کامل شده رمان کوتاه آخرین رویا | cliff کاربرانجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه ؟

  • عالی

  • خوبه میتونه بهتر بشه

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

* عطیه *

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/16
ارسالی ها
476
امتیاز واکنش
4,568
امتیاز
573
محل سکونت
بهشت ایـــــران ... مازندران :)
***
- سلام.
- سلام، احوال آبجی؟
- خوبم، تو خوبی؟
- شکر. بیا اتاقم.
پرهام تازه از بیمارستان اومده بود و می‌دونست که دارم از فضولی خفه می‌شم؛ برای همین خودش خواست که برم به اتاقش. بعد از زدن چند تقه‌ی آروم به در، رفتم داخل و در رو بستم. نشستم روی تخت و به تاج تخت تکیه دادم و منتظر شدم تا لپ‌تاپش رو بیاره و کنارم بشینه .
- خب؟
با تعجب به پرهام خیره شدم و گفتم:
- چی خب؟
پرهام خندید و گفت:
- چه‌قدر بعدِ این‌که مامان خبر رو اشتباهی گفت از دستش حرص خوردی؟
یکه خوردم؛ اما خودم رو نباختم و گفتم:
- وا به من چه اصلا؟ نسبتش با من چیه که بخواد اصلا برام مهم باشه!
اخم کمرنگی کرد و گفت:
- جالبه! اون صدای لرزون پشت تلفن، حال خرابت که منجر شد به بیمارستان، گریه کردن‌هات، درس نخوندن‌هات، این‌ها همه‌شون فقط می‌تونه نشونه‌ی یک چیز باشه...
حرفش رو قطع کردم و عصبی گفتم:
- بسه پرهام! یعنی چی؟ تو از کجا می‌دونی اینا رو؟
چنگی به موهاش زد و گفت:
- تو واقعا فکر نکردی نیما رفیق صمیمی منه؟ واقعا فکر نکردی که فهمیدنش مثل آب خوردنه؟
چونه‌ام لرزید، مقاومت زیادی می‌خواست تا سد اشک‌هام شکسته نشه. چشم‌های اشکی‌ام رو دوختم بهش و گفتم:
- آفرین! خوش به حالت که فهمیدی، خاک تو سرمن که هیچیم به آدم نرفته.
از جام بلند شدم که دستم رو کشید و با تحکم گفت:
- بشین پرواز؛ باید به حرفام گوش کنی.
با لجبازی گفتم:
- نِـ...می...خوام!
دستم رو محکم کشید که مایل شدم سمت تخت و مجبوری روش نشستم. به چشمام خیره شده و گفت:
- از کِی؟
- چی از کِی؟
پوفی کشید و گفت:
- از کِی دوستش داری؟
- نمی‌دونم؛ به خودم اومدم دیدم کل قلبم رو گرفته.
- چرا واقعا اون کار احمقانه رو کردی؟
بغض کرده گفتم:
- تو از کجا خبر داری؟
غرید:
- سوالم رو با سوال جواب نده! چرا اون کار رو انجام دادی؟
- اشتباه محض بود، خریت کردم. دله دیگه! دل که بدی، افسار عقلت دیگه دست خودت نیست.
حرصی گفت:
- اون هم دوستت داره؟
اشکم چکید. دست‌هاش رو که روی سـ*ـینه‌اش چفت کرده بود از هم باز کردم و خزیدم توی بغلش و از تهِ دل زار زدم. موهام رو نوازش کرد و گفت:
- خیلی زود بزرگ شدی آبجی! خیلی زود درگیر شدی، چرا؟ چرا عزیزم؟
هق هقم اوج گرفت و گفتم:
- نمی‌دونم، هیچی نمی‌دونم.
چند دقیقه حرفی زده نشد. سکوت رو شکستم و گفتم:
- تو از کجا فهمیدی؟
- حال نیما خیلی خرابه. اگه نیما رو نمی‌شناختم و همین‌طور تو رو، مطمئنا الان حقش کتک بود که دل خواهر کوچولوم رو شکست؛ اما خودش حالش خیلی بدتره. پرواز عزیزم، فراموشش کن. بهم قول بده. تو می‌تونی، من بهت ایمان دارم .
از بغلش اومدم بیرون و لرزون گفتم:
- چطوری؟
متفکر گفت:
- چطوریش مهم نیست، مهم اینه که تو می‌تونی! به آینده‌ات فکر کن، تو تازه هجده سالته.
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- داداشی، خیلی خوش‌حالم از این که دارمت.
محکم بغلم کرد و گفت:
- برای این‌که حال نیما هم خوب بشه، خودت باید گام برداری. تو حالش رو خراب کردی و خودت هم باید درستش کنی، خب؟
- چشم! یک ماه بهم وقت بده، قول می‌دم طی این یک ماه تغییر کنم و بشم همون پرواز بی‌دغدغه.
لبخند زد و از خودش جدام کرد. از جام بلند شدم و سست از اتاق خارج شدم. روی تختم دراز کشیدم و به عکسش خیره شدم. من عاشقش بودم؛ ولی حسم نو پا بود. می‌تونستم راحت فراموشش کنم. من آینده‌ی تازه‌ای رو در پیش رو داشتم و باید آینده‌ام رو می‌ساختم، حالا هر طوری که شده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    ***
    یک ماه بعد ...
    گوشی رو در گوشم جابه‌جا کردم و بلندتر گفتم:
    - پرهام بلندتر حرف بزن!
    یه لحظه صداش قطع شد و بعد یک دقیقه گفت:
    - ای بابا! پرواز بیا خونه کارت دارم.
    - باشه، خداحافظ.
    گوشی رو انداختم توی کوله‌ام و رو به آویده گفتم:
    - آویده؟
    گوشی رو از گوشش فاصله داد و گفت:
    - جونم؟
    کوله‌ام رو جابه‌جا کردم و گفتم:
    - آویده من باید برم خونه، خودت برو کتابفروشی.
    - باشه گلم، بای.
    - بای.
    هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و به این یک ماه فکر کردم. هر شب و هر روز توی این یک ماه برام عذاب بود؛ ولی بالاخره موفق شدم. بعد از فکر کردن‌های زیاد که خیلی‌هاش بی نتیجه بود به یه ثبات رسیدم که این ثبات باعث شده من بتونم الان با قاطعیت بگم که نیما برام فراموش شده‌ست؛ اما همیشه به عنوان یه حامی و دوست برام عزیز می‌مونه.
    در رو با یک حرکت باز کردم و با دو از پله ها رفتم بالا. دستم رو بی‌وقفه روی زنگ فشار می‌دادم که پرهام کلافه در رو باز کرد و گفت:
    - زهرمار!
    خندیدم و گفتم:
    - اول سلام.
    خندید و سلام کرد. کفش‌هام رو مرتب گذاشتم یه کنار و رفتم تا لباسام رو عوض کنم. گوشیم رو چک کردم، هیچ خبری نبود.
    بعد از زدن چند تقه به در، رفتم تو اتاق پرهام، کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
    - بفرمایید؟
    نفس عمیقی گرفت و متاسف گفت:
    - امروز مهلتت تموم شده، می‌دونی که؟
    نفس عمیقی کشیدم و امیدوارم گفتم:
    - آره و تا حدودی هم موفق شدم.
    - عالیه! بهم گوش بده .
    - جونم؟
    چنگی به موهاش زد و گفت:
    - یک ماه و اندی پیش، نوید وقتی مـسـ*ـت بوده تصادف می‌کنه و تا همین هفته‌ی پیش هم توی کما بوده و اصلا امیدی بهش نبوده.
    شوک زده نگاهش کردم و گفتم:
    - باورم نمی‌شه!
    پوفی کشید و گفت:
    - بدتر از همه اینه که حافظه‌اش رو از دست داده و دکترها از برگشتن حافظه‌اش قطع امید کردن و گفتن یک درصد فقط احتمال بازگشت حافظه‌اش وجود داره.
    بغض کرده بودم، داشتم خفه می‌شدم. نوید خیلی خوب بود، جوون بود، وای! ادامه داد:
    - نیما می‌خواد ببرتش برای درمان کانادا. امروز وقتشه که بری ملاقات و هر کاری که می‌تونی بکنی تا نیما از عذاب وجدان خلاص شه، فهمیدی؟
    بغضم شکست؛ ولی نه با صدا! مثل نوید، مظلومانه شکست. سرم رو به معنای تایید تکون دادم و گفتم:
    - کی می‌ریم؟
    - هر چه‌قدر زودتر آماده شی، تایم بیشتری وقت داری، برو آماده شو.
    با قدم‌های کوتاه رفتم به اتاقم و به خودم خیره شدم. من باید از پسش بر می‌اومدم تا به دردهای نیما اضافه نکنم و همیشه نیما رو به عنوان یه دوست حفظ کنم!
    مانتوی بلند آبی پررنگم رو در آوردم که سر آستینش طرح‌های سنتی مشکی و آبی داشت. شلوار مشکی‌ام رو پوشیدم و مانتوم رو هم پوشیدم و شال مشکی‌ام رو آزادانه سر کردم. هیچ تغییری نکرده بودم؛ فقط افکارم بزرگ شده بود توی این یک ماه.
    یه رژ صورتی خیلی کمرنگ زدم و یکمی هم عطر زدم و در آخر کوله‌ی آبی مشکی‌ام رو برداشتم. از اتاقم اومدم بیرون و داد زدم:
    - پرهام بدو.
    پرهام از آشپرخونه اومد بیرون و گفت:
    - یواش‌تر! مامان و بابا خوابن.
    کفش‌های ست کوله‌ام رو هم پوشیدم و همراه پرهام از خونه خارج شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    ***
    پرهام عصبی رو به پرستار گفت:
    - خانوم زودتر، لطفا!
    پرستار چشم غره‌ای رفت و با اکراه تلفنش رو قطع کرد و بعد از چند لحظه گفت: آقای نوید معروف اتاق 456 هستند.
    دست پرهام رو کشیدم و دوتایی با هم راه می‌رفتیم و چشم می‌گردوندیم. نیما رو از دور دیدم که داشت با تلفن حرف می‌زد. یکم ...فقط یکم ته دلم لرزید؛ ولی اشکالی نداشت. این یه ذره علاقه هم به مرور از بین می‌رفت!
    رسیدیم بهش، درست همون لحظه تلفنش تموم شد.
    پرهام: سلام، خوبی؟
    نیما : سلام، خوبم تو خوبی؟
    سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم و گفتم:
    - سلام.
    برگشت به سمتم و انگار تازه من رو دید. اخم کمرنگی زد و گفت:
    - سلام، خوبید پرواز خانم؟ راضی نبودم زحمت بکشید و بیاید.
    تلخندی زدم و گفتم:
    - نه وظیفه‌امه، شرمنده که دیر شد.
    در اتاق رو باز کرد و گفت:
    - بفرمایید.
    روی چهره‌اش دقیق شدم. توی این یک ماه اون هم تغییر کرده بود. موهای کنار شقیقه‌اش تک و توک سفید شده بود. چهره‌اش سرزندگی همیشه رو نداشت. بیچاره نیما! چه‌قدر دیگه باید زجر می‌کشید؟
    نوید دراز کشیده بود و کتاب رمانی دستش بود و با چهره‌ای خنثی داشت می‌خوندش.
    پرهام: سلام نوید خان، حالت خوبه؟
    سرش رو آورد بالا و خالی از هر حسی به پرهام و من و نیما نگاه کرد و گفت:
    - خوبم، تو کی هستی؟
    غم توی صدای پرهام موج می‌زد. من به وضوح اشک رو توی چشم‌های نیما که حلقه زده بود دیدم؛ اما تصنعی لبخند زدم و گفتم:
    - نگاهش کن! تو همون پسر خوشگل تنهایی؟ کِرمَک؟
    اخم کرد و گفت:
    - تو دیگه چی می‌گی؟
    بغض کردم، اون نوید واقعا مرده بود! محزون گفتم:
    - نوید من رو یادت نمیاد؟ نیما چی؟ نیما هم یادت نمیاد؟
    نوید پوزخند زد و گفت: من نوید نیستم، من نوید نیستم.
    کتاب رو پرت کرد کنج اتاق و رو به من داد زد:
    - دفعه‌ی آخرتون باشه که به من می‌گید نوید!
    نیما رفت سمتش و دستش رو گرفت توی دستش و گفت:
    - باشه، آروم باش! هر چی دوست داشته باشی صدات می‌کنیم.
    لبخند کوچیکی زد و گفت:
    - بعدا می‌گم بهتون که چی صدام کنید.
    نیما با کلافگی چنگی بین موهاش زد و بلند شد تا بره سمت در و پرستار رو صدا کنه تا بیاد نوید رو چک کنه. با اشاره‌ی پرهام پشت سرش دراز شدم، قدماش بلند و تند بود .دوییدم سمتش و آستینش رو کشیدم، برگشت سمتم و با تعجب گفت:
    - چی می‌خوای؟
    خودم رو نباختم و گفتم:
    - می‌خوام باهات برای چند دقیقه صحبت کنم.
    اخم غلیظی کرد و گفت:
    - یک ماه و خورده‌ای پیش هر چی خواستی گفتی.
    من هم اخم کردم، دوست نداشتم حماقتم رو هی به روم بیارن. جدی گفتم:
    - فقط چند دقیقه، فکر نمی‌کنم کار مهمی داشته باشی!
    براق شد و گفت:
    - آستینم رو ول کن. برو توی محوطه تا بیام.
    پله‌ها رو آروم آروم رفتم پایین. اواخر شهریور بود و هوا داشت رو به سردی می‌رفت، مدرسه‌ای هم وجود نداشت برام که ذوق داشته باشم؛ چون کلاس‌هام رو غیرحضوری کردم و فقط برای دادن امتحانات می‌رفتم مدرسه.
    روی نیمکتی که گوشه‌ی محوطه قرار داشت، نشستم و دستی بین موهام کشیدم و از ذهنم یک لحظه گذشت که اگر اون کار رو نمی‌کردم الان شاید وضعیت بهتری داشتم؛ اما بعد کاملا پشیمون شدم؛ چون کل دوران نوجوونی به خریت‌ها و حماقت‌هاش معروفیت داره و من شاید بزرگ‌ترین خریت توی زندگی‌ام رو کردم که الان می‌خوام تا حدودی جبران کنم.
    نیما با قدم‌هایی استوار داشت می‌اومد سمتم، سعی کردم ذهنم رو متمرکز کنم تا حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم از قلم نیفته.‌ نشست کنارم و گفت:
    - می‌شنوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    لبام رو با زبونم تر کردم و جملاتم رو توی ذهنم مرتب کردم و گفتم:
    - می‌خوام فقط گوش بدی! تهش که حرفام تموم شد هر چی خواستی بگو؛ ولی به حرفام لطفا گوش بده.
    سرش رو نامحسوس تکون داد و من شروع کردم:
    - هیچ وقت فکر نمی‌کردم اولین کسی که قلبم رو تسخیر می‌کنه یه شخصیتی شبیه تو داشته باشه. از طرف دیگه‌ای هیچ وقت حتی تصور هم نمی‌کردم که به فرد مورد علاقه‌ام بخوام خودم ابراز علاقه کنم و از همه بدتر حسم یه حس یک طرفه و بی‌جواب باشه! نیما من واقعا شرمنده‌ام! خیلی عذر می‌خوام که به خاطر خریت من تو یک ماه و اندیه که عذاب وجدان داری و حال و روزت خوش نیست. اشتباه کردم که گفتم نمی‌بخشمت. تو کاری نکردی که! تو باید من رو ببخشی! نیما من توی این یه ماه و خورده‌ای خیلی افکارم بزرگ شده، شاید خودت هم این رو حس کرده باشی. بیا فراموش کنیم! تا هر وقت دیگه هم که بشه تو همیشه برام به عنوان یه دوست، یه حامی، کسی که برای نوشته‌هام و استعدادم ارزش قائل شد، عزیز می‌مونی! باورکن. همیشه به یادت هستم؛ ولی دیگه مثل قبل نه! اون حس رو به دست فراموشی سپردم. دلم نمی‌خواد اذیت شی و دوست ندارم بیشتر از این دخترک بیچاره‌ی درون قلبم رو اذیت کنم. برای همیشه می‌تونی روی من برای هر کمکی که از دستم بربیاد حساب کنی. قول می‌دم که دیگه هیچ وقت من رو نبینی و مطمئن باش که دیگه اثری از اون حس احمقانه باقی نمونده!
    نیما لبخند کمرنگی به لب داشت و گفت:
    - پرواز می‌دونی چرا بهت کمک کردم؟ چون خیلی شبیه نورایی و در تمام اون مدت مثل خواهرم دیدمت؛ برای همین برام هضم احساست خیلی سخت بود؛ ولی سعی کن برای بار دیگه به کسی که لایقت هست اجازه‌ی ورود به قلبت رو بدی. دوست داشتن خیلی قشنگه! قشنگ‌تر از اون‌که فکرش رو بکنی!
    لبخندی زدم و برای بار آخر توی نی نی چشماش خیره شدم و این‌قدر بهش بی‌پروا نگاه کردم تا سیر شدم. تعجب نکنید، خیلی سخت بود در عرض یه چیزی نزدیک به دوماه باید کل احسام و قلبم رو میکشتم.
    از جام بلند شدم و رو به نیما گفتم:
    - می‌شه به پرهام بگی من می‌رم یه جایی و خودم برمی‌گردم خونه؟
    - حتما! پرواز؟
    تا نوک زبونم اومد بگم جانم؛ اما زبونم رو گاز گرفتم و گفتم:
    - بله نیما؟
    - همیشه مثل یه دوست معمولی، مثل یه برادر می‌تونی روی من حساب کنی.
    چشم‌هام رو با لـ*ـذت بستم و دم عمیقی گرفتم و گفتم:
    - چشم، نیما؟
    - جانم؟
    - مثل یه برادر، مثل یه دوست معمولی دوست دارم!
    خندید و گفت:
    - پرواز؟
    - جانم؟
    - مثل یه خواهر دوست دارم!
    از ته دل خندیدم و گفتم:
    - دوئل خوبی بود، روز خوش .
    - همیشه خوش باشی، خدانگهدارت.
    - خداحافظت.
    قدم‌هام رو به سمت در خروجی بیمارستان تند کردم و به این فکر کردم که خدا چه‌جوری من رو به این‌جا رسوند؟ چه‌جوری به این نقطه رسیدم؟ چه‌جوری دلم یکی شد؟ چه‌جوری اصلا عاشقش شدم و الان چیزی از حسم جز یه حس ناب بین دو دوست معمولی باقی نمونده؟
    خدایا! واقعا به اذن و اراده‌ات ایمان پیدا کرده‌ام. هرچیزی که تو بخوای همون می‌شه؛ حتی اگه عجیب‌ترین چیز تو این دنیا باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    ***
    یک سال بعد ...
    دستی به مقنعه‌ام کشیدم و بعد از زدن چند تقه به در رفتم تو. به رادمهر «جناب مرندی» دست دادم و گفتم:
    - رادی تو لکی؟
    لبخند کمرنگی زد و گفت:
    - نه خوبم.
    چشمکی زدم و گفتم:
    - باشه باور کردم، راستی...
    - جانم؟
    - نیما و نوید چند شنبه برمی‌گردن؟
    دستی به ته ریشش کشید و گفت:
    - پنج شنبه دوازده ظهر می‌رسن.
    لبخند مهربونی زدم و گفتم:
    - خونه آماده‌ست؟ اگر آماده نیست من و پرهام بیایم و با تو سه تایی مرتبش کنیم .
    خندید و گفت:
    - دختر خوب من رو دست کم گرفتی؟
    لبخند کمرنگی روی لبم شکل گرفت و گفتم:
    - باشه هر جور راحتی، من می‌تونم برم؟ چهل دقیقه دیگه کلاسم شروع می‌شه.
    - نه برو، خداحافظ.
    - بای.
    جلوی آینه‌ی اتاقم ایستادم و مقنعه‌ام رو درست کردم و رژم رو تجدید کردم و بعد از جمع کردن وسایلم از اتاقم رفتم بیرون. رو به خانوم ملکی گفتم:
    - آذر جون من دارم می‌رم، جناب مرندی هم می‌دونن.
    - باشه گلم، خداحافظ.
    - خدانگهدار.
    دزدگیر ماشینم رو که تازه دو ماه پیش گرفته بودم زدم و سوارش شدم. یه دویست وشش مشکی که داخلش پر از خرت و پرتام بود که همیشه همراهم بودن. راستی، یادم رفت براتون بگم.
    بعد از این‌که اون روز توی بیمارستان با نیما حرف زدم، هفته بعدش نوید و نیما رفتن کانادا. اوایل برام یکم سخت بود؛ اما بعد کم کم همه چیز عادی شد. پرهام بدون این‌که من بدونم با مامان و بابا حرف زد و راضی‌شون کرد که کنکور هنر هم بدم و هر کدوم که خودم دوست داشتم برم.
    توی کنکور تجربی پرستاری قبول شدم که چون خوشم نمی‌اومد نرفتم و برای همین ادبیات نمایشی خوندم و الان ترم دو ادبیات نمایشی هستم و توی همون نشریه به عنوان منتقد و به طور پاره وقت کار می‌کنم و توی این شش ماهی که رفتم نشریه خیلی با رادمهر مچ شدم و فهمیدم که برخلاف ظاهر سخت و نفوذ ناپذیرش قلب رئوفی داره. سه روز دیگه هم نیما و نوید برمی‌گشتن و رادمهر در تب و تاب بود تا یه دورهمی دوستانه راه بندازه تا دوباره دور هم جمع شیم.
    یه کنار پارک کردم و با عجله پیاده شدم و به سمت کلاس دوییدم که چند بار نزدیک بود با سر بیفتم!
    به هن و هن افتاده بودم، نفس نفس زنون بعد از زدن چند تقه به در رفتم تو که استاد ارجمند گفت:
    - خانم کمالی؟
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم و گفتم:
    - بله ...بله استاد می‌دونم، شرمنده‌ام واقعا!
    استاد پوفی کرد و گفت:
    - بار سوم‌تونه، دفعه‌ی بعد باید بیرون از کلاس منتظر بمونید.
    چشمی گفتم و بی‌هیچ حرف دیگه‌ای رفتم کنار نسترن نشستم و کتاب و جزوه‌ام رو در آوردم. مهران از پشت زد به پام و یه کاغذ انداخت زیر پام. الکی مداد نوکی‌ام رو انداختم پایین و هم‌زمان باهاش کاغذ رو برداشتم که با دیدن نوشته‌ی توش از خنده نزدیک بود منفجر بشم. به‌زور جلوی خودم رو گرفتم، نوشته بود:
    «رفت ... دل ارجمند رفت! مگه از دست دیر کردنای کمالی می‌شه در رفت؟ هست ...یه استاد ارجمند هست ...که نمره‌هات رو ندی از دست!»
    سری به تاسف تکون دادم و پشتش نوشتم:
    - تا چشمات درآد! دیگه هم چیزی نفرست که این بار جفت‌مون رو بیرون می‌کنه.
    تو این دو ترم با نسترن و شیدا و مهران و امیر خیلی صمیمی شده بودم و پنج تایی همه رو اذیت می‌کردیم.
    دیگه تا آخر اتفاقی نیفتاد و به درس با دقت گوش دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    ***
    کوله‎ام رو روی دوشم جابه‌جا کردم و رو به امیر کردم و گفتم:
    - چی شد حالا؟ بالاخره بهش گفتی؟
    پووفی کرد و گفت:
    - نمی‌شه پرواز، باور کن!
    عمیق بهش نگاه کردم و گفتم:
    - باورت ندارم امیر! تو می‌تونی، یه ابراز علاقه واقعا این‌قدر سخته؟
    دستی به موهاش کشید و گفت:
    - باشه این بار تمام سعی‌ام رو می‌کنم.
    لبخندی به روش زدم و رو به بچه‌ها که یکم از من و امیر عقب‌تر بودن گفتم:
    - بچه‌ها خداحافظ، من رفتم.
    همه دست تکون دادن و من با قدم‌هایی بلند به سمت ماشینم رفتم .
    ***
    لباسام رو با یه دست لباس راحتی عوض کردم و رفتم سراغ درسام، کارهام فشرده شده بودن. هم درس‌هام بود و هم کارهای نشریه؛ اما می‌ارزید چون به هردوشون علاقه‌ی شدیدی داشتم. مامان اومد تو و گفت:
    -وقت داری حرف بزنیم؟
    لبخند مهربونی زدم و گفتم:
    - جونم؟ برای شما همیشه وقت دارم.
    در رو پشت سرش بست و اومد کنارم نشست و گفت:
    - چه زود بزرگ شدین! یادش بخیر روزهایی که پرهام می‌بردت مهد و با هم آتیش می‌سوزوندین، یادت میاد یه بار پرهام رو چه‌قدر زدی؟
    خندیدم و گفتم:
    - چرا آخه؟
    - چه می‌دونم...حتما حرصت رو در آورده بود.
    بلندتر خندیدم و گفتم:
    - طبق معمول.
    مامان دستم رو فشرد و گفت:
    - پرهام خیلی به فکرته! می‌دونی که؟
    - مگه می‌شه ندونم؟ برادرمه، عاشقشم!
    لبخند مهربونی زد و گفت:
    - چه‌قدر از حال و احوال الانش می‌دونی؟
    متفکر گفتم:
    - چیزی شده؟
    - نه مادر؛ فقط چند وقتیه که خیلی تو خودشه.
    - فکر نمی‌کنم اتفاقی براش افتاده باشه، شاید مشغله‎هاش زیاد شده.
    - نمی‌دونم والله! پرواز؟
    - جانم؟
    - یکی الان چندین باره که زنگ می‌زنه؛ اما من هر بار دست به سرشون می‌کنم. به نظرم بهتره به خودت هم بگم.
    - چی رو مامان؟
    - ازت خواستگاری کردن، برای آشنایی می‌خواستن بیان.
    شوک زده به مامان نگاه می‌کردم و توی دلم یه غم عظیمی نشست. غمی که خیلی تلخ بود و بهم دهن کجی می‌کرد که دیگه بزرگ شدی !
    تازه بیست سالم شده بود، زود بود برای ازدواج و این حرفا! قاطع گفتم:
    - حالا حالاها نه مامان!
    - عزیزم، تو که ندیدی‌شون. این چندمیه که ندیده می‌خوای ردش کنی؟ اصلا نپرسیدی که ببینی پسره چی‌کاره‌ست!
    چهار زانو نشستم و گفتم:
    - مثلا که فهمیدم چی‌کاره‌ست! من که جوابم معلومه، چه فایده‌ای به حال من داره؟
    مامان پوفی کشید و گفت:
    - تو هم اگه نپرسی من خودم می‌گم. فامیلی‌شون ارجمنده، پسره استاد دانشگاهه. فکر می‌کنم استاد دانشگاه خودتون هم باشه. خانواده‌ی خوبی هستن. پدرت، پدرش رو می‌شناسه.
    مبهوت به مامان خیره بودم. چه‌طور نفهمیده بودم کیارش ارجمند از من خوشش میاد؟ مامان بشکنی زد و گفت:
    - کجایی تو؟
    شوک زده گفتم:
    -این کجا؟ من کجا؟
    مامان: وا! مگه چته؟
    - هیچی، منظورم اینه که با هم هیچ برخوردی نداشتیم تا به حال، چه‌طوری از من خوشش اومده و فهمیده که مناسبم؟
    - چه می‌دونم! خودت ازش بپرس، چیکار کنم؟ بگم بیان؟
    خیره به کمدم گفتم:
    - نه؛ یعنی آره. نمی‌دونم، خودت چی فکر می‌کنی؟
    مامان سری به تاسف تکون داد و گفت:
    - دختره‌ی خنگ از دست رفت!
    پا شد و از اتاق بیرون رفت و در همین حین گفت:
    - برای فردا شب قرار خواستگاری رو می‌گذارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    کلافه به در بسته خیره شدم و دستم رو کشیدم لابه‌لای موهام. از جام بلند شدم و گوشیم رو آوردم. یه آهنگ از علی زندوکیلی پلی کردم و همراهش هم‌خونی می‌کردم. واقعا باید چه جوابی به این پسر می‌دادم؟
    تصور ذهنی‌ام اصلا ازش چی بود؟ یکم فکر کردم، هیچ تصور ذهنی ازش نداشتم! موهام رو از یه طرف بافتم و شماره‌ی آویده رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده، می‌خواستم سرکارش بذارم:
    - سلام عشقم.
    - سلام زندگیم.
    - خودتی؟ محبتت قلنبه شده؟
    خندیدم و گفتم:
    - لیاقت نداری از آخرین روزهای با من بودن استفاده کنی!
    دلخور گفت:
    - چته باز؟ یعنی چی آخرین روزای با تو بودنم؟
    - آویده عروسی دوست نداری؟
    جیغ بلندی زد و گفت:
    - نفله! کی هست؟
    - استاد دانشگاهم.
    این‌بار بلندتر جیغ کشید و گفت:
    - اومده خواستگاریت؟
    خندیدم و گفتم:
    - کجای کاری؟ سه روز دیگه بله برون و عقده!
    یهو زد زیر گریه و گفت:
    - باورم نمی‌شه.
    غش غش خندیدم و گفتم:
    - گریه می‌کنی چرا؟ عشقم؟ شوخی کردم، باور کن!
    یهو صداش رو صاف کرد و گفت:
    - برو گمشو کی برای تو گریه می‌کنه؟ برو زودتر شرت کم! می‌دونستم الکی می‌گی، کی تو رو می‌گیره آخه؟
    جدی گفتم:
    - فردا شب؛ ولی واقعا قراره بیان خواستگاری‌. موندم جواب چی بدم!
    - دروغ می‌گی؟ کدوم استادت؟ همه‌ی استادهات که سن‌دار بودن!
    حرصی گفتم:
    - ارجمند رو یادت رفته؟
    جیغ بنفشی کشید و گفت:
    - وای همون که همه‌ش سر کلاسش دیر می‌ری؟
    خندیدم و گفتم:
    - آره.
    جدی گفت:
    - باید ببینمت، عکسش رو هم برام جور کن.
    - برو بابا! وقت ندارم.
    - به درک! میام خونه‌تون.
    - باشه، بیا منتظرتم.
    - باشه بای. همین الان راه می‌افتم.
    خنده‌ام رو خوردم و قطع کردم، دختره‌ی خل! به ساعت نگاهی انداختم، تازه ساعت یک بعدازظهر بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    آویده هم همراه با من پرستاری قبول شد و الان داره می‌خونه. از جام بلند شدم تا دستی به اتاق بکشم و آبروم نره. خونه‌ی ما و آویده اینا حدود پنج دقیقه پیاده فاصله داشت. صدای آیفون اومد، مامان در رو باز کرد. رفتم دم در که یهو خودش رو انداخت توی بغلم و گفت:
    - باورم نمی‌شه!
    خندیدم و به انگشتر نامزدی‌اش خیره شدم و گفتم:
    - من هم باورم نمی‌شه، چه زود گذشت!
    بعد از سلام واحوال پرسی با مامانم رفتیم داخل اتاقم و بعد از درآوردن لباساش نشست کنارم و گفت:
    - تعریف کن!
    خندیدم و گفتم:
    - بابا من خودم چیزی نمی‌دونستم. مامان امروز بهم گفت خیلی پا پیچ شدن و موقعیتش اینا هم خوبه منم گفتم بگو بیان.
    مهربون لبخند زد و گفت:
    - معیارهات چیه؟
    - نمی‌دونم؛ خوش به حالت! تو علیرضا رو دوست داشتی و می‌شناختیش؛ برای همین خیلی راحت‌تر کنار اومدی.
    سه ماه پیش آویده با علیرضا رسما عقد کرده بودن.
    - پرواز؟
    - جان؟
    متفکر گفت:
    - حس می‌کنم که وصلت‌تون سر می‌گیره. ببین پرواز اول کار جواب رو نده. بگو اول بذارن همدیگه رو بشناسید؛ شاید ازش خوشت اومد، شاید هم نه هردو منصرف شدین.
    - یعنی چی؟ یعنی با هم بیرون و اینا بریم؟ صیغه شیم؟
    خندید و گفت:
    - نه؛ یه مدت با هم آشنا شید؛ فقط همین! خصوصیت‌های همدیگه رو بشناسید.
    آهانی گفتم و بلند شدم تا یه چیزی بیارم بخوریم. سینی چایی و شیرینی رو گذاشتم جلو و گفتم:
    - چه خبرا دیگه؟
    - هیچی سلامتی. فعلا که خبرا دست شماست!
    خندیدم و گفتم:
    - نه بابا.
    یهو گفت:
    -بگرد ببین بچه‌هاتون عکسی ازش ندارن؟
    یکمی فکر کردم و بی‌هیچ حرفی به مهران پی ام دادم:
    « سلام آیدی استاد ارجمند رو داری؟»
    آنلاین بود و فوری جواب داد:
    «حیا کن خواهرم!»
    خنده‌م گرفت؛ ولی حرصی نوشتم:
    «بفرست دیگه! می‌خوام به دوستم نشونش بدم»
    آیدیش رو فرستاد. آیدیش رو زدم و رو به آویده گفتم:
    - بیا ببین.
    خندید و گفت:
    - اوه چه فعال! سریع هم پیدا کردی.
    خندیدم و چیزی نگفتم. رفتم توی عکس‌های پروفایلش، ماشاءالله همه‌اش هم عکس‌های خفن، انگار مدلینگه!
    آویده: همین رو بگیر!
    از خنده رو به موت بودم و گفتم:
    - آویده تو که ندیده بدید نبودی!
    خندید و گفت:
    - خرشانس تورت گیرِ شاه ماهی افتاده‌ ها!
    سری به تاسف تکون دادم و گفتم:
    - خدا شفات بده.
    گوشیش زنگ خورد، علیرضا بود. می‌خواستن برن جایی، آویده بلند شد و بعد از یه خداحافظی کوتاه سریع رفت. کتابم رو باز کردم تا درسی که فردا با ارجمند داشتم رو بخونم، واقعا چی می‌شد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    ***
    حدود یه ساعت دیگه خانواده‌ی ارجمند می‌رسیدن؛ برای همین باید دیگه کم کم آماده می‌شدم. استرس نداشتم، ولی خب یه ذره سختم بود که با استادم بخوام راجع به ازدواج و این جور چیزها حرف بزنم.
    یه شومیز سفید پوشیدم که تا زیر باسنم بود و یه سارفون جلو باز آبی آسمونی که روی آستین‌هاش طرح‌های سنتی سفید و آبی پررنگ داشت. یه شلوار یخی تا مچ هم پوشیدم و صندل‌های سفید و شال آبی سفیدم رو آزادانه انداختم روی موهام و ساده دم اسبی بستم که چشمام رو کشیده‌تر نشون می‌داد. برای آرایش هم یه خط چشم نازک کشیدم و رژ کمرنگ صورتی‌ام رو تا حدی که لبام یکم رنگ بگیرن زدم و یکمی هم از عطر سردم زدم و رفتم توی اتاق نشیمن. رو به مامان گفتم:
    - پرهام کجاست؟
    بی‌توجه گفت:
    - قربونت برم، خیلی ماه شدی!
    لبخند مهربونی زدم و گفتم:
    - جواب سوالم رو ندادی.
    - آهان! توی اتاقش داره آماده می‌شه.
    رفتم سمت اتاقش و بعد از زدن چند تقه به در، رفتم داخل اتاق که دیدم روی پیراهنش مونده. بی‌هیچ حرفی رفتم سمت پیراهن نوک مدادیش و رو بهش گفتم:
    - این رو بپوش.
    خندید و گفت:
    - خوشگل شدی.
    - بودم، خوشگل‌تر شدم.
    - بشین، کارت دارم.
    با کنجکاوی نشستم و گفتم:
    - چیزی شده؟
    کنارم نشست و گفت:
    - رادمهر باهات حرف زده؟
    متعجب گفتم:
    - راجع به چی؟
    - هیچی، به موقعش می‌فهمی!
    مصرانه گفتم:
    - باید بگی، تو رو خدا! ذهنم مشغول شده.
    متفکر گفت:
    - نیما نامزد کرده.
    مبهوت گفتم:
    - چی؟
    دستم رو محکم گرفت و گفت:
    - مراسم اومدن‌شون بهم خورد. رادمهر طبق گفته‌های نیما می‌خواد جشن برگشت‌شون و نامزدی نیما رو با هم بگیره.
    بغض کرده بودم. نه این‌که اثری از حسم مونده باشه‌ها، نه! فقط باورش برام سخت بود. قطره اشکی که خواست بچکه رو با پلک زدن جلوش رو گرفتم و گفتم:
    - خوشبخت بشن.
    - این رو گفتم تا یک دل بشی برای تصمیمت.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - خیلی دوستت دارم داداشی!
    بغلم زد و گفت:
    - من بیشتر!
    ادامه داد:
    -بهت تبریک می‌گم.
    - بابته؟
    - اولین سری کتاب‌هات چاپ شدن.
    با جیغ بلند شدم و دوباره محکم پرهام رو بغـ*ـل زدم و گفتم:
    - خدایا شکرت!
    تو همین هنگام صدای آیفون بلند شد و سریع با پرهام از اتاق رفتیم بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    ***
    پنج سال بعد ...
    پای راستم رو انداختم روی پای چپم و در جواب به سوال مرد که گفته بود:
    - نظرتون راجع به اثر جدیدی که از شما چاپ شده چیه؟
    گفتم:
    - خب، به نظرم از کتاب اولم خیلی خیلی بهتر و صد البته پخته‌تر بود؛ اما کار اولم رو با تمام ایرادهاش دوست دارم؛ چون باعث شد خودم رو پیدا کنم و همین‌طور با آدم‌هایی برخورد داشته باشم که برام بهترین‌ها باشن
    مصاحبه‌گر گفت:
    - یه جمله به مردم؟
    مکث کوتاهی کردم و گفتم:
    - امیدوارم روزی برسه که هیچ فردی به خاطر ارزش‌های مادی مجبور نشه دست از علاقه و خواسته‌هاش بکشه. همیشه برای تک تکتون، چه اون‌هایی که منت می‌گذارن و کتاب‌های من رو می‌خونن و چه اون‌هایی که نمی‌خونن آرزوی عمر با عزت و سلامتی و خوشبختی می‌کنم. امیدوارم از آثار بعدی من اگر عمری باقی بود خوش‌تون بیاد و مورد لطف شما عزیزان قرار بگیرم.
    تمام! کیارش از پشت صحنه اومد بیرون، به چشم‌های مشکی و قامت استوارش خیره شدم. کل دنیای من بود، این‌قدر بهم عشق داده بود و برام ارزش داشت که به نظرم تنها تصمیم بسیار درستی که گرفتم انتخاب کیارش بود. دستام رو محکم گرفت توی دستش و گفت:
    - عالی بود عزیزِ دلم!
    لبخندی به روش پاشیدم و دست مردونه‌اش رو محکم‌تر فشردم و چهره‌ی معمولی؛ ولی زیباش رو از نظر گذروندم و با عشق گفتم:
    - پاییز کجاست؟
    مهربون دستم رو کشید و در همون حین گفت:
    -بیا بریم، این‌قدر سر پا واینستا برات خوب نیست. توی ماشین نشسته.
    به شکمم خیره شدم، تازه پنج ماهم بود و یه ثمره‌ی عشقمون پاییزم بود که دردهامون رو مثل یک خزون با خودش برد و الان هم که پسرم چهار ماه دیگه متولد می‌شه. با دیدن‌مون، پاییز از ماشین پرید بیرون و به سمتم دویید و گفت:
    - آخ جون! الان دیگه می‌ریم خونه‌ی عمو نیما.
    خندیدم و گفتم:
    - بشین گلم، آره الان می‌ریم.
    نیما یه پسر داشت به اسم ویهان که از پاییز یک سال بزرگ‌تر بود و خیلی با هم صمیمی بودیم. کیارش قصه‌ی زندگی من رو از اول تا جایی که اومد توی زندگیم، ریز به ریز می‌دونست و همیشه به خاطر صداقتم بیشترین بها رو به حرف‌هام می‌داد.
    نوید هم نامزد کرده بود با یکی از هم دانشگاهی‌هاش، پرهام هم یه دختر نه ماهه داشت به اسم پریماه.
    ته این قصه هم خوب تموم شد. روزگار هرجور که بچرخه و بگرده و خوبی‌ها و بدی‌هاش رو به رخ بکشه، یه جایی افسارش می‌افته توی دست‌های خود آدم و اون‌وقته که تو خودت باید راه درست رو انتخاب کنی. آدم‌های درستی رو وارد بازی روزگار کنی و اون‌وقت مثل مهره‌های شطرنج باید اون‌قدر باهاشون بازی کنی تا بلاخره یا کیش بشی یا مات!

    پایان .
    در تاریخ : 1396/8/15
    ساعت : 22:49
    در پناه حق باشید .


    امیدوارم که خوش‌تون اومده باشه.
    این رمان یه جورایی یادگار روزایی هست که خودم توی یه خلاء بزرگ پر از نبودن دست و پا می‌زدم و می‌دونم که خیلی کم و کاستی‌ها داره؛ اما ان‌شاءالله در رمان بعدی قول می‌دم با رمانی خیلی خیلی بهتر از این مواجه بشید.
    این رمان رو تقدیم می‌کنم به قلب‌های شکسته‌ای که الان خورده‌هاش کنار هم بند زده شدن اما منتظر یه تلنگر دوباره برای شکستن هستند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا