کامل شده رمان کوتاه سرنوشت پیچیده | صبا81 کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان رو دوست داشتین؟


  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Firelight̸

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/07
ارسالی ها
1,273
امتیاز واکنش
47,038
امتیاز
1,040
سن
21
ژاله که معلوم بود خیلی تو ذوقش خورده، گفت:
- خب دیگه من برم به بقیه مهمون‌ها برسم. از خودتون پذیرایی کنید.
و بعد رفت.
با رفتن اون، من و آرشام دوباره روی صندلی‌هامون نشستیم.
- این دختره چرا این‌جوری بهت نگاه می‌کرد؟
- اون آشغال عمداً خودش رو به شهرام نزدیک کرد تا از اون راه بتونه به من نزدیک بشه؛ ولی وقتی فهمید شهرام بهش علاقه داره، اون عکس‌ها به دست شهرام رسید که بعدش شهرام تصادف کرد.
- مگه قبلاً تو رو دیده بود؟
- تو یه مهمونی که من و شهرام با هم بودیم و اونم بود، متأسفانه بله منو دید. بعدم به بهونه ادامه تحصیل رفت آمریکا. حالا دوباره برگشته.
- اعصاب خودت رو خرد نکن. ولی قشنگ معلوم بود وقتی منو مثلاً به‌عنوان عشقت معرفی کردی، تو ذوقش خورد‌.
- مگه نیستی؟
- چی؟
- عشقم.
به‌وضوح سرخ‌شدن گونه‌هام و عرق سردی که پشت کمرم نشست رو حس کردم‌.
به‌زور و بدبختی، با تته‌پته گفتم:
- آرشام... الان وقت مناسبی... ب... برای شوخی‌کردن نیست!
آروم دم گوشم گفت:
- بذار این جریان‌ها تموم بشه، بعد فرق شوخی و جدیش رو بهت میگم.
دیگه مطمئنم آرشام هم من رو دوست داره. ولی چرا حس خوبی ندارم؟ نکنه قراره اتفاقی بیفته؟ نه خدا! اتفاق بدی نیفته.
بعد از خوردن غذا، نوبت به رقـ*ـصیدن رسید.
آرشام رو به من گفت:
- بلند شو بریم برقـ*ـصیم.
- چی؟!
- نکنه انتظار داری تا آخر مهمونی عین این کرو‌لال‌ها بشینیم یه گوشه و دوروبر رو نگاه کنیم؟
- ولی آخه...من...چیزه... رقـ*ـص بلد نیستم.
- چی؟! تو اولین دختری هستی که می‌بینم این رو میگی.
- می‌دونم.
- نگران نباش، من بلدم. فقط تو بیا، بقیه‌ش رو بسپر به من. ژاله و شهاب دارن نگاهمون می‌کنن؛ اگه نریم، مشکوک میشن.
به‌ناچار قبول کردم.
آرشام بلند شد و با صدایی که ژاله و شهاب هم بشنون، گفت:
- آتناجان؟ افتخار یه‌ دور رقـ*ـصیدن رو میدی؟
منم برای روکم‌کنی ژاله و شهاب کـثافت، با یه لبخند ملیح گفتم:
- آره عزیزم.
و دستم رو توی دستش که به‌سمت من دراز شده بود، گذاشتم. باهم رفتیم وسط پیست رقـ*ـص و با آهنگ ملایمی که گذاشته بودن، شروع به رقـ*ـصیدن کردیم.
خیلی آروم و ماهرانه می‌رقـ*ـصید. از اون فاصله نزدیک خوشگل‌تر به نظر می‌اومد. این‌قدر قشنگ می‌رقـ*ـصید که منم خواه‌‌وناخواه همراه با اون می‌رقـ*ـصیدم و همه آدم‌های اطرافمون محو تماشای ما دوتا شده بودن. تقریباً پیست خالی شده بود و این وسط ما مرکز توجه بودیم.
خدایا نمی‌دونم با این همه، چرا اون حس بد از بین نمیره! امیدوارم اتفاق بدی نیفته؛ مخصوصاً برای آرشام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    تمام طول مدتی که می‌رقـ*ـصیدیم، نگاه خیره و پر از حرص ژاله و شهاب رو می‌دیدم.
    رقـ*ـص بالاخره به پایان رسید. همه جمعیت برامون دست و جیغ و سوت می‌زدن.
    اومدیم و دوباره سر میز خودمون نشستیم. شهاب و ژاله هم بلند شدن و پیش ما اومدن.
    شهاب گفت:
    - وای واقعاً عالی می‌رقـ*ـصیدین! همه محو تماشای رقـ*ـص شما دونفر شده بودن.
    ژاله هم به آرشام گفت:
    - آره عزیزم؛ واقعاً عالی می‌رقـ*ـصیدی!
    دختره کـثافت! می‌خواست حرص من رو دربیاره.
    من هم بازوی آرشام رو گرفتم و رو به ژاله گفتم:
    - آره، آرشام‌جان واقعاً عالی می‌رقـ*ـصه؛ این‌طور نیست عزیزم؟
    حالا ژاله بود که داشت حرص می‌خورد و آرشام هم که متوجه طرز حرف‌زدن من شده بود، با یه لبخند ژاله‌کش رو به من گفت:
    - ممنونم عزیزم؛ نظر لطفته!
    خلاصه کم‌کم مهمونی تموم می‌شد و قسمت مهمش، یعنی موندن من و آرشام و سهند که مخفی بود، شروع می‌شد.
    وقتی تموم مهمون‌ها رفتن، ما رفتیم داخل ویلا و تو سالنی که از قبل با یه میز و چهارتا صندلی برای ما چهارتا آماده شده بود، نشستیم.
    من و آرشام کنار هم نشسته بودیم، شهاب رو‌به‌روی من و ژاله رو‌به‌روی آرشام نشسته بود.
    آرشام تو گوش من گفت:
    - حالا!
    منظورش رو متوجه شدم؛ قسمت اول نقشه.
    سریع شروع به سرفه‌کردن پشت‌سر‌هم کردم. خودم هم مونده بودم چه‌جوری این همه واقعی سرفه می‌کنم.
    آرشام خودش رو دستپاچه نشون داد و گفت:
    - چی‌شد آتنا؟ حالت خوبه؟ وای نگو که دوباره حالت بد شده!
    شهاب هم یهو گفت:
    - مگه چش بود؟
    - از دیروز همین‌جوری یه‌سره داره سرفه می‌کنه. حالش خوب نیست. امروز صبح هم بهش یه قرص دادم؛ ولی مثل اینکه حالش دوباره بد شده.
    - ولی آرشام تو قرار بود امشب...
    آرشام یهو چنان دادی زد که خود من رسماً قلبم اومد تو دهنم.
    - خودم بهتر از تو می‌دونم امشب چه قراری با هم گذاشتیم. ولی مگه نمی‌بینی حالش خوب نیست؟
    شهاب که هم ترسیده بود و هم کلافه شده بود، گفت:
    - پوف! باشه؛ امشب پیش خودت باشه. وقتی حالش بهتر شد، خودم میام می‌برمش. دختره سالم باشه بهتره. در ضمن، امشب تنها نیستم.
    بعد به ژاله نگاه کرد که اونم یه لبخند تحویل شهاب داد و شهاب ادامه داد:
    - امشب ژاله پیشمه.
    آرشام زیر بازوی من که مثلاً نمی‌تونستم راه برم رو گرفت و گفت:
    - به مهدی میگم آتنا رو ببره خونه. الان برمی‌گردم.
    و بعد رفتیم جلوی در. خداروشکر از داخل به اونجا دید نداشت!
    به آرشام گفتم:
    - آرشام...
    نذاشت حرفم رو کامل کنم. گفت:
    - برو. نگران نباش. کارم رو که تموم کنم، زود میام.
    - قول بده.
    - قول میدم!
    - پس چرا من حس بدی دارم؟ چرا دل‌شوره دارم و فکر می‌کنم قراره یه اتفاق بد بیفته؟
    - گفتم که نگران نباش. مو لای درز نقشه‌های آرشام نمیره.
    - باشه. مراقب خودت باش!
    - تو هم مراقب خودت باش.
    بعد به مهدی گفت که من رو به خونه ببره.
    صندلی عقب نشستم و شیشه رو کشیدم پایین.
    آرشام اومد لب پنجره ماشین ایستاد. چشم‌هاش یه حالت خاصی بود؛ انگار می‌خواست یه چیزی بگه.
    - آتنا؟
    - بله؟
    کلافه شد؛ دست کشید تو موهاش و گفت:
    - هیچی.
    از ماشین فاصله گرفت و با دست یه دونه ضربه به سقف ماشین زد و گفت:
    - راه بیفت.
    خدایا! آرشام رو به خودت سپردم. نذار اتفاق بدی براش بیفته!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    ***
    آرشام
    آتنا رو با مهدی فرستادم بره. نخواستم بهش بگم که نگرانیش بیشتر بشه؛ ولی خود من هم امشب حس بدی داشتم. اون جی‌پی‌اسی که توی بدن آتنا کار گذاشتم، لااقل خیالم رو کمی راحت‌تر می‌کرد که اگه مسیرش از هرجایی جز خونه تغییر می‌کرد، ارور می‌داد. دلم می‌خواست ببـ*ـوسمش؛ ولی پاکیش اجازه نمی‌داد.
    اون‌قدر ماشین دور شد تا دیگه ندیدمش.
    پیش ژاله و شهاب برگشتم. ژاله تو بـ*ـغل شهاب لَم داده بود. اَه! حالم از این دختره به‌ هم می‌خوره! اون کجا و آتنای من کجا؟
    رفتم رو‌به‌روی اون دوتا نشستم و گفتم:
    - آتنا رفت؛ حالش خوب نبود.
    ژاله گفت:
    - هه بهتر! دختره نچسب!
    اعصابم از این حرف ژاله خرد شد. اگه می‌تونستم، همین‌جا گردنش رو خرد می‌کردم. آشغال!
    سهند به گوشیم زنگ زد. عذرخواهی کردم و رفتم توی بالکن تا جوابش رو بدم.
    ژاله فکر کرد که آتنا زنگ زد گفت:
    - هه دختره پررو! نرفته چه زود دلش تنگ شده!
    جواب دادم:
    - بله؟
    - آماده‌ست. شروع کنم؟
    - نه! پنج‌دقیقه دیگه.
    - باشه.
    گوشی رو قطع کردم و خواستم برگردم که دیدم ژاله پشت سرمه.
    اومد جلو و با لحن اغـ*ـواگرانه‌ای گفت:
    - بس کن آرشام! من که می‌دونم تو دل به هیچ دختری نمیدی. الان هم صحبت‌کردنت با اون دختر رو شنیدم که چقدر سرد و بی‌روح باهاش حرف زدی. لازم نیست جلوی من نقش بازی کنی.
    بعد اومد جلو و خواست با پشت دستش گونه‌م رو نـ*ـوازش کنه که دستش رو گرفتم و فشار دادم و از لای دندون‌هام غریدم:
    - در مورد اون درست صحبت کن! هرکاری هم من بکنم، به تو مربوط نیست.
    با اینکه دردش اومده بود؛ ولی گفت:
    - لازم نیست پشتیبانی اون دختر هـ*ـرجایی رو بکنی.
    قیافه عصبانی من رو که دید، دیگه حرفی نزد.
    اون آشغال به آتنا من، کسی که سراسر وجودش پر شده از پاکی و نجابت، گفت هـ*ـرجایی؟
    با سیلی‌ای که توی گوشش زدم، دست خودم درد گرفت چه برسه به گونه اون.
    اسلحه‌ای رو که پشت کمرم جاسازی کرده بودم درآوردم. دیگه وقت شروع بازی بود.
    ژاله که با دیدن اسلحه هول کرده بود، گفت:
    - چی... چی‌کار می‌کنی آرشام؟
    داد زدم:
    - دهنت رو ببند و برو تو؛ یالا!
    اونم رفت. شهاب با دیدن گونه‌ی سرخ ژاله که جای دست‌های من روش مونده بود و همچنین اسلحه‌ای که دستم بود، گفت:
    - آرشام چی‌کار می‌کنی؟ معلوم هست چه مرگته؟
    خودم توی بالکن ایستاده بودم. ارتفاعش زیاد نبود؛ می‌تونستم زود خودم رو به در برسونم.
    با داد گفتم:
    - هردوتاتون دهن‌هاتون رو ببندین!
    به سهند زنگ زدم و گفتم:
    - حالا!
    و بعد در مقابل چشم‌های حیرت‌زده اونا از بالکن پریدم پایین و با تموم سرعت دویدم و از در بیرون رفتم‌.
    همون موقع سهند هم رسید به من و...
    خونه منفجر شد. خاکی شده بودم؛ ولی سریع من و سهند سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. ده‌دقیقه از ماشین آتنا عقب‌تر بودیم؛ ولی با سرعتی که سهند می‌رفت، به‌زودی بهشون می‌رسیدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    ***
    آتنا
    سرم رو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و در طول راه چشم‌هام رو بسته بودم و باز نکردم.
    همه‌ش فکرم پیش آرشام بود. یعنی الان کارش درست شده؟ نکنه اتفاقی براش افتاده؟ سهند چی؟ اون زنده‌ست؟
    با ایستادن ماشین، چشم‌هام رو باز کردم.
    رو به مهدی پرسیدم:
    - چیزی شده؟ چرا وایسادی؟
    بدون اینکه حرفی بزنه، پیاده شد و در سمت من رو باز کرد. با خشونت دستم رو کشید و به بیرون پرتم کرد.
    داد زدم:
    - داری چه غلطی می‌کنی؟
    کتش رو درآورد و داخل ماشین پرتش کرد. تو اون تاریکی برق چشم‌هاش واضح بود.
    خدایا نکنه... به نیت پلیدش پی بردم.
    آروم‌آروم اومد سمتم و گفت:
    - از همون روز اول که دیدمت و اومدی تو اون خونه چشمم دنبالت بود. یادته؟ همون‌روزی که نغمه داشت با بقیه افراد آشنات می‌کرد و خونه رو بهت نشون می‌داد. تو همون نگاه اول ازت خوشم اومد. بیا یه امشب رو با من راه بیا خوشگله. این همه با آرشام بودی، یه شب هم با من!
    بعد با لبخند ادامه داد:
    - مطمئن باش نمی‌ذارم بهت بد بگذره.
    سرش داد زدم:
    - خفه شو آشغال! آرشام حتی دستش هم به من نخورده. همه مثل تو که عوضی نیستن! دستت به من بخوره، دنیا رو تو سرت خراب می‌کنم. آرشام بفهمه...
    نذاشت جمله‌م رو کامل کنم و داد زد:
    - آرشام آرشام! آرشام بفهمه می‌خواد چه غلطی کنه؟ اصلاً مگه قراره بفهمه؟ هه! می‌دونستم آرشام از این عُرضه‌ها نداره.
    بعد اومد سمتم و دستم رو گرفت و به‌زور با خودش می‌کشوند سمت یه کلبه خرابه که چندمتری با ما فاصله داشت.
    جیغ می‌زدم:
    - دستم رو ول کن آشغال! ولم کن! کمک! یکی بیاد من رو از دست این حیوون نجات بده!
    خندید و گفت:
    - داد بزن خوشگله! اینجا کی نیست و صدات رو نمی‌شنوه. در ضمن من از دخترهای چموش و سرکش بیشتر خوشم میاد. خودم رامت می‌کنم!
    و بعد من رو هل داد داخل کلبه و خودش هم اومد و در رو بست.
    خدایا خودت به دادم برس! نذار آبروم بره!
    ***
    آرشام
    با صدای موبایلم برش داشتم و نگاهش کردم. جی‌پی‌اس آتنا بود. چی؟ نشون می‌داد همین دورو‌برها هستن. یعنی اتفاقی افتاده؟
    به سهند گفتم:
    - سهند! جی‌پی‌اس آتناست. همین دور‌وبراست. برو تا بهت بگم.
    چند متر که رفتیم، یهو ماشین مهدی رو دیدم.
    به سهند گفتم:
    - وایسا وایسا! همین‌جاست. اون ماشین مهدیه.
    از ماشین پیاده شدیم. توی ماشین مهدی فقط کتش بود. یه لحظه حس کردم صدای جیغ شنیدم.
    رو به سهند گفتم:
    - تو هم اون صدا رو شنیدی؟
    سرش رو به نشونه «آره» تکون داد.
    دوباره صدای جیغ اومد. با سهند راه افتادیم تا ببینیم صدا از کجا میاد. نزدیک یه کلبه که رسیدیم، صدا بیشتر شد. انگار از تو اون کلبه می‌اومد. صدای آتنا بود.
    داد زدم:
    - آتنا! تو اونجایی؟ چی‌شده؟ آتنا؟
    دوباره صدای جیغ و کمک خواستن آتنا به گوشم رسید.
    به سهند گفتم:
    - تو همین‌جا بمون.
    بعد با چندتا ضربه لگد محکم، در کلبه رو شکوندم.
    صحنه‌ای که دیدم، حتی باورش هم نمی کردم. آتنا روی زمین افتاده بود و مهدی می‌خواست...
    آتنا لباسش پاره‌پوره بود و گریه می‌کرد.
    یهو از عصبانیت تا مرز انفجار پیش رفتم و سر مهدی داد زدم:
    - کـثافت! داشتی چه غلطی می‌کردی؟
    بعد رفتم یقه‌ش رو گرفتم و بلندش کردم و آتنا هم سریع به کنار دوید.
    نشستم روی سـ*ـینه مهدی و با مشت می‌کوبیدم به سر و صورت و بدنش و می‌گفتم:
    - کثافت! آشغال! این همه مدت مار تو آستینم پرورش دادم. خودم می‌کشمت!
    صورت مهدی غرق در خون بود؛ ولی من همچنان می‌زدم‌.
    یهو آتنا جیغ زد:
    - آرشام بسه توروخدا! کشتیش.
    به آتنا نگاه کردم؛ داشت گریه می‌کرد و بدنش می‌لرزید. به آتنا خیره شده بودم که یهو سوزش چیزی اول توی قفسه سـ*ـینه‌م و بعد توی شکمم حس کردم. و بعد مایع گرمی که جاری شد؛ خون. صدای جیغ آتنا آخرین چیزی بود که شنیدم و بعد سیاهی مطلق.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    ***
    آتنا
    با صدای آرشام که به در می‌کوبید، انگار دوباره جون گرفتم و بیشتر جیغ زدم.
    وقتی اومد داخل، مهدی رو زیر مشتش گرفت. همه‌ش نگاه می‌کردم. لرز تموم وجودم رو گرفته بود.
    آرشام اون‌قدر مهدی رو زده بود که صورتش خونی شده بود. دیدم داره زیاده‌روی می‌کنه، جیغ زدم:
    - آرشام بسه توروخدا! کشتیش.
    آرشام با صدای من سرش رو به سمتم برگردوند؛ ولی مهدی همون لحظه یه چاقو از تو جیبش درآورد و چندتا ضربه به آرشام زد. صدای جیغ من با بسته‌شدن چشم‌های آرشام، هم‌زمان شد. حس کردم روح از تنم پر کشید. آرشام روی مهدی افتاده بود.
    با صدای جیغ من سهند که چون آرشام بهش گفته بود بیرون بایسته، بیرون ایستاده بود، سراسیمه وارد شد و گفت:
    - چی‌شده؟
    - سهند... آ... آرشام!
    نگاهش به آرشام افتاد و گفت:
    - یا ابوالفضل! آتنا برو در ماشین رو باز کن تا من آرشام رو بیارم. باید زودتر برسونیمش بیمارستان.
    سریع دویدم در ماشین رو باز کردم و سهند هم آرشام رو آورد و روی صندلی عقب خوابوندش. منم صندلی جلو نشستم و سهند سریع راه افتاد.
    توی راه گریه می‌کردم و همه‌ش به آرشام نگاه می‌کردم. خدایا نذار اتفاقی برای آرشام بیفته!
    سهند به نزدیک‌ترین بیمارستان رفت و آرشام رو با چندنفر دیگه از پرسنل بیمارستان، روی برانکارد گذاشت و برد داخل. منم گفتم:
    - میام.
    ولی مخالفت کرد و گفت:
    - با این لباسا کجا می‌خوای بیای؟
    لباس‌هام پاره شده بودن و حق با سهند بود. سهند چنددقیقه بعد برگشت که برای من اندازه چندقرن گذشت.
    وقتی اومد، گفت:
    - خون نسبتاً زیادی ازش رفته. بردنش تو یه اتاق تا اگه لازم شد، ببرنش اتاق عمل. وقتی تو رو رسوندم بر‌می‌گردم.
    گفتم:
    - صبر کن وقتی رفتم خونه، لباس‌هام رو عوض کنم تا با هم بریم.
    - آخه...
    داد زدم:
    - سهند به قرآن اگه تو نبریم، شده خودم با آژانس، شده با پای پیاده خودم رو می‌رسونم بیمارستان!
    کلافه شد و به‌ناچار قبول کرد.
    وقتی رسیدیم ویلای آرشام، سریع دویدم تا لباس‌هام رو عوض کنم. سهند همون دم در ایستاد و گفت که همون‌جا منتظر می‌مونه. نفهمیدم چطوری رفتم و لباس‌هام رو عوض کردم؛ حتی نفهمیدم چی پوشیدم. فقط سریع تا لباس‌هام رو عوض کردم، رفتم و توی ماشین نشستم و با سهند رفتیم بیمارستان.
    بعد از اینکه پرسیدم:
    - اتاق آرشام کجاست؟
    سریع خودم رو به پشت در اتاقش رسوندم.
    یه سری دکتر و پرستار بالای سرش بودن و داشتن معاینه‌ش می‌کردن. دکتر که یه مرد میانسال بود، از اتاق بیرون اومد. سریع دویدم جلوش و گفتم:
    - چی شده دکتر؟ توروخدا بگین!
    - دخترم تو نسبتی با اون آقا داری؟
    مغزم فرصت تجزیه‌و‌تحلیل نداشت. بدون فکرکردن جواب دادم:
    - همسرشم.
    - خب دخترم حال همسرت وخیمه. خون زیادی ازش رفته و یکی از ضربه‌هایی که خورده، نزدیکی قلبش بوده و خطرناکه؛ برای همین باید زودتر عمل بشه. بعد دلیل درگیری و چاقوخوردنش هم باید به پلیس گفته بشه.
    و بعد رفت. خدا! نه دیگه نمی‌تونم آرشام هم از دست بدم! خدایا خودت مراقبش باش! خدایا قسمت میدم آرشام طوریش نشه. تحمل اینکه یکی دیگه از عزیزهام رو از دست بدم ندارم.
    بعد از اینکه اتاق عمل آماده شد، آرشام رو داخل اتاق عمل بردن.
    با سهند نشسته بودیم پشت در اتاق عمل و دل من آشوب بود.
    بالاخره بعد از چند ساعت دکتر بیرون اومد. من و سهند بلند شدیم و از دکتر پرسیدیم:
    - چی شد؟
    گفت:
    - زخم‌های عمیقی داشت و متأسفانه یکی که به سـ*ـینه و نزدیکی قلبش خورده، از همه بدتر بوده. فعلاً می‌بریمش بخش مراقبت‌های ویژه تا ببینیم خدا چی می‌خواد. ما همه تلاشمون رو کردیم.
    سهند پرسید:
    - مراقبت‌های ویژه؟
    دکتر جواب داد:
    - بله. متأسفانه مریضتون توی کما قرار دارن.
    دیگه از صحبت‌های دکتر چیزی نمی‌شنیدم. فقط یه کلمه تو ذهنم اکو می‌شد: «کما!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    داشتم می‌افتادم که اگه سهند زیر بازوم رو نگرفته بود، حتماً پخش زمین می‌شدم. خدایا!
    ***
    یه هفته‌ای می‌شد که آرشام توی بیمارستان بود. تو این یه هفته از خواب و خوراک افتاده بودم و همه‌ش به دکتر التماس می‌کردم بذاره آرشام رو ببینم. اونم می‌گفت: «تا حالش بهتر نشده، یا حداقل وضعیتش ثابت نشده، نمی‌تونی ملاقاتش کنی.»
    بالاخره بعد از یه هفته التماس‌های مکرر، دکتر اجازه داد ببینمش. تو این یه هفته سهند و سام هم می‌اومدن؛ ولی موندن من کجا و اونا کجا؟
    اون روزی که دکتر اجازه داد ببینمش، سهند هم اونجا بود. با گریه گفتم:
    - س...سهند! بالاخره می‌تونم ببینمش؟
    سهند گفت:
    - آره؛ ولی اون هنوز بیهوشه. اما دکتر گفت می‌تونه حرف‌ها رو بشنوه. پس تو هم اشک‌هات رو پاک کن و آروم باش.
    سعی کردم یه لبخند بزنم که زیاد هم موفق نبودم.
    دکتر گفت فقط ده دقیقه وقت دارم تا ببینمش. گرچه کم بود؛ ولی همون هم برای من کافی بود.
    بعد از پوشیدن لباس‌های مخصوص، وارد اتاقی شدم که آرشام اونجا بود.تو اتاق، جز آرشام کس دیگه‌ای نبود. رفتم نزدیک و کنار تختش نشستم.
    خدایا این آرشام من بود که این همه دستگاه‌های مختلف بهش وصل بود؟ ناخودآگاه بغض کردم. با صدایی که به‌خاطر بغض گرفته بود، گفتم:
    - سلام جناب رئیس.
    یه قطره اشک از چشمم چکید.
    - چرا بلند نمیشی؟ بلند شو؛ بزن تو گوشم، دعوام کن، برام اخم کن؛ ولی این‌جوری روی این تخت نخواب.
    شدت گریه‌هام بیشتر شده بود.
    - آرشام...من دوستت دارم! اون چشم‌هات رو باز کن. حاضرم نگاهت به من همون نگاه سرد باشه؛ ولی فقط بلند شی. حاضرم قلبم که دیوانه‌وار برات می‌کوبه رو نادیده بگیرم تا فقط تو حالت خوب باشه. آرشام! توروخدا تنهام نذار!
    دستم رو به ته‌ریشش که حالا بیشتر بود و به ریش تبدیل شده بود، کشیدم و پیشونیش رو بـ*ـوسیدم. یه قطره از اشک‌هام هم روی ریش‌هاش چکید.
    بوق ممتد دستگاهی که ضربان قلب آرشام رو نشون می‌داد، توی گوشم پیچید.
    وای نه خدایا! قلبش ضربان نداره.
    سریع چندتا پرستار و دکتر داخل اتاق ریختن. یه پرستار سعی می‌کرد من رو از اتاق بیرون ببره.
    جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم.
    - توروخدا بذارین بمونم! آرشام نرو؛ تنهام نذار!
    پرستار بالاخره منو بیرون کرد. سهند از روی صندلی بلند شد و اومد کنار من ایستاد؛ ولی من همچنان نگاهم به پشت شیشه بود؛ جایی که دکتر و پرستارها داشتن به آرشام شوک می‌دادن تا دوباره زنده بشه.
    آرشام من نمرده؛ نه! فقط خوابه! آره خوابیده.
    سهند هم چند قطره اشک ریخت.
    رو کردم به سهند و با گریه گفتم:
    - چرا گریه می‌کنی؟ هان؟ چرا؟
    بعد جیغ زدم:
    - آرشام که نمرده، اتفاقی که نیفتاده، چرا گریه می‌کنی لعنتی؟
    دوباره به اتاق نگاه کردم؛ دکتر سرش رو به نشونه تأسف به چپ‌وراست تکون داد.
    با دیدن این صحنه، دیگه طاقت نیاوردم. حس کردم سرم داره گیج میره و چشم‌هام سیاهی میره.
    دیگه نفهمیدم چی‌شد و کامل جلوی چشم‌هام سیاه شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    با حس سوزشی که توی دستم بود، چشم‌هام رو باز کردم.
    یه اتاق سفید بود و روی تخت خوابیده بودم. اتاق برام ناآشنا بود. کله‌م رو که چرخوندم، دیدم سرم توی دستمه.
    من اینجا چی‌کار می‌کنم؟ تازه مغزم شروع به تجزیه‌و‌تحلیل‌کردن کرد. بیمارستان، سرم. آرشام!
    آخ آرشام! دوباره تا یاد آرشام افتادم، بی‌اختیار زدم زیر گریه.
    یه پرستار اومد داخل و گفت:
    - اِ دختر تو کِی به‌هوش اومدی؟ سِرُمت هم که داره تموم میشه. راستی! یه خانمی اینجاست می‌خواد ببینتت. تا چند دقیقه دیگه هم سرمت تمومه.
    بعد از رفتن پرستار، دیدم مامان اومد داخل. مامان؟ سمت من اومد‌. چشم‌هاش پف کرده بود و معلوم بود گریه کرده‌
    - الهی قربونت برم! ببین دختر دسته‌گلم چی به روزش اومده!
    - سلام مامانی.
    - سلام عزیزم، سلام گل‌دخترم.
    دوباره اشک‌هام جاری شدن. هم به‌خاطر اینکه دلم برای مامانم تنگ شده بود و هم به‌خاطر آرشام.
    مامان گفت:
    - قربونت برم! چرا اشک می‌ریزی؟ مگه من مردم که داری این‌جوری اشک می‌ریزی؟
    و خودش هم چندتا قطره اشک ریخت.
    - نه مامان جون. فدات‌ شم! خدا نکنه. دلم برات تنگ شده بود!
    مامان اومد سرم رو بـغل کرد و گفت:
    - دل من و نیما هم برات تنگ شده بود. چندروزه اینجایی؛ بیچاره نیما هم نگرانت شده بود.
    سرم رو بلند کردم و گفتم:
    - چندروز؟ مگه من چندروزه اینجام؟
    مامان دست کشید روی صورتم و گفت:
    - عزیزم... پنج‌روزه که بیهوشی.
    - چی؟!
    مامانم یه لبخند بی‌جونی زد و گفت:
    - دخترم ما از همه‌چیز خبر داریم؛ می‌دونم چرا بیهوش شدی. دکتر گفت به‌خاطر شوکیه که بهت وارد شده.
    - ولی... چه‌جوری؟
    - همون شبی که تو بیهوش شدی، نیما هم کف پاش با شیشه بریده میشه. بریدگی تقریباً زیاد بود و بخیه می‌خواست. اونم میاد بیمارستان؛ منم باهاش میام. داشتیم می‌اومدیم سمت اتاق بخیه که صحبت‌های یه پرستار که با دکتر داشت حرف می‌زد و از کنارمون رد می‌شد رو اتفاقی شنیدیم. پرستاره گفت «آره اسمش انگار آتنا سهیلی بود. اون پسر جوونه که همراهش بود، اینو گفت». من سریع رفتم پیش دکتر فهمیدم که داشتن در مورد تو و اینکه چرا بیهوش شدی حرف می‌زدن. بهشون گفتم من مادرتم. اونا هم همون حرفایی رو که داشتن با خودشون می‌زدن به من هم گفتن. بقیه ماجرا هم یه آقای جوون دیگه بود گفت. اسمش چی بود؟ سهند بود؟ آها سهند؛ جریان رو برای داداشت تعریف کرد اونم برای من گفت.
    حالا دیگه مامانم از همه‌چیز خبر داشت. گریه کردم و گفتم:
    - مامان... ولی آرشام... اون مرده!
    مامان گفت:
    - نه عزیزم. اگه می‌خوای، برو ببینش. اون دیروز به‌هوش اومد.
    باورم نمی‌شد.
    - چ... چی مامان؟ اون زنده‌ست؟!
    تو همین حین پرستار اومد و سرمی که توی دستم بود رو درآورد. بهش گفتم:
    - ببخشید؟ می‌خوام برم اتاق آرشام ادهمی.
    پرستار گفت:
    - بیا. اتفاقاً الان وقت ملاقات هم هست.
    مامان دستم رو گرفت و گفت:
    - اونم از وقتی به‌هوش اومده، میگه می‌خوام آتنا رو ببینم.
    با ناباوری به مامانم نگاه کردم. ولی بعد که از ‌شوک دراومدم و به‌سمت اتاق آرشام دویدم. نیما و سهند هم اونجا بودن.
    در اتاق آرشام رو باز کردم. نمی‌تونستم ببینمش؛ سهند و نیما جلوش ایستاده بودن.
    با صدای ضعیفی گفتم:
    - آرشام...
    سهند و نیما کنار رفتن‌. حالا می‌تونستم آرشام رو ببینم. تغییر کرده بود؛ ریش‌هاش پرپشت‌تر شده بودن، یه‌ذره هم لاغرتر شده بود. اصلاً انگار یادم رفته بود اون دوتا هم تو اتاق هستن. با چشم‌هایی که از اشک پر شده بود و قدم‌هایی لرزون، به‌سمت آرشام رفتم.
    همراه با گریه خندیدم و گفتم:
    - تو... خدای من... باورم نمیشه! خودتی... یعنی...
    یه لبخند نیمه‌جونی زد و گفت:
    - آره آتنا خودمم؛ زنده‌م.
    - ولی... آخه... دیدم... چه‌جوری..‌.
    اون‌قدر شوکه بودم که نمی‌تونستم کلمات رو درست بگم. آرشام هم که خودش می‌فهمید می‌خوام چی بگم، گفت:
    - آره، قلبم از حرکت ایستاد؛ ولی بازم برگشتم. این تو بودی که من رو برگردوندی. صدای تو وقتی کاملاً داشتم می‌مردم، به گوشم رسید و حس کردم سقوط کردم. همون موقع برگشتم.
    دستش که بهش سرم وصل بود رو تو دستم گرفتم و گفتم:
    - خوشحالم که اینجایی!
    بعد دستم رو آورد بالا و روی دستم رو بـ*ـوسید.
    یهو سهند گفت:
    - اِهِم‌اِهِم! لیلی و مجنون! مثل اینکه ما هم اینجاییم‌ها؛ جلو بقیه؟
    تازه یادم افتاد؛ اوه‌اوه از اون‌موقع تا حالا این دوتا هم اینجان.
    برگشتم بهشون نگاه کردم و دستپاچه گفتم:
    - سلام. ببخشید... ن... نفهمیدم!
    نیما گفت:
    - علیک سلام! آفرین! حالا دیگه خواهرم نمی‌فهمه من اینجام.
    نگاهش رنگ دل‌خوری و کمی هم عصبانیت داشت.
    - سلام داداش گلم. خوبی؟ راستی پات خوبه؟ بمیرم! آخه چرا این‌قدر سر‌به‌هوایی؟
    کوتاه جواب داد:
    - هه! خوبم.
    بعد گفت:
    - من برم بیرون، مزاحم شما دوتا نباشم. تو هم هروقت دلت خواست، بیا پیش خانواده‌ت. انگار یه مدت دور بودی، خیلی چیزها عوض شده. حالا فعلاً حالت بده، کاریت ندارم. بذار بهتر شی، من می‌دونم و تو!
    یا خدا! نیما سابقه نداشت این‌جوری تهدید کنه.
    از اتاق رفت بیرون و در رو بست. حالا فقط سهند مونده بود
    نگرانی منو که دید، گفت:
    - من براش همه‌چیز رو گفتم. نمی‌دونم چرا این‌جوری کرد؛ ولی نگران نباش. احتمالاً الان به‌خاطر اینکه الان ندیدیش و اول رفتی سراغ آرشام ازت ناراحته.
    بعد یه «بااجازه‌»ای گفت و رفت بیرون. حالا من و آرشام بودیم.
    گفت:
    - اوف چه داداشی داری! بیا اینجا. حالا که اون دوتا رفتن، بیا پیشم.
    یه صندلی از گوشه اتاق برداشتم و کنار تخت آرشام نشستم‌.
    چند دقیقه تو چشم‌های هم خیره بودیم. انگار داشتیم با نگاهمون با همدیگه حرف می‌زدیم. نمی‌دونم؛ شاید هم می‌خواستیم به جبران این مدت که همدیگه رو ندیده بودیم، یه دل سیر نگاه کنیم.
    بالاخره آرشام سکوت رو شکست و گفت:
    - آتنا؟
    - جانم؟
    از جوابی که ناخواسته داده بودم، هردوتامون تعجب کرده بودیم؛ ولی آرشام یه لبخندی زد و گفت:
    - یادته تو مهمونی ژاله بهت گفتم عشقم؛ تو گفتی الان وقت شوخی نیست منم بهت گفتم صبر کن جریانات تموم شه، فرق بین شوخی و جدیش رو بهت میگم؟
    خوب می‌دونستم داره در مورد چی حرف می‌زنه؛ ولی خودم رو به اون راه زدم.
    - نه... ک... کی... تو چیزی... چیزی نگفتی... منم که چیزی یادم نیست.
    یه لبخند و یه نگاه از اونا که میگه «خر خودتی» تحویلم داد و گفت:
    - چرا اتفاقاً خوب یادته! فردا مرخص میشم؛ اون‌موقع...
    - اون‌موقع چی؟
    - بماند! حالا بلند شو برو می‌خوام استراحت کنم؛ ناسلامتی مجروحم.
    بدجنس! من که می‌دونم می‌خوای من رو اذیت کنی. بلند شدم اومدم بیرون.
    یعنی می‌خواست بعد از اینکه حالش خوب شد و مرخص شد، چی‌کار کنه؟ نکنه همون کاری رو که تو سر منه می‌خواد انجام بده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    از در اتاق بیرون اومدم. همه جلوی در جمع بودن. نیما با بقیه معمولی صحبت می‌کرد؛ ولی اصلاً به من نگاه نمی‌کرد. یا اگه نگاه هم می‌کرد خیلی کوتاه و با اخم. معلوم نبود چشه.
    سام گفت که دیگه باید بره و از بقیه خداحافظی کرد.
    مامان هم گفت:
    - خب دیگه ما هم بهتره بریم. آتنا بلند شو بریم خونه. بلند شو، تو هم باید استراحت کنی.
    در جواب گفتم:
    - مامان من یه‌ذره دیگه اینجا می‌مونم بعد میام. راستش می‌خواستم از سهند چندتا سوال بپرسم.
    مامان هی می‌گفت بیا. بالاخره بعد از کلی اصرارکردن، وقتی سهند گفت: «من خودم میارمشون.» و به من اشاره کرد، مامان خیالش راحت شد و رفت. نیما هم که باهاش رفت؛ ولی با اخم.
    وقتی رفتن، رو به سهند گفتم:
    - آقا سهند، بعد از اینکه من از ویلا رفتم بیرون چه اتفاقی افتاد؟
    جریان رو برام کامل توضیح داد و گفت:
    - شهاب و ژاله هم توی آتیش سوختن.
    - خب حالا یه سوال دیگه. چه بلایی سر مهدی اومد؟
    - اونم یه خانم و آقای مسن فرداشب اون اتفاقی که برای مهدی افتاد، تو جاده راهشون رو گم می‌کنن و کلبه‌ای که مهدی توش بیهوش بوده رو پیدا می‌کنن تا شب رو اونجا بمونن. ولی وقتی میرن تو کلبه، مهدی رو می‌بینن. خانمه یه‌ذره به زخمای مهدی می‌رسه. فرداش که روز شد و می‌تونستن مسیر رو ببینن، راه میفتن و مهدی رو هم با خودشون می‌برن. اون رو می‌رسونن بیمارستان. حالا حالش یه‌ذره بهتره.
    بعد یه‌ذره فکر کرد و گفت:
    - می‌تونی ازش شکایت کنی.
    - ولش کن فعلاً. بعد در موردش تصمیم می‌گیرم. راستی، تو همه این اطلاعات رو از کجا آوردی؟
    یه ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    - ما اینیم دیگه.
    - نه، جداً بگو.
    - مهدی رو همون بیمارستانی می‌برنش که سام توش کار می‌کرده. می‌دونی که سامی دکتره. سام مهدی رو می‌شناخته؛ چون خیلی به خونه‌ی آرشام سر می‌زده. اونو می‌بینه و می‌شناسه و جریان رو از خانم و آقاهه می‌پرسه و به من خبر میده.
    - اوه چه باحال!
    - خب دیگه بیا برسونمت خونه‌تون؛ به مامانت قول دادم.
    - اِ، آره راست میگی. میگم تو نمی‌دونی نیما چش بود هی اخم می‌کرد؟
    - نه والله. قبل از اینکه تو به‌هوش بیای که خیلی نگرانت بود؛ ولی وقتی اومدی تو اتاق و اول از همه به آرشام توجه کردی، اعصابش معلوم بود خرد شده.
    - ای بابا. میگم راستی مامانم گفت همه‌چیز رو به نیما گفتی، اونم برای مامانم گفته بود. چی براش گفتی؟ اصلاً تو که اونجا نبودی.
    - خب آره دیگه. من در همون حدی که می‌دونستم گفتم. از اینکه شهاب و آرشام مثلاً همکار بودن؛ ولی آرشام قصدش چیز دیگه‌ای بود‌. از اینکه با کمک تو نقشه‌ش رو اجرا کرد، جون تو رو نجات داد، روزی که اون تیر خورد تو مراقبش بودی. در همین حد.
    - آهان.
    - خب دیگه بلند شو برسونمت خونه. تا همین‌جاشم داداشت حسابی از دستت عصبانیه.
    به‌ناچار بلند شدم تا سهند برسونتم.
    سهند رسوندم خونه. ازش تشکر کردم و دعوتش کردم بیاد داخل؛ ولی نیومد.
    وارد شدم و در رو بستم.
    خونه‌ی خودمون. از طرفی استرس رفتار نیما رو داشتم و از طرفی دیگه دلم برای خونه و خانواده‌م تنگ شده بود.
    توی حیاط یه نفس عمیق کشیدم. یاد خاطره‌هایی که توی این خونه داشتم افتادم. وقتی با نیما بازی می‌کردم. وقتی بابا می‌اومد تا باهامون بازی کنه و کلی سر‌به‌سر ما دوتا می‌ذاشت و وقتی به من می‌گفت عروسک بابا.
    آخ خدا! یه قطره اشک از چشمم چکید؛ ولی سریع پاکش کردم. فعلاً باید خودم رو آماده هر برخوردی از جانب نیما بکنم.
    یه نفس عمیق کشیدم و در هال رو باز کردم و با صدای بلند گفتم:
    - سلام.
    مامان تو آشپزخونه داشت غذا می‌پخت؛ تا صدای من رو شنید، گفت:
    - سلام به روی ماهت عزیزم. بیا داخل تا غذا هم داره کم‌کم آماده میشه.
    - باشه. به‌به دست گلت درد نکنه. چه بویی هم راه انداختی! راستی مامان پس نیما کو؟
    مامانم آهی کشید و گفت:
    - والله نمی‌دونم چشه؛ از وقتی از بیمارستان برگشتیم، رفته تو اتاقش و در رو روی خودش بسته. هرچی هم صداش می‌کنم نمیاد پایین. خودت برو ببین چشه.
    از پله‌ها بالا رفتم. اتاق من و نیما با چند‌تا پله که می‌خورد، بالا بود.
    در اتاق نیما رو زدم.
    - داداشی، نیما جونم میشه بیام تو؟
    کمی مکث کرد و گفت:
    - بیا داخل.
    وقتی رفتم داخل، دیدم روی تختش نشسته و سرش رو با دست گرفته.
    رفتم جلوش نشستم و گفتم:
    - چی شده نیما، حالت خوبه؟
    چشماش رو بسته بود.
    - نیما، چشاتو باز کن ببینم چی شده؟
    چشماش رو باز کرد. سفیدی چشماش سرخ سرخ بود!
     

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    با نگرانی گفتم:
    - نیما چی شده؟ چرا چشم‌هات قرمزه؟
    نیما وقت‌هایی که خیلی فکرش درگیر بود یا وقتی سرش درد می‌کرد، چشم‌هاش سرخ بود.
    بلند شد در اتاقش رو بست و گفت‌:
    - آتنا می‌خوام باهات صحبت کنم.
    سراپا گوش شدم؛ حتماً قضیه مهمه که نیما این‌جوری شده.
    - آتنا! تو آخرین پرونده‌ای که بابا داشت روش کار می‌کرد و به‌خاطر همون هم کشته شد رو خوندی؟ اصلاً چیزی ازش می‌دونی؟
    یه‌ذره فکر کردم.
    - نه، چیز زیادی ازش نمی‌دونم. نخوندمش؛ فقط می‌دونم بابا دنبال یه نفر بود به اسم شهاب نادری.
    نیما گفت:
    - آره و الان اون کسی که بابا دنبالش بود، تو یه آتیش‌سوزی کشته شده.
    - خب؟
    - ولی فقط این نیست.
    - یعنی چی؟
    - اسم اون مرده که تو وقتی به‌هوش اومدی، اومدی تو اتاقش و اول از همه حال اون رو پرسیدی چی بود؟
    - آرشام.
    - اسم اون هم تو پرونده بابا هست.
    - چی؟! یعنی... آخه چه ربطی به اون داره؟
    - اونم به عنوان شریک جرم توی پرونده اسمش بـرده شده؛ حکمش هم حبس ابده.
    وای خدا! یعنی آرشام؟
    نیما ادامه داد:
    - من می‌دونم تو به اون علاقه داری.
    دومین شوک بزرگ!
    - اون هم به تو علاقه داره.
    سرم رو به نشونه آره تکون دادم.
    - از طرفی عشق شما دوتا، از طرفی اسمش تو این پرونده. ببین آبجی خوشگلم، من خیر و صلاحت رو می‌خوام. نمی‌خوام عاشق آدمی بشی که شریک جرمه یه آدم خلافکاریه که همه می‌شناسنش. این‌جوری به خودت لطمه روحی وارد میشه؛ چون این عشق، آخر و عاقبت خوشی نداره.
    یه قطره اشک از چشمم پایین چکید که نیما با دست‌هاش صورتم رو قاب گرفت و با انگشت اشکم رو پاک کرد.
    - منم به‌خاطر همین چشم‌هام سرخه؛ از بس فکر کردم، سردرد گرفتم.
    اوه‌ اوه! نیما هم خیلی فکر کرده، هم سردرد هم داره. یکی از این دلایل کافی بود تا نیما چشم‌هاش سرخ بشن. الان هر دوتا باهمن.
    به نیما گفتم:
    - می‌خوام پرونده رو بخونم.
    - ولی...
    داد زدم:
    - نیما! گفتم می‌خوام پرونده رو بخونم.
    نیما گفت:
    - باشه، پرونده رو میدم؛ فقط برای اینکه همه رو از بلا تکلیفی نجات بدی. رفتارم هم تو بیمارستان به‌خاطر این بود که می‌دیدم خواهرم نگران و دلواپس یه آدمیه که آینده‌ش معلوم نیست.
    بعد پرونده رو از تو کشوی میزش درآورد؛ دستم داد و گفت:
    - هروقت خوب فکرات رو کردی، بهم خبر بده.
    و از اتاق بیرون رفت. من موندم و یه پرونده‌ای که هنوز نخونده بودمش و ذهنی که تحمل این‌همه فشار و شوک رو هم‌زمان با هم نداشت.
    بلند شدم و توی اتاق خودم رفتم تا بتونم بهتر تصمیم بگیرم. نیما دوباره توی اتاقم اومد.
    یه گوشی جدید با یه سیم‌کارت جدید برام خریده بود. اومد و روی میزم گذاشتشون. بدون هیچ حرفی رفت. می‌دونست که الان به تنهایی احتیاج دارم تا بتونم تصميم درست رو بگیرم.
    پشت میزم نشستم و پرونده رو با دست‌های لرزونم باز کردم. پرونده مربوط به قاچاق مواد مخـ ـدر و اسلحه.
    توضیحاتش رو نخوندم؛ فقط می‌خواستم بدونم نقش آرشام این وسط چیه. به قسمتی رسیدم که در مورد اعضای باند اطلاعات نوشته شده بود.
    «شهاب نادری: ملقب به کابوس سیاه. رئیس و سردسته باند. خیلی تو کارش حرفه‌ای بوده؛ چون زیاد از خودش اثری تو هیچ‌کدوم از معامله‌هاش به‌جا نذاشته. بنا به اطلاعاتی هم که از چندنفر به دست اومده، تعداد زیادی هم ت*ج*ا*و*ز انجام داده. حکم: اعدام.
    آرشام ادهمی...»
    آب دهنم رو به سختی قورت دادم و مشغول خوندن اطلاعات شدم.
    «آرشام ادهمی: ملقب به گرگ. شریک شهاب نادری. برای ورود و خروج محموله‌های بزرگ، به شهاب نادری کمک می‌کرده. تو محموله‌های کوچیک هیچ‌وقت کمک نمی‌کرده. به لطف نقشه‌های عالی آرشام بوده که محموله‌های بزرگ می‌تونستن از مرز رد بشن؛ بدون اینکه کسی مشکوک بشه. اما چون محموله‌های بزرگ زیاد وارد نمی‌شدن، کلاً میشه گفت توی سه‌تا محموله کمک کرده. حکم: حبس ابد به همراه شلاق».
    صفحه‌ی بعد هم چندتا عکس از آرشام و شهاب بود که داشتن با یه سری خریدار و فروشنده دست می‌دادن و چندتا عکس دیگه حین واردکردن محموله‌ها.
    وای خدا! دیگه نمی‌تونستم بخونم. یعنی آرشام، کسی که این‌همه بهش اعتماد داشتم، اونی که این‌همه کمکم کرده بود، همین آرشامیه که حکمش حبس ابده؟
    نه! حتماً اون آرشام نیست!
    خیلی سرم درد گرفته بود. از طرفی هم یه بغضی تو گلوم بود. از یه طرف نمی‌خواستم آرشام رو از دست بدم، از طرف دیگه، بابام که به‌خاطر همین چیزا کشته شد، چی میشه؟ وای خدایا خودت کمکم کن!
    درگیری بدی بین عقل و احساسم به‌وجود اومده بود. احساسم می‌گفت: «نباید آرشام رو لو بدی؛ تو اون رو دوست داری اون هم همین‌طور.»
    عقلم داد می‌زد: «پس بابات چی؟ اون هم تو رو دوست داشت! بابات به‌خاطر این چیزا مرد.»
    احساسم می‌گفت: «آرشام فقط گاهی همکاری می‌کرد؛ مقصر، شهاب عوضی بود که کشته شد.»
    عقل: «ولی حالا هرچی، بالاخره آرشام هم شریک جرمه!»
    احساس: «اگه عشقت رو تحویل پلیس بدی، دیگه اون آدم سابق نمیشی.»
    عقل: «نکنه می‌خوای تا آخر عمر با یه مجرم که تو کشتن بابات شریک بوده زندگی کنی! اون‌وقت می‌خوای تو اون دنیا جواب بابات رو چی بدی؟»
    احساسم فریاد زد: «اون آدم بدی نیست. اگه بود، به من کمک نمی‌کرد گیر شهاب نیفتم؛ کمک نمی‌کرد تا با هم نقشه شهاب رو بکشیم.»
    عقلم پوزخند می‌زنه: «هه! اون به‌خاطر انتقام برادرش این‌کارها رو کرد؛ نه به‌خاطر تو.»
    احساسم دوباره داد زد: «پس اگه این‌جوریه، چرا وقتی مهدی گیرم انداخته بود، اومد و اون رو حسابی کتک زد و بعدم به‌خاطر من چاقو خورد؟»
    این‌ سری عقلم سکوت کرده بود. حالا احساسم بود که پوزخند می‌زد: «دیدی؟ اون برای من هرکاری می‌کنه.»
    یهو یه چیزی به ذهنم رسید. درسته! اون برای من هر‌کاری می‌کنه و اگه کاری که تو ذهنمه رو بکنه، منم کلاً از خیر پرونده می‌گذرم. حالا آرشام باید امتحانش رو پس بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    فکری که کرده بودم، حرف نداشت؛ اما اگه آرشام انجامش نده؟ اگه تموم معادلاتم رو به‌ هم بریزه چی؟
    فعلاً وقت فکرکردن درمورد این‌چیزها نبود؛ باید اول باید مامان و نیما صحبت می‌کردم. بعدش باید شماره آرشام رو گیر می‌آوردم و بعدش قسمت اصلی ماجرا که به عهده خود آرشام بود.
    نقشه‌م رو برای نیما توضیح دادم. نیما اولش دادو‌بیداد کرد که این چه‌کاریه و فلان و بهمان؛ ولی وقتی دید این‌قدر توی تصمیمم مصمم هستم، گفت:
    - چی‌کار کنم؟ باشه قبول. اگه کاری که تو میگی رو انجام داد، منم اون‌وقت هرچی تو بگی انجام میدم.
    با مامان هم صحبت کردم اونم اول نصیحتم کرد؛ ولی بعدش بـغلم کرد و راضی شد.
    اوف! حالا می‌مونه گرفتن شماره‌ی آرشام. اه! حالا من شماره اون رو از کجا بیارم؟
    راستی، یادم نبود؛ سهند حتماً شماره آرشام رو داره. خب حالا شماره سهند رو از کجا گیر بیارم؟ شاید نیما داشته باشه.
    رفتم در زدم و وارد اتاقش شدم.
    - داداشی؟
    - بگو چی می‌خوای که باز من رو این‌جوری صدا می‌کنی؟
    خوشم اومد! خودش می‌دونست هروقت این‌جوری صداش می‌کنم، یه چیزی ازش می‌خوام.
    - میگم، شماره سهند رو داری؟
    - برای چی می‌خوای؟
    - خب می‌خوام شماره آرشام رو ازش بگیرم.
    - آها باشه. بهت میدم؛ ولی به یه شرط.
    - چی؟
    - منم جمعه باهات میام.
    - چرا؟
    - می‌خوام مطمئن بشم.
    - ولی نقشه...
    - همین که گفتم!
    - ای بابا! باشه، حالا شماره رو بده.
    شماره سهند رو داد.
    - راستی، تو شماره‌ش رو از کجا داری؟
    - اون روز توی بیمارستان بهم داد گفت: کاری داشتی، خبرم کن.
    دیگه سوالی نپرسیدم. به اتاقم رفتم و سیم‌کارت و موبایل جدیدم رو راه‌اندازی کردم و شماره سهند رو گرفتم.
    بعد از سلام و احوال‌پرسی، ماجرا رو براش توضیح دادم.
    اون هم گفت:
    - درسته؛ آرشام دوستت داره. ولی این نقشه‌ت یه‌ جوریه. اگه نیاد، می‌خوای چی‌کار کنی؟
    یهو ته دلم لرزید. اگه واقعاً نیاد؟
    این افکار مزاحم رو دور کردم و بعد از راضی‌کردن سهند، تصمیم گرفتم پس‌فردا به آرشام زنگ بزنم.
    ***
    آرشام
    همون روزی که آتنا رفت خونه‌شون، منم از بیمارستان مرخص شدم؛ البته به لطف سام. چون دوست نداشتم زیاد تو بیمارستان بمونم؛ واقعاً تحملش رو نداشتم.
    بعد از کار‌های ترخیص بیمارستان، با سهند به خونه رفتیم. همون ویلایی که اولین‌بار آتنا رو توش دیدم. یه سکوت آزار‌دهنده‌ای توی ویلا بود. با اینکه خدمتکار‌ها اونجا بودن و مهری‌خانم هم مراقبم بود، اما جای خالی یه نفر به‌وضوح حس می‌شد؛ آتنا.
    الان دوروزی می‌شد که از آتنا خبری نداشتم. نه شماره‌ای و نه هیچی. نمی‌تونستم حالش رو بپرسم. با خودم که باید رو‌راست باشم؛ آره، دلم براش تنگ شده بود!
    کی حتی فکرش رو می‌کرد من، آرشام، کسی که همه ازش می‌ترسیدن و حساب می‌بردن، کسی که فکر می‌کرد غرورش اجازه نمیده عاشق هیچ دختری بشه، کسی که از جنس مخالفش بیزار بود، قلبش برای یه دختر این‌جوری بلرزه؟ طوری که حاضر باشه براش هرکاری بکنه.
    تصمیم گرفتم بعد از این‌همه مدت به اتاق قدیمی برم؛ جایی که درش رو سال‌هاست که قفل کردم.
    کلید رو انداختم و در رو باز کردم. اتاق من و شهرام. جایی که خیلی‌ساله که داره خاک می‌خوره. عکس بزرگ روی دیوار که از شهرام بود، داشت بهم می‌خندید. شهرام من همیشه لبخند می‌زد.
    چهره‌ش مثل من بود؛ با این تفاوت که صورتش لاغرتر بود؛ البته نه خیلی زیاد و اینکه اون همیشه صورتش رو شیش‌تیغه اصلاح می‌کرد؛ ولی من همیشه یه ته‌ریش می‌ذاشتم.
    به قاب عکس خیره شده بودم که موبایلم زنگ خورد. شماره ناشناس بود.
    خیلی جدی جواب دادم:
    - بله؟
    - آرشام.
    صدای آتنا بود. کسی که این دوروز خودم می‌خواستم خبری ازش بگیرم، حالا خودش زنگ زده بود.
    با ذوق جواب دادم:
    - جانم؟
    اما خیلی زود ذوقم خوابید؛ لحن صداش مثل همیشه نبود. گرمای همیشگی رو نداشت؛ خیلی سرد شده بود، خیلی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا