کامل شده رمان کوتاه سرنوشت پیچیده | صبا81 کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان رو دوست داشتین؟


  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Firelight̸

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/07
ارسالی ها
1,273
امتیاز واکنش
47,038
امتیاز
1,040
سن
21
***
آتنا
صدای جیغ لاستیک‌ها، خبر از رفتن آرشام می‌داد.
نمی‌دونستم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت. از طرفی گفت می‌تونی به خانواده‌ت زنگ بزنی؛ ولی از طرف دیگه لحن صداش گرفته بود. برای اولین‌بار، موقع حرف‌زدن اثری از خشم تو چهره‌ش نبود. چشم‌های مشکیش برق خاصی داشت و این چشم‌ها بدجور به‌نظرم آشنا می‌اومد.
رفتم داخل. مهری‌خانم پرسید:
- آقا رو دیدی؟
- آره. مثل اینکه خیلی عجله داشت.
- خدا به‌ همراش! ببینم دخترم چیزی به تو نگفت؟
- چرا، گفت تا چندروز دیگه برنمی‌گردم و...
یهو یادم افتاد گفت: «می‌تونی زنگ بزنی به خانواده‌ت.»
سریع تلفن رو برداشتم و شماره‌ی خونه رو گرفتم. بعد از چندبوق مامان جواب داد.
- بله؟
بمیرم! صداش چقدر گرفته شده بود!
- الو مامان؟
- آتنا تویی؟
- سلام مامان. آره قربونت برم! خودمم. خوبی؟ چرا صدات گرفته؟
یهو با صدای بلند و با گریه گفت:
- معلوم هست کجایی تو؟ چه سلامی؟ چه علیکی؟ چندروزه داریم دنبالت می‌گردیم.
- مامانی آروم باش! اون روزی که گم شدم، وقتی از در شرکت اومدم بیرون چند نفر دنبالم کردن. دنبال مدارک بابا بودن.
- ای وای خدا! اینا چی از جون ما می‌خوان؟ چرا دست از سرمون برنمی‌دارن؟ حالا تو کجایی دخترم؟ من و داداشت از نگرانی مردیم.
- گوش کن مامان، من جام امنه! دستشون بهم نمی‌رسه. نمی‌تونم بگم کجام؛ چون ممکنه خط‌ها کنترل بشه و جام رو بفهمن. ولی نگران نباش. دارم نقشه‌ای می‌کشم که دستشون نه دیگه به من برسه و نه به مدارک. اگه بهتون زنگ نزدم یا از من خبردار نشدین، نگران نشین.
- باشه عزیزم مراقب خودت باش! حالا که زنگ زدی، آروم‌تر شدم.
- نیما اونجاست؟
- آره مادر، بیا باهاش حرف بزن. نیما! بیا خواهرت پای تلفنه.
- الو؟
- الو سلام داداشی.
یهو چنان دادی زد که مجبور شدم گوشی رو از گوشم فاصله بدم.
- سلام و زهرمار دختره خودسر! معلومه کدوم گوری هستی؟
صدای نفس‌های عصبیش از پشت تلفن شنیده می‌شد. مطمئنم اگه اونجا بودم، گردنم رو خرد می‌کرد.
- نیما گوش کن ببین چی میگم. برای مامان همه‌چی رو توضیح دادم.
گرچه، مجبور شدم دروغ بگم. خب چی می‌گفتم؟ می‌گفتم دزدیدنم؟
- خوبی داداشی؟
آهی کشید و گفت:
- وقتی تو نیستی باید خوب باشم؟ کی میای؟
- به‌زودی. نیما به خدا برای منم آسون نیست. دلم براتون تنگ شده!
- ما هم همین‌طور؛ مخصوصاً مامان.
- نگران من نباشین. به‌زودی شرّ این مزاحم‌ها رو کم می‌کنم و میام پیشتون.
- تو مگه بزرگ‌تر نداری؟
- قبلاً درموردش صحبت کردیم. دیگه بس کن نیما!
- باشه. فقط مراقب خودت باش آبجی کوچیکه!
بعد خدافظی کردیم و من اشک ریختم.
مهری‌خانم اومد پیشم و گفت:
- گریه نکن مادر. چرا گریه می‌کنی؟
گفتم:
- دلم برای خانواده‌م تنگ شده!
مهری‌خانم از ماجرای من خبر نداشت.
- خب اگه با گریه‌کردن سبک میشی، گریه کن.
بعد سرم رو توی بـغلش گرفت و موهام رو ناز کرد.
برای عوض‌شدن بحث و جوّ گفتم:
- مهری‌خانم؟ شما چندوقته که اینجایین؟
- بیست‌سال.
- چقدر زیاد! چطوری تونستین اخلاق صاحب‌خونه رو تحمل کنین؟
- آقا رو میگی؟ اون از همون اول این‌جوری نبود.
یه آهی کشید و من سرم رو بلند کردم و به صورتش نگاه کردم.
- چی‌شد مهری‌خانم؟ من نمی‌خواستم ناراحتتون کنم. ببخشید!
- نه مادر، چیزی نیست. من وقتی که اومدم اینجا، آقا فقط هشت‌سالش بود. ولش کن؛ چیزی نگم بهتره.
- مهری‌خانم من به کسی چیزی نمیگم. قول میدم! ولی اگه به من هنوز اعتماد کامل ندارین و می‌دونین براتون دردسر میشه، چیزی نگید. ولی اگه خواستین درددل کنین، من هستم و می‌تونین رو من حساب کنین.
- خب دخترم، بشین تا برات بگم. فقط به کسی چیزی نگو.
- چشم! قول میدم.
- وقتی اومدم اینجا، آقا هشت‌سالش بود؛ یه پسربچه شیطون و بازیگوش. یه برادر هم داشت به اسم شهرام که دوسال از خودش کوچیک‌تر بود. این دوتا با هم خیلی‌خوب بودن؛ دوتا برادر واقعی. آقا وقتی ۱۱ سالش بود، مادر و پدرش رو از دست داد و من شدم مثل مادرشون. زمان گذشت و آقا شد ۲۰ ساله و برادرش ۱۸ ساله. آقا با اینکه شیطون و خندون و بازیگوش بود؛ اما خیلی هم عاقل بود از همون موقع صدای داد و دعواشون کم‌کم شنیده می‌شد. اکثر روزا با هم دعوا می‌کردن. یه روز کارشون به کتک‌کاری کشید که دیگه من و اسدآقا به‌زور از هم جداشون کردیم. بعدش دیگه هیچ دعوایی نداشتن. منم گفتم لابد دعواهای برادرانه‌ن؛ ولی وقتی آقا شهرام بیست‌ساله شد، توی یه تصادف کشته شد. اون روز کمر آقا شکست. روز خاکسپاری برادرش رو هیچ‌وقت یادم نمیره. به پهنای صورت اشک می‌ریخت و همه‌ش زیرلب یه‌سری جمله مثل انتقام می‌گیرم و می‌کشمش می‌گفت. از اون‌روز یه آدم دیگه شد؛ سرد و بی‌احساس و مغرور. خدا می‌دونه چرا از همون موقع از زن‌ها بدش اومد. دیگه بعد مرگ برادرش همش رنگ‌های تیره و اکثراً مشکی می‌پوشید. تاحالا ندیدم آقا رنگ روشن بپوشه. یه در بزرگ آخر راه‌رو هست. بعد از مرگ شهرام‌خان آقا در اون اتاق رو بست و تا الان هیچ‌کس حق داخل‌شدن بهش رو نداشته و درش بعد از مرگ شهرام‌خان باز نشده.
- ببخشید مهری‌خانم! شما هم ناراحت کردم.
- نه دخترم. الان حس می‌کنم سبک‌تر شدم. از تو هم خوشم اومده؛ مثل دختر خودم می‌مونی.
آه کشید و گفت:
- گرچه من بچه ندارم.
بعد از درددل با مهری‌خانم، دوباره به اتاقم پناه بردم تا یه‌ذره به افکار و احساسات نامنظمم، سروسامون بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    ***
    آرشام
    بعد از چندساعت رانندگی که تقریباً چهارساعت می‌شد، به انبار که بیرون از تهران بود، رسیدم. توی راه به سهند زنگ زدم که بیاد. البته شهاب خودش هردفعه برای یه محموله یه‌ نفر رو از طرف خودش می‌فرستاد و این‌سری سهند رو که یه‌جورایی دست راستش محسوب می‌شد فرستاد. گرچه هنوز خبر نداشت سهند یه‌ نفوذیه و از آدمای منه. سهند نیم‌ساعت دیگه می‌رسید.
    محموله‌ای که شهاب‌ نصف سرمایه‌ش رو برای خریدش گذاشته بود، دوروز دیگه وارد تهران می‌شد و من رو برای محکم‌کاری و درست انجام‌شدن کار از همین حالا اینجا فرستاده بود.
    هنوز نمی‌دونست که این اولین ضربه‌ی من به اون هست. با یه آتیش‌سوزی عمدی که کاملاً برنامه‌ریزی‌شده‌ست، انبار آتیش می‌گیره و همه‌ش میره به هوا.
    یکی از آدم‌ها که اسمش کاوه‌ست، خبر‌چین شهابه؛ دل خوشی ازش ندارم؛ چون چندبار راپورت کارهای من رو به شهاب داده بود؛ ولی به دلیل حسن پیشینه من، شهاب اون‌ها رو باور نکرده بود. کاوه خبر نداشت که پا رو دم بد آدمی گذاشته و همین بهونه برای من کافی بود تا از سر راه برش دارم.
    بعد از نیم‌ساعت، سهند رسید. باهاش دست دادم و گفتم:
    - چه خبر؟
    - وای! این شهاب لعنتی داره برای به‌دست‌آوردن مدارکی که دست اون دختره‌ست و همچنین خود اون دختره لحظه‌شماری می‌کنه.
    - غلط کرده مرتیکه! صبر کن نقشه‌م داره شروع میشه.
    - مطمئنی جواب میده؟
    - مگه تا حالا شده نقشه‌های من جواب نده؟
    - نه والله.
    - خب پس صبرکن تا بهت بگم چی‌کار کنی.
    دوروز خیلی سریع گذشت. تلفنم زنگ خورد. خبر رسید محموله‌ها دارن می‌رسن.
    بعد از چنددقیقه جنس‌ها رو آوردن. محموله رو تو انبار تخلیه کردیم و چندنفر، از جمله کاوه رو گذاشتم برای نگهبانی و خودم و سهند به بهانه سرزدن به جنس‌ها رفتیم داخل انبار.
    به سهند گفتم:
    - صبر کن؛ چنددقیقه که بیرون نریم، خودش مشکوک میشه و میاد داخل.
    و همین‌طور هم شد. بعد از چنددقیقه حس کردم یه نفر داخل انبار شد. با چشم به سهند اشاره کردم بره بیرون تا اگه نقشه نگرفت، برای اون دردسر درست نشه.
    بعد از اینکه سهند از در خارج شد، با صدای بلند، جوری که کاوه بشنوه، مثلاً با خودم شروع کردم حرف‌زدن.
    - خب شهاب‌خان! حالا که محموله‌ت از بین رفت، می‌فهمی من کی‌ام.
    صدای کاوه بلند شد.
    - ای کثافت پست‌فطرت! می‌دونستم یه ریگی به کفشت هست.
    و تا بیام به خودم بجنبم، یه گلوله زد به کتف چپم. سریع اسلحه‌م رو از پشتم درآوردم و زدم تو دستش که آخی گفت و اسلحه از دستش، افتاد.
    رفتم نزدیکش و گفتم:
    - جهنم خوش بگذره!
    و گلوله بعدی رو بین دوتا ابروهاش خالی کردم. با فندک کاوه که توی جیبش بود، بشکه‌های بنزین که خودم توی انبار گذاشته بودم رو طبق نقشه آتیش زدم. رفتم بیرون و داد زدم:
    - آتیش! انبار آتیش گرفت. کاوه به همه‌مون خیانـت کرد!
    و بعد سوار ماشینم شدم و به‌سمت خونه راه افتادم.
    پشت کتف چپم تقریباً خون‌ریزی زیادی داشت و فاصله هم تا ویلا چهارساعتی بود.
    لباسم رو از تنم درآوردم و به کتفم فشار دادم و جوری به صندلی ماشین تکیه دادم که لباس از روی زخمم رد نشه.
    توی راه سهند بهم زنگ می‌زد؛ ولی من رد تماس می‌دادم. دو-سه‌بار زنگ زد و وقتی دید من جواب نمیدم، اونم بی‌خیال شد.
    چشم‌هام واضح نمی‌دیدن. خون زیادی داشت ازم می‌رفت. مسیر چهارساعته رو تو سه‌ساعت تموم کردم؛ چون سرعتم زیاد بود و خوبیش این بود که چون شب بود، خیابون‌ها کمی خلوت‌تر بود.
    به ویلا رسیدم. وقتی می‌خواستم در رو باز کنم، کلید دو‌-سه‌باری از دستم افتاد. بالاخره در رو باز کردم و تلو‌تلو‌خوران وارد هال شدم. برق رو روشن کردم و فقط آتنا رو دیدم که شالش روی سرش نیست و با عجله داره از پله‌ها پایین میاد.
    با نگرانی نگاهم کرد و جیغ زد:
    - آرشام!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    ***
    آتنا
    ساعت دو نصفه شب بود و امشب عجیب خوابم نمی‌برد. امروز سومین‌روزی بود که آرشام خونه نبود. پشت پنجره ایستاده بودم و به آسمون شب خیره شده بودم. یهو متوجه شدم که یه ماشین وارد حیاط شد.
    ماشین آرشام بود؛ ولی چرا توی پارکینگ پارکش نکرد؟
    ماشین با رو باعجله توی حیاط پارک کرد و تلو‌تلو‌خوران اومد. یکی از قانون‌های مزخرف آرشام که نغمه به من گفته بود، این بود که جمعه‌ها همه خدمتکارها به‌جز خدمتکار مخصوص میرن تو اون کلبه‌ای که بغـ*ـل ویلاست و من فکر می‌کردم انباریه. یا اینکه وقتی رئیس نیست، همه می‌تونن برن؛ به‌جز خدمتکار مخصوص که من بدبخت باشم.
    با دیدن آرشام تو اون وضعیت و شنیدن صدای چرخش کلید تو قفل در، سریع از پله‌ها رفتم پایین و آرشام رو دیدم که بالاتنه‌ش بـ*ـرهنه بود و پشت کتفش غرق خون بود. با دیدنش تو اون وضعیت با صدای بلند داد زدم:
    - آرشام!
    نگاه سرخش برای چندلحظه روی من ثابت موند و بعدش بیهوش نقش بر زمین شد.
    سریع دویدم بالای سرش. پیشونیش عرق کرده بود و لب‌هاش هم خشک شده بودن. روی کمرش افتاده بود؛ اونم دم در، جایی که سرامیک بود و فرش و موکت روش پهن نبود. باید یه‌ کاری می‌کردم.
    نگاهم به یه مبل سه‌نفره بزرگ افتاد که چند‌متر با جایی که آرشام افتاده بود، فاصله داشت. ولی آخه هیکل به این گندگی رو کی می‌تونه جابه‌جا کنه؟ هیکل که نیست لامصب!
    به جهنم! بهتر از اینه که بیفته بمیره و من دست شهاب بیفتم.
    به هر بدبختی بود، کشوندمش و روی شکم خوابوندمش و روی مبل سه‌نفره گذاشتمش. بماند که کمرم شکست تا تونستم این کار رو بکنم.
    حالا که روی شکم خوابیده بود، می‌تونستم کتفش رو که تیر خورده بود ببینم. خودم دانشجوی رشته پزشکی بودم و یه‌ چیزایی حالیم می‌شد. جعبه کمک‌های اولیه رو آوردم و خلاصه تیر رو درآوردم. چون بیهوش بود، کارم راحت‌تر بود.
    یهو یه‌ فکری به ذهنم رسید. خوبه به سام زنگ بزنم؛ همون که روز اول برای درمان من اومده بود. موبایلش احتمالاً تو جیب‌های جلویی شلوارش بود که الان روش خوابیده بود؛ پس نمی‌تونستم برش دارم.
    رفتم تو اتاقش تا شاید شماره‌ای چیزی پیدا کنم. تو کشوی دومی میزش، یه دفتر تلفن بود قسمت «س» و «ش» دفتر باهم بود. فقط خدا کنه از اون دسته آدم‌هایی نباشه که براساس اول نام خانوادگی تو دفترش نوشته باشه.
    اسم سام رو پیدا کردم؛ ولی زیر اسم اون یه اسم دیگه به نام «شهاب» بود. یهو ترس دوباره بهم هجوم آورد؛ ولی با خودم گفتم: «مگه همون یه شهاب تو دنیا وجود داره؟»
    شماره سام رو با تلفن خونه گرفتم بعد از چندثانیه صدای خواب‌آلودش توی گوشی پیچید و من مطمئن شدم که خودشه.
    - بله؟
    - سلام آقا سامی.
    - سلام. شما؟
    - من آتنا هستم که اون روز توی خونه آرشام من رو دیدین و باهم آشنا شدیم.
    - آهان. سلام، یبخشید نشناختم. چی‌شده؟ اتفاقی افتاده؟
    - مرسی. میشه خودتون رو زودتر برسونین اینجا؟ آرشام تیر خورده.
    - چی؟! باشه، تا ده دقیقه دیگه اونجام.
    - ممنون، فقط عجله کنید! خداحافظ.
    و بعد گوشی رو قطع کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    حدود پنج‌دقیقه بعد سام رسید. سلام کردم. اومد بالای سر آرشام نشست و زخمش رو که بخیه زده بودم، چک کرد.
    - خب دیگه، تو که همه کارهاش رو کردی؛ دیگه چرا به من زنگ زدی؟
    - خب گفتم یه‌ وقت حالش بد نشه.
    - نترس! باز خوبه بلد بودی و می‌دونستی چی‌کار کنی. خون زیادی ازش رفته؛ احتیاج به تزریق خون داره.
    بعد از کلی سوال‌کردن از من و اینکه متوجه شد گروه خونی من و آرشام به هم می‌خوره، همون‌جا وسایلش رو درآورد تا به آرشام خون بده.
    دستم رو گرفت تا سوزن رو بکنه توش که گفتم:
    - آخ!
    - چی‌شد؟
    - هیچی، دستم درد گرفت.
    - چرا؟ مگه از چندروز پیش که من اومدم تا حالا جاییت درد می‌کنه هنوز؟
    - نه بابا! فکر کردی کی این آقاغوله رو گذاشت رو مبل؟خودش که نیومد. دم در بیهوش شد. من کشیدم آوردمش رو مبل. وسط‌های راه چند‌بار دستم که گرفته بودش لیز خورد و ول شد؛ افتادم زمین. بماند که کمرم هم شکست!
    خندید و گفت:
    - آفرین دختر قهرمان! حالا دستت رو بده.
    از من خون گرفت و همون‌جا با وسایل به آرشام تزریق کرد. بعد گفت:
    - خودت و آرشام جیـ*ـگر و چیز‌های مقوی خون‌ساز بگیرین و بخورین. بابت لطف امشبی هم که در حق آرشام کردی، ممنون.
    و بعد رفت. بعد از رفتن سام، یه صندلی آوردم و رو‌به‌روی آرشام که روی مبل بیهوش افتاده بود، نشستم.
    حالا می‌تونستم دقیق صورتش رو ببینم و آنالیز کنم. چشم‌های مشکیش که حالا بسته بود و ابرو و موهای پرپشت مشکی و صورت مردونه و ته‌ریشش که جذابیتش رو بیشتر کرده بود و چندتا از تار موهاش هم تو پیشونیش ریخته بود.
    آشغال! فقط قیافه و هیکل داره؛ وگرنه اخلاق زیر صفر؛ با اون قوانین مسخره‌ش!
    هه! گفتم قوانین، یاد صحبت‌های نغمه افتادم که داشت برام توضیح می‌داد: «خدمتکار مخصوص نباید با خانواده‌ش هیچ‌گونه تماس داشته باشه، مگر با اجازه خودِ آقا. یا اون در بزرگه که بسته‌ست رو می‌یینی؟ هیشکی حق نداره وارد اون بشه. حتی اگه درموردش حرف هم بزنی، آقا عصبانی میشه. باید برای آقا دمنوش ببری. هرشب باید بخوره یا هروقت که دوباره خودش گفت، باید براش ببری».
    اوف! با این قوانینش! ولش کن؛ حالا که خودش اینجا بیهوش افتاده، گـ ـناه داره.
    هر پنج‌دقیقه یه‌بار، چِکِش می‌کردم تا یه وقت حالش بد نشه.
    شروع کردم به خمیازه‌کشیدن. مگه ساعت چنده؟ شیش صبحه؟! میگم چرا این‌قدر خوابم میاد. شب هم که نخوابیدم. تو همین فکرا بودم که دیدم آرشام داره چشم‌هاش رو باز می‌کنه.
    ***
    آرشام
    چشم‌هام رو باز کردم. یه‌ذره تار می‌دیدم؛ چندبار پلک زدم تا درست شد. خواستم بلند شم که پشت کتفم درد گرفت و از دردش کمی اخم کردم. تازه متوجه آتنا شدم که با چشم‌های نیمه‌باز و سرخ داره من رو نگاه می‌کنه.
    - صبح به‌خیر زیبای خفته! بالاخره بیدار شدی؟
    خواستم جوابش رو بدم؛ ولی کتفم درد می‌کرد. به هر زحمتی بود، بلند شدم و روی مبل نشستم. یه چشم‌غره بهش رفتم؛ ولی اون در کمال گستاخی گفت:
    - چته؟ از دیشب تا حالا بالاسرتم! حالا بلند شدی جای تشکر، بهم چشم‌غره میری؟
    یهو یادم افتاد که من دیشب آخرین جایی که یادمه، دم در بودم.
    آتنا پرسید:
    - بهتری؟
    جوابی ندادم.
    - اگه بهتری، برم کپه مرگم رو بذارم؛ دیشب پلک رو هم نذاشتم.
    با صدای گرفته گفتم:
    - بهترم.
    - چه بهتر! یه ساعت دیگه بقیه خدمتکارها میان؛ هر‌چی خواستی به اونا بگو برات بیارن. یه امروز رو بی‌خیال من شو.
    بعد هم رفت تو اتاقش و در رو بست.
    مونده بودم عصبانی بشم یا بخندم. یه‌ بار با من رسمی صحبت می‌کرد و کلماتش رو جمع می‌بست؛ یه‌بارم جوری باهام حرف می‌زد انگار با بچه دبستانی طرفه.
    خواستم از روی مبل بلند شم که گوشیم زنگ خورد. از تو جیبم برش داشتم. شهاب بود.
    - بله؟
    - الو آرشام؟ چی‌شد؟ ببینم، چیزایی که سهند گفت راست بودن؟
    - آره.
    - اون عوضی می‌دونست نصف سرمایه‌م رو برای این محموله دادم؛ عمداً آتیشش زد!
    - آره. شهاب میشه بعداً زنگ بزنی؟ بعد اینکه سهند رفت، کار به تیراندازی کشید و من تیر خوردم. الان حالم خوب نیست؛ بعداً خودم باهات تماس می‌گیرم همه‌چیز رو بهت میگم.
    - باشه، پس تا بعد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    بعد از اینکه شهاب قطع کرد، این‌دفعه سام زنگ زد.
    - الو؟
    - به‌به سلام رفیق تیرخورده ما! چطوری؟
    - سلام. تو از کجا می‌دونی؟
    - دیشب آتنا زنگ زد گفت تو تیر خوردی. اومدم ببینم چت شده، دیدم خودش همه‌ کارها رو کرده؛ تیر رو درآورده بود و زخمت رو بخیه زده بود. راستی الان کجاست؟
    - رفت خوابید؛ می‌گفت دیشب رو نخوابیده. درضمن، آتنا نه، آتناخانم! بار آخرت باشه میگی!
    - باشه به خودت فشار نیار. راستی، زنگ زدم بگم یادت باشه جیـ*ـگر بخری خودت و آتنا بخورین.
    - اون دیگه چرا بخوره؟
    - وای! یادم نبود تو نمی‌دونی. دیشب چون خون زیادی ازت رفته بود، اون بهت خون داد‌‌. برای همین میگم. خب دیگه اذیتت نمی‌کنم! برو استراحت کن. مراقب خودت باش!
    - باشه، ممنونم.
    - خواهش می‌کنم؛ کاری نکردم. از اون دختر باید تشکر کنی. فعلاً خداحافظ.
    - خداحافظ.
    به حرف‌های سام فکر کردم؛ یعنی اون همه این‌کارها رو کرده بود؟
    چنددقیقه توی افکار خودم بودم که مهری‌خانم اومد. مهری‌خانم همیشه از بقیه خدمتکارها زودتر می‌اومد. کلید داشت؛ چون خودم بهش داده بودم. اون مثل مادرم می‌موند.
    بهش سلام کردم. همین‌طور که داشت کلید رو از توی در درمی‌آورد و در رو می‌بست، جواب سلامم رو داد و گفت:
    - سلام مادر. می‌خواستم زودتر...
    ولی تا نگاهش به بالاتنه برهنه و کتف باندپیچی‌شده‌م افتاد، با دست زد روی لپش و گفت:
    - خدا مرگم بده! چی‌شده؟ چرا دستت بسته‌ست پسرم؟
    - چیزی نیست، یه زخم جزئیه.
    - چی رو جزئیه؟ رنگ به‌ رو نداری! صبحانه‌ت رو آتنا برات آماده کرده؟
    بعد به اطراف نگاه کرد و گفت:
    - راستی آتنا کجاست؟ ندیدمش.
    - خوابیده؛ دیشب مراقب من بود و نخوابید.
    - اصلاً چرا این‌جوری شدی؟ وای خدا منو بکش! آخه آقا چقدر بهتون بگم مواظب خودتون باشین؟
    - مهری‌خانم!
    - باشه آقا؛ من دیگه هیچ‌چیزی نمیگم. الان خودم صبحونه‌تون رو آماده می‌کنم و به اسدآقا میگم بره جیـ*ـگر بخره. این‌جور که معلومه، خون زیادی ازتون رفته. برای ظهر میگم اسدآقا جیـ*ـگر کباب کنه؛ یه ذره قوت بگیرین.
    تا گفت جیـ*ـگر، یاد آتنا افتادم که سام سفارش کرد بهش جگر بدم. الان که خواب بود؛ برای ظهر حتماً همین‌کار رو می کنم. بلند شدم تا برم داخل اتاقم.
    به مهری‌خانم سپردم که هروقت آتنا بیدار شد، بهش بگه بیاد داخل اتاق من. هروقت هم ناهار حاضر شد، دوباره آتنا بیاردش.
    تا ظهر خبری از آتنا نشد. کلافه شده بودم. به ساعت نگاه کردم؛ دیدم که ساعت یک ظهر شده. از ساعت شش صبح خوابیده تا حالا.
    کتفم درد داره؛ وگرنه خودم می‌رفتم به زور بیدارش می‌کردم. تو همین فکرها بودم که یه نفر در زد.
    - بیا تو.
    دیدم آتنا سینی غذا به‌ دست، وارد اتاق شد. کلی جیـ*ـگر کباب‌شده، یه بشقاب پر برنج، یه نون بزرگ با دوغ و دمنوشم هم کنارش بود. ای بابا! حالا خوبه به مهری‌خانم گفتم یه زخم جزئیه و این‌قدر برام غذا کشیده. ولی یهو یه فکری به ذهنم اومد.
    آتنا سینی رو گذاشت روی میز و داشت بیرون می‌رفت که گفتم:
    - یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم بری بیرون.
    با این حرفم دوباره با چشم‌های گردشده به‌سمتم برگشت.
    - خب چی‌کار کنم؟
    - بشین.
    و با دست به صندلی اشاره کردم.
    - صندلی رو بیارش رو‌به‌روی میز من و بشین.
    همین کار رو کرد. وقتی نشست، یه خمیازه کشید. معلوم بود تازه از خواب بیدار شده؛ چون چشم‌هاش هم پف کرده بود.
    بهش گفتم:
    - غذا خوردی؟
    - نه. تازه از خواب بیدار شدم که مهری‌خانم سینی غذا رو داد دستم و بهم گفت بیارم برای شما. البته گفت بیا غذا بخور؛ ولی تازه از خواب پا شدم هیچی از گلوم نمیره پایین.
    - خب حالا با من غذا بخور.
    چشم‌هاش گرد شد.
    - چی؟!
    - یه حرف رو دوبار تکرار نمی‌کنم. انتظار نداری که من همه این غذا رو خودم بخورم؟
    به وضوح جا خورده بود.
    - اگه هم نمی‌خوای، نخور. حوصله منت‌کشی از تو یکی رو ندارم.
    و خودم شروع به خوردن کردم؛ ولی زیرچشمی به آتنا نگاه می‌کردم. آب دهنش رو قورت داد و اولین لقمه رو با تردید گرفت و تو دهنش گذاشت.
    دیدم غذاش رو داره با نون می‌خوره؛ تصمیم گرفتم من با برنج بخورم. گرچه تاحالا کباب رو با برنج نخورده بودم.
    آتنا هم انگار خوشش اومد؛ لقمه‌های بعدیش رو با اشتها می‌خورد. تو دلم به این حرکاتش خندیدم. مثل بچه‌ها رفتار می‌کرد. مثل دخترهای دیگه هم لقمه‌های کوچیک نمی‌گرفت یا خیلی کم نمی‌خورد تا یه وقت اندامشون خراب نشه. راحت بود.
    من نصف بشقابم رو همراه با جیگرها خوردم و اونم در کمال ناباوری اون یه نون رو خورد.
    خواستم دوغ رو بردارم و بخورم که هم‌زمان دست آتنا هم به‌طرف دوغ اومد و دست‌هامون به هم خورد. آتنا سریع دستش رو کشید و لپ‌هاش قرمز شد و سرش رو انداخت پایین.
    دلم براش سوخت. دستم رو بردم و دمنوش رو که کنار لیوان دوغ بود برداشتم و گفتم.
    - اگه می‌خوای دوغ بخور؛ من دوست ندارم.
    دروغ گفتم. و بعد لیوان دمنوشم رو خوردم اونم یواش دستش رو آورد بالا و لیوان دوغ رو برداشت و خورد.
    دختر جالبی بود.
    آه آرشام! چی داری میگی؟ مثل اینکه یادت رفته هدف اصلیت چیه؟ وقت برای فکرکردن به کارهای این دختر نداری.
    به آتنا گفتم:
    - سینی رو ببر؛ ولی بعدش دوباره بیا اتاقم، کارت دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    باید برای این‌ کار آتنا بهش یه پاداش می‌دادم؛ چون اکثر آدم‌ها برای پول کار می‌کنن. شاید اون هم به‌خاطر این‌کارش انتظار یه پاداش قلمبه‌سلمبه داره. به‌هرحال برای امتحانش هم که شده، باید پیشنهاد پاداش رو بهش بدم.
    هه! گرچه می‌دونم نه نمیاره!
    حقوقش رو همون روز اول که اومده بود اینجا، به نغمه گفتم که بهش بده.
    وقتی اومد، بهش گفتم:
    - بشین.
    وقتی نشست، گفتم:
    - کم‌و‌بیش شنیدم چی‌کار کردی. در اِزاش چی از من می‌خوای؟
    باز دوباره چشم‌هاش گرد شد و گفت:
    - چی؟!
    - گرچه من خودم مبلغ زیادی رو برات در نظر گرفتم، حالا اگه چیز دیگه‌ای هم می‌خوای، بگو تا بهش اضافه کنم. می‌دونی که این پولا برای من پول نیست!
    گردی چشم‌هاش جای خودش رو به یه اخم غلیظ داد و با حالت اعتراض از روی صندلی بلند شد و با صدای بلند گفت:
    - تو در مورد من چی فکر کردی؟ هان؟ فکر کردی به‌خاطر پول این‌کار رو کردم؟ نه عزیزم! این رو خوب تو گوش‌های کرت فرو کن. بعضی چیزا مثل انسانیت، دوستی، محبت و عشق رو نمیشه با پول خرید و یا با پول جبرانشون کرد. مطمئن باش اگه یه روزی هم بتونی این چیزها رو با پول به دست بیاری، واقعی نیستن و فقط به طمع پول انجام شدن.
    و بعد در کمال تعجب من، از اتاق بیرون رفت. سر جام خشکم زده بود.
    ولی نه؛ من آرشامم !کسی حق نداره رو حرف من حرف بزنه یا سرم داد بزنه. هیچ‌کس!
    ***
    آتنا
    بعد از صحبت‌هام با آرشام، رفتم توی اتاقم و در رو بستم.
    مردک احمق! پیش خودش چی فکر کرده؟ گمونم با این حرف‌ها تا یه‌هفته‌ای دور‌و‌برم آفتابی نشه. شالم رو درآوردم و موهام رو که با کش بسته بودم، باز کردم. نیما عاشق موهای بلندم بود.گفتم نیما. آه! یاد خانواده‌م افتادم. کاش می‌شد یه زنگی چیزی می‌زدم! ولی خب تا خود آقا خون‌آشامه اجازه نداده، نمی‌تونم زنگ بزنم. منم که عمراً برم بهش التماس کنم.
    آره، می‌تونم نامه بنویسم. بعد یه‌جوری می‌فرستمش؛ ولی فعلاً مهم نوشتنه.
    از تو همون اتاق گشتم و یه دفتر پیدا کردم و یه برگه‌ش رو کندم و خودکار هم از توی یه کشو که پر از خودکار و لوازم‌التحریر بود، پیدا کردم و شروع به نوشتن کردم. معلوم نیست اینا رو برای چی تو این اتاق گذاشته. یعنی از قبل می‌دونسته که من میام؟ اه ولش کن! فعلاً نامه مهمه.
    نامه رو که نوشتم، تاش کردم و دست‌هام رو از خستگی باز کردم و یه کش‌وقوس به کمرم دادم. نامه هم تو دستم بود.
    یهو در اتاق باز شد و آقای خوش‌قیافه و بداخلاق اومد داخل و می‌خواست یه چیزی بگه؛ ولی با دیدن کاغذی که تو دست‌های من بود و سریع پشتم قایمش کردم، اومد یه قدمیم وایساد و گفت:
    - اون چیه دستت؟
    - هی... هیچی.
    - بدش به من!
    سکوتم رو که دید، بدتر اخم‌هاش تو هم رفت و با عصبانیت گفت:
    - یه حرف رو دوبار تکرار نمی‌کنم. اگه ندیش، می‌دونی که به‌زور می‌گیرمش.
    یه لحظه ترسیدم. خدایی قیافه‌ش در‌عین‌حال که جذاب بود؛ ولی ترسناک هم بود. داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که نامه رو بدم یا نه که همون یه قدم فاصله بینمون هم پر کرد و یهو نامه رو از تو دستم کشید.
    بوی عطرش تمام دماغم رو پر کرد؛ ولی خیلی زود با برداشتن نامه ازم فاصله گرفت و بوی عطر هم کمتر شد. تو یه دقیقه نامه رو همون‌جا ایستاده تو اتاقم خوند. بعد از خوندن نامه، با گره اخم‌هاش که حالا یه ‌ذره کم‌رنگ‌تر شده بود، بهم نگاه کرد و گفت:
    - که این‌طور. پس تو این رو می‌خوای؟
    بعد دستم رو محکم گرفت و با خودش کشید. همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفت و منم با خودش می‌کشید، بهش گفتم:
    - آی. روانی! چی‌کار می‌کنی؟ دستم شکست. آهای وحشی با توام! کجا میری؟
    با این حرف‌هام محکم‌تر مچ دستم رو فشار داد. یه نگاه به تیپ آرشام انداختم. از پشت سر که من می‌دیدم، یه کت مشکی اسپرت و یه شلوار مشکلی پوشیده بود. به‌خاطر عضله‌های قویش از پشت کت کیپ تنش بود، هرآن با خودم می‌گفتم الانه که کت جر بخوره.
    به‌به! پس نگو تو این مدت که من داشتم نامه می‌نوشتم، آقا رفته استایلش رو تغییر داده. داخل حیاط رفتیم.
    آرشام به مهدی که اونجا بود، گفت:
    - برو ماشین رو بیار.
    - کدومشون رو آقا؟
    - فراری مشکی.
    - چشم آقا.
    و بعد مهدی رفت که ماشین رو بیاره.
    آرشام به‌سمت من چرخید؛ ولی یهو با دیدن من، اخم‌هاش رو پررنگ‌تر کرد و گفت:
    - چرا شالت از سرت افتاده؟ موهات رو بکن داخل ببینم.
    - اگه شما مهلت می‌دادین، شالم رو سرم می‌کردم؛ ولی جناب‌عالی این‌قدر تند...
    نذاشت حرفم رو تموم کنم. اومد یه قدمیم ایستاد و خودش شال رو روی سرم درست کرد و گفت:
    - وقتی یه چیزی رو بهت میگم، انجامش بده و باهام جروبحث نگن؛ وگرنه خودم دست‌به‌کار میشم!
    مهدی با ماشین اومد و رو به آرشام گفت:
    - کجا ببرمتون آقا؟
    - پیاده شو خودم می‌شینم.
    مهدی بی‌ هیچ چون‌و‌چرایی از ماشین پیاده شد و منم رفتم عقب بشینم.
    - راننده شخصی جناب‌عالی نیستم که می‌خوای بشینی عقب.
    - منم زنت نیستم بیام بشینم بـغل دستت.
    - مثل اینکه هشدارم رو جدی نگرفتی!
    پوفی کشیدم و رفتم جلو نشستم.
    یه نگاه به لباس‌های خودم انداختم. شلوار جین و لباس طوسی و شال هم‌رنگش با کفش‌های اسپرت. تیپم خوب بود؛ ولی مال آرشام بهتر بود. لامصب خیلی خوشتیپه!
    ماشین با صدای جیغ لاستیک‌ها به راه افتاد. وقتی از لا‌به‌لای درخت‌هایی که دور ویلاش بودن اومد بیرون، دریا معلوم شد. لااقل کاشکی می‌شد می‌رفتیم کنار دریا.
    ولی آرشام از یه جاده خاکی رفت و از ویلا و دریا دور شد. بعد از تموم‌شدن جاده خاکی، وارد یه جاده اصلی که آسفالت داشت شدیم.
    - کجا داریم می‌ریم؟
    جوابم رو نداد. ای بابا! سرم رو چسبوندم به شیشه. ای‌خدا! من می‌خواستم مدارک رو از دست شهاب دور نگه‌دارم و انتقام خون بابام رو بگیرم؛ ولی چی‌ شد؟ گیر این مردک افتادم. آشغال اگه قیافه نداشت، به مفت نمی‌ارزید!
    - آدرس خونه‌تون رو بگو.
    چنان سرم رو برگردوندم که صدای مهره‌های گردنم رو شنیدم و داد زدم:
    - چی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    آرشام گفت:
    - چیه؟ آدرس خونه‌تون این‌قدر تعجب داره؟ نکنه بلد نیستی؟
    - نه؛ ولی...آخه.
    - خانم باهوش! می‌خوام ببرمت خونه‌تون. البته برای یه مدت زمانِ کوتاه.
    با صدایی که توش رگه‌هایی از خنده بود، گفتم:
    - وا...واقعاً؟ جان من؟!
    با یه لبخند مکش‌مرگ‌ما سرش رو به طرفم چرخوند و گفت:
    - آره. حالا عین یه دختر خوب بشین و آدرس خونه‌ت رو بگو.
    آدرس رو بهش دادم. با اینکه سرعتش زیاد بود؛ ولی از هیجان گفتم:
    - آرشام تو‌رو‌خدا تندتر برو!
    تازه فهمیدم چی گفتم؛ اوه! به اسم صداش زدم.
    اونم که متوجه شده بود، گفت:
    - چی؟ الان تو به من چی گفتی؟
    - هیچی.
    دوباره یه لبخند از اون خوشگل‌هاش زد؛ اما صورتش رو اون‌طرفی کرد که مثلاً من نبینم. ولی من دیدم.
    نمی‌دونم چقدر گذشته بود که گفت:
    - رسیدیم.
    سرم رو تکیه داده بودم به شیشه پنجره و چشم‌هام رو هم بسته بودم که با این حرف آرشام چشم‌هام رو باز کردم.
    - اینجا...
    - خونتونه. مگه خودت آدرس همین‌جا رو ندادی؟
    - چرا چرا.
    - پس برو داخل. من همین‌جا منتظر می‌مونم.
    - ممکنه طول بکشه.
    - بیشتر از یه ساعت نمی‌مونی؛ وگرنه...
    - ای بابا! حالا هم که آوردیم، غرغر کن.
    - آتنا!
    - باشه رفتم. چرا داد می‌زنی؟
    از ماشین پیاده شدم و زنگ در رو فشار دادم.
    - کیه؟
    صدای نیما بود.
    _ مهمون نمی‌خوای؟
    نیما داد زد:
    - آتنا تویی؟
    - پ‌ن‌پ پیتزایی‌ام! سفارشتون رو آوردم.
    در رو باز کرد و گفت:
    - بیا بالا.
    برای آرشام دست تکون دادم که اونم برام سرش رو تکون داد.
    رفتم داخل حیاط. نیما بدون دمپایی اومده بود تو حیاط. تا من رو دید، اشک تو چشم‌هاش جمع شد و گفت:
    - آتنا باورم نمیشه خودتی.
    - سلام.
    - سلام آبجی کوچیکه. دلم برات تنگ شده بود!
    بعد اومد جلو و محکم بـ*ـغلم کرد. از لرزیدن شونه‌هاش فهمیدم داره گریه می‌کنه. خودمم دل‌تنگش بودم.
    نیما قیافه و هیکل خوبی داشت؛ ولی قیافه و هیکل آرشام یه چیز دیگه بود! هم از نیما خوشگل‌تر بود، هم ورزیده‌تر. اصلاً هرکولی بود برای خودش. لامصب عضله نبودن که، آهن بودن.
    اه! تو این وضعیت هم دارم به اون فکر می‌کنم. چرا نیما رو با آرشام مقایسه کردم؟ اه ولش کن!
    با صدای مامان، نیما من رو از خودش جدا کرد.
    - بسه نیما! بذار دخترم رو ببینم.
    با دیدن مامان و اشک تو چشم‌هاش، پریدم بـغلش و خودمم زدم زیر گریه.
    مامان همون‌جوری که خودش گریه می‌کرد، رو موهای منم دست می‌کشید و می‌گفت:
    - گریه نکن دخترم! گریه نکن که دلم رو خون می‌کنی. دخترم اگه بدونی چقدر نگران و دل‌تنگت بودیم! بمیرم! می‌دونم به تو هم سخت گذشته. اون از خدا بی‌خبرا دست از سرمون بر نمی‌دارن. گریه نکن.
    سرم رو از روی سينه‌ش بلند کردم. به قیافه مهربون مامانم نگاه کردم. تو این مدت که من نبودم، موهاش بیشتر سفید شدن.
    مامان اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
    - بیا دخترم. بیا بریم داخل. نیما تو چرا اونجا وایسادی؟ بیا دیگه.
    به‌سمت نیما برگشتم و با دیدن نیما که عین بچه‌های کوچیک سرش رو انداخته بود پایین و لب پایینیش رو آورده بود بالا و بغض کرده بود و چشم‌هاش پر از اشک بود، نمی‌دونستم گریه کنم یا بخندم؛ ولی خیلی خنده‌دار شده بود. می‌دونستم نباید بخندم؛ آخه اون بیچاره هم دل‌تنگ شده بود. ولی چی‌کار کنم دیگه، خنده‌دار بود.
    زدم زیر خنده و گفتم:
    - وای وای نیما! خدایی خیلی قیافه‌ت باحال شده! برو یه نگاه به قیافه‌ت تو آینه بنداز. شبیه این بچه‌ها شدی که ماماناشون براشون آبنبات نمی‌خرن و بچه می‌خواد به گریه بیفته.
    نیما گفت:
    - دختره‌ی بی‌ادب! اولاً خودت خنده داری. ثانیاً تو این چیزای احساسی رو حالیت نمیشه. حیف من به این خوبی که برای تو بغض کردم.
    مامان صدامون زد و گفت:
    - بیاین بالا دیگه. بیرون سرده؛ سرما می‌خورین.
    تا رفتن از حیاط به داخل خونه، ما دوتا همین‌جور باهم کل‌کل می‌کردیم.
    آخرش دیگه مامان گفت:
    - بسه دیگه! عین بچه‌ها می‌مونین. انگار نه انگار بیست‌و‌خرده‌ای سالشونه. نیما خواهرت رو اذیت نکن؛ تازه از راه رسیده، خسته‌ست. بذار بیاد یه چیزی بخوره.
    برای نیما زبون درآوردم. نیما هم خودش رو مظلوم کرد و گفت:
    - دستت درد نکنه مامان؛ خوبه خودت دیدی نرسیده شروع کرد منِ بدبخت رو حرص‌دادن!
    بالاخره اون یه ساعت با خنده و شوخی و خوراکی‌های خوشمزه مامان گذشت. به ساعت نگاه کردم؛ دیدم اوه‌ اوه! از یه ساعت، چنددقیقه هم گذشته. سریع بلند شدم و گفتم:
    - مامان من باید برم.
    - چرا مادر؟ من که دیگه نمی‌ذارم بری.
    - مامان شرمنده‌م! باید برم؛ ولی قول میدم به‌زودی کارها رو درست می‌کنم و برمی‌گردم.
    من هی اصرار می‌کردم و مامان اجازه نمی‌داد.
    دیگه به هربدبختی بود، مامان که گریه می‌کرد رو راضی کردم. بماند که چقدر گریه کرد و باعث کشته‌شدن بابا رو نفرین کرد و این چیزها.
    یاد آرشام افتادم و گفتم:
    - راستی مامان، از اون کیک شکلاتیه چیزی مونده؟ می‌خوام با خودم ببرم.
    مامان گفت:
    - آره.
    و سریع رفت و یه تیکه بزرگ کیک توی ظرف گذاشت. یه مقداری غذا برام تو قابلمه گذاشت و گذاشتشون تو پلاستیک و داد دستم و گفت:
    - خدا به همراهت! گرچه من هنوز دلم راضی نیست که بری.
    - مامان، منم دوست دارم پیش شما باشم؛ ولی باید این کار رو تموم کنم. قول میدم صحیح و سالم برگردم.
    مامانم دوباره دعام کرد و بعد گونه‌م رو بـ*ـوسید.
    از نیما هم خداحافظی کردم. دلم براشون تنگ میشه. معلوم نیست چه مدت دیگه می‌تونم ببینمشون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    به‌زور مامان و نیما رو به بهونه سردبودن هوا راضی کردم که برای بدرقه‌م نیان و از در بیرون رفتم.
    وقتی از در بیرون اومدم، آرشام رو دیدم که آرنجش رو به پنجره ماشین که شیشه‌ش پایین بود، تکیه داده و یه ژست خاصی گرفته بود. یه لحظه ته دلم لرزید. حسی بهم دست داد که تا به اون روز بهم دست نداده بود.
    سوار ماشین شدم و خوراکی‌ها رو که در اصل برای آرشام اورده بودم، جلوی پام گذاشتم.
    آرشام بدون اینکه بهم نگاه کنه، با همون ژست قشنگ و اخم‌هاش گفت:
    - ده دقیقه تأخیر!
    - به‌جاش برات یه چیزی آوردم.
    به من نگاه کرد.
    - چی؟
    در ظرفی که کیک توی اون بود رو باز کردم و بهش نشون دادم.
    - کیک شکلاتی مامان‌پز، سفارشی، مخصوص آتنا. به مامان گفتم یه تیکه اضافه بهم بده. بیا بخور. من عاشق کیک شکلاتی‌ام!
    - اینجا بخورم؟ الان تو این وضعیت؟
    - وا! مگه چشه؟
    - ولش کن. حالا چنگال داری؟
    - نه.
    - من الان با چی این کیک رو بخورم؟
    - خب با دست.
    عصبانی نگاهم کرد و می‌خواست یه‌ چیزی بگه که منم از فرصت استفاده کردم و یه تیکه بزرگ از کیک رو گذاشتم تو دهنش.
    نه می‌تونست قورتش بده و نه از تو دهنش درش بیاره. آخر به هربدبختی‌ای بود، قورتش داد.
    منم از زور خنده سرخ شده بودم؛ ولی جرئت اینکه بخندم رو نداشتم؛ چون اون‌وقت حسابم با کرام‌الکاتبین بود.
    آرشام گفت:
    - معلوم هست چته دختره دیوونه؟ داشتی خفه‌م می‌کردی!
    سرم رو انداختم پایین و با صدایی که توش خنده موج می‌زد، گفتم:
    - ببخشید.
    سرم رو آوردم بالا و دیدم اونم یه لبخند خوشگل زده؛ ولی تا دید من دارم نگاهش می‌کنم، سریع خنده‌ش رو خورد.
    من که دیدم خندیدی. حالا انگار جلوی من بخنده چی میشه؟
    چشم‌هام رو بستم و سرم رو به شیشه پنجره تکیه دادم. همه‌ش تصویر خنده‌های قشنگ آرشام پشت پلک‌هام ظاهر می‌شد.
    ***
    - رسیدیم؛ پیاده شو.
    چشم‌هام رو باز کردم؛ دیدم تقریباً شمال شهریم و آرشام ماشین رو یه جایی پارک کرده. پیاده شدم و پرسیدم:
    - کجا می‌ریم؟
    - بازار.
    - برای چی؟
    - برای تو.
    - ولی من که چیزی احتیاج ندارم.
    - می‌دونم.
    ای‌بابا! بحث‌کردن با این بی‌فایده‌ست.
    رفتیم تو یه مغازه که فروشنده‌ش مرد بود. انگار آرشام رو می‌شناخت؛ چون با دیدنش از روی صندلی بلند شد و با آرشام دست داد و خیلی گرم و دوستانه گفت:
    - به‌به! ببین کی اینجاست! آرشام‌خان بزرگ! چه عجب یادی از ما کردی! خیلی وقت بود ندیده بودمت.
    آرشام اخمش خیلی کم‌رنگ شده بود. درحالی‌که یه دستش توی جیب شلوارش بود و یه دست دیگه‌ش دست دوستش رو گرفته بود، گفت:
    - ممنون کامران! سرم شلوغ بود نتونستم بهت سر بزنم. بهترین و قشنگ‌ترین لباس مجلسی‌هات رو می‌خوام ببینم.
    مغازه‌ای که توش بودیم، فقط مخصوص لباس‌های مجلسی زنونه بود.
    کامران یه نگاهی به من انداخت و گفت:
    - برای این خانم می‌خوای؟
    آرشام گفت:
    - آره.
    کامران اومد جلو و گفت:
    - سلام من کامران هستم. یکی از دوستان قدیمی آرشام. خوش اومدین.
    - ممنون منم آتنا هستم. خوشبختم.
    - همچنین. بفرمایید تا بگم لباس رو براتون بیارن پرو کنید.
    کامران صدا زد:
    - کیمیا؟ کیمیا بیا اینجا.
    کیمیا که یه دختر خوشگل با موهای قهوه‌ای و چشم‌های خوش‌رنگ بود، سمت ما اومد و گفت:
    - بله؟ می‌تونم کمکتون کنم؟
    کامران گفت:
    - کیمیا به این خانم بهترین لباسامون رو نشون بده.
    آرشام ادامه داد:
    - نگران پولش هم نباشید؛ هرچقدر شد،‌‌ روی چشم.
    کامران با دل‌خوری نگاهش کرد و گفت:
    - این چه حرفیه آرشام؟ ما که با هم این حرفا رو نداریم.
    بعد به طرف کیمیا برگشت و گفت:
    - ایشون آقا آرشام هستن که تعریفش رو برات کرده بودم که یکی از دوست‌های گل من هست و ایشونم آتناخانم...
    آرشام دوباره ادامه داد:
    - نامزدمه.
    جا خوردم. جانم؟ من؟ نامزد آرشام؟
    انگار کامران هم تعجب کرد که گفت:
    - ایول داداش! پس تو هم بالاخره دم به تله دادی!
    و بعد خندید و گفت:
    - تبریک میگم.
    کیمیا هم تبریک گفت و با آرشام آشنا شد و رفتم تا لباس‌هایی رو که کیمیا برام میاره پرو کنم که آرشام گفت:
    - کامران می‌دونی که چه لباس‌هایی رو می‌پسندم.
    کامران هم گفت:
    - آره، می‌دونم.
    بعد رو به کیمیا ادامه داد:
    - کیمیاجان! لباس‌هایی که مدل بازی دارن برای آتناخانم نیار. لباس‌های پوشیده و قشنگمون رو بیار.
    به‌به! پس بگو آقا از لباس‌های باز بدش میاد. گرچه خودمم همین‌جورم.
    رفتم داخل پرو که آرشام گفت:
    - هر لباسی رو که پوشیدی و خوشت اومد، به کیمیاخانم هم نشون بده تا ببینه بهت میاد یا نه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    لباس اول رو که کیمیا بهم داد، پوشیدم. بلندیش تا روی مچ پام بود و پشتش یه کوچولو دنباله داشت. رنگشم نقره‌ای اکلیلی بود. روی سـ*ـینه‌ش سنگ‌های نقره‌ای قشنگی کار شده بود و آستین‌هاش سه‌ربع بود و از جنس تور بود. خیلی قشنگ بود. ازش خوشم اومد!
    کیمیا هم که دیدش گفت:
    - وای عزیزم! ماه شدی! خیلی بهت میاد.
    یه چندتا لباس دیگه هم پوشیدم و خوشم اومد ازشون و کیمیا هم پسندیدشون. لبا‌س‌هام رو پوشیدم که برم بیرون و بگم آرشام فقط همون نقره‌ای رو بخره؛ ولی وقتی از اتاق پرو رفتم بیرون، آرشام رو ندیدم. کیمیا بهم گفت:
    - لباس‌ها رو خرید. خدافظی کرد و رفت.
    سریع از کیمیا و کامران خدافظی کردم و سمت ماشین آرشام دویدم.
    داشت خرید‌ها رو تو ماشین می‌ذاشت. دیدم چندتا پاکت خرید دستشه.
    گفتم:
    - چندتا خریدی؟ من می‌خواستم بگم نقره‌ای رو بخر.
    -هرکدوم ازشون خوشم اومده بود رو خریدم. تازه، کیمیا هم گفت همه‌شون بهت میان.
    بچه پررو! مثلاً برای من خریده؛ اون‌وقت خودش رفته نظر داده. منم این وسط بوق بودم!
    گفتم:
    - پولش...
    - گفتم که نگران پولش نباش. این پولا برای من پول نمیشه.
    اوه! بابا بچه‌مایه‌دار!
    همین‌جور که داشتم با آرشام حرف می‌زدم، نگاهم به مغازه پشت سرش افتاد و یه جفت دمپایی، از اونا که بعد از حموم و برای روفرش می‌پوشی، به شکل خرس دیدم و نظرم رو جلب کرد.
    ناخودآگاه گفتم:
    - آخِی!
    آرشام با این حرفم سرش رو آورد بالا و رد نگاهم رو دنبال کرد و به اون دمپایی‌ها رسید.
    - ازشون خوشت اومده؟
    - آره، خیلی.
    رفت به سمت مغازه تا برام بخره. ایول! عاشق این اخلاقشم!
    ولی این‌جوری که نمیشه؛ اون برای من بخره، من براش نخرم. یادم افتاد وقتی داشتم نامه رو می‌نوشتم، با خودم تموم پول حقوقم رو برداشتم و توی جیبم گذاشتم. عادت به کیف و این‌جور چیزا نداشتم. دست کردم تو جیب شلوارم؛ دیدم ایول، هنوز هستش.
    خب من حالا چی بخرم؟ نگاهم افتاد به مغازه طلا و جواهرات. آره، خودشه.
    براش یه گردن‌بند نقره می‌گیرم که بندازه گردنش.
    سریع رفتم و یه گردن‌بند نقره با پلاک «خدا» براش گرفتم و تو جیب شلوارم قایمش کردم.
    پولش گرون شد؛ چون تقریباً سنگین بود. ولی پولی که آرشام بهم داده بود، زیادتر بود و تازه یه چیزی هم تهش برام موند. من نمی‌فهمم این همه پول از کجا میاره.
    اونم دوباره با دوتا پلاستیک خرید و از مغازه بیرون اومد. ای بابا! من میگم یه‌دونه به سلیقه خودم بگیره، اون‌وقت آقا یه چی دیگه به سلیقه خودش هم می‌گیره!
    عین این بچه‌های دبستانی سریع پریدم و پلاستیک‌ها رو از دستش گرفتم. توی اولی همونی بود که من می‌خواستم. توی دومی یه‌ چی با همون جنس بود؛ ولی به شکل گوش‌های خرگوش.
    خیلی‌خوب بود؛ خیلی خوشم اومد.
    با یه لبخند احمقانه و پت‌و‌پهن به آرشام گفتم:
    - وای چقدر قشنگن! وای عاشقتم آرشام!
    ولی بعد فهمیدم چه غلطی کردم. لبم رو گزیدم.
    آخه خاک‌ تو سرت دختره احمق! این چه حرفی بود؟ اولاً تو که عاشقش نیستی؛ فقط وقتی یه‌بار دیدیش، ته دلت یه‌ جوری شد. بعدش هم حالا این با خودش چی فکر می‌کنه؟
    بدبخت شدی آتنا! این همین‌جوری قاتی داره؛ حالا با این حرفت که دیگه بدبختی!
    ولی چیزی رو که دیدم، اصلاً نمی‌تونستم باور کنم. آرشام گوشه پلکش چین افتاد و یه لبخند خیلی محو زد. باز جدی شد و گفت:
    - سوار شو!
    لحنش جدی بود؛ ولی چشم‌هاش داشت می‌خندید.
    شدیداً گشنه‌م شده بود؛ چون دیگه ظهر بود و وقت ناهار بود. شکمم صدا داد که خجالت کشیدم؛ ولی آرشام گفت:
    - می‌ریم رستوران ناهار بخوریم.
    ولی مامان من که غذا داده بود. گفتم:
    - مامان من غذا پخته؛ یه مقداریش رو بهم داد. همون رو بخوریم؟
    در کمال تعجب گفت:
    - باشه.
    این چرا این‌قدر جدیداً خوش‌اخلاق شده؟ قبلنا همه‌ش حرف، حرفِ خودش بود؛ ولی الان...
    سرش به جایی نخورده؟ رفتیم توی یه پارک و من روی یه صندلی نشستم و آرشام هم رو‌به‌روم و این وسط یه میزم بود که غذا‌ها رو روش گذاشتم.
    به‌به مامانم پلو گوجه درست کرده بود که من عاشقش بودم!
    دست‌هام رو به هم کوبیدم و گفتم:
    - آخ جون! دمپخت گوجه.
    آرشام پرسید:
    - دوست داری؟
    - آره، خیلی. ولی میگم حالا این که سرده؛ چه‌جوری گرمش کنیم؟
    بلند شد رفت و بعد با چندتا تیکه‌چوب برگشت و رو زمین گذاشتشون.
    - خب، حالا ما که چیزی برای روشن‌کردنش نداریم.
    یه خانواده‌ای چندمتر اون‌طرف‌تر از ما با فاصله نشسته بودن. آرشام رفت و از اونا که با خودشون کبریت آورده بودن، کبریت گرفت و بعد از روشن‌کردنشون، دوباره کبریت رو پس داد.
    - بیا، اینم از آتیش. دیگه چی؟
    منم با یه لحن شوخی گفتم:
    - خب تو که همه‌کار رو کردی؛ برو یه دوغ هم بگیر همه‌چیزمون تکمیل شه.
    انتظار دا‌شتم عصبانی بشه؛ ولی رفت از یه سوپرمارکت که اون‌طرف خیابون، روبه‌روی پارک بود، دوتا از این دوغ کوچولوها گرفت و اومد.
    من رو که با تعجب و دهن باز نگاهش می‌کردم نگاه کرد و با پوزخند گفت:
    - خب اینم از دوغ. انگار غذا هم گرم شد. بشین بخوریم که منم گشنمه.
    دهنم از تعجب باز مونده بود.
    ادامه داد:
    - اونم ببند؛ پشه نره توش.
    و به دهنم اشاره کرد.
    نه، دیگه کاملاً مطمئن شدم این امروز یه‌ چیزیش هست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    کت خوش‌دوخت و شیکش که صد‌درصد مارک بود رو درآورد و باهاش قابلمه رو برداشت تا دستش نسوزه و قابلمه رو گذاشت روی میز.
    - ببین توی اون پلاستیک مامانت قاشقی چیزی برای خوردن هست؟
    تو پلاستیک رو نگاه کردم. ای بابا اینم یه بدبختی جدید! اینجا که یه قاشق هست.
    همون یه قاشق رو درآوردم و با قیافه‌ای که عجز و ناتوانی از توش می‌بارید، گفتم:
    - همین یه دونه‌ست.
    دوباره از اون لبخندهای معروف که فقط گوشه چشمش چین می‌افته، زد و با بدجنسی گفت:
    - خب، من که مشکلی ندارم. تو یه فکری به حال خودت بکن. تازه بشقاب هم که نداریم، باید از تو همین قابلمه غذا بخوریم.
    و خودش قاشق‌قاشق شروع به غذاخوردن کرد.
    حالا فهمیدم؛ این فکر کرده اگه قاشق رو دهنی کنه من از خوردن منصرف میشم.
    بعد از اینکه خورد، گفت:
    - آخیش! من که سیر شدم. دست مامانت درد نکنه! راستی، چی‌شد؟ تو مگه گشنه‌ت نبود؟
    حالا این من بودم که با یه لبخند پلید نگاهش می‌کردم.
    - آره اتفاقاً.
    بعد قاشق رو برداشتم و خوردم. در تموم این مدت که غذا رو می‌خوردم، نگاه خیره آرشام رو روی خودم حس می‌کردم.
    هاهاها! آقا خون‌آشام خوشگله! چی فکر کردی؟ که منم مثل بقیه دخترا آه و اوه می‌کنم؟
    وقتی سیر شدم، بهش نگاه کردم. صورتش خنثی بود؛ نه خشم، نه تعجب، نه خوشحالی. کلاً آدم مرموزیه. راستی‌راستی گاهی اوقات مثل این خون‌آشام‌ها میشه. با اون چشم و ابرو و موهای مشکیش که به‌نظرم خیلی آشنا می‌اومد؛ ولی هرچی فکر می‌کردم کجا دیدم، یادم نمیاد.
    تا نزدیک‌های غروب تو شهر تاب خوردیم و بعدش به‌سمت ویلا راه افتادیم.
    دوباره نگاهم به دریا افتاد. آرشام که ظاهراً امروز حالش خوب بود. اگه می‌بردم دریا هم که دیگه عالی می‌شد.
    از پنجره به منظره غروب خورشید که انگار داشت می‌رفت توی دریا، نگاه کردم.
    حس کردم آرشام هم داره به من نگاه می‌کنه؛ ولی وقتی سرم رو برگردوندم، دیدم همچنان به روبه‌رو خیره‌ست.
    مسیرش رو تغییر داد.
    با تعجب پرسیدم:
    - کجا میری؟!
    هیچی نگفت.د یدم داره میره نزدیک‌ها دریا. آخ‌جون! نکنه می‌خواد ببردم دریا؟
    ماشین رو یه‌ جایی پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم.
    خیلی منظره قشنگی بود! همیشه توی فیلم‌ها می‌دیدم پسره با دختر موردعلاقه‌ش میره لب‌ دریا، موقع غروب خورشید لحظه خیلی شاعرانه‌ای میشه؛ ولی الان نه آرشام عاشق من بود و نه من معشوق اون. حتی تصور اینکه آرشام بخواد رمانتیک‌بازی دربیاره، آدم رو به خنده می‌ندازه. والله همون بهتر که خشن و جدی باشه.
    لب صخره نشست و منم رفتم کنارش نشستم. گوشیش زنگ خورد. اینم مشکوک می‌زنه‌ها! ولی رد تماس داد. هرکی بود، خیلی کار مهمی باهاش داشت‌؛ چون یه چندبار دیگه هم تو بازار دیدم که گوشیش زنگ خورد؛ ولی آرشام جواب نداد.
    - آتنا؟
    چقدر قشنگ اسمم رو صدا کرد. تو دلم گفتم: «جانم؟»
    - بله؟
    یه آهی کشید و گفت:
    - هیچی.
    با لحن اطمینان‌بخشی گفتم:
    - اگه چیزی می‌خوای بگی، یا درددلی می‌خوای بکنی، بگو. نذار چیزی توی دلت سنگینی بکنه. می‌دونم آدمی نیستم که بلد باشم دل‌داری بدم و با حرف‌هام طرف رو آروم کنم؛ ولی شنونده‌ی خوب و همچنین راز‌دار خوبی‌ام. اگه خواستی با کسی حرف بزنی، می‌تونی رو من حساب کنی.
    تو مدتی که حرف می‌زدم، به من زل زده بود؛ ولی بعد که حرف‌هام تموم شد، دوباره نگاهش رو دوخت به دریا.
    تا حالا از نیم‌رخ نگاهش نکرده بودم. نیم‌رخش هم خیلی جذابه لامصب! تو اون منظره هم با انعکاس منظره غروب خورشید توی چشم‌های رنگ شبش انگار جذابیتش صدبرابر شده بود.
    - دردهای من یکی‌-دوتا نیست که با دوکلمه حرف تسکین پیدا کنن. فقط یه‌ چیزی رو می‌خوام بدونم آتنا.
    - چی؟
    - اگه یه چیزی ازت بپرسم، راستش رو بهم میگی؟
    - آره.
    - به من اعتماد داری؟
    بعد از کمی مکث گفتم:
    - آره، معلومه که دارم.
    - خوبه.
    یهو یه غمی نشست تو چشم‌هاش و زیر لب گفت:
    - به‌زودی بازی اصلی شروع میشه. امیدوارم اون‌وقت هم بهم اعتماد داشته باشی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا