کامل شده رمان کوتاه معاون (جلد دوم شانزده سال فکر سیاه) | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به جلد اول این رمان چی بود؟

  • عالی بود

  • خوب بود

  • بد نبود

  • مزخرف بود

  • نخوندم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
***
یکتا
گوشیم دوباره زنگ خورد. این‌ روزها، خیلی‌ها بهم زنگ می‌زدن؛ شماره ناشناس بود.
- بله؟
بعد از کمی مکث بالاخره حرف زد:
- سلام.
با شنیدن صداش شوکه شدم!
- شایان، خودتی؟
- آره.
- باورم نمی‌شد دیشب تو بودی که زنگ زدی؛ به همین دلیل تماس گرفتم.
صداش هنوز هم خسته و بی‌حوصله بود.
- خیلی خسته به نظر می‌رسی.
-‌‎ تو هم انگار گریه کردی.
- دلم براتون خیلی تنگ شده!
- ما هم.
- کی برمی‌گردی؟
- نمی‌دونم؛ شاید یک یا دو ماه دیگه.
- آها.
- شایان.
- جانم؟
- سرهنگ گفت... .
- چی گفت؟
- هیچی ولش کن.
- بگو!
شک داشتم بگم یا نه.
- راجع به روانـ... .
با حرص گفت:
- سرهنگ حرف... هوف!
- راست می‌گـه؟
- معلومه که نه.
- مطمئن باشم؟
- آره. زود برگرد؛ برات یه سورپرایز داریم.
- سورپرایز؟
- آره.
کنجکاو پرسیدم:
- چیه؟
بی‌جان خندید و گفت:
- سورپرایزه فضول جون! نمی‌شه گفت.
معترضانه گفتم:
- اِ!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- دیگه کاری نداری؟
- نه؛ خداحافظ.
با مکث طولانی خداحافظی و قطع کرد. یه لحظه‌ با خودم گفتم که کاش از رفتار مهیاد حرف می‌زدم و درد‌ِدل می‌کردم‌؛ ولی می‌دونستم شایان هم حال و روز گوش کردن به حرف‌های من رو نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    بلند شدم و روی مبل سه‌نفره دراز کشیدم. یه‌ ماه دیگه معامله‌ی شاهرخ بود و من....
    همه‌ی نقشه‌هام رو برای اون‌ روز توی ذهنم نظم دادم؛ حتما شاهرخ خیلی شوکه می‌شد و می‌خواست سر به تنم نباشه. با یادآوری حرف مهیاد همه‌ی خوشحالیم پرید؛ نمی‌دونستم این رو کجای دلم بذارم! بی‌نهایت دوستش داشتم؛ ولی اون خیلی خودخواهانه رفتار کرد؛ باید می‌ذاشت به ایران برمی‌گشتیم.
    غلتی زدم و زیر لب گفتم:
    - اگه قبول نکنم، مدارک اشتباهی رو به سرهنگ حشمتی می‌ده و کل تصوراتش از من عوض می‌شه.
    دوباره به پهلوی دیگه‌ام چرخیدم و گفتم:
    - اگه هم قبول کنم... .
    صدایی توی ذهنم گفت:
    - اگه قبول کنی چی؟ چه اتفاقی می‌افته؟
    خودم جواب خودم رو دادم:
    - پس شایان چی؟ نمی‌گـه بی‌اجازه ازدواج کردی؟
    خواستم دوباره غلت بزنم که از مبل افتادم و آرنجم به میز قهوه‌ای بین مبل‌ها خورد و صدای بدی داد.
    در اتاق مهیاد باز شد؛ سریع توی جام نشستم.
    - صدای چی بود؟
    - هیچی.
    با چشم‌های ریز نگاهم کرد؛ دوباره توی اتاقش رفت و در رو بست.
    کلافه دستی به موهام کشیدم؛ متعجب بلند شدم و روی پاهام ایستادم. به سمت اتاقم دویدم و توی آینه به خودم نگاه کردم؛ دهنم باز موند! این همه مدت بدون شال جلوش می‌رفتم و می‌اومدم؟ محکم توی سرم زدم و روی تخت ولو شدم.
    حالا باید چیکار می‌کردم؟ چوب خطم دیگه پر شده بود؛ این همه کافی نبود؟ حتما باید اون دنیا به آتیشم بکشن؟ می‌خواستم حرف‌های دلم رو برای یکی بیرون بریزم؛ ولی کسی رو نداشتم.
    فکری به سرم زد؛ بلند شدم و لباس پوشیدم. از خونه بیرون زدم و راهم رو به سمت دریا کج کردم. آرامشی که هیچ‌وقت نداشتم رو می‌تونستم اون‌جا پیدا کنم. روی شن‌ها نشستم؛ موجی به سمتم اومد، تلاشی برای خیس نشدن نکردم. صدای موج‌ها آرامش خاصی داشت؛ دقیقا آرامشش مثل آرامش آغـ*ـوش مادرم بود. خیلی جوون بود که کشتنش!
    دیگه هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. با لباس‌های خیس تموم راه رو تا خونه پیاده رفتم. هوا سرد شده بود و من از سرما به خودم می‌لرزیدم. زیر لب با خودم گفتم:
    - شانس بیارم مریض نشم.
    بازوهام رو توی بغلم گرفتم و به راهم ادامه دادم. نمی‌دونم چقدر طول کشید که جلوی در واحد بودم؛ در رو با کلیدم باز کردم و داخل رفتم، از سرما بی‌حال و بی‌حس شده بودم. دستم رو به اپن آشپزخونه گرفتم و در رو بستم. آهی کشیدم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و به اپن آشپزخونه تکیه دادم. صدای بلند مهیاد باعث شد چشم‌هام رو باز کنم و سرم رو بالا بگیرم.
    - تا الان کجا بودی؟
    بی‌حال بهش نگاه کردم، حال جواب دادن نداشتم.
    - هی با توام!
    کمی بهم نزدیک شد و گفت:
    - لباس‌هات چرا خیسه؟ بارون می‌اومد؟
    - ساحل بودم.
    - آه! نگاش کن؛ از سرما دندون‌هاش به هم می‌خوره.
    همون‌طور که به سمت اتاقش می‌رفت گفت:
    - آخه تو چرا انقدر بی‌فکری؟ کی این موقع سال تو آب می‌ره؟
    دوباره چشم‌هام رو بستم که احساس کردم یه چیزی روی شونه‌ام افتاد. به شونه‌ام نگاه کردم؛ مهیاد روی من پتو انداخته بود.
    - ممنون.
    - پاشو برو بغـ*ـل یکی از شوفاژها بشین گرم بشی، بعد لباس‌هات رو عوض کن.
    آب‌ دماغم رو با دستم پاک کردم و گفتم:
    - اصولا اول لباس عوض می‎‌کنن.
    - حالا هر چی! بدو تا سرما نخوردی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    وارد اتاق شدم و سریع لباس‌هام رو در آوردم؛ توی کمد هر چی دم دست‌‌تر بود رو پوشیدم. زیر پتو خزیدم؛ توی خودم مچاله شدم و تا جایی که می‌شد پتو رو دورم پیچیدم. کم‌کم داشت چشم‌هام گرم می‌شد که صدای در اومد.
    - خوابیدی؟
    بالا و پایین رفتن تخت رو حس کردم.
    - یکتا، بیداری؟ مگه نگفتم کنار شوفاژ بخواب؟
    پتو رو کنار زدم و گفتم:
    - همین‌جا می‌خوابم، لطفا برو بیرون.
    - یعنی چی همین‌جا می‌خوابم؟ پاشو ببینم!
    - مهیاد، ولم کن! بذار یه ساعت بخوابم، سه چهار ساعت دیگه باید برم سر‌ قرار.
    - قرار؟
    پوفی کردم و گفتم:
    - باید برم پیش شاهرخ.
    - خب منم میام.
    - بعدا راجع بهش حرف می‌زنیم؛ الان می‌خوام بخوابم.
    دوباره پتو رو روی سرم کشیدم.
    - یکتا.
    از زیر پتو گفتم:
    - هوم؟
    - تصمیمت رو گرفتی؟
    غلتی زدم و پشت بهش خوابیدم:
    - فردا.
    - خیلی خب؛ یه ساعت دیگه بیدارت می‌کنم.
    - باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    بدون این که حرف دیگه‌ای بزنه از اتاق بیرون رفت. منم کم‌کم چشم‌هام بسته شد و به خواب رفتم.
    ***
    - سردار اگه نگی، خانواده‌ت کشته میشن.
    با جدیت به مردی که صورتش را با نقاب پوشانده بود، نگاه کرد و گفت:
    - ما ساخته نشدیم که به کشورمون خــ ـیانـت کنیم.
    - تنها یه بار دیگه بهت فرصت می‌دم!
    - هرگز دستت به اطلاعات ملی کشور نمی‌رسه.

    ***
    با اولین تیر مادرم رو کشتن. صدای فریاد بابام توی گوشم پیچید؛ غیرتش اجازه نمی‌داد ناموسش رو، دست ناجوان‌مردایی مثل خلیل و امثال اون بسپاره. با دومین تیر برادر کوچکم کشته شد. کاش کمی جرئت داشتم و جلو می‌رفتم تا حداقل چهره‌ش رو ببینم. سومین تیر رو به برادر بزرگترم زدن. صدای فریاد پدرم باعث می‌شد اشک‌هام بیشتر جاری بشن و دیدم تار بشه.
    آخرین حرف، آخرین تیر و آخرین دیدار ما اون‌جا بود.
    -امیدوارم مرگ دخترتم از اون بالا ببینی.

    ***
    فریاد زدم:
    - بابا.
    روی تخت نیم‌خیز شدم؛ کمی به اطراف نگاه کردم تا موقعیتم رو پیدا کنم.
    صدای کسی و دستی که روی شونه‌م بود من رو به خودم آورد.
    - خوبی؟
    آهی کشیدم و فقط سر تکون دادم. چهارزانو روی تخت نشستم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم. صورتم عرق کرده بود و بدنم حسابی کوفته شده بود؛ شک نداشتم که شب تب می‌کنم و حسابی سرما خوردم.
    - یه ساعت گذشته.
    چیزی نگفتم.
    - رضا زنگ زد.
    - چی گفت؟
    - آماده‌ست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - خوبه.
    مدتی گذشت که گفت:
    - پاشو دیگه.
    از تخت با کرختی پایین اومدم و راهم رو به سمت کمد کج کردم. هر چی لباس مجلسی داشتم رو بیرون ریختم؛ در کمد رو بستم و بهش تکیه دادم. به لباس‌ها نگاه کردم، هیچ کدومشون باب میلم برای اون مهمونی نبود، یه لباس خیلی پوشیده می‌خواستم.
    - یکتا.
    نگاهم رو بهش دوختم.
    - این آبیه خوبه.
    نگاهی به لباس کردم، ماکسی بود و آستین داشت؛ روی سـ*ـینه‌اش سنگ‌دوزی شده بود و رنگش به رنگ آسمون بود.
    - برو بیرون می‌خوام لباس عوض کنم.
    از روی تخت بلند شد و بیرون رفت.
    لباس رو پوشیدم و جلوی آینه نشستم تا آرایش کنم. فکرم همه‌ جا می‌چرخید و اصلا روی چیزی متمرکز نمی‌شد. بعد از آرایش، موهای مشکیم رو زیر موهای مصنوعی زیتونی رنگ پنهون کردم. لنز سبز، روی رنگ آبی کدر چشم‌هام جا خوش کرد. همه چیز تکمیل بود. گوشیم رو از روی پاتختی برداشتم و شماره‌ی رضا رو گرفتم.
    چند تا بوق خورد تا جواب داد:

    - سلام.
    - سلام؛ محموله‌شون آماده‌‌ست؟
    - آره؛ آدرسش رو برات می‌فرستم، فقط سریع چند‌‌ تا از افرادت رو بفرست این‌جا، زیاد نمی‌تونم بمونم‌؛ باید برم پیش شاهرخ.
    - باشه، تا چند دقیقه دیگه میان.
    - پس خداحافظ.
    - خداحافظ.
    پالتوی مشکی رنگم رو پوشیدم و همون‌طور که بیرون می‌رفتم شماره عبدالله رو گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    صدای عربیش توی گوشم پیچید:
    - سلام خانم.
    انگار روی تلفن نشسته! به عربی گفتم:
    - سلام، همین الان با چند نفر برو به این آدرسی که می‌دم و اون‌جا نگهبانی بده؛ محموله جدیده، مبادا دست‌خورده بشه.
    - چشم خانم.
    - خوبه؛ خداحافظ.
    در اتاق رو بستم و آدرسی که رضا برام فرستاده بود رو برای عبدالله فرستادم. وقتی خیالم راحت شد گوشی رو توی جیب پالتوم رها کردم.
    همون‌طور که به سمت در می‌رفتم گفتم:
    - مهیاد من رفتم؛ خداحافظ.
    - کجا؟ وایسا منم دارم میام.
    درحالی که درگیر بستن دکمه آستین پیرهنش بود به سمت در رفت.
    - هی تو کجا؟
    - مگه منو بادریگارد معرفی نکردی؟ اگه من باهات نیام کی بیاد؟
    - لازم نیست تو بیای؛ من باید امشب رو خونه شاهرخ بمونم.
    مهیاد اخمی کرد و گفت:
    -یعنی چی؟
    - یعنی بعد معامله‌هاش توی خونه‌ش مهمونی راه میندازه.
    به بیرون هولم داد و خودش هم بیرون اومد و در رو بست. عصبی گفتم:
    - چیکار می‌کنی مهیاد؟
    خونسرد گفت:
    - هیچی، فقط دارم همراهیت می‌کنم.
    از اونجایی که سرما خورده بودم اصلا حال و حوصله‌ی کل‌ کل نداشتم. اخمی کردم و سوار آسانسور شدم؛ رفتار عجیب و غریبش اصلا قابل درک نبود. بعد از خارج شدن از آسانسور، داخل ماشین نشستیم و به سمت خونه‌ی شاهرخ حرکت کردیم.
    - فردا باید تصمیمت رو بگیری، وگرنه... .
    ادامه حرفش رو گفتم:
    - وگرنه دست سرهنگه درسته؟
    سرش رو تکون داد.
    - مهیاد.
    - بله؟
    آهی کشیدم و گفتم:
    -من قبول می‌کنم، فقط... .
    مکث کردم و ادامه دادم:
    - فقط این رو بدون، من بهت اعتماد کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    بعد از مدتی گفتم:
    - چرا داری همچین کاری می‌کنی؟
    - تو فکر کن دارم انتقام مادرمو می‌گیرم.
    - یعنی چی؟ تو که گفتی منو بخشیدی؛ همه‌ش دروغ بود؟
    - گفتم تو فکر کن، نگفتم دلیلم همینه.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - پس علاقه‌ت هم یه بازی بود؟
    - چیزی گفتی؟
    - نه.
    ***

    یک ماه بعد
    حدود یه‌ ماه از اون شب گذشته و من هنوز هم درگیر اینم که مهیاد به دروغ گفته به من علاقه داره یا نه. فردای اون‌ روز رفتیم عقد کردیم؛ وقتی برگشتیم حتی یادم نبود که چی گذشت، من کی بله گفتم، کی خطبه‌ی عقد خونده شد و کی فلشا توی دست من بود. حدود سه هفته بود که به اجبار مهیاد رو به اتاقم راه داده بودم و خودم وقتی خوابش می‌برد روی زمین می‌خوابیدم. مهیاد که به‌ نظر میاد از همه چی راضیه و گویا فقط من این وسط عذاب می‌کشم. فردا شب، شب آخر بود؛ باید بدون مهیاد به ایران برمی‌گشتم. همه‌ چیز رو دست رضا سپرده بودم و از نقشه براش گفته بودم. دلم برای شایان و بچه‌ها پر می‌کشید.
    پتو رو بیشتر به خودم پیچیدم و زانوهام رو بیشتر به خودم فشردم.
    با صدای در جهت نگاهم رو عوض کردم؛ مهیاد اومد داخل و گوشه‌ای از پتو رو بلند کرد و زیرش خوابید.
    - چرا هنوز نخوابیدی؟
    جوابش رو ندادم.
    -یه ماهه کم‌حرف شدی.
    بازم جوابش رو ندادم و فقط به دیوار روبه‌روم نگاه کردم.
    غلت زد و به دست راستش تکیه داد و گفت:
    - یکتا چت شده؟
    طبق معمول با گفتن «چیزی نیست» پتو رو سرم کشیدم و تظاهر به خوابیدن کردم. پوفی کرد و دیگه چیزی نگفت.
    این بار برخلاف همیشه پلک‌هام روی‌ هم افتاد.

    ***
    - سلام دخترم.
    به سمت صدا برگشتم؛ مادر بود. روی یه سنگ نشسته بود و پشتش یه درخت بید مجنون رشد کرده بود و روش سایه انداخته بود.
    - مادر؟
    - آره خودمم. چرا انقدر پسرمو اذیت می‌کنی؟ چقدر باید ضربه ببینی؟ یادته توی بیمارستان چی بهت گفتم؟ عزیزم خوشبختش کن.
    کمی مکث کرد و گفت:
    - از گفتن حقیقت نترس؛ چیزی رو از دست نمی‌دی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    قبل از این که چیزی بگم از یه‌ جایی افتادم. همه جا تاریک بود و من پشت سر یه دختربچه بودم که پشت بوته‌ها پنهون شده بود و داشت یه چیزی رو دید می‌زد. اسلحه دستش بود و به سمت یه‌ جایی نشونه گرفته بود. مسیر نگاهش و اسلحه رو گرفتم و... .
    ***
    از خواب پریدم؛ نفس نفس می‌زدم. معنی این خواب رو نمی‌فهمیدم. هنوز گیج بودم و به دیوار روبه‌روم نگاه می‌کردم. با تکون‌های مهیاد به خودم اومدم و بهش نگاه کردم.
    - چی‌شده؟ چرا انقدر تو خواب ناله می‌کردی؟ کابوس دیدی؟
    فقط سرم رو تکون دادم، از تخت پایین اومدم و به‌ سمت بالکن رفتم. بین مسیر، شالم رو از روی صندلی برداشتم و روی سرم انداختم. هوای آزاد باعث می‌شد راحت‌تر نفس بکشم، ته‌گلوم می‌سوخت.
    حضور کسی رو پشتم حس کردم.
    - تو هیچ‌وقت راجع به کابوس‌هات حرف نمی‌زنی.
    - مگه باید حرف بزنم؟
    - سبک می‌شی.
    - با ریختن توی خودم سبک می‌شم.
    برای عوض کردن بحث گفتم:
    - ساعت چنده؟
    - حدود شش.
    - باید بریم سرد‌خونه.
    - ولی... .
    - زنگ می‌زنم به شاهرخ که خودش بره.
    کنارش زدم و وارد اتاق شدم؛ براش پیام فرستادم.
    - پاشو برو یه دوش بگیر سرحال بیای.
    - مهیاد.
    - بله؟
    - توجه الکی به من نکن.
    - یعنی چی؟
    به چشماش که تیره‌تر شده بود گفتم:
    - مهیاد من حوصله یه بازیه دیگه رو ندارم.
    بعد از این حرف بلند شدم و به سمت پذیرایی رفتم.
    امروز برام خیلی مهم بود؛ امروز کار تموم و شاهرخ با مدرک دستگیر می‌شد. شاید هم، منو به دلیل همکاری دستگیر می‌کردن؛ ولی قبل از دستگیر شدن باید کاره نیمه تمومم رو توی ایران تموم می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    ***
    هر سه وارد مهمونی مجللی که برای معامله گرفته شده بود شدیم. دورتادور سالن مرمری، پر بود از عرب‌های‌ چاق و... چی می‌تونستم در وصف یه سری حیوون بگم؟
    همه‌ی عرب‌ها بد نیستن. توی این شهر شاید بیشتر به این کارها مشغولن و به قول معروف بنده‌‌ی پولن؛ ولی یه عده هم هستن که از خوبی‌هاشون نمی‌تونی بگی؛ اما اکثریت به اقلیت غلبه می‌کنه.
    کمی گوشه لباس سبزم رو بالا گرفتم و به سمت یکی از میزها رفتم؛ تا روش نشستم شاهرخ گفت:
    - من می‌رم طبقه‌ی بالا، وقتش که شد یکی رو می‌فرستم صدات کنه.
    سرم رو تکون دادم، از استرس نمی‌دونستم چیکار کنم؛ دعا می‌کردم تا قبل از امضا شدن برگه‌ها، پلیس بیاد.
    - یکتا نقشه‌ت چیه؟ واقعا می‌خوای امضاشون کنی؟ قطعا اعدامت می‌کنن.
    - مهیاد همین‌طوری خودم استرس دارم، محض رضای‌ خدا یکم فاصله بگیر!
    - یعنی چی؟ نقشه‌ای داری؟
    - دارم! خودت بعدها متوجه می‌شی.
    مهیاد خیلی خونسرد به نظر می‌رسید؛ انگار همه چیز براش تموم شده بود.
    یکی از پیش‌خدمت‌ها به سمتم اومد.
    ***

    دانای کل
    پیش‌خدمت به سمتش رفت و گفت:
    - آقا فرمودن برید طبقه بالا، اتاق سوم دست چپ.
    یکتا سرش را تکان داد و بلند شد، مهیاد نیز همانند او از جا برخاست.
    - تو اینجا بمون، من می‌رم و برمی‌گردم.
    مهیاد با نگرانی گفت:
    - مراقب باش!
    یکتا سرش را تکان داد و به سمت راه‌‌‌پله‌ها رفت؛ اتاق موردنظر را پیدا کرد و پس از در زدن وارد شد. نگاه همگان به سمت او چرخید، کثیفی نگاهشان یکتا را معذب کرد. با صدای شاهرخ، روی از او برگرداندند.
    - فریما، معاونم.
    نگاه‌ها رنگ تعجب گرفت. با اشاره‌ی شاهرخ به صندلی بغلش، یکتا روی آن جا گرفت. از شدت استرس، زیر میز، ناخن‌هایش را در کف دستش فرو می‌کرد. با وجود کت روی لباسش و شال روی سرش، از نگاه‌ کثیف آنان در امان نمانده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    بعد از مدتی متوجه شد سر قیمت با هم به توافق رسیدند؛ حال نوبت به یکتا رسیده بود تا کمی حرف بزند و در آخر برگه اعدامش را امضا کند!
    تا خواست لب باز کند، فردی بی‌اجازه وارد اتاق شد و به عربی فریاد زد:
    - پلیس، پلیس‌ها اومدن!
    همه بلند شدند و هر کس به سویی گریخت.
    شاهرخ رو به یکتا گفت:
    - سریع باش، باید هر چه زودتر فرار کنیم.
    یکتا به سمت پنجره رفت و گفت:
    - راهمون از این به بعد جداست.
    شاهرخ متعجب گفت:
    - منظورت چیه؟
    - توی زندان، قبل از اعدام شدنت، میام ملاقاتت؛ خداحافظ.
    کفش‌های سبز پاشنه بلندش را به دست گرفت و از پنجره پایین پرید؛ هنگامی که روی زمین افتاد پایش پیچ خورد.
    - لعنتی!
    به سختی به سمت در پشتی رفت؛ در بین راه، تیری پشت ساق پای چپش را شکافت.
    - آخ!

    نگاهی به پایش کرد؛ خون سرخ رنگ به آرامی از زخم پایش پایین می‌چکید؛ ولی تیر وارد بدنش نشده بود. در پشتی را باز کرد و سوار ماشینش شد که از قبل آن‌جا پارک کرده بود. ساعت دو بامداد بود، باید تا یک ساعت و سی دقیقه دیگر خود را به پرواز می‌رساند؛ ولی با این پا... .
    جلوی یک داروخانه، خودرو را متوقف کرد. نمی‌توانست با این وضع پایین برود. رهگذری را دید؛
    به سرعت شیشه را پایین کشید و عربی فریاد زد:
    - آقا.
    مرد متعجب به سمت او برگشت؛ چند قدم به سمتش برداشت و گفت:
    - با منید؟
    یکتا سرش را تکان داد و از او درخواست کرد تا چند تا باند معمولی، باندکشی، پنبه، گاز و بتادین برایش بخرد، سپس مقداری پول به او داد. مرد، متعجب قبول کرد و چیزهایی که خواسته بود را برایش تهیه کرد.
    یکتا لباسش را بالا زد و پایش را روی پای دیگرش انداخت. یکی از گازها را با دندان باز کرده و رویش بتادین ریخت؛ آهسته به ضدعفونی کردن زخمش مشغول شد، سپس رویش چندین گاز قرار داد و باند معمولی را دورش پیچید. این‌گونه نمی‌توانست زیاد راه برود، باید آتل می‌بست؛ اما چطوری؟
    - اَه! حالا چیکار کنم زیاد وقت ندارم.
    باندهای کشی را برداشت و از بالای زانو شروع به بستن کرد. بعد از اتمام کار به فکر تعویض لباسش افتاد؛ یک دست لباس در داشبورد گذاشته بود. ماشین را روشن کرد و در خیابان‌ها گشت زد تا شاید یک دستشویی و یا حمام‌ عمومی پیدا کند؛ توجهش به سمت ساختمانی جلب شد، سرویس بهداشتی بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا