کامل شده رمان کوتاه یک روز برای یک زن | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
آن قدر در خودش و افکارش فرو رفته بود که یادش رفت خاک را از روی لباسش بتکاند. به راستی که اگر کیفش هم که عادت داشت به خود فشارش دهد را هم جا می‌گذاشت، متوجه نبودش روی شانه‌اش نمی‌شد. صدای آمدن پیامک‌هایی برایش را از موبایل درون جیبش شنید. فکر کرد که باز هم آن شرکت همیشه همراه خواسته است بودنش را به او یادآوری کند. به همین خاطر دریافت که گوش دادن به صدای آن پیرمردی که صدایش هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد و قیمت‌های سرسام آور موادغذایی را فریاد می‌کشید برایش جالب‌تر است. با خود اندیشید حال که پیاز به کیلویی پنج تومان تبدیل شده و خریدنش برای خانه الزامی است پس می‌تواند هلمایش را با خریدن موز کیلویی سه تومان خوشحال کند. هنوز هم علائمی از سرگیجه در او پیدا می‌شد. پاهایش از این همه پیاده‌روی بلاخره دردش را آغاز کرده بود. جلوی همان پیرمرد فروشنده که درون دکه‌ی‌ کوچک میوه فروشی‌اش ایستاده بود و قیمت‌ها را اعلام می‌کرد و مشتری را سمت خودش فرا می‌خواند، ایستاد. صدای پچ پچ دو زن سالخورده را با هم شنید که از قیمت پیاز شکایت می‌کردند. با آن لحن دردناک و پر از خشمی که آن دو با هم صحبت می‌کردند؛ فرزانه فهمیده بود که بالاخره صدای اعتراض یکی از آن دو را خواهد شنید. به ثانیه نکشید که یکی از آن دو که چاق‌تر و بزرگ‌تر بود گفت:
- جلوی خونه خدا می‌ایستین و موادی که برای زنده موندن مردم لازمه رو از قیمت سرتاپاتون هم گرون‌تر می‌دین؟
فروشنده‌ی پیر دستانش را به حالت "چه کنم؟" بالا گرفت و گفت:
- توهین نکنین حاج خانم. من هم مثل شما همه چی رو گرون می‌خرم. وقتی میدون تره بار میده چهار و پونصد من چقدر باید بکشم روش که پول قبض آب خونه‌ام در بیاد؟
فرزانه دیگر نخواست علاوه بر دردهای خودش شاهد درد دیگران هم باشد. به خانه خدایی که پیرزن به آن اشاره کرده بود نگریست. در چوبی و گنبد طلایی‌اش درست پشت سرش قرار داشت؛ اما مثل تمام چیز‌های دیگر اطرافش نتوانسته بود آن را ببیند. پاهایش از درد زُق زُق می‌کرد و سرش آن قدر سنگین شده بود که دیگر توانی برای ایستادن برایش باقی نگذاشته بود. در نظرش مسجد جای خوبی برای دقایقی چشم روی هم گذاشتن به نظر آمد. بی‌این‌که وقت را تلف کند در را باز کرد و واردش شد.
نفهمید که چطور خودش را در جایی که در آن نماز می‌خواندند پیدا کرد. مانند کسانی که هیچ صبری برای انجام یک کار ندارند سریعا روی فرش مخصوص صف نماز نشست و به دیوار سرد تکیه داد. منبر چوبی روبرویش و او در کنج مسجد و جایی که از همه‌ی نظر‌ها پنهان است نشسته بود. فرش زیر پایش سبز رنگ بود و به فاصله هر پنج سانتی متر یک شکل مخصوص نمازگزار روی خود داشت. درست بالای سر فرزانه یک جامهری چوبی قدیمی به دیوار نصب کرده بودند. یادش آمد که از بچگی چقدر به بوی مهری که مادر و پدرش با آن نماز می‌خواندند علاقه داشت. سقف مسجد به شدت بلند بود و لامپی را با استفاده از یک سیم دو متری برای روشن کردن فضا از آن آویزان کرده بودند. پارچه سفید بلندی در وسط زمین مسجد کشیده شده بود که قسمت مردانه و زنانه را از هم جدا می‌کرد. بوی گلاب پخش در هوا بدین معنی بود که تا چند لحظه قبل آدم‌هایی در اینجا بوده و به خواندن نماز ظهر می‌پرداختند. فرزانه از این که حال کسی در آن جا نبود که مانع استراحتش شود راضی بود. گرچه که می‌دانست مسجد خانه‌ی خداست و کسی نمی‌تواند مومنی را از آنجا بیرون کند؛ اما با این حال او که برای راز و نیاز نیامده بود. با خود گفت که اگر این طور است پس چرا شب‌ها در مسجد را باز نمی‌گذارند تا کارتن‌خواب‌ها شب‌های سرد را در اینجا بگذرانند؟ از کلافگی بازدمش را پر از سر و صدا بیرون داد. چشمانش خود به خود داشتند بسته می‌شدند. بالاخره جایی برای خواب پیدا کرده بود تا بتواند شب را با حوصله بگذراند. اگر اکنون می‌خوابید تا ساعت هشت، پنج ساعت برای استراحت وقت داشت. از توی سبد کنارش یک چادر سفید با گل‌های صورتی برداشت و روی خودش کشید. روی زمین دراز شد و دستش را زیر سرش گذاشت. کیفش را هم جلوی شکمش گذاشته بود تا چادر که پوشاننده تنش بود از رویش نیفتد. هوای درون مسجد با این که مطبوع بود؛ اما آن گرمای مطلوب را نداشت. چشمانش را بست؛ اما نمی‌دانست چرا با آن که سرگیجه داشت و پلک‌هایش سنگین بودند نمی‌توانست بخوابد! حرف‌های کاویانی در گوشش تکرار می‌شد. تا می‌خواست آن را از یاد ببرد چهره آن زن بـدکـاره را جلوی چشمش می‌دید. فکر مردمی که دم بانک ایستاده بودند و با ضجه پول‌شان را می‌خواستند هم در ذهنش رژه می‌رفت. اگر مسعود باز می‌گشت شاید می‌توانست هر چند در درازمدت، پولش را از بانک پس بگیرد و به همه چیز سروسامان ببخشد. از هلما و خواهر بیچاره‌اش گرفته تا نسیم و فرهاد و طلبکارها و مسعود، همه دست به دست هم داده بودند تا اکنون که پس از چند ساعت جایی برای خواب پیدا کرده بود مانعش شوند. در خودش جمع شد و پلک‌هایش را روی هم فشار داد تا بلکه خوابش ببرد. سعی کرد که دغدغه‌اش تنها در این لحظه، فقط چگونه خوب خوابیدن باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    وقتی چشمانش را باز گرد همه جا تاریک بود. صدای یک پیامک دیگر را از موبایل در جیبش شنید. خمیازه‌ای کشید و چند دقیقه‌ای را در بهت این همه خوابیدنش گذراند. سابقه نداشت که در این مدت علاوه بر خواب کم شبش، بعدازظهر را هم چشم روی هم بگذارد. چطور زمانی که هوا روشن بود خوابید و وقتی همه جا تاریک شد بیدار گشت؟ حس کرد الان است که هلما با شادی به طرفش بدود و خودش را روی تخت بیاندازد. اطرافش را نظاره کرد و به یادآورد که در خانه نیست. اگر در خانه بود که با زنگ طلبکارها و سروصدای هلما نمی‌توانست بخوابد. از جایش بلند شد و روی زمین نشست. از سرمایی که انگار بیشتر شده بود چادر را همچنان روی خودش کشید و دستانش را روی صورتش گذاشت. آن را به چشمانش کشید و ابروانش را برای چند ثانیه ماساژ داد تا خواب از سرش بپرد. آب دهانش خشک شده بود. مقنعه‌اش را جلو کشید و بعد از مرتب کردن موهایش، تلفن همراهش را از درون جیب بیرون آورد. روشنش کرد و علامت سه پیام و یک تماس بی‌پاسخ از فهیمه را دید. پیام‌ها را باز کرد. به ترتیب هر سه‌شان را خواند:
    - سلام عزیزم. آقای محمودی همه‌اش زنگ می‌زنه و می‌گـه که امروز بهش وعده‌ی دادن قسطش رو داده بودی. برای خونه هم چیزی نگیر. با فرهاد خرید کردیم.
    - ساعت سه شد عزیزم. اضافه کاری موندی؟
    و در دیگری نوشته بود:
    - نگرانتم. هلما بهونه گیری می‌کنه. آبجی چرا جواب نمی‌دی؟
    فرزانه آهی کشید و زیر لب گفت:
    - باز هم از همون پول ناچیزی که بیمه بهت می‌ده استفاده کردی؟
    به ساعت صفحه موبایلش نگاه کرد. چهل دقیقه تا بازگشت به آن شرکت مسخره و چشم در چشم شدن با رئیسی خواهــش نـفس‌ران فاصله داشت. شماره‌ی خواهرش را گرفت و منتظر شنیدن صدای گرم و لطیفش شد.
    - الو فرزانه؟ نگرانمون کردی که دختر.
    گلویش را صاف کرد و گفت:
    - همه خوبین؟
    - ما خوبیم. فقط هلما عادت نداره این موقع شب تو رو نبینه. کجایی؟
    - اگه یه بار دیگه محمودی زنگ زد بهش بگو همین امشب پول رو می‌ریزم تو حلقومش تا بفهمه که نباید مزاحم یه خانواده بشه. هلما پیشته؟
    - مردم حق دارن توی این وضع رکود اقتصادی پولشون رو از حلقوم هم بکشن بیرون. اون وقت تو می‌خوای حقشون رو بریزی تو حلقومشون؟
    فرزانه نچی کرد و گفت:
    - خودم هم نمی‌دونم دارم چی می‌گم.
    - عزیزم، کجایی خواهر؟
    - گوشی رو بده به هلما، بعد بهت می‌گم.
    صدای نفس عمیق خواهرش را از پشت تلفن شنید. برای چند لحظه‌ای در سکوت و تاریکی مسجد غرق شد و از این حالتش ترسید؛ اما این ترس لحظه‌ای بیش طول نکشید چون صدای گرم و پر از شوق کودکش همه چیز را از یادش برد:
    - مامانی زنگ زده؟ آخ جــون! مامانی سلام.
    لبخندی روی لبانش ظاهر شد. کیفش را در آغوشش گرفت و گفت:
    - سلام خوشگلم. حالت خوبه؟
    - مامانی تغییر کردی؟ دیروز دیگه این‌جوری باهام حرف نمی‌زدیا! بابایی برگشته؟
    با یاد مسعود لبخند از لبانش فراری شد؛ اما خودش را نباخت. او به عنوان یک مادر می‌دانست چگونه باید با هریک از اعضای خانواده‌اش تا کند تا خوشی نصیبشان شود. لحنش را ملایم‌تر کرد:
    - آره خوشگل خانم، بگو ببینم امروز خانم معلم ازت جدول ضرب پرسید؟
    کودک انگار که تازه شادمانی‌اش به خاطر پیروزی را به یاد آورده باشد، جیغ خفیفی کشید و گفت:
    - پرسید... اولش می‌ترسیدم ماما؛ ولی وقتی سه تا رو جواب دادم خانم معلمم خندید. مامانی کی کادو میاری؟
    باز هم خنده مهمان لب فرزانه شد. برای اولین بار بعد از پنج ماه دلش خواست دخترش را در آغـ*ـوش بگیرد و صورت گرد و لاغرش را ببوسد. چه دختر شیرین زبان و خوش سخنی داشت! گفت:
    - فردا خوشگلم، فردا میام.
    - ماما... خاله می‌گـه فردا پنج شنبه‌ست!
    فرزانه با صدا؛ اما خیلی کوتاه خندید. نمی‌دانست که خواهرش تلفن را روی آیفون گذاشته و مشغول گوش کردن گفتگو است. گفت:
    - پس میره برای شنبه دیگه.
    سکوت ناگهانی هلما نگران کننده بود. فرزانه پرسید:
    - چیزی شده مامان؟
    - واقعنی بابایی نمیاد؟
    لحن کودکانه و التماس‌آلود دخترک دل مادر را کباب می‌کرد. فرزانه به سختی دهان باز کرد:
    - خوب به من گوش کن خوشگلِ مامان، بابایی برای درست کردن این وضع رفته و وقتی برگرده همه چیز درست میشه؛ اما ما نمی‌دونیم کی بر می‌گرده، پس بهش فکر نمی‌کنیم تا اذیت نشیم. باشه هلما؟
    - مامانی من دیگه می‌دونم که این مثل اون وقتی نیست که بابایی دیر کرده بود و من گریه کردم و تو گفتی بابایی بر می‌گرده و آخرشم برگشت و بغلم کرد.
    فرزانه بی‌اراده صدا زد:
    - هلما
    دیگر دیر شده بود. صدای گریه هلما تمام آن احساس خوشبختی لحظه‌ای فرزانه را نابود کرده بود. از پشت تلفن صدای خواهرش را شنید که چیزی به هلما گفت و او را به اتاق فرستاد. خودش گوشی را برداشت و گفت:
    - ناراحت نشو عزیزم. من می‌رم کنارش و سرش رو گرم می‌کنم، خوب میشه.
    - فهیمه؟
    - جانم؟
    - وقتی جواد مرد چی‌کار کردی که فراموشت شد؟
    فهیمه بعد از چند لحظه مکث گفت:
    - مسعود نمرده، حتما بر می‌گرده.
    صدای پوزخند فرزانه، فهیمه را از آن هم ناراحت‌تر کرد.
    - بر می‌گرده؟ اگه می‌خواست برگرده که نمی‌رفت. اون بچگی دخترش و دوران بلوغ پسرش رو خراب کرده. برگشتش به درد کی می‌خوره؟
    - تو. تو آبجی! غیر از تو، بودنش بیشتر از همه به کی کمک می‌کنه؟! می‌دونی من حاضرم تمام عمرم رو برای یک بار دیگه دیدن جواد تو لباس کارش، بدم؟
    ثانیه‌ای مکث کرد و ادامه داد:
    - ناشکری نکن فرزانه.
    - امروز رئیسم گفت که اگه می‌خوام تو شرکت بمونم باید... باید به خواسته‌اش که یه شب موندن توی خونه‌اشه تن بدم. من نمی‌تونم تو این هیر و ویر کارم رو از دست بدم. تو الان بگو، مقصر این وضعیت کیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - عزیزم، زندگی مثل یه زردآلوئه. بعضی‌ها با زردآلو نمی‌سازن و بعد از خوردنش شکم درد می‌گیرن، هیچ می‌دونی خدا راه درمان این درد رو توی خود زردآلو قرار داده؟ فقط کافیه هسته‌اش رو پیدا کنی، بشکنیش و ازش بخوری تا از همه دردهات نجات پیدا کنی.
    - مدت‌هاست که دارم دنبال هسته‌اش می‌گردم؛ اما مطمئنم مال من از اوناییه که دونه‌ی وسطش پلاسیده. حتی اگه پیداش هم بکنم و بشکنمش دردی از من دوا نمی‌کنه.
    آه سوزناک فهیمه باعث شد چشمان فرزانه در آن تاریکی برق بیشتری بزند. فهیمه گفت:
    - ناامید نشو... به خاطر بچه‌هات ناامید نشو. خدا بزرگ‌تر از این حرف‌هاست.
    - اتفاقا الان تو خونه‌اش نشستم، چرا صدام رو نمی‌شنوه؟
    فهیمه با اصرار گفت:
    - می‌شنوه، قسم می‌خورم که می‌شـ...
    فرزانه با بی‌حوصلگی حرفش را قطع کرد:
    - ولش کن. باید برم سر کار، داره دیرم میشه. فقط بگو فرهاد خوبه؟
    - فرهاد یه چیزهایی درباره‌ی شیفت شب می‌گفت. از وقتی از خرید برگشتیم رفته تو اتاقش و در رو روی خودش بسته.
    - باشه.
    - فقط آبجی، به خودت و خدا اطمینان کن. حسم بهم می‌گـه که رئیست هیچ کاری نمی‌کنه. خودت رو به خدا بسپار عزیزم.
    - باشه. خداحافظ.
    تلفن را قطع کرد و از جایش بلند شد. چادر را تا کرد و سر جایش گذاشت. کیفش را روی دوشش گذاشت و موقع رفتن دوباره قفسه‌ی مُهر‌ها را روی دیوار دید. یکی از آن گرد‌های ضربه دیده‌اش را برداشت و آن را به بینی‌اش نزدیک کرد. این بو برایش حس ناب نزدیکی به خدا را زنده می‌کرد. دورانی که با خواهرش منتظر می‌شدند نماز مادر تمام شود تا با چادرش رو به قبله سجده کنند و از بوی خوش خاکِ مُهر مـسـ*ـت شوند. لبخند کج مخصوص به خودش را زد و آن را سر جایش گذاشت. به خودش یادآوری کرد که باید در راه رسیدن به شرکت دو سوم حقوقش را به حساب محمودی واریز کند.
    ***
    دلش را به دریا زد و در راه از سوپرمارکت نزدیک شرکت برای خودش یک بیسکوییت ساقه طلایی خرید. به هر حال باید به گونه‌ای امشبش را سر می‌کرد تا بتواند کم کم به این وضع عادت کند. تاریکی شب را نور چراغ‌های تیر برق، مغازه‌های رنگارنگ پیاده‌رو و ماشین‌های در خیابان از بین می‌برد. این تصویر برای فرزانه که دیگر مدت‌ها بود شهر را در شب ندیده بود تازگی داشت. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. عقربه‌ها پنج دقیقه به ساعت هشت را نشان می‌دادند. با این که فقط چند متر با شرکت فاصله داشت با این حال کیفش را روی دوشش مرتب کرد و به قدم‌هایش سرعت داد. از اضطراب و نگرانی خودش هم نمی‌دانست باید چه کار کند و چگونه با کاویانی حرف بزند! بالاخره به مقصدش رسید و ایستاد. ساختمان بزرگ شرکت خصوصی خدمات و کمک رایانه کاویانی، روبرویش و آن طرف خیابان بود. ماشین‌ها با سرعت خیابان را می‌پیمودند و رفت و آمدشان برای فرزانه‌ای که می‌خواست از خیابان عبور کند ترسناک جلوه می‌کرد. عزمش را جزم کرد و پا به آسفالت کنده کاری شده خیابان گذاشت. این خیابان دو طرفه بود و ماشین‌ها به وفور می‌آمدند و می‌رفتند. قدم به قدم جلو آمد و از جلوی رانندگانِ با گذشت و چه بی‌گذشت عبور کرد. به جدول بین دو لاین رسید و همان جا ایستاد تا موقعیت ماشینی که بیشترین فاصله را از او داشت تشخیص دهد. همین کار را کرد و وضعیت را مناسب یافت؛ اما درست وقتی که سرش را چرخاند، مردی را در فاصله ده متری‌اش دید که هوش را از سرش پراند. راننده بوقی کشید و از کنارش رد شد. فرزانه به خود آمد و دوباره روی جدول برگشت. از بین هر چند ماشینی که رد می‌شدند می‌توانست آن مرد ساده پوش با چهره‌ای خسته را ببیند که دست به سـ*ـینه و اخم آلود جلوی در ورودی ساختمان قدم رو می‌رفت و چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. فرزانه دستش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و طپش قلبش را احساس کرد. این ضربات قوی به او حس زنده بودن را القا می‌کردند. آن مرد مسعود بود.
    پایان
    8 مرداد 1396


    زندگی همه‌اش بدبختی نیست! گاهی می‌تونیم با دل بستن و دل بریدن، روزهامون رو بهتر از همیشه کنیم.
    البته این به این معنی نیست که چشم روی واقعیت‌ها ببندیم.
    واقعیت هم بدی داره و هم خوبی. نه اونی که فقط بدبختی رو می‌بینه زرنگه و نه اونی که همه‌اش دنبال خوشبختیه!
    اونی سالم زندگی می‌کنه که بدی‌ها رو ببینه و بدونه که بی‌بدی، ارزش خوبی‌های زندگیش رو از یاد می‌بره.
    از صمیم قلب امیدوارم از خوندن این داستان نسبتا کوتاه لـ*ـذت بـرده و آگاهی کسب کرده باشید.
    دینه دار
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .:~LiYaN~:.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    1,192
    امتیاز واکنش
    9,314
    امتیاز
    763
    محل سکونت
    بـنـدرلـنـگـه
    u2uo8kblekc4s3wslz4.png
     

    negah

    موسس سایت
    عضو کادر مدیریت
    مدیریت کل
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    3,346
    امتیاز
    551
    محل سکونت
    همسایه ی خلیج فارس
    باتشکر از نویسنده
    رمان جهت دانلود در سایت اصلی قرار گرفت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا