رمان جان شیعه، اهل سنت✿نویسنده فاطمه ولی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

زهرا ایزدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/10
ارسالی ها
86
امتیاز واکنش
620
امتیاز
246
برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی ازشاخههای سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی میکرد، به سر کرده و آمادهمیهمانی امشب می ِ شدم. شب طوالنی و به نسبت سرد26 بهمن ماه سال 91 کهِ مقدر شده بود شب نامزدی من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجیدهایمحمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبداهلل و مادر، سرانجام کارساز افتاده وتوانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایتُ ر چین و چروک و آفتابدهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پِ کم سابقهای بخشیده بود. پیراهن عربیسوختهاش نشانده و به چهرهاش مهربانیسفیدی که فقط برای مراسمهای مهم استفاده میکرد، به تن کرده و روی مبلباالی اتاق، انتظار ورود میهمانان را میکشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیمخوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواریشکال تی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانهمشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود کهسرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد واردشد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبداهلل داد و پشت سرشمریم خانم و میهمان جدیدی که عمهی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه"صدایش میکردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گامهایی متین و چشمانیکه بیش از همیشه میدرخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را کهُ ز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرارُ رباری از گلهای رخوشهی پداد. موهای مشکیاش را مرتبتر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت وِ شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرق شرم و حیا شده بود. عمه فاطمهبا آغـ*ـوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانیداشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگیاش میداد، گرچه لحظهایخنده از رویش محو نمیشد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبلنشست و بسته کادو پیچ شدهای را از زیر چادر مشکیاش بیرون آورد و روی مبل فصل اول 77کناری گذاشت. چهرهی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربانو صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. حاال با حضور آقای عادلی،احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش میداد، آرامشی که میتوانستمدر خنکای لطیفش، تمام رؤیاهای دست نیافتنیام را نه در خواب که در بیداریببینم! صورتش روشنتر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف میدرخشید، کهحتی در پشت پردهی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانشاحساس آنچنان امنیتی میکردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم!امنیتی که انگیزه همراهیاش را بی هیچ ترس و تردیدی به من میبخشید و تماماین احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشترطالی پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشمزمزمه کرد: »إنشاءاهلل سفید بخت بشی دخترم!« و صدای صلوات فضای اتاقُ ر کرد. احساس میکردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگ ِ های شقایق در دل باد،را پَ ر میزد. بیآنکهَ ر پبه لرزه افتاده و دلم بیتاب وصالی شیرین، در قفسه سینهام پبخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابرآفتاب، میدرخشید و نجیبانه میخندید! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچهدرونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دستمقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد: »الهه خانم! این پارچهی چادریُورد. قابلت رو نداره خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروس مجید اِ ِرو عزیزِ شیری رنگعزیزم! تبرکه!« و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریرِ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوت صلوات مثل ترنم به همُ ر کرد.ِ خوردن بال فرشتگان، آسمان اتاق را پبا لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینیخواب سحرگاه دستبردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست: »الههجان! بیدار شو! وقت نمازه.« نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاقنبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92،به چشمان خمـار و خوابآلودم، دست میکشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم،صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضوبه دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگیمان میگذشت، هر روز منَ ندهاو را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحتتر از من دل از خواب کبود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانهای کهبعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفتهو یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حاالُ ر زرق و برق من، جلوهای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا وبا جهیزیه زیبا و پرنگارنگی که در کابینتها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعاتُ رد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتمکره و پنیر را با سلیقه ختا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد کهِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: »چیمجید در چهارچوب درکار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونهها ندارم!« در برابر لحن شیرینشلبخندی زدم و گفتم: »حاال شیر میخوری یا چایی؟« صندلی فرفورژه قرمز رنگ راعقب کشید و همچنان که مینشست، پاسخ داد: »همون چایی خوبه! دستتدرد نکنه!« فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: »بفرمایید!« که لبخندی زد و 80 جان شیعه، اهل سنتبا گفتن »ممنونم الهه جان!« فنجان را نزدیکتر کشید و من پرسیدم: »امشب دیرمیای؟« سری جنباند و پاسخ داد: »نه عزیزم!إنشاءاهلل تا غروب میام.« و من باُ ب شام چی میخوری؟« لقمهای را که برایمعجله سؤال بعدیام را پرسیدم: »خپیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: »این یه هفته همه غذاها رومن انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی میخواد!« با لبخندی که به نشانهقدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: »من همه غذاهارو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟« و او با مهربانی پاسخم را داد: »منم همهِچی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیرزبونمه!« از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم:»اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!« به چشمانم خیرهشد و با لبخندی شیطنتآمیز گفت: »من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزهترُ ر شد.میشه!« و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پاز خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با عجله چادر سرکردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشتو برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوریاشبر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیتالکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حاالتا غروب که از پاالیشگاه باز میگشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانهُ ر شده از سرویسهایسرگرم میکردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پکریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پردههای اتاق را از حریر سفیدبا واالنهای ساتن طالیی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طالیی رنگمهماهنگ باشد. دلتنگیهای مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمکِ دست تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجارهای از خانهپدری زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچناناجاره ماهیانه را پرداخت میکرد و پول پیش خانه هم در گاوصندوق پدر جا خوشکرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بیهیچ هزینهای تا یکسال در این طبقه فصل دوم 81زندگی کردند. تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالیظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. پیچهای گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و باخیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلینشسته و عدس پا ک میکند که با لحنی غرق شور و انرژی سالم کردم. با دیدنم،َ ه! عروس خانم!« خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودمَ ه بلبخندی زد و گفت: »برا برایش لوس کردم: »مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شمابخورم!« خندید و به شوخی گفت: »حاال نهار رو با من بخوری! شام رو میخوایً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟« دیس عدس راچی کار کنی؟ حتمااز دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: »نخیر! قراره شبُ ر درد سری که برای شب در نظرخوراک میگو درست کنم!« از غذای مجلسی و پگرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: »ماشاءاهلل! حاال بلدی؟« و مثل اینکه پرسشمادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: »نه! میترسم خراب شه! آخه مجیداونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شمانشه، بیچاره میشم!« مادر از این همه پریشانیام خندهاش گرفت و دلداریامداد: »نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزهاس!« سپس خندهاز روی صورتش جمع شد و با رگهای از نگرانی که در صدایش موج میزد، پرسید:»الهه جان! از زندگیات راضی هستی؟« دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادردر برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد: »یعنی... منظورم اینه که اختالفی ندارید؟«نمیفهمیدم از این بازجویی بیمقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد:ً مجبورت نمیکنه تو نمازتً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟ یا مثال»مثالُ هر بذاری؟« تازه متوجه نگرانی مادرانهاش شدم که با لبخندی شیرین جوابمً کاری نداره که من چطوری نمازً اینطوری نیس! اصالدادم: »نه مامان! مجید اصالُ ر محبتش درمیخونم یا چطوری وضو میگیرم.« سپس آهنگ آرامبخش رفتار پگوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: »مامان! مجید فقط میخواد منراحت باشم! هر کاری میکنه که فقط من خوشحال باشم.« از شنیدن جمالت 82 جان شیعه، اهل سنتلبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید: »تو چی؟ تو هم اجازهمیدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟« در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأییدفرو آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را مسح میکند، هر بار کهُ هر سجده میکند، تمامدستهایش را در نماز روی هم نمیگذارد و هر بار که بر مِ وجودم به درگاه خدا دست دعا میشود تا یاریاش کند که به سمت مذهب اهلتسنن هدایت شود.ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانهُ ر از کیسههای میوه بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکهشد. دستهایش پحقوق باالیی نمیگرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشهبیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پا کتهای میوه را کنار آشپزخانهگذاشت و با کالم مهربانش خبر داد: »الهه جان! برات پسته گرفتم!« با اشتیاق بهسمت پا کتها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم: »وای پسته! دستتدرد نکنه!« خوب میدانست به چه خوراکیهایی عالقه دارم و همیشه در کنارخریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست وبه آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت: »الهه! غذات چه بوی خوبیمیده!« خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیدهام، آنچنان تعریفی نشدهو عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: »نه! خیلی خوب نشده!« و او همانطورکه روی صندلی مینشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشورهام را داد: »بوش کهً خوراک خوبیً طعمش هم عالیه!« ولی خودم حدس میزدم که اصالعالیه! حتمااز آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتیبه دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمامُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمهای خوردهوجود از خوردنش لـ*ـذت میبِ میز بلند شدم و با گفتن »صبربودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کردهام. از سرکن ترشی بیارم!« به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالشُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد:را به دنیایی دیگر ب فصل دوم 83»صبر کردن برای ترشی که آسونه!« سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد:»من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!« شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و باً کجا؟« و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی بهکنجکاوی پرسیدم: »مثالیادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت: »یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماهو نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقینیفته!« با جمالت پیچیدهاش، کنجکاوی زنانهام را حسابی برانگیخته بود کهدر برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: »اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرمو مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟« و چون تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطرهً نفهمیدم شامِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصالادامه داد: »سرِ سفره ازتچی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرخواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون!میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!« از دریای اضطرابیکه آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تالطمنگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بیاختیار لبخند زدم.ً اون خواستگار رواز لبخند من او هم خندید و گفت: »ولی خدا رو شکر ظاهراَد کردی!« سپس با چشمانی که از شیطنت میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانهرً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!« و خودش از حرفی که زده بود باپرسید: »حتماُ ر ناز پاسخ دادم: »نخیرم!صدای بلند خندید که من ابرو باال انداختم و با لحنی پً بهت فکر نمیکردم!« چشمان مشکی و کشیدهاش در احساس موج زد ومن اصالبا لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانهام را داد: »ولی من بهت فکر میکردم!خیلی هم فکر میکردم!« از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاهِ خانه، پیش چشمانم جان گرفت.و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل درلحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حاال خود او برایم میگفت در آنلحظات چه بر دلش میگذشته: »الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی!هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم« و شاید نمیتوانست 84 جان شیعه، اهل سنتهمه احساساتش را به زبان آورد که پشت پردهای از لبخند، در سکوتی عاشقانهفرو رفت. دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم،پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: »حاال چرا باید یه ماه و نیم صبرمیکردی؟« سرش را پایین انداخت و با نغمهای نجیبانه پاسخ داد: »آخه اون شبکه برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تمومشدن ماه صفر کاری بکنم.« تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بودهکه شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکثُ ب مگه گـ ـناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟«کردم و باز پرسیدم: »خلبخندی بر چهرهاش نقش بست و جواب داد: »نه! گـ ـناه که نداره... من خودمدوست نداشتم همچین کاری بکنم!« برای لحظاتی احساس کردم نگاهش ازحضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد وزیر لب زمزمه کرد: »بخاطر امام حسین صبر کردم و با خودشم معامله کردم کهتو رو برام نگه داره!« از شنیدن کالم آخرش، دلگیر شدم. خاندان پیامبر^+ برای منهم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسانهایزنده و البته خداست، درمورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیشاز اندازه مبالغه آمیز میآمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید،که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: »الهه جان! دستپختت حرف نداره!عالیه!« ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتیام را پنهان کنم که در جوابشبه لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم.* * *عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذرلحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت واولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمیآمد. مادر خیلیاصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتیمجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بیحوصله دور فصل دوم 85اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکنمیرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم.اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزردهام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس،این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانهگذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچبرنامه سرگرم کنندهای نداشت و شاید من بیش از اندازه کالفه بودم. هر چه فکرکردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقدارینان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید رویصفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: »سالم مجید!«و صدای مهربانش در گوشم نشست: »سالم الهه جان! خوبی؟« ناراحتیام رافروخوردم و پاسخ دادم: »ممنونم! خوبم!« و او آهسته زمزمه کرد: »الهه جان!شرمندم که امشب اینجوری شد!« نمیتوانستم غم دوریاش را پنهان کنم که درجواب عذرخواهیاش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کالمش شروعکرد. از شرح دلتنگی و بیقراریاش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایشسخت تاریک و طوالنی شده بود و من تنها گوش میکردم. شنیدن نغمهای کهانعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمانهم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژهای که در پاالیشگاه برقرار بود، تماسش راِ خانهی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار بهکوتاه کرد و باز من در تنهاییساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیهاش برای چشمان بیخوابم به اندازهیک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چندبار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید درِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارمخانه نبود، هیچ چیز سرنمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراریام چقدر به درازا کشید،اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله،پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طوالنی به پایان 86 جان شیعه، اهل سنترسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حاال نمازصبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدایخودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآنِ سجادهام بازگشتم. همانجا روی سجادهرا از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرنشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و بهتماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهرآمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماهمیداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانیاش را با ناز ازبستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طالییاش از البالی شاخههای نخلهابه خانه سرک میکشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض اینِ صبحگاه ِ انتظار آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودشدر خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانیُ ر شورش را داشت!حضور گرم و پساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نردههای بالکنبه انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدمو دیدم عبداهلل است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت باال برگرداند واز دیدن من خندهاش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند،پرسید: »مگه تو خواب نداری؟!!!« و خودش پاسخ داد: »آهان! منتظر مجیدی!«لبم را گزیدم و گفتم: »یواش! مامان اینا بیدار میشن!« با شیطنت خندید و گفت:»دیشب تنهایی خوش گذشت؟« سری تکان دادم و با گفتن »خدا رو شکر!«،تنهاییام را پنهان کردم که از جواب صبورانهام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت:ً شیفت شب باشه! خوبه؟« و در حالی که»پس به مجید بگم از این به بعد کالسعی میکرد صدای خندهاش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت.دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و فصل دوم 87دوباره به بالکن برگشتم. آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدندر حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورمباشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطورکه من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم. با دیدنم، صورتش به خندهایدلگشا باز شد و سعی میکرد با حرکت لبهایش چیزی بگوید و من نمیفهمیدمچه میگوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی اوزودتر از من پلهها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورتُردم. چشمان کشیده و جذابشمهربانش، همه غمهای دوری و تنهاییام را از یاد بزیر پردهای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما میخواست با خوشروییو خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی گرم و عاشقانه بهفدایم میرفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت: »قربون دستتالهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون!« با تعجب پرسیدم: »مگهصبحونه نمیخوری؟« کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد: »چراعزیزم! میخورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه روُ ب چی آماده کنم؟« کهلب دریا بخوریم.« نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم :»خخندید و گفت: »اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟« و من تازهمتوجه طرح زیبا و رؤیایی صبحگاهیاش شده بودم که به سرعت لباسم را عوضکردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم. همچنانکه از پلهها پایینمیرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بیسر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچینپاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانهبیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت:»الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!« لبخندی زدم و او با لحنی رنجیدهادامه داد: »دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومدبهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خا ک امواتت دیگه برای من شیفتً بعضیً بگو حتماشب نذار!« از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم: »اتفاقا8 جان شیعه، اهل سنتشبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!« بلکه بر احساس دلتنگی خودمسرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: »بخدا من همینجوریهم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!« و صدایخنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست. به قدری غرقدریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حسنکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانهسالم کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحلُ ر میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازهرا پآن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زماندیگری به رویم لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم میآورد. انگار دریا همبا همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهایدیگر موج میزد. با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بینظیر دریا شدهبودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکردادم: »مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟«کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: »بله! تو این چند ماه چندبار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!« سپس همچنانکه با قاشق آش را هممیزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد: »دیگه هر چی سخت باشه،ِ از تحمل دوری تو که سختتر نیس!« به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب،روشنتر از همیشه به نظر میآمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه خیرهام شد که خندیدو گفت: »باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولیدیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!« از لحن درماندهاش خندیدم و به رویخودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلممیخواست که همچون او میتوانستم بیپروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها وبیقراریهای دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانهام بود کهزبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود! فصل دوم 89به خانه که رسیدیم، صدای آب و شستوشوی حیاط میآمد. در را که بازکردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سالم کردیم و او باِ اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد: »علیک سالم! نمیگید من دلم شور میافته!نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!« در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را درحوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: »صبح اومدم باال ببینم الهه چطوره، دیدمخونه نیس! هر چی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راهرفت!« تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشتهام که مجید خجالت زدهسرش را پایین انداخت و گفت: »شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود.« به سمتشرفتم، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم: »ببخشید مامان! یواشرفتیم که بیدار نشید!« از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراضکرد: »از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشبتنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ ایندختره کجا رفته؟« شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختمکه مجید چند قدمی جلو آمد و گفت: »تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریمبیرون! فکر نمیکردم انقدر نگران بشید!« سپس شلنگ را برداشت و با مهربانیادامه داد: »مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم.« مادر خواست تعارفکند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم: »حاال بیاید بریمباال یه چایی بخوریم!« سری جنباند و گفت: »نه مادرجون! اآلن ابراهیم زنگ زدهداره میاد اینجا، تو بیا بریم.« به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم وهمراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: »مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟«و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد: »چی بگم؟ یه نیم ساعتُ ر زد! از دست بابات خیلی شا کی بود! گفت میام تعریفپیش زنگ زد و کلی غمیکنم.« سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: »این پدر و پسر رو کهمیشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!« تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابلمجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و 90 جان شیعه، اهل سنتنمیتوانستم به هیچ بهانهای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشتهً برای شکایت نزد مادربود که ابراهیم آمد. حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراآمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث راتمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: »ببین مامان! درستهً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو اینکه از این باغ و انبار چیزی رسماَ نیم!« مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید: »باز چی شدهنخلستونها جون میکمادرجون؟« و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجهبه حضور او، سر به شکایت گذاشت: »بابا داره با همه مشتریهای قبلی به هممیزنه! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنممیگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب منو محمد هم ضرر میدیم!« مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود کهُ ب مادرجون!مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید: »خً مشتری بهتری پیدا کرده!« و این حرف مادر، ابراهیم را عصبانیتر کرد:حتما»مشتری بهتر کدومه؟!!! چند تا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدنو دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای نخلستونها رو یه جا پیش خریدمیکنن!« چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادرمتوجه نشوند، گفت: »الهه جان! من خستهام، میرم باال.« شاید از نگاهم فهمیدهبود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش معذببود که بیمعطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیمنشستم و پرسیدم: »محمد چی میگه؟« لبی پیچ داد و گفت: »اونم ناراحته! فقطجرأت نمیکنه چیزی بگه!« مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شده باشد، بادست سطح شکمش را فشار میداد، ولی گالیههای ابراهیم تمام نمیشد که ازشدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد: »ابراهیم جان! تو کهمیدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم!« و ابراهیمخواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم: »ابراهیم! مامان حالش فصل دوم 91خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره...« ولی به قدری عصبی بودِ که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: »دل درد مامان خوب میشه! ولی پول و سرمایهوقتی رفت دیگه بر نمیگرده!« و با عصبانیت از جا بلند شد و همچنانکه بد وبیراه میگفت، از خانه بیرون رفت. رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خمشده بود که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: »مامان! دراز بکش تا برات نبات داغبیارم.« چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخداد: »نمیخواد مادرجون! چیزی نیس!« وقتی تلخی درد را در چهرهاش میدیدم،غم عمیقی بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد کهدستم را گرفت و گفت: »الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حاال هم که اومده،تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونهات.« دستش را به گرمی فشردم و گفتم:»مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟« که لبخند بیرمقی زد وگفت: »من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه!« وبالخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه باال نزد مجید بروم.ِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظردربازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: »فکر کردمخسته بودی، خوابیدی!« با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخداد: »حاال وقت برای خوابیدن زیاده!« کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهنَ ر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، درسورمهای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زُ ر شد و هیجان زده پرسیدم:آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پ»وای! این چیه؟« خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: »این یعنی این کهدیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود!« هدیه را از دستشَ رگرفتم و با گفتن »خیلی ممنونم!« شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات میآمد و وقتی جعبهرا گشودم با دیدن پال ک طال حیرت زده شدم. پال ک طالیی که به زنجیر ظریفیآویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید. برای 92 جان شیعه، اهل سنتلحظاتی محو زیبایی چشمنوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف بهً فکرش هملکنت افتاده بود، گفتم: »مجید! دستت درد نکنه! من... من اصالنمیکردم! وای مجید! خیلی قشنگه!« کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جوابِ تو هیچی نیس!« نگاهشُ ر ذوقم، با متانت پاسخ داد: »این پیش قشنگیهیجان پکردم و با لحنی که حاال پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: »مجید جان!این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهایی منه؟« چشمانش را به زیرِانداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد: »هم آره همنه! راستش هدیه روز زن هم هست!« و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعترافُ ب امروز تولد حضرت زهراست که هم روز مادره و هم روز زن!« سپسکرد: »خچشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: »من هیچ وقت نتونستم همچینروزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم!«و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: »حاال امسال اولین سالی بود کهِ من، ازمیتونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم!« میدانستم که بخاطر تسننگفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساساتمذهبیاش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم: »ما هم برایحضرت فاطمه احترام زیادی قائل هستیم.« سپس نگاهی به پال ک انداختم وبا شیرین زبانی زنانهام ادامه دادم: »به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلیِ ازش خوشم اومد!« و بعد با شیطنت پرسیدم: »راستی کی وقت کردی اینو بخری؟«و او پاسخ داد: »دیروز قبل از اینکه برم پاالیشگاه، رفتم بازار خریدم!« سپسزنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهشمیچکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانهای نگاهم کرد وگفت: »راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم!« که به آرامیخندیدم و گفتم: »عیب نداره مجید جان! حاال بشین تا من برات چایی بریزم!«ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن »من میریزم!« با عجله بهسمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه میآمد :»امروز روز زنه!
 
  • پیشنهادات
  • زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    یعنی خانمها باید استراحت کنن!« از اینهمه مهربانی بیریا و زیبایش، دلم لبریزشعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزویَد زده بودم!همسریاش، به سـ*ـینه بسیاری از خواستگارانم دست ر* * *نماز مغربم که تمام شد، سجادهام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدممجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونهای که در دیدش نباشم، روی یکی ازمبلها به تماشای نماز خواندنش نشستم. دستهایش را روی هم نمیگذاشت،ُ هر سجدهدر پایان قرائت سوره حمد »آمین« نمیگفت، قنوت میخواند و بر مَ ر میزد تا برای یکبار همُ هر می گذاشت، دلم پمیکرد. هر بار که پیشانیاش را بر مکه شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکه ِ ای گل، صورت خوشینداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود. اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی،احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبیمان بود و دلم نمیخواست اینعهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلبهایمانیکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس میکردم میتوانم ازاو طلب کنم هر چه میخواهم! میدانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغربو عشاء را در یک نوبت میخواند و همین که سالم نماز مغرب را داد، صدایشً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و باکردم: »مجید!« ظاهراِ نمازی.« لبخندی زدم و به جایتعجب گفت: »تو اینجا نشستی؟ فکر کردم سرجواب، پرسیدم: »مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول میکنی؟« از آهنگصدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخداد: »خدا کنه که از دستم بر بیاد!« نفس عمیقی کشیدم و گفتم: »از دستت برمیاد! فقط باید بخوای!« و او با اطمینان پاسخ داد: »بگو الهه جان!« از جایم بلندشدم، با گامهایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبزُ هر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیدهرنگش، مباشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که 94 جان شیعه، اهل سنترنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: »مجید جان! میشه نماز عشاء روُ هر بخونی؟« به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیفتر ادامه دادم:بدون مُ هر استفاده میکرده؟ پس چراُ هر بوده؟ مگه پیامبر^+ از م»مجید! مگه زمان پیامبر^+ مُ هر سجده میکنی؟« سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پورتو روی مسجادهاش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم: »آخه چه دلیلی دارهُ ِ هر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گل...« که سرش را باال آورد و طوریکه روی منگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم. گمان کردم از حرفهایم ناراحت شده کهبرای چند لحظه بیآنکه کالمی بگوید، تنها نگاهم میکرد. سپس لبخندی لبریزعطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین عصا کرد و با قدرت از جایشبلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دستهایش را باال برد، تکبیر گفت وُ هرش در دستان من مانده و روی جانمازش جزنمازش را شروع کرد در حالی که میک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود. همانطور که پشتش نشسته بودم، محو قامتمردانهاش شده و نمیتوانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد.ُرد تا به چشم خودبا هر رکوع و سجودی که انجام میداد، نگاه مرا هم با خودش میبببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده میرود. یعنی دل او به بهانهمحبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گامهایش را هم باهمین صالبت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور میکردم کهتحقق آرزو و استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک همنمیزدم تا لحظهای از نمازش را از دست ندهم تا سالم داد. جرأت نداشتم چیزیبگویم، مبادا رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود.همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته بهسمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه میخندید. بهُ هرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به میهمانی چشمان منتظر وممشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد: »الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچلذتی نبردم!« شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به فصل دوم 95اندازه چند نفس سا کت ماند، دوباره نگاهم کرد و گفت: »الهه! من عادت کردمُ هر بوده یا نه، ولی من یادُ هر سجده کنم... ببین من نمیدونم زمان پیامبر^+ مروی مگرفتم برای خدا، روی خا ک سجده کنم!« که میان حرفش آمدم و با ناراحتیاعتراض کردم: »یعنی برای تو مهم نیس که سنت پیامبر^+ چی بوده؟ فقط براتمهمه که خودت به چه کاری عادت کردی، حتی اگه اون عادت خالف سنتپیامبر^+ باشه؟« نگاهم کرد و با لحنی مقتدرانه جواب داد: »من نمیدونم سنتپیامبر^+ چی بوده و این اشتباه خودمه که تا حاال دنبالش نرفتم! ولی اینو میدونم کهُ رمغزش سکوتسنت پیامبر^+ نباید خالف فلسفه دین باشه!« به احترام کالم پکردم تا ادامه دهد: »اگه فلسفه سجده اینه که در برابر خدا کوچیک بودن خودتونشون بدی، سجده روی خا ک خیلی بهتر از سجده روی فرش و جانمازه!« گرچهتوجیهش معقول بود و منطقی، اما این فلسفه بافیها برای من جای سنت پیامبر^+ُ هررا نمیگرفت که من هم با قاطعیت جوابش را دادم: »ببین مجید! پیامبر^+ روی مُ هر سجده کنی؟«ً روی مسجده نمیکرده! پس چه اصراری داری که حتمالبخندی زد و با آرامش پاسخ داد: »الهه جان! این اعتقاد شماس که پیامبر^+ رویُ هر سجده نمیکرده، ولی ما اعتقاد داریم که پیامبر^+ روی خا ک یا یه چیزی شبیهمُ هر سجده نمیکرده، ولیً به فرض که پیامبر^+ روی مً خا ک سجده میکردن. اصالُ هر منع کرده باشه. همونطور که حتمافکر نمیکنم که کسی رو هم از سجده روی مُ ب اونجاپیامبر^+ جاهایی نماز خونده که فرش و زیلو و هیچ زیراندازی نبوده، خِ خا کی سجده میکرده! پس سجده روی زمین هم نبایدً پیامبر^+ روی زمینحتماُ هر میان انگشتانم،ُ شت دستم را باز کردم و با اشاره به ماشکالی داشته باشه.« مُ ب ما کهُ هر داره؟« به آرامی خندید و گفت: »خپرسیدم: »زمین چه ربطی به این مُ هر یه تیکه ازنمیتونیم همه جا فرش رو کنار بزنیم و روی زمین سجده کنیم! این مُ ب من میگمزمینه که همیشه همراه آدمه!« قانع نشدم و با کالفگی سؤال کردم: »خُ هر یا به قول خودت زمین داری؟« دستش را دراز کرد،چه اصراری به سجده روی مُ هر را از دستم گرفت و پاسخ داد: »برای اینکه وقتی پیشونی رو روی خا کم 96 جان شیعه، اهل سنتمیذاری، احساس میکنی در برابر خدا به خا ک افتادی! حسی که تو سجده رویً بهت دست نمیده!« سپس با نگاه عاشقش به پای چشمانم زانو زد وفرش اصالعاشقانهتر تمنا کرد: »الهه جان! من تو رو به اندازه تمام دنیا دوست دارم! اگه نمازمً میخواستم چیزی رو که ازم خواستیُ هر خوندم، بخاطر این بود که واقعارو بدون مانجام بدم... ولی اجازه بده تا به اون چیزی که اعتقاد دارم عمل کنم!« و شایداندوهم را در خطوط صورتم خواند که صدایش رنگ غم گرفت: »الهه جان! من تورو همینجوری که هستی دوست دارم، با همه اعتقاداتی که داری! اگه میشه تو همُ هری کهمنو همینجوری که هستم قبول کن، با همه عقایدی که دارم!« سپس به مدر دستش آرام گرفته بود، نگاهی کرد و با لبخندی کمرنگ ادامه داد: »ببین الهه!این مهمه که من و تو نماز میخونیم! حاال اینکه یکی روی سجاده سجده میکنهو اون یکی روی خا ک، چیزی نیس که بخواد آرامش زندگیمون رو به هم بزنه!«فوران شادی لحظاتی پیش به برکه غصه بدل شده و غبار حسرتی که به دلم نشستهبود، به این سادگیها از بین نمیرفت، با این همه گرمای محبتش در قلبم آنقدرزنده و زاینده بود که این مجادله ها، حتی به اندازه ذرهای سردش نکند که لبخندیزدم و گفتم:»ببخشید اگه ناراحتت کردم! منظوری نداشتم!« و انگار شنیدنهمین پاسخ ساده از زبان من کافی بود تا نفس حبس شده در سینهاش باال بیاید.ُ ر شد و با لبهایی که میخندید، پاسخ عذرخواهیامصورتش از آرامشی شیرین پرا داد: »الهه جان! این حرفو نزن! تو چیزی رو که دوست داشتی به من گفتی! اینکهُ هر را رویآدم حرف دلش رو به همسرش بگه، عذرخواهی نداره!« سپس بار دیگر مجانمازش نشاند و برای اقامه دوباره نماز عشاء به پا خاست. باز از جایم تکاننخوردم و مثل دفعه قبل محو تماشای نمازش شدم. هر چند این بار جشنی در دلمُ هر حسرتبر پا نبود و با نگاهی مات و افسرده به بـ..وسـ..ـه پیشانیاش بر سطح ممیخوردم که صدای در اتاق مرا به خود آورد. بلند شدم و در را باز کردم که صورتمهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهرهام را پنهان کند. بهچشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانهاش پرسید: »چیزی شده الهه؟« خندهای فصل دوم 97ساختگی نشانش دادم و گفتم: »نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!« پیدا بود حرفم راباور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت: »نه مادر جون!اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیایدَ شم! شام کهُ ِر مهرش را نپذیرم و گفتم: »چپایین دور هم باشیم.« دلم نیامد دعوت پهنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام.« و مادر باگفتن »پس منتظرم!« از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید: »کیبود؟« و من با بیحوصلگی پاسخ دادم: »مامان بود. گفت برا شام بریم پایین.« ازلحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید:»الهه جان! از دست من ناراحتی؟« نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیداکند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشینتقدیمش کردم و گفتم: »نه مجید جان! ناراحت نیستم.« و او با گفتن »پس بریم!«تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زاللبود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقهپایین، عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان عبداهلل در را گشود وُوردن!« و با استقبالَ ه! عروس داماد تشریف اَ ه بِ شوخی را باز کرد: »ببا دیدن ما، سرگرمش وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا بهِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتشمجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرافتاده بود، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد. مجید کرایه ماهیانه را هم باخودش آورده بود و دو دسته تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دستهتراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشایتلویزیون شد. مجید و عبداهلل طبق معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک بهمادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و ظرفها را از کابینت بیرونمیآوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: »مامان! چی شده؟ باباخیلی ناراحته.« آه بلندی کشید و گفت: »چی میخواسته بشه مادرجون؟ باز منیه کلمه حرف زدم.« دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد: 98 جان شیعه، اهل سنت»بهش گفتم چیزی شده که از اآلن داری محصول خرما رو پیش فروش میکنی؟ُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسراتجوش اجواب پس بدم، اینجا به خودت!« سپس نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن شودپدر متوجه صحبتهایش نمی ِ شود و با صدایی آهسته گله کرد: »گفتم ابراهیمُ ب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یهناراحته! خکار دیگه!« که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمامگذاشت: »مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!«مادر خندید و با گفتن »کاری نکردم مادرجون!« اشاره کرد تا سفره را پهن کنم.نگرانی مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه حالی دارد؛ سرمایهای کهحاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دستآورده و وابستگی زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دستهم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از دستشبر نمیآمد که فقط غصه میخورد. فرصت صرف غذا به صحبتهای معمولمیگذشت که پدر رو به مجید کرد و پرسید: »اوضاع کار چطوره مجید؟« لبخندمجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد: »خدا رو شکر! خوبه!« که پدر لقمهاشرا قورت داد و با لحنی تحقیرآمیز آغاز کرد: »اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس،ِت میاد!« مجید کهبیا پیش خودم! هم کارش راحتتره، هم پول بیشتری گیرانتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبداهللجواب پدر را داد: »بابا! این چه حرفیه شما میزنی؟ آقا مجید داره تو پاالیشگاه کارمیکنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه حقوقشون هم به نسبت خوبه!« که پدر چینُ ِ ر درد سریه! هر روز صبح بایدبه پیشانی انداخت و گفت: »جای خوبیه، ولی کار پُ ر خطره! همین یکی دوتا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پسال پیش بود که تو پاالیشگاه آتیش سوزی شد...« از سخنان پدر به شدتناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و میدیدم در سکوتی سنگین، خیره بهپدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: فصل دوم 99ُ ب البد آقا مجید کار خودش رو دوست داره!« و بالخره مجید»عبدالرحمن! خُ ب من از کارم راضیام!زبان گشود: »خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خچون رشته تحصیلیام هم مهندسی نفت بوده، خیلی به کارم عالقه دارم!« پدرلبی پیچ داد و با لحنی که حاال بیشتر رنگ غرور گرفته بود تا خیرخواهی، جوابداد: »هر جور میل خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد میبندم و دیگه ازامسال سود نخلستونهام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگهبرای چندرغاز پول انقدر عذاب نکشی!« مجید سرش را پایین انداخت تادلخوریاش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگیاش پاسخداد: »دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم.« و پاسخش آنقدرُ ر غیظ و غضب، لقمه بعدی را در دهانشقاطع بود که پدر اخم کرد و با حالتی پگذاشت. حاال میفهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد رابرانگیخته، همین تاجری است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به اواجازه میدهد تا همچون اربـاب و رعیت با مجید صحبت کند. برای لحظاتی غذادر سکوت خورده شد که خبری بهتآور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلبکرد؛ نبش قبر یک شخصیت بزرگ اسالمی در سوریه به دست تروریستهایتکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر^+ و از نامآوراناسالم بوده است. گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر،گـ ـناه قبیح و وحشتنا کی بود و تنها از دست کسانی بر میآمد که به خدا و پیامبرش^+هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و بیتوجه به غذاِ خوردنش ادامه داد، اما چشمان گرد شده عبداهلل همچنان به تلویزیون خیره ماندهبود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: »چی شده؟« شاید هممتوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر^+بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبداهلل توضیح داد: »اینتروریستهایی که تو سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبشقبرش کردن!« مادر لب گزید و با گفتن »استغفراهلل!« از زشتی این عمل به وحشت 100 جان شیعه، اهل سنتافتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان دادکه با تمام شدن متن خبر، عبداهلل صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: »من نمیدونماینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازهتهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب برسه، تخریبش میکنن!«با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارالرزید. مثل اینکه جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها بهعبداهلل نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد:»هیچ غلطی نمیتونن بکنن!« و حاال این جواب مردانه او بود که توجه همراه باتعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر^+ ناراحت وِ نگران بودیم، اما خون غیرت به گونهای دیگر در رگهای مجید جوشید، نگاهشبرای حمایت از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب به شماره افتاد.گویی در همین لحظه حضرت زینب را در محاصره دشمن میدید که اینگونهبرای رهاییاش بیقراری میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همهینزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، باز هم من از درکش عاجز میماندم!* * *ِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت،با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرهرچند نخلهای صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمیآوردند والبته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لبِ آبحوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبیحوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت. از صبح که از برنامههای تلویزیونمتوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشهای به ذهنم راه یافته و اشتیاقعملی کردنش در دلم بیتابی میکرد. فردا سالروز والدت امام علی بود و منبرای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوهمجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجهمذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشههایم فصل دوم 101بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت. مادر دمپایی ال انگشتیاش را پوشیدو با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم وهمچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم: »فکر کردم خوابیدید!« صورت مهربانشُ ر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: »خواباز چین و چروک پکجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم بهخورده!« خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماریشکایت نمی ِ کند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شکوه گشودهو ابراز ناراحتی میکرد. به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارشنشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: »میخوای بریم دکتر؟« سری بهِ عالمت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: »آخه مامان! این دل درد شما االن چندماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بالخره یه دارویی میده بهتر میشی!« آه بلندیِ کشید و گفت: »الهه جان! من خودم درد خودم رو میدونم! هر وقت عصبی میشمِ ِ درد دلش را بازاین دل دردم شروع میشه!« و من با گفتن »مگه چی شده؟« سرکردم: »خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت اخالق خوبی نداشت!همیشه تند و تلخ بود! حاال هم که داره همه محصول خرما رو از اآلن پیش فروشً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن!میکنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصالهر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلممیرسه! می ِ گم ابراهیم و محمد دلواپس نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونافقط دلواپس جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم،ِِ پیری اگه همه سرمایهاش رو از دست بده...« نمیدانستم در جوابحاال سرگالیههایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا الاقل دلش قدری سبک شود واو همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد: »تازه اونشبآقا مجید رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودترو فراری نده، داماد پیش کش!« سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: »اونشباز اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده102 جان شیعه، اهل سنتبود؟« شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کالمو نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوریاش نمیشد که لبخندیزدم و گفتم: »نه مامان! هیچی نگفت! اخالقش اینطوری نیس که گله کنه!« مادرسری از روی تأسف تکان داد و گفت: »بخدا هر کی دیگه بود ناراحت میشد!دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هر کی نمیدونست فکر میکرد تو پاالیشگاهاز این بنده خدا بیگاری میکشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی میکنه!ُ ب اونم جوونه، غرور داره...« که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمهختمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: »کیه؟« که صدای همیشهخوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند. در را گشودم و با دیدن محمد و عطیهوجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، باُ ر مهر و محبت مادرگامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پرا برای خودش خرید: »عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟«صورت سبزه عطیه به خندهای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسیمیکرد، پاسخ داد: »خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیادهشدم!« محمد هم به جمعمان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند،توضیح داد: »مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدتبنده کلیه امور خونهداری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه!«بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم:»عطیه براش اسم انتخاب کردی؟« به سختی روی تخت نشست، تکیهاش را بهبالشت داد و با لبخندی پاسخ داد: »چند تا اسم تو ذهنم هست! حاال نمیدونمکدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!« که محمد با صدای بلندُوردن، کسی دیگه ما روخندید و گفت: »خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اً من به دستآدم حساب نمیکنه! حاال اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کالُ رفراموشی سپرده میشم!« و باز صدای خندههای شاد و شیرینش فضای حیاط را پکرد. مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیهاش باز شده و دردش تسکین فصل دوم 103ُ ب مادرجون! حالت چطوره؟« و عطیهیافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: »خبا گفتن »الحمداهلل! خوبم!« پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: »عطیه جان! زمانزایمانت مشخص شده؟« عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جوابداد: »دکتر برا ماه دیگه وقت داده!« مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و ازِته دل دعا کرد: »إنشاءاهلل به سالمتی و دل خوشی!« که محمد رو به من کرد وِ کاره؟« همچنانکه از جا بلند میشدم تا برای مهیاپرسید: »آقا مجید کجاس؟ سرً بعد اذان مغربکردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: »آره، معموالمیاد خونه!« و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگهداشت: »الهه جان! زحمت نکش!« سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنتادامه داد: »حاال که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!« خندیدم وَ شم!« به آشپزخانه رفتم. در چهار لیوان پایهدار، شربت آلبالو ریختمبا گفتن »چو با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گالیهاز تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسریهای او شده است. سینی شربت راروی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز میکرد تا لیوانشربت را بردارد، جواب گلههای مادر را هم داد: »مامان جون! دیگه غصه نخور!بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما همُ ر شد و محمد با دلخوریبیخودی خودت رو حرص نده!« چشمان مادر از غصه پادامه داد: »من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچینِ مبلغ باالیی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هی گفتیم نکنه ریگی به کفششباشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!« مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکهحسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد:»مامان! خیلی الغر شدی!« و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش برمال شود، لبخندی زد و گفت: »عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تودامنته!« و با این حرف روی همه غمهایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روزمادر را میدیدم الغریاش به چشمم نمیآمد، اما برای عطیه که مدتی میشد مادرً محسوس بود.را ندیده بود، این تغییر کامال 104 جان شیعه، اهل سنتسایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تااتاق همراهی کردم و گفتم :»مامان! اگه کاری نداری من برم که االن یواش یواشمجید میاد.« و مادر همچنانکه آستینهایش را برای وضو باال میزد، جواب داد:»نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!« و من با دلی که پیش غصههایمادر جا مانده بود، به خانه خودمان بازگشتم.ِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرکبرنج را دم کرده بودم که درکشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوشکرده و چشمانی که همچون همیشه به من میخندید. حاال این همان فرصتیبود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کردهبودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سالمش را با روی خوش دادم. میدانستمبه مناسبت امشب شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه رااز دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: »عید شما هم مبارک باشه!«نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: »من که حرفی نزدم!« به آرامیُپن میگذاشتم، گفتم: »ولی من میدونمخندیدم و همچنانکه جعبه را روی اِ امشب شب تولد امام علی!« از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبشبیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوتُ ب منمُ ر از شک و تردیدش، ادامه دادم: »مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خپاز شادی تو شادم! تازه امام علی خلیفه همه مسلمونهاست!« از دیدن نگاهمات و مبهوتش خندهام گرفت و پرسیدم: »مجید جان! چرا منو اینجوری نگاهمیکنی؟« و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد وپاسخ داد: »همینجوری...« درنگ نکردم و جملهای را که از صبح چندین بار باِ تو عالقه دارم، چونخودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: »مجید جان! من به اماممعتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر^+ هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا عالقهاینداری؟« سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهمکرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی فصل دوم 105نمیداند چه نقشهای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارمکرد تا ادامه دهم: »منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟« به سختیلب از لب باز کرد و پرسید: »من؟!!!« و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم کهچقدر از آنچه در ذهن من میچرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخدادم: »تو و همه شیعهها!« لبخندی زد و گفت: »الهه جان! آخه این چه بحثیهکه یه دفعه امشب...« که کالمش را شکستم و قاطعانه اعالم کردم: »مجید! اینِ بحث، بحث ِ امشب نیست! بحث اعتقاد منه!« فقط از خدا میخواستم که ازَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبورحرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تُ ب دوستبود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم: »مجید جان! خدارم بدونم چرا شما شیعهها فقط امام علی رو خلیفه پیامبر^+ میدونید؟ چراخلفای قبلی رو قبول ندارید؟« احساس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد،ِ گرچه از به زبان آوردنش ابا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوختهبود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را باالآورد و با صدایی گرفته پاسخ داد: »راستش من هیچوقت تاریخ اسالم رو نخوندم!نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما ازبچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی هستن. در مورد بقیه خلفا هماطالعی ندارم.« از پاسخ بیروحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم کهباران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: »الهه جان! روزیکه من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، میدونستم که یه دختر س ُ نی هستیو میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودتمهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه االن کنارم نشستی، لـ*ـذت میبرم.« در برابرروشنای صداقت کالمش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدانفراخ احساسش جوالن میداد: »الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازهتو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدمکه دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حاال که خدا 106 جان شیعه، اهل سنتاینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس...« و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هممیخواست باقی حرفهایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشاراز محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد. زیر بارش احساسش، شعلهمباحثه اعتقادیام خاموش شد و سا کت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتنگامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حاال بابار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج میشدم.من میخواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگهافاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند!من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقیام را به گوشش برسانم و او نگاهش راجاری میکرد تا احساسات قلبیاش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همانچیزی بود که دست مرا میبست!* * *باز شبی طوالنی از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل میکردم کهالبته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش عادتکرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خریدِچند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرخیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و سا کت، زیرُ ر هیاهوینور زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پَ ر میکرد. به خانههایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوینیمه خرداد را دغذایشان در کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک ازِ این شبُ ر شوری دور یک سفره نشستهاند و من باید به تنهایی، بارآنها چه جمع پطوالنی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امیدآمدنش خوش میکردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبداهلل را درنور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سالم کردم. با دیدن من باتعجب سالم کرد و پرسید: »کجا الهه جان؟« کیف پول دستیام را نشانش دادم و فصل دوم 107گفتم: »دارم میرم سوپر خرید کنم.« خندید و گفت: »آهان! امشب آقاتون خونهُ ب منمنیس، شما به زحمت افتادین!« و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: »خباهات میام!« از لحن مردانهاش خندهام گرفت و گفتم: »تا همین سر خیابون میرم!تو برو خونه.« به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: »خیلی وقته باُ رهم حرف نزدیم! الاقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت میکنیم!« پیشنهاد پمحبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت: »الهه! از وقتیً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!« خندیدم و با شیطنتمجید اومده دیگه اصالُ ب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوتگفتم: »خکنی!« از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: »تقصیر تو و مامانه که من هنوزتنهام!« که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند.یک بسته ما کارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانهاش از فضایسا کت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهیبه خانه، عبداهلل به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: »اگه خسته نیستی یه کم قدمبزنیم!« نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانهبازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابانکج کردیم. از مقابل ردیف مغازهها عبور میکردیم که پرسید: »الهه! زندگی با مجیدچطوره؟« از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و او دوباره پرسید: »میخوام بدونم اززندگی با مجید راضی هستی؟« و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدرشیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: »از چشماتً به قدری احساسمعلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی!« و حقیقتاخوشبختی میکردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم. لحظاتی درسکوت گذشت و او باز پرسید: »الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با همِ جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟« و این همان سؤالی بود که ته دلم را خالیَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و منکرد. این همان تً وجودمیخواستم با بحث و استدالل منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصال 108 جان شیعه، اهل سنتچنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمیکرد، هر بار با لشگرنامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طوالنی شد و عبداهلل را به شکانداخت: »پس یه وقتایی بحث میکنید!« از هوشمندیاش لبخندی زدم و باتکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: »تو شروع میکنی یا مجید؟« نگاهشکردم و با دلخوری پرسیدم: »داری بازجویی میکنی؟« لبخندی مهربان بر صورتشنشست و گفت: »نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروعمیکنی!« و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: »تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی بهمن گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت س ُ نی بشه! من همون روز فهمیدم کهاین آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بالخره خودتم یه کاری میکنی!« نگاهم را بهمقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: »من فقط چند بار درمورد عقایدش ازشُ ب اون چی میگه؟« نفس بلندیسؤال کردم، همین!« و عبداهلل پرسید: »خکشیدم و پاسخ دادم: »اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا باِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم ازهم بحث کنیم. نمیخواد سردستم ناراحت شه، ولی دلم میخواد کمکش کنم...« سپس نگاه معصومم را بهنیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم :»عبداهلل! من دوست دارمکه اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیلً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه!میارم، ولی اون اصالعبداهلل! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟« از این همه اصرارم کالفه شد و باناراحتی اعتراض کرد: »الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همینشرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوضکنی!« سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم: »عبداهلل!من حاال هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم میخواد بهتر شه!« سپس سرم را باالآوردم و قاطعانه پرسیدم: »پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟« دربرابر سؤال مدعیانهام، تسلیم شد و گفت: »الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاشبحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت فصل دوم 109ُ شک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید!« وبشه! به قول شاعر که میگه مهمین جمله کافی بود تا به ادامه حرفهایش توجه نکنم که میگفت: »در ضمنالزم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید! اون باید کمکم با این مسائل روبرو بشه!« و برای فردا صبح که مجید به خانه باز میگشت،نقشهای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: »عبداهلل! میشهاگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام گل بخرم!« متعجب نگاهم کرد و منُ ب میخوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!« از شتابزدگیاممصمم ادامه دادم: »خخندهاش گرفت و گفت: »الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فرداصبح نقشه میکشی؟ تازه گل تا فردا صبح پالسیده میشه!« قدمهایم را به سمتچهار راه تندتر کردم و جواب دادم: »من نقشهای نکشیدم! میخوام گل بخرم! تاصبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب میمونه!« حاال از طرحی که برایصبح فردا ریخته بودم، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شبُ ز سرخی که خریده بودم، به خانهطوالنی را برایم آسانتر میکرد. با سه شاخه گل ربازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبداهلل برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقهباال رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کارمیشدم. پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده وشاخههای نازک گل رز را به میهمانیاش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیزکردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشتکه از پس مسافتی طوالنی، بیقراریام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صداِدر آورد. پیامک داده و حس و حال دلتنگیاش را روایت کرده بود. هرچند من ازپیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهاییاش بود، جانی تازه گرفته و با شوقیدوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم. جشنی که میبایست بهقول عبداهلل پیامآور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشدتا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگامُرد و با بلند شدن صدای اذان،نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو ب 110 جان شیعه، اهل سنتهمچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیاردعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. تأثیری که تنها به دست پروردگار عالممحقق میشد، همان کسی که هر گاه بخواهد دلها را برای هدایت آماده میکندو اگر اراده میکرد، همین امروز مجید از اهل تسنن میشد! بعد از نماز سری بهُ ز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، چشم به درگلهای ردوخته بودند. ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود.باید سریعتر دست به کار میشدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزهبرای صبحانه، تمام میکردم. دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آردو شکر میچرخید و خیالم به امید معجزهای که میخواست از معجون محبتم،اکسیر هدایت بسازد، به هر سو میرفت و همزمان حرفهایم را هم آماده میکردم.ِ ظرف مایه کیک را در فر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاقانداختم. پنجرهها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه میداد. تاپختن کیک، شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفرهمان با ورود ظرفپایهدار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد. به نظر صبحانه خوب و مفصلیبود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقههای موز و انبهتزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیکتر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط،سکوت خانه را شکست و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتمو همزمان آیتالکرسی میخواندم تا سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و بهانتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدمهایش در راه پله پیچید.ُ ر انرژی نمیآمد و سنگینی گامهایش به وضوح احساسمثل همیشه چابک و پمیشد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادیام،لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبالمیکشید، سالم کرد. تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه مشکلیبرایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم بادیدن وضعیت خانه، حال و هوایش عوض شود. کیفش را از دستش گرفتم و با فصل دوم 111گفتن »خسته نباشی مجید جان!« به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکهکفشهایش را در میآورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: »ممنونم الههجان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...« و جملهاش به آخر نرسیده بود که سرش راباال آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیرهماند. به آرامی خندیدم و گفتم: »مجید جان! این یه جشن دو نفرهاس!« با شنیدنّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید:این جمله، رد»جشن دو نفره؟« سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست تعارفش کردم:»بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!« از موج شور و شعفی که در صدایممیغلطید، صورتش به خندهای تصنعی باز شد و با گامهایی سنگین به سمتاتاق پذیرایی رفت و روی مبل نشست. کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلشنشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه میکردم، بلکه ببینم که رنگُ رسرخ گل رز و عطر بینظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پمحبتم، حالش را تغییر میدهد و صورتش را به خندهای باز میکند، اما هر چهبیشتر انتظار میکشیدم، غم صورتش عمیقتر میشد و سوزش زخم چشمانشبیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش مات میز پذیرایی بود و دلش جایدیگری میپرید که صدایش کردم: »مجید!« با صدای من مثل اینکه از رؤیاییکهنه دست کشیده باشد، با تأخیر نگاهم کرد و من پرسیدم: »اتفاقی افتاده؟«سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: »نه الهه جان!« به چشمانش خیره شدمو با لحنی لبریز تردید سؤال کردم: »پس چرا انقدر ناراحتی؟« نفس عمیقی کشید وبا لبخندی که میخواست دلم را خوش کند، پاسخ داد: »چیزی نیس الههجان...« که با دلخوری به میان حرفش آمدم و گفتم: »مجید! چشمات داره دادمیزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم میکنی؟« سا کت سرش را به زیرانداخت تا بیش از این از آیینه بیریای چشمانش، حرف دلش را نخوانم که بازُ هر زبانش باز شد: »عزیزصدایش کردم: »مجید...« و اینبار قفل دلش شکست و مهمیشه یه همچین روزی نذر داشت و غذا میداد... خونه رو سیاه پوش میکرد و112 جان شیعه، اهل سنتِ... از دیشبروضه میگرفت... آخه امروز شهادت حضرت موسیبنجعفرهمش تو حال و هوای روضه بودم...« نگاهم به دهانش بود که چه میگوید و قلبمُ ندتر میزد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از الیه سنگینهر لحظه کبغض میگذشت، زمزمه کرد: »حاال امروز تو خونه ما جشنه!« و دیگر هیچ نگفت.احساس کردم برای یک لحظه قلبم یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صداییُ ب من نمیدونستم...« از آهنگ صدایم،ُ ب... خُریده از خودم دفاع کردم: »خبعمق ناراحتیام را فهمید، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: »من از تو گلهایندارم، تو که کار بدی نکردی. دل خودم گرفته...« گوشم به جمالت او بود و چشممبه میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت. پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یاحرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوهعجیبی بر دلم نشست و بیآنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد:»میدونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم؟«معصومانه نگاهم کرد و گفت: »الهه جان! من...« اشکی که در چشمانم حلقه زدهبود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامهدهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: »مجید! خیلی بیانصافی!«ها را از آرامش آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانشدر برابر نگاه مهربانش، گل ِگرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: »من اینا رو برای تو گرفتم! از دیشب منتظر اومدنتو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب میکنی!« و قلبم طوریَ ر کردم و مثل پارههای آتش، به صورتشَ ر پشکست که با سرانگشتانم گلها را پپاشیدم و دیدم گلبرگهای سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شدّ پای آب را از صورتش پا ک کردو چشمانش غمزده به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردو خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم بر همکوبیدم. حاال فقط صدای هق هق گریههای بیامانم بود که سقف سینهام رامیشکافت و فضای اتاق را میدرید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود کهنمیتوانستم حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در فصل دوم 113َدیپاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: »خیلی بَدی!« و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودممجید! خیلی بعاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش میزد. با قدمهاییس ُ ست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت،اشک میریخت، نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت. گویی خودش را به تماشایگریههای زجرآور و شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانهنگاهم میکرد و دم نمیزد تا طوفان گریه ِ هایم به گل نشست و او سرانجام زبانگشود: »الهه! شرمندم! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم،که نمیخواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو ببخش!« بغضم را فرو دادمو صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتیکه به جانم زده بود به این سادگیها فراموشم نمیشد. خودش را روی دو زانو رویزمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: »الهه! روتو از من بر نگردون!تو که میدونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان...« وچون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: »الهه!با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!« و من هم با همه دلخوری ودلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتیاش را ببینم و بیش از این منتظرشبگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی میداد، شکایت کردم:»من نمیدونستم امروز چه روزیه، اگه میدونستم هیچ وقت یه همچین مراسمینمیگرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر^+ و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقتهمچین کاری نمیکنیم. ولی حاال که من ندونسته یه کاری کردم، فکر میکنیخدا راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر میکنی همون امامی که میگیامروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت وخونوادت تلخ کنی؟« چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد:» الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من بیست سال توخونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سـ*ـینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. 114 جان شیعه، اهل سنتانگار دلم دست خودم نبود...« مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم: »اینً گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر میکنی من برای بچههای پیامبر^+ احترام قائلنیستم؟ فکر میکنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعااین کارا چه ارزشی داره؟« کالم آخرم سرش را باال آورد، در چشمانش دریایی ازاحساس موج زد و قطرهای را به زبان آورد: »برای من ارزش داره!« این را گفت و بازسا کت سر به زیر انداخت. سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را ازناراحتی به هم میفشرد، ادامه داد: »ولی تو هم برام اونقدر ارزش داری که دیگهجلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه!« از داغی که به جان چشمان نجیبش افتادهبود، میتوانستم احساس کنم که حاال قلب او از این قضاوت منطقیام شکسته ونمیخواست به رویم بیاورد که عاشقانه نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم راگرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: »قربونت بشم الهه جان! منوببخش عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم...« و من چه میتوانستم بگویم که دیگرکار از کار گذشته و تمام نقشههایم نقش بر آب شده بود! میخواستم با پختن کیکو خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و بهسوی مذهب اهل تسنن ببرم، ولی او بیآنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یکعشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت!* * *سالم نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: »سالم الههجان!« و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی زمین نشست و با لبخندیشیرین ادامه داد: »قبول باشه!« هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگینجواب دادم: »ممنون!« کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بیتوجه بهجستجویی که در کیفش میکرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن »بفرمایید!«بسته کادو پیچ شدهای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدیپوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند. دستم را از زیر چادر نمازمبیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بیرنگ، سپاسگزاریام را نشان فصل دوم 115دادم و او بیدرنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: »قابل تو رو نداره الهه جان!فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید!«آهنگ دلنشین صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز میکردم، گفتم:ِ عطر را باز کنم که پیش»ممنونم!« درون بسته، جعبه عطر کوچکی بود. خواستم دردستی کرد و گفت: »نمی ِ دونستم از چه بویی خوشت میاد... ولی وقتی این عطر روبو کردم یاد تو افتادم!« و جملهاش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در طالییشیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح یاس حالم راخوش کرده باشد، بالخره صورتم به خندهای شیرین باز شد و پرسیدم: »برایهمین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟« از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روزبه زبان آوردم، چشمانش درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: »توبرای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!« در برابر ابراز احساسات رؤیاییاش،به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید:»الهه! منو بخشیدی؟« و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماقاعتقاداتم بر میآمد، جواب دادم: »مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برایکسی که هزار سال پیش شهید شده، االن اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برایاموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه ازاولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!«از نگاهش پیدا بود که برای حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمیآورد که درعوض لبخندی زد و گفت: »الهه جان! به هر حال منو ببخش!« از خط چشمانشمیخواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت میکند، مجالی برای پذیرشحرفهای من نمیگذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش ازاین نمیتوانستم دوریاش را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمهای باشدکه کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پسُ ِر مهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را اعالم کردم. با دیدنلبخندی پلبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای 116 جان شیعه، اهل سنتدستی که محکم به در میکوبید، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و او را سریعتر ازمن به پشت در رساند. عبداهلل بود که هراسان به در میکوبید و در مقابل حیرت ما،سراسیمه خبر داد: »الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!« نفهمیدم چطورمجید را کنار زدم و با پای برهنه از پلهها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر رادیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله میزند. مقابلش روی زمیننشسته بودم و وحشتزده صدایش میکردم که عبداهلل گفت: »من میرم ماشینو روشنکنم، تو مامانو بیار!« مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجیددست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانهاش مادر را حرکت داد. چادرش راُرد،از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط میبدویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بیحال شده باشد، چشمانش نیمه باز بودو زیر لب ناله میکرد. به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنانکه در حیاطرا باز میکردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبداهلل با دیدن مجید که سنگینی مادررا روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعتبه راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بودو تمام بدنم میلرزید. عبداهلل ماشین را به سرعت میراند و از مادر میگفت کهچطور به نا گاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتنِ »یه خبر به بابا بدم.« با پدر تماس گرفت. دست داغ از تب مادر را در دستانم گرفتهو به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدنچشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: »چیزی نیس مادر جون...حالم خوبه...« صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاندو زبان عبداهلل را به گفتن »الحمداهلل!« گشود. به چشمان بیرنگش خیره شدم وآهسته پرسیدم: »مامان خوبی؟« لبخندی بیرمق بر صورتش نشست و با تکانسر پاسخ مثبت داد. نمی ِ دانم چقدر در ترافیک سر شب خیابانها معطل شدیمتا بآلخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من باالی سرمادر بیتابی میکردم و عبداهلل و مجید به هر سو میرفتند و با هر پرستاری بحث فصل دوم 117میکردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرتُ م و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه نالههایش خاموش شد. هرِسرچند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی ازآزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایشها مؤثرنیفتاد و مادر میخواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بیحالاز دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کالمی حرف نمیزد.شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنشرا س ُ ست کرده بود.ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته ودیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاقخارج شدم. عبداهلل کالفه در میان کتابهایش دنبال چیزی میگشت و تا مرادید، با نگرانی سؤال کرد: »خوابش برد؟« سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که پدرهمچنانکه به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد، صدایم زد :»الهه! شامچی داریم؟« با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبداهلل و پدر چیزی نخوردهاند.مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بودو دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چارهای جز تدارک غذایی برایپدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه در یخچال ماهیتازه بود و در عرض نیم ساعت ماهیها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم. پدرخودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بیمعطلی مشغول شد. از اینهمهبیخیالیاش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبداهلل صدایم کرد: »الهه جان!ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم.« همچنانکه در اتاق راباز میکردم، گفتم: »قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشتهبودم.« و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تأ کید کردم: »اگه مامان دوبارهحالش بد شد، خبرم کن!« و عبداهلل با گفتن »باشه الهه جان!« خیالم را راحتکرد و رفتم. در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته، 118 جان شیعه، اهل سنتاز خستگی خوابش بـرده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم.خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود.غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشقها چشمانش راگشود و با دیدن من با لحنی خوابآلود پرسید: »چی شد الهه جان؟« سبد نان راروی میز گذاشتم و پاسخ دادم: »خوابید.« سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامهدادم: »مجید جان! ببخشید شام دیر شد.« و با اشاره دستم تعارفش کردم. خستهاز جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام داد:»فدای سرت الهه جان!إنشاءاهلل حال مامان زود خوب میشه!« و همانطورکهسر میز مینشست، پرسید: »میخوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برایِت برس. اگه مامان قبولآزمایش؟« فکری کردم و جواب دادم: »نه. تو به کارکنه بیاد، با عبداهلل میریم.« شرایط سخت و ویژه کار در پاالیشگاه را میدانستمو نمیخواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشانمیداد. چند لقمهای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کنندهای بخاطرشرسیده باشد، سری جنباند و گفت: »الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلطباش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی!« و در مقابل نگاهمتعجبم، ادامه داد: »من تو بیمارستان وقتی تو رو میدیدم، دیوونه میشدم!هیچ کاری هم از دستم بر نمیاومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریهتو داغونم میکرد!« آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تارهای قلبم را لرزاندهو گوش دلم را نوازش میداد. سرمست از جمالت عاشقانهای که نثارم میکرد،سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهانکنم و او همچنان میگفت: »الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو روندارم!« سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: »هیچ وقتفکر نمیکردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم...« و این آخرینکالمی بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر بهزیر انداخت. ای کاش زبان من هم چون او میتوانست در آسمان کامم بچرخد و فصل دوم 119ُ هر قلبم را میگشود و حرفهنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانهام اجازه میداد و مدلم را جاری میکرد. ای کاش میشد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چهاندازه روشنی چهرهاش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورشرا دوست دارم، اما نمیشد و مثل همیشه دلم میخواست او بگوید و من تنها بهغزلهای عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا میداند که شنیدن همین چندکلمه کافی بود تا بار غم و خستگیام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموشکنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بودو دستمایه آغاز یک روز خوب شد. گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادیامناخن میکشید و ذهنم را مشوش میکرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش ازشروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هرروز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رساسالم کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم.ِِ پا بود و سرهر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرحال، جای امیدواری بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: »مامان! خدا رو شکرُ ردم و زنده شدم!« لبخندی زد و همچنانکه رویخیلی بهتری، من که دیشب مگاز را دستمال میکشید، گفت: »الحمداهلل! امروز بهترم.« دستمال را از دستشگرفتم و گفتم: »شما بشین، من تمیز میکنم.« دستمال را در دستانم رها کرد و باخجالت جواب داد: »قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم،هم تو و عبداهلل رو، هم آقا مجید رو.« لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانهاش رابا مهربانی دادم: »چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمتهارو به جون میخریم!« کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلینشستم و گفتم: »مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همشمالحظه میکنید. حاال هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبداهللمرخصی بگیره و بریم آزمایش.« چین به پیشانی انداخت و گفت: »نه مادرجون،من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه.« نگران نگاهش 120 جان شیعه، اهل سنتکردم و پرسیدم: »مگه چی شده؟« و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدرِ آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر درد دلش باز شد: »من دارم از دستِ بابات دق میکنم! داره سرمایه یه عمر زنوگی رو به باد میده!« و در برابر نگاه غمزدهامسری جنباند و ادامه داد: »دیروز عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود کهکارد میزدی خونش در نمیاومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواستبه بابا نیس!« به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم: »مگه چی شده؟« که باِ عرباندوه عمیقی پاسخ داد: »میگفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجرچجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یهً برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایهگذاری کنه.«برگه سند داده که مثالبا شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول نخلستانهایش رابه ازای سرمایهگذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیررسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر ذهنم را از اعماقاین اندیشه هولنا ک بیرون کشید: »ابراهیم میگفت با یه سود کالن بابات رو راضیکرده و گفته که این سرمایهگذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه مننمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته!ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چیکار داری تو کار من فضولی کنی! حقوق تو و محمد که سر جاشه." حاال محمدبیخیالتره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد.« با صدایی گرفته پرسیدم: »شماخودت به بابا چیزی نگفتی؟« آه بلندی کشید و گفت: »من که از وقتی با ابراهیمحرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد.« سپس به چشمانم دقیقشد و پرسید: »حاال فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلشبخواد میکنه، احدی هم حریفش نمیشه.« کمی خودم را روی مبل جلو کشیدمو با دل شورهای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم: »بالخره یکی باید یه کاریکنه. اینجوری که نمیشه. شما هم تو این زندگی حق داری.« از شنیدن این جملهلبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از نگاهش میخواندم فصل دوم 121که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبروو اعتبار پدر میتپد، ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریفخودسریهای پدر نمیشود، هر چند مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه الاقلبخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر بحث را باز کرد. این رااز آنجایی فهمیدم که صدای مشاجرهشان تا طبقه باال میآمد و من از ترس اینکهمبادا مجید بانگ بد و بیراههای پدر را بشنود، همه در و پنجرهها را بسته بودم.ِ قطور چوبی و پنجرههای شیشهای هم حریف فریادهای پدر نمیشدندهرچند درو تک تک کلماتش به وضوح شنیده میشد. گاهی صدای مادر و عبداهلل هممیآمد که جملهای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هرکسی ناسزا میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد. به هربهانهای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهایپدر شوم. از بلند کردن صدای تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شایدتالشهایم آنقدر ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خریدنان از خانه بیرون رفت. فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد، معرکهتمام شود والبته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همهبحثها خاتمه داد :»من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هر کیمیخواد بخواد، هر کی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش روهم نگاه نمیکنه!« فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که بهتغییر تصمیم پدر در دل ما بود، خاموش کرد.* * *بوی کتلتهای سرخ شده فضای خانه را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی بهمیزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را میداد. خیار شور و گوجههاُ رد کرده و نانهای با گت را برای پیچیدن ساندویچ آماده کرده بودم. ازرا با سلیقه خقبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل زیبای بندرعباس نوشجان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخیهای 122 جان شیعه، اهل سنتپدر را به دل دریا بسپاریم. همچنانکه وسایل شام را مهیا میکردم، خیالم پیشیوسف بود. دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیاگذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی ماهش به آپارتمان نوساز وشیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانهای داشت کهنام یوسف را بیشتر برازندهاش میکرد. در خیال شیرین برادرزاده عزیزم بودم کهمجید در را گشود و با رویی باز سالم کرد. جواب سالمش را دادم و با اشارهایُپن قرار داشت، گفتم: »همه چی آمادهاس، بریم؟«به سبد وسایل شام که روی انفس بلندی کشید و با شیطنت گفت: »عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام روهمینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم!« و صدایُ ر کرد. لحظههای همراهی با حضور گرم و پرشورش،خنده شاد و شیرینش اتاق را پآنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم میآمد باز هم با بحث و جدل حتی درموردمسائل اعتقادی خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش میتپید،َ ر میزد، اما شاید بایستی بیشتر حوصلهَ ر پدلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پبه خرج داده و با سعه صدر فراختری این راه طوالنی را ادامه میدادم.از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت:»خدا رو شکر امشب خیلی سرحالی!« لبخندی زدم و پاسخ دادم: »آره خدا روشکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده!« و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنیلبریز هیجان ادامه دادم: »اول اینکه مامان بالخره راضی شد و صبح زود رفتیمهمه آزمایشها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده.بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمیدونی یوسف چقدر ناز و خوشگله!« همانطورُ بکه با اشتیاق به حرفهایم گوش میداد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد: »خبه عمهاش رفته!« در برابر تمجید هوشمندانهاش خندیدم و گفتم: »وای! اگه من بهخوشگلی یوسف باشم که خیلی عالیه!« با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیرهشد و با لبخندی شیرین جواب داد: »الهه! باور کن جدی میگم، برای من توقشنگترین و نازنینترین زنی هستی که تا حاال دیدم!« و آهنگ صدایش آنقدرفصل دوم 123بیریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پا ک و زالل او، چهره معمولی من این همهزیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کالمش به قدری هوشربا بود که چند قدمیرا در سکوت برداشتیم که پرسید: »حاال جواب آزمایش مامان کی میاد؟« فکریً نمیدونم، ولی فکر کنم عبداهلل گفت شنبه باید برهکردم و پاسخ دادم: »دقیقادنبال جواب.« حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: »همه مادرا عزیزن، ولیخدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه!« با شنیدن این جمله، جرأت کردم وسؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: »مجید! تو هیچوقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی.« لبخندی غمگین بر صورتش نشست و بالحنی غرق غم پاسخ داد: »از چیزی که خودم هم نمیدونم، چی بگم؟!!!« درجواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی کهرنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد: »من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبومعزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی اخالقم مثل بابامه.«ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار سادهای نبود و برایتجسم اخالق پدرش پرسیدم: »یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟« ازحرفم خندید و بیآنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه وناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصهای کهندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم: »مجید جان ببخشید! نمیخواستمناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم.« جملهامکه تمام شد، آهسته سرش را باال آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطرهاشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی میزند. ولی باز همدلش نیامد دلم را بشکند و با چشمانی که زیر ستارههای اشک میدرخشید، بهرویم خندید و گفت: »نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت همیادشون میافتم، دلم خیلی براشون تنگ میشه!« سپس باران بغض روی شیشهً یهَم زد و ادامه داد: »آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثالصدایش نخاطرهای ازشون داره، هر وقت دلش میگیره یاد اون خاطره میافته. ولی من هیچ 124 جان شیعه، اهل سنتذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطرهای برام زندهً نمیدونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف میزدن. برا همیننمیشه. اصالفقط میتونم با عکسشون حرف بزنم ...« سپس مثل اینکه چیزی به خاطرشرسیده باشد، میان بغض غریبانهاش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را ازجیش بیرون میآورد، گفت: »راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبومعکس گرفتم.« و با گفتن »بیا ببین!« صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابلچشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگینشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکهتشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیتخوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورتپدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده میکردند.با نگاهی که نغمه دلتنگیاش را به خوبی احساس میکردم، به تصویر پدر ومادرش خیره شد و گفت: »عزیز میگفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشونگرفتن. کنار رودخونه جاجرود.« سپس آه دردنا کی کشید و زیر لب زمزمه کرد:»یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ...« از حال و هوای غمگینی که همهوجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم راگرفت. انگار هیچ کدام نمی ِ توانستیم کالمی بگوییم که غرق سکوت پر از غم واندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرمو زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهشروی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، باُ ب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟« در هوای گرممهربانی پرسید: »خشبهای پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم:»نمیدونم، همه جاش قشنگه!« که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دستگفتم: »اونجا خلوته! بریم اونجا.« حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسههایی کهِ هنوز از تابش تیز آفتاب روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم. فصل دوم 125زیبایی بینظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدنامواج با ابهتش، گوش ِ هایمان را سحر می ِ کرد. شب ساحل، آنقدر شورانگیز ورؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا وِ حرف را باز کرد: »الهه جان! دوست دارم برامآسمان نظاره میکردیم که مجید سرحرف بزنی!« با این کالمش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تالطمُ باحساسش کم از خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: »خدوست داری از چی حرف بزنم؟« در جواب لبخندم، صورت او هم به خندهایملیح باز شد و گفت: »از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟«و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاشمیشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست ازمذهب تشیع بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید که مذهب عامه مسلماناناست. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع رابه خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زاللَ ش میاندازد که سکوتم طوالنی شد و دل مجید را لرزاند: »الهه جان!عشقمان خچی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟« به آرامی خندیدم و با گفتن »هیچی!«سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی حصیر بلند شد،با پای برهنه روی ماسههای نرم و نمنا ک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که ازَر شده بود، پرسید: »الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟بارش احساسش تنمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟« آهنگ صدایش، ندای نگاهش و حتینغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که باور کردم میتوانم هر چه در دل دارم بهزبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: »مجید! دلممیخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم...« بیآنکه چیزیُ ر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هربگوید، لبخندی ملیح صورتش را پچه میخواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کالمم به گوشش،نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آهسته آغاز کردم: »مجید! به نظر تو س ُ نی 126 جان شیعه، اهل سنتبودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل همنماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی اهل بیت پیامبر^+ برای همهما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا جدا کنین؟«حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را باال بیاورم و نگاهم را به چشمانشبدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغهای ساحل سرخ شده ونگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غمغریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانهای پنهانش میکرد کهسرانجام با صدایی آهسته پرسید: »کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جداُ ب شما سه خلیفه اول پیامبر^+ رو قبولمیکنیم؟« و من با عجله جواب دادم: »خندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن.« با شنیدن اینجمله خودش را خسته روی ماسهها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد.در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: »مگه قول ندادی که از حرفم ناراحتُ ر نازم رانمیشی؟« لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گالیه پداد: »من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزیَ ربگم که باز ناراحتت کنم...« سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پکشید و تمنا کرد: »الهه جان! من عاشق یه دختر س ُ نی هستم و خودم یه پسر شیعه!هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حاال تو بگو من چی کار کنم؟!!!«صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر بهمن فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بیچون و چرا، پذیرای مذهب اهلتسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. بهروزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرایاین مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفتهام که با سر زانوخودش را روی ماسهها به سمتم کشید و دلداریام داد: »الهه جان! میشه بخندیً فراموشش کنی؟« و من هم به قدری دلبستهاش بودم که دلم نیاید بیش ازو فعالاین اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون فصل دوم 127میکشیدم، پاسخ دادم: »آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حاال بیا دستپخت خوشمزهالهه رو بخور!« به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکمبود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برایلذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی همبنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجدآمده و حسابی موج میزد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم ومیان خندههای پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی درچند متریمان، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و توجهمان را به خودش جلب کرد.خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختربا سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. با پیاده شدن دختری که روسریاش رویشانهاش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتشدویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدمهایی سکوتلبریز از طراوت و تازگیمان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند،سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگشان هم اضافه شد وبساط رقـ*ـص و آواز به راه انداختند. حاال دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و ازاینکه میدیدم با بیمباالتی از حدود الهی هم تجـ*ـاوز میکنند، عذاب میکشیدم.ُ ر گناهشان را گرمتر میکردند. سایهچند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پَ ش،ِ اخم صورت مجید هر لحظه پر رنگتر میشد و دیگر در چهره مهربان و آراماثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: »الهه جان! اگهِ منسختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه.« و بیآنکه معطلشود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر میداشت، کفشهایش را پوشید. منهم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبدانداختم و دمپاییام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمعکرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشهای که دیگر صدای ساز وآوازشان را نمیشنیدیم و تنها از دور سایهشان پیدا بود، نشستیم. دوباره سفره را 128 جان شیعه، اهل سنتپهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت: »ببخشیداذیتت کردم. نمیتونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر بیحیا باشن...« وحرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل، نگاهمان را بهسوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به همزد. رو به مجید کردم و گفتم: »فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال اینجا بودن،میدونستن پلیس دائم گشت میزنه.« مجید لبخندی زد و گفت: »هر چی بودخدا رو شکر که دیگه تموم شد.« سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد وزمزمه کرد: »الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که توچشمات میدیدم!« در برابر آهنگ دلنشین کالمش لبخندی زدم و او را به دنیایخاطرات روزهایی بردم که بیآنکه بخواهیم دلهایمان به هم پیوند خورده ونگاهمان را از هم پنهان میکردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی،بار دیگر صدای خنده شیرینمان با خمیازه ِ های آخر شب موجهای خلیج فارسیکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهیمان کرد وچشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد.* * *از صدایی دستی که به در میزد، چشمانم را گشودم. خواب بعد از ظهر یک روزگرم تابستانی آن هم در خنکای کولرگازی حسابی دلچسب بود و به سختی میشدَ ند. ساعت سه بعد از ظهر بود و کسی که به در میزداز بستر نرمش دل کنمیتوانست مجید باشد. با خیال اینکه مادر آمده تا سری به من بزند، در را گشودمو دیدم عبداهلل پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم:»ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم.« و تعارفش کردم تا داخل شود. همچنانکهقدم به اتاق میگذاشت، با لبخندی گرفته گفت: »ببخشید بیدارت کردم.«سنگین روی مبل نشست و من با گفتن »االن برات چایی میارم.« خواستم بهسمت آشپزخانه بروم که صدایم زد: »چیزی نمیخوام، بیا بشین کارت دارم.« ولحنش آنقدر جدی بود که بیهیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم. فصل دوم 129مثل همیشه سر حال به نظر نمیآمد. صورتش گرفته و چشمانش غمگین بود کهنگاهش کردم و پرسیدم: »چیزی شده عبداهلل؟« به چشمان منتظرم خیره شد وآهسته شروع کرد: »الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو روخدا آروم باش و فقط گوش کن.« با شنیدن این جمالت پر از اضطراب، جامنگرانی در جانم پیمانه شد و عبداهلل با مکثی کوتاه ادامه داد: »من امروز جوابآزمایش مامانو گرفتم.« تا نام مادر را شنیدم، تنم به لرزه افتاد و باقی حرفهایعبداهلل را در هالهای از ترس میشنیدم که میگفت: »هنوز به خودش چیزینگفتم... یعنی جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر میگفت باید زودتر اقدام میکردیم،ُ ب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم...« نمیدانمولی خچقدر طول کشید و عبداهلل چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند دردکهنه مادر، سرطان معده بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگهایم یخ زدهباشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود. نفسهایم به سختی باال میآمد و شاید رنگمُرد و با یک لیوان آب باالیطوری پریده بود که عبداهلل را سراسیمه به آشپزخانه بسرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم یا حتی قطرهای آببنوشم. به نقطهای مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر میکردمکه حدود ده ماه این درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمیآورد و همین تصویرمظلومانهاش بود که جگرم را آتش میزد. عبداهلل کنارم روی مبل نشست وهمچنانکه سعی میکرد آب را به دهانم برساند، با صدایی بغض آلود دلداریاممیداد: »الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی.مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه.إنشاءاهلل حالش خوب میشه... خدا بزرگه...« و آنقدر گفت که سرانجام بغضمترکید و اشکم جاری شد. دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بیتوجه بههشدارهای عبداهلل که مدام گوشزد میکرد مادر میشنود، با صدای بلند گریهمیکردم. نمیتوانستم باور کنم چنین بالیی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد.عبداهلل لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و مظلومانه التماسم 130 جان شیعه، اهل سنتمیکرد: »الهه جان! مگه تو نمیخوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همینفردا درمانش رو شروع کنیم. تو باید کمک کنی که به مامان بگیم. من نمیتونمتنهایی این کارو بکنم. تو رو خدا یه کم آروم باش.« با چشمانی که از شدت گریهمیسوخت، به چشمان خیس عبداهلل نگاه کردم و با صدایی که از میان گلویلبریز از بغضم به سختی باال میآمد، ناله زدم: »عبداهلل من نمیتونم به مامانبگم... من خودم هنوز باور نکردم... میخوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا مندیگه نمیتونم تو چشمای مامان نگاه کنم...« و باز سیل گریه نفسم را برید و کالممرا قطع کرد. من که نمیتوانستم این خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونهمیتوانستم برای مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبداهلل را بهنام میخواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را وحشتزده به در دوخت. بادستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبداهلل کردم: »عبداهلل تو رو خدا برو پایین...اگه مامان بیاد باال، من نمیتونم خودم رو کنترل کنم...« و پیش از آنکه حرفم به آخربرسد، عبداهلل از جا پرید و با عجله از اتاق بیرون رفت. با رفتن عبداهلل، احساسکردم در و دیوار خانه روی سرم خراب شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم.حال سخت و زجرآوری بود که هر لحظهاش برای دل تنگ و غمزدهام، یک عمرمیگذشت. حدود یکسال بود که گاه و بیگاه مادر از درد مبهمی در شکمشمینالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش نحیفتر میشد و هر بار که درد بهسراغش میآمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمیکردم و حاالنتیجه این همه سهلانگاری، بیماری وحشتنا کی شده بود که حتی از به زبانآوردن اسمش میترسیدم. وضو گرفتم و با دستهایی لرزان قرآن را از مقابل آیینهبرداشتم، بلکه کالم خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت ونمیتوانستم حتی یک آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پا ک و زالل آیات کتابالهی نگاه میکردم و اشک میریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نمازخیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگرنمیتوانستم گریه کنم که چشمه اشکم خشک شده و نگاه بیرمقم به گوشهای
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    فصل دوم 131خیره مانده بود. دلم میخواست خودم را در آغـ*ـوش مادرم رها کرده و تا نفس دارمگریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را میلرزاند. ایکاش میدانستم تا اآلن عبداهلل حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا بهیاریاش بروم. خسته از این همه فکر بینتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم رابه دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چونهمیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت. نگاه مصیبتزدهام را از زمین برداشتم وبیآنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیدهو چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پریدو با صدایی لرزان پرسید: »چی شده الهه؟« نفسی که در سینهام حبس شده بود،به سختی باال آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد.کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانونشست و با نگرانی پرسید: »الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟« به چشمانوحشتزدهاش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانمُ ر کرد. سرم را به دیوار فشار میدادم و بیپروانداد و باز صدای گریهام فضای اتاق را پاشک میریختم که حتی نمیتوانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم.شانههای لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید: »الهه! بهت میگمبگو چی شده؟« هر چه بیشتر تالش میکرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بیقرارترمیشد و اشکهایم بیتابتر. شانههایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگرَسِمت میدم... بگو چیَرنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: »الهه! جون مامان قشده!« تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانههایخمیدهام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگارمیخواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختمنشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجههایم را مادرّ مجید در گوشم نشست: »الهه... تو رو خدا...نشنود، زار میزدم که صدای مضطرداری دیوونهام میکنی...« بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند 132 جان شیعه، اهل سنتو با چشمانی که از نگرانی سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: »الهه!با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس...« با کف دستم پردهُریده باال میآمد، پاسخاشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه باینهمه نگرانیاش را به یک کلمه دادم: »مامانم...« و او بالفاصله پرسید: »مامانتچی؟« با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: »مجید مامانم... مامانمُ ر کرد.سرطان داره... مجید مامانم داره از دستم میره...« و باز هجوم گریه گلویم را پمثل اینکه دستانش بیحس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتشُ ر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگرُ هتی غمگین پخشکید. با چشمانی که از بهیچ نمی ِ گفت و حاال دریای درد دل من به تالطم افتاده بود: »مجید مامانم اینمدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادشرسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید زودتر میبردیمش...« هر آنچه در این مدتاز دردها و غصههای مادر در دلم ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم ومجید با چشمانی که از غصه میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواستِ همه دردهای دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم. ساعتی به شکوههایمظلومانه من و شنیدنهای صبورانه او گذشت تا سرانجام طوفان گالیهها وسیالب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان سخن گفتن واشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تختدراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونهاش جاری شدهبود، پا ک کرد و با صدایی گرفته گفت: »الهه جان... پاشو روی تخت بخواب.« وبا گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن س ُ ستم را ازَ ندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. غیبتش چندانزمین کطوالنی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست وآهسته صدایم کرد: »الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این شربت بخور.« ولی قفلیکه به دهانم خورده بود، به این سادگیها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمانپف کردهام جاری شد و با گریه پرسیدم: »مجید! حال مامانم خوب میشه؟« با فصل دوم 133نگاه مهربانش، چشمان به خون نشستهام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شدکه با کف هر دو دستش، اشکهایم را از روی گونههایم پا ک میکرد و با نوایی گرمو دلنشین دلداریام میداد: »توکلت به خدا باشه الهه جان! إنشاءاهلل خوبمیشه! غصه نخور عزیز دلم!« سپس برای لحظاتی سا کت شد و بعد با لحنیگرفته ادامه داد: »الهه جان! مامانت باید یه راه طوالنی رو طی کنه تا درمان بشه. تواین راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید هواشو داشته باشی. تو نباید ازخودت ضعف نشون بدی. باید با روحیه باالیی که داری به اونم امید بدی... « کهصدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت. وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم وً عبداهلل بهش گفته...« مجید از لب تخت بلندپرسیدم: »نکنه مامان باشه؟ حتماشد و با گفتن »آروم باش الهه جان!« از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و باقلبی که طنین تپشهایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چهخبر شده که صدای گرفته عبداهلل را شنیدم. چند کلمهای با مجید صحبت کردکه درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبداهلل با دیدنصورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در پاشنه در نشست. مجیدکنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من آشوبی به پا کرده بود، از عبداهلل پرسید: »بهمامان گفتی؟« عبداهلل سرش را پایین انداخت و زیر لب پاسخ داد: »نتونستم...«سپس سرش را باال آورد و رو به من کرد:»الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن...«با شنیدن این جمله، حلقه بیرمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدمگذاشت. با نگاه عاجزانهام به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسشمیکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگغیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبداهلل را داد: »عبداهلل! به الهه رحم کن! مگهنمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه کمکی میتونه بکنه؟اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!« عبداهلل کالفه شد و با لحنی عصبیِگله کرد: »مجید! تا همین االنم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریمبیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟« با شنیدن این 134 جان شیعه، اهل سنتجمالت نتوانستم مانع بیقراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و بازصدای گریهام به هقهق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را میشنیدم کهبا غیظ میگفت: »عبداهلل! الهه نمیتونه این کارو بکنه! الهه داره پس میافته! چراَزشانقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو امیخوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! انصاف داشته باش عبداهلل! تو با این کاریکه از الهه میخوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر میکنی!« و آنقدر گفت تاسرانجام عبداهلل را مجاب کرد که به تنهایی این کار هولنا ک را انجام دهد و خودبه غمخواری غمهایم پای تخت نشست.ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار منسراغی نمیگرفت. مجید همانطور که روی زمین نشسته و سرش را به تشک تکیهداده بود، خوابش بـرده و دستش به نشانه دلگرمی، همچنان روی دست سرد منمانده بود. خوب می دانستم که در پاالیشگاه چه کار سخت و سنگینی دارد و ازاینکه با این حالم اینهمه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم، دلمبه درد آمد. دستم را از زیر انگشتان گرمش به آرامی بیرون کشیدم و آهسته از رویتخت پایین آمدم. نگاهی به صورت خستهاش انداختم که هنوز در خوابی سبکبود و با گامهایی کوتاه از اتاق بیرون رفتم. خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفتهو انگار در و دیوار هم بوی غم میداد. به امید اینکه خنکای آب وضو دلم را آرامکند، وضو گرفتم و سجادهام را گشودم. چادر نمازم را سر کردم و به نیت آرامشقلبم دو رکعت نماز خواندم. حق با مجید بود، باید خودم را آماده میکردم تا پا بهپای مادر این راه سخت و طوالنی را طی کنم و در این مسیر طاقت فرسا، بایستیمایه امید و آرامش مادر میشدم، نه مثل امشب که همه توانم را درآغاز راه باختمو بدون اینکه به یاری دل بیقرار و دست تنهای عبداهلل بروم، فقط خون دلم را بهکام همسر مهربانم ریختم، هرچند این وظیفهای بود که آوردنش به زبان ساده بود وحتی خیال روزهای عملی کردنش، پردههای نازک دلم را میلرزاند. نمازم را با گریهبیصدایم تمام کردم، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که فصل دوم 135به امید اجابت زیر پرده اشک به چله نشسته بود، خدا را خواندم که شفای مادرم راهر چه زودتر مرحمت کرده و به دل من که این همه بیتابی میکند، آرامشی ماندگارعنایت فرماید.* * *یک قطعه دیگر از کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دستَسه مادر جون، دیگه نمیخوام.«ناتوانش را باال آورد و با صدایی آهسته گفت: »بنگاهم به چشمان گود رفته و گونههای استخوانیاش افتاد، باز چشمانم لرزید ودوباره هوای باریدن کرد که با گفتن »چقدر هوا گرمه!« از جا بلند شدم و به بهانهزیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان بیقرارم را از مادر پنهان کردم. در این مدتکه از عمل جراحی و شروع شیمی درمانیاش میگذشت، آموخته بودم که چطوردر برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشتتر و بدنی که مدام الغرتر میشد،صبر کنم و با صورتی که به ظاهر میخندد، به قلب افسرده مادر امید ببخشم. باکنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنکتر کردم واز پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که درحاشیه باغچه گلکاری شده حیاط قدم میزد. در این دو سه هفتهای که درمانمادر آغاز شده بود، مجید و عبداهلل با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمکبه من و مادر به بیمارستان میآمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجیدنتوانسته بود شیفتش را تغییر دهد، سری میزدند، ولی آنها هم در این فصل سالبه شدت درگیر کارهای نخلستان شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادرنداشتند. نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی کم رمق پرسید: »الهه جان!از خونه چه خبر؟« به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کنار تختشمینشستم، با لبخندی مهربان پاسخ دادم: »همه چی سر جاشه، حال همه همخوبه! فقط همه دلشون برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومدهبودن، ساجده خیلی بهانه شما رو میگرفت. لعیا میگفت هر دفعه که میخوانبیان مالقات، ساجده التماس میکنه که اونم با خودشون بیارن.« سپس دست 136 جان شیعه، اهل سنتسرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم: »إنشاءاهلل ایندفعه که اومدید خونه، دعوتشون میکنیم، بیان دور هم باشیم.« آهی کشید وگفت: »دلم برای بچهها خیلی تنگ شده! بخصوص برای یوسف! تا این بچه بهً فرصت نشد یه بار درست حسابی بغلشدنیا اومد، من اینجوری شدم و اصالکنم.« از شنیدن این حرفش دلم غرق غم شد، ولی باز به روی خودم نیاوردم وبا خندهای کوتاه گفتم :»إنشاءاهلل این دوره هم تموم میشه و میاید خونه.«چقدر سخت بود شعله کشیدنهای آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم وغصههایم، فقط لبخند بزنم.َ ندم و از اتاق بیرون آمدم وِ پس از ساعتی، سرانجام از بودن کنار مادر دل کهمین تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیالب اشکم را جاریکند. کوله بار ناراحتیهایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر میداشتماحساس میکردم همه توانم تمام میشود. دستم را روی نرده آهنی راه پلهبیمارستان میکشیدم و پلههای طوالنیاش را به سختی طی میکردم و نفهمیدمچه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی کفپوشسرامیک بیمارستان افتادم و نالهام بلند شد. حاال فرصت خوبی بود که هر چه ازغم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل میکرد، در دل تنگم عقده کرده بودم،فریاد بزنم و اشک بریزم. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی خودم را بلندکردم. یکی از دندانهایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینیامراه افتاده بود، یکی شده و روی سنگهای سفید راهروی بیمارستان میچکید.بیتوجه به چند نفری که برای کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم وبا پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکربیحالم را روی نیمکت رها کردم. تمام صورتم از گریه خیس شده و نه از دردی کههمه بدنم را گرفته بود که به حال مصیبتبار مادرم گریه میکردم. هر کسی چیزیمیگفت و میخواست به هر وسیلهای کمکم کند و من چیزی جز شفای مادرمنمیخواستم. با گوشه چادر سورمهای رنگم، اشک و خون را از صورتم پا ک کرده فصل دوم 137و با تنی که از اندوه و درد میلرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنارحیاط بیمارستان ایستاده و بیخبر از حال من، گلهای باغچه حاشیه حیاط رانگاه میکرد که از صدای دمپاییهایم که روی زمین کشیده میشد، به سمتمچرخید و با دیدن صورت خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید. ماتِ و مبهوت لب و بینی زخمیام، دستم را که به یاری به سمتش دراز شده بود، گرفتو کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از نگرانیُوردی؟« همچنانکه سرم را باالبه لرزه افتاده بود، پرسید: »چه بالیی سر خودت اگرفته بودم تا خونریزی بینیام بند بیاید، میان گریه جواب دادم: »نمی دونم چیشد... همین طبقه آخر از پلهها افتادم...« از خشمی خروشان، خون در چشمانشدوید و با فریادی عصبی اوج محبتش را نشانم داد: »الهه! داری با خودت چیکار میکنی؟!!! میخوای خودتو بکشی؟!!! تو نمیخوای زنده بمونی و خوبشدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت میکنی، سرطان با مادرتنمیکنه!« سپس در برابر نگاه معصومانهام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و بالحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش میداد، نجوا کرد: »الهه جان! بهت گفتهبودم که وقتی ناراحتی تو رو میبینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارمببینم داری غصه میخوری...« و مثل اینکه نتواند قطعه عاشقانهاش را تمامکند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم راگرفت و آهسته زمزمه کرد: »الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتترو بشوریم، بلند شو عزیزم!« و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همهدرد و رنجهایم، جان تازهای یافته و بار دیگر دنیا پیش چشمانم رنگ و رو گرفت.زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشهچادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم راخشک کردم. به چشمانم لبخندی زد و با مهربانی پرسید: »میخوای برات چیزیبگیرم؟« که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد وپاسخ دادم: »ممنونم! بریم خونه خودم شربت درست میکنم.« لبخند پرطراوتم به 138 جان شیعه، اهل سنتمذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که میخندید، به سمتدر بیمارستان اشاره کرد و با گفتن »پس بفرمایید!« شانه به شانهام به راه افتاد.آفتاب سر ظهر تابستان بندر، شعله میکشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگاردر و دیوار شهر را آتش میزد. حرارتی که برای همسایههای قدیمی خلیج فارسچندان غریبه نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانههای عرقی که از کنارصورتش جاری شده بود، میفهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان،به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی میکردیم که با حالتیمتواضعانه گفت: »إنشاءاهلل یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید میگیرم که انقدراذیت نشی.« و من برای اینکه بیش از این شرمنده نشود، بالفاصله جواب دادم:»من اذیت نمیشم مجید جان، راحتم!« سپس آه بلندی کشیدم و گفتم: »مناآلن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی فکر نمیکنم.« و او همچنانکه نگاهشِ عمه فاطمه صحبت میکردم.ِ صحبت را باز کرد: »امروز با دختربه روبرو بود، سرآخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. میگفت یه دکتر خیلیً یه سر بریم تهران.« سپس نگاهم کردخوب تو تهران سراغ داره. تأ کید کرد که حتماو با حالتی مردد ادامه داد: »من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منوبخوای میگم برای همین شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران.« و درمقابل سکوتم لبخندی زد و گفت: »خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلیتعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم.« فکری کردم و با امیدی که درصدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم: »من حاضرم هر کاری بکنم تا مامانزودتر خوب شه.« که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد: »إنشاءاهلل کهخیلی زود حال مامان خوب میشه.« خیال اینکه پزشکی در تهران باشد که بتواندبه درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبممیپاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته ودعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند. طبق عادت شبهای نبودنمادر در این مدت، برای عبداهلل و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن فصل دوم 139میهمانها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه باال رفتمو دیدم مجید میز شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: »میخواستم غذارو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم!« با همه خستگی، درجوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم: »دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!«ُ ر از ناامیدیام را داد: »الهه جان!سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پغذای تو همیشه واسه من خوشمزهترین غذای دنیاست!« و با لحنی لبریز محبتادامه داد: »إنشاءاهلل حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!«که آهی کشیدم و با گفتن »إنشاءاهلل!« به اجابت دعایش دل بستم.ظرفهای شام را شسته بودم که صدای سالم و احوالپرسی برادرها را از طبقهپایین شنیدم و رو به مجید کردم: »مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟« تلویزیونرا خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن »بفرمایید!« تعارفم کرد تا پیش از او از درخارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشتتا اینکه مجید آغاز کرد: »من امروز صبح با دختر عمهام که پرستاره صحبتمیکردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد دادمامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران.«چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد: »چه مرضیخرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانیً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!« ازنمیکنن؟ مثالطرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر همپشتش را گرفت: »پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا میخواید روزههاتونو بیخودیخراب کنین و برین سفر؟« و محمد که به خوبی متوجه بهانهگیری پدر شده بود،با خونسردی جواب داد: »گـ ـناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن.« و عطیههمانطور که یوسف را در آغـ*ـوش گرفته بود، گفت: »زن عموی منو که یادتونه؟تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد.« مجید با اینکه ازبرخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت: »دختر عمهام 140 جان شیعه، اهل سنتمی گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه.« ابراهیمکمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت:»همین دیگه، میخواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!« چشمان صبورمجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبداهلل به هم گره خورد و لعیانتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد: »ابراهیم! از بس کهخودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت میبینی!!!« و محمد با پوزخندیجوابش را داد: »آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی میکنهبیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟« که عبداهلل با غمی که در چشمانش تهنشین شده بود، التماس کرد: »تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قرارهکاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر!« پدر با صدایی که در تردید موج میزد، رو به مجیدکرد و پرسید: »فکر میکنی فایده داره؟« مجید همچنانکه سرش پایین بود، به پدرنگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد: »توکل به خدا! بالخره ما به امید میریم.إنشاءاهلل خدا هم کمکمون میکنه.« و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خونابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد: »اونوقت ما شیمی درمانی مادرمونِ رو تا کی عقب بندازیم به امید شما؟!!!« مجید لبخندی زد و با متانت پاسخداد: »ما إنشاءاهلل با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمیگردیم.« که باز ابراهیم بهمیان حرفش آمد و طعنه زد: »اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیببابای ما بره؟!!!« مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد:»این سفر رو من برنامهریزی کردم، خرجش هم با خودمه.« پدر زیر الیه سنگیناندیشه پنهان شده و محمد و عبداهلل با غضب به ابراهیم نگاه میکردند و دل من،ِ بیتاب نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه خسته از این همهمشاجره بینتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواستاعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد:»تو دخالت نکن!« سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیتادامه داد: »آقا ما اگه بخوایم مادرمون همینجا درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!!« وفصل دوم 141ُ ر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش برداشتهگفتن همین جمله پو با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، سا کت سرش را پایین بیندازد و درعوض بغض مرا بشکند. پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شدهبود، رو به ابراهیم کردم: »آخه چرا مخالفت میکنی؟ مگه نمیخوای مامان زودتردرمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت میکنی؟« و شاید گریه ام به قدری سوزنا ک بود کهابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاهکردم و دیدم با چشمانی که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکمخیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمناینگاهم، طعنههای تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگرخواستهاش را مطرح کند. با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صداییگرفته گفت: »بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه مامانو ببریم تهران... إنشاءاهللیکی دو روزه هم بر میگردیم...« و پیش از آنکه ابراهیم فرصت اعتراض پیدا کند،کالم مقتدرانه پدر تکلیف را مشخص کرد: »برید، ببینم چی کار میکنید!« وهمین جمله کوتاه سرآغاز سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازهای امیدوار کرد.* * *صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوشآمد میگفت،نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیرُمن این ماه مبارک،ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک رمضان که میتوانست به یشروع یک درمان موفق برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان،چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاهپروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حاال با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر بهبازگشت سالمتیاش دل بسته بودم. مادر به کمک من و مجید از پلههای کوتاههواپیما به سختی پایین میآمد و همین که هوای صبح گاهی به ریهاش وارد شد،باز به سرفه افتاد. هر بار که دستانش را میگرفتم، احساس میکردم از دفعه قبلاستخوانی ِ تر شده و الغری بیمار گونهاش را بیشتر به رخم میکشید. سالن فردگاه به 142 جان شیعه، اهل سنتنسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند. دستمادر را گرفته بودم و همپای قدمهای ناتوانش پیش میرفتم و مجید هم چمدانکوچک وسایلمان را حمل میکرد که صدای مردی که مجید را به نام میخواند،توجه ما را جلب کرد. مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمتمان آمد وهمین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید.سپس رو به من و مادر شروع به سالم و احوالپرسی کرد و همزمان مجید معرفیاشنمود: »آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن.« و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرفمجید را گرفت: »پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگهمثل داداشیم.« سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمیادامه داد: »مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل میدونیدتا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم.« و بیمعطلی چمدان را ازدست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب خروجی میرفت، رو به مجیدصدا بلند کرد: »تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در.« و با عجلهاز سالن خارج شد. مادر همچنانکه با قدمهایی س ُ ست پیش میرفت، از مجیدپرسید: »مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلیزحمت میکشید؟« و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: »اون شب همه زحمتسفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده!« مجیدً ما با هم مثل برادریم. حاال إنشاءاهلل سر عروسیشخندید و گفت: »آخه واقعاجبران میکنم.« از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجهِ عقب را برایخودش کرد. پژوی نقرهای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درسوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارفهای پیدرپی آقا مرتضی،من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم. از محوطهفرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد:»حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از مانمیکنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین فصل دوم 143میخوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی میکردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه مابود یا من خونه عزیز!« مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرفهای آقامرتضی، توضیح داد: »آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقهباالی خونه عزیز زندگی میکردن.« و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأییدً ما با هم بودیم! هر کی همکرد و باز سر سخن را به دست گرفت: »آره دیگه! کالمیپرسید میگفتیم داداشیم!« مجید لبخندی زد و گفت: »خدا رحمت کنهً به گردن من حق پدری داشتن!« که آقا مرتضی خندیدشوهر عمه فاطمه رو! واقعاَدا نکرد! چون کتک زدنهاش مال من بودو گفت: »البته حق پدری رو کامل او قربون صدقههاش مال مجید!« مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد:ُ ب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت میکردی!« و آقا مرتضی مثل اینکه با»خاین حرف مجید به یاد شیطنتهایش افتاده باشد، خندید و گفت: »اینو راستَ ر بودم!« سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد: »عوضشمیگه! خیلی شَ ر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشهحاج خانم هر چی من شکالس وایساده بودم و شب باید جریمه مینوشتم، اونوقت مجید نمره انظباطشهمیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که االن مجید خونه و زن و زندگی داره ومن همینجوری موندم!« مادر در جوابش خندید و گفت: »إنشاءاهلل شما هم سرو سامون میگیری و خوشبخت میشی پسرم!« و آقا مرتضی با گفتن »إنشاءاهلل!«ُ ر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد. طرز حرفآن هم با لحنی پً متوجه گذر زمان نشده و طول مسیرزدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصالطوالنی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمیکردیم. البته ترافیک مشهور خیابانهایتهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم.خانهشان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسورکه خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرمو بیریایش وارد خانه شدیم. عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضایآپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر میکرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست 144 جان شیعه، اهل سنتو با خجالت گفت: »خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟«صورت سفید عمه فاطمه به خندهای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، بامهربانی شروع کرد: »این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزهایم، ولی شما مهمونما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!« با دیدن صورتمهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد کهدر میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجیدنامزد کرد. آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت:»مامان! اگه کاری نداری من برم.« و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: »هروقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!« و منتظرقدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. عمه فاطمه به اتاق داخل راهرواشاره کرد و گفت: »بفرمایید اینجا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم،راحت باشید!« تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خوابً اتاقبزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراخود عمه فاطمه بود. مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس رویدیوار گفت: »شوهر عمه فاطمهاس! دو سال پیش فوت کردن!« سپس رو به مادرکرد و با مهربانی ادامه داد: »مامان! هر چی الزم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!«مادر سری تکان داد و با گفتن »خیر ببینی مادرجون!« پاسخ محبت مجید را داد.از رنگ زرد صورت و لبهای سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمدهکه به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانیپرسیدم: »مامان! حالت تهوع داری؟« نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش رابه نشانه تأیید فرو آورد. مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیدهشده بود، اشاره کرد و گفت: »مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتبکرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید!« مادر لب های خشکش رابه سختی از هم گشود و گفت: »نه مادرجون! بریم بیرون!« و همچنانکه دستشِ پا ایستادن نداشت، از اتاق بیروندر دست من بود، با قامتی که انگار طاقت سر فصل دوم 145آمد و روی مبل قهوهای رنگ کنار هال نشست. عمه فاطمه با سینی چای قدمً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کناربه اتاق گذاشت و مجددامادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: »عمه! شمابفرمایید بشینید!« سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشهای گذاشت و باشرمندگی ادامه داد: »عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!« که عمهفاطمه لبخندی زد و با لحنی پرعطوفت، جواب برادرزادهاش را داد: »قربونت برمً هم دلم چایی نمیخواد، شما با خیال راحتعمه جون! من تشنهام نیس! اصالبخورید!« سپس چین به پیشانی انداخت و با گفتن »قند یادم رفته!« خواست ازجایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن »اآلن میارم.« خیالعمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنیدلسوزانه رو به مادر کرد: »خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رومیبینم داغشون برام تازه میشه!« مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکیکه گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پا ک کرد تا مجید متوجه نشود.ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهماننوازی عمه فاطمهلذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالتتهوع مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی میکرد که روزه بود و لبانشِ ما را گرم میکرد و گاهی کنترلبه خشکی میزد. گاهی با خوش صحبتیاش سرتلویزیون را به دست میگرفت و سعی میکرد با یافتن برنامهای جالب توجه، وقتُ ر کند و خالصه میخواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کندما را پتا ساعت 12:30 که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرمتر کرد. ریحانه هممثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادرنمایان میشد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکهبه انتظارمان پایان دهد، بیمقدمه شروع کرد: »حاج خانم! براتون وقت گرفتم کهبه امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم.« مادر لبخندی زد و با گفتن »خیر ببینیعزیزم!« قدردانیاش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: »اختیار 146 جان شیعه، اهل سنتدارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل مامان خودم هستید!« سپس رو به منکرد و گفت: »إنشاءاهلل که نتیجه میگیرید و با دل خوش برمیگردید بندرعباس.«که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برایخواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاریُ هری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود. کمکمیزبان، ممادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکتاضافی به درد غیرقابل تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد وُ هر دارد و لبانش به دعااز اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مُ هر برداشت.میجنبد. حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجدهاش سر از منگاهش کردم و گفتم: »مجید جان! برای مامانم دعا کن!« همچنانکه سجادهاشً داشتم برای مامان دعا میکردم.«را میپیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: »اتفاقاُ ر بر میگردیم!« به چشمانش خیرهو زیر لب زمزمه کرد: »إنشاءاهلل که دست پشدم و با صدایی آهسته پرسیدم: »نگران حرف ابراهیم و بابایی؟« با شنیدننام ابراهیم و پدر، نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادررسید و نتوانست نگرانیاش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادرخندید و گفت: »قبول باشه!« مادر با چهرهای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود،در جواب مجید لبخندی زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار راآماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به دندان گزید و با خوش زبانیتعارف کرد: »شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!« دسته بشقابهارا از دستش گرفتم و گفتم: »شما دارید با زبون روزه این همه زحمت میکشید،ما به انداره کافی شرمنده هستیم!« پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد:»إنشاءاهلل بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که زحمتی نیس!« که با آمدن دیسبرنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار،تعارفمان کرد و خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردنیک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم دستپخت عمه فاطمه فصل دوم 147هم مثل اخالق و میهماننوازیاش عالی است، اخالقی که خانهاش را در این شهرغریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر معذببود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد: »مجید جان!ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه، بعد میاومدیم. اینجوری که نمیشهاین بنده خداها با زبون روزه همش زحمت میکشن و از ما پذیرایی میکنن.«مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد: »چاره ای نبود مامان، هر چی زودترمیاومدیم بهتر بود.« همچنانکه نهار میخوردیم، صدای خوش قرائت قرآن ازداخل اتاق میآمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت: »عمهفاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن میکنه.« مادر ازشنیدن این جمله آهی کشید و همچنانکه به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآناز آنجا به گوش میرسید، نگاه میکرد، گفت: »چهار روز از ماه رمضان گذشتهو من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!« سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریزافتخار ادامه داد: »من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم میکردم!« مجید باغصهای که در چشمانش نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت:»إنشاءاهلل خیلی زود حالتون خوب میشه!« و مادر با گفتن »إنشاءاهلل!« خودش رابا غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوبمیدانستم از شدت حالت تهوع و درد نمیتواند لقمهای را به راحتی فرو بدهد.احساس سخت و زجرآوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هممعطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور میکرد. نهار در سکوتی غمگینصرف شد و من به سرعت ظرفها را جمع کردم که از سر و صدای بشقابها،ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد. هر چه کردم نتوانستم مجابش کنم کهبرود و برای شستن ظرفها دست به کار شد. با کمک هم آشپزخانه را مرتب کردهو به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکسهای خانوادگیاش را آورده وحسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت: »الهه جان!بیا بشین، عکسهای بچگی مجید رو نشونت بدم!« به شوق دیدن عکسهای 148 جان شیعه، اهل سنتقدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه مشتاقم را به عکسهای چسبیده در آلبومدوختم. اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در آغـ*ـوش مادر مرحومش بود.عکس بزرگ و واضحی که میتوانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبایمادرش را به روشنی احساس کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت: »این عکسرو چند ماه قبل از اون اتفاق گرفتن!« سپس به چشمان مجید که همچنان خیرهبه عکس مادرش مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد: »اون مدت که تهران روشب و روز بمبارون میکردن، ما همهمون خونه عزیز بودیم و به حساب خودموناونجا پناه میگرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه س َ ر رفتن خونه ِ شون تا یه سریوسائل با خودشون بیارن، ولی مجید رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زودبرمیگردیم...« که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد:»ولی دیگه هیچ وقت بر نگشتن!« بیاختیار نگاهم به چشمان مجید افتاد ودیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحهآلبوم میچکد. با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم واشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن »خدالعنت کنه صدام رو!« اوج ناراحتیاش را نشان داد. ریحانه دستش را پیش آوردو آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با دلخوری رو به مادرشکرد: »مامان! حاال که وقت این حرفا نیس!« عمه فاطمه اشکش را پا ک کرد و بادستپاچگی از من و مادر عذر خواست: »تو رو خدا منو ببخشید! دست خودمنبود! یه دفعه دلم ترکید! شرمندم، ناراحتتون کردم!« مادر لبخندی زد و جوابشرمندگی عمه را با گشادهرویی داد: »این چه حرفیه خواهر؟ آدمیزاد اگه درد دلنکنه که دلش میپوسه! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت میمونم!« اما مجیدمثل اینکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، سا کت سر به زیر انداختهو هیچ نمیگفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکسهای بعدی رانشانمان میداد و از هر کدام خاطرهای تعریف میکرد. عکسهایی مربوط به دورانکودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فصل دوم 149فاطمه و عزیز و دیگر اعضای فامیل به چشم می ِ خورد. حاال غم غریب چشمانمجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی حس میکردم که به جز ایامنوزادیاش، هیچ صحنهای از حضور پدر و مادر در زندگیاش نبود. دقایقی بهتماشای آلبوم خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانهً سعیده! اومدهبرخاست و همچنانکه به سمت آیفون میرفت، خبر داد: »حتمادنبالمون بریم دکتر.« و در مقابل نگاه پرسشگر من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد:»شوهرشه!« مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد: »مامان! آماده شیدبریم!« با شنیدن این جمله، ذوقی کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برایبهبودی مادر، خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم.* * *سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، بهابرهایی که حاال زیر پایم بودند، نگاه میکردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوجناراحتیاش را با فشردن انگشتانش در هم نشان میداد. مادر همانطور که سرشرا به صندلی هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود.اشکم را با دستمال کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پا ککردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید آهسته صدایم کرد: »الهه جان!«به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به زبان آوردم:»مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟« نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و درجوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتیاش را از لرزش نفسهایش احساسکردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشکنشده و لبهای مجید دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایشنمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طورکامل از تشخیص پزشکش مطلع نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی وریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر شرمنده بودند و اظهار افسوس وناراحتی میکردند. دیشب هم پیش مادر با عبداهلل حرف زده و نتوانسته بودم نتایج 150 جان شیعه، اهل سنتمعاینات مادر را برایش توضیح دهم. حاال همه در بندر منتظر خبرهایی خوشُ ر از ناامیدی، چیزبودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پدیگری نبود. ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و میتوانستم همینجا در فضایبسته هواپیما، همه عقدههای دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بستهتغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی تواننفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر دارو هایی کهمصرف میکرد به خواب رفته و بسته تغذیهاش روی میز، انتظار بازگشت به کابینپذیرایی را میکشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردننداشت. مجید سرش را روی صندلی تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: »الهه جان!ّ ِ اشک روی صورتم، دلش را به درد آورد و زبانش را بهخدا بزرگه! غصه نخور« که ردبند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: »مجید من نمیتونم طاقت بیارم، مجیددلم برا مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمیتونم براش بکنم...« از سوزی کهدر انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهستهدلداریام داد: »الهه جان تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی!« از شدت گریهبیصدایم، چانهام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: »مجید! من خیلی دعا کردم، هرشب موقع سحر، موقع افطار خیلی دعا کردم!« که صورت مهربانش به لبخندکمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بیتابیام را داد: »مطمئنباش خدا این دعاها رو بیجواب نمیذاره!« ولی این دلداریها، دوای زخم دل مننمیشد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیالباشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سختتر لحظهای بود که عبداهلل با روییخندان به استقبالمان آمد و باز من نمیتوانستم مقابل چشمان مادر، جراحتقلبم را نشانش دهم. خدا رو شکر که صبوری مردانه مجید یاریاش میداد تا پیشمادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبتهایی امیدوارکننده، دل مادر را خوشکند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای استراحت به اتاقش رفت و من و مجیدبرای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم. حاال
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    فصل دوم 131خیره مانده بود. دلم میخواست خودم را در آغـ*ـوش مادرم رها کرده و تا نفس دارمگریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را میلرزاند. ایکاش میدانستم تا اآلن عبداهلل حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا بهیاریاش بروم. خسته از این همه فکر بینتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم رابه دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چونهمیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت. نگاه مصیبتزدهام را از زمین برداشتم وبیآنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیدهو چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پریدو با صدایی لرزان پرسید: »چی شده الهه؟« نفسی که در سینهام حبس شده بود،به سختی باال آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد.کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانونشست و با نگرانی پرسید: »الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟« به چشمانوحشتزدهاش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانمُ ر کرد. سرم را به دیوار فشار میدادم و بیپروانداد و باز صدای گریهام فضای اتاق را پاشک میریختم که حتی نمیتوانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم.شانههای لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید: »الهه! بهت میگمبگو چی شده؟« هر چه بیشتر تالش میکرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بیقرارترمیشد و اشکهایم بیتابتر. شانههایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگرَسِمت میدم... بگو چیَرنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: »الهه! جون مامان قشده!« تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانههایخمیدهام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگارمیخواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختمنشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجههایم را مادرّ مجید در گوشم نشست: »الهه... تو رو خدا...نشنود، زار میزدم که صدای مضطرداری دیوونهام میکنی...« بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند 132 جان شیعه، اهل سنتو با چشمانی که از نگرانی سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: »الهه!با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس...« با کف دستم پردهُریده باال میآمد، پاسخاشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه باینهمه نگرانیاش را به یک کلمه دادم: »مامانم...« و او بالفاصله پرسید: »مامانتچی؟« با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: »مجید مامانم... مامانمُ ر کرد.سرطان داره... مجید مامانم داره از دستم میره...« و باز هجوم گریه گلویم را پمثل اینکه دستانش بیحس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتشُ ر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگرُ هتی غمگین پخشکید. با چشمانی که از بهیچ نمی ِ گفت و حاال دریای درد دل من به تالطم افتاده بود: »مجید مامانم اینمدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادشرسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید زودتر میبردیمش...« هر آنچه در این مدتاز دردها و غصههای مادر در دلم ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم ومجید با چشمانی که از غصه میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواستِ همه دردهای دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم. ساعتی به شکوههایمظلومانه من و شنیدنهای صبورانه او گذشت تا سرانجام طوفان گالیهها وسیالب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان سخن گفتن واشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تختدراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونهاش جاری شدهبود، پا ک کرد و با صدایی گرفته گفت: »الهه جان... پاشو روی تخت بخواب.« وبا گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن س ُ ستم را ازَ ندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. غیبتش چندانزمین کطوالنی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست وآهسته صدایم کرد: »الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این شربت بخور.« ولی قفلیکه به دهانم خورده بود، به این سادگیها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمانپف کردهام جاری شد و با گریه پرسیدم: »مجید! حال مامانم خوب میشه؟« با فصل دوم 133نگاه مهربانش، چشمان به خون نشستهام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شدکه با کف هر دو دستش، اشکهایم را از روی گونههایم پا ک میکرد و با نوایی گرمو دلنشین دلداریام میداد: »توکلت به خدا باشه الهه جان! إنشاءاهلل خوبمیشه! غصه نخور عزیز دلم!« سپس برای لحظاتی سا کت شد و بعد با لحنیگرفته ادامه داد: »الهه جان! مامانت باید یه راه طوالنی رو طی کنه تا درمان بشه. تواین راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید هواشو داشته باشی. تو نباید ازخودت ضعف نشون بدی. باید با روحیه باالیی که داری به اونم امید بدی... « کهصدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت. وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم وً عبداهلل بهش گفته...« مجید از لب تخت بلندپرسیدم: »نکنه مامان باشه؟ حتماشد و با گفتن »آروم باش الهه جان!« از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و باقلبی که طنین تپشهایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چهخبر شده که صدای گرفته عبداهلل را شنیدم. چند کلمهای با مجید صحبت کردکه درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبداهلل با دیدنصورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در پاشنه در نشست. مجیدکنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من آشوبی به پا کرده بود، از عبداهلل پرسید: »بهمامان گفتی؟« عبداهلل سرش را پایین انداخت و زیر لب پاسخ داد: »نتونستم...«سپس سرش را باال آورد و رو به من کرد:»الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن...«با شنیدن این جمله، حلقه بیرمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدمگذاشت. با نگاه عاجزانهام به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسشمیکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگغیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبداهلل را داد: »عبداهلل! به الهه رحم کن! مگهنمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه کمکی میتونه بکنه؟اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!« عبداهلل کالفه شد و با لحنی عصبیِگله کرد: »مجید! تا همین االنم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریمبیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟« با شنیدن این 134 جان شیعه، اهل سنتجمالت نتوانستم مانع بیقراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و بازصدای گریهام به هقهق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را میشنیدم کهبا غیظ میگفت: »عبداهلل! الهه نمیتونه این کارو بکنه! الهه داره پس میافته! چراَزشانقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو امیخوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! انصاف داشته باش عبداهلل! تو با این کاریکه از الهه میخوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر میکنی!« و آنقدر گفت تاسرانجام عبداهلل را مجاب کرد که به تنهایی این کار هولنا ک را انجام دهد و خودبه غمخواری غمهایم پای تخت نشست.ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار منسراغی نمیگرفت. مجید همانطور که روی زمین نشسته و سرش را به تشک تکیهداده بود، خوابش بـرده و دستش به نشانه دلگرمی، همچنان روی دست سرد منمانده بود. خوب می دانستم که در پاالیشگاه چه کار سخت و سنگینی دارد و ازاینکه با این حالم اینهمه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم، دلمبه درد آمد. دستم را از زیر انگشتان گرمش به آرامی بیرون کشیدم و آهسته از رویتخت پایین آمدم. نگاهی به صورت خستهاش انداختم که هنوز در خوابی سبکبود و با گامهایی کوتاه از اتاق بیرون رفتم. خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفتهو انگار در و دیوار هم بوی غم میداد. به امید اینکه خنکای آب وضو دلم را آرامکند، وضو گرفتم و سجادهام را گشودم. چادر نمازم را سر کردم و به نیت آرامشقلبم دو رکعت نماز خواندم. حق با مجید بود، باید خودم را آماده میکردم تا پا بهپای مادر این راه سخت و طوالنی را طی کنم و در این مسیر طاقت فرسا، بایستیمایه امید و آرامش مادر میشدم، نه مثل امشب که همه توانم را درآغاز راه باختمو بدون اینکه به یاری دل بیقرار و دست تنهای عبداهلل بروم، فقط خون دلم را بهکام همسر مهربانم ریختم، هرچند این وظیفهای بود که آوردنش به زبان ساده بود وحتی خیال روزهای عملی کردنش، پردههای نازک دلم را میلرزاند. نمازم را با گریهبیصدایم تمام کردم، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که فصل دوم 135به امید اجابت زیر پرده اشک به چله نشسته بود، خدا را خواندم که شفای مادرم راهر چه زودتر مرحمت کرده و به دل من که این همه بیتابی میکند، آرامشی ماندگارعنایت فرماید.* * *یک قطعه دیگر از کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دستَسه مادر جون، دیگه نمیخوام.«ناتوانش را باال آورد و با صدایی آهسته گفت: »بنگاهم به چشمان گود رفته و گونههای استخوانیاش افتاد، باز چشمانم لرزید ودوباره هوای باریدن کرد که با گفتن »چقدر هوا گرمه!« از جا بلند شدم و به بهانهزیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان بیقرارم را از مادر پنهان کردم. در این مدتکه از عمل جراحی و شروع شیمی درمانیاش میگذشت، آموخته بودم که چطوردر برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشتتر و بدنی که مدام الغرتر میشد،صبر کنم و با صورتی که به ظاهر میخندد، به قلب افسرده مادر امید ببخشم. باکنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنکتر کردم واز پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که درحاشیه باغچه گلکاری شده حیاط قدم میزد. در این دو سه هفتهای که درمانمادر آغاز شده بود، مجید و عبداهلل با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمکبه من و مادر به بیمارستان میآمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجیدنتوانسته بود شیفتش را تغییر دهد، سری میزدند، ولی آنها هم در این فصل سالبه شدت درگیر کارهای نخلستان شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادرنداشتند. نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی کم رمق پرسید: »الهه جان!از خونه چه خبر؟« به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کنار تختشمینشستم، با لبخندی مهربان پاسخ دادم: »همه چی سر جاشه، حال همه همخوبه! فقط همه دلشون برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومدهبودن، ساجده خیلی بهانه شما رو میگرفت. لعیا میگفت هر دفعه که میخوانبیان مالقات، ساجده التماس میکنه که اونم با خودشون بیارن.« سپس دست 136 جان شیعه، اهل سنتسرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم: »إنشاءاهلل ایندفعه که اومدید خونه، دعوتشون میکنیم، بیان دور هم باشیم.« آهی کشید وگفت: »دلم برای بچهها خیلی تنگ شده! بخصوص برای یوسف! تا این بچه بهً فرصت نشد یه بار درست حسابی بغلشدنیا اومد، من اینجوری شدم و اصالکنم.« از شنیدن این حرفش دلم غرق غم شد، ولی باز به روی خودم نیاوردم وبا خندهای کوتاه گفتم :»إنشاءاهلل این دوره هم تموم میشه و میاید خونه.«چقدر سخت بود شعله کشیدنهای آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم وغصههایم، فقط لبخند بزنم.َ ندم و از اتاق بیرون آمدم وِ پس از ساعتی، سرانجام از بودن کنار مادر دل کهمین تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیالب اشکم را جاریکند. کوله بار ناراحتیهایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر میداشتماحساس میکردم همه توانم تمام میشود. دستم را روی نرده آهنی راه پلهبیمارستان میکشیدم و پلههای طوالنیاش را به سختی طی میکردم و نفهمیدمچه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی کفپوشسرامیک بیمارستان افتادم و نالهام بلند شد. حاال فرصت خوبی بود که هر چه ازغم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل میکرد، در دل تنگم عقده کرده بودم،فریاد بزنم و اشک بریزم. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی خودم را بلندکردم. یکی از دندانهایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینیامراه افتاده بود، یکی شده و روی سنگهای سفید راهروی بیمارستان میچکید.بیتوجه به چند نفری که برای کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم وبا پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکربیحالم را روی نیمکت رها کردم. تمام صورتم از گریه خیس شده و نه از دردی کههمه بدنم را گرفته بود که به حال مصیبتبار مادرم گریه میکردم. هر کسی چیزیمیگفت و میخواست به هر وسیلهای کمکم کند و من چیزی جز شفای مادرمنمیخواستم. با گوشه چادر سورمهای رنگم، اشک و خون را از صورتم پا ک کرده فصل دوم 137و با تنی که از اندوه و درد میلرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنارحیاط بیمارستان ایستاده و بیخبر از حال من، گلهای باغچه حاشیه حیاط رانگاه میکرد که از صدای دمپاییهایم که روی زمین کشیده میشد، به سمتمچرخید و با دیدن صورت خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید. ماتِ و مبهوت لب و بینی زخمیام، دستم را که به یاری به سمتش دراز شده بود، گرفتو کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از نگرانیُوردی؟« همچنانکه سرم را باالبه لرزه افتاده بود، پرسید: »چه بالیی سر خودت اگرفته بودم تا خونریزی بینیام بند بیاید، میان گریه جواب دادم: »نمی دونم چیشد... همین طبقه آخر از پلهها افتادم...« از خشمی خروشان، خون در چشمانشدوید و با فریادی عصبی اوج محبتش را نشانم داد: »الهه! داری با خودت چیکار میکنی؟!!! میخوای خودتو بکشی؟!!! تو نمیخوای زنده بمونی و خوبشدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت میکنی، سرطان با مادرتنمیکنه!« سپس در برابر نگاه معصومانهام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و بالحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش میداد، نجوا کرد: »الهه جان! بهت گفتهبودم که وقتی ناراحتی تو رو میبینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارمببینم داری غصه میخوری...« و مثل اینکه نتواند قطعه عاشقانهاش را تمامکند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم راگرفت و آهسته زمزمه کرد: »الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتترو بشوریم، بلند شو عزیزم!« و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همهدرد و رنجهایم، جان تازهای یافته و بار دیگر دنیا پیش چشمانم رنگ و رو گرفت.زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشهچادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم راخشک کردم. به چشمانم لبخندی زد و با مهربانی پرسید: »میخوای برات چیزیبگیرم؟« که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد وپاسخ دادم: »ممنونم! بریم خونه خودم شربت درست میکنم.« لبخند پرطراوتم به 138 جان شیعه، اهل سنتمذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که میخندید، به سمتدر بیمارستان اشاره کرد و با گفتن »پس بفرمایید!« شانه به شانهام به راه افتاد.آفتاب سر ظهر تابستان بندر، شعله میکشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگاردر و دیوار شهر را آتش میزد. حرارتی که برای همسایههای قدیمی خلیج فارسچندان غریبه نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانههای عرقی که از کنارصورتش جاری شده بود، میفهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان،به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی میکردیم که با حالتیمتواضعانه گفت: »إنشاءاهلل یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید میگیرم که انقدراذیت نشی.« و من برای اینکه بیش از این شرمنده نشود، بالفاصله جواب دادم:»من اذیت نمیشم مجید جان، راحتم!« سپس آه بلندی کشیدم و گفتم: »مناآلن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی فکر نمیکنم.« و او همچنانکه نگاهشِ عمه فاطمه صحبت میکردم.ِ صحبت را باز کرد: »امروز با دختربه روبرو بود، سرآخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. میگفت یه دکتر خیلیً یه سر بریم تهران.« سپس نگاهم کردخوب تو تهران سراغ داره. تأ کید کرد که حتماو با حالتی مردد ادامه داد: »من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منوبخوای میگم برای همین شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران.« و درمقابل سکوتم لبخندی زد و گفت: »خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلیتعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم.« فکری کردم و با امیدی که درصدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم: »من حاضرم هر کاری بکنم تا مامانزودتر خوب شه.« که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد: »إنشاءاهلل کهخیلی زود حال مامان خوب میشه.« خیال اینکه پزشکی در تهران باشد که بتواندبه درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبممیپاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته ودعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند. طبق عادت شبهای نبودنمادر در این مدت، برای عبداهلل و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن فصل دوم 139میهمانها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه باال رفتمو دیدم مجید میز شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: »میخواستم غذارو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم!« با همه خستگی، درجوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم: »دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!«ُ ر از ناامیدیام را داد: »الهه جان!سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پغذای تو همیشه واسه من خوشمزهترین غذای دنیاست!« و با لحنی لبریز محبتادامه داد: »إنشاءاهلل حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!«که آهی کشیدم و با گفتن »إنشاءاهلل!« به اجابت دعایش دل بستم.ظرفهای شام را شسته بودم که صدای سالم و احوالپرسی برادرها را از طبقهپایین شنیدم و رو به مجید کردم: »مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟« تلویزیونرا خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن »بفرمایید!« تعارفم کرد تا پیش از او از درخارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشتتا اینکه مجید آغاز کرد: »من امروز صبح با دختر عمهام که پرستاره صحبتمیکردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد دادمامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران.«چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد: »چه مرضیخرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانیً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!« ازنمیکنن؟ مثالطرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر همپشتش را گرفت: »پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا میخواید روزههاتونو بیخودیخراب کنین و برین سفر؟« و محمد که به خوبی متوجه بهانهگیری پدر شده بود،با خونسردی جواب داد: »گـ ـناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن.« و عطیههمانطور که یوسف را در آغـ*ـوش گرفته بود، گفت: »زن عموی منو که یادتونه؟تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد.« مجید با اینکه ازبرخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت: »دختر عمهام 140 جان شیعه، اهل سنتمی گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه.« ابراهیمکمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت:»همین دیگه، میخواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!« چشمان صبورمجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبداهلل به هم گره خورد و لعیانتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد: »ابراهیم! از بس کهخودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت میبینی!!!« و محمد با پوزخندیجوابش را داد: »آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی میکنهبیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟« که عبداهلل با غمی که در چشمانش تهنشین شده بود، التماس کرد: »تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قرارهکاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر!« پدر با صدایی که در تردید موج میزد، رو به مجیدکرد و پرسید: »فکر میکنی فایده داره؟« مجید همچنانکه سرش پایین بود، به پدرنگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد: »توکل به خدا! بالخره ما به امید میریم.إنشاءاهلل خدا هم کمکمون میکنه.« و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خونابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد: »اونوقت ما شیمی درمانی مادرمونِ رو تا کی عقب بندازیم به امید شما؟!!!« مجید لبخندی زد و با متانت پاسخداد: »ما إنشاءاهلل با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمیگردیم.« که باز ابراهیم بهمیان حرفش آمد و طعنه زد: »اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیببابای ما بره؟!!!« مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد:»این سفر رو من برنامهریزی کردم، خرجش هم با خودمه.« پدر زیر الیه سنگیناندیشه پنهان شده و محمد و عبداهلل با غضب به ابراهیم نگاه میکردند و دل من،ِ بیتاب نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه خسته از این همهمشاجره بینتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواستاعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد:»تو دخالت نکن!« سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیتادامه داد: »آقا ما اگه بخوایم مادرمون همینجا درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!!« وفصل دوم 141ُ ر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش برداشتهگفتن همین جمله پو با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، سا کت سرش را پایین بیندازد و درعوض بغض مرا بشکند. پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شدهبود، رو به ابراهیم کردم: »آخه چرا مخالفت میکنی؟ مگه نمیخوای مامان زودتردرمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت میکنی؟« و شاید گریه ام به قدری سوزنا ک بود کهابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاهکردم و دیدم با چشمانی که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکمخیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمناینگاهم، طعنههای تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگرخواستهاش را مطرح کند. با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صداییگرفته گفت: »بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه مامانو ببریم تهران... إنشاءاهللیکی دو روزه هم بر میگردیم...« و پیش از آنکه ابراهیم فرصت اعتراض پیدا کند،کالم مقتدرانه پدر تکلیف را مشخص کرد: »برید، ببینم چی کار میکنید!« وهمین جمله کوتاه سرآغاز سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازهای امیدوار کرد.* * *صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوشآمد میگفت،نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیرُمن این ماه مبارک،ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک رمضان که میتوانست به یشروع یک درمان موفق برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان،چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاهپروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حاال با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر بهبازگشت سالمتیاش دل بسته بودم. مادر به کمک من و مجید از پلههای کوتاههواپیما به سختی پایین میآمد و همین که هوای صبح گاهی به ریهاش وارد شد،باز به سرفه افتاد. هر بار که دستانش را میگرفتم، احساس میکردم از دفعه قبلاستخوانی ِ تر شده و الغری بیمار گونهاش را بیشتر به رخم میکشید. سالن فردگاه به 142 جان شیعه، اهل سنتنسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند. دستمادر را گرفته بودم و همپای قدمهای ناتوانش پیش میرفتم و مجید هم چمدانکوچک وسایلمان را حمل میکرد که صدای مردی که مجید را به نام میخواند،توجه ما را جلب کرد. مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمتمان آمد وهمین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید.سپس رو به من و مادر شروع به سالم و احوالپرسی کرد و همزمان مجید معرفیاشنمود: »آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن.« و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرفمجید را گرفت: »پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگهمثل داداشیم.« سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمیادامه داد: »مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل میدونیدتا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم.« و بیمعطلی چمدان را ازدست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب خروجی میرفت، رو به مجیدصدا بلند کرد: »تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در.« و با عجلهاز سالن خارج شد. مادر همچنانکه با قدمهایی س ُ ست پیش میرفت، از مجیدپرسید: »مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلیزحمت میکشید؟« و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: »اون شب همه زحمتسفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده!« مجیدً ما با هم مثل برادریم. حاال إنشاءاهلل سر عروسیشخندید و گفت: »آخه واقعاجبران میکنم.« از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجهِ عقب را برایخودش کرد. پژوی نقرهای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درسوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارفهای پیدرپی آقا مرتضی،من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم. از محوطهفرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد:»حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از مانمیکنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین فصل دوم 143میخوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی میکردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه مابود یا من خونه عزیز!« مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرفهای آقامرتضی، توضیح داد: »آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقهباالی خونه عزیز زندگی میکردن.« و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأییدً ما با هم بودیم! هر کی همکرد و باز سر سخن را به دست گرفت: »آره دیگه! کالمیپرسید میگفتیم داداشیم!« مجید لبخندی زد و گفت: »خدا رحمت کنهً به گردن من حق پدری داشتن!« که آقا مرتضی خندیدشوهر عمه فاطمه رو! واقعاَدا نکرد! چون کتک زدنهاش مال من بودو گفت: »البته حق پدری رو کامل او قربون صدقههاش مال مجید!« مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد:ُ ب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت میکردی!« و آقا مرتضی مثل اینکه با»خاین حرف مجید به یاد شیطنتهایش افتاده باشد، خندید و گفت: »اینو راستَ ر بودم!« سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد: »عوضشمیگه! خیلی شَ ر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشهحاج خانم هر چی من شکالس وایساده بودم و شب باید جریمه مینوشتم، اونوقت مجید نمره انظباطشهمیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که االن مجید خونه و زن و زندگی داره ومن همینجوری موندم!« مادر در جوابش خندید و گفت: »إنشاءاهلل شما هم سرو سامون میگیری و خوشبخت میشی پسرم!« و آقا مرتضی با گفتن »إنشاءاهلل!«ُ ر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد. طرز حرفآن هم با لحنی پً متوجه گذر زمان نشده و طول مسیرزدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصالطوالنی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمیکردیم. البته ترافیک مشهور خیابانهایتهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم.خانهشان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسورکه خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرمو بیریایش وارد خانه شدیم. عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضایآپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر میکرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست 144 جان شیعه، اهل سنتو با خجالت گفت: »خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟«صورت سفید عمه فاطمه به خندهای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، بامهربانی شروع کرد: »این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزهایم، ولی شما مهمونما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!« با دیدن صورتمهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد کهدر میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجیدنامزد کرد. آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت:»مامان! اگه کاری نداری من برم.« و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: »هروقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!« و منتظرقدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. عمه فاطمه به اتاق داخل راهرواشاره کرد و گفت: »بفرمایید اینجا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم،راحت باشید!« تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خوابً اتاقبزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراخود عمه فاطمه بود. مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس رویدیوار گفت: »شوهر عمه فاطمهاس! دو سال پیش فوت کردن!« سپس رو به مادرکرد و با مهربانی ادامه داد: »مامان! هر چی الزم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!«مادر سری تکان داد و با گفتن »خیر ببینی مادرجون!« پاسخ محبت مجید را داد.از رنگ زرد صورت و لبهای سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمدهکه به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانیپرسیدم: »مامان! حالت تهوع داری؟« نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش رابه نشانه تأیید فرو آورد. مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیدهشده بود، اشاره کرد و گفت: »مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتبکرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید!« مادر لب های خشکش رابه سختی از هم گشود و گفت: »نه مادرجون! بریم بیرون!« و همچنانکه دستشِ پا ایستادن نداشت، از اتاق بیروندر دست من بود، با قامتی که انگار طاقت سر فصل دوم 145آمد و روی مبل قهوهای رنگ کنار هال نشست. عمه فاطمه با سینی چای قدمً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کناربه اتاق گذاشت و مجددامادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: »عمه! شمابفرمایید بشینید!« سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشهای گذاشت و باشرمندگی ادامه داد: »عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!« که عمهفاطمه لبخندی زد و با لحنی پرعطوفت، جواب برادرزادهاش را داد: »قربونت برمً هم دلم چایی نمیخواد، شما با خیال راحتعمه جون! من تشنهام نیس! اصالبخورید!« سپس چین به پیشانی انداخت و با گفتن »قند یادم رفته!« خواست ازجایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن »اآلن میارم.« خیالعمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنیدلسوزانه رو به مادر کرد: »خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رومیبینم داغشون برام تازه میشه!« مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکیکه گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پا ک کرد تا مجید متوجه نشود.ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهماننوازی عمه فاطمهلذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالتتهوع مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی میکرد که روزه بود و لبانشِ ما را گرم میکرد و گاهی کنترلبه خشکی میزد. گاهی با خوش صحبتیاش سرتلویزیون را به دست میگرفت و سعی میکرد با یافتن برنامهای جالب توجه، وقتُ ر کند و خالصه میخواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کندما را پتا ساعت 12:30 که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرمتر کرد. ریحانه هممثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادرنمایان میشد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکهبه انتظارمان پایان دهد، بیمقدمه شروع کرد: »حاج خانم! براتون وقت گرفتم کهبه امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم.« مادر لبخندی زد و با گفتن »خیر ببینیعزیزم!« قدردانیاش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: »اختیار 146 جان شیعه، اهل سنتدارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل مامان خودم هستید!« سپس رو به منکرد و گفت: »إنشاءاهلل که نتیجه میگیرید و با دل خوش برمیگردید بندرعباس.«که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برایخواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاریُ هری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود. کمکمیزبان، ممادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکتاضافی به درد غیرقابل تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد وُ هر دارد و لبانش به دعااز اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مُ هر برداشت.میجنبد. حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجدهاش سر از منگاهش کردم و گفتم: »مجید جان! برای مامانم دعا کن!« همچنانکه سجادهاشً داشتم برای مامان دعا میکردم.«را میپیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: »اتفاقاُ ر بر میگردیم!« به چشمانش خیرهو زیر لب زمزمه کرد: »إنشاءاهلل که دست پشدم و با صدایی آهسته پرسیدم: »نگران حرف ابراهیم و بابایی؟« با شنیدننام ابراهیم و پدر، نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادررسید و نتوانست نگرانیاش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادرخندید و گفت: »قبول باشه!« مادر با چهرهای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود،در جواب مجید لبخندی زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار راآماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به دندان گزید و با خوش زبانیتعارف کرد: »شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!« دسته بشقابهارا از دستش گرفتم و گفتم: »شما دارید با زبون روزه این همه زحمت میکشید،ما به انداره کافی شرمنده هستیم!« پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد:»إنشاءاهلل بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که زحمتی نیس!« که با آمدن دیسبرنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار،تعارفمان کرد و خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردنیک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم دستپخت عمه فاطمه فصل دوم 147هم مثل اخالق و میهماننوازیاش عالی است، اخالقی که خانهاش را در این شهرغریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر معذببود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد: »مجید جان!ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه، بعد میاومدیم. اینجوری که نمیشهاین بنده خداها با زبون روزه همش زحمت میکشن و از ما پذیرایی میکنن.«مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد: »چاره ای نبود مامان، هر چی زودترمیاومدیم بهتر بود.« همچنانکه نهار میخوردیم، صدای خوش قرائت قرآن ازداخل اتاق میآمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت: »عمهفاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن میکنه.« مادر ازشنیدن این جمله آهی کشید و همچنانکه به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآناز آنجا به گوش میرسید، نگاه میکرد، گفت: »چهار روز از ماه رمضان گذشتهو من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!« سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریزافتخار ادامه داد: »من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم میکردم!« مجید باغصهای که در چشمانش نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت:»إنشاءاهلل خیلی زود حالتون خوب میشه!« و مادر با گفتن »إنشاءاهلل!« خودش رابا غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوبمیدانستم از شدت حالت تهوع و درد نمیتواند لقمهای را به راحتی فرو بدهد.احساس سخت و زجرآوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هممعطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور میکرد. نهار در سکوتی غمگینصرف شد و من به سرعت ظرفها را جمع کردم که از سر و صدای بشقابها،ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد. هر چه کردم نتوانستم مجابش کنم کهبرود و برای شستن ظرفها دست به کار شد. با کمک هم آشپزخانه را مرتب کردهو به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکسهای خانوادگیاش را آورده وحسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت: »الهه جان!بیا بشین، عکسهای بچگی مجید رو نشونت بدم!« به شوق دیدن عکسهای 148 جان شیعه، اهل سنتقدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه مشتاقم را به عکسهای چسبیده در آلبومدوختم. اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در آغـ*ـوش مادر مرحومش بود.عکس بزرگ و واضحی که میتوانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبایمادرش را به روشنی احساس کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت: »این عکسرو چند ماه قبل از اون اتفاق گرفتن!« سپس به چشمان مجید که همچنان خیرهبه عکس مادرش مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد: »اون مدت که تهران روشب و روز بمبارون میکردن، ما همهمون خونه عزیز بودیم و به حساب خودموناونجا پناه میگرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه س َ ر رفتن خونه ِ شون تا یه سریوسائل با خودشون بیارن، ولی مجید رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زودبرمیگردیم...« که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد:»ولی دیگه هیچ وقت بر نگشتن!« بیاختیار نگاهم به چشمان مجید افتاد ودیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحهآلبوم میچکد. با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم واشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن »خدالعنت کنه صدام رو!« اوج ناراحتیاش را نشان داد. ریحانه دستش را پیش آوردو آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با دلخوری رو به مادرشکرد: »مامان! حاال که وقت این حرفا نیس!« عمه فاطمه اشکش را پا ک کرد و بادستپاچگی از من و مادر عذر خواست: »تو رو خدا منو ببخشید! دست خودمنبود! یه دفعه دلم ترکید! شرمندم، ناراحتتون کردم!« مادر لبخندی زد و جوابشرمندگی عمه را با گشادهرویی داد: »این چه حرفیه خواهر؟ آدمیزاد اگه درد دلنکنه که دلش میپوسه! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت میمونم!« اما مجیدمثل اینکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، سا کت سر به زیر انداختهو هیچ نمیگفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکسهای بعدی رانشانمان میداد و از هر کدام خاطرهای تعریف میکرد. عکسهایی مربوط به دورانکودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فصل دوم 149فاطمه و عزیز و دیگر اعضای فامیل به چشم می ِ خورد. حاال غم غریب چشمانمجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی حس میکردم که به جز ایامنوزادیاش، هیچ صحنهای از حضور پدر و مادر در زندگیاش نبود. دقایقی بهتماشای آلبوم خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانهً سعیده! اومدهبرخاست و همچنانکه به سمت آیفون میرفت، خبر داد: »حتمادنبالمون بریم دکتر.« و در مقابل نگاه پرسشگر من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد:»شوهرشه!« مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد: »مامان! آماده شیدبریم!« با شنیدن این جمله، ذوقی کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برایبهبودی مادر، خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم.* * *سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، بهابرهایی که حاال زیر پایم بودند، نگاه میکردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوجناراحتیاش را با فشردن انگشتانش در هم نشان میداد. مادر همانطور که سرشرا به صندلی هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود.اشکم را با دستمال کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پا ککردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید آهسته صدایم کرد: »الهه جان!«به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به زبان آوردم:»مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟« نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و درجوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتیاش را از لرزش نفسهایش احساسکردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشکنشده و لبهای مجید دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایشنمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طورکامل از تشخیص پزشکش مطلع نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی وریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر شرمنده بودند و اظهار افسوس وناراحتی میکردند. دیشب هم پیش مادر با عبداهلل حرف زده و نتوانسته بودم نتایج 150 جان شیعه، اهل سنتمعاینات مادر را برایش توضیح دهم. حاال همه در بندر منتظر خبرهایی خوشُ ر از ناامیدی، چیزبودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پدیگری نبود. ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و میتوانستم همینجا در فضایبسته هواپیما، همه عقدههای دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بستهتغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی تواننفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر دارو هایی کهمصرف میکرد به خواب رفته و بسته تغذیهاش روی میز، انتظار بازگشت به کابینپذیرایی را میکشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردننداشت. مجید سرش را روی صندلی تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: »الهه جان!ّ ِ اشک روی صورتم، دلش را به درد آورد و زبانش را بهخدا بزرگه! غصه نخور« که ردبند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: »مجید من نمیتونم طاقت بیارم، مجیددلم برا مامانم خیلی میسوزه، هیچ کاری هم نمیتونم براش بکنم...« از سوزی کهدر انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهستهدلداریام داد: »الهه جان تو فقط میتونی برای مامان دعا کنی!« از شدت گریهبیصدایم، چانهام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: »مجید! من خیلی دعا کردم، هرشب موقع سحر، موقع افطار خیلی دعا کردم!« که صورت مهربانش به لبخندکمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بیتابیام را داد: »مطمئنباش خدا این دعاها رو بیجواب نمیذاره!« ولی این دلداریها، دوای زخم دل مننمیشد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیالباشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سختتر لحظهای بود که عبداهلل با روییخندان به استقبالمان آمد و باز من نمیتوانستم مقابل چشمان مادر، جراحتقلبم را نشانش دهم. خدا رو شکر که صبوری مردانه مجید یاریاش میداد تا پیشمادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبتهایی امیدوارکننده، دل مادر را خوشکند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای استراحت به اتاقش رفت و من و مجیدبرای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم. حاال
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    فصل دوم 151عبداهلل از چشمان غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری نا گواربیقراری میکرد که سرانجام مجید به زبان آمد: »دکتر گفت خیلی دیر اقدامکردیم، میگفت این شیمی درمانیها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتشنکنید...« و در برابر نگاه عبداهلل که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یکجمله دیگر ادا کند: »گفت سرطانش خیلی گسترده شده...« و شاید هم هق هقگریههای من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تاصدای گریههایم به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم.رنگ از صورت عبداهلل پرید و لبهای خشک از روزه داریاش، سفید شد. باصدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبداهلل کردم: »عبداهلل! دکتر گفتسرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبداهلل! منِ دارم دق میکنم...« و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد.مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت که عبداهلل با لحنی که دیگرشبیه ناله شده بود، صدایش کرد: »مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دخترعمهات هم تشکر کن...« و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینشکه بوی ناامیدی میداد، از جایش بلند شد و بیآنکه منتظر جوابی از مجید باشدیا به گریههای غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را رویزمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت. حاال ما بودیم و بار مصیبت هولنا کی که بردوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگینیاش را زمانی حس کردیم که شب، درمحکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربیاش را باال زده و تکیه بهِ مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجیدپشتی، نگاه شماتتبارش را بر سرعتاب کرد: »اینهمه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچکاری نمیشه کرد؟!!!« من اشکم را با سرانگشتانم پا ک کردم و خواستم حرفی بزنمکه مجید پیشدستی کرد: »من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشهسریعتر مامانو درمان کرد...« که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را باعصبانیت خالی کرد: »انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید! امکانات 152 جان شیعه، اهل سنتُ ردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!« عبداهلل به اتاقیتهران اینه که بگه طرف مکه مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد:»یواشتر! مامان میشنوه!«و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: »دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیرشده!« پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که سا کت باشد و خودش مجید راُ ب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دکتر دیگه نظرش چیزمخاطب قرار داد: »خدیگهای باشه.« مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: »نمیدونم، شایدهمینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودنکه همه شون همین نظرو داشتن.« که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و بهسمت مجید خروشید: »پس بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و اینچند روز آواره شهر غریب کردیش!« و لحنش به قدری خشمگین بود که مجیدماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی حیرتزده نگاهش میکرد که پدر باصدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: »ابراهیم چته؟!!! سا کت شو ببینم چیمیگن!« صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بیآنکه مالحظه مادر راکند، فریاد کشید: »سا کت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! سا کت شمکه مادرم هم مثل سرمایه نخلستونا به باد بدید؟!!!« و همین کلمه نخلستان کافیبود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هر چه در این مدت از معامله جدیدنخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتیتذکرهای پی در پی عبداهلل و گریههای من و حضور فرد غریبهای مثل مجید همذرهای از آتش خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت وحاال نوبت پدر بود که عقده حال وخیم مادر و زبان درازیهای ابراهیم را سر من ومجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت،با عصبانیت صدا بلند کرد: »شما هم هر چی باید میگفتید، گفتید. منم خستهام،ً ما را از خانه بیرون کرد و من ومیخوام بخوابم.« و با این سخن تلخ و تندش، رسمامجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه باال رفتیم. برای اولین بار ازچشمان خسته مجید میخواندم دیگر طاقتش تمام شده که بیآنکه کالمی با من فصل دوم 153ِ بالکن ایستادم و دیدمِ بالکن را باز کرد و بیرون رفت. در پاشنه درحرف بزند، درصورتش را به دل آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کردو شاید نمیخواست ناراحتیاش را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمهً خوابم نمیاد.« سرم را به چهارچوب تکیهکرد: »الهه جان! تو برو بخواب. من فعالدادم و با لحنی معصومانه پاسخ دادم: »منم خوابم نمیاد.« و چون اصرارم را برایماندن دید، به سمتم چرخید، تکیهاش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفرهدلش را باز کرد: »الهه جان! من میخواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصهبخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد...« درجواب غصههای مردانهاش، لبخند بیرمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدریسبک شود که نگاه غمزده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و باصدایی آهسته ادامه داد: »الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشبدیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو میخورم، هم غصه تو رو...« وً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم میخوری!« سریادامه حرف دلش را من زدم: »حتماتکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد: »ناراحتی رفتار اونا پیش غصهای که برای توو مامان میخورم، هیچه!« سپس دوباره به سمت دریا چرخید و زیر لب نجوا کرد:ُ شه!« در برابر بارانُ شه، غصه تو هم داره منو میک»اگه غصه مامان داره تو رو میکُ ر طراوت برلطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پّ نگاهش را تاصورت پژمردهام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم. رداعماق سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطهای چشم دوختم که او خیره ماندهبود، بلکه باقی حرفهای دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شبمان بههمین خلوت غمگین و غریبانه و در عین حال زیبا و عاشقانه گذشت تا ساعتیمانده به اذان صبح که سحری پدر و عبداهلل را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم کهدیدم عبداهلل بیدار است و قرآن میخواند. به چشمان قرمز و پف کردهاش نگاهکردم و پرسیدم: »تو هم نخوابیدی؟« قرائت آیهاش را به آخر رساند و پاسخ داد:»خوابم نبرد.« سپس پوزخندی زد و گفت: »عوضش بابا خیلی خوب خوابیده!« از 154 جان شیعه، اهل سنتاین همه بیخیالی پدر، دلم به درد آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستشدادم که آهی کشید و گفت: »امسال اولین ماه رمضانیه که مامان روزه نمیگیره وسحر هم بیدار نمیشه.« و شنیدن این حرف از زبان عبداهلل کافی بود تا محبتخواهرانهام برانگیخته شده و ترحم به حال عبداهلل هم به غم بیماری مادر اضافهشود و جگرم را بیشتر آتش بزند. به طبقه باال که برگشتم، مجید مشغول خواندننماز بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان راروی میز گذاشتم و پرسیدم: »چه نمازی میخوندی؟« و او همچنانکه سرشپایین بود، جواب داد: »هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا میخونم.«سپس لبخندی زد و ادامه داد: »خدا رحمت کنه عزیز رو! همیشه بهم میگفت هرزمان وقت داشتی برای خودت نماز قضا بخون. بهش میگفتم عزیز من همه نمازامرو میخونم و نماز قضا ندارم. میگفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودتمتوجه نشدی. میگفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرتبخون.« که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد مصیبت مادر خودم افتادم و بابغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: »مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلیسخته، مگه نه؟« حاال با همین خطری که باالی سر مادرم میچرخید، حال او رابهتر حس میکردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بیآنکه چیزی بگوید،سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و همین سؤال دردنا ک من کافی بود تا هر دوبه هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی کهنه تر و دیگری نو تر، درخود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای روحبخشاذان صبح بلند شد و از آغاز روزهای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد.نماز صبح را با دلی شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پاالیشگاه میشد کهصدای فریادهای عبداهلل که از طبقه پایین مرا به نام صدا میزد، پشتم را لرزاند.چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دلبیقرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و نالهام بلند شد، ولی پیش ازآنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای اتاق خواب به من برساند، خودم را فصل دوم 155َ ندم و با پایی که میلنگید، از پلهها سرازیر شدم. بیتوجه به فریادهایاز جا کّ مجید که مدام صدایم میکرد و به دنبالم میدوید، خودم را به طبقه پایینمضطررساندم. پدر وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغـ*ـوش عبداهلل از حالرفته و پیراهن آبی رنگش از تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت،َ نده شد و جیغهای مصیبتزدهام فضای خانه را شکافت. مقابلقلبم از جا کمادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی میزد، به زمین افتاده و پیشپاهای بیرنگش زار میزدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با قدرت مردانهاش هر چهمیکرد نمیتوانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبداهلل بر سرش فریاد زد:»الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! سوئیچ لب آینه اس.« و فریاد بعدی رابا محبت برادرانهاش بر سر من کشید: »چیزی نشده، نترس! فقط حالش به همخورده. نترس الهه!« نمیدانم چقدر در آن حال وحشتنا ک بودم تا سرانجام مادر دربیمارستان بستری شد و الاقل دلم به زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدریبد شده بود که مجید نا گزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا درخانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم راگرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و بانگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه کمرشکن مادر، خستگیمسافرت فشرده و بینتیجه به تهران، بیخوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمینِ خوردن صبح به جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تاناله زیر لبم لحظهای قطع نشود. دست سرد و نا امیدم میان دستان گرم و مهربانمجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظهای از آسمان چشمانم محو نمیشد،غصههای بیپایانم را پیش چشمان عاشقش زار میزدم و او همچون همیشه پابه پای غموارههایم میآمد و لحظهای نگاهش را از نگاهم جدا نمیکرد و همینحضور گرم و با محبتش بود که دریای بیقرار دلم را به ساحل آرامش رساند و باُرد.نوازش احساسش، چشمان خستهام را به خوابی عمیق فرو ب* * * 156 جان شیعه، اهل سنتجزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که ازجرعه گوارای کالم خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم. بهلطف خدا، با همه گرفتاریهای این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان،ِجزء مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم،ِجزء چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و میبایست سفرهافطار را آماده میکردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطاربه خانه بر میگشت. روزه ِ داری در روزهای گرم و طوالنی مرداد ماه بندرعباس کارسادهای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادتنکرده بود و بایستی بالفاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طوالنی بندرعباس تاپاالیشگاه را میپیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقتفرسای پاالیشگاه کار میکردً وقتی به خانه میرسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیلو معموالرفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک میدیدم تا قدری ازتشنگیاش بکاهد و وجود گرما زدهاش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چندُنگ کریستال جهیزیهام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تاقالب یخ در تاذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبداهلل را هم آماده کنم. پدرروی تخت خواب دو نفرهای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبداهللمشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، لبخندی زد و گفت: »الهه جان! خودم افطاریرو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟« همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفتم، جوابُ ب منم دوست دارم براتون سفره بچینم!« سپس سماور را روشن کردم ودادم: »خمیخواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: »إنشاءاهلل حالمامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست میکنه!« از آرزویملبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگینتر خبر داد: »امروز رفته بودمبا دکترش صحبت میکردم...« و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامهداد: »گفت باید دوباره عمل شه. میگفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایتمیکنه و باید زودتر عملش کنن.« هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولنا کی که فصل دوم 157هر بار حال مادر را وخیمتر گزارش میداد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزیدو بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درستُ رده شیشهها را جمعمثل قلب غمزدهام، شکست. عبداهلل خم شد و خواست خکند که اشکم را پا ک کردم و گفتم: »دست نزن! بذار اآلن جارو میارم!« به صورترنگ پریدهام نگاهی کرد و گفت: »خودم جارو میزنم.« و برای آوردن جارو به اتاقرفت. با پاهایی که از غم و ضعف روزهداری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم وِ پرسیدم: »حاال کی قراره عملش کنن؟« جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لبزمزمه کرد: »فردا.« آه بلندی کشیدم و با صدایی که از الیه سنگین بغض به زحمتباال میآمد، پرسیدم: »امروز مامانو دیدی؟« سرش را به نشانه تأیید پایین انداختُ ردهُ رده شیشهها روشن کرد. همانطور که نگاهم به خو جارو را برای جمع کردن خشیشهها بود، بغضم شکست و با گریهای که میان صدای گوش خراش جارو گمشده بود، ناله زدم: »دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر الغر شده؟...دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟... « و همین جمالت ساده و لبریز از درد منکافی بود تا قلب عبداهلل را آتش بزند. جارو را خاموش کرد، همانجا پای دیوارآشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتشنبینم. بدن نحیف مادر که این روزها دیگر پوستی بر استخوان شده و سر و صورتیکه دیگر مویی برایش نمانده بود، کابوس شبهای من و عبداهلل شده و هر بار کهتصویر مصیبتبارش مقابل چشمانمان جان میگرفت، گریه تنها راه پیش رویمانبود. با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد و دلی که لحظهای خونابهاش بندنمی ِ آمد، به طبقه باال برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کشداری باز شد ومجید آمد. صورت گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لبهای خشک ازتشنگیاش، همچون همیشه میخندید. با مهربانی سالم کرد و جعبه زولبیا راُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان خیس و سرخم زانو زد وروی اپرسید: »گریه کردی؟« و چون سکوت نمنا ک از بغضم را دید، باز پرسید: »از مامانخبری شده؟« سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم: »میخوان فردا باز 158 جان شیعه، اهل سنتعملش کنن.« و همین که جملهام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوایناامیدیام در میان آوای آرام اذان گم شد. نفس عمیقی کشید و با لبهایی کهُ ر از ناامیدیام را با امیدواری داد: »خدا بزرگه!« ودیگر نمیخندید، پاسخ نگاه پبرای گرفتن وضو به دستشویی رفت. طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نمازمغرب را میخواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم. نمازم را زودتراز مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا،یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد. شاخه سنبل را با دو انگشتمبرداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرونآمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی شیرین بر صورتشنشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد: »امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولیَد، قدموقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...« و بیآنکه منتظر پاسخ من بمانبه آشپزخانه گذاشت و سا کت سر میز نشست. از اینکه ماههای اول زندگیمشترکمان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخهگلی را از قلب عاشقمان دریغ میکرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میزنشستم. ظرف پایهدار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتشنگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطبهای تعارفیاش نداشت وِ صحبت را بازبا گفتن »ممنونم!« یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سرکرد: »الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟« خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم رابه عالمت ندانستن باال انداختم که خودش با نگاهی که از شادی میدرخشید،پاسخ داد: »امشب شب تولد امام حسن!« و در برابر نگاه بیروحم با محبتی کهدر دریای دلش به امام حسن موج میزد، ادامه داد: »امام حسن به کریماهل بیت معروفه! یعنی... یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسنبخوای، دست رد به سینهات نمیزنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری گرفتارمیشیم، امام حسن رو صدا میزنیم.« منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم بهچشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه میزد، پرسیدم: »یعنی فصل دوم 159تو میگی اگه شفای مامان منو خدا نمیده، امام حسن میده؟« از تندی کالمم،نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد: »نه الهه جان! منظور من ایننیس!« سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد:»به نظر من خدا به بعضی بندههاش خیلی عالقه داره و همین عالقه باعث میشهکه به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو مستجاب کنه! به هر حال تو همً قبول داری که آبروی امام حسن از آبروی ما پیش خدا بیشتره!« نگاهم راحتمابه گلهای صورتی رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم: »بله! منم برایامام حسن احترام زیادی قائل هستم...« که به چشمانم دقیق شد و براینخستین بار در برابر نگاه یک دختر س ُ نی، بیپروا پرده از عشقش کنار زد و باصدایی که از احساسی آسمانی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقیام آمد:»الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید یقین داشته باشیکه اون تو رو میبینه و صداتو میشنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد میتونهبرای اجابت دعات پیش خدا وساطت کنه!« برای لحظاتی محو چشمانی شدمکه انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر پلک گشوده و به نظارهنقطهای ناپیدا نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با لبخندیکه مثل ستاره روی آسمان صورتش میدرخشید، ادامه داد: »الهه جان! برای یه بارمکه شده تجربه کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم امام حسن نمیذارهدست خالی از در خونهاش برگردی!« در جواب جوالن جسورانه اعتقاداتش ماندهبودم که چه بگویم! من بارها بیبهانه و با بهانه و حتی با برنامهریزی قبلی، مقدمهتمایل او به مذهب اهل تسنن را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی ازِ یک توسل عاشقانه، مرا به عمقکنار همه آنها گذشته بود و حاال به سادگیاعتقادات شیعه دعوت میکرد و از من میخواست شخصی را که هزاران سالپیش از دنیا رفته، پیش چشمانم حاضر دیده و برای استجابت دعایم او را نزدپروردگار عالم واسطه قرار دهم! در برابر سکوت ناباورانهام، لبخندی زد و خواستبه قلبم اطمینان دهد که عاشقانه ضمانت داد: »الهه جان! خیلیها بودن که 160 جان شیعه، اهل سنتهمینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلیها همینجوری تو حرم امام رضاشفا گرفتن! باور کن خیلیها همینجوری تو هیئتها حاجت گرفتن!« سپس مثلاینکه حس غریبی در چشمانم دیده باشد، قاطعانه ادامه داد: »الهه! من از تونمیخوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم تو رو همینجوریبا همین عقایدی که داری، دوست دارم!« و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنینرمتر دنبال حرفش را گرفت: »فقط نمیدونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشبخدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن خدا جوابمون رو بده!« وشنیدن همین جمله کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکندو با حالتی مدعیانه عتاب کنم: »یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله منهیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش خدا هیچ ارزشی نداشته؟ً من هیچی، اینهمه که عبداهلل و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعایاصالخود مامان با این حالش پیش خدا ارزش نداشته...« و باز هجوم گریه راه گلویم رابست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرفهایش بر دلم سنگینی میکرد. از طوفانگریه نا گهانی و هجوم اعتراضم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل منسخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم میکرد. دستش را روی میز پیش آورد، دستلرزان از غصهام را گرفت و با مهربانی صدایم زد: »الهه جان! تو رو خدا اینجوریگریه نکن! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم...« دستم را از حلقه گرم انگشتانشبیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم: »اگه نمیخواستی ناراحتمکنی، این حرفا رو نمیزدی... تو که میبینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفازجرم میدی؟...« باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ تمنا درآمده بود،التماسم کرد: »الهه جان! ببخشید، من فقط میخواستم...« و من بار دیگر دستمرا از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتیام را نشانش دهم و باسنگینی بغضم، کالمش را شکستم: »فکر میکنی من کم دعا کردم؟ کم نماز وً میدونی چندقرآن خوندم؟ کم به خدا التماس کردم که مامانو شفا بده؟ اصالشب تا صبح نخوابیدم و فقط گریه کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب فصل دوم 161شه؟« از چشمانش میخواندم که اشکهای بیامانم جگرش را آتش میزند کهدیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم راگرفت و زیر لب نجوا کرد: »الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا گریه نکن!«و اینبار جذبه عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و میانبستر نرم دستانش به آرامش رسیدم و قلب بیقرارم قدری قرار گرفت. حاال وقت آنرسیده بود که با همه فاصلهای که بین عمق عقایدمان وجود داشت، در پیوندِ پیوسته احساسمان محو شویم. لحظات ِ خلوت عاشقانه و با صفایمان، به درددلهای من و غمخواریهای صبورانه او گذشت تا سرانجام قطرات اشکم بند آمدو خیال مجیدم را اندکی راحت کرد. از روی صندلی بلند شد، شاخه گل سنبل رادر لیوان بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپسجعبه زولبیا را هم آورد و همچنانکه مقابلم مینشست، در جعبه را گشود و با هر دودست تعارفم کرد. نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره شربت میدرخشید،ً شیرینی امشبه؟ درسته؟« از هوشیاری زنانهام لبخندیکردم و پرسیدم: »اینم حتماً یه همچین شبی تو ماهُ ب ما معموالزد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: »خرمضان زولبیا بامیه میگیریم!« در برابر پاسخ صادقانهاش لبخندی کمرنگ برصورتم نشست و با دو انگشت یک بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حالوتدلنشین و عطر و طعم بینظیرش، به جانم انرژی تازهای بخشید و ضعف و س ُ ستیرا از بدنم ربود. احساس لـ*ـذت بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود وخاطره روزهای دل انگیزی را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را ازیادم بـرده بود. روز تولد امام رضا که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روزاربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبتبه در خانهمان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی آسمانیدر خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود. حاالدقایقی میشد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجهنگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد: »الهه!« و تا نگاهم به چشمان منتظرش 162 جان شیعه، اهل سنتافتاد، لبخندی زد و پرسید: »به چی فکر میکردی؟« در برابر پرسش بیریایش،صورتم به خندهای ملیح باز شد و پاسخ دادم: »نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه روُوردی... راستی اون روزیخوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب شیرینی برامون ارو که برای من شلهزرد گرفته بودی، یادته؟« از شنیدن این جمالت لبریز از عطرخاطره، به آرامی خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: »مگه میشه یادمبره؟ من اون روز شلهزرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو سینیُ ردم و زنده شدم! آخه نمیدونستم چهبرداشتم تا وقتی دادم به تو، هزار بار مبرخوردی میکنی. میترسیدم ناراحت شی...« از تکرار لحظات به یادماندنی آنروز، دلم غمدیدهام قدری به وجد آمده و گوشهایم برای شنیدن بیقراری میکردو او همچنان میگفت: »یه ده دقیقهای پشت در خونهتون وایساده بودم ونمیدونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم باال که در بزنم، باز پشیمونشدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر میگشتم که خودت درو بازکردی و اومدی بیرون!« به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوریعاشقانه ادامه داد: »وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمیدونستم چی کار کنم!نمیتونستم تو چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت میلرزید!« سپس به چشمانمَم زده بود، زمزمه کرد: »الهه! نمیدونمدقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نچرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم میلرزید!« خندیدم و با نگاه مشتاقم نا گزیرشکردم تا اعتراف کند: »وقتی شلهزرد رو از دستم گرفتی و برگشتم باال، تا شب به حالخودم نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر ماه صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردنبرام سخت شده بود!« و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش جان گرفته باشد،هالل لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: »اون روزتا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم کربال رو میدیدم!« انگاریادش رفته بود که مقابل یک اهل تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربالمیگفت: »فقط به گنبد امام حسین نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم!َ ووم بیارم!«میگفتم من به خاطر شما صبر میکنم و خودتون کمکم کنید تا بتونم د فصل دوم 163محو چشمانش شده بودم و باز هم نمیتوانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویرمجازی تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن میگوید که چهارده قرنپیش از دنیا رفته است و عجیبتر اینکه یقین دارد صدایش شنیده شده ودعایش به اجابت رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم میخواست تابه حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه طلب کنم!* * *ّ خونریزی معدهاش که از دهانش بیرونچشمان بیرنگ مادر ثابت مانده و ردمیریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر رنگتر میشد. هر چهصدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هر چه نگاهش میکردم حتی پلکی همنمیزد که به نا گاه جریان نفسش هم قطع شد و قفسه سینهاش از حرکت بازایستاد. جیغهایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمیرسید و هر چه کمکمیطلبیدم کسی را نمیدیدم. آنچنان گریه میکردم و ضجه میزدم که احساسمیکردم حنجرهام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهایمجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانههایم را فشار میداد، چشمانوحشتزدهام را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهمجا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بودو نور ضعیفی که از پنجره اتاق به درون میتابید. مجید با هر دو دستش شانههایمرا محکم گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایممیزد. بدن س ُ ست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود.مجید دست دراز کرد و دکمه چراغ خواب را فشار داد که با روشن شدن اتاق، تازهموقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان خیس از اشکم خیره شد و مضطربپرسید: »خواب میدیدی؟« با آستین پیراهنم اشکم را پا ک کرده و با تکان سرپاسخ مثبت دادم. با عجله از روی تخت بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس ازلحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنهبلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن جرعهای، آتش درونم خاموش 164 جان شیعه، اهل سنتشد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولنا ک ببینم. مجید کنارم لبتخت نشست و پرسید: »چه خوابی میدیدی که انقدر ترسیده بودی؟ هر چیصدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!« بغضمرا فرو دادم و با طعم گریهای که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: »نمیدونم...مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نفس نمیکشید...« صورت مهربانش بهغم نشست و با ناراحتی پرسید: »امروز بهش سر زدی؟« سرم را به نشانه تأیید تکاندادم و گفتم: »صبح با عبداهلل پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملشِ کردن، حالش بدتر شده...« و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به شکوه گشودم:»مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده...« و دوباره نغمه نالههایممیان هق هق گریه گم شد و دل مجید بیقرار این حال خرابم، به تب و تاب افتادهبود که عاشقانه گونههای نمنا کم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: »آروم باشالهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!« تا سرانجام از نوازش نرم انگشتانش،قلب غمزدهام قدری قرار گرفت. از زیر الیه اشک نگاهی به ساعت روی میزانداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتمکه چند شبی میشد که از غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابیَ ندم و همچنانکه از جا بلند میشدم،میگذشت. بالخره خودم را از روی تخت کبا صدایی گرفته رو به مجید کردم: »مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواشسحری رو آماده کنم.« به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن»منم خوابم نمیاد.« از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. وضو گرفتم، بلکه در فاصلهکوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی مستحبی خوانده و برای شفای مادردعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتیکه تا سحر داشت، به نماز ایستاد. دو رکعت نماز حاجت خواندم و بعد از سالمنمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که بیدریغ میبارید، خدا راخواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار اجابت دعایماننسوزاند و هر چه زودتر شفای مادر نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرمدیگر شبیه معجزهای شده بود که هر روز دست نیافتنیتر میشد. فصل دوم 165سحری پدر و عبداهلل را بردم و داشتم سفره را برایشان میچیدم که عبداهلل تکیهبه در آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید: »تو بودی دیشب جیغ میزدی؟«از اینکه صدای ضجههایم را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم و او دوبارهپرسید: »باز خواب مامانو میدیدی؟« با شنیدن نام مادر، اشک پای چشممنشست و عبداهلل که جوابش را از نفسهای خیس من گرفته بود و توانی هم برایدلداریام نداشت، با قدمهایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت. سفره را آمادهکردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی خوابآلود از اتاقش بیرون آمد، جوابسالمم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به آشپزخانه رفت. به خانه خودمان کهُ هر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرشبازگشتم، دیدم مجید سر به مگشوده شده، لبانش به مناجات با خدا میجنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تاخلوت خالصانهاش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردنّ پای اشک رویمیز سحری شدم. لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که ردمژگانش مانده بود، به آشپزخانه آمد و سر میز نشست. میتوانستم حدس بزنم که ازضجههای نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز منعذاب میکشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند.بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاقبرداشت و آهسته زمزمه کرد: »الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟« سرم را باالآوردم تا جواب خداحافظیاش را بدهم که دیدم پیراهن مشکی به تن کرده است.قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم: »چرا مشکی پوشیدی؟« به لباس سیاهشنگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد: »آخه امشب شب نوزدهمه!«تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن امام علی از راه رسیده و او به قدریدلبسته امامش بود که در سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختممیشود، لباس عزا به تن کند. از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم: »نهکاری ندارم! به سالمت!« و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزهاحالی برایم نمانده و هر روز دل مردهتر از روز گذشته بودم، ولی باز هم عادت روزهای 166 جان شیعه، اهل سنتنخستین زندگیمان را از یاد نبرده و هر صبح برای خداحافظی با مجید به بالکنمیرفتم. پشت نردههای آهنی بالکن به انتظارش میایستادم و او پیش از آنکه ازدر حیاط خارج شود، به سمتم رو میچرخاند و برایم دست تکان میداد. صحنهزیبایی که تا هنگام بازگشتش به خانه و وصال دوبارهمان، آرامبخش قلبهایعاشقمان میشد.حاال خلوت خانه، مجال خوبی برای مویههای غریبانهام بود. به اتاق بازگشتم وهمانجا پای دیوار نشستم. سرم را روی زانو گذاشته و با سپر انگشتان سردم، صورتمرا پوشاندم تا مثل نیمه شب طنین گریههایم به گوش عبداهلل نرسد. برای دختریَ ر شدنَ ر پچون من که عاشق مادرم بودم، سخت بود که در طی مدتی کوتاه شاهد پگلهای زندگیاش باشم! مادری که تا ماه پیش صدای قدمهایش را در حیاطخانه میشنیدم، عطر نفسهایش را در همه اتاقها استشمام میکردم و حاال جزبدن نحیف و صورت بیرنگی که هیچ شباهتی به مادر زیبا و مهربانم نداشت،چیزی از وجودش نمانده بود. فقط خدا میداند که در این مدت چقدر دعا کردهو نماز و قرآن خوانده بودم تا مادرم شفا گرفته و دوباره با پای خودش به خانهایکه بیحضور او صفایی نداشت، قدم بگذارد، هر چند هنوز دعایم به اجابتنرسیده و دل بی قرارم آرام نگرفته بود. دیگر باید چه میکردم و به چه زبانی خدارا میخواندم که دعایم را بپذیرد و آرزویم را برآورده سازد؟ باید باور میکردم که نزدخدا آبرویی ندارم و دعای پر سوز و گدازم به درگاه پروردگارم ارزشی ندارد؟ مگرمیشد باور کنم خدای مهربانی که بیآنکه بخوانمش اجابتم میکند، حاال دربرابر اینهمه نالههای عاجزانهام بیتفاوت باشد! مگر میتوانستم بپذیرم خدایرحمان و رحیمی که بیآنکه من بدانم هزار و یک بال را از سرم دور میکند، حاالبه اینهمه گریههای مظلومانهام عنایتی نکند! پس چه حجابی در میان بود کهمانع اجابت دعایم میشد؟ مگر در بیماری مهلک مادرم خیری نهفته و یا مگر درّی پنهان شده بود که خدا اجابت آرزویم را به مصلحت نمیدانست!شفایش شرخسته از اینهمه باب اجابتی که به رویم بسته شده بود، تلویزیون را روشن کردم فصل دوم 167بلکه فکرم به چیزی جز بیماری مادر مشغول شود. از دیشب که مجید اخبارمیدید، هنوز روی شبکه خبر مانده و مجری شبکه در حال اعالم خبری مربوط بهحوادث سوریه بود. خبری هولنا ک که از حمله تروریستهای تکفیری به روستاییدر سوریه و قتل عام وحشیانه پنجاه زن و کودک حکایت میکرد. فجایعی کهحاال بعد از حدود دو سال از شروع بحران سوریه از جانیانی که خود را مسلمانمیدانستند، چندان عجیب نبود، ولی برای دل شکسته من، شنیدن همین خبرکافی بود تا اشک گرمی در چشمانم حلقه زده و آه سردم در سـ*ـینه حبس شود. باتمام شدن اخبار، شبکه را عوض کردم که تصویری از کربال مقابل چشمانم ظاهرشد. مستندی مربوط به زیارتگاههای کشور عراق که در این بخش، شهر کربال رامورد توجه قرار داده بود. بیتوجه به چیزی که گوینده برنامه راجع به این مکانمقدس میگفت، نگاهم محو گنبد طالیی رنگش شده و بیآنکه بخواهم شیشهَرک برداشت. مجید به گفته خودش از مقابل همین تصاویر و از همین راه دوردلم تِ با شخصی که تحت همین گنبد طالیی مدفون شده بود، درد دل کرده و حاجتشرا گرفته بود، چیزی که باورش برای من سخت بود و عمل کردن به آن سختتر! امادر هر حال او معتقد بود که از همین دریچه به خواسته دلش رسیده، پس چرا من بااین همه سوز دل و اشکهای هر شب و روزم، نمیتوانستم شفای مادرم را از خدابگیرم؟ یعنی در واسطه قرار دادن اولیای خدا در پیشگاه پروردگار، اعجازی نهفتهبود که میتوانست ناممکنها را ممکن کند؟ یعنی اگر من هم خدا را به وسیلهبندگان محبوب و برگزیدهاش صدا میزدم، حجابی که مانع به اجابت رسیدندعایم بود، دریده شده و مادرم بار دیگر روی عافیت میدید؟ مگر نه اینکه مادربرایم تعریف میکرد که وقتی در سفر حج به مدینه منوره مشرف شده بوده، نزد قبرپیامبر برای سبز شدن دامن خواهرش دعا کرده و همان سال خاله فهیمه باردارمیشود، در حالیکه هشت سال از ازدواجشان میگذشت و خدا به آنها فرزندینداده بود، پس وساطت اولیای الهی حقیقت داشت! مجید که از من نمیخواستدست از مذهب تسنن بردارم که فقط خواسته بود به شیوه عاشقانهای که اهل 168 جان شیعه، اهل سنتتشیع، پیامبر و فرزندانش را به درگاه خدا واسطه قرار میدهند، عمل کردهو از سویدای دلم برای برآورده شدن آرزویم، صدایشان بزنم! هر چند اینگونه خدا راخواندن، برای من به معنای عمل کردن به عمق عقاید شیعه بود، ولی اگر به راستیشفای مادرم از این راه به دست میآمد، پذیرایش بودم و حاضر بودم با تمام وجودمبه قلب اعتقادات شیعیان معتقد شده و همچون مجید و هر شیعه دیگر به دامانمحمد و آل محمد چنگ بزنم که من حاضر بودم برای سالمتی مادرم هربار سنگینی را به دوش بکشم، حتی اگر این بار، پیروی از مجید شیعهای باشد کهتا امروز بارها سعی کرده بودم دلش را به سمت مذهب اهل تسنن ببرم! نگاهم بهپرچم سرخ گنبد امام حسین مانده و دلم به امید معجزهای که میتوانست درَ ر میزد که او فرزند پیامبر بود و در بارگاهزندگی مادرم رخ دهد، به سوی حرمش پً اجابت میشد! حاال روحی تازهالهی، آبرویی داشت که اگر طلب میکرد یقینادر کالبد بیجانم دمیده شده و حس میکردم تا استجابت دعایم فاصله زیادیً این راه را آزموده و به حقانیت مسیر اجابتش شهادت دادهندارم که مجید قبالَ نی که تمام پزشکان مادرم را جواب کرده و این روزها جوالنبود. حداقل برای معقاب مرگ را باالی سرش می ِ دیدم، هر راه نرفته، حکم تکه چوبی را داشت کهدر اعماق دریایی طوفانی به دست غریقی می ِ افتد و او را به دیدن دوباره ساحل وبازگشت به زندگی امیدوار میکند! تلویزیون را خاموش کرده و با عجله به سمتاتاق خواب رفتم. یکی دوبار دست مجید کتاب دعای کوچکی دیده بودم کهشاید همان کتاب مفاتیحالجنان شیعیان بود و حاال به جستجویش تمام طبقاتِ کمد دیواری را به هم ریخته و دست آخر در کشوی میز پاتختی پیدایش کردم. لبتخت نشستم و کتاب را میان دستانم ورق میزدم و نمیدانستم باید از کجا شروعکنم و چه مناجاتی را بخوانم. کتابی قطور و در قطع کوچک که تمام صفحاتش ازّ م سراسیمه بین صفحاتخطوط ریز دعا پوشیده شده بود. نگاه حیران و مضطربه دنبال دعایی میگشت که برای شفای بیمار نافع باشد که به نا گاه کسی پشتدستم زد و دلم را لرزاند. اگر عبداهلل مرا در این وضعیت میدید چه فکری میکرد؟ا جمعـــــــــــــــــــــــــین صلیاهللعلیهما جمعـــــــــــــــــــــــــین صلیاهللعلیهم فصل دوم 169من بارها پیش عبداهلل از تالشهایم برای هدایت مجید به مذهب اهل تسنن،با افتخار سخن گفته و حاال نه تنها نظر او را ذرهای جلب نکرده بودم که کتابمفاتیحالجنان را در دست گرفته و به امید شفای بیماری مادرم، چشم به ادعیهبزرگان اهل تشیع دوختهام! اگر پدر و ابراهیم و بقیه خانواده میفهمیدند چقدرسرزنشم میکردند که در عرض سه چهار ماه زندگی مشترک با یک مرد شیعه، ازمذهب خودم دست کشیده و دلبسته اعتقادات شیعیان شدهام! ولی خدا بهتراز هر کسی آ گاه بود که من به عقاید شیعه معتقد نشده بودم و تنها به کورسوینور امیدی به دعایی از جنس توسلهای عاشقانه شیعیان دل بسته بودم! من کهبه حقانیت مذهبم ذرهای شک نکرده و هنوز در هوای دست کشیدن مجید ازمذهبش به روزهایی چشم داشتم که او هم مثل من با دستان بسته نماز بخواند،سر به فرش سجده کند، همه خلفای اسالم را به یک چشم بنگرد و به هر آنچه منباور دارم اعتقاد پیدا کند! ولی چه میتوانستم بکنم وقتی خیالی وسوسهام میکردکه باید این راه را هم تجربه کنم که شاید زنجیر پوسیده زندگی مادرم به این حلقهبسته باشد! کالفه از این همه احساس نیازی که در دل داشتم و راه پر از شک وابهامی که پیش رویم بود، کتاب را بستم و بیآنکه دعایی خوانده باشم، کتاب رادر کشو گذاشته و خسته از اتاق بیرون رفتم.بیحال از ضعف و تشنگی روزهداری در این روز گرم تابستان که خنکای کولرگازی اتاق هم حریف آتش باریاش نمیشد، روی کاناپه کنار هال دراز کشیدمکه زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبداهلل بود و خواست تا آماده باشم که بعد ازنماز ظهر به دنبالم بیاید و با هم به دیدار مادر برویم. این روزها دیدن مادر برای منتکلیف سختی بود که نه چشمانم توان ادایش را داشت و نه دلم تاب دوریاشرا میآورد. سخت بود شاهد عذاب کشیدن مادرم باشم، هر چند ندیدن صورتمهربانش سختتر بود و تلختر! نمازم را خوانده بودم که عبداهلل رسید و با هم عازمبیمارستان شدیم. آفتاب گیر شیشه را پایین داد تا تیغ تیز آفتاب بعد از ظهر کمترچشمانش را بسوزاند و مثل اینکه برای گفتن حرفهایش تمرین کرده باشد، 170 جان شیعه، اهل سنتخیلی حساب شده آغاز کرد: »الهه! من بهتر از هر کسی حال تو رو میفهمم! اگهتو دختری منم پسرم! اون مادر منم هست! تازه اگه تو برای خودت یه خونه زندگیجدا داری، من همه زندگیام مامانه! پس اگه حال من بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!«سپس همانطور که حواسش به ردیف اتومبیلهای مقابلش بود، نیم نگاهی بهچشمان غمزدهام کرد و با لحنی نرمتر ادامه داد: »اینا رو گفتم که فکر نکنی منآدم بیخیالی هستم! به خدا منم خیلی عذاب میکشم! منم دارم از غصه ماماندیوونه میشم! ولی... ولی تو باید به خودت آرامش بدی! باید به خدا توکل کنی وراضی به رضای اون باشی!« از آهنگ جمال تش پیدا بود که چقدر از بهبودی مادرناامید شده که اینچنین مرا به صبر و آرامش دعوت میکند. چشمانم به خط کشیحاشیه خیابان خیره مانده و دستم به مدد دلم که تاب شنیدن چنین حرفهاییرا ندشت، گوشه چادر بندریام را لوله میکرد و عبداهلل که انگار خبر از قلب بیقرارمن نداشت، همچنان میگفت: »خدا راضی نیس که تو انقدر در برابر تقدیرش بیتابی کنی! بخدا خود مامانم راضی نیس تو با خودت اینجوری کنی! هر چی خدابخواد همون میشه!« سپس آهی کشید و با لحنی لبریز غصه ادامه داد: »دیشبوقتی صدای جیغت رو شنیدم، جیگرم آتیش گرفت! آخه چرا با خودت اینجوریمیکنی؟« در برابر سکوت مظلومانهام، سری جنباند و با لحنی دلسوزانه سرزنشمکرد: »به فکر خودت نیستی، به فکر مجید باش! مجید این مدت خیلی داغونّ اشکم را از روی گونهام پا ک کردم و زیر لب پاسخ دادم:شده!« با چهار انگشت رد»دست خودم نیس عبداهلل!« و آهنگ صدایم به قدری غمگین بود که چشمانعبداهلل را هم خیس کرد و صدایش را در بغض نشاند: »میدونم الهه جان! ولیباید صبور باشی!« و خودش هم خوب میدانست که صبر در برابر چنین مصیبتیبه زبان ساده بیان میشود که در عمل احساس تلخی بود که داشت گوشتو پوست مرا آب میکرد و وقتی تلختر شد که در بیمارستان حتی از دیدن نگاهمادر هم محروم شدیم. به گفته پرستاران تا ساعتی پیش به هوش بوده و بخاطرّ نهایدرد شدیدی که در سرتاسر بدنش منتشر شده، نا گزیر به استفاده از مسکن
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    فصل دوم 171قدرتمندی شده بودند که مادر را به خوابی عمیق فرو بـرده بود. دقایقی به نظارهصورت زرد و استخوانیاش باالی سرش ایستادم و با چشمانی که دیگر اشکیبرای ریختن نداشت، به بدنش که زیر ملحفه سفید رنگ چیزی از آن نمانده بود،با حسرت نگاه میکردم که پرستار کنارم ایستاد و زیر گوشم زمزمه کرد: »امشبشب قدره! براش دعا کن! خدا بزرگه!« سرم را به سمت صورت ظریف و سبزهاشً نمیدانست که منچرخاندم و بیآنکه چیزی بگویم، فقط نگاهش کردم. حتمااز اهل تسنن هستم که با لبخندی امید بخش ادامه داد: »امشب دست به دامنحضرت علی شو! إنشاءاهلل که خدا مادرتو شفای خیر بده!« برای لحظاتی بهچشمانش خیره ماندم و در جواب خیرخواهیاش به تشکری کوتاه بسنده کردمکه او از من همان چیزی را میخواست که مجید چند شب پیش طلب کرده وامروز هم از صبح دلم بهانهاش را میگرفت. در مذهب اهل تسنن هم به عبادتدر شبهای قدر و اعتکاف در مساجد تأ کید فراوان شده و این شبها برای ماهم بسیار محترم بود، با این تفاوت که شب قدر برای ما تنها شب نزول قرآن وشب عبادت بود، ولی برای شیعیان، این شبها بوی ماتم شهادت امام علی)علیهاسالم( و توسل به اهل بیت پیامبر را هم میداد و بنا بر همین رسم بود کهپرستار هم از من میخواست امشب به بهانه توسل به امام علی شفای مادرم رااز درگاه خدا هدیه بگیرم!عبداهلل رفته بود با پزشک مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت.با چشمانی که میخواست خون گریه کند و باز مردانه مقاومت میکرد، به مادرنگاهی غریبانه کرد و از من پرسید: »بریم الهه جان؟« وقتی پای تختش میایستام،دل کندن از صورت مهربان و معصومش سخت بود و هر بار باید با دلی خون، پارهتنم را در این گوشه بیمارستان رها میکردم و میرفتم. شانه به شانه عبداهلل راهرویطوالنی بیمارستان را طی میکردم و جرأت نداشتم از صحبتهای پزشک معالجمادر چیزی بپرسم و خود عبداهلل هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بارنداشت. به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا 172 جان شیعه، اهل سنتاز در بزرگ شیشهای عبور کرده و وارد سالن بیمارستان شدند. حاال آنچه عبداهللاز من پنهان کرده بود باید برای آنها بازگو میکرد، ولی باز هم مالحظه کرد و ابراهیمو محمد را به گوشهای کشاند تا صدایشان را نشنوم. لعیا دستم را گرفت و پیشاز آنکه دلداریام دهد، خودم را در آغـ*ـوش خواهرانهاش رها کردم و هر آنچه در دلممانده بود، بین دستانش زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقطنگاهم میکرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، بیصداگریه میکرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غمهایم مجید و عبداهللبودند، غمخواریهای زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم راقدری سبک کرد.در همه خیابانها پرچم سیاه شهادت امام علی بر پا شده و شهر درستمثل دل من، رنگ عزا به خود گرفته بود. به خانه که رسیدیم، پیش از آنکه به طبقهباال بروم، عبداهلل به چشمان خستهام نگاهی کرد و با محبتی برادرانه گفت: »الههجان! امشب من خودم افطاری درست میکنم. نمیخواد زحمت بکشی!« و منهم به قدری خسته و ناتوان بودم که با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم و با قدمهاییسنگین به طبقه باال رفتم. چادرم را از سرم باز کردم و بیحوصله روی مبل نشستمِ که یادم افتاد امروز هنوز جزء قرآنم را نخواندهام. بهانه خوبی بود تا شیطان را لعنتکرده، وضو بگیرم و برای قرائت قرآن رو به قبله بنشینم. عهد کرده بودم ختم قرآن ماهرمضان امسال را به نیت مادر بخوانم که نتوانسته بود بخاطر بیماری سختش، دراین ماه رمضان قرآن را ختم کند و با هر آیهای که میخواندم از خدا میخواستم تاماه رمضان سال بعد بتواند بار دیگر پای رحل قرآن نشسته و دوباره صدای قرائتشدر فضای خانه بپیچد.دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از روزهداری وچشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواستمثل روزهای نخست ازدواجمان در مقابل این همه خستگیاش، بانویی مهربانو خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه فصل دوم 173مهربانش به دلداریام آمد و پرسید: »حال مامان چطوره؟« نومیدانه سرم را به زیرانداختم و با صدایی که میان بغض گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم: »خوبًِ خوب نیس!« همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوزنیس مجید، اصالپاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که بهمیهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و سا کت سر به زیرانداخت. سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، تلختر ازهر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانیهای زنانه من خبری بود و نه ازخندههای شیرین مجید!ِ کجسالم نماز عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با سرایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن مشکیاش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک،مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم رویزمین نشست و منتظر ماند تا تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیشدستی کردم و پرسیدم: »جایی میخوای بری؟« شرمنده سرش را پایین انداخت وبا صدایی گرفته پاسخ داد: »دلم نمیخواد تو این وضعیت تنهات بذارم الهه جان!ولی میرم تا برای مامان دعا کنم!« سپس آهسته سرش را باال آورد تا تأثیر کالمشرا در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: »راستش من خیلی اهلهیئت و مسجد نیستم. ولی شبهای قدر دلم نمییاد تو خونه بمونم!« و من بازهم چیزی نگفتم که لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: »امشبمیخوام برم احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!« همچنانکه سجادهام رامیپیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: »التماس دعا!« میترسیدم کالمی بیشتر بگویم واز احساس قلبیام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسلهای شیعهوارش بهتب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طوالنیشد و پرسید: »الهه جان! ناراحت نمیشی تنهات بذارم؟« لبخند کمرنگیزدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: »نه مجید جان! ناراحت نیستم، بروبه سالمت!« از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، سبک از جا بلند شد و از اتاق 174 جان شیعه، اهل سنتبیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با مهربانی تأ کید کرد: »الههجان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن.« و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت ومن ماندم با حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم! تردیدداشتم که آیا راهی که میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطلبیراهههای بینتیجه میکند! میترسیدم که عبداهلل باخبر شود و نمیتوانستم نگاهمالمتبارش را تحمل کنم! میترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا بهباد سرزنشهای پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترسُلی بود که مرا به حاجت دلم میرساند و سالمتی را به تن رنجور مادرمو تردیدها، پباز میگرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده بهصورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را بهجان بخرم و به سمت بالکن بدوم. فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشدو هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتنُ ر شورمجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل پو عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهاییبلند، از پلهها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم. ازدر که خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفتو هر لحظه از من دورتر میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه بهسمتش میدویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میانکوچه خشکش زد. نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که حیرت زدهپرسید: »چی شده الهه؟« نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم کهمیخواهم با تو بیایم و چون تو دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. در تاریکی شببه چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم: »میشه منمباهات بیام؟« نگاه متعجبش به چشمان منتظر و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم:»منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم...« از احساسی که در دلم میجوشید،چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی مژگانم نشست و با صدایی که تارهایش فصل دوم 175از اشتیاق به لرزه افتاده بود، زمزمه کردم: »مجید! میخوام امشب شفای مامانمرو از حضرت علی بگیرم!« در چشمانش دریای حیرت به تالطم افتاده بود وبیآنکه کالمی بگوید، محو حال شیداییام شده و من با صدایی که میان گریهدست و پا میزد، همچنان ناله می ِ زدم: »مگه نگفتی از ته دل صداشون کنم؟مگه نگفتی دست رد به سـ*ـینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا آبرودارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو مستجاب می کنه؟« و چونچشمانش رنگ تصدیق کالمم را گرفت، میان اشکهای صادقانهام اعترافُ ب منم می ِ خوام امشب بیام از ته دلم صداشون کنم!« ناباورانه به رویمکردم: »خخندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: »مطمئنم حضرت علی امشببهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای مامانو میده!« و با امیدیکه در قلبهایمان جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم. احساس میکردمقدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به شفاخانهای که او پیش چشمانم تصویرکرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم:»مجید جان! برای احیاء کجا میری؟« لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبروبود، پاسخ داد: »امام زاده سیدمظفر.« با شنیدن نام امامزاده سیدمظفر کهمشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد کهبارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجیدنفس بلندی کشید و گفت: »من تو این یه سالی که تو این شهر بودم، چند بار رفتماونجا. به خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت،میرفتم اونجا!« سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفتهبودم، مانده باشد، پرسید: »الهه! چی شد که یه دفعه اومدی؟« و این بار اشکم رااز روی گونههایم پا ک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکستهام باشد و جوابدادم: »مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبداهلل هم داشت منو آماده میکرد تاُ رم!« سپس با نگاه منتظر معجزهام به چشمان خیسش خیره شدمِبدیگه ازش دل بو با گریه گفتم: »ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! من 176 جان شیعه، اهل سنتامشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!« کهشیشه بغضم در گلو شکست و هق هق گریههایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفتهبود، پرده سکوت شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودمبه راه افتاده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوبمیخواندم که پریشان اجابت دعایم شده است!ُ ر شده بود و سیل جمعیتخیابان منتهی به امامزاده از اتومبیلهای پارک شده پبه سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هالهای آمیخته به انوارنقرهای و فیروزهای، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغـ*ـوش گرفته بود و صدای قرائتدعایی از سمت حرم به گوشم میرسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسماحیاء چیزی نمیدانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم: »مجید! من باید چی کارکنم؟« و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم: »یعنی االن چه دعایی بایدبخونم؟« سپس به دستان خالیام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم: »مجید!ُ ِر مهرً من با خودم قرآن و کتاب دعا نیاوردم!« در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پو محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد: »الهه جان! کتاب که حتماُوردم. الزم نیس کار خاصی بکنی! هر جوریتو حرم هست! منم با خودم مفاتیح ادوست داری دعا کن و با خدا حرف بزن...« که با رسیدن به درب حرم، حرفشُ ر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی کهنیمه تمام ماند. صحن از جمعیت پقصد شرکت در مراسم شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته وهمانجا مینشستند. مانده بودیم در این ازدحام جمعیت کجا بنشینیم که صدایزنی توجهمان را جلب کرد. چند زن سالخورده روی حصیر سبز رنگ بزرگی نشستهبودند و کنارشان به اندازه چند نفر جای نشستن بود که با خوشرویی تعارفمانکردند تا روی حصیرشان بنشینیم. مجید به من اشاره کرد تا بنشینم و خودش مثلاینکه معذب باشد، خواست جای دیگری پیدا کند که یکی از خانمها با مهربانیصدایش کرد: »پسرم! بیا بشین! جا زیاده!« در برابر لحن مادرانهاش، من و مجیددمپاییهایمان را درآوردیم و با تشکری صمیمانه روی حصیر نشستیم، طوری که فصل دوم 177من پیش آنها قرار گرفتم و مجید گوشه حصیر نشست. احساس عجیبی داشتمکه با همه بیگانگیاش، ناخوشایند نبود و شبیه تجربه سختی بود که میخواستبه آیندهای روشن بدل شود. آهسته زیر گوش مجید نجوا کردم: »مجید! دارن چهدعایی میخونن؟« همچنانکه میان صفحات مفاتیح دنبال دعایی میگشت،پاسخ داد: »دارن جوشن کبیر میخونن الهه جان!« و جملهاش به آخر نرسیدهبود که دعای مورد نظرش را یافت، مفاتیح را میان دستانش مقابل صورتم گرفتِ 46.« و با گفتن این جمله مشغول خواندنو گفت: »این دعای جوشن کبیره! فرازدعا به همراه جمعیتی شد که همه با هم زمزمه میکردند و حاال من به عنوان یکس ُ نی میخواستم هم نوای این جمعیت شیعه، دعای جوشن کبیر بخوانم. سراسردعا، اسامی الهی بود که میان هر فرازش، از درگاه خدا طلب نجات از آتش دوزخمیکردند. حاال پس از روزها رنج و محنت، تکرار اسماء الحسنی خداوند، مرهمیبر زخمهای دلم بود که به قلبم آرامش میبخشید. با قرائت فراز صدم، دعایجوشن کبیر خاتمه یافت و فردی روحانی بر فراز منبر مشغول سخنرانی شد. گوشمبه صحبتهایش بود که از توبه و طلب استغفار میگفت و همانطور که نگاهم بهگنبد فیروزهای و پر نقش و نگار امامزاده بود، در دلم با خدا نجوا میکردم که امشبَد.به چشمان خیس و دستهای خالیام رحمی کرده و مادرم را به من بازگردانگاهی به آسمان مینگریستم و در میان ستاره ِ های پر نورش، با کسی درد دلمیکردم که امشب تمام این جمعیت به حرمت شهادتش لباس سیاه پوشیده و برهر بلندی پرچم عزایش افراشته شده بود، همان کسی که بنا بود امشب به آبرویش،خدا مرا به آروزیم برساند. سخنرانی تمام شده و مراسم روضه و سینهزنی بر پا شدهبود، گرچه من پیش از دیگر عزاداران، به ماتم بیماری مادرم به گریه افتاده و بهامید شفایش به درگاه پروردگارم، ضجه میزدم. گریههای آرام مجید را میشنیدمو شانههایش را میدیدم که زیر بار اشکهای مردانهاش به لرزه افتاده و نمیدانستمِ مراسم در مصایب امام علی میخواند، ناله میزند یا از شنیدناز آنچه مداحگریههای عاجزانه من اینچنین غریبانه اشک میریزد. نمیدانم چقدر در آن حال 178 جان شیعه، اهل سنتُ ر دردم راخوش بودم و همان ِ طور که صورت غرق اشکم را به آسمان سپرده و دل پبه دست خدا داده بودم، چقدر زیر لب با امام علی نجوا کردم که متوجه شدممجید قرآن کوچکی را به سمتم گرفته و آهسته صدایم میزند: »الهه جان! قرآنِت!« پرده ضخیم اشک را از روی چشمانم کنار زدم و دیدم همه بارو بگیر رو سریک دست قرآنها را به سر گرفته و دست دیگر را به سوی آسمان گشودهاند. مراسمقرآن به سر گرفتن را پیش از این در تلویزیون دیده بودم و چندان برایم غریبه نبود،گرچه اذکار و دعاهایی را که میخواندند، حفظ نبودم و نمیتوانستم کلمات را بهطور دقیق تکرار کنم. قرآن را روی سرم قرار داده، با چشمانی که غرق دریای اشکشده و صدایی که دیگر توان گذر از الیه سنگین بغض را نداشت، خدا را به حقِ َک یا اهلل...« سوگندی که احساس میکردم بازگشتیخودش سوگند میدادم: » بندارد و بیهیچ حجابی دلم را به آستان پروردگارم متصل کرده است. سوگندیکه به قلب شکسته ام اطمینان می داد تا رسیدن به آرزویم فاصله زیادی ندارمِ انسانهاو هم اکنون پیک اجابت از جانب خدایم میرسد و بعد نام عزیزترینٍد ...« همان کسیََّ مُ حِمِ پیامبران را به درگاه خدا عرضه داشتم: »بو شریفترینکه بهانه بارش رحمت خدا بر همه عالم است و حتی تکرار نام زیبایش، قلبم راجال میداد. دیگر آسمان دلم به هم پیچیده، دریای اشک روی ساحل مژگانمموج میزد و لبهایم از شدت طوفان ناله به لرزه افتاده بود و حاال باید کسانیرا صدا میزدم که به زعم شیعه، برترین اولیای خدا بودند و به رأی اهل سنت ازبندگان محبوب درگاه الهی و برای دست کوتاه و چشم امیدوار من، بهترین واسطهاستجابت دعایم! همه باورها و اعتقاداتم را کنار زده و بیتوجه به تاریخ اسالم وَ ه...ِ ِفاطمٍ ... بَ لیِععقاید اهل سنت و جماعت، از سویدای دلم صدا میزدم :»بِ ...« دیگر فراموش کرده بودم هر آنچه از مباحث اهل سنتُ َسینِالحِ ... بَ َسنِالحبآموخته بودم که داشتم میان میدان عشـ*ـق بـازی، یک تنه جانبازی میکردم و بیپروااز همه چیز و همه کس، برای بیماری دعا میکردم که همه از زنده ماندنش قطعامید کرده بودند و حاال من به شفای کاملش دل بسته بودم! تنم به لرزه افتاده بود فصل دوم 179از نغمه پر سوز و گداز دختر اهل سنتی که با طنین هزاران شیعه یکی شده و تاعرش خدا قد میکشید! زیر سایه قرآنی که بر سر گرفته و دستی که به تمنا به سویپروردگارم گشوده بودم، باور کردم که دعایم به اجابت رسیده و ایمان آوردم اولیاییکه میان هق هق گریههایم، نامشان را زمزمه میکنم، مرا به خواسته دلم رسانده وبا آبرویی که پیش خدا دارند، در همین لحظه شفای مادرم را از پیشگاه پروردگارعالم گرفتهاند که دیگر نه از آشوب قلبم خبری بود و نه از پریشانی اندیشهام کهاحساس میکردم فرشتگان با پرنیان بالهایشان، گونههایم را نوازش داده و مژدهاجابت را در گوش جانم زمزمه می کنند.قرآن را که از روی سرم برداشتم، دلم به اندازهای سبک شده بود که بیآنکهبخواهم گل خنده روی صورتم شکفت و نفسی که این مدت در قفسه سینهامحبس شده بود، آزادانه در گلویم پرواز کرد و قلبم را از غل و زنجیر غم رهاییبخشید. مجید با هر دو دستش، قطرات اشک را از صورتش پا ک کرد و با چشمانیکه از زاللی گریه، همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و پیش از آنکه چیزیبگوید، با لبخند شیرینم اوج رضایتم را نشانش دادم. با دیدن شادی چشمانم کهمدتها بود جز غصه رنگ دیگری به خود نگرفته بود، صورتش از آرامشی عمیقپوشیده شده و لبهایش به خندهای دلگشا باز شد و این همه نبود جز احساسِ لطیفی که بر اثر مناجات با خدا، در وجودمان ته نشین شده و چشم امید مان را بهانتظار روزی نشانده بود که مادر بار دیگر در میان خلعت زیبای عافیت به خانهبازگردد.* * *غروب 17 مرداد ماه سال 92 از راه رسیده و خبر از طلوع هالل ماه شوال ورسیدن عید فطر میداد. خورشید چادر حریرش را از سر بندر جمع کرده و آخریندرخششهای به رنگ عقیقش از البهالی زلف نخلهای جوان، به حیاط خانهسرک میکشید. بیتوجه به ضعف روزهداری و گرمای خرماپزانی که همچناندر هوا شعله میکشید، حیاط را شسته و با شور و شعفی که در دلم میجوشید، 180 جان شیعه، اهل سنتهمانجا لب حوض نشستم و با نگاهی که دیگر رسیدن مرادش را نزدیک میدید،در حیاط با صفای خانه گشتی زدم که به امید خدا همین روزها بار دیگر قدمهایسبک مادرم را به خودش میدید. سه شب قدر در امامزاده احیا گرفته و جوشنکبیر خوانده بودم، گوش به نغمه نوحههای شهادت امام علی به یاد درد و رنجمادر مظلوم و مهربانم گریه کرده بودم، قرآن به سر گرفته و میان نالههای عاجزانهامخدا را به نام پیامبر و فرزندانش سوگند داده بودم و در این چند روز آنقدردعا خوانده و ختم صلوات برداشته بودم که سراپای وجودم به شفای مادرم یقینپیدا کرده و هر لحظه منتظر خبری خوش بودم که مژده آمدنش را بدهد. هر چندخبرهایی که عبداهلل از بیمارستان میآورد، چندان امیدوار کننده نبود و هر بارکه به مالقات مادر میرفتم، چشمانش بیرنگتر و صورتش استخوانیتر شده بود،ولی من به نجواهای عاشقانهای که در شبهای قدر زمزمه کرده و ضجههاییکه از اعماق قلبم زده بودم، آنچنان ایمان داشتم که دیگر از اجابت دعایم ناامیدنمی ِ شدم! همانگونه که مجید یادم داده بود، از ته دلم امام علی را صدا زده، بهَ رم امام حسن متوسل شده و با امام حسین )علیه ِ اسالم( درد دل کرده بودم وکحاال به انتظار وعدهای که مجید برای رسیدن به آرزویم داده بود، چشم به فرداییروشن داشتم.َ ندم و بعدهوا گرگ و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خانه دل کاز آماده کردن افطاری پدر و عبداهلل، به طبقه باال رفتم. ماه رمضان رو به پایان بودو من خوشحال بودم که امسال قرآن را به نیت مادرم ختم کرده و ثوابش را نذرسالمتیاش کرده بودم. آخرین سفره افطار را روی میز غذاخوری آشپزخانه چیدمو به سراغ کتاب مفاتیح رفتم. یکی از خانمهای شیعه در امامزاده سیدمظفرگفته بود که برای روا شدن حاجتم هر شب دعای توسل بخوانم و در این یک هفتههر شب قبل از افطار، به نیت بهبودی حال مادر، دعای توسل را از روی مفاتیحکوچک مجید میخواندم. دعای زیبایی که در این چند شب، حلقه توسلم راِ خانه اهل بیت پیامبر^+ متصل کوبیده و نگاهم را منتظر عنایتی به آیندهایبه درا جمعـــــــــــــــــــــــــین صلیاهللعلیهم فصل دوم 181نه چندان دور دوخته بود. دعا تمام شده و همچنانکه کتاب مفاتیح در دستمبود، باز هم خدا را میخواندم که کسی به در زد. از ترس اینکه مبادا عبداهلل یاپدر مفاتیح را در دستانم ببینند، با عجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گامهاییسریع از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبداهلل است. بشقاب شیرینیدر دستش بود و چشمانش گرچه زیر الیهای از اندوه، ولی به رویم لبخند میزد.تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد: »نه دیگه، موقع افطاره، مزاحم نمیشم!«سپس بشقاب را به دستم داد و عید را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش،پرسیدم: »عبداهلل! از مامان خبری نداری؟« در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجبجواب داد: »نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبریندارم.« سپس با لحنی مشکوک پرسید: »مگه قراره خبری بشه؟« لبخندی زدمو گفتم: »نه، همینجوری پرسیدم.« که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجهعبداهلل را به خودش جلب کرد. به گرمی با هم دست داده و عید را تبریک گفتندکه با بلند شدن صدای اذان مغرب، عبداهلل خداحافظی کرد و رفت. مجید باصورتی که چون همیشه میخندید، وارد خانه شد. مثل هر شب عید دیگری،شیرینی خریده و با کالم دلنشینش عید را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیمو آخرین افطار ماه رمضان امسال را نه به حالوت رطب و شیرینی که به اشتیاقشفای مادر، با شادی نوش جان کردیم.شب عید فطر با عطر امیدی که به سالمتی مادرم پیدا کرده بودم و دغدغهُمن توسل به خاندان پیامبر^+ کمتر عذابم میداد، فرصتخاطری که این روزها به یخوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و عاشقانه با مجید داشته باشم. قالیچهکوچکی در بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانهمانبود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم. آسمان صاف و پر ستاره آخرشب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیشرویمان خود نمایی می کرد. مجید همانطور که به نقطهای نامعلوم در دل سیاهیپر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی آهسته گفت: »سال پیش این موقع تازه 182 جان شیعه، اهل سنتکارم درست شده بود و میخواستم بیام بندر.« سپس به چشمان مشتاقم نگاهیکرد و با لبخندی که روی صورتش موج میزد، ادامه داد: »پارسال هیچ وقت فکرنمیکردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه قشنگ، کنار زنم نشستهباشم!« لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به خندهای ملیح باز کرد و وسوسهامُ ب حاال خوشحالی یا پشیمونی؟« از سؤال سرشارکرد تا با شیطنتی زنانه بپرسم: »خاز شرارتم، خندهاش گرفت و با چشمانی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد:»الهه! زندگی با تو اونقدر لـ*ـذت بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم بندر!« وصدای خندهاش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکنُ ر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر دررا پِ چنین شبی، ته دلم را خالی میکرد و اجازه نمیداد با خیالی آسوده با شادیزندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان مجیدم نگاه کردم و با لحنیلبریز امید و آرزو پرسیدم: »مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟« و شنیدن همینجمله کوتاه از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانیکه به ورطه اضطراب افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند. پیش چشمانمنتظرم، نفس بلندی کشید که اوج نگرانیاش را از لرزش قفسه سینهاش حسکردم و بالخره با لحنی که پیوند لطیفی از بیم و امید بود، جواب داد: »الهه جان!همه چی دست خداست!« سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشیدو با مهربانی دلداریام داد: »الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریههای تو رو بیجواب نمیذاره!« و با این کالمش، دلم را حواله به تقدیر الهی کرد که باز اشکپای چشمانم زانو زد. من هم اعتقاد داشتم که همه امور عالم به اراده پروردگارمبستگی دارد و خوب میدانستم که حال مادرم نه تنها تفاوتی نکرده که همچنانچراغ زندگیاش کم سوتر میشود، ولی به اجابت گریهها و ضجههای شبهایامامزاده آنقدر دل بسته بودم که دیگر نمیتوانستم امیدم را از دست بدهم. اشکمرا پا ک کردم و با سکوت پر شکوهم، اوج ایمانم به کرامت اولیای الهی را به نمایشگذاشتم که مجید خرسند از دل صبور و روح آرامم، لبخندی زد و گفت: »الهه فصل دوم 183جان! تو اولین کسی نیستی که داری این راهو میری، آخرین نفرم نیستی! خیلیهاقبل از تو این راه رو تجربه کردن و بهش ایمان دارن! إنشاءاهلل مامان خوب میشهو دوباره بر میگرده خونه! من دلم گواهی میده که خیلی زود این اتفاق میافته!من مطمئنم که تو همین شبهای قدر حاجتمون رو از خدا گرفتیم!« و این ازپا کی پیوند قلبهای عاشقمان بود که او همان حرفهایی را به زبان میآورد کهحقیقت پنهان شده در دل من بود، هر چند حرفی گوشه دل من مانده بود که شایددل او خبر هم نداشت که من هنوز با همین قلبی که این روزها فقط برای مادرمیتپید، باز هم برای هدایت او به مذهب اهل تسنن دعا میکردم و همچنانمنتظر هر فرصتی بودم که با اشارتی دل پا کش را متوجه حقانیت مذهبم کنم کهلبخندی زدم و با مهربانی آغاز کردم: »مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و ازِته دلم امام علی ِ رو صدا زدم. بخدا از ته دلم با امام حسین حرف زدم. ولیتو...« و خوب فهمید در دلم چه میگذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتشُ ب منم دوستنشست و با سکوت سرشار از آرامشش اجازه داد تا ادامه دهم: »خدارم تو هم به حرفایی که من میزنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوشکردم.« هر کالمی که میگفتم، صورتش بیشتر به خنده گشوده میشد و مهربانترنگاهم میکرد تا هر چه روی دلم سنگینی میکند، بیهیچ پروایی به زبان بیاورم:ُ ب تو»مجید! من اومدم امامزاده، احیا گرفتم، هر روز دارم دعای توسل میخونم. خهم یه بار امتحان کن!« در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همهاین راهها را به آرزوی شفای مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهباهل سنت دهد تا من هم قاطعانه پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامهامت اسالمی بپیوندد و در عوض با لحنی لبریز محبت پرسید: »چی رو امتحانُ ب تو هم مثل من وضو بگیر، مثلکنم الهه جان؟« و من بیدرنگ جواب دادم: »خُ رمن نماز بخون...« و پیش از این که خطابهام به آخر برسد، با چشمان کشیده و پاحساسش به رویم خندید و با کلماتی ساده پاسخم را داد: »الهه جان! من که از تونخواستم شیعه بشی! من از تو نخواستم دست از عقاید خودت برداری! حتی ازت 184 جان شیعه، اهل سنتنخواستم برای یه بارم که شده درمورد عقایدی که من دارم، فکر کنی! من فقط ازتخواستم دعا کنی، همین!« سپس به چشمانم خیره شد و با گالیه لطیفی که درانتهای صدایش پیدا بود، گفت: »ولی تو از من میخوای از عقایدم دست بکشم.ُ ب قبول کن این کار سختیه!« و پیش از آن که به من مجال هر پاسخی دهد، باخلحنی عاشقانه ادامه داد: »الهه جان! من و تو همینجوری با هم خوشبختیم! منهمینطوری که هستی عاشقت هستم! الهه، تو همونی هستی که من میخواستم!بخدا من کنار تو هیچی کم ندارم!« سپس چشمانش رنگ تمنا گرفت و با هالللبخندی که لحظهای از آسمان صورتش مخفی نمیشد، تقاضا کرد: »نمیشه توهم همینجوری که هستم، قبولم داشته باشی؟« و خاطرش آنقدر عزیز بود که دیگرهیچ نگویم و در عوض، تمام احساس قلبم را به چشمان منتظرش هدیه کرده وُ ِر مهرم خواسته دلش را برآورده سازم: »مجید جان! منم همینجوری کهبا کالم پِ هستی دوست دارم!« و همین جمله ساده و سرشار از محبتم کافی بود تا به مباحثهعقیدتی مان پایان داده و در عوض، مطلع یک غزل زیبا و ماندگار شود. لحظاتُ ر شوری که در زندگی عاشقانهمان کم نبود و با همه تکراری بودنش، باز هم بهپقدری شیرین و رؤیایی بود که نظیرش را در کنار هیچ کس و در هیچ کجای دنیاسراغ نداشته باشم. ساعتی به میزبانی نسیم گرم و دلنوازی که عطر خلیج فارس رابه همراه میکشید، چشم به سقف بلند آسمان، میهمان خلوت ناب و بیریاییبودیم که فقط ندای نگاه من شنیده میشد و نغمه نفسهای مجید و حرفهاییکه از جنس این دنیا نبود و عشق پا کمان را در پیشگاه پروردگار به تصویر میکشیدکه به خاطرم آمد امشب ختم صلواتم را فراموش کردهام. ختم صلواتی که هدیه بهروح محمد و آل محمد بود و بنا به گفته خانمی که آن شب در امامزادهمیهمان حصیرش بودیم، این ختم صلوات معجزه میکرد. رو به مجید کردمو گفتم: »مجید جان! یادم رفت صلواتهای امشبم رو بفرستم.« و با گفتن اینحرف، از جا بلند شدم و برای برداشتن تسبیح به سمت اتاق رفتم. تسبیح سفیدرنگم را از داخل سجاده برداشتم و به بالکن بازگشتم که مجید پرسید: »چندتاا جمعـــــــــــــــــــــــــین صلیاهللعلیهم فصل دوم 185صلوات باید بفرستی؟« دانههای تسبیح را میان انگشتانم مرتب کردم و پاسخدادم: »هر شب هزارتا.« مجید چین به پیشانی انداخت و با خنده گفت: »اوه!چقدر زیاد! بیا امشب با هم بفرستیم.« و منتظر نشد تا پاسخ تعارفش را بدهم و برایآوردن تسبیحی دیگر قدم به اتاق گذاشت و لحظاتی بعد با تسبیح سرخ رنگشبازگشت. کنارم روی قالیچه نشست و با گفتن »پونصد تا تو بفرست، پونصد تا منمیفرستم.« صلوات اول را فرستاد و ختم صلواتش را آغاز کرد. چه حس خوبیبود که در این خلوت روحانی و شبانه، زانو به زانوی هم نشسته و به نیت سالمتیمادرم، با هم بر پیامبر و اهل بیتش صلوات میفرستادیم و خدا میداند کهدر آن شب عید فطر من تا چه اندازه به شفای بیمار بدحالم امیدوار بودم که دستآویزم به درگاه خدا، پیامبر رحمت و فرزندان نازنینش بودند.* * *با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق خیره مانده ومثل اینکه نفسم در قفسه سینهام مرده باشد، از جریان زندگی در رگهایم خبرینبود. در گرمای مرداد ماه، زیر چند الیه پتو مچاله شده و باز هم بند به بنداستخوانهایم از سرما میلرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندانهایی بود که مدام بههم میخورد و ناله گنگی که زیر لبهایم جریان داشت. عبداهلل با تمام قدرتدستهایم را گرفته و محمد با هر دو دست پاهایم را فشار میداد و باز همنمیتوانستند مانع رعشههای بدنم شوند. ابراهیم باالی سرم زانو زده بود وفریادهایش را میشنیدم که مدام به اسم صدایم میزد، بلکه بغض سنگینی که راهگلویم را بسته بود، شکسته و چشمان بیحرکتم را جان دهد. عطیه بیصبرانهباالی سرم اشک میریخت که لعیا با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه ازِک قفل شدهام، نفسم هم به زحمت باال میآمد چه رسد بهَدندانهای لرزان و فقطره ِ ای آب! پدر با قامتی در هم تکیده در چهارچوب در نشسته و با چشمانیوحشتزده فقط نگاهم میکرد. مات و مبهوت اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاهپوشیده و باز هم باورم نمیشد که این رخت عزای مادری است که من لحظهایا جمعـــــــــــــــــــــــــین صلیاهللعلیهما جمعـــــــــــــــــــــــــین صلیاهللعلیهم 186 جان شیعه، اهل سنتامیدم را به شفایش از دست نمیدادم و حاال ساعتی میشد که خبر مرگش راشنیده بودم. محمد همانطور که خودش را روی پاهای لرزانم انداخته بود تا بتواندقدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند گریه میکرد و عبداهلل با چشمهای اشکبارشفقط صدایم میزد: »الهه! الهه! یه چیزی بگو...« و شاید رنگ زندگی آنقدر ازچهرهام پریده بود که ابراهیم از خود بی خود شده و با دستهای سنگینش محکمبر صورتم میکوبید تا نفسی را که میان سینهام حبس شده بود، باال آورده و جانی راَد. محمد که از دیدن این حال زارم بهکه به حلقومم رسیده بود، به کالبدم بازگردانّ رو عبداهلل کرد: »پس چرا مجید نیومد؟« و به جایستوه آمده بود، با حالتی مضطرعبداهلل که از شدت گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد: »زنگ زدیمپاالیشگاه بود. تو راهه، داره میاد.« اغراق نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهاییگنگ و مبهم چیزی نمیفهمیدم و فقط نالههای مادر بود که هنوز در گوشممیپیچید و تصویر صورت زرد و بیمژه و ابرویش، هر لحظه پیش چشمانم ظاهرمیشد. احساس میکردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه حجمسنگینی روی قفسه سینهام مانده باشد، نفسهایم با صدای بلندی به شمارهافتاده بود و رنگ دستهایم هر لحظه سفیدتر میشد و بدنم سردتر. عبداهلل ومحمد دست زیر بدنم انداخته و میخواستند با خم کردن سرم، حالم را جابیاورند. عطیه به صورتم آب میپاشید و ابراهیم چانهام را با دست گرفته و محکمتکان میداد تا قفل دهانم را باز کند. صداهایشان را میشنیدم که وحشت کرده وهر کدام میخواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریههای بلندشبه کسی التماس می ِ کرد: »آقا مجید! به دادش برسید! مامان از دستمون رفت، الهههم داره از دست میره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش باال نمیاد!« از الیچشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه درخشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان بیرنگ و بدنبیجانم شده بود. قدمهایش را به سختی روی زمین میکشید و میخواستِ لبهایمُ هرخودش را به الههای که دیگر تا مرگ فاصلهای ندارد، برساند که م فصل دوم 187شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم: »پست فطرت...« آنقدر صدایم گنگ وگرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب در همشکستهام را میکشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حاال با دیدن او جانتازهای گرفته بودم، میان نالههای زیر لبم همچنان نجوا میکردم: »دروغگو...نامرد... ازت بدم میاد...« و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم میآمد،اشکی را که تا زیر چانهاش رسیده بود، با سر انگشتش پا ک کرد و خواست دستانلرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: »بروگمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت...« همانطور که دستمحمد و عبداهلل پشتم بود، خودم را روی تخت عقب میکشیدم تا هر چه میتوانماز مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرتزده همه، رو به مجید که رنگ ازرخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه میزدم: »مگهنگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفامیگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا اینهمهعذابم دادی؟!!!« لعیا که خیال میکرد زیر بار مصیبت مادر به هذیانگوییافتادهام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرونکشیدم و با نفسی که حاال به قصد قتل قلب مجید باال آمده بود، فریاد زدم: »ولمکنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پستفطرت رو از اینجا بیرون کنید!« اشک در چشمان محمد و عبداهلل خشک شده،فریادهای ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه میگویم و در عوض،مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور کهسر به زیر انداخته بود، زیر بار گریههایی مردانه، شانههایش میلرزید. از کورهخشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم باال رفته و گونههایم میسوخت.چند الیه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سـ*ـینه مجید کوبیدم و جیغکشیدم: »از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون!« واینبار هجوم ضجه و نالههایم بود که نفسهایم را به شماره انداخته و قلبم را به 188 جان شیعه، اهل سنتسینهام میکوبید. مجید بیآنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرشپایین بود، بیصدا گریه میکرد و نه فقط شانههایش که تمام بدنش میلرزید. هیچکس نمیدانست دلم از کجا آتش گرفته که عبداهلل با هر دو دستش شانههایم رامحکم گرفت و بر سرم فریاد زد: »الهه! بس کن!« و شنیدن همین جمله کافی بودتا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم. با چشمانی که میاندریای اشک دست و پا میزد و صدایی که از طوفان ضجههایم خش افتاده بود،جیغ زدم: »این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعاُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفتُرد امامزاده، بُ رد! این منو بکردم، ولی مامان مُ رد...« هیچ کس جرأتدعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان منداشت کالمی بگوید و من در برابر چشمان بهتزده پدر و عبداهلل و بقیه و باالیسر مجید که از شدت گریههای بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجهمیزدم: »مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامانُ رد...« سپسُ رد! مامانم مُ رد! گفت این ذکر رو بگو مامان شفا میگیره، ولی مامان ممبا چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوزرو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش میچکید، خیره شدم و فریاد زدم: »مگهنگفتی به امام علی متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین حرف بزنم؟پس چرا امام علی جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین مامانو شفا نداد؟ مگهُ رد؟« پدر که تازه متوجهنگفتی امام حسن کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مماجرا شده بود، پیراهن عربیاش را باال کشید و سنگین از جا بلند شد. محمدکنارم روی تخت خشکش زده و عبداهلل فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جاّ شی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا بلندش کرد. باپرید، با غرچشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید خیرهشد و با صدایی بلند اعتراض کرد: »بیوجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!«مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسهسینهاش از حجم سنگین نفسهایش، باال و پایین میرفت که عبداهلل از کنارم فصل دوم 189بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد:ُ ش کنی نامرد؟!!! می ِ خواستی الهه رو دق مرگ»میخواستی خواهرم رو زجرککنی؟!!! هان؟!!!« که محمد هم بر خاست و با مداخله عبداهلل و محمد، بالخرهمجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله میکشید، از اتاق بیرونرفت. مجید همانطور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی بهصورت مصیبتزدهام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریههایم آتش گرفته ودلش از داغ جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخزده و بیروحم، دیگر از گرمایعشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر اینهمه تنهاییاش نرم کند. احساسمیکردم دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حاال به صحراینفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز بوتههای خشم و کینه، چیزی نمیروید وچون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه غریبانهاش را از چشمانلبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمتدر اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد. مستقیم به چشمانمجید خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: »تو به من قول ندادی که دخترم رو اذیتنکنی؟ قول ندادی که در مورد مذهبش آزاد باشه؟« و چون سکوت مظلومانه مجیدرا دید، فریاد کشید: »قول دادی یا نه؟!!!« مجید جای پای اشک را از روی گونهاشپا ک کرد و زیر لب پاسخ داد: »بله، قول دادم.« که جای پای اشکهای گرمش،کشیده محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلیسنگینش سرخ کرد. پدر مثل اینکه با این سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد،ِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: »از خونه من بروخودش را از سربیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به چشم تو بیفته!« مجیدلحظهای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود کهآهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب غمزدهام طوری از خشمُ ر شده بود که نگاه دل شکسته و عاشقانهاش هم در دلم اثر نکرد و زیر لبو نفرت پزمزمه کردم: »ازت متنفرم...« و آنچنان تیر خالصی بر قلب عاشقش زدم که 190 جان شیعه، اهل سنتوجودش در هم شکست و دیدم دیگر جانی برایش نمانده که قدمهای بیرمقش راروی زمین میکشید و میرفت. صدای به هم خوردن در حیاط که به گوشم رسید،مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشمهایم بهمصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و سیالب اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پایِ تختم کز کرده بودند و محمد و عبداهلل در گوشهای به نظاره نالههای بیمادریامنشسته و بیصدا گریه میکردند. سرم را میان دستانم گرفته بودم و از اعماق وجودمضجه میزدم که دیگر مادری در خانه نبود و نمیترسیدم که نالههای دردنا کم بهگوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغـ*ـوش خواهرانهاش را برای گریههایبیامانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستانتنها و بییاورم را میان دستان مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بیکسی کنم.پدر پیراهن مشکیاش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به بیمارستان رفت تاباور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمیگردد. چقدر به سالمتی مادرم دلبسته بودم و حاال چه راحت باید لباس عزایش را به تن میکردم. باز روی تختافتادم و سرم را در بالشتی فرو میکردم که از باران اشکهای خونینم خیس شده واز لحظهای که خبر مرگ مادر را شنیده بودم، پناه گریههایم شده بود. از بیرون اتاقصدای افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه پدر آمده بودند، میشنیدم وقدرت تکان خوردن نداشتم. همه برای پذیرایی از اتاق بیرون رفته و من رویتختخواب اتاق زمان دختریام خزیده و از اینهمه بیکسیام ناله میزدم. پدرکه هیچگاه همدم تنهایی هایم نبود، ابراهیم و محمد هم کمتر با من رابـ ـطه داشتندو عبداهلل هم که گوش شنوای حرفهای دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمیرسید.لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمیتوانستند مرهم زخمهای دلم باشند، هرچندآنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به سراغم میآمدندو تنها محبوب دل و مونس مویههای غریبانه قلبم، حاال به شعله تنفری تبدیلشده بود که هر لحظه از آتش خشمش میسوختم که چقدر مرا به شفای مادر امیدداد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه خوش کرد و من چه راحت خبر مرگ فصل دوم 191مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط گریه کرد!نمیدانم چقدر در آن حال تلخ و دردنا ک بودم که صدای اذان مغرب به گوشمِ رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شکوههایم شکست.ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر جیغ میکشیدم کهصدای ضجههایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چارهایآرامم کند و من دیگر معنی آرامش را نمیفهمیدم. هیچ کس نمیتوانست احساسمرا درک کند که من اگر اینهمه به شفای مادر دل نبسته و اینهمه دلم را بهدعا و توسلهای کتاب مفاتیحالجنان خوش نکرده بودم، حاال اینهمه عذابنمیکشیدم که من در میان آنهمه نذر و ذکر و ختم صلواتی که از شیعیان آموختهبودم، چقدر خودم را به اجابت نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر،حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، آشپزخانه رامیشستم و حاال چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست! همهدور اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم باال بیاید و عبداهللمقابلم نشسته و با هر زبانی و کالمی دلم را تسال میداد تا سرانجام قدری قلبم آرامشد و برای گرفتن وضو از اتاق بیرون رفتم. حاال این نماز پس از مادر، مجال خوبیبود تا بیهیچ پردهای به درگاه پروردگارم گالیه کنم که چرا حاجتم را روا نکرد و چرااجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و اینهمه زجرم دهد! نمازم که تمام شد، بیآنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجاروی زمین دراز کشیدم که صدای عبداهلل در گوشم نشست: »الهه جان!« و پیشاز آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانیپرسید: »چیزی میخوری برات بیارم؟« سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او بادلسوزی ادامه داد: »از صبح هیچی نخوردی!« با چشمانی که از زخم اشکهایمبه جراحت افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمردهاش کردم و درَ ش دار گله گردم: »عبداهلل! من دیگه نمیخوام مجیدعوض جوابش، با صدایی خرو ببینم! ازش بدم میاد... عبداهلل! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، 192 جان شیعه، اهل سنتدل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبداهلل! خیلی عذاب کشیدم...«که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد. عبداهلل با هر دو دستش،چشمان خیسش را پا ک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این ِ همه خون دلم چهبگوید، سا کت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: »عبداهلل! مجید به مندروغ گفت... عبداهلل! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبداهلل!مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت...« دستسردم را میان دستان برادرانهاش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: »مجید االن اومدهِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت.« از شنیدن نام مجید،بود دمخون در رگهایم به جوش آمد و خروشیدم: »من نمیخوام ببینمش... من دیگهنمیخوام ببینمش!« عبداهلل با گفتن »باشه الهه جان!« خواست آرام باشم و بالحنی آرامتر ادامه داد: »هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!« از جا بلند شدم،مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران میکرد، اعتراض کردم: »عبداهلل!من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!« عبداهلل لبخندی زدو با متانتی غمگین جواب داد: »الهه جان! مجید که طبقه باالس! به تو کارینداره!« که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم: »عبداهلل! من ازش بدممیاد... عبداهلل! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که منُ رد! میگفت امام حسن مامانومطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مشفا میده، میگفت تو فقط صداش بزن...« دیگر صدایم میان گریه گم شده وچشمهایم زیر طوفان اشک جایی را نمیدید و همچنان میگفتم: »عبداهلل! منُ رد...ِ خیلی صداش زدم! من از ته دل امام حسین رو صدا زدم، ولی مامان مُ ر سوز و گدازم، اشک عبداهلل راعبداهلل! مجید به من دروغ گفت...« گریههای پهم سرازیر کرده و دیگر هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند که لعیا از شنیدنضجههایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم رادر آغـ*ـوش کشید، با نوازشهای خواهرانهاش دلداریام میداد و میشنیدم کهِ در. میخواد الهه رو ببینه.مخفیانه به عبداهلل میگفت: »آقا مجید باز اومده دم فصل دوم 193چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!« و پیش از آنکهعبداهلل فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدمو نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پلهنشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به چهارچوب در گرفتمِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سینهام سنگینی میکرد، بر سرشتا بتوانم خودم را سرفریاد کشیدم: »از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگهنمیخوام ببینمت، ازت بدم میاد!« در مقابل خروش خشمگینم که با گریههایتلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارشپیوسته اشکهایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم میکرد.گویی خودش را به شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتیمظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، برسرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری امکند تا جراحتهای قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدرغمگین و مهربان نگاهم میکرد و من بیپروا جیغ میکشیدم: »چرا اومدی اینجا؟برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگهنگفتی امام علی شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!« دستهای لعیا وعطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا عقب بکشند، فریادهایپدر و ابراهیم را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبداهللو محمد که از مجید میخواستند زودتر از این ِ جا برود و هیچ کدام حرف دل مننبود که همچنان ضجه میزدم: »من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگوبرو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد...« از شدت ضجههایی که ازِته دل میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج میرفت که عبداهلل از کنارمِ همعبور کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سرُرد، میشنیدمتکرار میکرد: »مجید برو باال!« و همچنانکه او را از پلهها باال میبکه مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم میزد: »الهه! 194 جان شیعه، اهل سنتبخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم...« و همانطور کهعبداهلل دستش را میکشید، نغمههای عاشقانه و غریبانهاش برایم گنگتر میشد.چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تارشده و گوشهایم دیگر درست نمیشنود که بالخره با کمک لعیا توانستم پیکرناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیهبا لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند و درِ حجت میکرد: »هر کی درآن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه اتمامرو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه!از پلهها صاف میره باال و احدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!«* * *نخلهای حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایمدست تکان میدادند تا الاقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد.یک هفته از رفتن مادر مهربانم میگذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزارشده بود، همه به خانههایشان بازگشته و امروز پدر و عبداهلل هم به سر کارشان رفتهبودند و من مانده بودم با خانهای که همه جایش بوی مادرم را میداد. همانطور کهِ لب تخت گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هر چه بیشترنگاه میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفایروزهای گذشته را ندارد. دلم میسوخت وقتی یاد غصههایی میافتادم که مادر درجگرش میریخت و دم بر نمیآورد. جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر میآوردمروزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش میپیچید و من فقط برایشقرص معده میآوردم تا دردش تسکین یابد و نمیدانستم روزی همین دردها خانهخرابم میکند. چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریههای شبقدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر بهوعدههای مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را میکشیدم کهبار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم فصل دوم 195ِ حسرت کشیدم، بلکه قدری قلبم سبک شودرا از صورتم پا ک کردم و آهی از سرکه نمیشد و به این سادگیها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه باالافتاد؛ یک هفتهای میشد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم کهدلم نمیخواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید رابه خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودمو این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکستهبود. من شبی را نمیتوانستم بدون مجید تاب بیاورم و حاال هفت روز بود که حتیصورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه باالعذابم میداد. عطیه میگفت بعد از آن شب باز هم چند باری به طبقه پایین آمدهتا مرا ببیند و هر بار یکی او را طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا میگفتهر روز صبح که میخواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل میکند بلکه مراببیند و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شایدمن از در خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدشرا میدانستم که در آن ساعتها، پایم را از خانه بیرون نگذارم. مجید زمانی مرا بهبهانه توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امیدکرده و منتظر خبر فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعهای ذکر توسلی یاد میگرفتمو با تمام وجودم دل بسته اثر بخشیاش میشدم و این همان جنایت هولنا کیبود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای عشقش را به آتش نفرتی بدلکرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله میکشید و تا مغز استخوانم را میسوزاند.َ ر میزد که صدای بازَ ر پچشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم پشدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی بازشد و قامت خمیده مجید در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی قلبمرا به دیوار سینهام کوبید که اینچنین دردی در فضای قفسه سینهام منتشر شد.با نگاه غمزده و غبار گرفتهاش به پای صورت افسردهام افتاد و زیر لب زمزمه کرد:»سالم الهه جان!« از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگیام بود، 196 جان شیعه، اهل سنتگوشهایم آتش گرفت و خشمی لبریز از نفرت در چشمانم شعله کشید. از جا بلندشدم و با قدمهایی سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تازودتر از حضورش فرار کنم که صدایم کرد: »الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن...«و جملهاش به آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشهای راپشت سرم بر هم کوبیدم. طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیشاز آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد اتاق که شدم در را پشت سرمقفل کردم و سراسیمه همه پنجرهها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم. بعداز آن شب نخستین بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم کهچقدر چهرهاش پیر و پژمرده شده است. سابقه نداشت در این ساعت به خانهً خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از فرصتبیاید و حتماپیش آمده استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشتهبود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در خانهاحساس کردم. با سر انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد: »الهه جان! میشه دررو باز کنی؟« چقدر دلم برای صدای مردانهاش تنگ شده بود، هر چند مصیبتمرگ مادر و حس غریب تنفری که در دلم النه کرده بود، مجالی برای ابراز دلتنگینمیگذاشت که همه جانم از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را ازپشت در شنید، مظلومانه تمنا کرد: »الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو روخدا درو باز کن!« حس عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به تپش افتادهو دیوارههایش از طوفان خشم و نفرت همچنان میلرزید. گوشه اتاق در خودممچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشستهبود که صدا رساند: »الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدابه حرفام گوش کن!« سپس صدایش در بغضی غریبانه شکست و با کلماتی کهُوردم و باهات حرف نزدم،َ ووم ابوی غم میداد، آغاز کرد: »الهه جان! اگه تا حاال دَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبداهلل گفت اگهبه خاطر این بود که عبداهلل قدوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این طاقت ندارم، بیشتر فصل دوم 197از این نمیتونم ازت دور باشم...« و شاید نفسش بند آمد که سا کت شد و پس ازچند لحظه با نغمه نفسهای نمنا کش نجوا کرد: »الهه جان! این چند شبی کهتو خونه نبودی، منو پیر کردی! صدای گریههاتو از همونجا میشنیدم، میشنیدمچقدر تا صبح جیغ میزدی! الهه! بخدا این چند شب تا صبح نخوابیدم و پا بهپات گریه کردم! الهه! من اشتباه کردم، من بهت خیلی بد کردم، ولی دیگه طاقتندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده...« و البد گریههای بیصدایم را نمیشنید کهاز سکوتی که در خانه سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید:»الهه جان! صدامو میشنوی؟« و آنقدر عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده وبا اطمینان از اینکه حرفهایش را میشنوم، ادامه دهد: »الهه! یادته بهت میگفتمچقدر دیدن گریههات برام سخته؟ یادته میگفتم حتی برای یه لحظه طاقت ندارمناراحتی تو رو ببینم؟ حاال یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریههاتو تا صبحمیشنوم! الهه! میدونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیخواستم اینجوریبشه! باور کن منم مثل تو امید داشتم حال مامان خوب شه...« و همین که نام مادررا شنیدم، شیشه اشکهای آرامم شکست و صدای گریهام به ضجه بلند شد ونمیدانم با دل مهربان مجیدم چه کرد که وحشتزده به در میکوبید و با صدایی کهاز نگرانی به رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد: »الهه! الهه جان!« دیگرنمیفهمیدم چه میگوید و حاال اندوه از دست دادن مادر بود که دریای صبرم را سرَ ر میزد:َ ر پِ بسته خانه، پریز کرده و نفسم را بند آورده بود و مجید همچنان پشت در»الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان...« و هنوز با همه احساس بدی که در قلبمبود، دلم نیامد بیش از این شاهد زجر کشیدنش باشم و میان نالههای بیصبرانهام،با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم: »مجید! از اینجا برو!تو رو خدا از اینجا برو! من نمیخوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟« و همینجواب بیرحمانه ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی عاشقانه التماسم کند:»باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو خدا آروم باش!« و میانگریههای بیامانم، صدای قدمهای خسته و شکستهاش را شنیدم که از پلهها 198 جان شیعه، اهل سنتً حاال از همان طبقه باال به شنیدن مویههای بیمادریامباال میرفت و حتمامینشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه میکرد. چقدر برایم سخت بودکه در اوج بیپناهی گریههایم، دست رد به سـ*ـینه کسی بزنم که همیشه پناه همهغم ِ هایم بود و صبورانه به پای درد دلهایم مینشست. ای کاش دلم اینهمه ازدستش گرفته نبود و میتوانستم همه غصههایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنمُ ِر مهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صداو بعد در حضور گرم و پو گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکستهام هنوز ازتلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیدهام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناهنابخشودنیاش نبود.غروب آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبداهلل چیزی نمانده بود. به هرَ ندم و برای تدارک شام به آشپزخانهای رفتم کهزحمتی بود تن رنجورم را از جا کهر گوشهاش خاطره مادرم را زنده میکرد و چارهای نبود جز اینکه میان اشکهایتلخم، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. بهخیال خودش بعد از رفتن مادر میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمترَ رم کردهام، اخم کرد و پرسید:از گذشته جواب سالمم را داد. با دیدن چشمان و»مجید اینجا بود؟« سرم را سا کت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جوابداد: »نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه باال بازه، فهمیدم اومده خونه.«سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید: »باهاش حرف زدی؟«ِ در، ولی درو باز نکردم.« لبخندسری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم: »اومده بود دمُ ر چین و چروکش نشست و گفت: »خوب کاری کردی! بذاررضایت روی صورت پبفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری میفهمه یهُ ر غیظشَ ن ماست چقدر کره میده!« که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پمرا نیمه تمام گذاشت.ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبداهلل هم آمد و سفره شام را انداختم. دراین یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم میآمد و فصل دوم 199حاال سفره سه نفرهمان به قدری سرد و بیروح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض رادر گلوی عبداهلل نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمیکشیدکه سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد. من که نتوانستملب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبداهلل همکه جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهارانگشتش، چربی غذا را از سبیلش پا ک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفرهکنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبلها تکیه زد. سفره را جمعکردم و برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفتم که عبداهلل هم پشت سرم آمد و رویِ صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مهر برادریاش با من صحبت کردهو به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: »امروز حالت بهتر بودالهه جان؟« صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست ازمن دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریههایاین چند روزم، خش داشت، به گفتن »خدا رو شکر!« اکتفا کردم که پرسید: »ازمجید خبر داری؟« از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم:»چطور مگه؟« در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنودبا صدایی آهسته پاسخ داد: »شبی که داشتم میاومدم خونه، تو کوچه وایسادهبود تا باهام حرف بزنه.« از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتیدست از کار کشیدم و کالفه روی صندلی نشستم که عبداهلل گفت: »الهه جان! توکه نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم می ِ دونی چقدر دوستداره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه وشبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواستتا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و سفارش میکرد مراقبت باشم،روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هردفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره.« سپس مکثی کرد و دربرابر چشمانم که از شنیدن بیقراریهای مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    200 جان شیعه، اهل سنتادامه داد: »امشب هم تو کوچه بهم گفت که بالخره امروز صبرش تموم شده و اومدهبا خودت حرف زده...« که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: »ولیمن درو باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش!« و او با متانت جواب داد: »اینمً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حالگفت که درو براش باز نکردی، اصالتو با خبر شه. میگفت بدجوری گریه میکردی، نگران حالت بود.« سرم را پایینانداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینهایکه در دلم بود، سخت دلتنگ محبتهایش شده بودم که عبداهلل به صورتم خیرهشد و پرسید: »چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟« و در برابر نگاه متعجبم،ً دیدی تو همین یه هفته چقدر پیر شده؟ دیدی صورتشدوباره پرسید: »اصالچقدر شکسته شده؟« و اینبار اشکی که پای مژگانم نشست نه از غم دوری مادرکه از غصه رنجهایی بود که مجید در این مدت کشیده و با شکیبایی همه راتحمل کرده بود که عبداهلل هشدار داد: »الهه! مجید داره از بین میره! باور کنامشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال پیر شده! مجید تو رو خیلیدوست داره و نمیتونه این همه بیمحلیهای تو رو تحمل کنه!« اشکی را که تازیر چانهام رسیده بود، با سر انگشتم پا ک کردم و با صدایی که از پشت پردههایبغض به سختی میگذشت، سر به شکایت نهادم: »عبداهلل! مجید با من بد کرد،مجید با من کاری کرد که من هنوز نمیتونم باور کنم مامان رفته. میگفت اگه بهً خوب میشه. میگفت امکان نداره اماماهل بیت متوسل بشی، مامان حتماحسن دست رد به سـ*ـینه ات بزنه...« که هجوم گریه اجازه نداد حرفم را تمامکنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: »من همه این کارا رو کردم، ولی مامانخوب نشد!« عبداهلل که از دیدن چشمان سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در همُ ب اون یه چیزی گفت، تو چرا بیخودی به خودتکشید و کالفه جواب داد: »خامید میدادی؟ تو که خودت میدیدی حال مامان داره هر روز بدتر میشه! تو کهخودت میدونستی سرطان مامان چقدر پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذابمیدادی؟« به یاد روزهای سختی که بر دل من و مادر گذشت، کاسه چشمانم فصل دوم 201ُ ر شد و زیر لب زمزمه کردم: »مجید به من دروغ گفت!« عبداهلل اشکی رااز گریه پکه در چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با مهربانی پاسخشکوههایم را داد: »الهه جان! مجید به تو دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقادداشته و خیال میکرده دعاهایی که میکنه جواب میده. اون فقط میخواستهکاری رو که بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد بدی نداشتهو فقط میخواسته کمکت کنه.« سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامهً درستُ ب اگه اون اشتباه میکرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاداد: »خنبوده، تو باید راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی.« با هر دو دست پردهاشک را از صورتم کنار زدم که عبداهلل لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدابود، گفت: »خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمههمه عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات شیعه فکرکنه. تو میتونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی وحرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!« و حاال عبداهلل حرفهاییمیزد که احساس میکردم میتواند مرهم زخمهای قلبم شود و گوشهای از دردهایدلم را التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید: »میخوای با بابا صحبت کنم کهاز حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از چهلم بری خونهات؟« و چون سکوتم را دید،خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد: »الهه! به خدا مامانراضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر مجید رو دوست داشت!باور کن مجید داره خیلی زجر میکشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو اینیه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!« و نمیدانست دریای عشق من به مجیدآنقدر زالل و بیکران بوده که حاال آتش نفرتش به این زودیها در سینهام خاموشنشود که باز هم در مقابل اصرارهای خیرخواهانهاش مقاومت کردم و با لحن سردو بیروحم پاسخ دادم: »عبداهلل! هنوز نمیتونم مجید رو ببخشم!« و چقدر تحملاین خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساسعمیقم بود که جراحت قلبم را کاریتر میکرد و التیامش را سختتر که از کسی 202 جان شیعه، اهل سنتزخم خورده بودم که روزی داروی شفابخش تمام دردهایم بود.* * *روی دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقشگلهای زرد و سفید خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیهداده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریهمیکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونهام را دست میکشید،دلداریام میداد و به غمخواری قلب غمزدهام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید.کلماتی که حالوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظهای که تابشتیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدارکرد و مرا از آغـ*ـوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر بهحقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبتدست مادر را روی صورتم احساس میکردم. چند هفتهای میشد که مادرم راندیده و ترانههای مادریاش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلمبه بهانه حس حضورش بیقراری میکرد. حاال در خماری خواب خیال انگیزیکه دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرامگرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوتبعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود. روبروی قابعکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم ودلم بیشتر بهانهاش را میگرفت. قاب عکس شیشهای را از مقابل آیینه برداشتمو در حسرت در آغـ*ـوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سـ*ـینه چسبانده و از اعماقجانم ناله میزدم. حاال کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتیتسالیم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با جراحتی که به جرممجید بر جانم مانده بود، بیاختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، نوازش نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که درِ ِتنها کسی بود که نازتلخترین لحظات زندگیام که سخت به همراهیاش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه فصل دوم 203تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل غمدیدهام، داغیماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را بهپشت سرم برگرداند. ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن کسی نبودم و خیالاینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، لرزهایبه دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان کهُ ندی از جا بلند شدم که باز زنگجای پای اشک را از صورتم پا ک میکردم، به کدر به صدا در آمد. ولی مجید که کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به ذهنمرسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از دیدارشبگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من محتاج حضورش بودم، دل اوهم بیقرار من شده و به دیدنم آمده، شوری شیرین در دل شکسته و افسردهام بهپا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. هر چند هنوز کام جانم از طعمکینه و نفرتش تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند کلمه ابرازُ ر ناز من باشد، به قدری به خیالماحساس دلتنگیهای عاشقانهی او و سکوت پرؤیایی آمد که دلم را راضی کردم و پرسیدم: »کیه؟« و سکوت و صدای آهسته آوازپرندگان، تنها چیزی بود که شنیدم. میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد وبفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تاِ به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دل من، نشسته در تاالب غم و دلتنگی مادر،آنقدر هوای حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشهاش پیشمیرفتم. چادر سورمهای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمخوارغمهایم در سـ*ـینه بیقراری میکرد، از اتاق بیرون رفتم. با هر گامی که به سمت درحیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای امامزاده، توسلها و گریههای بینتیجه ووعدههای دروغ مجید پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید،ولی باز هم خاطرش در این لحظات بیکسی و غریبی آنقدر عزیز بود که سرانجامبه امید تماشای نگاه دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده وُ ر احساسش، هیبت چند مرد غریبه مقابلم قد کشید. قامت نگاهم که به انتظارپ 204 جان شیعه، اهل سنتدیدار یار، روی نوک پای مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پردهشرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد. چهار مرد غریبه کهبه نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بیپروایشان، احساسخوبی نداشتم که بالخره یکیشان شروع کرد: »حاجی عبدالرحمن؟« حلقه چادرمرا دور صورتم محکمتر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم: »خونه نیس.«و او با مکثی کوتاه گفت: »اومدیم برای عرض تسلیت.« و در برابر نگاه متعجبمادامه داد: »ما از شرکای تجاریاش هستیم.« و دیگری با حالتی متملقانه پشتشرا گرفت: »ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، تازه از دوحه برگشتیم.«با شنیدن نام دوحه متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساسِ سردی پاسخشان را دادمناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرکه اشارهای به داخل حیاط کرد و بیادبانه پیشنهاد داد: »پس ما بیایم داخل تاحاجی برگرده؟« از این همه گستاخیاش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردمکه با صدایی گرفته پاسخش را دادم: »شما برید نخلستون، اونجا هستن.« که درخانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم آزارم میداد، چه رسد به داخل خانهکه جوانترینشان به صورتم خیره شد و با لبخندی مشمئز کننده پرسید: »شمادخترش هستی؟« از لحن نفرتانگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر وقیح بودکه باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد: »می خواستم فوت مادرت روتسلیت بگم.« در برابر اینهمه وقاحتش نمیدانستم چه کنم که با گفتن »ممنون!«در را بستم و همانجا ایستادم تا صدای استارت و به حرکت در آمدن اتومبیلشانرا شنیدم. خیالم که از رفتنشان راحت شد، چادرم را از سرم برداشتم و در عوضِ باز در حجله غم غربت و تنهایی فرو رفتم که به تمنای دیدار همسرم، روی عقدهدلم پا نهاده و حاال به جای آغـ*ـوش محرم مرد زندگیام، نگاه دریده نامحرماننصیب دل تنگم شده بود. بار دیگر تمام وجودم در هم شکست که همانجا پشتدر روی زمین نشسته و باز گریههای بیکسیام را از سر گرفتم. چه خوش خیالبودم که گمان میکردم احساس مجید پشت دیوار دلم به انتظار نشسته و به هر فصل دوم 205ّ الباب میکند و نمیدانستم پشت هجوم هق هقنغمه دلتنگیام، خانه قلبم را دقً حاال در پاالیشگاه مشغول کارگریههای غریبیام، هیچ کسی حضور ندارد و حتماخودش بود و یادی هم از الهه مصیبتزدهاش نمیکرد. حاال بیش از بیست روزمیشد که مرا ندیده بود و چند روزی هم میشد که سراغی هم از من نگرفته و حتیعبداهلل هم پیغامی از طرفش برایم نیاورده بود و البد کم کم فراموشم میکرد و من چهساده بودم که انتظار نگاه دلتنگش را پشت در میکشیدم. پشتم را به در تکیه دادهکه تکیهگاه دیگری نداشتم و دیگر نه از شدت گریههای بیمادریام که از اندیشههراس انگیز دیگری تنم به لرزه افتاده بود که بیم پیوستن خاطره الهه به فراموشخانه خیال مجید، دلم را بیشتر آتش میزد. میترسیدم که همینطور روزهایم بهدل مردگی بیاختیارم بگذرد و در گذر این فصل افسرده، همسرم برای همیشه ازمن بگذرد که گرچه هنوز وجودم از تلخی تنفرش خالی نشده بود، که گرچه هنوزنمیخواستم با آهنگ صدایش هم کالم شوم، که گرچه هنوز نمیتوانستم قدم بهخانهاش بگذارم ولی حتی نمیتوانستم تصور کنم که ذرهای از احساسش نسبت بهمن کم شود که اگر چنین میشد و من در پس مصیبت مرگ مادرم، همسر مهربانمرا هم از دست میدادم، دیگر چه کسی میخواست خاطره لبخند زندگی را بهخاطرم بیاورد؟ کف دستم را روی زمین داغ و خا ک آلود حیاط گذاشته و به بهانهتمرین روزهای بیکسیام، به دستان س ُ ستم تکیه کرده و تن خستهام را از زمینَ ندم و با قدمهایی بیرمق خودم را به اتاق کشاندم. باید به این روزهای تنهایی خوکمیکردم و با این رکودی که به بازار عشق مجید افتاده بود، باید میپذیرفتم که دیگرقلب او هم برای من نیست، همانطور که تن مادر از دستم رفت.ساعتی به غروب آفتاب مانده بود که عبداهلل به خانه بازگشت. چند عدد نانیُپن آشپزخانه گذاشت و با نگاهی گذرارا که از نانوایی سر کوچه گرفته بود، روی ابه صورت شکستهام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید: »الهه! باز گریهمیکردی؟« برای جمع کردن نانهای داغ، سفره را باز کردم و با سکوت سنگینمنشان دادم که دختر تنها و بیکسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم 206 جان شیعه، اهل سنتایستاد و با مهربانی برادرانهاش پیشنهاد داد: »الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟«سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریحً منندارم که باز اصرار کرد: »الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصالدوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم.« سپس به چشمان بیرنگم خیره شد والتماس کرد: »الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش میکنم بیا یه سر بریمُ ر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و باساحل.« و حالت صدایش آنقدر پهمه بیحوصلگی، پذیرفتم که همراهیاش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل،فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسالیم بدهد و نا گزیرم کند که برایش ازدلتنگیهایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند و نمیدانست که حجمِ سنگین غم مانده بر قلبم، به این سادگیها از بین نمیرود. طول خیابان منتهیبه ساحل را با قدمهایی کوتاه طی میکردیم و من برایش از خوابی که دیده بودممیگفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت:»خوش بحالت! منم خیلی دلم میخواد خواب مامانو ببینم. ولی تا حاال ندیدم.«سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالشرا میدانست، پرسید: »دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟« و بدون آنکه معطلجواب من شود، به افق باالی سر خلیج فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد:»من که دلم خیلی براش تنگ شده!« از آهنگ آ کنده به اندوه صدایش، پردهچشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفسهایخیسم به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی مکث کرد و بعد مثلاینکه نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد: »پس میدونیدلتنگی چقدر سخته!« از اشاره مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمترً میدونی داریادامه داد: »الهه! میدونی دل مجید چقدر برات تنگ شده؟ تو اصالبا مجید چی کار میکنی؟« و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بیتوجهیاین چند روزش در دلم جان گرفت و بیاعتنا به خبری که عبداهلل از حالش میداد،پوزخندی نشانش دادم و گفتم: »اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی فصل دوم 207از من میگرفت...« که کالمم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: »الهه! تو که ازهیچی خبر نداری، چرا قضاوت میکنی؟ گوشیات که خاموشه، تلفن خونه رو کهجواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمیذاری، مبادا چشمت به چشممجید بیفته! بابا هم که جواب سالم مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه اجازه بدهبیاد تو خونه!« و بعد مثل اینکه نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفتهباشد، نفس بلندی کشید و گفت: »مجید هر روز با من تماس میگیره. هر روز اولصبح زنگ میزنه و حال تو رو از من میپرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصلباهام حرف زده.« و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقیهایمجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد: »الهه! باور کن که مجید تو اینمدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه باالاس ام اس میده و ازم میپرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ آروم شده؟ خوابشبرده؟« سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد: »اگه مناین چند روزه بهت چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم،ِ حالت بدتر میشه. ولی تا کی می ِ خوای مجید رو طرد کنی؟ تا کی میخوای با اینرفتار سردت عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش بدتر از تو نباشه،بهتر نیس!« و حاال نرمی ماسههای زیر قدمهایمان، آوای آرام امواج خلیج فارس ورایحه آشنای دریا هم به ماجرای شیدایی مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم راخوش میکرد که نگاهم کرد و گفت: »همین بعدازظهری بهم زنگ زده بود. حالشُورد، ولی از صداش معلوم بود که خیلی بهً خوب نبود. به روی خودش نمیااصالهم ریخته!« از تصور حال خراب مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه س ُ ست شدکه به اولین نیمکتی که رسیدم، نشستم و عبداهلل همانطور که رو به من، پشتبه دریا ایستاده بود، مثل اینکه پژواک پریشانی مجید در گوشش تداعی شدهباشد، خیره نگاهم کرد و گفت: »خیلی نگران حالت شده بود. هر چی میگفتمالهه حالش خوبه، قبول نمیکرد. میخواست هرجوری شده باهات حرف بزنه،میخواست خودش از حالت با خبر بشه...« و تازه متوجه احساس غریبی شدم 208 جان شیعه، اهل سنتکه با نفسی که میان سینهام بند آمده بود، پرسیدم: »مجید چه ساعتی بهت زنگزد؟« در برابر سؤال نا گهانیام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد: »حدود ساعتسه. چطور مگه؟« و چطور میتوانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که مندر کنج غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهاییام ضجه میزدم و ازِ حال آشفتهام،منتهای بیکسی به در و دیوار خانه پناه میبردم، دل او هم بیقرارَ ر میزده و بیتاب الههاش شده بوده که دیگر در هالهای از هیجانی شیرینَ ر پپحرفهای عبداهلل را میشنیدم: »هر چی میگفتم به الهه یه مدت مهلت بده،دیگه زیر بار نمیرفت. میگفت دیگه نمیتونه تحمل کنه و باید هر جوری شدهتو رو ببینه!« نگاهم را از پهلوی عبداهلل به پهنه دریا دوخته و خیالم پیش مجیدبود و همانطور که چشمم به درخشش سطح صیقلی آب زیر تابش آفتاب بود،از هجوم احساس دلتنگیام برای مجید، قلبم به درد آمد و تصویر زیبای ساحلخلیج فارس، پیش نگاهم مات شد تا بفهمم که چشمانم به هوای مجید، هوایباریدن کرده که عبداهلل خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: »الهه جان! مجید اومده تورو ببینه!« باورم نمیشد چه میگوید که لبخندی زد و در برابر چشمان متحیرم،ادامه داد: »ازم خواست بیارمت اینجا تا باهات حرف بزنه!« و با اشاره نگاهش،نا گزیرم کرد که سرم را بچرخانم و ببینم با چند متر فاصله، مجید پشت نیمکتایستاده و فقط نگاهم میکند و همان نگاه غریبانه و عاشقانهاش بود که قلبم را بهآتش کشید و عبداهلل خواهش کرد: »الهه! اجازه بده باهات حرف بزنه!« همانطورکه محو قامت غمزده و شانههای شکستهاش بودم، دیدم که قدمهای بیرمقشرا روی ماسههای ساحل میکشد و به سمتم میآید که دیگر نتوانستم تحمل کنم،به سمت عبداهلل برگشتم و به قد ایستادم که عبداهلل التماسم کرد: »الهه! باهاشحرف بزن!« و تنها خدا میدانست که چه غم غریبی به سینهام چنگ انداخته کهِ قصه، ماجرای دلتنگیامنمیدانستم پس از هفتهها باید چه بگویم و از کدام سررا شرح دهم! نه میخواستم بار دیگر به تازیانه ِ های گالیه و شکوه عذابش دهم و نهمیتوانستم از دلم که برایش سخت تنگ شده بود، چیزی بگویم و باز میان برزخی فصل دوم 209از عشق و کینه حیران شدم که بیاعتنا به اصرارهای عبداهلل برای ماندن، راهم راکج کردم و از کنار مجید که دیگر به چند قدمیام رسیده بود، گذشتم و چقدر اینگذشتن سخت بود که پس از روزها بار دیگر گرمای عشقش را از نزدیک احساسمیکردم و شنیدم که با حرارتی عاشقانه صدایم زد: »الهه...« ای کاش میتوانستملحظهای کنارش بمانم و برایش بگویم که تا لحظهای که خبر مرگ مادر را شنیدم،کتاب مفاتیح از دستانم جدا نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همانجراحت عمیقی بود که بر دلم مانده و اجازه نمیداد که حتی در این لحظات پا کعاشقی، پاسخ نفسهای بریده و جان بر لب آمدهاش را بدهم. دستش را به سمتمدراز کرد تا مانع رفتنم شود و من برای لمس احساسش هنوز آماده نبودم که گوشهچادرم را از میان انگشتانش کشیدم و با قدمهایی لرزان که چندان هم مشتاقرفتن نبودند، از معرکه عشقش گریختم که عبداهلل خودش را به کنارم رساند، دستمّ نگاهم ازرا کشید و آهسته تشر زد: »الهه! همینجا تمومش کن! بسه دیگه!« ردچهره منتظر عبداهلل عبور کرد و به صورت در هم شکسته مجید ختم شد و دیدمسرخی چشمانش که در برابر بارش اشکهایش مردانه مقاومت میکرد، چقدرِ شبیه سـ*ـینه خلیج فارس در این لحظات دلتنگ غروب شده و باز هم دل سنگاز مصیبتم، پیش نگاه دریاییاش زانو نزد و همچون همیشه حرف قلبم را خواند وفهمید که هنوز توان همراهیاش را ندارم که قدمی را که به سمتم برداشته بود، پسکشید و با سکوت ساده و صادقانهاش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدارقلبش قدری قرار گرفته و آتشی که ساعاتی پیش از پس فاصلهای طوالنی و در پینالههای بیکسیام به جانش افتاده بود، خا کستر شده و آرام گرفته بود که دیگرَ ندم و رفتم.تقاضای ماندن نکرد و من چه سخت از نگاه زیبایش دل ک* * *سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کالمش را لحظه ای ازُ ر شور و هیجانش برایدست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پعبداهلل ادامه میداد: »میگفت تا اآلن بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال 210 جان شیعه، اهل سنتدیگه آماده میشه.« سپس چشمان گود رفتهاش از شادی درخشید و با لحنیپیروزمندانه ادامه داد: »هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کلهمیزدم که چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حاال امسال هنوز هیچی نشده کلی سودکردم و پولم چند برابر شده! میگفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایهام ده برابر میشه!ُ رضه داشته باشی جمعمیگفت اآلن پول تو قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و عکنی!« و در مقابل سکوت سنگین من و عبداهلل، سری جنباند و با صدایی گرفتهگفت: »خدا بیامرزه مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص میخورد. حاال کجاس کهُ ر سودی کردم!« از اینکه با این حالت از مادر یاد کرد، دلمببینه چه معامله پشکست و دیدم که ابروان عبداهلل هم در هم کشیده شد و در جواب سرمستی پدرِ که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجانهایخالی را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرفهایپدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبداهلل همچنانغمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگیاش نبودهِ حالتر از روز گذشته به خانه میآمد. فنجانها را شستم و به بهانهباشد، هر روز سراستراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسردهام افتاد.هنوز سیاهی پای چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پا ک نشده بودکه اندوه از دست دادن مادر به این سادگیها از دلم رفتنی نبود. همانجا کنار دیوارروی زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرائت قرآن برای هدیه به روحمادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبیام، کالم خدا بود و دلجوییهایعبداهلل و چقدر جای مجید در این روزهای بیکسیام خالی بود که گرچه آتشکینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش رانداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به درازا میکشید، همراهی دوبارهاش برایمسختتر میشد. من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم تالشکرده بودم که او را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمییافتم و او بهُرد که همچون یک شیعه دست به دعابهانه شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی ب فصل دوم 211و توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخیبود که در دلم مانده و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره چهل روزه هم تمام شده ودیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشانهای پدر هم که شده از دیدارش بگریزم.چند آیهای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آهسته در را گشود. عبداهلل بالبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و آهسته خبرداد: »الهه! مجید اومده!« با شنیدن نام مجید، قلبم به لرزه افتاد و شاید عبداهللتالطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: »میدونی از صبح چند بار اومدهِ در و بابا اجازه نداده؟ حاال که بابا راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!«دمچین به پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: »عبداهلل! من چهل روزه که باهاشحرف نزدم! اآلن آمادگی شو ندارم...« که به میان حرفم آمد و قاطعانه نصیحتکرد: »الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بالخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چهفرصتی بهتر از همین امشب؟« سپس قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میزکنار اتاق گذاشت و با نگاه منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظهای مکثکردم و آهسته گفتم: »تو برو، من اآلن میام.« و او با گفتن »منتظرم!« از اتاق بیرونرفت. حاال میخواستم پس از چهل روز با کسی مالقات کنم که روزی عاشقشبودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه آشوبی در دلم به پا شده که اینچنیندست و پایم را گم کردهام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوبمیدانستم صورتم طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری ازِ زندگی نیست، ولی نا گزیر بودم با همین حالت اندوهگین، در برابر چشمانشورمشتاق و نگاه عاشقش ظاهر شوم. با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارجشدم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانشبیقراری کرد و بیآنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگارسالها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطورکه نگاه تشنهاش به صورت پژمردهام مانده بود، با صدایی که نغمه غمانگیزش رابه خوبی حس میکردم، با مهربانی سالم کرد. روی مبلی که در دیدش نبود، 212 جان شیعه، اهل سنتنشستم و جواب سالمش را آنقدر آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخمسنگینی که ابروهایش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته وهیچ نمیگفت که عبداهلل رو به مجید کرد: »خیلی خوش اومدی مجید جان!«مجید به لبخند بیرنگی جواب مهربانی عبداهلل را داد و پدر مثل اینکه از خوشُ ر غیظ و غضب آغازبرخوردی عبداهلل خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پکرد: »اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو خواستگاری کردی، قول دادیدخترم رو راحت بذاری تا هر جوری می خواد اعمال مذهبیاش رو انجام بده، ولیبه قولت وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!« نگاهم به مجید افتاد که سا کت سر بهزیر انداخته و کالمی حرف نمیزد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود و در عوضَ ِقت ظلم کردم کهپدر مقتدرانه ادامه میداد: »خیال نکن این چهل روز در حً این خود الهه بود که نمیخواست تونذاشتم الهه رو ببینی! نه، من ظلم نکردم! اوالً من به عنوان باباش صالح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تارو ببینه، ثانیاِآروم بگیره! حاال هم اگه قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سرخونه زندگیاش. البته نه مثل اوندفعه که امروز قول بدی و فردا بزنی زیرش!« مجیدسرش را باال آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان غمزدهام نگاهی کرد تااوج وفاداریاش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی آهسته پاسخ پدر را داد: »قولمیدم.« و دیگر چیزی نگفت. عبداهلل زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمشخواست تا آماده رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن سا ک کوچکوسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش دلتنگی میکرد و پایم برایرفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید عشقش که چهل روز میشد در دلم غروبکرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین قلبم نتابیده بود. وسایل شخصیام را جمعکردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبداهلل در اتاق نیستند و مجید در پاشنهدر به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جزسایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش کهرسیدم، با مهربانی سا کم را از دستم گرفت و زیر لب زمزمه کرد: »باورم نمیشه داری فصل دوم 213دوباره باهام میای!« و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد دراین مدت چه کشیده که در صفحه پیشانیاش خط افتاده و میان موهایمشکیاش، تارهای سفید پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته وچشمانش همچون گذشته نمیدرخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تاپیش از او از در خارج شوم. چهل روز بود که از این پلهها باال نرفته و چقدر مشتاقدیدن کلبه عاشقانهمان بودم. هر دو با قدمهایی خسته پلهها را باال میرفتیم وهیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان سنگین بود که به کالمیسبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش دلم گرفت. با اینکهمجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و اتاق را جارو زده بود، ولی احساسمیکردم مدتهاست روح زندگی در این خانه مرده است. تن خستهام را روی مبلاتاق پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که مجید پیش آمدو مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را باال بیاورم و به چشمانش نگاهکنم که نه خاطرم از آزردگی پا ک شده و نه دلم تاب دیدن صورت غمزدهاش راداشت که آهنگ محزون صدایش در گوشم نشست: »الهه جان! شرمندم!« وهمین یک کلمه کافی بود تا مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود وچقدر چشمش به چشم من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم.نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش وَم زده بود، همچنان میپاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش اشکهایش نگفت: »الهه! دلم خیلی برات تنگ شده بود! الهه! چهل روزه که ندیدمت! چهلَ نی که یه روز نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم...«روزه که حتی صداتو نشنیدم! مدلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانهای که چه زود به کاممان تلخ شدو دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به شکایت گشودمکه شکایتم هم از اوج دلتنگیام بود: »مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارمنبودی! زمانی که باید آرومم میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواستِ پیشت زار بزنم و برات درد دل کنم، کنارم نبودی! شبهایی که هیچ کس 214 جان شیعه، اهل سنتنمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!« و داغ دلم به قدریسوزنده بود که چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دلمن بیقراری میکرد، بیپروا ادامه میدادم: »ای کاش فقط کنارم نبودی! تو باُ شتی و زندهَ نو صد بار کامیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، مَ نوکردی! مجید! خیلی عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر مامیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتربهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کاری کرد؟ پس چرا منو بردی امامزاده؟ چراازم خواستی قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟« و دیگر نتوانستمادامه دهم که صدایش به گریه بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه زجریمیکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستشرنجیده بود. خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی عاشقانهالتماسم کرد: »الهه! نرو! هر چی میخوای بگی، بگو! هر چی دوست داری بگو!فقط با من حرف بزن! بخدا دلم برای صدات تنگ شده!« و حاال نوبت گریههایبیصبرانه او بود که امانش را بریده و نالههایش را در گلو بشکند. چشمه چشمانکشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلکهایش همچون ابر بهاری سنگین بودو باز هم دست از باریدن نمیکشید و همچنانکه با نگاه عاشقش، دلبستهَرم شده بود، زیر لب نجوا میکرد: »الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا منچشمان تبهت دروغ نگفتم! من به حرفایی که میزدم اعتقاد داشتم! من مطمئن بودم اگهامام حسین بخواد، میتونه پیش خدا شفاعت کنه تا مامان خوب شه...« کهکالمش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم: »پس چراخوب نشد؟ پس چرا امام حسین نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانمُ رد؟« و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه پرسش سرشار از حسرتم چه بگوید،مسری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به سختی شنیده میشد، پاسخداد: »نمیدونم الهه جان...« و من دیگر چه میگفتم که به زاللی کالمش ایمانداشتم و نمیخواستم و نمیتوانستم بیش از این با تازیانههای سرزنش، عذابش فصل دوم 215ِ دهم که با سر انگشتانم تارهای سپید روی شقیقهاش را که چون ستاره در سیاهیشب میدرخشید، لمس کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: »با خودتچی کار کردی؟« و آنقدر صدایم میان طوفان بغض گم شده بود که خیال کردمنشنیده، ولی به خوبی نغمه دلسوزیام را شنیده بود که لبخندی غمگین برُ ر از غربتش،صورت خیس از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پجوابم را داد تا باورم شود که در این چهل روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانهتحمل کرده است.
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    پا کت خریدهایم را از دست فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از مغازه خارجشدم و به سمت خانه به راه افتادم. هوای عصرگاهی اول آبان ماه سال 1392 دربستر گرم بندرعباس، آنقدر دلپذیر و بهاری بود که خاطرات روزهای سوزان تابستانرا از یاد نخلها بـرده و به شهر طراوتی تازه ببخشد، هر چند هنوز خیلی مانده بود تادنیا بار دیگر پیش چشمانم رنگ روزهای گذشته را بگیرد که هنوز از رفتن مادرمبیش از دو ماه نگذشته و داغ مصیبتش در دلم کهنه نشده بود، به خصوص اینروزها که حال خوشی هم نداشتم. سر درد و کمر درد لحظهای رهایم نمیکرد و ازانجام هر کار سادهای خیلی زود خسته میشدم که انگار زخم رنجهای این مدتنه فقط روحم که حتی جسمم را هم آزرده بود. در خیابان، پرچمهای تبریک عیدغدیر افراشته شده و در یک کوچه هم شربت و شیرینی میدادند. از کنار شادیِ کوچه رسیدم که دیدمشیعیان سا کن این محله با بیتفاوتی عبور کردم و به سرکنار تویوتای قدیمی پدر، یک اتومبیل شاسی بلند مشکی پارک شده و خود پدرُ ر غرور نشانمهم کنارش ایستاده است. مقابلش رسیدم و سالم کردم که لبخندی پداد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، مشتلق داد: »این نتیجه همون معاملهای هستشکه مادرت اونقدر به خاطرش جوش میزد! تازه این اولشه!« منظورش را به درستینفهمیدم که در مقابل نگاه پرسشگرم، با خوشحالی ادامه داد: »عالوه بر سهامی کهتو اون برج تجاری دوحه دارم، این ماشینم امروز گرفتم.« در برابر این همه سرمستیو ذوقزدگی بیحد و حسابش، به گفتن »مبارک باشه!« اکتفا کردم و داخل حیاطشدم. خوب به یادم مانده بود که مادر چقدر بابت این تجارت مشکوک پدر نگرانبود و اگر امروز هم زنده بود و این بذل و بخششهای بیحساب و کتاب شرکای 218 جان شیعه، اهل سنتتازه وارد پدر را میدید، چه آشوبی در دل پا ک و مهربانش به پا میشد که در عوضسود صاف و سادهای که پدر هر سال از فروش محصول خرمای نخلستانهایش بهُ ر زرق و برقی دوخته بود که این مشتریدست میآورد، امسال چشم به تحفههای پغریبه گاه و بیگاه برایش میفرستاد. وارد ساختمان که شدم، دیدم عبداهلل بهدیوار راهرو تکیه زده و سا کت در خودش فرو رفته است. چشمش که به من افتاد،ِ نفس بلندی کشید و پرسید: »عروسک تازه بابا رو دیدی؟« و چون تأییدم را دید،ِ خرما رو بردن و دل بابا رو به یه ماشین خارجیبا پوزخندی ادامه داد: »اونهمه بارو یه وعده سرمایهگذاری تو دوحه خوش کردن! تازه همین ماشین هم هیچ سندو مدرکی نداره که به اسم بابا زده باشن، فقط دادن دستش که سرش گرم باشه!«از روی تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: »اگه االن مامان بود،چقدر غصه میخورد!« سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: »نمیخوای یهکاری بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایهاش رو از دست بده!« و او بیدرنگجواب داد: »چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت به من چه!من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام مهم نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیمَ ل میکنه، چه سودی داره که من بکنم!« دلشورهای ازَ ل ککه اینهمه با بابا کُ ب بالخره باید یهجنس همان دلشورههای مادر به جانم افتاد و اصرار کردم: »خکاری کرد! به محمد میگفتی اگه بابا ضرر کنه و سرمایهاش رو از دست بده، دیگهنمیتونه به تو هم حقوق بده!« حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: »همین حرفو بهمحمد زدم، ولی گفت به من ربطی نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هروقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، میرم سراغ یه کار دیگه!« سپس به چشمانمدقیق شد و با حالتی منطقی ادامه داد: »الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس حریفبابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر لج میکنه!« و این همان حقیقتی بود که همه درمورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس انگیزهای برای مقابلهبا خودسریهایش نداشت. از عبداهلل خداحافظی کردم و به طبقه باال رفتم و طیکردن همین چند پله کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفسهایم به شماره بیفتد. فصل سوم 219پا کت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی کاناپه دراز کشیدم که انگار پیمودنِ خیابان، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقیهمین مسیر کوتاه تا سوپر مارکت سرروی کاناپه افتاده و نفس نفس میزدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و توانستم از جابرخیزم.نماز مغرب را خواندم و با یک بسته ما کارونی که خریده بودم، شام سادهایتدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مجید مانده بود، پای تلویزیون نشستم کهباز هم خط اول اخبار، حکایت هولنا ک جنایتهای تروریستهای تکفیری درسوریه بود. همانهایی که خود را مسلمان میدانستند و گوش به فرمان آمریکاو اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای اسالمی، از هیچجنایتی دریغ نمیکردند. از اینهمه ظلمی که پهنه عالم را پوشانده بود، دلمگرفت و حوصله دیدن فیلم و سریال هم نداشتم که کالفه تلویزیون را خاموشکردم و باز در سکوت افسردهام فرو رفتم. مدتها بود که روزهایم به دل مردگیمیگذشت و شبهایم با وجود حضور مجید، سرد و سنگین سپری میشد کهدیگر پیوند قلبهایمان همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود. هر چه دل مهرباناو تالش میکرد تا بار دیگر در قلبم جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته وبیشتر از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلمباز یابم و هنوز بیآنکه بخواهم با سردی نگاه و بیِمهری رفتارم، عذابش میدادمو برای خودم سختتر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینهام گنجایشتحملش را نداشت، حاال همچون تکهای یخ، اینهمه سرد و بیاحساس شدهبودم. هر چه میکردم نمیتوانستم آتش داغ مادر را دلم خاموش کنم و هر بار کهُ ر میگرفت، خاطره روزهایی برایم زنده میشد که خودمشعله مصیبتش در قلبم گِ رو به مرگم دل خوش کردهرا با توسلهای شیعه گونه سرگرم کرده و به شفای مادربودم و درست همینجا بود که زخمهای دلم تازه میشد و باز قلبم از دست مجیدمیشکست. دختری همچون من که از روز نخست، رؤیای هدایت همسرش بهمذهب اهل تسنن را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سالمتی مادری که دیگر 220 جان شیعه، اهل سنتامیدی به سالمتیاش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه شیعیاندست به دعا و توسل برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیامنیافته و دردش را فراموش نکرده بودم.شعله زیر غذا را خاموش کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبداهلل، ما کارونیکشیدم و برایشان بردم. عبداهلل غذا را که از دستم گرفت، شرمندگی در چشمانشنشست و با مهربانی گفت: »الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذادرست میکنم.« لبخندی زدم و با خوشرویی جواب دادم: »تو هر دفعه میگی، ولیمن دلم نمیاد. واسه من که زحمتی نداره!« و خواست باز تشکر کند که با گفتن »ازِ دهن میفته!« وادارش کردم که به اتاق برود و خودم راه پلهها را در پیش گرفتم کهباز نفسم به تنگ آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختیطی کردم و قدم به اتاق گذاشتم. کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردمماهیچههای پشت کمرم سفت شده است. نا گزیر بودم باز روی تخت دراز بکشمتا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن مجید، از جا بلندم کرد.کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ پرتقالی راحمل میکرد، شاخه گل رزی هم به دهان گرفته بود. با دیدن من، با چشمانش بهرویم خندید و جعبه را کنار اتاق روی زمین گذاشت. با دو انگشت شاخه گل را ازمیان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سالم کرد و من در برابر این همه شور وشوق زندگی که در رفتارش موج میزد، چه سرد و بیاحساس بودم که با لبخندیبیرنگ و رو جواب سالمش را دادم و بیآنکه منتظر اهدای شاخه گلش بمانم، بهبهانه کشیدن شام به آشپزخانه رفتم. به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیشاز آنکه به سراغ قابلمه غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی کهتمام صورتش را پوشانده بود، زمزمه کرد: »اینو به یاد تو گرفتم الهه جان!« و نگاهشآنچنان گرم و با محبت بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بیتفاوت بگذرم که بالخرهصورتم به لبخندی ملیح گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار ازحصار دوست داشتنی عشقش مشکل بود و بیآنکه بخواهم گرفتارش میشدم. فصل سوم 221فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانیهای مجید میگذشت. ازچشمانش خوب میخواندم که چقدر از سرد شدن احساسم زجر میکشد و بازمیخواهد با گرمی آفتاب محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را ازِآن خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد: »الهه جان! میای فردا شبشام بریم کنار دریا؟« و من چقدر برای چنین جشنهای دو نفرهای، کم حوصلهبودم که با مکثی نه چندان کوتاه پاسخ دادم: »حوصله ندارم.« که بخاطر وضعیتجسمیام، بیحوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و رفتارم را سردترً شوق همراهیاشمیکرد. خنده روی صورتش خشک شد و خوب فهمید که فعالرا چون گذشته ندارم که سا کت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالشبازی میکرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید: »هنوز منو نبخشیدی؟«نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بیتفاوتی جواب دادم: »نه! حالم خوبنیس!« سرش را باال آورد و با نگرانی پرسید: »چیزی شده الهه جان؟« نمیخواستمِ پرده از دردهای مبهمی که به جانم افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای درد دلکردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزهرا بهانه کردم و گفتم: »نمیدونم. یه کم سرم درد میکنه!« و باز هم همه را نگفتمکه آن چیزی که پایم را برای همراهیاش عقب میکشید نه سردرد و کمردرد کهِ احساس سرد ِ خفته در قلبم بود و دل او آنقدر عاشق بود که به همین کالم کوتاه بهورطه نگرانی افتاده و بپرسد: »میخوای همین شبی بریم درمانگاه؟« لبخندی زدمِ مهمی نیس!« خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز همو با گفتن »نه، چیزدست بردار نبود و مدام سفارش میکرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تابرای یک معاینه ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد.ظرفهای شام را شستم و خواستم به سراغ شستن پرتقالها بروم که از جاپرید تا کمکم کند. دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر »یا علی!« جعبهرا برایم نگه داشت تا پرتقالها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر نتوانستمخودم را کنترل کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم: »بازم فکر 222 جان شیعه، اهل سنتمیکنی امام علی کمکت میکنه؟!!!« و کالمم آنقدر پر نیش و کنایه بود کهبرای چند لحظه فقط نگاهم کرد و با سکوتی سنگین جواب طعنه تلخم را داد.خوب میدانستم که امشب، شب عید غدیر است و فقط بخاطر دلخوریهایاین مدت من و کینهای که از عقایدش به دل گرفتهام، همچون عیدهای گذشتهبا جعبه شیرینی به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم: »خیلی دلتمیخواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟«و به گمانم شیشه قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و بالحنی دل شکسته پرسید: »الهه! چرا با من این کارو میکنی؟« و دیگر نتوانستمِ تحمل کنم که هم خودم کالفه و عصبی بودم و هم جگر مجید مهربانم را آتشزده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به لرزه افتاده بود، ازآشپزخانه بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید بهقدری از دستم رنجیده بود که نمیتوانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرامگرفت وقتی این رنجش به درازا نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغمآمد و کنارم لب تخت نشست. به نیم رخ صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید: »الهه!نمیشه دیگه منو ببخشی؟« به سمتش صورت چرخاندم و دیدم که نگاهش ازسردی احساسم، آتش گرفته و میخواهد با آرامشی مردانه پنهانش کند که زیر لبزمزمه کردم: »مجید! من حال خودم خوب نیس!« و به راستی نمیدانستم چراُ باینهمه بهانه گیر و کم طاقت شدهام که با لبخندی رنجیده جواب داد: »خحالت بخاطر رفتار من خوب نیس دیگه!« و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگصدایش شنیده میشد، سؤال کرد: »الهه جان! من چی کار کنم تا منو ببخشی؟چی کار کنم که باور کنی با این رفتارت داری منو پیر می کنی؟« گوشم به کالمغمزدهاش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سالها ازبین رفته و دیگر رنگی به رویش نمانده بود و چه میتوانستم بکنم که حال خودم همبهتر از او نبود. همانطور که سرم را پایین انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانمبه بازی گرفته بودم، با صدایی که از اعماق قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم: فصل سوم 223»مجید... من... من حالم دست خودم نیس...« سپس نگاه ناتوانم رنگ تمناگرفت و با لحنی عاجزانه التماسش کردم: »مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالمبهتر شه!« و این آخرین جملهای بود که توانستم در برابر چشمان منتظر محبتش بهزبان بیاورم و بعد با قدمهایی که انگار میخواست از معرکه احساسش بگریزد، ازُ ر از تنهاییاش، رها کردم.ِ اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیای پ* * *آیینه و میز مادر را گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شیشهای عکسش رابوسیده و از اتاق بیرون آمدم. هر چه عبداهلل اصرار میکرد که خودش کارهای خانهرا میکند، باز هم طاقت نمیآوردم و هر از گاهی به بهانه نظافت خانه هم که شده،خودم را با خاطرات مادر سرگرم میکردم. هر چند امروز همه بهانهام دلتنگی مادرنبود و بیشتر میخواستم از جاذبه میدان عشق مجید بگریزم که بخاطر شیفتکاری شب پیش، از صبح در خانه بود و من بیش از این تاب تماشای چشمانتشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزهای برای ابراز محبت نبود وچه خوب پای گریزم را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش بدرقه ام کرد.کار اتاق که تمام شد، دیگر رمقی برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدارکار هم خستهام کرده و نفسهایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبداهللِت دارم.« و همچنانکه گوشی موبایلش راصدایم کرد: »الهه! یه لحظه صبر کن کارروی میز میگذاشت، خبر داد: »بابا بود االن زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه.ِت داره.« و در مقابل نگاه کنجکاوم،گفت بهت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارادامه داد: »گفت به ابراهیم و محمد هم خبر بدم.« با دست راستم پشت کمرم رافشار دادم تا قدری دردش قرار بگیرد و پرسیدم: »نمیدونی چه خبره؟« لبی پیچ دادو با گفتن »نمیدونم!« به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیدهً مجید هم بیاد.« سپس به چشمانمباشد، تأ کید کرد: »راستی بابا گفت حتمادقیق شد و پرسید: »مجید امروز خونهاس؟« و من جواب دادم: »آره، دیشبشیفت بوده، امروز از صبح خونه اس.« و سر گیجهام به قدری شدت گرفته بود که 224 جان شیعه، اهل سنتِ پا بایستم و از اتاق بیرون آمدم. دستم را به نرده چوبی راهنتوانستم بیش از این سرُ ند باال میرفتم. سرگیجه و تنگی نفس طوری آزارم میدادپله گرفته و با قدمهایی ککه دیگر سردرد و کمردرد را از یاد بـرده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدریپریده بود و نفسهایم آنچنان بریده باال میآمد که مجید از جایش پرید و نگران بهسمتم آمد. دستم را گرفت و کمکم کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه رویزمین نشست و با دلشورهای که در صدایش پیدا بود، پرسید: »الهه جان! حالتخوب نیس؟« همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانیام را فشار میدادم،زیر لب گفتم: »سرم... هم خیلی درد میکنه، هم گیج میره!« از شدت سرگیجه،پلکهایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق کمتر دور سرم بچرخد و شنیدمکه مجید زیر گوشم گفت: »االن آماده میشم، بریم دکتر.« به سختی چشمانم راگشودم و با صدایی آهسته گفتم: »نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد،گفته ما هم بریم پایین.« چشمانش رنگ تعجب گرفت و پرسید: »خبری شده؟«باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از شدت تنگی نفس، به لکنت افتاده بود،جواب دادم: »نمی دونم... فقط گفته بریم...« و از تپش نفسهایش احساس کردمُ ب االن میریم دکتر، زود بر میگردیم.«چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد: »خاز این همه پریشان خاطریاش که اوج محبتش را نشانم میداد، لبخند کمرنگیبر صورتم نشست و نمیخواستم بیش از این دلش را بلرزانم که چشمانم را گشودمو پاسخ پریشانیاش را به چند کلمه دادم: »حالم خوبه، فقط یه خورده سرم گیجرفت.« ولی دست بردار نبود و با قاطعیت تکلیف را مشخص کرد: »پس وقتیاومدیم باال، میریم دکتر.« در برابر سخن مردانهاش نتوانستم مقاومت کنم و با تکانسر پیشنهادش را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس امانم را بریده و امروزکه سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود. دقایقی به همان حالبودم تا سرگیجهام فروکش کرد و دردهایم تا حدی آرام گرفت. کمی میان چشمانمرا گشودم و دیدم هنوز چشمان مهربان مجید به تماشای صورتم نشسته است.نگاهش که به چشمان نیمه بازم افتاد، لبخندی زد و با لحنی لبریز محبت پرسید: فصل سوم 225»بهتری؟« و آهنگ کالمش به قدری گرم و با احساس بود که دریغم آمد باز هم باسردی جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه متوجه شدمپیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصالح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسمکه امشب، شب اول محرم بود و او آنقدر دلبسته امام حسین بود که از همینامشب به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبیاشچیزی نمیگفت و خوب میدانست که پس از مصیبت مادر، چقدر نسبت بهعقاید و باورهایش بدبین شدهام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تاکابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین شب تا سحربرای شفای مادرم گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطراتتلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خا کستر میپاشید و مشعل محبتش را دردلم خاموش میکرد.عقربههای ساعت دیواری اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک میشد کهَ ندم و خواستم برخیزم که باز سرم گیج رفت و نفسم بهبالخره خودم را از جا کشماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه کمکممیکرد تا بلند شوم، گفت: »الهه جان! رنگت خیلی پریده، میخوای یه چیزیبرات بیارم بخوری؟« لبهای خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم: »نه،چیزی نمیخوام.« و با نگاهی گذرا به ساعت، ادامه دادم: »فکر کنم دیگه بابااومده.« از چشمانش میخواندم که بعد از اوقات تلخیهای این مدت، چهاحساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگرانبه خصوص پدر و ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمیآوردو صبورتر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتیهای دلش بردارد. در طول راه پلهدستم را گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمیتوانستکاری کند که از شدت دردم تنها خودم خبر داشتم. پشت در که رسیدیم، نگاهمکرد و باز پرسید: »خوبی الهه جان؟« سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، دستم را ازدستش جدا کردم و با هم وارد اتاق شدیم. پدر با پیراهن سفید عربیاش روی مبل 226 جان شیعه، اهل سنتباالی اتاق نشسته و بقیه هم دور اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجیدبودند. سالم کردیم که لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: »چیهالهه؟!!! چرا انقدر رنگت پریده؟!!!« لبخندی زدم و با گفتن »چیزی نیس!«کنارش نشستم و پدر مثل اینکه بیش از این طاقت صبر کردن نداشته باشد،بیمقدمه شروع کرد: »خدا مادرتون رو بیامرزه! زن خوبی بود!« نمیدانستم با اینمقدمهچینی چه میخواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خستهُ ب ما هم زندگی خودمون رو داریم دیگه...« نگاهم به چشمانادامه داد: »ولی خمنتظر عبداهلل افتاد و دیدم او هم مثل من احساس خوبی از این اشارههای مبهمندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و قاطعانه اعالم کرد: »منمتصمیمم رو گرفتم و االن میخوام برم نوریه رو عقد کنم.« درد عجیبی در سرمپیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ صدایی نمیشنود کههنوز باورم نمیشد چه کالمی از دهان پدرم خارج شده و نمیفهمیدم چه میگویدو با زنی ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، درُ هتزده ما، توضیح داد: »خواهر یکی از همین چند تا تاجریه کهبرابر چشمان بً عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجاباهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتازندگی میکنن...« که ابراهیم به میان حرفش آمد و با صورتی که از عصبانیت کبودشده بود، اعتراض کرد: »الاقل میذاشتی کفن مامان خشک شه، بعد! هنوز سهُ رده...« و پدر با صدایی بلند جواب داد: »سه ماه نشده کهماه نشده که مامان منشده باشه! میخوای منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!« چشمان عطیه و لعیااز حیرت گرد شده و محمد در سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود.ابراهیم همچنان میخروشید، صورت غمزده عبداهلل در بغض فرو رفته بود ومیدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنهانگاهم میکند و سوزش قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسممیکرد تا آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم پاشیده بود، چطور میتوانستمُ رآرام باشم که چه زود میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پ فصل سوم 227کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانهاش مانده بودم که با شعفی که زیرنگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد: »من االن دارم میرم نوریه رو عقدُ ب قسمت اینطوری شد. خالصه من امشبکنم! البته قرارمون امروز نبود، ولی خنوریه رو میارم خونه.« پدر همچنان میگفت و من احساس میکردم که با هر کلمهسقف اتاق در سرم کوبیده میشود. از شدت سردرد و سرگیجه، حالت تهوع گرفتهو آنچنان رنگ زندگی از چهرهام رفته بود که نگاه مجید لحظهای از چشمانم جدانمیشد و با دلشورهای که برای حالم به جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایشبنشیند که پدر نگاهی گذرا به صورت گرفته عبداهلل کرد و ادامه داد: »منمیخواستم زودتر بهتون بگم تا عبداهلل برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حاالکه اینجوری شد و باید همین امشب یه فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید والهه از اینجا برن و عبداهلل بره باال بشینه، ولی حاال هر جور خودتون میخواید با همتوافق کنید.« از شنیدن جمله آخر پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تابدوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبداهلل اضطراب احساسم را فهمید کهدر برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب پاسخ داد: »من میرم یه جایی رو اجاره میکنم.« ومثل اینکه دیگر نتواند فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر تشر زد: »هنوزِ جایش نشاند و با لحنی گرفته ادامه داد: »ایناحرفام تموم نشده!« و باز عبداهلل را سروهابی هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!« به مجید نگاهکردم و دیدم همانطور که به پدر خیره شده، خشمی غیرتمندانه در چشمانششعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگینجواب نگاه مجید را داد: »دلم نمیخواد بدونن که دامادم شیعه اس! اینا مثل مانیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون تعهد دادم که با هیچ شیعهای ارتباطنداشته باشم، با هیچ شیعهای معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه وخونوادهاش، تو هم مثل الهه و بقیه س ُ نی هستی. حاال پیش خودت هر جوریمیخوای باش، ولی نوریه نباید بفهمه تو شیعهای!« نگاه نجیب مجید از ناراحتیبه لرزه افتاده و گونههایش از عصبانیت گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و 228 جان شیعه، اهل سنتبا تندی تذکر داد: »االنم برو این پیرهن مشکی رو در آر! دوست ندارم نوریه که میاداین ریختی باشی!« بیآنکه به چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش ازداغ غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به خون نشسته است و شایدمراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر کهخط و نشان کشیدنهایش تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصالهمسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت. با رفتن پدر، اتاق نشیمندر سکوت تلخی فرو رفت و فقط صدای گریههای یوسف و شیطنتهای ساجدهشنیده میشد که آن هم با تشر ابراهیم آرام گرفت. مجید از چشمان دل شکستهامَ ند و با نگاهی که از طعنههای تلخ پدر همچون شمع میسوخت، به پایدل نمیکِدرد دل نگاه مظلومانهام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد. ابراهیم سریجنباند و با عصبانیت رو به محمد کرد: »نخلستونهاش کم بود که حاال همهزندگی شو به باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!« لعیا با دلسوزیبه من نگاه میکرد و از چشمان عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمدُ بدر حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی عصبی عقدهاش را خالی کرد: »خما بریم دیگه! امشب میخوان عروس خانم رو بیارن!« و با اشارهای عطیه را هم بلندکرد و پیش از آنکه از خانه خارج شود، دستی سر شانه مجید زد و با لحنیخیرخواهانه نصیحت کرد: »شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برویه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای زندگی کنی، باید راحت باشی، اسیر کهنیستی داداش من!« مجید نفس عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتشدراز شده بود، به گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند. لعیا میخواست پیش منبماند که ابراهیم بلند شد و بیآنکه از ما خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت ولعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه کوتاه دلداریام بدهد و بالفاصله با ساجدهبه دنبال ابراهیم رفتند. عبداهلل مثل اینکه روی مبل چسبیده باشد، تکانی همنمیخورد و فقط به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهستهصدایم کرد: »الهه جان...« چشمانم به قدری سیاهی میرفت که حتی صورت فصل سوم 229مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، تمرکز ذهنم رااز بین بـرده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان مضطربش رامیدیدم که برای حال خرابم بیقراری میکرد. به پیراهن سیاهش نگاه میکردم ومانده بودم با این عشقی که در سـ*ـینه دارد، چطور میتواند شیعه بودن خود را پنهانّ نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد:کند و چه خوب رد»الهه جان! غصه نخور! من ناراحت نیستم!« و چطور میتوانست ناراحت نباشدکه باید همین امشب پیراهن عزایش را عوض میکرد. عبداهلل هنوز به دیوارروبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: »امشب کجا میری؟« بااین حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن »نمیِ دونم!« جگرم را آتش زد و درد دلم را دو چندان کرد. مجید لحظهای مکث کرد وُ ب امشب بیا پیش ما.« در برابر پیشنهاد برادرانهبعد با لحنی جدی جواب داد: »خمجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: »حاالِ فرصت یه جایی رو پیدا کنیم.« نگاه غمگینش را به زمینامشب بیا باال، تا سردوخت و زیر لب جواب داد: »دیگه دلم نمیخواد تو این خونه بمونم. فکر کنم مننباشم بابا هم راحتتره!« سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد:»امشب میرم مدرسه پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه.« و دیگرمنتظر پاسخ ما نشد و با قامتی خمیده از خانه بیرون رفت. دستم را به دسته مبلگرفتم و به سختی بلند شدم که مجید گفت: »الهه جان! همین جا وایسا، برمچادرتو بیارم، بریم دکتر.« همانطور که دستم را به دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدمهایس ُ ستم را روی زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: »میخوام بخوابم.«دستش را پیش آورد، انگشتان سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمشگرفت. به خوبی حس میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی بهُ ر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من،گرمای محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پدست از سخاوت بردارد و همچنان به جانم میتابید. قدم به خانه خودمانگذاشتیم و کمک کرد تا روی کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار 230 جان شیعه، اهل سنتگرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود. کنارمنشست و مثل اینکه دیگر چشم نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پایَم زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: »الهه! با من حرفمژگانش نبزن! با من درد دل کن!« و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنجهایم را درحضورش زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه عاشقشحتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخمهای عمیق قلبمچیزی بگویم. از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لبهایماز بغضی که در سینهام سنگینی میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبتمادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جایخالیاش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای باریدن کرده کهسرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونهام دست کشید وباز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد: »الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟«گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم رانداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم: »دلم برای مامانم خیلیتنگ شده...« که هجوم گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز نغمه نالههایبیمادریام در خانه پیچید. مجید با هر دو دستش سر و صورتم را نوازش میکرد،عاشقانه دلداریام میداد و باز هم حریف بیقراریهای قلبم نمیشد که صدایاذان مغرب بلند شد؛ گویی حاال خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خودبه یاری دل بیتابم آمده بود تا در آغـ*ـوش آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چندزخم تازهای در راه بود که هنوز نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر راشنیدم. سجادهام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت تهوعدر سینهام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی زمین بنشینم. دلم از طنینقدمهای زنی که میخواست به خانه مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و حالمهر لحظه آشفتهتر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند: »الهه! کجایی الهه؟« شایدمنتظر کمکی از جانب مجید بودم که نگاهی کردم و دیدم تازه نماز عشاء را شروع فصل سوم 231کرده است. مانده بودم چه کنم که نه سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقیگذاشته و نه تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پلهپیچید: »پس کجایی الهه؟« با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یکدست سرم را فشار میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از خانه بیرونرفتم. میشنیدم که مجید با صدای بلند »تکبیر« میگفت و البد میخواست مرااز رفتن منع کند تا نمازش تمام شده و به یاریام بیاید، ولی فریادهای پدر فرصتیبرای ماندن نمیگذاشت. نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعادلم را از دستندهم و پلهها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت خشمگینپدر مقابلم ظاهر شد: »پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمدبگی؟« سرم به قدری کرخ شده بود که جمال تش را به سختی میفهمیدم که دستمرا کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: »بیا خوش آمد بگو،ازش پذیرایی کن!« و برای من که تازه مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از اینزن غریبه، چه نمایش تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشودِ و مرا به او معرفی کرد. چند بار پلک زدم تا تصویر مات پیش چشمانم واضح شدهو سرگیجه بیش از این هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که باالیُ ر ناز و کرشمه، به انتظار ادای احترام، به مناتاق روی مبلی نشسته و با لبخندی پچشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، همسر پدرشصت سالهام باشد. دختری ریزنقش و سبزه رو که زیبایی چندانی هم نداشت ودر عوض، تا میتوانست در برابر پدر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظاتِ وحشتنا ک بودن در حضور او چقدر طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جایخالی مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر مرخصم کرد و با تنیکه دیگر تمام توانش را به یغما بـرده بودند، از اتاق بیرون آمدم. کارم از سرگیجهگذشته که تمام بدنم به لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم باچه عذابی خودم را از پلهها باال میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم،مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفتهام، به 232 جان شیعه، اهل سنتسمتم دوید و بدن بیحسم را میان دستانش گرفت. برای یک لحظه احساسکردم زیر پایم خالی شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجیدّ صدایم میکرد، چیزی نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حسکه مضطرسختی شبیه مالقات با مرگ را تجربه میکردم. پژواک گوش خراش آژیر آمبوالنس،فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه وحشتزده مجید همه در ذهنم به همپیچیده و آخرین تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تاساعتی بعد که در سالن اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم بهشدت دردنا ک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچناناحساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد. گردنم را که از بیحرکتی خشک شدهُ ر از بیمار بود و همهمهبود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُ مجمعیتی که هر یک از دردی مینالیدند، سردردم را تشدید می ِ کرد. به دستم سروصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و کبود شده بود.پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمدهام، پرسید: »بهتریخانمی؟« سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با عجله به سراغ بیمارتخت کناری میرفت، خبر داد: »شوهرت رفته دنبال جواب آزمایش خونت، االنمیاد.« و من که رمقی برای سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعفشدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آنطرفتر کودکی مدام گریه میکرد وتخت کناری هم زنی بود که از درد پایش مینالید و من کالفه از این همه صدا، دلممیخواست زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد خانه افتادم، تازه به خاطر آوردمبا چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت کهصدای مجید، چشمانم را گشود. باالی تختم ایستاده و همانطور که با مهربانینگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید: »حالت خوبه الهه جان؟« چشمانم بهحالت خماری نیمه باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لباز لب باز کردم و پرسیدم: »چی شد یه دفعه؟« روی صندلی کنار تختم نشست وبا آرامش جواب داد: »دکتر میگفت فشارت افتاده.« چین به پیشانی انداختم و با فصل سوم 233صدای ضعیفم گله کردم: »ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه.« با متانت به شکایتمگوش کرد و با مهربانی پاسخ داد: »به دکتر گفتم چند روزه سردرد و سرگیجه داری،برای همین ازت آزمایش خون گرفتن.« نگاهی به عالمتهای کبودی روی دستمُ رناز پرسیدم: »برای آزمایش خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟« وکردم و با لحنی پبا این سؤال من، مثل اینکه صحنههای سخت آن لحظات پیش چشمانش جانً از هوشُ الگرفته باشد، سری تکان داد و گفت: »الهه جان! حالت خیلی بد بود! کرفته بودی! رنگت مثل گچ سفید شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونسترگ رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه.« سپس لبخندی روی صورتشنشست و با لحنی لبریز محبت زمزمه کرد: »خیلی منو ترسوندی الهه!« که پرستارهمانطور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید:»چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟« مجید سرش را به سمت پرستار چرخاندو جواب داد: »گفتن هنوز آماده نیس!« و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداندو با مهربانی ادامه داد: »دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجاتحت مراقبت باشی.« ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: »مگه نگفتن فقط فشارمُ ب پس چرا مرخصم نمیکنن؟« با نگاه گرمش به چشمان بیقرارمپایین بوده، خآرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: »الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سرگیجهات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إنشاءاهلل زودتر جوابآزمایش میاد، میریم خونه.« با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیرلب نجوا کردم: »دیگه کدوم خونه؟« قطره اشکی که تا روی گونهام پایین آمده بود،با دستم پا ک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم: »مجید... من طاقت ندارم ببینماون دختره جای مامانم رو گرفته...« نگاهش به غم نشست و با چشمان عاشقش،ِ قفل قلبم را شکست و زبان درد دلم را باز کرد: »مجید! دلم خیلی میسوزه! مامانمخیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده!« و چشمهچشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را رویدستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: »لهه جان! تو رو خدا گریه نکن! 234 جان شیعه، اهل سنتآروم باش عزیزم!« و با دست دیگرش، جای پای اشک را از روی صورتم پا ک میکردو همچنان میگفت: »خدا بزرگه الهه جان! بخدا مامان دوست نداره تو اینجوریگریه کنی...« و صدایش از بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانهاش رابرایم خواند: »الهه! به خدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!«نمیدانم از وقتی خبر ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگرنمیتوانستم به گوش شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینمِ برایش درد دل میکردم: »مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره!خیلی زود بود که بابام زن بگیره و یه دختر غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلممیخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه بغلش کنم! یه بار دیگهباهاش حرف بزنم! مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!« مردمک چشمانش زیربار غصههای دلم میلرزید و همچنان با نگاه عاشقش، صبورانه به پای گریههایبیامانم نشسته بود که نگاهش کردم و عاجزانه ناله زدم: »مجید! من از دیدن اینّ اشک را از زیر چشمان زیبایش پا ک کرد ودختره تو خونه مون زجر می کشم!« ردصادقانه پرسید: »میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه...« کهدستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: »نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت ازخونهمون برم! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونهبوی مامانم رو میده!« با نگاه مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید:ُ ب پس چی کار کنیم؟ هر کاری دوست داری بگو من انجام میدم!« نگاهم را»خبه سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را سد کرده بود، پاسخ دادم:»دعا کن من بمیرم! دعا کن منم مثل مامان سرطان گرفته باشم...« که انگشتانم رامیان دستانش فشار داد و با خشمی عاشقانه تشر زد: »دیگه هیچ وقت این حرفونزن! هیچ وقت!« نگاهش کردم و دیدم چشمانش از ناراحتی به صورتم خیره ماندهو نفسهایش از اضطراب از دست دادنم، به شماره افتاده است. برای چند لحظهفقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمهکرد: »اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت فصل سوم 235تکرارش نمیکردی!« و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت. باچهار انگشت اشکم را از روی صورتم پا ک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاهمیکردم، باورم شد که چه بیاندازه دوستش دارم! احساس آشنا و شیرینی کهروزی ملکه تمام قلبم بود و حاال پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده وبه سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت وسنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداریام میداد کهمیتوانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم. پرستار به سینیغذای بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشارهایکرد و با تعجب پرسید: »پس چرا شام نخوردی؟« لبی پیچ دادم و گفتم: »اشتهاندارم!« همانطور که فشار بیماری را میگرفت، به رویم خندید و با شیطنت گفت:»با این شوهری که تو داری، بایدم ناز کنی و بگی اشتها ندارم!« سپس صدایش راآهسته کرد و با خنده ادامه داد: »داشت خودشو میکشت! هر چی میگفتیم آقاآروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش باال پایینمیرفت!« سپس فشار خون بیمار را یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرشرا زیر گوشم بگوید: »قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!« و با لبخندی مهربان بهصورتم چشمک زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آنلحظات تصور کنم که بارها بیقراریهای عاشقانهاش را به پای رنجهایم دیدهبودم. غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پا کت بزرگ دردستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای غذا را از داخل پا کتبیرون میآورد، با مهربانی پرسید: »الهه جان! سردردت بهتر شده؟« به نشانهرضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: »بهترم!« با مهربانی بالشت زیر سرم راخم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن »بفرمایید!« بسته را بهدستم داد که بوی جوجه کباب حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کنندهای ظرفرا به دستش پس دادم. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: »دوست نداری؟« صورتم رادر هم کشیدم و گفتم: »نمیدونم، حالت تهوع دارم، نمیتونم چیزی بخورم!«236 جان شیعه، اهل سنتچشمانش رنگ غصه گرفت و دلسوزانه پاسخ داد: »الهه جان! رنگت پریده! سعیکن بخوری!« سپس فکری کرد و با عجله پرسید: »میخوای برات چیز دیگهایبگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم.« که بااشاره سر پاسخ منفی دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره درازبکشم، شکایت کردم: »همین که نشستم هم کمرم درد گرفت، هم سرم داره گیجمیره!« ظرف غذایم را روی میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد کهُ رناراحت شدم و پرسیدم: »تو چرا نمیخوری؟« لبخندی زد و در جواب اعتراض پِمهرم، گفت: »هر وقت حالت بهتر شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم.« و منهمانطور که به ظرفهای داغ غذا نگاه میکردم به یاد حال زار برادرم افتادم و بالحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: »نمی دونم بالخره عبداهلل چی کار کرد؟«بیدرنگ موبایلش را برداشت و با گفتن »االن بهش زنگ میزنم!« مشغولشمارهگیری شد که با دلسوزی خواهرانهام، مانع شدم و گفتم: »نه! میترسم بفهمهمن اینجام، بدتر ناراحت شه!« سپس به صورتش خیره شدم و با غصهای که درصدایم موج می ِ زد، درد دل کردم: »مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و عبداهللاینجوری آواره شدیم!« و در پیش چشمانش که به غمخواری غمهایم پلکی همنمیزد، با اضطرابی که به جانم افتاده بود، پرسیدم: »مجید! میخوای چی کارکنی؟ بابا میگفت نوریه وهابیه.« صورت سرشار از آرامشش به لبخندی ملیحُ ب وهابیگشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشورهام را داد: »خباشه!« و با چشمانی که از ایمان به راهش همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کردو با لحنی عاشقانه ادامه داد: »الهه جان! من تا آخر عمرم، هم پای اعتقادم، همپای تو و زندگیمون میمونم! حاال هر کی هر چی میخواد بگه!« که دلم لرزید و بانگرانی پرسیدم: »مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی میگفت به نوریه قولداده که با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه؟« دیدم که انتهای چشمانش هنوز ازبغض سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز دلش نیامد جام ناراحتیاش را درجان من پیمانه کند که به آرامی خندید و گفت: »الهه جان! تو نگران من نباش! فصل سوم 237ُ بسعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه!« و من بیدرنگ پرسیدم: »خبا این لباس میخوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو محرم لباس مشکیمیپوشی، میفهمه که شیعه هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پامیکنه!« سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن سیاهش نگاه میکرد،ُ ر معنی،زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را باال آورد و با لبخندی پِ عزای امامکالم مبهمش را تعبیر کرد: »هیچ وقت فکر نمیکردم پیرهن مشکیحسین انقدر قدرت داشته باشه که یه وهابی حتی چشم دیدنش هم نداشتهباشه!« و به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانهاش به مذهب تشیعغوغا به پا کرده که من هم زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از گالیه پرسیدم:»مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین لباس عزا بپوشی؟ منم قبولدارم امام حسین نوه پیامبر^+ هستن، سید جوانان اهل بهشت هستن، در راهخدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس مشکی پوشیدن چهسودی داره؟« به عمق چشمان شا کیام خیره شد و با کالمی قاطع پرسید: »مگه توبرای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه گریه نکردی؟« و شنیدن همین پاسخشیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینهام به جوش آمده و عتابکنم: »یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین االن ازدنیا رفته، یکی میدونی؟!!!« و چه زیبا چشمانش در دریای آرامش غرق شد و بهساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ طعنه تندم را داد: »الهه جان! بحثامروز و هزار سال پیش نیس! بحث دوست داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی،منم امام حسین رو دوست دارم!« با شنیدن کالم آخرش، درد عجیبی در سرمپیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به شکایتگشودم: »پس چرا امام حسین جوابمو داد؟ چرا هر چی گریه کردم و التماسشکردم، مامانو شفا نداد؟ من س ُ نی بودم، تو که شیعه بودی، پس چرا جواب تو رونداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چراُ رد؟!!!« و آنچنان نفسم به شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی مهتابمامانم م 238 جان شیعه، اهل سنتمیزد که بیآنکه جوابی به سخنان شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد وشانههایم را کمی باال گرفت تا نفس مانده در گلویم، به سـ*ـینه بازگردد و عاشقانهالتماسم میکرد: »الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت خوب نیس، تو رو خدا آرومباش!« از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم بهورطه بیقراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم بیصبرانه گریه میکردم و به بهانهشبهایی که پا به پای مجید برای شفایش دعای توسل خوانده و به امیدی واهیدل خوش کرده بودم، او را به تازیانه سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کالمو نوازش نگاهش آرامم نمیکرد و هر چه عذر میخواست و به پای گریههایم، اشکمیریخت، طوفان غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای نالههایم، پزشکاورژانس را از تخت کناری باالی سرم کشاند: »چه خبره؟ درد داری؟« مجید باسرانگشتش، قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند کهپزشک، پرستار را احضار کرد و پرسید: »جواب آزمایشش نیومده؟« و پرستارهمانطور که به لیستش نگاه میکرد، پاسخ داد: »زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تاچند دقیقه دیگه آماده میشه.« که مجید رو پزشک کرد و با صدایی که هنوزً حالت تهوع داره، نمیتونهطعمی از غم داشت، توضیح داد: »آقای دکتر! شدیداُ ر باشد، همانطور که بهچیزی بخوره!« و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پسمت اتاقش میرفت، با خونسردی پاسخ داد: »حاال جواب آزمایشش رومیبینم.« و من که از مالحظه حضور پزشک و پرستاران گریهام را فرو خورده بودم،ِ دیگر با مجید همسرم را به سمت دیگر روی بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بارکالم شوم، ولی دل عاشق او بیِمهریام را تاب نمیآورد که دوباره زیر گوشم زمزمهکرد: »الهه جان...« و نمیدانم چرا اینهمه بیحوصله و بدخلق شده بودم کهحتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردمنشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتیآفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، بازدر مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کالمش، چه زود از فصل سوم 239حضورش خسته میشدم.دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبتسالخوردهای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند.مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستارِ شب خودتو لوسپیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت: »پاشو برو، انقدر از سرکردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!« که در برابرنگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: »الحمداهلل همه آزمایش ِ ها سالم اومده!« سپس رو به مجید کرد و حرف ِ آخر را زد: »خانمتبارداره. همه حالتهایی هم که داره بخاطر همینه.« پیش از آنکه باور کنم چهشنیدهام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شبهایساحل، رؤیایی شده و همچون سـ*ـینه خلیج فارس به تالطم افتاده است. گوییغوغایی شیرین در دلهایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبیدُ رهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه بـرده و از بیم ازکه از پروای هیاهوی پدست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیرلب صدایم کرد: »الهه...« و دیگر چیزی نگفت و شاید نمیدانست چه کالمیَرک بر ندارد و گلبرگ لطیفبر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تُ ر شورمانخیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پِ بیرون کشید: »فقط آهن خونت پایینه! حاال من برات قرص آهن مینویسم، ولیً باید تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویزحتماکنه!« و با گفتن »شما دیگه مرخصید!« از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتشرا شکست و با صدایی که تارهای صوتیاش زیر سر انگشت شور و هیجان بهلرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: »پس چرا انقدر حالش بده؟« پرستار همچنانکهپرونده را تکمیل میکرد، پاسخ داد :»خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردردو سرگیجهاش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!« سپس نگاهی گذرا به مجیدِ انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: »باید حسابی هواشو داشته باشی. زنت 240 جان شیعه، اهل سنتَد ویار!« و شاید شاهد بیتابیها و گریههایم بود کههم خیلی ضعیفه، هم خیلی ببا اخمی کمرنگ ادامه داد: »یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوشَق میکنه!« سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: »مادرکمرش رو لجون اگه میخوای بچهات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی!بیخودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!« و باز رو به مجید کردو جمله آخرش را گفت: »شما برید حسابداری، تصفیه کنید.« و به سراغ بیماردیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی میدرخشید،نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: »الهه! باورت میشه؟«ِ خبر مادر شدنم مانده بودم، نمیتوانستم بهُ ِهت بهجت انگیزو من که هنوز در بچیزی جز موهبت آسمانی و پا کی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشمکه دوباره مجید صدایم کرد: »الهه جان...« نگاهم را همچون پرندهای رها درآسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودمرا پوشانده بود، بیاختیار پاسخ دادم: »جانم؟« و چه ساده دلخوری دقایقی پیشاز یادمان رفت که حاال با این حضور معصومانه در زندگیمان، دیگر جایی برایِ آب روی شنهای نرمِ آبیدلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقـ*ـص تنساحل بود، زیر گوشم زمزمه میکرد: »الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی،خدا بهمون چه هدیهای داده؟!!!« بعد از مدتها، از اعماق وجودم میخندیدمو با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش میکردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتیکه بر سرمان آغاز شده بود: »الهه جان! میبینی خدا چطوری اراده کرده که دلمونرو شاد کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون رو روشن کنه؟« و حاال ایناشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغنمیکرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلبهایمانتابیده بود که دنیا با همه غمهایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوهعنایت پروردگار مهربانم بود.* * * فصل سوم 241با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدانهای روی میز را تمیز کردمو پردههای حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانهامُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشدسالم کند که به یکه حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیباییاش به رویم لبخند میزد.حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان،حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همینمدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کردهُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نماندهبودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُ ر از خوراکیهای تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانههایی بودبود که پکه هر شب مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطیهای پسته و فندق و بادام هندیگرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکالت. طبقاتُ ر هوسیخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک ِ های متنوع برای دل پُ رمن و میوههای رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پبه خانه میآمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلمروشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حاال خوب میفهمیدم که آنهمه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله میکشید، نهفقط به خاطر مصیبت مادر و کینهای که از توصیههای شیعه گونه مجید به دلگرفته بودم که بیشتر از بدقلقیها و ناز کردن ِ های این نازنین تازه وارد بوده و دیگرُ هر داغش را با رفتار سردم بر دل مجیدمیدانستم بایستی چطور مهارش کرده و ممهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم میآمد وبار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم کهِ ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگبخواهم باز با همسر مهربانم سرالهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانتداری میکردم که این را هماز مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهایمهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    242 جان شیعه، اهل سنتیا عطیه را میشنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان بامحبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژدهمادر شدن دختر یکی یک دانهاش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند!َ ر میکرد و دیدن زنیاما افسوس که هنوز سکوت جای خالیاش، گوشهایم را کجوان و خودشیفته در خانهاش، دلم را آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیتالهی بود و با همه بیقراریهای گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به اراده پروردگارمراضی باشم.ِ اتاق زد.یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به دربه یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سالمو احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میزریختم و در را باز کردم که دیدم عبداهلل است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرقشادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا،فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد.برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: »قربون دستت الهه جان!« و بعدبا تعجب پرسید: »مجید خونه نیس؟« مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: »نه.امروز شیفته، ولی فردا خونهاس.« و بعد با خنده ادامه دادم: »چه عجب! یادیاز ما کردی!« سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: »دیگه پام پیشنمیره بیام اینجا.« و برای او که خانواده و خانهای دیگر نداشت و مثل من دلشبه خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرشچقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: »حاال تو خونهجدیدت راحت هستی؟« لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیتپیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: »خدا روشکر! بد نیس، هم خونهام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه.«سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: »تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟«نفس عمیقی کشیدم تا همه غصههایی که از حضور نوریه در این خانه کشیدهام، فصل سوم 243فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحتنشد و باز پرسید: »مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟« و در برابر نگاه عمیق من،با ناراحتی ادامه داد: »دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟«سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: »خودش بهت چیزی نگفت؟« سرم راپایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جانگرفته باشد، پاسخ دادم: »گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری بهحرف کسی نداره.« و او بیدرنگ پرسید: »پیرهن مشکیاش رو هم عوض نکرد؟«و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: »نه!«سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: »هر روز صبح که مجید میخواد بره، بایدکلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب همدعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براشُ ب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه!« ازمهم نیس، ولی خشنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتیاعتراف کرد: »من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی کهجواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتشاشتباهه! ولی انگار نه انگار!« و من با باوری که از حاالت عاشقانه مجید پیداکرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: »عبداهلل! مجید عاشقه!« که من میدانستم پساز آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده وآن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقشبه مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرمگریه میکرد که گویی دل شکستهتر از پیش، دردهای پنهان در سینهاش را برایامام حسین بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کردهباشم، گفتم: »بگذریم، از خودت بگو!« در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه بهخود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزهاش نشست و پرسید: »توِ بگو! ته چشمات یه چیزی هست!« از هوشیاریاش خندهام گرفت و برای آنکه 244 جان شیعه، اهل سنتراز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرینهنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبداهلل بهدنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: »الهه! از من قایم نکن! چه خبرهکه به من نمیگی؟« پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن»بفرمایید!« بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: »خیلی بدُ ب بگو چی شده!« و من از بیمرد گم میکنی! اینجوری من بدتر شک میکنم! خبر مال شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: »هیچ خبری نیس! چقدراذیت میکنی!« در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکهموبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد: »االن زنگ میزنماز مجید میپرسم!« و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار ازکار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبداهللایستاده بودم و بدم نمیآمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبداهللِ بار نمیرفت که عبداهلل همچنان اصرار میکرد وً مجید هم زیربگوید، اما ظاهرامیخواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید دربرابر سماجتهای شیطنتآمیز عبداهلل تسلیم شد که صورت عبداهلل از خندهُ ر شد و با گفتن »الحمداهلل!« اوج شادی برادرانهاش را به نمایش گذاشت و منپکه دیگر خجالت میکشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یکدقیقه هم نگذشت که عبداهلل با چهرهای شاداب و چشمانی که زیر پردهای ازحیا میخندید، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند اسکناس نو را از جیبش درمیآورد، گفت: »مبارک باشه الهه جان!« و اسکناسها را کف دستم گذاشت و باخندهای مهربان ادامه داد: »من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!«ُ ر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید وسرم را پایین انداختم و با لبخندی پحرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: »اگه االن مامان بود،چقدر ذوق میکرد!« و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غمجوشیده در سینهاش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن »مواظب فصل سوم 245خودت باش الهه جان!« از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماهاز رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود.نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کردهِ پا بایستم، پایبودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم نمیتوانستم سراجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را سرخ میکردم که باز بوی ماهی سرخشده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهیها نسوزند و برای مقابله با اینحالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکههوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه ازخانه فاصله داشت، دستههای عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور میکردندکه نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدریَر شد که منغمگین میخواندند که بیاختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تُ ر سوز و گدازی دل از دست میدادم وهنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُرد و قلبم راسختتر اینکه این نوای اندوهبار مرا به عالم شبهای امامزاده میببیشتر آتش میزد. شبهایی که فریب وعدههای مجید را خورده و به امید شفایمادرم، به پای همین روضهها ضجه میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشمبه سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمههایعزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجرههای طبقه پایین، خلوتم رابه هم زد. کسی پنجرههای مشرف به حیاط را به ضرب بست و بالفاصله صداینوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به بادتوهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابیها تا چهاندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین واهمه دارند که حتی تاب شنیدننوای نوحه شهادتش را هم نداشتند.کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانهِ خانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سالم کرد و بنا به عادت اینرفتم که درُ ر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگِ چند شب، حسابی دست پ 246 جان شیعه، اهل سنتبود و با دست دیگرش پا کت میوههای پاییزی را حمل میکرد. پا کتهای میوه راکنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچهّ اشک به خوبی روی صورتشمیخواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردِ بارش چشمهایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تماممانده و نگاهش زیرراه به پای روضههای امام حسین گریه کرده است. دستهایش را شست کهبا مهربانی صدایش کردم: »مجید جان! شام حاضره.« دیس سبزی پلو و ظرفپایهدار قطعه ماهیهای سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفیدُ ر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوزرا هم از رطب تازه پَ ه! چی کار کردی الهه جان!« و منَ ه بنخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: »ببا لبخندی شیرین پاسخ دادم: »قابل تو رو نداره!« چقدر دلم برای این شبهایشیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگررفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیمو غذایی را به شادی نوش جان کنیم. پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند،نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: »از دخترم چه خبر؟« به آرامی خندیدم و با شیطنتپاسخ دادم: »از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!« که هنوز دو ماه از شروعِ ناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و دل او بابارداریام نگذشته، با هم سردختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشبهم سعی میکرد بخندد و دلم را به کالم شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردمحال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر میخندید، ولی دلش جایَر بود که سرم را پایین انداختم و زیرَ ر میزد و نگاهش هنوز از طعم گریه تدیگری پلب پرسیدم: »مجید! دلت میخواست اآلن یه زن شیعه داشتی و با هم میرفتیدهیئت؟« و همچنانکه نگاهم به رومیزی شیشهای میز غذاخوری بود، با صداییً پارسال که من تو زندگیات نبودم، همچین شبیُ ب حتماآهسته ادامه دادم: »خرفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری میخوردی! ولی حاالُ ر از گالیهاش، حرفم را قطع کرد وامسال مجبوری پیش من بمونی و...« که با کالم پ فصل سوم 247سرم را باال آورد: »الهه! چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟ می ِ دونی من چقدر دوستدارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟«و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت میآورد ونه عشق امام حسین از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پردهای از غم خندیدو ادامه داد: »اگه امام حسین بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا براتمجلس روضه میشه!« و من چطور می ِ توانستم در برابر این وجود سراپا مشتعل ازِ عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دل او جاییبرای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا عنایتی کرده و راههدایتش به مذهب اهل سنت را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راهزیادی در پیش دارم و باید همچنان صبوری کنم.بعد از شام در آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایشرا تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحههای شام شهادت امامحسین، مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضهها و صحنههایکربال، بیصدا گریه میکرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و اوبالفاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری،مرا به عالم شبهای قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد. نگاهشکردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم،ُ ب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟« به نشانهپرسیدم: »مجید جان! ختقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کالم شیرینش تشکر کرد: »الهه جان! من کهِ کارم، اگه قرار باشهدلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سرشب هم برم هیئت، همین امام حسین از دستم شا کی میشه.« نگاهم را بهعمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانیاش را با مهربانی دادم: »مجیدجان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه!« و او برای اینکهخیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بیدرنگ جواب داد: »الههجان! من همینجا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!« 248 جان شیعه، اهل سنتسپس چشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: »الهه جان!تو نمیخواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی روبخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی فکر کن!« ولی خوب میدانستم اگرمن پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، همچون دیگر جوانانشیعه، پا به پای دستههای عزاداری در خیابانها سـ*ـینه میزد و تنها به هوای همسراهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوشکرده است، ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان درنگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضیاش کردم تا مرا رها کردهو به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفتهبودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم میخواست به آنچه عالقهدارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام میداد، معتقد نبودم و میدانستم کههمین روضهها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر میکند.روی تختم دراز کشیده و پیشانیام را با سرانگشتانم فشار میدادم تا دردشقدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبداهلل که دیروز به دیدنم آمده بود وخیال حضور نوریه، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی کهحالم را مدام به هم میزد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتیخندان به رویم سالم کرد. نخستین باری بود که به در خانه ما میآمد و از دیدارشهیچ احساس خوشی نداشتم. با کالم سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولینپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: »شوهرت خونهاس؟« و چون جواب منفیامرا شنید، چشمان باریک و مشکیاش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید،ً سؤال بعدیاش را پرسید: »میشه بهش اعتماد کرد؟« و در برابر نگاه متعجبم، بالبخندی شرارت بار ادامه داد: »منظورم اینه که با شیعهها ارتباط نداره؟ یا مثالبا سپاه یا دولت ارتباط نداره؟« مات و متحیر مانده بودم که چه میپرسد و منباید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طوالنیام به شک افتاد و من دستپاچهجواب دادم: »برای چی باید با شیعهها ارتباط داشته باشه؟« ابرویهای نازک و فصل سوم 249تیزش را در هم کشید و بالخره حرف دلش را زد: »میخوام بهت یه چیزی بگم،میخوام بدونم شوهرت فضولی میکنه و به کسی گزارش میده یا نه؟« از این همهمحافظه کاریاش کالفه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی جوابدادم: »نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!« و تازه جزوه کوچکی را که در دستش پنهانُوردمکرده بود، نشانم داد و گفت: »این اعالمیه رو یه عالم وهابی توزیع کرده، برات اکه بخونی.« و جزوه را به دستم داد و در اوج حیرت دیدم که روی جزوه با خطیدرشت، جمال تی با مضمون اعالم جشن و شادی در روز عاشورا نوشته شده است.از شدت ناراحتی گونههایم آتش گرفت که اگر از اهل سنت بودم ولی روز کشتهشدن فرزند پیامبر^+ باز هم برایم روز شادی نبود و او برای توجیه کارش توضیح داد:»این اعالمیه برای ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهشگفتم به هر کی هم که اعتماد داره، بده. تو هم به هر کسی که اعتماد داری بده تابخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به پیامبر^+!« حرفش که به اینجارسید، بالخره جرأت کردم و پرسیدم: »حاال چرا باید امروز شادی کرد؟« نگاه عاقلاندر سفیهی به چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضالنه پاسخ داد: »برای مبارزه بابدعتی که این رافضیها گذاشتن! مگه نمیبینی تو کوچه خیابون چی کار میکننو چجوری الکی گریه زاری میکنن؟ ببین الهه! ما باید کار تبلیغاتی انجام بدیم تاهمه دنیا متوجه شه اسالم اون چیزی نیس که این رافضیها با گریه و زاری نشونً مسلمون نیستن! فقط یه مشتمیدن! باید همه دنیا بفهمن که شیعهها اصالکافرن که خودشون رو به امت اسالمی میچسبونن!« برای یک لحظه نفهمیدم چهمیگوید و تازه متوجه شدم منظورش از رافضیها همان شیعیان است و برای اولینبار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهالنهای که در چشمانشپیدا بود، از نگاهش متنفر شدم. دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرفهایبیسر و تهی که به نام اسالم سر هم میکرد، به شدت خشمگین شده بودم که بهآرامی خندید و گفت: »حاال اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه.« و باقدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه اشاعه دین اسالم میکشم، از پلهها 250 جان شیعه، اهل سنتپایین رفت. در را بستم و همانطور که جزوه را ورق میزدم، روی مبل نشستم.کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه منطقی روز شهادتامام حسین را روز جشن و شادی اعالم کرده که دیدم تنها با چند شبهه ناشیانهبه مبارزه با خاندان پیامبر^+ برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق شیعه کهبه عقل یک دختر سنی که اطالعات چندانی هم از تاریخ نداشت، پیدا کردنجوابش چندان سخت و پیچیده نبود. نمیدانستم که او به عقد پدرم در آمدهتا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه به آیین وهابیت، رهبری! ازبیم اینکه مجید این جزوه را ببیند، مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه،زیر پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که بهدلیل تکرار اسم خدا و پیامبر^+ در چند خط، نمیتوانستم پاره کرده یا در سطل زبالهبیندازم. با سردردی که از حرفها و حرکات نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابمبازگشته و روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانهمانفکر میکردم که به چه سرعتی تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را باُ ر سرُرد. دیگر نه از هیاهوی قدیم خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پخودش بِ خویش را هم پنهان میکردیم کهو صدای برادرانم که حتی باید هویت خویشتنبه جای مادرم، دختری وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. ازخیال اینکه اگر مادر زنده بود، در این ایام بارداریام، با چه شوق و شوری برایمغذایی مخصوص تدارک میدید و نازم را میکشید و حاال باید نیش و کنایههاینوریه را به جان میخریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانمَ ِ م زد. ساعتی سر به دامان غم بیمادری، در حال خودم بودم که سرانجام صداینِ اذان مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید درد دل با خدای خودم از روی تختبلند کرد.ساعت از دوازده ظهر گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی منچشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمیآمد نهار را تنهابخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدمهایش در حیاط پیچید و خدا میداند فصل سوم 251به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت دررفته و به اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم. چشمانش همچون دوغنچه گل سرخ از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش بهِحالپاس پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید. سبک و سروارد خانه شد که به روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدربرایش لـ*ـذت بخش بوده که اینچنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است.ُپن گذاشت و با احساسی آمیخته بهدر دستش ظرف غذای نذری بود که روی احیا و مهربانی توضیح داد: »دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم بخوریم.« و چقدرلحن کالم و حالت نگاهش شبیه آن روز اربعین سال گذشته بود که به نیت منشله زرد گرفته و پشت در خانهمان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنتِ هستم و از دادن نذری به دستم ابا میکرد. حاال امروز هم پس از گذشت چند ماهاز فوت مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به دریازده و برایمن غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم:ً منم نهار نخوردم تا تو بیای با هم بخوریم!« و سفره نهار کوچکمان با غذایی»اتفاقاکه هر یک به عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطرعشقی که در برنج و قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جامانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم.* * *نگاهم محو تختخوابهای کوچک و گهوارههای نازنینی شده بود که قرار بود تاهفت ماه آینده، بستر نرم خواب کودک عزیزم شود که مجید با صدایی مهربان زیرگوشم زمزمه کرد: »الهه جان! از این خوشت میاد؟« و با انگشتش، تخت کوچک وزیبایی را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهریظریف و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم: »این که خیلی دخترونه اس!«و با نگاهی شیطنتآمیز ادامه دادم: »من که میدونم پسره!« هنوز دو ماه تا تشخیصجنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی عاشقانه خوش بودیم. در 252 جان شیعه، اهل سنتبرابر سماجت مادرانهام تسلیم شد و پیشنهاد داد: »میخوای صبر کنیم هر وقتمعلوم شد بعد تخت و کمد بگیریم؟« و من با یک پلک زدن، پیشنهادش راپذیرفتم که این روزها تفریح شیرینمان، گشت و گذار در مغازههای لوازم نوزاد وتماشای انواع کاالسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختریا پسر بودن فرزندمان مشخص شود، بیآنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدممیزدیم. هر چند در طول یک خیابان کوتاه، باید چند بار میایستادیم تا درد کمرمآرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار چرخ دستفروش سمبوسه یا ازُ ر از مرغ سوخاری عبور نکنیم که بوی روغن و پودر سوخاری، حالممقابل ویترین پرا به هم میزد. البته هوای لطیف و خنک اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر راحسابی بهاری کرده و در میان ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش میکرد.نسیم خیس و خوش رایحه شبهای پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زردُچراغهای خیابان و چراغهای کوتاه و بلند مغازههای مختلف، حال و هوای پررنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانههای مردانه و مهربان مجید، زیباترینلحظات زندگیام بود که چشمم به کاسههای هوسانگیز تمر و آلوچه افتاد و دلمِمان عادت کرده بود، خندیدُ ر نازرفت. مجید که دیگر به بهانه گیریهای کودک پَ شم! آلوچه هم میخریم!« نزدیک پیشخوان مغازه ترشیفروشی بهو با گفتن »چانتظار سفارش من ایستاد. روی میز فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسههای لواشک وآلوچه و انواع تمر هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آبانداخته بودند که بالخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و امانم نبود کهبه خانه برسیم و در همان پیادهروی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتمآلوچههای ترش را به دهان میگذاشتم و همچنان گوشم به کالم شیرین مجید بودکه برایم یک نفس حرف میزد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد نازنینمان در دلشبه راه افتاده تا تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرمتر هم شده و بیش ازگذشته عاشق آرامش مادرانهام شده بود. آنچنان در بستر نرم احساسات پا ک وسپیدمان، پلکهایمان سنگین شده و رؤیای دل انگیز زندگی را نه در خواب که در فصل سوم 253بیداری به چشم میدیدیم که طول مسیر به نسبت طوالنی بازارچه تا خانه را حسنکردیم و در تاریکی سا کت و آرام کوچه همچنان قدم میزدیم که ویراژ وحشیانهاتومبیلی در نور تند و تیز چراغهای زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسهسینهام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجیدبه حمایت تن لرزانم نمیآمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشهاینمیکشید، از هول اتومبیلی که با سرعتی سرسامآور از کنارمان گذشته بود، نقشزمین میشدم. هنوز زوزه موتور اتومبیل را در انتهای کوچه میشنیدم که تازه بهخودم آمدم و دیدم پشت به دیوار سرد و سیمانی کوچه، دستانم در میان دستانگرم مجید از ترس میلرزد و قلبم آنچنان به قفسه سینهام میکوبید که باور کردماینهمه بیقراری، بیتابی کودک دلبندم بود که از خواب نازش پریده و حسابیترسیده بود که گرچه هنوز وجود قابل عرضی نبود، ولی حضورش را در وجودم بهوضوح احساس میکردم. نگاه نگران مجید پای چشمانم زانو زده و میشنیدم کهمضطرب صدایم میکرد: »الهه، خوبی؟« با اشاره بیرمق چشمانم به نگاه نگرانشِ پاسخ دادم و به هر زحمتی بود پشتم را از دیوار کندم که تازه درد پیچیده در کمر وِ سرم، به دلم تازیانه زد و نالهام را بلند کرد. درد عمیقی صفحه کمرم راِ سوزش مغزپوشانده و سردردی که کاسه سرم را فشار میداد، امانم را بریده و توان برداشتنحتی یک قدم را از پاهای س ُ ِ ستم ربوده بود. مجید، پریشان حال خرابم، متحیرمانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ محبتش جدا کردم تا با فشار کف دستم،درد کمرم را آرام کنم و زیر لب زمزمه کردم: »چیزی نیس، خوبم.« و همانطور کهدست چپم در میان انگشتانش بود، با قدمهایی کمرمق به سمت خانه به راهافتادیم که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرتزده خبر داد: »اینا که دم خونهما وایسادن!« و تازه با این کالم مجید بود که نگاه کردم و دیدم اتومبیلی که لحظاتیقبل وحشیانه از کنارمان گذشته بود، درست مقابل در خانه ما توقف کرده و چندنفری که سوارش بودند، وارد خانه شدند و در را پشت سرشان بستند. صورتم هنوزاز درد شدیدی که در کمرم پیچیده بود، در هم کشیده و نفسهایم از ترسی که در 254 جان شیعه، اهل سنتدلم دویده بود، همچنان بریده باال میآمد و با همان حال پرسیدم: »اینا کیبودن؟« و مجید همانطور که همگام با قدمهای کوتاهم میآمد، جواب داد:»شاید از فامیال تون بودن.« گرچه در تاریکی کم نور انتهای کوچه، چهرههایشان رابه درستی ندیده بودم، اما گمان نمیکردم از اقوام باشند که بالخره مجید با حرکتکلید، در خانه را باز کرد و همین که قدم به حیاط گذاشتیم، با دیدن چهرههایچند مرد غریبه، کنجکاویمان بیشتر شد. سه مرد ناشناس روی تخت کنارَم داده و یکی دیگر هم کنار نوریه به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرفهایحیاط لُ ر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرمداغشان، خلوت حیاط را پصحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد. قدم س ُ ست کردم تا مجیدپیش از من حرکت کند که از دیدن این همه مرد نامحرم در حیاط خانهمان، هیچاحساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم. پیدا بود که از آشنایان نوریههستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سالمیکنند که مجید زیر لب سالمی کرد و من از ترس توبیخ پدر هم که شده، به نوریهسالم کردم که پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مردهای غریبه کرد: »دخترو دامادم هستن.« و بعد روی سخنش را به سمت مجید گرداند: »برادرهای نوریهخانم هستن.« پس میهمانان ناخواندهای که با آن رانندگی مسـ*ـتانه، خلوت پا ک وّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم راعاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدلرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای مادرم را گرفته بود! با اینوضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی کهً مالقاتکنار نوریه تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: »دخترتون رو قبالکردیم.« با شنیدن این جمله، بیاختیار نگاهم به صورتش افتاد و از سایه خندهُل زده بود، تازه به یادشیطانی که روی چشمانش افتاده و بیشرمانه به صورتم زآوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از فوت مادر، برای عرضتسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدرگستاخانه و بیپروا بود. حاال با این صمیمیت مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت فصل سوم 255میکرد که خون غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمیمردانه آتش گرفته، به صورت استخوانی مرد جوان خیره شده و پلکی هم نمیزندکه دیگر نتوانستم حضور سنگینشان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد وساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم. با همه کمردردی که تا ساق پاهایمرعشه میکشید، به زحمت از پلهها باال میرفتم که حاال تمام وجودم از ناراحتیُرده بودم که تازه میفهمیدمآتش گرفته و دیگر حال آشفته لحظات قبلم را از یاد باین جماعت چه موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادرنگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند. نمیفهمیدم در خانواده ما دنبالچه هستند که بر سر تجارت با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشانرا به عقد پدر پیر من درآوردهاند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق افکارنابسامانم بیرون کشید. مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانشپایین کشیده شده و گونههایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاقُ ر شده بود که حتی وضعیت مراگذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و غضب پهم فراموش کرده و ندید چقدر ناتوان روی کاناپه افتادهام که اینبار به غمخواریحالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و باَ ش افتاده بود، پرسید: »این پسره تو رو کجا دیده؟«صدایی که از شدت خشم خمبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را اینهمه عصبی ندیده بودم و بهغیرت مردانهاش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که سکوتمطوالنی شد و صورتش را برافروختهتر کرد: »الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟« نیمخیزشدم تا خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: »یه بار اومدهُ ب تو رو کجاِ خونه...« و نگذاشت حرفم تمام شود که دوباره پرسید: »خبودن دردیدن؟« لبخندی کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر اضطرابخودم غلبه کنم و با صدایی آهسته جواب دادم: »من رفته بودم در رو باز کنم...«که دوباره با عصبانیت به میان حرفم آمد: »مگه نوریه خودش نمیتونست در رو بازکنه که تو از طبقه باال رفتی در رو باز کردی؟« در برابر پرسشهای مکرر و قاطعانهاش 256 جان شیعه، اهل سنتکم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیهام را به پشتیکاناپه دادم و با صدایی که حاال بیش از دلم میلرزید، جواب دادم: »اون روز هنوزبابا با نوریه ازدواج نکرده بود...« و گفتن همین کالم کوتاه کافی بود تا سرانجامَرک خورده صبرش بشکند و عقدهای را که در سـ*ـینه پنهان کرده بود، بر سرمشیشه تفریاد بکشد: »پس اینا اینجا چه غلطی میکردن؟!!!« نگاهش از خشم آتش گرفتهو به انتظار پاسخ من، به صورتم خیره مانده بود که لب ِ های خشک از ترسم را تکانیدادم و گفتم: »همون هفتههای اولی بود که مامان فوت کرده بود... اومده بودن بهبابا تسلیت بگن... همین...« و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنینجگرش را آتش میزند که مردمک چشمان زیبایش زیر فشار خاطرات تلخشلرزید و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد: »اون روزهایی که من حقُ ِ شت مرد غریبه میاومدن با ناموس من حرفنداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه ممیزدن؟...« در مقابل بارش باران احساس عاشقانهاش، پرده چشم من هم پارهشد. قطرات اشکی که برای ریختن بیتابی میکردند، روی صورتم جاری شدند وهمانطور که از زیر شیشه خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم:»تو به من شک داری مجید؟« و با این سؤال معصومانه من، مثل اینکه صحنهنگاه گناهآلود و چشمان ناپا ک برادر نوریه، برایش تکرار شده باشد، بار دیگر خونغیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست: »من به تو شکندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا...« و شاید شرمش آمد حرکتشیطانی برادر نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بردلش سنگینی میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریدهُریدهام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمتو نفس بآشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان شربت قند و گالب آمد و باز مثلگذشته کنارم روی کاناپه نشست. با محبت همیشگیاش، لیوان خنک شربت رابه دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا ازدستم نیفتد. با اینکه چیزی نمیگفت، از حرارت حضورش، گرمای محبت فصل سوم 257ّ سکوتش شکست و با کالم شیرینش زیردلنشینش را حس میکردم که بالخره سدِت دادگوشم نجوا کرد: »ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، ببخشید سرزدم!« و حاال نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بیقراریام را بازِ خونه، من منتظر تو بودم! فکر کردم توکند: »مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ در تا منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم...«اومدی دمو چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و باچشمانی که همچنان بیدریغ میبارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم:»ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمیدونی اون روز چقدر دلم میخواست پیشمبودی! اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواستپیشم باشی تا برات درد دل کنم!« حاال دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیرآمده و میان دشت عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنهانگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بیرحمانه او را از خودم طردمیکردم و چقدر محتاج حضورش بودم! من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده وبیپروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیداکرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراریهای آن روز برایش روشن شده و میفهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پاالیشگاه رها کرده و ازعبداهلل خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد. من هم که از زالل دلم آرزوی دیدارش راکرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همینصحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراریشکایت کند: »پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟« با سرّ گرم اشک را از روی گونهام پا ک کردم و باز هم در مقابل آیینهانگشتان سردم، ردبیریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سـ*ـینه داشتم به زبان بیاورم وشاید غرور زنانهام مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهایدلش را برایم باز کند که بیآنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم وگیرایش آغاز کرد: »الهه! نمیدونی چقدر دلم میخواست فقط یه لحظه صداتو 258 جان شیعه، اهل سنتبشنوم! نمیدونی با چه حالی از پاالیشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امیدً نمیدونستم باید بهتاینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم! اصالچی بگم، فقط میخواستم باهات حرف بزنم...« و بعد آه عجیبی کشید کهحرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: »ولی نشد...« که قفل قلب منهم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب بهگالیه گشودم: »مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شدهبود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم...« و حاالطعم تلخ بیمادری هم به جام غصههایم اضافه شده و با سیالب اشکی که به یادمادر جاری شده بود، همچنان میگفتم: »آخه من باور کرده بودم مامان خوبمیشه، فکر نمیکردم مامانم بمیره...« لیوان شربت قند و گالب را که هنوز لب نزدهبودم، روی میز شیشهای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندمتا ضجههای مصیبت مرگ مادرم را از بیگانههایی که بیخبر از خیال مادرم، همهخاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم. میشنیدم که مجید پریشان حال منو زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداریام میداد و منبی ِ اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سر کرده بود، به یاد مادر مظلوم و مهربانم گریهمیکردم که های و هوی خندههایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد وانگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد. صدای خنده آنچنان درطبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجیدمثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتیغمگین زیر لب تکرار کرد: »خدا لعنتتون کنه!« مانده بودم چه میگوید و چه کسیِ را اینطور از ته دل نفرین میکند که سرش را باال آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخندتلخی طعنه زد: »چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژمیدادن؟ اینم ادامه جشنه!« بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کالم مبهمش رابپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد: »امروز بچهها تو پاالیشگاه میگفتندیروز تو عراق، تروریستها یه عده از مهندسها و کارگرای ایرانی شرکت نفت رو فصل سوم 259به رگبار بستن و ده پونزده تایی رو شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم کهُ ر غیظ و غضبناراحت نشی.« سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پادامه داد: »ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده میداد کهِ ایرانی دیروز تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یهیه عده کافرعملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!« از حرفهایی که میشنیدم به قدریشوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از یاد بـرده و فقط نگاهش میکردم و اوهمچنان میگفت: »الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعدنوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پسکافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر کهداشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!« سپس سرش را پایینانداخت و با دلسوزی ادامه داد: »همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت.میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حاال جنازهاش رو برایخونوادش بر میگردونن.« از بالی وحشتنا کی که به سر هم وطنانم در عراق آمدهبود، قلبم به درد آمده و سینهام از خوی خونخواری نوریه و خانوادهاش به تنگ آمدهبود. مصیبت سنگینی که مدتها بود بالی جان امت اسالمی در سوریه و عراق وچند کشور دیگر شده بود، حاال دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عدهایجنایتکار، به نام اسالم و به ادعای دفاع از مسلمانان، به جان پارهای دیگر از امتُ ر شور مجید بود که به نیمِ پپیامبر^+ افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سررخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم: »جلوی تو این حرفا رو زدن؟« واو بیآنکه سرش را باال بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم: »توِ هیچی نگفتی؟« که بالخره سرش را باال آورد و با صدایی که به غربت غم نشستهبود، در جواب سؤالم، پرسید: »خیلی بیغیرت بودم که هیچی نگفتم، مگهنه؟!!!« در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریاییاش به ساحلچشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همتمردانهاش را به نمایش گذاشت: »بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری 260 جان شیعه، اهل سنتجوابشون رو میدادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره!«* * *در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماهها باز همهخانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خود میدید. هرچند پدر آنچنان بنده مطیع نوریه و بردهی رام قهر و آشتیهایش شده بود که امشبهم مثل اکثر شبها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بینهایت خالیُ ِر مهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانیبود، ولی همین شب نشینی پبرادرانم هم غنیمت بود. مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل وشیرینی و میوههای رنگارنگ و نوبرانه میچید و همه را به بهانه شب یلدا دور همجمع میکرد. حاال امسال اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و منُ ر کنم که تنها دخترش بودم و دلم میخواستعزم کرده بودم جای خالیاش را پیادگار همه میهماننوازیهای مادرانهاش باشم که هر سه برادرم را برای گذران شببلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم. روی میز شیشهای اتاق پذیرایی،ُ ر کرده و با ظروف بلورینظرف کریستال پایهداری را از میوههای رنگارنگ پاییزی پانار و هندوانه، میز شب یلدا را کامل کرده بودم تا در کنار ردیف کاسههای آجیل ودیس شیرینی، همه چیز مهیای پذیرایی از میهمانان عزیزم باشد. لعیا خیلیاصرار کرده بود تا مراسم امشب را در خانه آنها برگزار کنیم، ولی من میخواستم دراین شب یلدا هم چون هر شب یلدای گذشته، چراغ این خانه روشن باشد،هرچند امشب طبقه پایین و اتاق و آشپزخانه مادر سوت و کور بود و غم بیمادریَد به رخ میکشید. ابراهیم و محمد طبق معمول ازرا پیش چشمان یتیممان، بوضعیت کاسبی و بازار رطب میگفتند و عبداهلل و مجید حسابی با هم گرم گرفتهبودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخیهای ایامبیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود بهخانه ما بیاید. عطیه سرش به یوسف شش ماههاش گرم بود و لعیا بیشتر برایکمک به من به آشپزخانه میآمد و من چقدر مقاومت میکردم تا متوجه کمر درد فصل سوم 261ممتد و سردردهای گاه و بیگاهم نشود که از راز مادر شدنم تنها عبداهلل با خبر بودو هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم. شیرینی خامهداریبه دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانهاش، دو دست کوچکش را به سمتمباز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستمبلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم نالهام را در گلوپنهان کنم، اما صورتم آنچنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد وبا نگرانی پرسید: »چی شد الهه؟« ساجده را رها کردم و همچنان که با دست کمرمرا فشار میدادم، لبخندی زدم و با چشمانی که میخواست شادیاش را از اینحال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید:ُ ر شیطنتش»چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟« از هوش ساجده چهار ساله و زبان پخبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانه خارج شود که میترسیدم حرفهایِگوشی من و لعیا را بیرون از آشپزخانه جیغ بکشد که لعیا مستقیم به چشمانمدرنگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید: »خبریه الهه جان؟« و دیگر نتوانستم خندهامرا پنهان کنم که نه تنها لبهایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، میخندید.ُ ر شد و دستانم رالعیا همانطور که نگاهم میکرد، چشمان درشتش از اشک پمیان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری بهحضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم. صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایمعقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم راُپن، میهمانان ما را نبینند وآهسته کردم و همچنانکه حواسم بود تا از آن طرف اصدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم: »فقط االن به بقیه چیزیً چیزی نگو!« و او هنوزً میخوای فعالنگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصالدر تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم میکرد و بیتوجه بهاصراری که برای پنهان ماندن این خبر میکردم، پرسید: »چند وقته؟« به آرامیخندیدم و با صدایی آهستهتر جواب دادم: »یواش یواش داره سه ماهم میشه!« کهبه رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد: »آخه چرا تا االن به من نگفتی؟ نمیخواستی 2 جان شیعه، اهل سنتیکی حواسش بهت باشه؟ بالخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چینخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب...« که بهُ ب خجالت میکشیدم!« از حالتمیان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم: »خمعصومانهام خندهاش گرفت و گفت: »از چی خجالت میکشیدی الهه جان؟من مثل خواهرت میمونم.« و شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک درچشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد: »الههُ ر کنم، ولی حداقل میتونمجان! من که نمیتونم جای خالی مامان رو برات پراهنماییت کنم که چی کار کنی!« سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشتبسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانشگرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانهاش را به نمایشگذاشت: »الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! بایدُ ب حاال که خدا اینجوری خواست و مامانیکی باشه که هواشو داشته باشه! خرفت، ولی من که هستم!« با سرانگشتم، اشکم را پا ک کردم و پاسخ دلسوزیهایُ ب مجید هست...« که بالفاصله جواب دادصادقانهاش را زیر لب دادم: »خَ رده! نمیدونه یه زن وقتی حاملهاس، چه حالی داره و:»الهه جان! آقا مجید که مباید چی کار کنه!« سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد: »تازه آقامجید که صبح میره پاالیشگاه و شب بر میگرده. تو این همه ساعت تو خونهتنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طولمیکشه.« لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانیاش را بدهم که غیبتُپن آشپزخانه کشاند. آنطرفطوالنیمان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد: »چه خبره شماها از آشپزخونه بیرونانمیاید؟« که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخلآشپزخانه کشاند. حاال نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده ونتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادیاش را زیر دستانی که مقابل دهانشُ ر کرده بود که لعیاگرفته بود، پنهان کرد و باز صدای خنده اش، آشپزخانه را پ فصل سوم 263ِ الههلبخندی زد و رو به عطیه کرد: »من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و برمی چرخه ها!« که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد: »ما که هر وقت دیدیم، آقامجید همینجوری هوای الهه رو داشت!« و برای اینکه شیطنت سرشار ازشادیاش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد: »خداُ ر شد که ازشانس بده!« و باز فضای کوچک آشپزخانه از صدای خندههایمان پترس بر مال شدن حضور این تازه وارد نازنین، خندههایمان را فرو خوردیم و سعیکردیم با حالتی به ظاهر طبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم. از چشمان پوشیده ازشرم مجید و خندههای زیر لب عبداهلل پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم ومحمد بیخبر از همه جا، فقط نگاهمان میکردند که محمد با شرارتُ ب بیایدهمیشگی ِ اش پرسید: »چه خبره رفتید تو آشپزخونه هی میخندید؟ خبیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!« که عطیه همانطور که یوسف را از رویً قرارتشکچه کوچکش بلند میکرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد: »حتمانیس شما بدونید، وگرنه به شما هم میگفتیم!« مجید که از چشمانم فهمیده بودِ صحبت را به دست گرفت و باهنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سرتعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکیبحث را عوض کرد و نمیدانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرحماجرا به زبان میآورد، داغ دل ابراهیم را تازه میکند که چشمانش را گرد کرد و بهً به بابا یکی از همین لکسوسهامیان حرف مجید آمد: »این عربها هم فعالدادن، سرش گرم باشه!« که محمد با صدای بلند خندید و همانطور که پوستتخمههایی را که خورده بود، در پیش دستیاش میریخت، پشت حرف ابراهیم راگرفت: »فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابیسرش گرم باشه!« که عطیه غیرت زنانهاش گل کرد و با حالتی معترضانه جوابمحمد را داد: »حاال تو چرا ذوق میکنی؟!!!« محمد به پشتی مبل تکیه زد و باُ ب ذوق کردنم داره!« و بعد ناراحتی پنهان در دلش برخونسردی جواب داد: »خشوخ طبعی ذاتیاش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد: »همه 264 جان شیعه، اهل سنتً داریم براتون توامتیاز نخلستونها رو گرفتن و به جاش یه برگه سند دادن که مثالدوحه سرمایهگذاری میکنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زنً نفهمه دور و برش داره چی میگذره!« معامله مشکوکجوون گرم میکنن که اصالپدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانهای که با مشتریان بینام ونشان خارجیاش آغاز کرده بود، دلم را همچون قلب مادرم میلرزاند که رو بهُ ب شماها چرا هیچ کاری نمیکنید؟ می خوایدمحمد کردم و پرسیدم: »خهمینجوری دست رو دست بذارید تا...« که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردندر دست گرفته بود، وسط پیش دستیاش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد: »توقعداری ما چی کار کنیم؟ هان؟ اگه یه کلمه حرف بزنیم، همین حقوق هم دیگهبهمون نمیده!« و محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت: »راستمیگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرفبزنم از کار بیکارم میکنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت!« لعیاچهرهاش در اندوه فرو رفته و همانطور که با چنگال کوچکی هندوانه در دهانساجده میگذاشت، هیچ نمی گفت که عطیه با بیتابی به سمت محمد عتابِ ِ ل کنید! همین مونده که تو این گرونی، بیکار هم بشی!« مجید درکرد: »تو رو خدا وِ حوصله دانه میکرد و به حساب خودش نمیخواستسکوتی ساده، اناری را سردر این بحث پدر و پسری دخالت کند. عبداهلل هم که پس از آواره شدن از خانه،حسابی گوشه گیر و سا کت شده بود که از خانه پدری و خاطرات مادرشاش طردشده و شاید وضعیت اقتصادی خانواده دیگر برایش ارزشی نداشت و به همانحقوق معلمیاش راضی بود. ابراهیم به چشمانم دقیق شد و برای توجیه فکرنگرانم، توضیح داد: »الهه! بابا هیچ وقت به حرف ما گوش نمیکرد، ولی از وقتیپای این دختره به زندگیاش باز شده، دیگه برامون تره هم خورد نمیکنه! فقطگوشش به دهن فک و فامیالی نوریهاس که چی میگن و چه دستوری میدن!« کهلعیا سری تکان داد و با ناراحتی دنبال حرف شوهرش را گرفت: »بابا بدجوری غالمحلقه به گوش نوریه شده!« و شاید فهمید از لفظی که برای توصیف پدرم استفاده فصل سوم 265کرده، دلخور شدم که با صداقتی صمیمی رو به من کرد: »الهه جان! ناراحت نشیها، ولی بابا دیگه اختیارش دست خودش نیس! فقط هر چی نوریه بگه، میگهَ شم!« و برای اثبات ادعایی که میکرد، روی سخنش را به سمت عطیه گرداند وچبا ناراحتی ادامه داد: »چند شب پیش اومده بودیم یه سر به بابا بزنیم. بابا جرأتً به ما محل نمیذاشت و فقطَر نخوره! اصالنداشت حرف بزنه که یه وقت به نوریه ببا نوریه حرف میزد!« عطیه همانطور که یوسف را در آغوشش تکان میداد تابخوابد، از روی تأسف سری جنباند و در جواب لعیا گفت: »اوندفعه هم که ماً دوست نداره ما بریم اونجا. انگاراومدیم، همینجوری بود. من احساس کردم اصالنوریه خوشش نمیاد بابا دیگه خیلی با ما ارتباط داشته باشه.« و من چه زجریمیکشیدم که خاطرات گاه و بیگاه لعیا و عطیه، قصه هر روز و شبم در این خانهبود. بیش از چهل روز از آمدن نوریه به خانه مادرم میگذشت و من هنوز به قدریدل شکسته بودم که نتوانسته بودم حتی یک بار قدم به خانه شان بگذارم و هر بارکه دلم هوای پدرم را میکرد، در فرصتی که در حیاط و به دور از چشم نوریه پیدامیکردم، به دیدنش میرفتم. ابراهیم عقده این مدت را با نفس بلندی خالی کرد وگفت: »نمونهاش همین امشب! به جای اینکه پیش بچههاش باشه، رفته خونهقوم و خویش نوریه!« و بعد پوزخندی زد و به تمسخر از محمد پرسید: »من نمیدونممگه عربها رسم دارن شب چله بگیرن؟« که محمد خندید و با شیطنتهمیشگیاش جواب داد: »نه! ولی رسم دارن بابا رو بکشن طرف خودشون!« و بعدمثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، ابرو در هم کشید و گفت: »همه اینا بهکنار! نمیدونید بابا چجوری به سمت وهابیت کشیده شده! یه حرفایی میزنه، یهکارایی میکنه که آدم شاخ در میآره!« که بالخره مجید سرش را باال آورد وهمانطور که مستقیم به محمد نگاه میکرد، منتظر ماند تا ببیند چه میگوید کهمحمد هم خیره نگاهش کرد و مثل اینکه بخواهد به مجید هشداری داده باشد،ادامه داد: »ما از چند سال پیش تو انبار دو تا کارگر شیعه داشتیم. اینهمه سال باهم کار کرده بودیم و هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم. ولی همون شبی که بابا این 266 جان شیعه، اهل سنتدختره رو گرفت، فردا هر دو شون رو اخراج کرد! چون میگفت به بابای نوریه قولداده با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه!« و شاید دلش نیامد به همین اندازهکفایت کند که با حالتی خیرخواهانه رو به مجید کرد: »آقا مجید! شما هم اینجایه جورایی رو انبار باروت خوابیدی! یه روز اگه این دختره بفهمه شما شیعهای، باباروزگارتون رو سیاه میکنه! از من میشنوی، از این خونه برید!« لحن خوابیده درمیان ترس و تردید محمد، بند دلم را پاره کرد و درد عجیبی در سرم پیچید که همهما از اخالق تلخ و تند پدر و خشونتهای نامعقولش با خبر بودیم و حاال که عشقآتشین نوریه هم به جانش افتاده بود و میتوانستم تصور کنم که برای خوش آمدمعشوقه مغرورش، حاضر است دست به هر کاری بزند که مجید رنگ نگرانی را درنگاهم احساس کرد و با سپر صبر و آرامشی که روی اعتقاد عاشقانه و غیرتمندانهاشکشیده بود، لبخندی نشانم داد و در برابر دلواپسی محمد با متانتی مردانه پاسخداد: »إنشاءاهلل که چیزی نمیشه!« و من با دلبستگی عمیقی که به خانه و خاطراتمادرم داشتم، رو به محمد گله کردم: »کجا بریم؟ تو که میدونی من چقدر اینخونه رو دوست دارم!« و نخواستم بغض پیچیده در صدایم نمایان شود که سا کتسر به زیر انداختم و کسی هم نتوانست در برابرم چیزی بگوید که سکوت سردُ ر ناز ساجده شکست: »عمه! تلویزیون رو برام روشنمجلس را صدای نازک و پمیکنی کارتون ببینم؟« و شاید کسی جز دل پا ک و معصوم او نمیتوانست در اینفضای سنگین از عقاید شیطانی نوریه و غمگین از تقلید جاهالنه پدر، چیزیبگوید که من هم در برابر نگاه شیرینش لبخندی زدم و به دنبال کنترل، دور اتاقچشم چرخاندم که مجید با مهربانی صدایش کرد: »ساجده جان! بیا اینجا،کنترل پیش منه!« ساجده با قدمهای کوتاهش به سمت مجید دوید تا تلویزیون رابرایش روشن کند که عبداهلل بالخره از ال ک سکوتش بیرون آمد و با افسوسی که درصدایش موج میزد، زمزمه کرد: »همین مونده بود که بابا به خاطر یه زن آخرتش همبه باد بده!« و ابراهیم فکرش فقط پیش تجارتش بود که با نگاه عاقل اندر سفیهشعبداهلل را نشانه رفت و با حالتی مدعیانه اعتراض کرد: »آخرتش به ما چه ربطی فصل سوم 267داره؟!!! سرمایه این دنیامون رو به باد نده، اون دنیا پیش کش!« که با بلند شدنصدای تلویزیون سا کت شد و همه نگاهها به سمت صفحه تلویزیون چرخید کهانگار هر کسی میخواست فکرش را به چیزی جز ماجرای پدر مشغول کند. مجیدهمانطور که ساجده روی پایش نشسته بود، دست کوچکش را گرفت و سؤال کرد:»مگه االن جایی کارتون داره؟« و ساجده با شیرین زبانی دخترانهاش جواب داد:َ شم عمو»شبکه پویا االن کارتون داره عمو!« مجید به آرامی خندید و با گفتن »چجون!« کانال تلویزیون را تغییر داد و نمیدانست شماره شبکه پویا چند است کهنا گزیر شده بود از اول همه کانالها را امتحان کند. هر کسی بر مبنای تنظیمتلویزیون خانه خودش نظری میداد و هیچ کدام شبکه پویا نبود و من همانطور کهنگاهش میکردم به خیال روزی که فرزند نازنین خودمان را در آغـ*ـوش بگیرد، دلمضعف میرفت که به برنامهای رسید و با اینکه شبکه پویا نبود، دیگر کانال راعوض نکرد. مستندی در مورد پیاده روی شیعیان به سمت کربال در مراسم اربعینکه امشب هم درست دو شب به اربعین مانده بود. چشم مجید آنچنان محوُ ر گرد و غبار رسیدن به کربال شده بود کهقدمهای زائران در جاده خا کی و مسیر پفراموش کرد برای چه کاری کنترل به دست گرفته و من مات جوشش عشقشیعیانهاش در این جمع اهل سنت، مانده بودم و دیدم عبداهلل هم خیره نگاهشمیکند و کس دیگری هم به احترامش چیزی نمیگفت. ساجده مثل اینکهجذب پرچم های سبز و سرخ کنار جاده شده باشد، پلکی هم نمیزد و دست آخر،ابراهیم که وارث طعمی از تلخیهای پدر بود، مشتی آجیل از کاسه مقابلشبرداشت و زیر لب به تمسخر طعنه زد: »اینا دیگه چقدر بیکارن؟!!! این همه راه روً چی بشه؟!!!« و مجید که کنایه ابراهیم را شنیده بود، بیآنکهپیاده میرن که مثالبه روی خودش بیاورد، کانال را تغییر داد و دیدم که انگشتش با چه حسرتی دکمهکنترل را فشار داد که دلش هنوز آنجا میان آن همه شیعه عاشق امام حسینمانده بود و باز دلم به حسرت نشست که هنوز تنور عشقش به تشیع چه گرم استو کار من برای هدایتش به مذهب اهل تسنن چه سخت! 268 جان شیعه، اهل سنت* * *هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از دی ماه سال 1392، چهره حیاطرا حسابی کدر کرده و دلم میخواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردممیترسیدم که بالخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم. سنگفرش حیاط ازخا ک پوشیده شده و شاخههای نخلها با هر تکانی که در دل باد میخوردند، گردو خا ک نشسته در البالی برگهایشان را به هوا میفرستادند. نوریه و پدر که کاری بهاین کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداریام، هر بار خود مجید حیاط را میشست.خجالت میکشیدم که با این کار سختی که در پاالیشگاه داشت، شب هم که بهخانه باز میگشت، در انجام کارهای خانه کمکم میکرد و هفتهای یکبار، صبحقبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم میشست و دوست داشتم قدری کمکشکنم که جارو دستی بافته شده از شاخههای نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمامسطح حیاط زیبای خانهمان را جارو زدم و به نوازش پا ک و زالل آب، تن خا کگرفتهاش را شستم و بوی آب و خا ک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود! هر چند بههمین مقدار کار، باز درد آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسمبه تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با صفای نخلستان کوچک خانه، که یادگارحضور مادرم در همین حیاط دلباز و زیبا بود، حالم را به قدری خوش کرده بود کهارزش این ناخوشی گذرا را داشت. شلنگ را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیرآب پیچیدم، جاروی دستی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشایبهشت کوچکی که حاال با این شست و شوی ساده، طراوتی دیگر پیدا کرده بود،روی تخت کنار حیاط نشستم. آفتاب کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگرجانی برای آتش بازیهای مشهورش نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتیطوالنی در آرامش مطبوعش، آرام بگیرم. همانطور که تخته پشتم را صاف نگهداشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به تفرج شاخههای باشکوه نخلها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طوالنی نشد که درساختمان با صدای کشداری باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت. با قدمهای فصل سوم 269کوتاهش به سمت تخت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل پایشبرخاسته و سالم کنم. جواب سالمم را داد و با غروری که از صورتش محو نمیشد،گفت: »خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خا ک گرفته بود که نمیتونستم پام رواز اتاق بیرون بذارم.« از این همه بیاخالقیاش، گرچه عادت کرده بودم، ولی بازهم دلم گرفت و تنها لبخند کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایههایش تمامینداشت که مستقیم نگاهم کرد و پرسید: »تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من االندو ماهه که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت نمیاد؟«از اعتراض بیمقدمهاش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم،با همان حالت موزیانهاش ادامه داد: »نکنه شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخههر وقت تو حیاط هم من رو میبینه، خیلی سنگین برخورد میکنه.« از توصیفیکه از رفتار مجید میکرد، ترسیدم و خواستم به گونهای توجیهش کنم که باز همامان نداد و با لحنی لبریز شک و تردید پرسید: »عبدالرحمن میگفت از اهل سنتتهرانه، آره؟« و من نمیخواستم دروغ پدر را تأیید کنم و میترسیدم نوریه شک کندکه دستپاچه جواب دادم: »آره، تهرانیه، اینجا تو پاالیشگاه کار میکنه...« و برایاینکه فکرش را از مجید منحرف کنم، با لبخندی ساختگی ادامه دادم: »حاالامشب مزاحمتون میشیم!« در برابر جمله خالی از احساسم، او هم لبخند سردیتحویلم داد و بدون آنکه لحظهای کنارم بنشیند، به سمت باغچه حاشیه حیاطرفت و من که نمیتوانستم لحظهای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمانبرگشتم که صدایم زد: »الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه. اگهخواستی بیای، زود بیا که مزاحمش نشی!« از عصبانیت گونههایم آتش گرفت کهبا دو ماه زندگی در این خانه، خودش را بیش از من مالک همه چیز پدرم میدانستو باز هم چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حاال از بغض رفتار نوریه، سردرد همُ ر شده و دیگر جایی برای نفسبه حالم اضافه شده و با سینهای که از حجم غم پکشیدن نداشت، پلهها را یکی یکی طی میکردم تا به خانه خودمان رسیدم. خودمطاقت دیدن نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حاال میبایست مجید را هم راضی 270 جان شیعه، اهل سنتُ ر رنج و عذاب همراهیام کند که اگر این وضعیتمیکردم که در این میهمانی پادامه پیدا میکرد، آتش غیظ و غضب نوریه دامن زندگیمان را میگرفت.نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقمبه سر رسید و باز نگاه گرم و صدای دلنشین همسر عزیزم در خانه پیچید. پا کتپسته و کیسه لیمو شیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوسانگیز در دستدیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پا کت کوچک ذغال اخته هم به رویمچشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظههایبودن در کنار وجود مهربانش، به قدری شیرین و دلانگیز بود که می توانستمناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحیام را از یاد بـرده و تنها از حضوردلنشینش لـ*ـذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب لباسی رفت کهتازه متوجه شدم شب شهادت امام رضا فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی بهتن دارد. به یاد نوریه افتادم و مراسم سختی که نا گزیرم کرده بود برای امشب تدارکببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس عزایش را دربیاورد و چطورمیتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهشِ میز غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانیام را بیش ازهمچنان رنگ ماتم داشت. سراین پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: »مجید! میشه ازت یه خواهشیکنم؟« از آهنگ غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشستو با اشاره سر پاسخ مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: »میشه امشب بیاییه سر بریم پایین؟« از درخواستم تعجب کرد و پرسید: »خبریه؟« لبخندی زدم وُ ب ما این چند وقته که نوریه اومده،پاسخ دادم: »نه، خبری نیس. فقط گفتم خً نرفتیم به بابا سر بزنیم.« از چشمانش میخواندم که این رفتن خوشایندشاصالنیست و باز دلش نیامد دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش راپنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: »باشه الهه جان! من که حرفیندارم.« ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبهرومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: »آخه یه چیز دیگه هم هست...« و در برابر نگاه
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    فصل سوم 271پرسشگرش، با صدای ضعیفی ادامه دادم: »آخه اگه نوریه ببینه تو مشکیپوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل سنت تهرانی، ولی انگار نوریهشک داره...« از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیدهنمیشد، ترسیدم ادامه دهم و سرم را باال آوردم تا در مقابل آیینه چشمان بیریایشکه از غم غربت و داغ غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: »مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟« سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده درچشمانش را نبینم و با سکوت صبورانهاش، اجازه داد تا ادامه دهم: »خودتمیدونی اگه نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار سختی که ازت نمیخوام، فقطمیخوام یه لباس دیگه بپوشی!« و دیگر نتوانست سا کت بماند که سرش را باالآورد و با قاطعیت جواب داد: »الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقادهکه من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!« نمیخواستم در اینوضعیت از نظر اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب بهخیر بگذرد که با نگاه درماندهام به چشمان مهربانش پناه بـرده و التماسش کردم:»تو حق داری هر لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش!اگه نوریه بفهمه که تو شیعهای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!« و مردمکچشمم زیر فشار غصه به لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد وعاشقانه پاسخ داد: »باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم.« و با مهربانیبینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداریام داد: »تو غصهنخور عزیزم! بخدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!« و باز حرمت عزایامامش را نشکست که یک بلوز سورمهای پوشید تا دل الههاش را راضی کند و باهمه نارضایتی، تا خانه پدر همراهیام کرد. پدر با چهرهای گرفته در را برایمان بازکرد. از چشمان گود رفته و نشسته زیر ابروهای پرپشت و خا کستریاش میخواندمکه از آمدن ما به هیچ وجه خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیحنمی ِ داد. در برابر استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کز کردم که حاالبه چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات 272 جان شیعه، اهل سنتمادرم به جا نمانده بود. خانهای که بیست و چهار سال در آن زندگی کرده و حتیدر این هشت ماهی که ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانهای بهدیدارش نیایم، حاال به کلی برایم غریبه شده و در و دیوارش بوی غم میداد. حتیپدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها دخترش حرفینمیزد و همه هوش و حواسش به نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازهمیفهمیدم نوریه میخواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج سلطهگریاش را به رخمبکشد و برایم قدرتنمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که بهدرخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبانارزش پذیرایی نداشت. زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم غمزده سر به زیر انداختهو شاید قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بیاحترامیهاُ ر غرور صدایشبه چشم دریاییاش نمیآمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پکرد: »مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو کرایه، بعد بیار!« در برابر چشمانمتعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم ظالمانه میدید،پدر باد به گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خطو نشان میکشد دختر و دامادش هستند، با اخمی طلبکارانه ادامه داد: »اگرمنمیخواید، برید یه جای دیگه رو اجاره کنید!« پشت چشمان ریز و مشکی نوریه،خندهای موزیانه پنهان شده و همانطور که پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زدهُ ببود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف پدر را گرفت: »همه چی گرون شده! خاجاره خونه هم رفته باال دیگه!« نمیفهمیدم برای پدرم با این همه درآمد، این مبلغاندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این خانه بیرون کند،ولی مجید از دلبستگیام به این خانه خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشهپشت پرده نوریه را به وضوح دیده بود که با متانت همیشگیاش جواب داد: »باشه،ُ ر شد و خنده روی چشمانشمشکلی نیس.« دیدم صورت سبزه نوریه از غیظ پماسید که رشتههایش پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بر باد رفته بود. حاالدر این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا که فصل سوم 273سوار بر دستههای عزاداری از خیابان اصلی میگذشت و نغمه شورانگیزش تاُ ر غوغای مجید راعمق خانه نوریه وهابی میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پبه ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل اینکه در این کنج غربت، نواینوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوضوجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت رویزمین میکوبید، به سمت پنجرههای قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همانشب عاشورا، پنجرهها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعالممیکرد: »باز این رافضیهای کافر ریختن تو خیابون!« چشمم به مجید افتاد و دیدمکه با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهالنهاش را تحقیر میکند و درعوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد ومثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ماً مسلمون نیستن!« و برای هر چهبودند، دراز کرد: »خا ک تو سرشون! اینا که اصالشیرینتر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر میکرد: »خدا لعنتشون کنه! اینا یهً خدا رو قبول ندارن!« مات و متحیر مانده بودم که پدر اهلمشت کافرن که اصالسنتم با پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور درعرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دستهای از امتاسالمی را لعن و نفرین میکند! مجید با همه خون غیرتی که در رگهایشمیجوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشتبه هتا کیهای پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید،خشکش زده بود، گذشت و البد التماسهای بیصدایم را شنید که در پاشنه درتوقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت. پدر دسته مبل را زیرانگشتان درشت و استخوانیاش، فشار میداد تا آتش خشمش را خاموش کند وً در اندیشه آرام کردن معشوقهاش دست و پا میزد که چشم از نوریه برحتمانمیداشت. آنچنان سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به تپش افتاده بود کهتوان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمیتوانستم از روی مبل تکانی بخورم که 274 جان شیعه، اهل سنتِ ش شد؟!!!« نگاهنوریه مقابلم نشست و با لحنی بیادبانه پرسید: »شوهرت چملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان بیرحمش کهمیخواست هر آنچه از مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را بادرماندگی دادم: »نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس.« و پدر مثل اینکه فکریِ ش شد!« و چونبه ذهنش رسیده باشد، نوریه را مخاطب قرار داد: »من فهمیدم چنگاه نوریه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کالفهتوضیح داد: »از بس که گداست! برای چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چیکار میکنه!« بهانه پدر گرچه به ظاهر نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندیبه روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که مجید از روی اعتقادی قلبی وعشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد کهمن هم نتوانستم سر جایم دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم. درتاریکی راهرو، با حالی آشفته و قلبی شکسته پلهها را باال میرفتم که از خانه پدروهابیام بیرون زده و میترسیدم در خانه شوهر شیعهام هم دیگر جایی نداشتهباشم. اگر مجید هم مثل من از اهل سنت بود، رفتار امشب پدر و نوریه اینهمهبرایش گران تمام نمیشد و اگر شیعیان با این همه هیاهو، بساط عزاداری بر پانمیکردند، این وهابیون افراطی مجال طعنه و توهین پیدا نمیکردند و حال مناینقدر پریشان نبود که به خوبی میدانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چهاندازه کودک عزیزم را آزار میدهد. با نفسی که بخاطر باال آمدن از همین چند پله بهشماره افتاده بود، در اتاق را باز کردم و قدم به خانه گذاشتم. از باد خنکی که ازسمت اتاق پذیرایی میوزید، متوجه حضور مجید در بالکن شدم و به سمتشرفتم. کف بالکن نشسته بود و همانطور که پشتش را به دیوار سرد و سیمانی بالکنتکیه داده بود، نگاهش به سیاهی شب بود و گوشش به نوای حزینی که هنوز از دورشنیده میشد. حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم چرخاند و مثل اینکه نداندچه بگوید، تنها نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینیاش را بر رویچشمانم تحمل کنم که چشم از چشمش برداشتم و همانجا کنارش روی زمین فصل سوم 275نشستم. برای چند لحظه تنها نغمه نفسهای غمگینش به گوشم میرسید و بازهم دلش نیامد بیش از این منتظرم بگذارد که با حس غریبی صدایم زد: »الهه...«سرم را باال آوردم و او پیش از اینکه چیزی بگوید، با نگاه عاشقش به پای چشمانغمزدهام افتاد و بعد با لحنی که زیر بار شرمندگی قد خم کرده بود، شروع کرد: »الههجان من امشب قبول کردم بیام پایین، چون نمیخواستم آب تو دلت تکون بخوره.قبول کردم لباس مشکیام رو دربیارم، چون نمیخواستم همین امام رضابازخواستم کنه که چرا تن زن باردارم رو لرزوندم، ولی دیگه نمیتونم بشینم و ببینمبا شیعهها بدتر از هر کافر و مشرکی رفتار میکنن!« و بعد سری تکان داد و با حسرتیکه روی سینهاش سنگینی میکرد، ادامه داد: »ولی بازم نمیخواستم اینجوری شه،میخواستم تحمل کنم و هیچی نگم، میخواستم به خاطر تو و این بچه هم کهشده، دم نزنم. ولی نشد... نتونستم...« و من منتظر شنیدن همین اعتراف صادقانهبودم که به چشمان شکستهاش خیره شدم و با قاطعیتی که از اعماق اعتقاداتمُ ر از احساس و جمالت دریاییاش را دادم:قوت میگرفت، پاسخ کلمات پ»نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداریها باید انجام بشه!نتونستی هیچی نگی، چون نمیخوای قبول کنی که این گریه و سـ*ـینه زنی هیچفایدهای نداره!« و چقدر قلبم به درد آمد وقتی دیدم مات منطق سرد و بیاحساسم،فقط نگاهم میکند و باورش نمیشود در این منتهای تنهایی، برایش کالس درسبرگزار کردهام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم:»مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه شنیدم، خیلی ناراحت شدم. چوناعتقاد دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعنکرد.« و هدایتش به مذهب اهل تسنن برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصتحساس استفاده کرده و پیش چشمانش که از نوشید*نی عقاید عاشقانهاش بهخماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعالم کنم: »ولی اعتقاد دارم که باید دربرابر عقاید غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه صحیح هدایت بشن!« و تازه باورششده بود که میخواهم امشب بار دیگر بختم را برای کشاندنش به مذهب اهل 276 جان شیعه، اهل سنتتسنن بیازمایم که از اوج آسمان احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید:»عزاداری برای کسی که دوستش داری و حاال از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برایَده؟!!!« و حاال چهکسی که بهترین آدم روی زمین بوده و مظلومانه کشته شده، بفرصت خوبی به دست آمده بود تا گرههای اعتقادیاش را بگشایم که دیگرنمیخواست به بهانه محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهدو من در میدان عقاید منطقیام چه قاطعانه رژه میرفتم که پاسخ دادم: »نه، اینکارا بد نیس، ولی فایدهای هم نداره! این گریه و سینهزنی، نه به حال تو سودی داره،ً امام رضا رو دوست داری، باید از رفتارشنه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاالگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!« در سکوتی ساده، طوری نگاهممیکرد که انگار پیش رساله اعتقاداتش، مشق الفبا میکنم که منتظر شد خطابهامبه آخر برسد و بعد با لحنی لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد: »فکر میکنی ما برایچی گریه میکنیم؟ برای چی عزاداری میکنیم؟ فکر میکنی برای چه مشکیمیپوشیم؟ برای چی هیئت راه میندازیم و غذای نذری پخش میکنیم؟ فکرمیکنی ما برای این کارا هیچ فلسفهای نداریم؟« به قدر یک نفس به انتظار پاسخمن سا کت شد و بعد با احساسی که در سینهاش جوشش گرفته بود، پاسخ تکتک پرسشهایش را داد: »گریه میکنیم چون خاطرش برامون خیلی عزیزه و همینگریه و عزاداری هر ساله، باعث میشه یادمون نره که چقدر عاشقش هستیم! لباسمشکی میپوشیم که حتی وقتی سا کتیم و گریه نمیکنیم، یادمون نره چقدردوستش داریم! تو خیابون پرچم میزنیم و غذای نذری پخش میکنیم تا همهبفهمن امروز چه خبره و این آقا کی بوده! هیئت میگیریم و توی هیئتهامون درمورد اون امام کلی سخنرانی انجام میشه، از اخالق و رفتارش، از الگوی زندگیش،از اینکه چطوری عبادت میکرده و چقدر به فکر فقرا بوده و هزار چیز دیگه!« و بعدبه چشمانم دقیق شد و با صدایی آهسته پرسید: »فکر میکنی وقتی شب و روز اینهمه به یاد کسی بودی و براش گریه کردی، سعی نمیکنی مثل اون رفتار کنی؟!!!وقتی این همه عاشقش شدی، دلت نمیخواد تو هم شبیه اون بشی؟!!!« برای فصل سوم 277ِ نخستین بار احساس کردم آهنگ کلماتش دلم را سحر کرده است! بیآنکهبخواهم در پیچ و خم افکارش گرفتار شده و گرچه باور داشتم آنچه میگوید،ُ ر هیاهوی شیعیان نیست، ولی برای لحظاتی درتوجیه قابل قبولی برای حرکات پبرابر طوفان احساسش کم آورده بودم که تنها نگاهش میکردم تا سرش را به دیوارتکیه داد، باز نگاهش را در سیاهی شب به سایه دریا سپرد و زیر لب که نه، دراعماق جانش زمزمه کرد: »وقتی داری به عشقش گریه میکنی و باهاش حرفمیزنی، یه حس عجیبیه؛ حس اینکه داره نگات میکنه، به حرفات گوش میده،حتی جوابت رو میده!« و شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا مجلس بحث ودرس برایم به مجلس عزا تبدیل شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامانشیعه نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابینگرفته و پیش چشمانم مادرم را از دست داده بودم. دوباره سینهام از مصیبت مادرسنگین شد و آنچنان دلم به درد آمد که باز کینه کهنه قلبم از زیر خا کستر وجودمسر برآورد و با صدایی گرفته ناله زدم: »آره خیلی خوب جواب میده...« مجیدهمانطور که سرش را به دیوار بالکن تکیه داده بود، صورتش را به سمتم چرخاندکه هنوز متوجه منظورم نشده بود و من در برابر نگاه منتظرش تیر خالصم را زدم:»االن چهار پنج ماهه که جواب من و تو رو دادن، االن چهار پنج ماهه که مامانمشفا گرفته...« و پیش از آنکه قلب پلکهایش از نیشی که به جانش زده بودم،بشکند و اشکش جارش شود، تا مغز استخوان خودم آتش گرفت و آنچنان زبانهکشید که خنکای این شب زمستانی هم نمیتوانست آرامم کند که از کنارش بلندشدم و با همه دردی که در سر و کمرم میپیچید، به سمت آشپزخانه دویدم تا بهخنکای آب پناه ببرم. با دستهایی که از یادآوری حال زار مادرم به رعشه افتادهبود، لیوان بلوری را از سبد آبچکان برداشتم و خواستم شیشه آب را از یخچالبردارم که انگشتان لرزانم طاقت نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای مجیدکه به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شایدُ رده شیشهها بلند کرد و با نگرانی بهشبیه قلب مجید شکست. پایش را از روی خ 278 جان شیعه، اهل سنتسمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمیتوانستم حتی نزدیکی حضورش را تحمل کنمِ کابینت باال را باز کردمکه خودم را عقب کشیدم و برای برداشتن لیوان دیگری، درُرد تا برایم لیوانی بیاورد کهکه قدم دیگری به سمتم برداشت و پیش از من، دست باز تلخی تنفری که بار دیگر مذاق جانم را میزد، به آستین بلوزش چنگ انداختم،دستش را عقب کشیدم و جیغ زدم: »برو عقب!« در ایوان چشمان کشیدهاش،نگاهش به نظاره پرخاشگریام مات و متحیر مانده و شاید فهمیده بود که زودرنجی دوران سخت بارداری هم به عقده نهفته در سینهام اضافه شده که خودشرا عقب کشید تا راحت باشم. سرم به قدری گیج میرفت که تمام آشپزخانه وکابینتها دور نگاهم میچرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم بهدسته لیوان بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از دست دادهباشد، قامتم از زانو شکست که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نرومو در عوض، پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم بهپایین کشیده شد و تمام سرویس پارچ و لیوان بلور جهیزیهام را با خودش پایینُ رد کرد. صدای وحشتنا ک شکستن آن همه شیشهکشید و در یک لحظه همه را خروی سنگ کابینتهای پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، جیغم را در گلو خفهِ پا بایستم که همانطور که در حلقه دستان مجید مچالهکرد و دیگر نتوانستم سرشده بودم، کف آشپزخانه نشستم. با همه وجودم حس میکردم نه تنها چهارچوببدن خودم که نازنین سه ماههام نیز از ترس به خودش میلرزد و مجید مدام زیرگوشم زمزمه میکرد: »نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!« تمام سطحُ ر شده و حتی روی سر و شانه مجید همُ ردههای ریز و درشت شیشه پآشپزخانه از خذرات بلور میدرخشید که با نگرانی ادامه داد: »الهه جان! تکون نخور تا برم جاروبیارم.« بازوهایم را که همچنان میلرزید، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد کهپیش از آنکه قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایمنمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمیخورد. چیزیرا از روی کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش میکرد که از پشت پرده تیره و تار فصل سوم 279ِ چشمانم دیدم چند ورق کاغذ تا خورده میان انگشتانش جا خوش کرده و باز بهخاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این کابینت پنهان کردهام. حاالنوبت او بود که پاهایش س ُ ست شده و دوباره کنارم روی زمین بنشیند. گونههایگندمگونش گل انداخته و بیآنکه پلکی بزند، فقط به کاغذ میان دستش نگاهمی ِ کرد که بالخره کاغذ تا خورده را مقابل چشمان بیرمق و نگاه بیرنگم به نمایشگذاشت و با صدایی که انگار از اعماق چاه بر میآمد، سؤال کرد: »روز عاشورا، روزجشن و شادیه؟!!!« که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق کاغذ، همان جزوهشومی است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت پنهانشکرده و به احترام اسم خدا و پیامبر^+ که در هر صفحهای چند بار تکرار شده بود،ِ اختالفاتنتوانسته بودم نابودش کنم و حاال درست در چنین شبی که باز بر سرمذهبی کالس درسی بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود. دلم میسوختکه من حتی از تکرار نام این جزوه شیطانی شرم میکردم و حاال در برابر نگاه سنگینمجید نمیدانستم چگونه خودم را تبرئه کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمیدانمرنگ زندگی چقدر از صورتم پریده بود که جزوه را روی زمین گذاشت و به سرعت ازُ رده شیشهی آشپزخانه را محتاطانه پیمود و بهجا بلند شد. سطح پوشیده از خسمت یخچال رفت تا برای الههای که دیگر جانی به تنش نمانده بود، چیزیتدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان پالستیکتهیه کرده بود، کنارم نشست. یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا نفسم باالبیاید و با دست دیگرش لیوان آب قند را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هرشکلی که میتواند، قطرهای به گلوی خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قندحل شده در آب، که از حالوت محبتی که در همه رفتارش خودنمایی میکرد،شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و باصدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، مظلومانه گواهی دادم: »مجید! بخدا این مالمن نیس! باور کن برای من، روز عاشورا، روز شادی نیس! بخدا من این اعالمیه روقبول ندارم!« و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، 280 جان شیعه، اهل سنتچشمانش در دریای محبت غرق شد، نگاه عاشقش به سمتم موج زد و پاسخُ راعتراف صادقانهام را به کالمی شیرین داد: »میدونم الهه جان!« و من که از رنگ پِ از اعتماد و اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان برایش درد دلً قبولش ندارم! من اعتقاداتُورده بود تا بخونم، ولی من اصالمیکردم: »اینو نوریه انوریه رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا میترسم! بخدا منم امامَم زده و صورتش به رویمحسین رو دوست دارم!« اشک لطیفی پای مژگانش نمیخندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر لب تکرار میکرد: »میدونم عزیزم، آروم باش عزیزدلم!« نمیدانم چقدر در آن خلوت عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسرمهربانم زار زدم و او با صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تالطممپیش چشمان زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بالخره چشمان خستهام بهخواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیدهبود، چشمانم را گشودم: »الهه جان...« مثل روزهای گذشته با یک پیش دستیکوچک از رطب تازه باالی سرم لب تخت نشسته بود که پزشکم تأ کید کرده بود هرروز صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی شیرینی استفاده کنم تا دچار افتقند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد خرما یا یک مشت توت خشک،از خواب بیدارم میکرد. رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که سجادهاشرا پهن کرد و به نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز پیراهنمشکیاش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا شده که گرچه در این روزتعطیل هم برایش در پاالیشگاه شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن بهمجلس عزا نداشت، ولی حاال پس از چند ماه زندگی در کنار دل عاشقشمیدانستم که در قلبش برای امامش مجلس عزا به پا خواهد کرد.نمازم که تمام شد به آشپزخانه رفتم و دیدم میز صبحانه را چیده که به آرامیخندیدم و گفتم: »دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم.« و او همانطور کهمخلوطی از شیر و موز و خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندیزد و با شیرین زبانی جواب داد: »گفتم امروز حالت خوب نیس، کمکت کنم.« فصل سوم 281و پس از چند لحظه با لیوان معجونی که برایم تهیه کرده بود، سر میز غذاخوریمقابلم نشست و با لحنی لبریز محبت شروع کرد: »الهه جان! باید حسابی خودترو تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود.«ُ ر ناز پاسخ دادم: »من کهمقداری از معجون خوش طعم را نوشیدم و بعد با لحنی پهمه مکملها و قرص ویتامینهایی که دکتر برام نوشته، میخورم!« سری جنباندو مثل اینکه صحنههای دیشب پیش چشمانش مجسم شده باشد، با ناراحتیهشدار داد: »الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!« وبعد به صورتم خیره شد و با دلشورهای که به نام یک پدر به دلش افتاده بود، اصرارکه نه، التماسم کرد: »الهه! تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش! یادته اون هفته کهرفته بودیم دکتر، چقدر سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!«و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که لبخندی زدم و با حالتیَ شم! از امروز نمیذارم آب تو دلمعصومانه پاسخ دل نگرانیهایش را دادم: »چُ ر شیطنتم خندهاش گرفت و همانطور که لقمهایپسرم تکون بخوره!« از اشاره پبرایم آماده میکرد، با زیرکی جواب داد: »حاال بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینیدخترم چقدر خوشگله!« از جواب رندانهاش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ایرا که با دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همهوجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم.هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقهاش به بالکن بروم و از همانجابرایش دست تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت وهمانطور که با نگاه متعجبش به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشتّ دش پیدا بود که شک کرده کسی حیاط راو به سمت شیر آب رفت. از رفتار مردشسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را باال آورد، طوری که پدر و نوریهاز صدایم بیدار نشوند، گفتم: »من دیروز حیاط رو شستم.« ابرو در هم کشید وبا مهربانی تشر زد: »مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو بشوری! آخه تو با اینوضعیت...« که از حالت مظلومانهای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خندهاش 282 جان شیعه، اهل سنتگرفت. جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسیعاشقانه که از چشمانش میبارید، برایم دست تکان داد و رفت.ُ رده کاریهای خانه مشغول بودم و در همان حال با کودکمتا ساعتی از روز به خنجوا میکردم و بابت تمام رنجهایی که در این مدت به خاطر وضعیت آشفته وحال پریشانم کشیده بود، عذرخواهی میکردم. از خدا میخواستم مراقب نازنینمباشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم.ِ هر چند مجید مهربانم، تمام تالشش را میکرد تا آرامش قلبم به هم نریزد، ولیروزگار رهایم نمیکرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده ازدواج زود هنگامپدر و غم آواره شدن برادرم، لحظهای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریهدر این خانه بود که با عقاید شیطانیاش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانیکرده و هر روز با زهر تازهای نیشمان میزد و میدانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتاردیشب مجید را بر سر زندگیمان آوار میکند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکمرا لحظهای رها نمیکرد. خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگآیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و گوشی آیفن را برداشتم که صدایمهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود. از فرصتتعطیلی امروز استفاده کرده و برای احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پا کتموز و شیشهای از عسل آورده بود با یک طومار بلند باال از دستورالعملهایی که بهتجربه به دست آورده و میخواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاهاول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با ناراحتی تذکر داد: »چرا انقدر رنگت پریده؟ً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحتاصالمیکنی یا نه؟« لبخندی زدم و گفتم: »آره، خوب غذا میخورم. مجید هم خیلیکمکم میکنه، خیلی هوامو داره.« که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت:»ولی فکر کنم هر چی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این دخترهبیفته، همه خونت خشک میشه!« و چه خوب حال و روزم را فهمیده بود که دربرابر حدس حکیمانهاش، خندیدم و او با عصبانیت ادامه داد: »االن که اومدم فصل سوم 283تو حیاط وایساده بود. یه سالم از دهنش در نمیاد...« و حرفش به آخر نرسیده بودکه در خانه به ضرب باز شد و پدر با هیبت خشمگینش قدم به اتاق گذاشت.لعیا از جا پرید و دستپاچه سالم کرد و من که از ورود نا گهانی پدر خشکم زدهبود، به سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتمآمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نوریه نشنود، به سمتم خروشید: »منبه تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کنَ م نکنه؟!!! بهت نگفته بودم زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! توکه رکه نمیتونی جلوش رو بگیری، غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!« و همچنانبه سمتم میآمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به لرزه افتاده و قلبم داشت ازجا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به سمتم بر میداشت، قدمی عقب میرفتمو لعیا بیخبر از همه جا، مات و متحیر مانده بود که پدر به یک قدمیام رسید وُتک خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد: »کجاس این سگ هار؟!!!« دیگر پشتمپبه دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش غضبِ کار...« کهبه رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: »رفته سرِ دست سنگینش را باالی سرم بلند کرد تا به صورت زرد از ضعف و ترسم بکوبد کهُ رلعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: »بابا... تو رو خدا... الهه حامله اس... « دست پچین و چروکش باالی سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و دلواپس حالکودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود،به آرامی لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم. دیگر نمیفهمیدم لعیا با گریه ازپدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از درد سر ریز شدهرفت. از پس چشمان تیره و تارم میدیدم که از خبرو چشمانم دوباره سیاهی می ِبارداری ِ ام، مهر پدریاش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به قدری که بر آتشعشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور کهِ حجت کرد: »دیشب نیومدمباالی سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامسراغش، چون نمیخواستم نوریه شک کنه! االنم به بهانه اومدم اینجا که چیزی 284 جان شیعه، اهل سنتُوردم که تا عمر دارهنفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بالیی سرش میایادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!« و من فقط نگاهش میکردم و دردلم تنها خدا را میخواندم که این مهلکه هم به خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیندکه بالخره رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و سیالب اشکم جاری شدکه روزی دختر نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردمو حاال در این روزهای حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرماینطور تنم را میلرزاند. لعیا مقابلم زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده،به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای دیشب را برایش گفتم، جگرشبرای من و مجید بیشتر آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانیالتماسش کردم: »لعیا، یه وقت به مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواستهُ ر شده و پیدا بود کهبه خاطر نوریه کتکم بزنه...« که لعیا با چشمانی که از اشک پدلش میخواهد پیش از مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لبپاسخم را داد: »خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، قربونت برم، گریه نکن!«و بعد با سر انگشتان خواهرانهاش، صورتم را نوازش کرد و با مهربانی ادامه داد:»قربونت برم عزیزم، گریه نکن! االن که داری غصه میخوری، اون بچه هم دارهِ دلم!« وغصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر مامان، آروم باش عزیزمن همین که نام مادرم را شنیدم، سینهام از غصه شکافت و ناله بیمادریام بلندشد. خودم را در آغـ*ـوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانشضجه میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیالاینکه مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید. لعیا همانطور که یکدستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی سفید رنگم را از روی میز برداشت ودر برابر نگاه مشتاق و منتظرم، همان خبری را داد که دلم میخواست: »آقا مجیده!میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!« و من در اینلحظات تلخ، دوایی شیرینتر از صدای مجید سراغ نداشتم که گریهام را فرو فصل سوم 285خوردم و با صدایی که از شدت بغض خیس خورده بود، گفتم: »اگه جواب ندم،بیشتر دلش شور میافته.« و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست لعیا گرفتم.تمام سعیام را کردم که صدایم بوی غم ندهد و با رویی خوش سالم کردم که نشدو پیش از آنکه جواب سالمم را بدهد، با نگرانی پرسید: »چی شده الهه؟ حالتخوبه؟« در برابر غمخوار همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که طنین گریههایمدر گوشی شکست و دلواپسی اش را بیشتر کرد: »الهه! چی شده؟« و حاال که دلشپیش دل من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدمِ و گفتم: »چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!« و حاال دل او قرار نمیگرفتو مدام سؤال می ِ کرد تا از حالم مطمئن شود و دست آخر، لعیا گوشی را از دستمگرفت و با کالم قاطعانهاش، خیال مجید را راحت کرد: »آقا مجید! من پیششهستم، نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!« و آنقدر بهلعیا سفارش الههاش را کرد تا بالخره قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستمداد تا از جام عشق و محبت، جانم را سیراب کند و تنها خدا میداند که همینمکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر مهربانیکه پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد.* * *پیش چشمانمان آبی زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسههایساحل، و سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان دست میکشید تا ایمانبیاوریم که پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است. حاال ساعتیِ نعمت که نه، برکت تازهای را در زندگیمان شنیده بودیم که نازنینمیشد مژدگانیُ ر ناز و کرشمهخفته در وجودم، همانطور که مجید دلش میخواست، دختری پبود و مجید چه ذوقی میکرد و چقدر قربان صدقهاش میرفت و من که بازنده شرطِ بندی بر سر پسرم شده بودم، سرمست حضور دخترم، شادتر از هر برندهای، صورتظریفش را پیش چشمانم تصور میکردم که در خیالم از هر فرشتهای زیباتر بود. ازوقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه باران میبارید، به خانه نرفته و به 286 جان شیعه، اهل سنتخیال قدم زدن در امتداد خط بیکران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخردی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به میهمانی خلیج فارس آمده بودیم.موهای مجید خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پردهای از رطوبتباران همچنان از شادی میدرخشید. هر چه اصرار میکردم تا چتر را باالی سرخودش هم بگیرد، قبول نمیکرد و چتر بزرگ و مشکی رنگش را طوری باالی سرمً از بارش باران محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش لـ*ـذت ببرمگرفته بود که کامالکه میترسید سرما بخورم و دخترکمان اذیت شود. به خاطر بارش به نسبت شدیدباران، ساحل خلوت بود و حاال که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چندنفری هم که روی نیمکتها به تماشای دریا نشسته بودند، کم کم پراکندهمیشدند و ما همچنان به تفرج ساحلیمان ادامه میدادیم که اگر تمام دنیا هم زیرو رو میشد، نمیتوانست حال خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و بارانرؤیایی! صدای دانههای درشت باران که حاال زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانهمیزد، در غرش غلطیدن امواج طوفانی روی سـ*ـینه ماسهها میپیچید و احساسُ ر سر ومیکردم زمین و آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پصدایی به راه انداختهاند. مجید همانطور که دسته چتر را محکم گرفته بود تا درباد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل هیاهوی ساحل طوفانی خلیج فارسگم میشد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد: »الهه جان! یخ نکنی! اگه سردتِ ذوق آمده بودم که با صدای بلند خندیدم و میانشده، برگردیم.« و من حسابی سرخنده پاسخ دادم: »نه مجید جان! سردم نیس! خیلی هم عالیه!« ولی حریفکمردردم نمیشدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمیتوانستم ادامهدهم که از حرکت ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود،نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: »کمرت درد میکنه الهه جان؟« سرم را به نشانه تأییدتکان دادم و همانطور که با هر دو دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتیبرای نشستن به اطرافم نگاه میکردم که تمام صفحه کمرم خشک شده ونمیتوانستم قدم از قدم بردارم. به هر زحمتی بود چند قدمی را به آهستگی برداشتم فصل سوم 287تا به نیمکتی که در چند متریمان بود، رسیدیم. دستم را به لبه نیمکت گرفتم وخواستم بنشینم که مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست.تازه متوجه شدم که میخواهد خیسی نیمکت را با شلوارش خشک کند کهُ ب میگفتی من دستمال کاغذی بدم!« کمی خودش را رویخندیدم و گفتم :»خنیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندیغرق محبت جواب داد: »این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!« وهمچنانکه کمکم میکرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: »میخواستم کمترمعطل شی و زودتر بشینی.« و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی بهِ شلوار مشکی رنگش که از خا ک ِ خیس روی نیمکت، گلی شده بود، کردم و گفتم:»شلوارت کثیف شده!« از زیر چتری که باالی سرم گرفته بود، نگاهم کرد و بامهربانی جواب داد: »فدای سرت الهه جان! میرم خونه میشورم.« و بعد مثلاینکه موضوع جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خندهای شیرین گشودهُ ر شور پرسید: »الهه! اسمش رو چی بذاریم؟« پیش از امروز بارها بهشد و با لحنی پاین موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام پسرانه انتخاب کرده بودم و حاال با دخترشدن کودکم، هیچ پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم: »نمیدونم، آخهراستش من همش اسمهای پسرونه انتخاب کرده بودم!« از اعتراف صادقانهام، ازِته دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: »عیب نداره! چونمنم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!« و بعدآغوش سخاوتمند نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشینصدایش ادامه داد: »همه زحمت این بچه رو تو داری میِکشی، پس هر اسمیخودت دوست داری انتخاب کن الهه جان!« قایق قلبم میان دل دریاییاش بهتالطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام وجودم حس کردم کهپروردگارم برای من و دخترم چه تکیهگاه قدرتمند و مهربانی انتخاب کرده کهلبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات مادرم را مرور میکردم، گفتم:»مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت...« و باز همین که نام مادرم را به زبان 288 جان شیعه، اهل سنتآوردم، اشک حسرت پای چشمانم نشست و از اعماق قلب غمگینم آه کشیدم:»اگه االن مامانم زنده بود، نمیدونی چی کار میکرد! چقدر ذوق میکرد! مجیدخیلی دلم میخواست وقتی بچهدار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچهام بازیکنه، بغلش کنه، قربون صدقهاش بره!« که تازه متوجه نفسهای خیسش شدم ودیدم سفیدی چشمانش گل انداخته و گونههایش نه از جای پای باران که ازُ ر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقفقدمگاه اشکهای گرمش پشده و او محو حال و هوای من، هنوز چتر را باالی سرم نگه داشته و همچناننگاهم میکرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بینانگشتانش مانده بود، گرفتم و پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی بهآسمان انداخت تا مطمئن شود دیگر باران نمیبارد و شاید هم میخواست نگاهشرا در پهنه آسمان گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که آهسته صدایش کردم:»مجید! داری گریه میکنی؟« و فهمید دیگر نمیتواند احساسش را فراری دهد کهصورت غمگینش از لبخندی غمگینتر پوشیده شد و همانطور که چتر رامیپیچید، زمزمه کرد: »الهه؛ من حال تو رو خیلی خوب میفهمم، خیلی خوب...«و مثل اینکه نتواند حجم حسرت مانده در حنجرهاش را تحمل کند، نفس بلندیکشید تا بتواند ادامه دهد: »از بچگی هر شبی که خوابم نمیبرد، دلم میخواستمامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره خوب میگرفتم، دوست داشتم بابامزنده بود تا یه جوری تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلممیخواست اول به مامان بابام خبر بدم! اون روزی که عاشقت شدم و میخواستمبه یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم میخواست به مامانم بگم تا بیاد خونهتونَ رَ ر پخواستگاری! اون شب عروسی که همه خونوادهات کنارت بودن، من دلم پمیزد که فقط یه لحظه مامان بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهاییس َ ر کردم، نه پدری، نه مادری، نه حتی خواهر برادری. درسته عزیز و عمه فاطمه وعمو جواد و بقیه همیشه کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمیشدن.االنم درست مثل تو، دلم میخواد مامان بابام زنده بودن و بچهمون رو میدیدن، فصل سوم 289ولی بازم نیستن! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدرمیسوزه!« و حاال نوبت دل من شده بود تا برای قلب غمزده مجیدم آتش بگیرد کهمن پس از پنج ماه دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای خانواده، تاباینهمه تنهایی را نمیآوردم و او تمام عمر به این تنهایی طوالنی خو کرده و صبورانهتحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه غمباری را که برایم تعریف کرده بود،فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: »بگذریم، حوریه رو عشقه!« ولی منُ ر دردی که دور پیکرم پیچیده بود، خارج شوم که همچنان درنمیتوانستم از پیله پهوای پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم: »مجید! فکر میکنی اگهاالن مامانت زنده بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟« هاله غم رویُ ر رنگتر شد و در عوض لبهایش را بیشتر به خنده باز کرد و مثل اینکهصورتش پً برای لحظاتی با مادرش هم کالم شده باشد، در سکوتی عمیق فرو رفت.حقیقتاسپس به سمتم صورت چرخاند، با مهربانی نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبتپاسخ داد: »نمیدونم الهه جان! ولی احساس میکنم اگه االن اینجا بود، دوستداشت خودت برای بچهات یه اسم انتخاب کنی. چون اونم یه مادر بود و میفهمیدتو همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم،هیچ؛ کلی هم اذیتت کردم! به نظر من که همون حوریه عالیه!« ولی من دلمنمیخواست در انتخاب نام دخترمان اینهمه خودخواه باشم که جوابُ ب تو هم حق داری نظر بدی!« ازمهربانیاش را با مهربانی دادم: »مجید جان! خروی نیمکت بلند شد. پشت به دریا، مقابل پایم روی ماسههای خیس ساحل،روی سر زانوانش نشست و برای چند لحظه طوری نگاهم کرد که خودم را مقابلچشمانش که از سـ*ـینه خلیج هم دریاییتر شده بود، گم کردم و او با لحنی که زیرگرمای عشقش به تب و تاب افتاده بود، صدایم زد: »الهه! من عاشقتم، میفهمییعنی چی؟!!! یعنی من پیش تو هیچ حقی ندارم! یعنی نظر تو هر چی باشه، نظرمنم همونه! یعنی من همون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری! یعنی اینکهحوریه برای دخترمون بهترین اسمه!« سپس دستش را لب نیمکت سیمانی، کنار 290 جان شیعه، اهل سنتچادرم گذاشت و با کالم شیرین و دلنشینش ادامه داد: »الهه جان! من هر کاریمیکنم که فقط تو و این بچه راحت باشین، دیگه بقیهاش با خودته عزیزم!« وهمچنان نگاه مشتاقش پیش پنجره چشمانم به انتظار پاسخی نشسته بود کهآهسته خم شدم و همچنان ِ که با کف دست راستم شن و ماسه خیس چسبیده بهشلوار مشکی رنگش را میتکاندم، پرده از عشقم کنار زدم و زیر لب زمزمه کردم:»ممنونم مجید!« و مثل اینکه از همین کالم ساده، طنین ترنم عشقم را شنیدهباشد، نفسهایش به تپش افتاد و با دستپاچگی پاسخ مهربانی بیریایم را داد:»قربون دستت الهه جان! خودم تمیز میکنم!« و از جایش بلند شد و همانطور کهبا هر دو دست، شلوارش را میتکاند، به رویم خندید و گفت: »حیف ایندستهای قشنگ نیس؟!!!« سنگین از جا بلند شدم و با شیرین زبانی زنانهامپاسخ دادم: »کار بدی نکردم! لباس شوهرم رو تمیز کردم!« که از شیطنتعاشقانهام، صدایش به خنده بلند شد و خلوت تنگ غروب ساحل را شکست.شانه به شانه هم خیابان منتهی به ساحل را باز میگشتیم و او همچنان برای منحرف میزد و من باز از شنیدن صدایش لـ*ـذت میبردم که هر چه میشنیدم ازشنیدنش خسته نمیشدم و هر کلمه شیرینتر از کالم قبلی زیر زبان جانم مزهمیکرد که سرانجام صدای اذان مغرب بلند شد. درست در آن سمت خیابانمسجد اهل سنتی قرار داشت که از منارههایش صدای اذان بلند شده و مردمدسته دسته برای اقامه نماز به سمتش میرفتند. چقدر دلم میخواست برای نمازجماعت به مسجد بروم، ولی مالحظه مجید را میکردم که در این چند ماه زندگیمشترک، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از ازدواج با من،یکی دوباری با عبداهلل به مساجد اهل سنت رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم،ِابا میکردم که نگاهی به شلوارش کرد و پرسید: »الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟« وِ سفید رنگ آن سویپیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیخیابان را نشانه رفت و ادامه داد: »یعنی میشه باهاش رفت مسجد؟ خیلیآبروریزی نیس؟« و من که باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نماز مغرب به مسجد فصل سوم 291ِ اهل تسنن بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: »مجید این مسجد س ُ نیهاست!« و او همچنانکه شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند،لبخندی زد و با شیطنت پرسید: »یعنی من رو راه نمیدن؟« و من که از اینتصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: »چرا، فقط تعجبکردم!« و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانهُ هر نداره!« به آرامی خندید، جانماز کوچکی را از جیبشاطالع دادم: »آخه اینجا مُ هر همرامه الهه جان!« و هر چه به مسجد نزدیکتر میشدیم،در آورد و گفت: »مذهن من بیشتر مشوش میشد که گفتم: »اینجا االن فقط نماز مغرب میخونن.ً میخونن.« به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه جوابنماز عشاء رو بعداُ ه ماهه که دارم با یه دختر س ُ نی زندگیدلواپسی هایم را داد: »الهه جان! من اآلن نُ ب وقتی اونا نماز مغرب رو خوندن، من نمازمیکنم! چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!! خً هم اینجا اومدم.« به مقابلُرادی میخونم. تازه دفعه اولم که نیس، قبالعشاء رو فمسجد رسیدیم و باید از یکدیگر جدا میشدیم که لبخندی نشانم داد و سفارشکرد: »مراقب خودت باشه الهه جان! هم مراقب خودت، هم مراقب حوریه!« و بادلهایی که بعد از اینهمه همراهی، هنوز تاب دوری همدیگر را نداشته و بهفاصله یک نماز، بیقراری میکردند، از هم جدا شدیم و من یکسر به وضوخانهرفتم. همانطور که وضو میگرفتم تمام فکرم پیش مجید بود که بایستی دروضوخانه مردانه در میان جماعتی س ُ نی به روش شیعیان وضو بگیرد و بعد درُ هرصفوف نماز جماعت مسجد اهل تسنن با دست باز به نماز ایستاده و بر مسجده کند و مانده بودم که با این همه تفاوت، چرا پیشنهاد آمدن به این مسجدرا داد و چرا به یکی از مساجد شیعیان نرفت تا با خیالی آسوده در میان هم مذهبانخودش نماز بخواند؟ وضویم که تمام شد، چادر بندریام را محکم دور سرمپیچیدم و به مسجد رفتم. وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردمخودی نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال ناخوشی که بایستیبخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، صبورانه تحمل میکردم و خوب میدانستم در292 جان شیعه، اهل سنتِ پیشگاه پروردگارم چه پاداش بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجید من عنایتیکرده و یاریاش کند تا به حرمت همه محاسن اخالقیاش، مکارم اعتقادیاش نیزکامل شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود. باز دلم هوایی شده بود که هر چهزودتر او هم به عنوان یک مسلمان س ُ نی به این مسجد وارد شود که وقتی از مسجدخارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آنطرفتر ایستاده، از منتهای جانم آرزوکردم که دعایم به درگاه خداوند مستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد وبا رویی گشاده گفت: »قبول باشه الهه جان!« و من با گفتن »ممنونم!« کنارش بهراه افتادم و دیگر نمیتوانستم تمنای قلبیام را پنهان کنم و میخواستم به بهانهایِ صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم: »مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نمازسرِ راهمون بود.« ولیُ ب سربخونیم؟« شانه باال انداخت و با خونسردی پاسخ داد: »خخوب منظورم را فهمیده بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویمخندید و با لحنی عاری از ریا ادامه داد: »البته چند متر باالتر یه مسجد شیعیان همبود، ولی دلم میخواست یه جایی بریم که تو دوست داشته باشی و راحت باشی!«ُ ب اینجا هم تو راحت نبودی!« سرش را به نشانهو من بیدرنگ جواب دادم: »خمنفی تکان داد و گفت: »نه الهه جان! اینجا هم مسجد بود. برای من مهم اینه کهتو راحت باشی!« و ای کاش میتوانستم همانجا در جوابش بگویم که اگر راحتیابدی الههاش را میخواهد، برای همیشه چشمانش را به روی شیعه بودنش ببند وبه مذهب اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبتهمیشگیاش ادامه داد: »هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایماینجا.« و همین مهربانی بیدریغش به من جسارت میداد تا هر چه دلم بهانهاشرا میگیرد به زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی لبریز ناز وُ ب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟« حدس زده بود که باز میخواهمگالیه پرسیدم: »خِ قلبش را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همانطور که کنارمّ ِت قفلقوقدم میزد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، سا کت سر به زیر انداخته و هیچنمیگفت تا صحبتم را به مقصدی که میخواهم برسانم: »یعنی نمیشه خودت فصل سوم 293بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای...« و میدانست تا حرف دلم را نزنم، آرامنمیگیرم که نگاهش را از زمین جدا نمیکرد و با همان چشمان نجیب و به زیرافتاده، امان میداد تا دلم را به خدا سپرده و بپرسم: »یعنی نمیشه بیای اینجا وَ ند و با رنجشمثل بقیه نماز بخونی؟« که بالخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کخاطری که میخواست زیر هالهای از لبخند پنهانش کند، پرسید: »مگه منچجوری نماز میخونم الهه؟« و شاید از حرفی که زده بودم، شیشه دلش طوریشکسته بود که همان عطر خنده هم از صورتش پرید و پرسید: »مگه من برایخدای دیگه ای نماز میخونم؟ یا مگه برای کسی غیر از خدا سجده میکنم؟«نتوانستم این همه دل شکستگیاش را طاقت بیاورم که با نگاه پشیمانم به پایچشمانش افتادم و گفتم: »نه مجید جان، منظورم این نبود!« و نمیخواستمفرصتی را که به قیمت شکستن قلب همسر مهربانم به دست آورده بودم، به همینَداسادگی از دست بدهم که با لحنی نرمتر، تکلیف امر به معروف و نهی از منکرم را اُ ب یهکردم: »مجید جان! من میدونم که شما هم برای خدا نماز میخونید، ولی خً اینکه موقع قرائت حمد وچیزایی سنت پیامبر^+ هست که باید رعایت بشه. مثالسوره، دست راست رو روی دست چپ بذاری، یا اینکه وقتی سوره حمد رو قرائتُ هر سجده کنی، روی فرش یاکردی، آمین بگی، یا اینکه هیچ نیازی نیس روی مً بعد از سالم نماز نباید سه بار دستتهمون سجاده هم میشه سجده کرد. یا مثالرو بیاری باال و باید سالم نمازت رو به سمت چپ و راست بدی.« و بعد لبخندیزدم تا نفوذ کالمم بیشتر شده و با مهربانی ادامه دادم: »اگه این کارها رو انجام بدی،ُوردی و خدا بیشتر دوست داره!« از چشمانش به خوبیسنت پیامبر^+ رو به جا امیخواندم که نمیخواهد لحظات با هم بودنمان به این مباحثههای فرسایشیبگذرد و باز به روی خودش نمیآورد که با آرامش به حرفهایم گوش داد و بعد باطمأنینه آغاز کرد: »الهه جان! من خیلی از احکام و تاریخ اسالم اطالع ندارم، ولیفکر کنم این چیزایی که تو میگی استنباط علمای اهل سنته! یعنی فقهای س ُ نیاعتقاد دارن که این کارها سنت پیامبر^+ بوده، ولی فقهای شیعه یه چیز دیگه 294 جان شیعه، اهل سنتمیگن. ما اعتقاد داریم که باید موقع نماز دستهامون دو طرف بدن آزاد باشه.اعتقاد داریم که نباید بعد از خوندن حمد، آمین بگیم، چون پیامبر^+ آمینُ هرنمیگفتن. ما روی چیزی غیر از خا ک سجده نمی کنیم و فقط سرمون رو روی مُ هر میذاریم، چون اعتقاد داریم پیامبر^+ اینجوری نمازیا یه چیزی شبیه ممیخوندن. اینم که بعد از سالم نماز، سه بار تکبیر میگیم، از مستحبات نمازه.«از اینکه اینچنین بیبا کانه قدم به میدان مناظره گذاشته بود، جا خوردم و ناراحتشدم که تنها به استناد فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کردهاند، سنتپیامبر^+ را زیر سؤال میبرد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم: »یعنیمیگی من دروغ میگم مجید؟!!!« از سپر معصومانهای که در همین ابتدای مباحثهبرافراشته بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد: »نه الهه جان! برای چی ماُ ب تو حرف علمای س ُ نی رو قبول داری، منم حرفباید به همدیگه دروغ بگیم؟ خِ یهعلمای شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر^+ هستیم. حاال سرسری مسائل یه کم اختالف نظر داریم. همین!« و من که نمیخواستم بحث درُ ب باید تحقیق کنیمهمین نقطه مبهم تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم: »ختا این اختالف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه.« که هر چندمیدانستم حق با علمای اهل تسنن است اما میخواستم بحث را با همین موضعبیطرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر نتیجه بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم کهغافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند میتوانستمهمچنان تنگی نفسم را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجاوسط پیاده ِ رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرم شبیه ناله شده بود، ادامه دادم:»باید روی دالیل هر طرف فکر کرد و بحث کرد تا بالخره بفهمیم چه کاری درسته!«که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از نگرانی حالم به لرزه افتاده بود، التماسمکرد: »الهه جان! تو رو خدا بس کن! رنگت مثل گچ سفید شده!« سپس دستم راِ پا بایستم وگرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی کمرم نمیتوانم سرکمکم کرد تا تکیهام را به کرکره بسته مغازه حاشیه پیاده رو بدهم و با دلواپسی فصل سوم 295پرسید: »الهه! حالت خوبه؟« و من همانطور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیرلب پاسخ دادم: »خوبم!« با همه عالقهای که به ادامه بحث داشتم، دیگر توانیبرایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجیدبا دلشورهای که به جانش افتاده بود، گفت: »همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم.« ومنتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم کهُ ر کرده و دلمبوی دل و جگر کباب شده از چند مغازه آنطرفتر، فضای پیاده رو را پَدُرده بود که آهسته صدایش کردم: »مجید!« هنوز از پل روی جوی کنار خیابان ررا بنشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغهای زرد و سفیدی کهمقابل مغازه جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: »خیلی ضعفکردم...« و نگذاشت حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: »اگهمیتونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم.« قدمیبرداشتم و آهسته پاسخ دادم: »نه، میتونم بیام.« و به سختی مسیر چند متریِ شیشهای جگرکی رسیدم، بویمانده تا مغازه را طی کردم و همین که مقابل درغلیظ جگر کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم ازگرسنگی ضعف میرفت و نمیتوانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چهصبر و محبتی پا به پایم میآمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانهکباب کند. به خانه که رسیدیم، به بالکن رفته و در را هم پشت سرم بستم تا درِ خنکای لطیف شب زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و قلوهای که مجید درآشپزخانه برایم تدارک میدید، حالم را به هم نزند. به توصیه لعیا، لیمو ترش تازهایِ بالکنرا مقابل صورتم گرفته و میبوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید دررا باز کرد و با سیخهای دل و قلوهای که زیر الیهای از نان و نعنا پنهانشان کرده بودتا بوی تندش حالم را بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چهصبر و حوصلهای برایم لقمه میگرفت تا بالخره توانستم شام مقوی و خوشمزهای راکه برایم تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی کهچشمانمان به مژدگانی آمدن حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دالنگیزی را در 296 جان شیعه، اهل سنتبالکن کوچک و باصفای خانهمان سپری کردیم.* * *عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم،باالی تخت سفید و صورتیاش آویزان کردم تا سرویس خواب حوریه را تکمیلکرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخوابو تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم میخواست در دل این روزهایرؤیایی، مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودشآماده میکرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خواب خودمان بود و تا پیش از اینجز برای نگهداری وسایل اضافی استفاده نمیشد، حاال مرتب شده و اتاق خوابدختر قشنگم شده بود. به سلیقه خودم، پارچه ساتن صورتی رنگی تهیه کرده وپنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبهدارش را گذاشتهبودم؛ همان تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من بهخیال اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حاال همان تخت را باِست تشک و پتوی صورتیاش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان،کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همانطور که گوشه اتاق روی زمین نشسته بودم، بهاطرافم نگاه میکردم و برای تهیه بقیه وسایل سیسمونی نقشه میکشیدم که امشبُ ر میکردم. مجید خیلی تالش کردهتنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پبود در دوران بارداریام، شیفتهای شبی که برایش تعیین میشد با همکارانشعوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییرشیفتش پیدا کند و نا گزیر به رفتن شده بود و حاال باید پس از مدتها، امشب راتنهایی س َ ر میکردم که بیش از اینکه به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضورگرم و با محبتش بودم. وقتی به خاطر می آوردم که لحظه خداحافظی، چقدر نگرانحالم بود و مدام سفارش میکرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت کهدلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا سپرد و رفت، دلم بیشتر برایشتنگ میشد و بیشتر هوای مهربانیهایش را میکردم. هر چند این روزها دخترم از فصل سوم 297خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم تکانیخورده بود، حرکت وجود کوچکش را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس میکردمو همین حس حضور حوریه، مونس لحظات تنهاییام میشد.َ ندم و سنگینساعت هفت شب بود که بالخره از اتاق خواب کودکم دل کِ حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی میشداز جا بلند شدم که زنگ درُ ند و کوتاه به سمتً کلید داشتند. با قدمهایی ککه از خانه بیرون رفته و حتماآیفون میرفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم راپشت پنجرههای بالکن رساندم تا از پشت پردههای حریرش نگاهی به حیاطانداخته باشم که حضور چند مرد غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر ونوریه همراهشان نبودند و خوب که نگاه کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستندو متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه میکند! داخل شدند و دررا پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دلمن هم ریخت که حاال با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشتپنجره عقب کشیدم که از حضور عدهای نامحرم در خانهمان سخت به وحشتافتاده و مانده بودم به اجازه چه کسی اینچنین گستاخانه وارد شده اند که صدایِ ِ ساختمان طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از حیاط هم فراتردرِ خانه را از داخل قفل کنم.گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به فکرم رسید درتمام بدنم از عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، دررا گشوده و بیهیچ اجازه ِ ای وارد خانه ما شده بودند. بند به بند بدنم به لرزه افتادهو بیآنکه بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت ترسیده بودم و آرزو میکردمکه ای کاش مجید امشب هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطرابِ نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترس ریخته در وجود مادرش، اینهمه نلرزد. رویِ کاناپه کز کرده و فقط زیر لب ذکر خدا را میگفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدایقدمهای کسی که از پله ها باال می آمد، در و دیوار دلم را به هم کوبید و سراسیمه ازجا بلندم کرد. از وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه نزدیکتر میشد، 298 جان شیعه، اهل سنتضربان قلبم به شدت باال رفته و سرم از درد تیر میکشید که کسی محکم به درَ نده شد و مثل اینکه بدنم دیگر توان ایستادنچوبی خانهام کوبید. قلبم از جا کِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. گوشمنداشته باشد، زیرِ حیاط بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبهای که آنطرفبه صدای درَ ر میزد. از ترسی که سراپایَ ر پایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پوجودم را گرفته بود، بیصدا نفس میکشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند وفقط خدا را صدا میزدم تا به فریادم برسد که صدای نخراشیدهاش، پرده گوشم راپاره کرد: »کسی خونه نیس؟!!!« صدایم در نمیآمد و او مثل اینکه مطمئن شدهباشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود: »آهای! صابخونه؟!!!کجایی پس؟!!! ما اومدیم مهمونی!« و بعد همچنانکه صدای پایش میآمد که ازپله ها پایین میرفت، با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد: »برادرا! کسی اینجا نیس! ازِ بیپدر برگرده ببینیم میخواد چه غلطیخودتون پذیرایی کنید تا این عبدالرحمنُ ر کرد و دیگری میان خندهبکنه!« و صدای خندههای شیطانیشان راهرو را پِ خودمونه! هر سازی براشپاسخ داد: »میخوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِش کنی! بعد افسار رو بنداز گردنشَ ربزنی، برات میرقصه! فقط باید تا میتونی خُ ر کرد. حاال تپشِو هی!!!!« و باز هیاهوی مشمئزکننده خندههایشان، خانه را پُ ند تر شده که خیالم از بابت خودم و دخترم راحت شده بود و در عوض باقلبم کهر اهانتی که به پدرم میکردند، خنجری در سینهام فرو میرفت که دیگر توانم رااز دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان میپرسید: »منکه سر از کار این دختر و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بالخره چی کارن؟«َم پس نمیده!و دیگری پاسخش را داد: »نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نً بچههایولی دختره بیبخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! نوریه میگه کالُوردی بده نوریه کهعبدالرحمن همه شون بیبخارن! حاال این کتابهایی رو که ابینشون پخش کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید میدونم از اینا آبی گرم شه!«که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت: »آب از این گرمتر میخوای؟ فصل سوم 299ُ ِ شت خودمونه! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیب ما! دیگهعبدالرحمن تو مچی میخوای؟« و باز خندههای مستانهشان در خانه بلند شد. سرم از حقایقوحشتنا کی که غافل از حضور من به زبان میآوردند، منگ شده و دلم از بالیی کهِ خانوادهام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه می ِ فهمیدم نوریه جاسوس اینبه سرخانه شده و هنوز نمیدانستم به جز اموال پدرم برای چه چیز دیگری در این خانهنقشه میکشند که یکی میان خنده گفت: »ولی حیف شد! نوریه میگه این دخترعبدالرحمن یه ساله با این پسره عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم عقدشَ رمیکردم!« و دیگری با ناسزایی پاسخش را داد و باز نعره خندههایشان گوشم را ککرد و دیگر نمیفهمیدم چه میگویند که نگاه بیحیا و کثیف برادر جوان نوریهپیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش میزد. تازه میفهمیدم مجید آنشب در انتهای چاه چشمان آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتشگرفته و به هیچ آبی آرام نمیشد و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در اینلحظه کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود. دستم را رویبدنم گذاشته و همچنانکه حرکت نرم دخترم را زیر انگشتانم احساس میکردم،آیتالکرسی میخواندم تا هم دل خودم، هم قلب کوچک او به نام و یاد خدا آرامبگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران نوریه بوی تعفن گرفته و حتیتوان نفس کشیدن را هم از سـ*ـینه تنگم میگرفت. حاال تمام خاطرات ماههایگذشته مقابل چشمانم رژه میرفتند؛ از روزی که پدر معامال تش را با همه شرکایخوش نام و قدیمیاش به هم زد و به طمع سودی کالن با تاجری غریبه وارد تجارتشد و به سرمایهگذاری در دوحه دل بست و هنوز سه ماه از مرگ مادر نگذشته، بادختر جوانی از همان طایفه ازدواج کرد و حاال هنوز سه ماه از این ازدواج نگذشته،این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی ناموس پدرم میدانستند و هنوزنمیدانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیدهاند که بالخره پس از ساعتی پدرو نوریه بازگشتند. پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه تعجب نکرد، بلکه باروی باز خوش آمد گفت تا در اوج ناباوری، باور کنم که پدر خودش کلید خانه را 300 جان شیعه، اهل سنتبه آنها داده است و من دیگر در این خانه چه امنیتی داشتم که کلید خانه و تمامزندگیام به دست این اراذل افتاده بود!ساعتی نشستند و صدایشان میآمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانیّ شان را از خانه کم کردند. نمیدانستمچاپلوسیاش را میکردند تا بالخره رفتند و شرباید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگیمان به تاراج نوریه و برادرانشنرود و فکرم به جایی نمیرسید که میدانستم با آتش عشقی که نوریه به جان پدرمانداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمیکند. از دست ابراهیم و محمد و عبداهللهم کاری بر نمیآمد که تمام نخلستانها به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا کردنِ بر بادحتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمیتوانستم بنشینم و تماشا گررفتن همه زندگی پدرم باشم که از شدت خشم و غصهای که پیمانه پیمانه سرمیکشیدم، تا صبح از سوز زخمهای سینهام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بودکه هر بار که مجید تماس میگرفت، فقط گریه میکردم. هرچند نمیتوانستمبرایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم کهشده، گریه میکردم و میدانستم با این بیتابیها چه آتشی به دلش میزنم، ولیمن هم سنگ صبوری جز همسر مهربانم نداشتم که همه خونابههای دلم را به نامِ تنهاییام سحر شد وسردرد و کمردرد به کامش میریختم تا سرانجام شب طوالنیمجید با چشمانی سرخ و خسته از کار و بیخوابی دیشب به خانه بازگشت. دیگرخنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم دلچسب نبود که از فشار غصههایدیشب لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی ضخیمی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپسحال خرابم، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال میکرد: »چی شده الههجان؟ من که دیروز میرفتم حالت خوب بود.« در جوابش چه میتوانستم بگویمکه نمیخواستم خون غیرت را در رگهایش به جوش آورده و با نیشتر بیحیاییهایبرادران نوریه، عذابش دهم. حتی نمیتوانستم برایش بگویم دیشب آنها در اینخانه بودند و از حرفهایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوختهاند،چه رسد به خیال کثیفی که در خاطر ناپا کشان دور میزد و باز تنها به بهانه حال فصل سوم 301ناخوشم ناله میزدم که آنچه نباید میشد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانهُ ِر مهر و محبتی که به صورت سبزه تندشآمد. مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب پزده بود، قدم به خانه گذاشت و روی مبل مقابلم نشست. در دستش چند عددکتاب بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه میرفت تا اطالعات جدیدیدستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، بهاتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهرهنحسش نیفتد. با کتابهایی که در دستش گرفته بود، میدانستم به چه نیتی بهدیدنم آمده و پاسخ احوالپرسیهایش را به سردی میدادم که با تعجب سؤال کرد:»تو دیشب خونه بودی؟!!!« از شنیدن نام دیشب چشمانم را گشودم و او در برابرنگاه متحیرم، با دلخوری ادامه داد: »من فکر کردم دیشب با شوهرت رفتی بیرون،ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب خونه بودی. پس چرادر رو واسه داداشهای من باز نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من وُ ب میومدی پایین ازشون پذیرایی میکردی! داداشمعبدالرحمن برگردیم، خمیگفت اومده باال در زده، ولی در رو باز نکردی!« از بازگویی ماجرای دیشبوحشت کردم که میدانستم صدای نوریه تا اتاق خواب میرود و از واکنش مجیدسخت میترسیدم که پتو را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه نیمخیز شدم و خواستمِ هم کنم که ابرو در هم کشید و گفت: »من که خیلی ناراحت شدم!پاسخی سرعبدالرحمن هم بفهمه، خیلی بهش بر میخوره!« در جواب اینهمه وقاحت نوریهمانده بودم چه بگویم و مدام نگاهم به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدناین حرفها چه فکری میکند که نوریه کتابهایش را روی میز شیشهای مقابلشُوردم که بخونی.گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد: »این کتابها رو برات ایکیاش درمورد عقاید وهابیته، سه تای دیگه هم راجع به خرافاتی که شیعهها بههم میبافن! درمورد اینکه بیخودی گریه زاری و عزاداری میکنن و به زیارت اهلقبور میرن و از اینجور کارها! که البته میدونی همه اینا از مصادیق شرک بهً بخون!« و من که خبر آوردن این کتابها را دیشبخداست! خیلی خوبه! حتما 302 جان شیعه، اهل سنتاز میان قهقهه مسـ*ـتانه برادرانش شنیده بودم، به حرفهایی که میزد توجهینمیکردم و در عوض از اضطراب برخورد مجید، فقط خدا را میخواندم تا اینماجرا هم ختم به خیر شود و او همچنان به خیال خودش ارشادم میکرد: »ببین ماوظیفه داریم اسالم اصیل رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونندین اسالم چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت شیعه به اسم اسالمخودش رو به امت اسالمی میچسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! بایدً مسلمون نیستن تا انقدر مایه آبروریزیهمه دنیا بفهمن که این رافضیها اصالاسالم نشن!« و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای اسالممیتپد و با لحنی به ظاهر مهربان ادامه داد: »تو این کتابها رو بخون تا اطالعاتدینیات افزایش پیدا کنه! ما همهمون به عنوان یه مسلمون وظیفه داریم به هرّ شیعهوسیلهای که میتونیم برای نابودی این رافضیها تالش کنیم تا اسالم از شرنجات پیدا کنه! حاال هر کس به یه روشی این کار رو میکنه؛ یکی مثل من و تو فقطمیتونه کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالشرو در اختیار مجاهدین قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه وعراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضیها رو به جهنم بفرسته!« وحاال نه فقط از ماجرای دیشب که از اراجیفی که از دهان نوریه بیرون میزد و به نامجهاد در راه خدا، ریختن خون مسلمانان شیعه را مباح اعالم میکرد و میدانستمهمه را مجید میشنود، دلم به تب و تاب افتاده بود. هر چند از ترس توبیخ پدرنمیتوانستم جوابی به سخنان شیطانیاش بدهم و فقط دعا میکردم زودتر شرشرا از خانهام کم کند که با انگشتان الغر و استخوانیاش، کتابها را روی میزُ ل داد و با حالتی دلسوزانه تأ کید کرد: »فقط این کتابها باشیشهای به سمتم ههزینه بیتالمال تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت خوندی، بهشوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شریک شی!« و من به قدریسرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و شاید از رنگپریدهام فهمید حوصله خطابههایش را ندارم که بالخره بساط تبلیغ وهابی فصل سوم 303گریاش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم. حاال منتظر خروجمجید از اتاق و جوشش خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته بهمذهب تشیع توهین کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش روشنمیشد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، مجید از اتاق بیرون آمد.صورتش از غیظ غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش ازناراحتی میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ سفیدم افتاد، سراسیمه به سمتآشپزخانه رفت و بالفاصله با قوطی شیر و ظرف خرما بازگشت. فرصت نکرده بودشیر را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماهارا دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشمو باز دلش قرار نگرفت که دوباره به آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سفره نانو شیشه عسل کنارم نشست. به روی خودش نمیآورد از زبان زهرآلود نوریه چهشنیده و هر چند هنوز چشمانش از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویملبخند میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش راپایین انداخت تا مبادا خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صداییگرفته پرسید: »دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟« و دیگر دلیلی نداشت بر زخمقلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر ازاین که الاقل کمی از دردهای مانده بر دلم شکایت کنم که مظلومانه نگاهش کردمو گفتم: »دیشب ساعت هفت بود که برادرهای نوریه اومدن. خودشون کلیدداشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یهوقت بیان باال، برای همین فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد باال و در زد،ً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتنولی من سا کت یه گوشه نشسته بودم تا اصالپایین تا بابا و نوریه برگشتن.« صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد و با هر کالمی کهمیگفتم، نگاهش از عصبانیت بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواندحجم خشم انباشته در سینهاش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست: »الهه!من وقتی شب تو رو تو این خونه تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین 304 جان شیعه، اهل سنتخونه اس، خیالم راحته که حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری ازناموسش مراقبت میکنه؟!!! کلید خونهاش رو میده دست یه عده غریبه تا هروقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!!« با نگاه معصومانهام بهچشمان مردانهاش پناه بردم و التماسش کردم: »مجید! تو رو خدا یواشتر! بابامیشنوه!« و نتواستم مانع بیقراری قلب غمزدهام شوم که شیشه بغضم شکستو میان گریه ناله زدم: »مجید! بابام همه زندگیاش رو از دست داده. بابام همهزندگیاش رو به نوریه و خونوادهاش باخته. مجید! دیگه بابام هیچ اختیاری ازخودش نداره...« و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپا ک برادران نوریه دربارهخودم شنیده بودم، برای محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیااجازه میداد، غم ِ های قلبم را پیش چشمانش زار زدم که دست آخر، از جام زهریکه به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و باکلماتی شمرده جواب تمام گالیههایم را داد: »الهه! ما از این خونه میریم!« از حکمقاطعانهاش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به شماره افتاده بود، نجوا کردم: »مجید!این خونه بوی مامانم رو میده...« و نگذاشت جملهام به آخر برسد و با خشمی کهُ شه!بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم فریاد کشید: »الهه! این خونه داره تو رو میکُ شن! روزی نیس که از دست نوریه زار نزنی! روزی نیسبابا و نوریه دارن تو رو میکِ خودت وکه چهار ستون بدنت از دست نوریه نلرزه! میفهمی داری چه بالیی سراین بچه میاری؟!!!« و بعد مثل اینکه نگاه نحس برادر نوریه پیش چشمانش تکرارشده باشد، دوباره نگاهش از خشم شعله کشید: »اونم خونهای که حاال دیگهُ شت آدم سگ چشم!!!« و دلش نیامد بیش از این بهکلیدش افتاده دست یه مُ رم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه عاشقش ازجچشمان اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج نگرانیاش را نشانمداد: »الهه جان! عزیزم! تو االن باید آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنمکه تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره آب میشی! الهه! ما تو این خونهزندانی شدیم! نه حق داریم حرف بزنیم، نه حق داریم فکر کنیم، نه حق داریم به فصل سوم 305اون چیزهایی که عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یهُ ب من شیعه هستم و حقم اینهدختری زندگی میکنه که شیعه رو کافر میدونه! خِ شیعه اینهمه عذاب بکشی؟ تو کهکه مجازات بشم، ولی تو چرا باید بخاطر مندکتر بهت اونقدر سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همشاضطراب داشته باشی که االن نوریه میفهمه شوهرت شیعهاس و خون به پامیکنه! بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حاال تحمل کردم، از اینجا به بعدشهم بخاطر گل روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران اینبچهای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه تو رو میبینه! به روح پدر و مادرم،فقط بخاطر خودت میگم!« با سرانگشتانم پرده اشک را از روی چشمانم کنار زدمتا تصویر سیمای همسر مهربانم پیش چشمانم واضح شود و بعد با صدایی که بهسختی از الیه سنگین بغض میگذشت، گفتم: »مجید! نوریه اومده که همه اینخونه زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت ماروازمون بگیره! اگه منم از این خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همهخاطرات مامانم رو از بین میبره!« که نگاهم کرد و پاسخ این همه تالش بینتیجهامرا با دلسوزی داد: »الهه جان! مگه حاال غیر از اینه؟ این خونه که به اسم باباست،ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟ همینحاال هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این خونه بیرون میکنه، همونجوری که عبداهللرو بیرون کرد.« از طعم تلخ حقیقتی که از زبانش میشنیدم، دلم به درد آمد.حقیقتی که میدانستم و نمیخواستم باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم وگفتم: »مجید! مگه نمیگی حاضری برای راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازهبده تا زمانی که میتونم تو این خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی میتونم، تو خونه مامانمبمونم!« از چشمانش میخواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش سختاست و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی پاسخ داد: »هر جور تومیخوای الهه جان!« و من هم میخواستم ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقشایستادهام و چقدر از نوریه و مسلک تکفیریاش بیزارم که نگاهش کردم و زیر لب 306 جان شیعه، اهل سنتگفتم: »مجید! این کتابها رو بریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا و پیامبر^+ توشاومده، بریز تو آب جاری که گـ ـناه نداشته باشه. فقط این کتابها رو از این خونه ببربیرون.« برای چند لحظه به ردیف کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و باصدایی گرفته پرسید: »نمیخوای بخونیشون؟« و در برابر چشمان متعجبم با دلِ عجیبی ادامه داد: »مگه نمیگی عزاداری ما شیعهها برای اهل بیت^+شکستگیُ ب اگه میخوای این کتابها رو هم بخون...« که به میان حرفشفایده نداره، خآمدم و با دلخوری عتاب کردم: »مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با اینوهابیها یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر میکنم؟!!!« وشاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانمچشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله داردکه با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه میگرفت، قاطعانه اعالم کردم: »من اگه با توِ عزاداری و سینهزنی محرم و صفر بحث میکنم، برای اینه که اعتقاد دارم اینسرعزاداریها سودی نداره. من میگم به جای اینهمه گریه و زاری، از راه و روش اونامام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که میرسه از اینکه امام حسین وبچههاش اونجوری کشته شدن، دلم میسوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن وً شادی میدونه! نوریه میگه شیعهها کافرن، چون برای امام حسین عزاداریمیکنن! میگه شیعهها مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین! اینا اصالشیعه رو مسلمون نمیدونن، ولی من به عنوان یه دختر س ُ ِ نی، با یه مرد شیعه ازدواجکردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونوادهام، نههیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث میکنم تا اختالفاتمذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه روَ ن کنن!« و او همانطور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت کهریشهکنفهمیدم. سپس آهسته سرش را باال آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد: »پسفاتحهمون خوندهاس!« و شاید میخواست صورت غمزدهام را به خندهای باز کندکه خندید و با شوخطبعی ادامه داد: »اگه نوریه بفهمه این باال چه خبره، من رو یه فصل سوم 307راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا!« و این بار نه از روی شیطنتکه از عصبانیتی که در چشمانش میغلطید، خنده تلخی کرد و باز میخواستدل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتیمؤمنانه پاسخ داد: »الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیادیه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!« وبعد در آیینه چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندیشیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانهاش را به نمایشگذاشت: »تو فقط به حوریه فکر کن!«* * *ساعتی میشد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگآمیزی شده مدرسه، در حاشیهخیابان به انتظار عبداهلل ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته وهمه دانشآموزان خارج شده بودند و هنوز عبداهلل نیامده بود. حدس میزدم کهامروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمیدانستم باید چقدر اینجاً سردی به تنم تازیانه میزد تا نشانممنتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتادهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست.فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و الیه سیاه و سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود.با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خا ک بخورم و مدام کمرم را بهدیوار فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار موبایلم را به دست گرفتم تا باعبداهلل تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بالخره با کیفی که بهدوشش انداخته و پوشهای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد. نگاهش که بهمن افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: »تو با این وضعیتبرای چی اومدی اینجا الهه جان؟« چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم:»میخواستم باهات حرف بزنم.« پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور کهُ ب زنگ میزدیسوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در میآورد، جواب داد: »خبیام خونه.« و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر آنطرفتر پارک شده بود، 308 جان شیعه، اهل سنتبرویم و پرسید: »حاال چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟« یک دست به کمرمگرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکانبخورد و همچنانکه با قدمهای سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم: »چیزینشده، دلم برات تنگ شده بود.« ولی در سر و صدای خزیدن باد الی شاخههایِ ماشین را باز کرددرختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض درتا سوار شوم. در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به همریخته بود، کشید و باز پرسید: »چیزی شده الهه جان؟« و من با گفتن »نه.« سرم راپایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخصورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: »چی شده الهه؟« سرم را باال آوردم،لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: »چیزی نشده، اومده بودم باهات درددل کنم، همین!« و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریدهام میدید که باناراحتی اعتراض کرد: »یه زنگ میزدی من میاومدم خونه با هم حرف میزدیم.بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟« و من بالفاصله پاسخ دادم:»نمیخواستم نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا تنهایی باهات حرفبزنم.« و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید:»خیلی تو اون خونه عذاب میکشی؟« و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافیبوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: »خیلی سخته! فکر کنم اگهَ نده بودی و رفته بودی، راحتتر بودی!« وهمون روز اول مثل من از اون خونه دل کً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟«بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید: »حتماو دل آرام و قلب صبور مجید در سینهام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشستهً به روی خودشو با آرامش پاسخ دهم: »مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصالنمیاره. اون فقط نگران حال منه!« دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمتِ سوئیچ بـرده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوشِ جاش نیس! بابا دیگه بابایکند که بغض کردم وگفتم: »عبداهلل! دیگه هیچی سرما نیس! همه زندگیاش شده نوریه!« و هر چند میترسیدم اسرار آن شب را از خانه فصل سوم 309بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقدههای مانده در دلم را پنهان کنم که با غصهادامه دادم: »بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شبپیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون دررو باز کردن و اومدن تو خونه.« نگاه متعجب عبداهلل به صورتم خیره ماند و حیرتزده پرسید: »بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!« و این تازه اول قصه بود که اشکنشسته در چشمانم را با سرانگشتم پا ک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود،جواب دادم: »کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگیاش رو داده دست نوریه وخونوادهاش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونهام و بلند بلند با خودشونحرف میزدن...« از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریهادامه دادم: »عبداهلل! نمیدونی درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمیدونیچقدر به بابا بد و بیراه میگفتن و مسخرهاش میکردن که اختیار همه زندگیاش روداده به اونا!« صورت سبزه عبداهلل از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهممی ِ کرد که از تأسف زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم: »عبداهلل! نوریهگزارش همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی میکنه! اونا ازِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتابهای تبلیغ وهابیت میارن و اونمهمه چیزمیاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبداهلل! من نمیدونم چه نقشهایدارن...« دستش را روی فرمان گذاشته و میدیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشارغیظ و غضب انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم: »عبداهلل!نوریه و خونوادهاش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!« که به سمتم صورتِ من خراب کرد:چرخاند و دستش به نوریه نمیرسید که کوه خشمش را بر سرِ بابا میاد؟!!!«»میگی چی کار کنم؟!!! فکر میکنی من نمیفهمم داره چه بالیی سرسپس به عمق چشمان غمزده و نمنا کم خیره شد و با مهربانی برادرانهاش، عذرفریادش را خواست: »الهه جان! قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی کهپای این دختره وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگهسند سرمایهگذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به 310 جان شیعه، اهل سنتحاال که نوریه هم اومده تو زندگیش!« سپس چشمانش در گرداب غم غرق شد و بالحنی لبریز تأسف ادامه داد: »بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسهً انگار یه آدمبه دنیا! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصالدیگه شده بود! یکسره به شیعهها فحش میداد و دعا میکرد زودتر حکومت سوریهً نمیفهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومتسقوط کنه! اصالسوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو اسرائیلمقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟ میگفت اگه حکومت سوریهسقوط کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت ایرانه کهحکومتش سقوط کنه و شیعه نابود بشه! میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تاهر چه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!« سپس پوزخندیّ ری که از اعتقادات پدر در ذهنش نمیگنجید، رو به من کرد: »الهه! فکرزد و با تحیً نسل شیعه از بین بره!کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثالّ هلَّ ه گلَاونوقت به این تروریستهایی که به دستور آمریکا و اسرائیل دارن تو سوریه گآدم میکشن، میگه برادر مجاهد!!!!« و برای من که هر روز شاهد توهین پدر و نوریهبه شیعیان بودم و بارها حکم حالل بودن خونه شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم،دیگر سخنان عبداهلل جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود کهچهارچوب بدنم برای زندگی و شوهر شیعهام میلرزید. دیگر گوشم به گالیههایعبداهلل نبود و نه تنها قلب خودم که تمام وجود دخترم از وحشت عفریتهای که درخانهمان النه کرده بود، میلرزید که سرم را کج کردم و نهایت پریشانیام را برایبرادرم به زبان آوردم: »عبداهلل! من خیلی میترسم، من از نوریه خیلی میترسم!ِ ما میاره؟« و حاالمیترسم یه روز بفهمه مجید شیعه اس، اونوقت بابا چه بالیی سرنوبت عبداهلل بود که در پاسخ دلشورههای افتاده به جانم، همان حرفهای مجیدرا بزند: »الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه موندی؟ چرا انقدر خودت ومجید رو اذیت میکنی؟ ممکنه مجید به روی خودش نیاره، ولی مطمئن باش کهخیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره تحمل میکنه! خودت هم که داری فصل سوم 311بیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه اسیر کردی؟« که سرم راپایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان غمگینم تا میزدم، زیرلب پاسخ دادم: »عبداهلل! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! بخدا دلم نمیاد یهروز از اون خونه جدا شم! هر جای اون خونه رو که نگاه میکنم یاد مامان میافتم...«و من دیگر نه تنها به خاطر خاطرات مادرم که نمیخواستم خانه و زندگیخانوادگیمان را دو دسته به نوریه تقدیم کنم که سرم را باال آوردم و قاطعانه ادامهدادم: »نوریه از خدا میخواد که منم از اونجا برم تا برای خودش پادشاهی کنه! اگهِ راهش نیس...« که عبداهلل به میان حرفم آمدمنم بذارم برم، دیگه هیچ مزاحمی سرو هشدار داد: »اشتباه میکنی الهه! تو فقط داری خودت رو عذاب میدی! اگهنوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!« سپساتومبیل را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون میآمد، سری جنباندو با لحنی افسرده ادامه داد: »اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روزهمهمون دور هم جمع میشدیم. نه حاال که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون روً یادی از ماً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصالاونجا نذاشتن و من اصالنمیکنه. اینم از حال و روز تو!« و همین جمالت تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاقً کمجانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کالمی حرف نزدم. گرد و خا ک نسبتاشده و دانه ِ های درشت رگبار باران، شیشه ماشین را حسابی گل کرده بود و من کهدیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا میکردم زودتر بهخانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تالشم را نکنم که بهصورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم: »عبداهلل! من این همه راهرو تا مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته!« و او آنقدر ازبازگشت پدر ناامید بود که با لحن سرد و خشکش آب پا کی را روی دستم ریخت:»الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمیشدم، برای همین از همون اول راهم رو جداکردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حاال هم میدونم که ما هرکاری کنیم، هیچ فایدهای نداره! بابا حاضره همه زندگیاش رو بده، ولی نوریه رو از 312 جان شیعه، اهل سنتدست نده! پس تو هم بیخودی خودت رو اذیت نکن!« و بعد مثل اینکه چیزی بهخاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت: »راستی الهه! یه چیزی براتگرفته بودم و میخواستم برات بیارم، ولی حاال تا اینجایی خودت بردار، گذاشتمتو داشبورد.« از اینکه برادرم برایم هدیهای خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانهُ رچین نوزادی، مقابلِ داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پدر دلم دوید و درچشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پالستیکی کوچکی آویخته وداخل پا کت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبداهلل با خندهای کهُ ب منم کهُ ر کرده بود، ادامه داد: »مجید گفت بچهتون دختره، خصورتش را پچیزی به عقلم نمیرسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم!« با نگاه خواهرانهام ازمحبت برادرانهاش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت: »الههجان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سالم برسون!« وُ ِر مهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد و منبا خداحافظی پخسته از تالش بیهودهای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه آزاد کنم، بهخانه رفتم.ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پاالیشگاه برگشت. موهایمشکیاش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمهای رنگش بر اثرُ ر شده بود و با همه خستگی،بارش باران و خا ک پیچیده در هوا، از لکه ِ های گل پباز به رویم میخندید. پا کت میوههای تازه و هوسانگیزی را که خریده بود، کنارآشپزخانه روی زمین گذاشت و با کالم گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازهمتوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیرپا کتهای میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل ازلب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتشقطرات باران را از روی گلبرگهای سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمانمنتظر و نگاه مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم:ُ ر شیر و شکرم، با صدایُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟« از لحن پ»تو خودت گ فصل سوم 313ُل خرزهره!!!!« و بازُلی؟!!! البد گبلند خندید و او هم شیطنت کرد: »اونم چه گصدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خداچه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم ازوجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شود.* * *پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوماسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کردهو دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبینداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لـ*ـذت مادر شدنارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان میدادم.هنوز ماه پنجم بارداریام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترمً کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایلتقریباِ حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشهای از اتاقشاتاقش را سرچیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمدُ ر از عروسکهای قد و نیم قد بود. قالیچهای با طرحسفید رنگی پوشانده بودم که پشخصیتهای کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی بهً زیاد خانه وجای المپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافیهای مختلف، ولی باز از خرید اسبابنوزادی چیزی کم نمیگذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوسمیکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سورو سات سیسمونی کمتر احساس کنم.با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از گرسنگی سیاهی میرفت، ولیبخاطر حالت تهوع ممتدی که لحظهای رهایم نمیکرد، اشتهایی به خوردن غذانداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را تدارک میدیدم. هر چند در این دوره ازبارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت ضعف بدن و 314 جان شیعه، اهل سنتفشارهای پی درپی عصبی و اضطراب جاری در زندگیام، گذراندن این روزها را تااین حد برایم سخت میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد ورنجها راضی بودم که مادر شدن، شیرینترین رؤیای زندگیام بود. نماز مغربم را باسنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابلآیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تالوت کنم که کسی به در اتاق زد.حدس میزدم دوباره نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلیدخودش بکشاند و من چقدر از حضورش متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینهگذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم لبخند زد و به حسابخودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: »چه بویخوبی میاد!« و من حتی تمایلی به هم صحبتیاش نداشتم که به جای هر پاسخی،با بیحوصلگی منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید وگفت: »اومدم باهات صحبت کنم. آخه عبدالرحمن خونه نیس، حوصلهام سررفته!« به کالم سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای پذیرایی که برایِتطفره از هم نشینیاش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: »الهه! بیا اینجا کاردارم!« و دیگر گریزی از این میزبانی اجباری نداشتم که از آشپزخانه بیرون آمدم ومقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد سیدی نگه داشته و بازطمع تبیلغ وهابیت به سرش زده بود که بیمقدمه شروع کرد: »کتابهایی رو کهُورده بودم، خوندی؟« و از سکوت طوالنیام جوابش را گرفت که لبخندیبرات اً بخون، خیلی مفیده!«مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضالنه توصیه کرد: »حتماو بعد مثل اینکه وجود حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک وُ ر شد و با حالتی پیروزمندانه ادامه داد:ُ ر زرق و برق پمشکیاش از ذوقی پ»عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاشً عقاید وهابیت روصحبت کردم، توجیه شد و االن چند هفتهای میشه که رسماُ ر ناز و کرشمه نبود که از لحن کالم و طرزقبول کرده!« و نیازی به این همه توضیح پرفتار پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه فصل سوم 315نمیدانست که پدر نه بر پایه منطق که به هوای هـ*ـوس دخترکی، هر مسلکی رابیهیچ قید و شرطی میپذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: »حاال توهم اگه حوصله نداری کتابها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا باهم حرف بزنیم!« و سیدیها را روی میز گذاشت و ادامه داد: »این سیدیها روً ببین! خیلی جالبه! در مورد اثبات مشرک بودن این رافضیهاست! درهم حتماُ رده سالم میکنن و ازش میخوان کهمورد اینه که شیعهها میرن تو حرمها و به یه مِ حاجت رواشون کنه!« و من حتی از نگاه کردن به چشمان شوم نوریه ابا میکردم،ِ اهل سنت همچه رسد به اینکه وقتم را به دیدن این اباطیل تلف کنم که منمیدانستم شیعیان، پیشوایان خود را به اعتبار آبرویی که پیش خدا دارند، به درگاهپروردگاه متعال وسیله قرار می ِ دهند و نوریه این ادب دعا کردن شیعه را سند شرکآنها میدانست که نه تنها شیعه که بسیاری از اهل تسنن هم از پیامبر^+ تمنامیکنند تا برایشان نزد خدا شفاعت کند و اگر این شیوه، شرک به خدا باشد، بایدجمع زیادی از امت اسالمی را مشرک بدانیم! هر چند خود من هم در حقیقت اینارتباط عمیق و پیچیده تردید داشته و به خصوص پس از مرگ مادر و بیحاصلیّ پای این تردید در دلم پر رنگتر شده بود، ولی باز همآن همه ذکر دعا و توسل، رداتهام شرک، ظلم بزرگی در حق این بخش از امت پیامبر^+ بود که نمیتوانستم باهیچ حجت شرعی و دلیل عقلی توجیهش کنم، مگر اینکه میپذیرفتم کافر ومشرک دانستن بخشی از مسلمانان، توطئهای از طرف آمریکا و اسرائیل و دشمناناسالم برای تکه تکه کردن امت اسالمی و هال کت همه مسلمانان است. حاالُلی پدر پیر من و به کام شیطان در خانه مانوریه هم به همین بهانه و به نام سوگخوش رقصی میکرد که باز از همنشینیاش بیزار شده و به بهانه کاری به آشپزخانهً رفتم و فقط دعا میکردم هر چه زودتر از خانهام برود. دیگر چیزی به ساعت هشتنمانده و دلم نمیخواست وقتی مجید میآید، نوریه در خانه باشد و نوریه ظاهراقصد رفتن نداشت که با اجازه خودش تلویزیون را روشن کرد و به گمانم دنبالشبکههای عربی کشورهای حاشیه خلیج فارس بود که مدام کانال عوض میکرد 316 جان شیعه، اهل سنتِ و دست آخر کالفه پرسید: »پایین که شبکههای الجزیره و العربیه رو بدون ماهوارههم میشه گرفت، پس چرا اینجا پیدا نمیشه؟« و من همانطور که خودم را درآشپزخانه مشغول کرده بودم، بیتفاوت جواب دادم: »نمیدونم، ما هیچ وقت اینشبکهها رو نگاه نمیکنیم. برای همین تنظیم نکردیم...« که با ناراحتی به میانحرفم آمد و اعتراض کرد: »آدم باید بدونه که داره تو جهان اسالم چه اتفاقاتیمیافته! نمیشه فقط خودت رو سرگرم خونه و آشپزخونه کنی و ندونی دور و برتچه خبره!« و بعد با لحنی قاطعانه فرمان داد: »شبکههای الجزیره و العربیه خیلیً تلویزیون تون رو روی این دو تا شبکه تنظیمخوب اطالع رسانی میکنن! حتماکن!« و البد منظورش از حقایق جهان اسالم، جنایات وحشیانه تروریستهایً این شبکههای عربی از این قتل عامتکفیری در عراق و سوریه بود و حتمامسلمانان به عنوان مجاهدتهای برادران وهابیشان در جهت خدمت به اسالمیاد میکردند که نوریه اینچنین از اخبارش طرفداری میکرد و نفهمیدم چه شد کهِ به یکباره کف زد و با صدای بلند کیل کشید. حیرتزده از آشپزخانه بیرون آمدم ومانده بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکههای خودمان، برنامهای درمورد شهرو حرم سامرا گذاشته که سوم اسفند سالروز انفجار حرم دو تن از امامان شیعه دراین شهر، به دست همین تروریستهای تکفیری بود و نوریه همچنان با صدایً در مقابل چشمان متحیر من، سـ*ـینه سپر کرد و جار زد:بلند میخندید و نهایتا»هشت سال پیش همچین روزی، یه عده از مجاهدین یکی از مراکز شرک رو توسامرا منفجر کردن! حاال این رافضیها براش برنامه عزاداری میذارن!« سپسچشمانش به هوای هوسی شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانیتر آرزوکرد: »به زودی همه این حرمها رو با خا ک یکی میکنیم تا دیگه هیچ مرکز شرکیروی زمین وجود نداشته باشه!« سپس از جا بلند شد و همانطور که شال بزرگشرا روی سرش مرتب می ِ کرد تا حجابش را کامل کند، با قلدری ادامه داد: »حاال هیاز مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی دوباره خرابش میکنیم!« ماتِ مغز خشک و فکر پوچ این دختر وهابی، تنها نگاهش میکردم که حجابشو متحیر فصل سوم 317را به دقت رعایت میکرد، بیحجابی را گـ ـناه میدانست و تخریب اما کن مقدساسالمی را ثواب! و همانطور که به سمت در میرفت، در پیچ و خم عقایدشیطانیاش همچنان زبان درازی میکرد و من دیگر نفهمیدم چه میگوید که دیدمدر اتاق باز شده و مجید با همه هیبت غیرتمندانهاش، مقابل نوریه قد کشیدهاست. چهره مردانهاش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز زخمزبانهای نوریه شعله میکشید و میدیدم نگاهش زیر بار غیرت به لرزه افتاده کهِ بالخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشان گداخته در سینهاش، سر بر آورد: »خونهاتخراب شه نامسلمون!« پا کتهای میوه از دستش رها شد و قدمی را که نوریه ازوحشت به عقب کشیده بود، او به سمتش برداشت و بر سرش فریاد کشید: »در وِت خراب شه!« نوریه باور نمیکرد از زبان مجید چه میشنود کهدیوار جهنم رو سربه سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگنگاهم میکرد و من احساس میکردم قلبم از حیرت آنچه میبیند و میشنود، ازحرکت بازمانده و دیگر توان تپیدن ندارد. نه میتوانستم کاری بکنم، نه میشدِ پا ایستادن هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرتحرفی بزنم که بدنم حتی رمق سرجوشیده در چشمان مجید نگاهش میکردم که آتش چشمانش از آذرخش عشقو احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید: »این حرم رو ما با اشک چشممونساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع میکنیم!« وشاید نمیدید تا چه اندازه رنگ زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در اینمدت از مسلک شیطانی نوریه بر سینهاش سنگینی میکرد، بر سرش آوار کند کهبی هیچ پروایی نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد: »بهت آدرس غلطدادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این مزخرفات رو تو سرتون فرومیکنن، باید از بین بره! اون جایی که باید با خا ک یکی شه، اسرائیله! اونی کهِ تو بچه وهابی رو به این چیزها گرم میکنن،دشمن اسالمه، آمریکاست! اونوقت سرتا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!« و بایدباور میکردم مجید همه حرفهای نوریه را شنیده و سرانجام آتش غیرت خوابیده 318 جان شیعه، اهل سنتزیر خا کستر صبر و سکوتش زبانه کشیده و این همان لحظهای بود که همیشه از آنمیترسیدم و حاال مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به سمتم آمد و با صداییکه از پریشانی به رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد: »شوهرت شیعهاس بدبخت؟!!!«و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با فریادی جسورانهداد: »برای تو شیعه و سنی چه فرقی میکنه؟!!! تو که غیر از خودت همه رو کافرمیدونی!« که نوریه روی پاشنه پا به سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بندشجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: »تو شیعهای؟!!!« ومجید چقدر دلش میخواست این نشان افتخار را که ماهها در سـ*ـینه پنهان کردهبود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانهای شهادت داد: »خیلی ازشیعه میترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه وحشت میکنی؟!!! آره، منشیعهام!« و دیگر امیدم برای مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که قامتماز زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و تازه به خودم آمدم که قلب کوچککودکم چطور به تپش افتاده و دیگر به درستی نمیفهمیدم نوریه با دهان کف کردهباالی سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط فریاد آخر مجید را شنیدم: »برو بیرونِت خراب نکردم!« و از میان چشمان نیمه بازم دیدم که نوریهتا این خونه رو رو سرشبیه پارهای از آتش از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنانصدای جیغهای دیوانهوارش را میشنیدم که به من و مجید ناسزا میگفت وبرایمان خط و نشانهای آنچنانی میکشید. تکیهام را به دیوار داده و نفسم آنچنانبه شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ وغیرتش خاموش نشده بود، ولی میخواست به جان آشفته من آرامش بدهد که باچشمان بیرمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: »مجید چی کار کردی؟« ازنگاهش میخواندم که از آنچه با نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حالخراب الههاش به تپش افتاده بود که با پریشانی صدایم میزد: »الهه حالت خوبه؟«و در چهره من نشانی از خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تابه خیال خودش به جرعهای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی فصل سوم 319که به جان من افتاده، به این سادگیهای قرار نمیگیرد. با لیوان شربت باالی سرمنشسته و به پای حال زارم به ظاهر گریه که نه، ولی در دلش خون میخورد کهسفیدی چشمانش به خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا میکرد: »الهه جان!آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! مناینجام، نترس عزیزم!« به پهلو روی موکت کنار اتاق پذیرایی دراز کشیده و سرم راروی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداریهای مجید اعتنایی کنم کهنمیفهمیدم چه میگوید و تنها به انتظار محا کمه سختی که در انتظارمان بود، ازهمان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشکشده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لبهای خشکم به قدر یک نالهتوان تکان خوردن نداشت. فقط گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقفاتومبیل پدر و خبر آمدنش، همه تن و بدنم از ترس میلرزید و چقدر دلواپس حالدخترم بودم که به خوبی احساس میکردم با دل نازک و قلب نحیفش، اینهمهاضطراب و نگرانی را همپای من تحمل میکند و باز دست خودم نبود که ضربانقلبم هر لحظه تندتر میشد. مجید دست سرد و لرزانم را بین انگشتان گرم و بامحبتش گرفته بود تا کمتر از وحشت تنبیه پدر بیتابی کنم و لحظهای پیوندنگاهش را از چشمانم قطع نمیکرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداریام میداد:»الهه جان! شرمندم! به خدا من خیلی صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولیدیگه نتونستم!« و من در جوابش چه میتوانستم بگویم که حتی نمیتوانستمبرخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیتالکرسی میخواندم تا این شبلبریز ترس و تشویش را به سالمت به صبح برسانیم. تمام بدنم از گرسنگی ضعفمیرفت، درد شدیدی بند به بند استخوانهایم را ربوده بود و از شامی که با دنیاییسلیقه تدارک دیده بودم، حاال فقط بوی سوختگی تندی به مشامم میرسید کهحالم را بیشتر به هم میزد. مجید مدام التماسم میکرد تا از کف زمین بلند شده وروی کاناپه دراز بکشم و من با بدن س ُ ست و سنگینم انگار به زمین چسبیده بودمو نمیتوانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای کوبیده شدن در 320 جان شیعه، اهل سنتحیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت پنجرهبالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چندمرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریهصحبت میکنند. از همان پشت پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبیبرایشان حرف میزد و مدام به طبقه باال اشاره میکرد که دوباره پایم لرزید و همانجاِ روی مبل افتادم. از حضور این همه مرد غریبه و تشنه به خون مجید، در چنینُ ر خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هرشب پَ ر میزد که من و مجید در این خانه تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد،جایی پدردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها میشد. مجید از رنگپریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثلاینکه منتظر هجوم برادران نوریه به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش راپوشانده بود، برگشت و کنارم روی مبل نشست. نمیدانستم نوریه چه خوابی برایمِ کار برنگشته، اینچنین به خانه ما لشگرکشی کرده که مجیددیده که هنوز پدر از سربا صدایی گرفته آغاز کرد: »الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو دخالت نکن! تو که حرفینزدی، من گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری بااینا کنار میام!« چشمان بیحالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردمکه به رویم خندید و با مهربانی همیشگیاش ادامه داد: »من میدونم االن چه حالیداری! میدونم چقدر نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به حوریه فکر کن! میدونی کهچقدر این استرس برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!« وشنیدن همین جمالت کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکمجاری شود که سرانگشت مجید، بیتاب پا ک کردن جای پای این ناشکیبایی،روی گونهام دست کشید و با لحنی لبریز محبت سفارش کرد: »الهه جان! گریهنکن! امشب هم میگذره، حاال یخورده سخت، یخورده طوالنی، ولی بالخرهمیگذره!« سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامهداد: »اون روزی که قبول کردی با یه مرد شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم فصل سوم 321میکردی!« که چشمانش شبیه لحظات تنگ غروب ساحل، به رنگ غربت درآمد و زیر لب زمزمه کرد: »الهه جان! من قصد کرده بودم نوریه و بابا هر کاری بکنن،تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت کهدلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمیدونی ما به حرم ائمهمون چه احساسی داریم!نمیدونی این حرمها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمیدونی اون سالی که اینحرومزادهها حرم سامرا رو منفجر کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوبارهاین حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر وهابی...« و دیگر نتوانست ادامه دهد کهصدای توقف اتومبیل پدر، رنگ از صورت من ربود و آنچنان بدنم لرزید که مجیددستم را گرفت و با لحنی مردانه نهیب زد: »آروم باش الهه!« و چطور میتوانستم آرامً بایدِ باشم که حاال فقط نگاهم به در بود تا کی به ضرب لگد پدر باز شود و ظاهراابتدا در دادگاه خانواده نوریه جواب پس میداد که خبری از آمدنش نشد و درعوض صدای داد و بیداد از طبقه پایین بلند شد. تصور اینکه االن به پدر چهمیگویند و چه حکمی برایش صادر میکنند، نه تنها در و دیوار قلبم که جریانخون در رگهایم را هم به تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناهگرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها باال گرفته و به درستی متوجهنمیشدم چه میگویند. گاهی صدای پرخاشگریهای تند و زنانه نوریه بلندمیشد و گاهی فریاد طلبکاری برادران نوریه در هم میپیچید و یکی دوبار همصدای لرزان پدر را در آن میان میشنیدم که به مجید فحشهای رکیک میداد وبا حالتی درمانده از نوریه و خانوادهاش عذرخواهی میکرد که بالخره سر و صداهاآرام گرفت و در عوض، صدای خشک و خشن پدر نوریه در خانه پیچید که به نظرمِ حجت میکرد تا به خیال خودش به گوش یاغیانً با صدای بلند اتماممخصوصاطبقه باال هم برسد: »عبدالرحمن! تو به من تعهد داده بودی که با هیچ شیعهای سرو کار نداشته باشی! اونوقت دامادت شیعه اس؟!!! من رو خر فرض کردی؟!!!« وباز ناله عذرخواهی ذلیالنه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش آتش میزد که به چهبهایی اینطور خود را خوار این وهابیهای افراطی میکند و باز این پدر نوریه بود که 322 جان شیعه، اهل سنتحتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمیداد و همچنان میتازید: »شرط عقد نوریهاین بود که جواب سالم این رافضیها رو هم ندی، در حالیکه دامادت شیعه بود!!!تو شرط ضمن عقد رو رعایت نکردی، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو باخودم میبرم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای طالق! دیگه همه چی بین ماتموم شد!« و شنیدن همین جمله کافی بود تا فاتحه زندگیام را بخوانم کهمیدانستم از دست دادن نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است ومیتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه بالیی به سر من و زندگیام میآورد کهباز دستم در میان دستان مجید به تب و تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمانمهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم بهحضورش گرم باشد. صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش التماسمیکرد تا معشـ*ـوقه جوانش را از دست ندهد و پدر نوریه که انگار منتظر چنینفرصتی بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بیتابیهای پدر پیرم را داد: »عبدالرحمن!خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب نوریه رو با خودم میبرم! ولی اگهمیخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه برات میذارم!« نگاه من و مجیدبه چشمان یکدیگر ثابت مانده بود که نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برایبازگشت نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طوالنی نشد که بالحنی قاطعانه شروع به شمارش کرد: »یا اینکه این داماد رافضیات توبه کنه ووهابی شه! یا اینکه طالق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تونباشه! یا اینکه برای همیشه دخترت رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمشهم از تو شناسنامهات خط میزنی! والسالم!!!« من هنوز در شوک کلمات شمردهو شوم پدر نوریه مانده بودم که احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شدو دیدم با گامهایی بلند به سمت در میرود که با بدن سنگینم از جا پریدم و هنوزبه در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونههایش از عصبانیت گلانداخته و در برابر نگاه ملتمسانهام، فریادش در گلو شکست: »برو کنار الهه!میخوام برم ببینم این کیه که داره واسه من و زندگیام تصمیم میگیره!!!« به فصل سوم 323ُ ر کرده بود، التماسش کردم:پیراهنش چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پ»مجید! تو رو خدا...« مچ دستم را گرفت و از پیراهنش جدا کرد و پرخاشگرانهجواب داد: »دیگه انقدر بیغیرت نیستم که ببنیم کسی برای ناموسم تعیینتکلیف میکنه و هیچی نگم!!!« و دستش به سمت دستگیره بلند شد که خودمرا مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: »مجید! جون الهه نرو... تورو به ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم ازترس میمیرم، تو رو خدا همینجا بمون...« از شدت گریه نفسم بند آمده و دیگر بهحال خودم نبودم که کارم از کمر درد و سرگیجه گذشته و حاال فقط میخواستمهمسر و زندگیام را حفظ کنم و شاید باران عشق الههاش، آتش افتاده به جانش راخاموش کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بیصبرانه تمنا میکرد: »الهه،قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم،نترس عزیزم!« و هر چه ما به حال هم رحم میکردیم، در عوض کسی در این خانهآنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن خون مجید راضی نمیشد که بهضرب لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجیدخورد و دیدم که پیشانیاش شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداختکه جیغم در گلو خفه شد. همانطور که روی زمین نشسته بودم، خودم را وحشتزدهعقب میکشیدم و از پشت پرده تیره و تار چشمانم میدیدم که پدر چطور به جانمجید افتاده که با یک دست، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر وصورتش میکوبید و مجید فقط با چشمان نگران و نگاه بیقرارش به دنبال من بودکه چه حالی دارم و در جواب خشونتهای پدر، تنها یک جمله میگفت: »بابا الههحالش خوب نیس...« و من دیگر صدای مجیدم را نمیشنیدم که فریادهای پدرگوشم را کر کرده بود. مجید سعی میکرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود ونمیخواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف جنون به پا خاسته در جان پدرنمیشد که انگار با رفتن نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود که بهُ شت مجید را کتک می ِ زد و دست آخر آنچنان مجید را به دیوار کوبید کهقصد ک 324 جان شیعه، اهل سنتُ رد شد و باز تنها نگاهش به من بود که دیگرگمان کردم استخوانهای کمرش خنفسی برایم نمانده و احساس میکردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستمساخته نبود. نه ضجههای مظلومانهام دل پدر را نرم میکرد و نه فریاد کمکخواهیام به گوش کسی میرسید و نه دیگر رمقی برایم مانده بود که بر خیزم و ازشوهرم حمایت کنم و پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقدهرفتن نوریه از دلش خالی نشده بود، به جان جهیزیهام افتاده و هر چه به دستشمیرسید، به کف اتاق میکوبید. سرویس کریستال داخل بوفه، قابهای آویختهبه دیوار، گلدانهای کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متالشی کرد و حاالُ رد شدن این همه چینی و شیشه و نعرههای پدر، پرده گوشم را پاره میصدای خکرد و دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانههایم را درآغوش گرفت تا قدری لرزش بدنم آرام بگیرد و من بیتوجه به حال خودم، نگاهم بهصورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای مشکی و صورت گندمگونش ازُ ر شده بود و بازخون پیشانی شکستهاش رنگین شده و لب و دهانش از خونابه پبرای من بیقراری میکرد که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر دوامنیاورد. پدر از پشت به پیراهن مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و اینبار نهبه قصد کتک زدن که به قصد اخراج از خانه، او را به سمت در میکشید و همچنانزبانش به فحاشی میچرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید:»مگه نمیبینی الهه چه وضعی داره؟!!!« و خواست باز به سمت من بیاید که پدرنعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکستهای به سمت مجید حمله ور شدهُ شتت...« و پیش ازکه به التماس افتادم: »مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا میکآنکه نالههای من به خرج مجید برود، پدر تکه سنگین سفال را بر شانهاش کوبید ودیگر نتوانست خشمش را در غالف صبر پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هرُ ر قدرتش قفل کرد. ترسیدم که دستش به روی پدردو دست پدر را میان انگشتان پِ همسر یا پدرم بیاید که نالهام به هق هق گریهبلند شود و در این درگیری بالیی سربلند شد: »مجید تو رو خدا برو... « میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از فصل سوم 325عصبانیت مثل دو کاسه آتش میجوشد و میدانستم تا مجید را از این خانه بیروننکند، شعله خشمش فروکش نمیکند و نمیخواستم پایان این کابوس، از دستدادن همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که ازسنگینی قفسه سینهام نفسم بند آمده بود، ضجه میزدم: »مجید اگه منو دوستداری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو...« که دستانش س ُ ست شد و هنوز پدررا رها نکرده، پدر طوری یقهاش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد.شاید سیالب گریههایم پایش را برای ماندن مردد کرده بود که دیگر در برابر پدرمقاومتی نمیکرد و من هم میخواستم خیالش را راحت کنم که از پشت گریههایعاشقانهام صدایش زدم: »مجید! من خوبم، من آرومم! تو برو...« و دیگر صدایش رانمیشنیدم و فقط چشمان نگرانش را میدیدم که قلب نگاهش پیش من و حوریهجا ماند و با فشار دستهای سنگین پدر از در بیرون رفت. فقط خدا را صدامیزدم که عزیز دلم به سالمت از این خانه خارج شود که آخرین تصویر مانده ازصورت زیبایش در ذهنم، چشمان عاشق و سر و صورت غرق به خونش بود.همچنان فریاد ناسزاهای پدر را میشنیدم که مجید را از پلهها پایین میفرستاد وِ حیاط هتا کیانگار تا از خانه بیرونش نمیکرد، آرام نمیگرفت که تا پشت درمیکرد و دست آخر کلید خانه را هم از مجید گرفت و میشنیدم مجید مدامسفارش میکرد: »الهه حالش خوب نیس! الهه هیچ کاری نکرده، کاری به الههنداشته باش! الهه هیچ تقصیری نداره...« و پدر غیر از بت نوریه چیزی در دلشنمانده بود که بخواهد به حال خراب دختر باردارش رحمی کند و همین که درحیاط را پشت سر مجید به هم کوبید، یکسر به سراغ من آمد. شاید اگر مجیدمیدانست چنین میشود، هرگز تنهایم نمیگذاشت و البد باورش نمیشد کهپدری بخاطر عشق زنی، نسبت به دختر باردارش این همه بیرحم باشد! گوشهُ رد شده، تکیه به سینهاتاق پذیرایی، پشت خرواری از شیشه شکسته و اسباب خسرد دیوار پناه گرفته و از وحشت پدر نه فقط قلبم که بند به بند بدنم به رعشهافتاده و دخترم بیهیچ حرکتی، در کنج وجودم از ترس به خودش میلرزید که 326 جان شیعه، اهل سنتهیبت هراسنا ک پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازههای آتشی کههمچنان از چاله چشمانش زبانه میکشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادننوریه در دلش سرد نشده و حاال میخواهد متهم بعدی را مجازات کند که باقدمهایی که انگار در زمین فرو میرفت، به سمتم میآمد و نعره میکشید: »بهتگفته بودم یه بالیی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریهُ شمت...« و من که دیگر کسی را برای فریاد رسی نداشتم، نفسم ازبفهمه میکوحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد. فقط پشتم را به دیوارفشار میدادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم وخدا میداند جز به دخترم به چیز دیگری فکر نمیکردم که هر دو دستم را روی بدنمحائل کرده بودم تا مراقب کودک نازنینم باشم. پدر باالی سرم رسید و همچنانجوش و خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های قلبم چیزی نمی شنیدم کهپایش را بلند کرد تا حاال بعد از مجید مرا زیر لگدهای سنگینش بکوبد و منهمانطور که یک دستم را روی بدنم سپر دخترم کرده بودم، دست دیگرم را بهنشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: »بابا...بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچهام رحم کن...« و شاید بهحساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانههای لرزانم را با لگد میکوبید تاکودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمینِ حیاط،افتادم و نالهام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که مجید هنوز پشت درپریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیدادهای پدر و گریههای من به وحشتافتاده و آنچنان به در آهنی حیاط میکوبید و به اسم صدایم میزد که جگرم برایاینهمه آشفتگیاش آتش گرفت. پدر که انگار از نالههای من ترسیده بود که بالییِ کودکم آمده باشد، عقب کشید و دست از سرم برداشت که صدای زنگسرموبایلم در اتاق پیچید. حاال مجید میخواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود وپدر قسم خورده بود هر نشانهای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکهدستم به موبایلم برسد و الاقل به نالهای هم که شده خبر سالمتیام را به جان فصل سوم 327ُ رد شدنعاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا