- عضویت
- 2015/11/16
- ارسالی ها
- 476
- امتیاز واکنش
- 4,568
- امتیاز
- 573
- محل سکونت
- بهشت ایـــــران ... مازندران :)
***
- سلام.
- سلام، احوال آبجی؟
- خوبم، تو خوبی؟
- شکر. بیا اتاقم.
پرهام تازه از بیمارستان اومده بود و میدونست که دارم از فضولی خفه میشم؛ برای همین خودش خواست که برم به اتاقش. بعد از زدن چند تقهی آروم به در، رفتم داخل و در رو بستم. نشستم روی تخت و به تاج تخت تکیه دادم و منتظر شدم تا لپتاپش رو بیاره و کنارم بشینه .
- خب؟
با تعجب به پرهام خیره شدم و گفتم:
- چی خب؟
پرهام خندید و گفت:
- چهقدر بعدِ اینکه مامان خبر رو اشتباهی گفت از دستش حرص خوردی؟
یکه خوردم؛ اما خودم رو نباختم و گفتم:
- وا به من چه اصلا؟ نسبتش با من چیه که بخواد اصلا برام مهم باشه!
اخم کمرنگی کرد و گفت:
- جالبه! اون صدای لرزون پشت تلفن، حال خرابت که منجر شد به بیمارستان، گریه کردنهات، درس نخوندنهات، اینها همهشون فقط میتونه نشونهی یک چیز باشه...
حرفش رو قطع کردم و عصبی گفتم:
- بسه پرهام! یعنی چی؟ تو از کجا میدونی اینا رو؟
چنگی به موهاش زد و گفت:
- تو واقعا فکر نکردی نیما رفیق صمیمی منه؟ واقعا فکر نکردی که فهمیدنش مثل آب خوردنه؟
چونهام لرزید، مقاومت زیادی میخواست تا سد اشکهام شکسته نشه. چشمهای اشکیام رو دوختم بهش و گفتم:
- آفرین! خوش به حالت که فهمیدی، خاک تو سرمن که هیچیم به آدم نرفته.
از جام بلند شدم که دستم رو کشید و با تحکم گفت:
- بشین پرواز؛ باید به حرفام گوش کنی.
با لجبازی گفتم:
- نِـ...می...خوام!
دستم رو محکم کشید که مایل شدم سمت تخت و مجبوری روش نشستم. به چشمام خیره شده و گفت:
- از کِی؟
- چی از کِی؟
پوفی کشید و گفت:
- از کِی دوستش داری؟
- نمیدونم؛ به خودم اومدم دیدم کل قلبم رو گرفته.
- چرا واقعا اون کار احمقانه رو کردی؟
بغض کرده گفتم:
- تو از کجا خبر داری؟
غرید:
- سوالم رو با سوال جواب نده! چرا اون کار رو انجام دادی؟
- اشتباه محض بود، خریت کردم. دله دیگه! دل که بدی، افسار عقلت دیگه دست خودت نیست.
حرصی گفت:
- اون هم دوستت داره؟
اشکم چکید. دستهاش رو که روی سـ*ـینهاش چفت کرده بود از هم باز کردم و خزیدم توی بغلش و از تهِ دل زار زدم. موهام رو نوازش کرد و گفت:
- خیلی زود بزرگ شدی آبجی! خیلی زود درگیر شدی، چرا؟ چرا عزیزم؟
هق هقم اوج گرفت و گفتم:
- نمیدونم، هیچی نمیدونم.
چند دقیقه حرفی زده نشد. سکوت رو شکستم و گفتم:
- تو از کجا فهمیدی؟
- حال نیما خیلی خرابه. اگه نیما رو نمیشناختم و همینطور تو رو، مطمئنا الان حقش کتک بود که دل خواهر کوچولوم رو شکست؛ اما خودش حالش خیلی بدتره. پرواز عزیزم، فراموشش کن. بهم قول بده. تو میتونی، من بهت ایمان دارم .
از بغلش اومدم بیرون و لرزون گفتم:
- چطوری؟
متفکر گفت:
- چطوریش مهم نیست، مهم اینه که تو میتونی! به آیندهات فکر کن، تو تازه هجده سالته.
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- داداشی، خیلی خوشحالم از این که دارمت.
محکم بغلم کرد و گفت:
- برای اینکه حال نیما هم خوب بشه، خودت باید گام برداری. تو حالش رو خراب کردی و خودت هم باید درستش کنی، خب؟
- چشم! یک ماه بهم وقت بده، قول میدم طی این یک ماه تغییر کنم و بشم همون پرواز بیدغدغه.
لبخند زد و از خودش جدام کرد. از جام بلند شدم و سست از اتاق خارج شدم. روی تختم دراز کشیدم و به عکسش خیره شدم. من عاشقش بودم؛ ولی حسم نو پا بود. میتونستم راحت فراموشش کنم. من آیندهی تازهای رو در پیش رو داشتم و باید آیندهام رو میساختم، حالا هر طوری که شده!
- سلام.
- سلام، احوال آبجی؟
- خوبم، تو خوبی؟
- شکر. بیا اتاقم.
پرهام تازه از بیمارستان اومده بود و میدونست که دارم از فضولی خفه میشم؛ برای همین خودش خواست که برم به اتاقش. بعد از زدن چند تقهی آروم به در، رفتم داخل و در رو بستم. نشستم روی تخت و به تاج تخت تکیه دادم و منتظر شدم تا لپتاپش رو بیاره و کنارم بشینه .
- خب؟
با تعجب به پرهام خیره شدم و گفتم:
- چی خب؟
پرهام خندید و گفت:
- چهقدر بعدِ اینکه مامان خبر رو اشتباهی گفت از دستش حرص خوردی؟
یکه خوردم؛ اما خودم رو نباختم و گفتم:
- وا به من چه اصلا؟ نسبتش با من چیه که بخواد اصلا برام مهم باشه!
اخم کمرنگی کرد و گفت:
- جالبه! اون صدای لرزون پشت تلفن، حال خرابت که منجر شد به بیمارستان، گریه کردنهات، درس نخوندنهات، اینها همهشون فقط میتونه نشونهی یک چیز باشه...
حرفش رو قطع کردم و عصبی گفتم:
- بسه پرهام! یعنی چی؟ تو از کجا میدونی اینا رو؟
چنگی به موهاش زد و گفت:
- تو واقعا فکر نکردی نیما رفیق صمیمی منه؟ واقعا فکر نکردی که فهمیدنش مثل آب خوردنه؟
چونهام لرزید، مقاومت زیادی میخواست تا سد اشکهام شکسته نشه. چشمهای اشکیام رو دوختم بهش و گفتم:
- آفرین! خوش به حالت که فهمیدی، خاک تو سرمن که هیچیم به آدم نرفته.
از جام بلند شدم که دستم رو کشید و با تحکم گفت:
- بشین پرواز؛ باید به حرفام گوش کنی.
با لجبازی گفتم:
- نِـ...می...خوام!
دستم رو محکم کشید که مایل شدم سمت تخت و مجبوری روش نشستم. به چشمام خیره شده و گفت:
- از کِی؟
- چی از کِی؟
پوفی کشید و گفت:
- از کِی دوستش داری؟
- نمیدونم؛ به خودم اومدم دیدم کل قلبم رو گرفته.
- چرا واقعا اون کار احمقانه رو کردی؟
بغض کرده گفتم:
- تو از کجا خبر داری؟
غرید:
- سوالم رو با سوال جواب نده! چرا اون کار رو انجام دادی؟
- اشتباه محض بود، خریت کردم. دله دیگه! دل که بدی، افسار عقلت دیگه دست خودت نیست.
حرصی گفت:
- اون هم دوستت داره؟
اشکم چکید. دستهاش رو که روی سـ*ـینهاش چفت کرده بود از هم باز کردم و خزیدم توی بغلش و از تهِ دل زار زدم. موهام رو نوازش کرد و گفت:
- خیلی زود بزرگ شدی آبجی! خیلی زود درگیر شدی، چرا؟ چرا عزیزم؟
هق هقم اوج گرفت و گفتم:
- نمیدونم، هیچی نمیدونم.
چند دقیقه حرفی زده نشد. سکوت رو شکستم و گفتم:
- تو از کجا فهمیدی؟
- حال نیما خیلی خرابه. اگه نیما رو نمیشناختم و همینطور تو رو، مطمئنا الان حقش کتک بود که دل خواهر کوچولوم رو شکست؛ اما خودش حالش خیلی بدتره. پرواز عزیزم، فراموشش کن. بهم قول بده. تو میتونی، من بهت ایمان دارم .
از بغلش اومدم بیرون و لرزون گفتم:
- چطوری؟
متفکر گفت:
- چطوریش مهم نیست، مهم اینه که تو میتونی! به آیندهات فکر کن، تو تازه هجده سالته.
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- داداشی، خیلی خوشحالم از این که دارمت.
محکم بغلم کرد و گفت:
- برای اینکه حال نیما هم خوب بشه، خودت باید گام برداری. تو حالش رو خراب کردی و خودت هم باید درستش کنی، خب؟
- چشم! یک ماه بهم وقت بده، قول میدم طی این یک ماه تغییر کنم و بشم همون پرواز بیدغدغه.
لبخند زد و از خودش جدام کرد. از جام بلند شدم و سست از اتاق خارج شدم. روی تختم دراز کشیدم و به عکسش خیره شدم. من عاشقش بودم؛ ولی حسم نو پا بود. میتونستم راحت فراموشش کنم. من آیندهی تازهای رو در پیش رو داشتم و باید آیندهام رو میساختم، حالا هر طوری که شده!
آخرین ویرایش توسط مدیر: