ای وای خدا! اینا چی از جون ما میخوان؟ چرا دست از سرمون برنمیدارن؟ حالا تو کجایی دخترم؟ من و داداشت از نگرانی مردیم.
- گوش کن مامان، من جام امنه! دستشون بهم نمیرسه. نمیتونم بگم کجام؛ چون ممکنه خطها کنترل بشه و جام رو بفهمن. ولی نگران نباش. دارم نقشهای میکشم که دستشون نه دیگه به من برسه و نه به مدارک. اگه بهتون زنگ نزدم یا از من خبردار نشدین، نگران نشین.
- باشه عزیزم مراقب خودت باش! حالا که زنگ زدی، آرومتر شدم.
- نیما اونجاست؟
- آره مادر، بیا باهاش حرف بزن. نیما! بیا خواهرت پای تلفنه.
- الو؟
- الو سلام داداشی.
یهو چنان دادی زد که مجبور شدم گوشی رو از گوشم فاصله بدم.
- سلام و زهرمار دختره خودسر! معلومه کدوم گوری هستی؟
صدای نفسهای عصبیش از پشت تلفن شنیده میشد. مطمئنم اگه اونجا بودم، گردنم رو خرد میکرد.
- نیما گوش کن ببین چی میگم. برای مامان همهچی رو توضیح دادم.
گرچه، مجبور شدم دروغ بگم. خب چی میگفتم؟ میگفتم دزدیدنم؟
- خوبی داداشی؟
آهی کشید و گفت:
- وقتی تو نیستی باید خوب باشم؟ کی میای؟
- بهزودی. نیما به خدا برای منم آسون نیست. دلم براتون تنگ شده!
- ما هم همینطور؛ مخصوصاً مامان.
- نگران من نباشین. بهزودی شرّ این مزاحمها رو کم میکنم و میام پیشتون.
- تو مگه بزرگتر نداری؟
- قبلاً درموردش صحبت کردیم. دیگه بس کن نیما!
- باشه. فقط مراقب خودت باش آبجی کوچیکه!
بعد خدافظی کردیم و من اشک ریختم.
مهریخانم اومد پیشم و گفت:
- گریه نکن مادر. چرا گریه میکنی؟
گفتم:
- دلم برای خانوادهم تنگ شده!
مهریخانم از ماجرای من خبر نداشت.
- خب اگه با گریهکردن سبک میشی، گریه کن.
بعد سرم رو توی بـغلش گرفت و موهام رو ناز کرد.
برای عوضشدن بحث و جوّ گفتم:
- مهریخانم؟ شما چندوقته که اینجایین؟
- بیستسال.
- چقدر زیاد! چطوری تونستین اخلاق صاحبخونه رو تحمل کنین؟
- آقا رو میگی؟ اون از همون اول اینجوری نبود.
یه آهی کشید و من سرم رو بلند کردم و به صورتش نگاه کردم.
- چیشد مهریخانم؟ من نمیخواستم ناراحتتون کنم. ببخشید!
- نه مادر، چیزی نیست. من وقتی که اومدم اینجا، آقا فقط هشتسالش بود. ولش کن؛ چیزی نگم بهتره.
- مهریخانم من به کسی چیزی نمیگم. قول میدم! ولی اگه به من هنوز اعتماد کامل ندارین و میدونین براتون دردسر میشه، چیزی نگید. ولی اگه خواستین درددل کنین، من هستم و میتونین رو من حساب کنین.
- خب دخترم، بشین تا برات بگم. فقط به کسی چیزی نگو.
- چشم! قول میدم.
- وقتی اومدم اینجا، آقا هشتسالش بود؛ یه پسربچه شیطون و بازیگوش. یه برادر هم داشت به اسم شهرام که دوسال از خودش کوچیکتر بود. این دوتا با هم خیلیخوب بودن؛ دوتا برادر واقعی. آقا وقتی ۱۱ سالش بود، مادر و پدرش رو از دست داد و من شدم مثل مادرشون. زمان گذشت و آقا شد ۲۰ ساله و برادرش ۱۸ ساله. آقا با اینکه شیطون و خندون و بازیگوش بود؛ اما خیلی هم عاقل بود از همون موقع صدای داد و دعواشون کمکم شنیده میشد. اکثر روزا با هم دعوا میکردن. یه روز کارشون به کتککاری کشید که دیگه من و اسدآقا بهزور از هم جداشون کردیم. بعدش دیگه هیچ دعوایی نداشتن. منم گفتم لابد دعواهای برادرانهن؛ ولی وقتی آقا شهرام بیستساله شد، توی یه تصادف کشته شد. اون روز کمر آقا شکست. روز خاکسپاری برادرش رو هیچوقت یادم نمیره. به پهنای صورت اشک میریخت و همهش زیرلب یهسری جمله مثل انتقام میگیرم و میکشمش میگفت. از اونروز یه آدم دیگه شد؛ سرد و بیاحساس و مغرور. خدا میدونه چرا از همون موقع از زنها بدش اومد. دیگه بعد مرگ برادرش همش رنگهای تیره و اکثراً مشکی میپوشید. تاحالا ندیدم آقا رنگ روشن بپوشه. یه در بزرگ آخر راهرو هست. بعد از مرگ شهرامخان آقا در اون اتاق رو بست و تا الان هیچکس حق داخلشدن بهش رو نداشته و درش بعد از مرگ شهرامخان باز نشده.
- ببخشید مهریخانم! شما هم ناراحت کردم.
- نه دخترم. الان حس میکنم سبکتر شدم. از تو هم خوشم اومده؛ مثل دختر خودم میمونی.
آه کشید و گفت:
- گرچه من بچه ندارم.
بعد از درددل با مهریخانم، دوباره به اتاقم پناه بردم تا یهذره به افکار و احساسات نامنظمم، سروسامون بدم.
آتنا
صدای جیغ لاستیکها، خبر از رفتن آرشام میداد.
نمیدونستم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت. از طرفی گفت میتونی به خانوادهت زنگ بزنی؛ ولی از طرف دیگه لحن صداش گرفته بود. برای اولینبار، موقع حرفزدن اثری از خشم تو چهرهش نبود. چشمهای مشکیش برق خاصی داشت و این چشمها بدجور بهنظرم آشنا میاومد.
رفتم داخل. مهریخانم پرسید:
- آقا رو دیدی؟
- آره. مثل اینکه خیلی عجله داشت.
- خدا به همراش! ببینم دخترم چیزی به تو نگفت؟
- چرا، گفت تا چندروز دیگه برنمیگردم و...
یهو یادم افتاد گفت: «میتونی زنگ بزنی به خانوادهت.»
سریع تلفن رو برداشتم و شمارهی خونه رو گرفتم. بعد از چندبوق مامان جواب داد.
- بله؟
بمیرم! صداش چقدر گرفته شده بود!
- الو مامان؟
- آتنا تویی؟
- سلام مامان. آره قربونت برم! خودمم. خوبی؟ چرا صدات گرفته؟
یهو با صدای بلند و با گریه گفت:
- معلوم هست کجایی تو؟ چه سلامی؟ چه علیکی؟ چندروزه داریم دنبالت میگردیم.
- مامانی آروم باش! اون روزی که گم شدم، وقتی از در شرکت اومدم بیرون چند نفر دنبالم کردن. دنبال مدارک بابا بودن.
- ای وای خدا! اینا چی از جون ما میخوان؟ چرا دست از سرمون برنمیدارن؟ حالا تو کجایی دخترم؟ من و داداشت از نگرانی مردیم.
- گوش کن مامان، من جام امنه! دستشون بهم نمیرسه. نمیتونم بگم کجام؛ چون ممکنه خطها کنترل بشه و جام رو بفهمن. ولی نگران نباش. دارم نقشهای میکشم که دستشون نه دیگه به من برسه و نه به مدارک. اگه بهتون زنگ نزدم یا از من خبردار نشدین، نگران نشین.
- باشه عزیزم مراقب خودت باش! حالا که زنگ زدی، آرومتر شدم.
- نیما اونجاست؟
- آره مادر، بیا باهاش حرف بزن. نیما! بیا خواهرت پای تلفنه.
- الو؟
- الو سلام داداشی.
یهو چنان دادی زد که مجبور شدم گوشی رو از گوشم فاصله بدم.
- سلام و زهرمار دختره خودسر! معلومه کدوم گوری هستی؟
صدای نفسهای عصبیش از پشت تلفن شنیده میشد. مطمئنم اگه اونجا بودم، گردنم رو خرد میکرد.
- نیما گوش کن ببین چی میگم. برای مامان همهچی رو توضیح دادم.
گرچه، مجبور شدم دروغ بگم. خب چی میگفتم؟ میگفتم دزدیدنم؟
- خوبی داداشی؟
آهی کشید و گفت:
- وقتی تو نیستی باید خوب باشم؟ کی میای؟
- بهزودی. نیما به خدا برای منم آسون نیست. دلم براتون تنگ شده!
- ما هم همینطور؛ مخصوصاً مامان.
- نگران من نباشین. بهزودی شرّ این مزاحمها رو کم میکنم و میام پیشتون.
- تو مگه بزرگتر نداری؟
- قبلاً درموردش صحبت کردیم. دیگه بس کن نیما!
- باشه. فقط مراقب خودت باش آبجی کوچیکه!
بعد خدافظی کردیم و من اشک ریختم.
مهریخانم اومد پیشم و گفت:
- گریه نکن مادر. چرا گریه میکنی؟
گفتم:
- دلم برای خانوادهم تنگ شده!
مهریخانم از ماجرای من خبر نداشت.
- خب اگه با گریهکردن سبک میشی، گریه کن.
بعد سرم رو توی بـغلش گرفت و موهام رو ناز کرد.
برای عوضشدن بحث و جوّ گفتم:
- مهریخانم؟ شما چندوقته که اینجایین؟
- بیستسال.
- چقدر زیاد! چطوری تونستین اخلاق صاحبخونه رو تحمل کنین؟
- آقا رو میگی؟ اون از همون اول اینجوری نبود.
یه آهی کشید و من سرم رو بلند کردم و به صورتش نگاه کردم.
- چیشد مهریخانم؟ من نمیخواستم ناراحتتون کنم. ببخشید!
- نه مادر، چیزی نیست. من وقتی که اومدم اینجا، آقا فقط هشتسالش بود. ولش کن؛ چیزی نگم بهتره.
- مهریخانم من به کسی چیزی نمیگم. قول میدم! ولی اگه به من هنوز اعتماد کامل ندارین و میدونین براتون دردسر میشه، چیزی نگید. ولی اگه خواستین درددل کنین، من هستم و میتونین رو من حساب کنین.
- خب دخترم، بشین تا برات بگم. فقط به کسی چیزی نگو.
- چشم! قول میدم.
- وقتی اومدم اینجا، آقا هشتسالش بود؛ یه پسربچه شیطون و بازیگوش. یه برادر هم داشت به اسم شهرام که دوسال از خودش کوچیکتر بود. این دوتا با هم خیلیخوب بودن؛ دوتا برادر واقعی. آقا وقتی ۱۱ سالش بود، مادر و پدرش رو از دست داد و من شدم مثل مادرشون. زمان گذشت و آقا شد ۲۰ ساله و برادرش ۱۸ ساله. آقا با اینکه شیطون و خندون و بازیگوش بود؛ اما خیلی هم عاقل بود از همون موقع صدای داد و دعواشون کمکم شنیده میشد. اکثر روزا با هم دعوا میکردن. یه روز کارشون به کتککاری کشید که دیگه من و اسدآقا بهزور از هم جداشون کردیم. بعدش دیگه هیچ دعوایی نداشتن. منم گفتم لابد دعواهای برادرانهن؛ ولی وقتی آقا شهرام بیستساله شد، توی یه تصادف کشته شد. اون روز کمر آقا شکست. روز خاکسپاری برادرش رو هیچوقت یادم نمیره. به پهنای صورت اشک میریخت و همهش زیرلب یهسری جمله مثل انتقام میگیرم و میکشمش میگفت. از اونروز یه آدم دیگه شد؛ سرد و بیاحساس و مغرور. خدا میدونه چرا از همون موقع از زنها بدش اومد. دیگه بعد مرگ برادرش همش رنگهای تیره و اکثراً مشکی میپوشید. تاحالا ندیدم آقا رنگ روشن بپوشه. یه در بزرگ آخر راهرو هست. بعد از مرگ شهرامخان آقا در اون اتاق رو بست و تا الان هیچکس حق داخلشدن بهش رو نداشته و درش بعد از مرگ شهرامخان باز نشده.
- ببخشید مهریخانم! شما هم ناراحت کردم.
- نه دخترم. الان حس میکنم سبکتر شدم. از تو هم خوشم اومده؛ مثل دختر خودم میمونی.
آه کشید و گفت:
- گرچه من بچه ندارم.
بعد از درددل با مهریخانم، دوباره به اتاقم پناه بردم تا یهذره به افکار و احساسات نامنظمم، سروسامون بدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: