- عضویت
- 2015/08/10
- ارسالی ها
- 86
- امتیاز واکنش
- 620
- امتیاز
- 246
برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی ازشاخههای سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی میکرد، به سر کرده و آمادهمیهمانی امشب می ِ شدم. شب طوالنی و به نسبت سرد26 بهمن ماه سال 91 کهِ مقدر شده بود شب نامزدی من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجیدهایمحمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبداهلل و مادر، سرانجام کارساز افتاده وتوانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایتُ ر چین و چروک و آفتابدهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پِ کم سابقهای بخشیده بود. پیراهن عربیسوختهاش نشانده و به چهرهاش مهربانیسفیدی که فقط برای مراسمهای مهم استفاده میکرد، به تن کرده و روی مبلباالی اتاق، انتظار ورود میهمانان را میکشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیمخوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواریشکال تی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانهمشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود کهسرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد واردشد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبداهلل داد و پشت سرشمریم خانم و میهمان جدیدی که عمهی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه"صدایش میکردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گامهایی متین و چشمانیکه بیش از همیشه میدرخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را کهُ ز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرارُ رباری از گلهای رخوشهی پداد. موهای مشکیاش را مرتبتر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت وِ شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرق شرم و حیا شده بود. عمه فاطمهبا آغـ*ـوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانیداشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگیاش میداد، گرچه لحظهایخنده از رویش محو نمیشد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبلنشست و بسته کادو پیچ شدهای را از زیر چادر مشکیاش بیرون آورد و روی مبل فصل اول 77کناری گذاشت. چهرهی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربانو صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. حاال با حضور آقای عادلی،احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش میداد، آرامشی که میتوانستمدر خنکای لطیفش، تمام رؤیاهای دست نیافتنیام را نه در خواب که در بیداریببینم! صورتش روشنتر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف میدرخشید، کهحتی در پشت پردهی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانشاحساس آنچنان امنیتی میکردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم!امنیتی که انگیزه همراهیاش را بی هیچ ترس و تردیدی به من میبخشید و تماماین احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشترطالی پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشمزمزمه کرد: »إنشاءاهلل سفید بخت بشی دخترم!« و صدای صلوات فضای اتاقُ ر کرد. احساس میکردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگ ِ های شقایق در دل باد،را پَ ر میزد. بیآنکهَ ر پبه لرزه افتاده و دلم بیتاب وصالی شیرین، در قفسه سینهام پبخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابرآفتاب، میدرخشید و نجیبانه میخندید! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچهدرونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دستمقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد: »الهه خانم! این پارچهی چادریُورد. قابلت رو نداره خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروس مجید اِ ِرو عزیزِ شیری رنگعزیزم! تبرکه!« و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریرِ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوت صلوات مثل ترنم به همُ ر کرد.ِ خوردن بال فرشتگان، آسمان اتاق را پبا لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینیخواب سحرگاه دستبردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست: »الههجان! بیدار شو! وقت نمازه.« نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاقنبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92،به چشمان خمـار و خوابآلودم، دست میکشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم،صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضوبه دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگیمان میگذشت، هر روز منَ ندهاو را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحتتر از من دل از خواب کبود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانهای کهبعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفتهو یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حاالُ ر زرق و برق من، جلوهای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا وبا جهیزیه زیبا و پرنگارنگی که در کابینتها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعاتُ رد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتمکره و پنیر را با سلیقه ختا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد کهِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: »چیمجید در چهارچوب درکار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونهها ندارم!« در برابر لحن شیرینشلبخندی زدم و گفتم: »حاال شیر میخوری یا چایی؟« صندلی فرفورژه قرمز رنگ راعقب کشید و همچنان که مینشست، پاسخ داد: »همون چایی خوبه! دستتدرد نکنه!« فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: »بفرمایید!« که لبخندی زد و 80 جان شیعه، اهل سنتبا گفتن »ممنونم الهه جان!« فنجان را نزدیکتر کشید و من پرسیدم: »امشب دیرمیای؟« سری جنباند و پاسخ داد: »نه عزیزم!إنشاءاهلل تا غروب میام.« و من باُ ب شام چی میخوری؟« لقمهای را که برایمعجله سؤال بعدیام را پرسیدم: »خپیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: »این یه هفته همه غذاها رومن انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی میخواد!« با لبخندی که به نشانهقدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: »من همه غذاهارو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟« و او با مهربانی پاسخم را داد: »منم همهِچی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیرزبونمه!« از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم:»اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!« به چشمانم خیرهشد و با لبخندی شیطنتآمیز گفت: »من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزهترُ ر شد.میشه!« و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پاز خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با عجله چادر سرکردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشتو برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوریاشبر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیتالکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حاالتا غروب که از پاالیشگاه باز میگشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانهُ ر شده از سرویسهایسرگرم میکردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پکریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پردههای اتاق را از حریر سفیدبا واالنهای ساتن طالیی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طالیی رنگمهماهنگ باشد. دلتنگیهای مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمکِ دست تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجارهای از خانهپدری زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچناناجاره ماهیانه را پرداخت میکرد و پول پیش خانه هم در گاوصندوق پدر جا خوشکرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بیهیچ هزینهای تا یکسال در این طبقه فصل دوم 81زندگی کردند. تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالیظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. پیچهای گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و باخیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلینشسته و عدس پا ک میکند که با لحنی غرق شور و انرژی سالم کردم. با دیدنم،َ ه! عروس خانم!« خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودمَ ه بلبخندی زد و گفت: »برا برایش لوس کردم: »مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شمابخورم!« خندید و به شوخی گفت: »حاال نهار رو با من بخوری! شام رو میخوایً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟« دیس عدس راچی کار کنی؟ حتمااز دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: »نخیر! قراره شبُ ر درد سری که برای شب در نظرخوراک میگو درست کنم!« از غذای مجلسی و پگرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: »ماشاءاهلل! حاال بلدی؟« و مثل اینکه پرسشمادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: »نه! میترسم خراب شه! آخه مجیداونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شمانشه، بیچاره میشم!« مادر از این همه پریشانیام خندهاش گرفت و دلداریامداد: »نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزهاس!« سپس خندهاز روی صورتش جمع شد و با رگهای از نگرانی که در صدایش موج میزد، پرسید:»الهه جان! از زندگیات راضی هستی؟« دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادردر برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد: »یعنی... منظورم اینه که اختالفی ندارید؟«نمیفهمیدم از این بازجویی بیمقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد:ً مجبورت نمیکنه تو نمازتً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟ یا مثال»مثالُ هر بذاری؟« تازه متوجه نگرانی مادرانهاش شدم که با لبخندی شیرین جوابمً کاری نداره که من چطوری نمازً اینطوری نیس! اصالدادم: »نه مامان! مجید اصالُ ر محبتش درمیخونم یا چطوری وضو میگیرم.« سپس آهنگ آرامبخش رفتار پگوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: »مامان! مجید فقط میخواد منراحت باشم! هر کاری میکنه که فقط من خوشحال باشم.« از شنیدن جمالت 82 جان شیعه، اهل سنتلبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید: »تو چی؟ تو هم اجازهمیدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟« در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأییدفرو آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را مسح میکند، هر بار کهُ هر سجده میکند، تمامدستهایش را در نماز روی هم نمیگذارد و هر بار که بر مِ وجودم به درگاه خدا دست دعا میشود تا یاریاش کند که به سمت مذهب اهلتسنن هدایت شود.ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانهُ ر از کیسههای میوه بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکهشد. دستهایش پحقوق باالیی نمیگرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشهبیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پا کتهای میوه را کنار آشپزخانهگذاشت و با کالم مهربانش خبر داد: »الهه جان! برات پسته گرفتم!« با اشتیاق بهسمت پا کتها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم: »وای پسته! دستتدرد نکنه!« خوب میدانست به چه خوراکیهایی عالقه دارم و همیشه در کنارخریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست وبه آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت: »الهه! غذات چه بوی خوبیمیده!« خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیدهام، آنچنان تعریفی نشدهو عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: »نه! خیلی خوب نشده!« و او همانطورکه روی صندلی مینشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشورهام را داد: »بوش کهً خوراک خوبیً طعمش هم عالیه!« ولی خودم حدس میزدم که اصالعالیه! حتمااز آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتیبه دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمامُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمهای خوردهوجود از خوردنش لـ*ـذت میبِ میز بلند شدم و با گفتن »صبربودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کردهام. از سرکن ترشی بیارم!« به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالشُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد:را به دنیایی دیگر ب فصل دوم 83»صبر کردن برای ترشی که آسونه!« سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد:»من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!« شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و باً کجا؟« و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی بهکنجکاوی پرسیدم: »مثالیادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت: »یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماهو نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقینیفته!« با جمالت پیچیدهاش، کنجکاوی زنانهام را حسابی برانگیخته بود کهدر برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: »اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرمو مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟« و چون تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطرهً نفهمیدم شامِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصالادامه داد: »سرِ سفره ازتچی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرخواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون!میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!« از دریای اضطرابیکه آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تالطمنگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بیاختیار لبخند زدم.ً اون خواستگار رواز لبخند من او هم خندید و گفت: »ولی خدا رو شکر ظاهراَد کردی!« سپس با چشمانی که از شیطنت میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانهرً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!« و خودش از حرفی که زده بود باپرسید: »حتماُ ر ناز پاسخ دادم: »نخیرم!صدای بلند خندید که من ابرو باال انداختم و با لحنی پً بهت فکر نمیکردم!« چشمان مشکی و کشیدهاش در احساس موج زد ومن اصالبا لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانهام را داد: »ولی من بهت فکر میکردم!خیلی هم فکر میکردم!« از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاهِ خانه، پیش چشمانم جان گرفت.و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل درلحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حاال خود او برایم میگفت در آنلحظات چه بر دلش میگذشته: »الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی!هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم« و شاید نمیتوانست 84 جان شیعه، اهل سنتهمه احساساتش را به زبان آورد که پشت پردهای از لبخند، در سکوتی عاشقانهفرو رفت. دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم،پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: »حاال چرا باید یه ماه و نیم صبرمیکردی؟« سرش را پایین انداخت و با نغمهای نجیبانه پاسخ داد: »آخه اون شبکه برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تمومشدن ماه صفر کاری بکنم.« تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بودهکه شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکثُ ب مگه گـ ـناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟«کردم و باز پرسیدم: »خلبخندی بر چهرهاش نقش بست و جواب داد: »نه! گـ ـناه که نداره... من خودمدوست نداشتم همچین کاری بکنم!« برای لحظاتی احساس کردم نگاهش ازحضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد وزیر لب زمزمه کرد: »بخاطر امام حسین صبر کردم و با خودشم معامله کردم کهتو رو برام نگه داره!« از شنیدن کالم آخرش، دلگیر شدم. خاندان پیامبر^+ برای منهم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسانهایزنده و البته خداست، درمورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیشاز اندازه مبالغه آمیز میآمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید،که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: »الهه جان! دستپختت حرف نداره!عالیه!« ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتیام را پنهان کنم که در جوابشبه لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم.* * *عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذرلحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت واولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمیآمد. مادر خیلیاصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتیمجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بیحوصله دور فصل دوم 85اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکنمیرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم.اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزردهام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس،این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانهگذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچبرنامه سرگرم کنندهای نداشت و شاید من بیش از اندازه کالفه بودم. هر چه فکرکردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقدارینان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید رویصفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: »سالم مجید!«و صدای مهربانش در گوشم نشست: »سالم الهه جان! خوبی؟« ناراحتیام رافروخوردم و پاسخ دادم: »ممنونم! خوبم!« و او آهسته زمزمه کرد: »الهه جان!شرمندم که امشب اینجوری شد!« نمیتوانستم غم دوریاش را پنهان کنم که درجواب عذرخواهیاش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کالمش شروعکرد. از شرح دلتنگی و بیقراریاش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایشسخت تاریک و طوالنی شده بود و من تنها گوش میکردم. شنیدن نغمهای کهانعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمانهم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژهای که در پاالیشگاه برقرار بود، تماسش راِ خانهی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار بهکوتاه کرد و باز من در تنهاییساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیهاش برای چشمان بیخوابم به اندازهیک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چندبار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید درِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارمخانه نبود، هیچ چیز سرنمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراریام چقدر به درازا کشید،اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله،پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طوالنی به پایان 86 جان شیعه، اهل سنترسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حاال نمازصبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدایخودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآنِ سجادهام بازگشتم. همانجا روی سجادهرا از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرنشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و بهتماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهرآمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماهمیداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانیاش را با ناز ازبستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طالییاش از البالی شاخههای نخلهابه خانه سرک میکشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض اینِ صبحگاه ِ انتظار آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودشدر خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانیُ ر شورش را داشت!حضور گرم و پساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نردههای بالکنبه انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدمو دیدم عبداهلل است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت باال برگرداند واز دیدن من خندهاش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند،پرسید: »مگه تو خواب نداری؟!!!« و خودش پاسخ داد: »آهان! منتظر مجیدی!«لبم را گزیدم و گفتم: »یواش! مامان اینا بیدار میشن!« با شیطنت خندید و گفت:»دیشب تنهایی خوش گذشت؟« سری تکان دادم و با گفتن »خدا رو شکر!«،تنهاییام را پنهان کردم که از جواب صبورانهام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت:ً شیفت شب باشه! خوبه؟« و در حالی که»پس به مجید بگم از این به بعد کالسعی میکرد صدای خندهاش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت.دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و فصل دوم 87دوباره به بالکن برگشتم. آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدندر حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورمباشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطورکه من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم. با دیدنم، صورتش به خندهایدلگشا باز شد و سعی میکرد با حرکت لبهایش چیزی بگوید و من نمیفهمیدمچه میگوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی اوزودتر از من پلهها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورتُردم. چشمان کشیده و جذابشمهربانش، همه غمهای دوری و تنهاییام را از یاد بزیر پردهای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما میخواست با خوشروییو خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی گرم و عاشقانه بهفدایم میرفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت: »قربون دستتالهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون!« با تعجب پرسیدم: »مگهصبحونه نمیخوری؟« کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد: »چراعزیزم! میخورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه روُ ب چی آماده کنم؟« کهلب دریا بخوریم.« نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم :»خخندید و گفت: »اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟« و من تازهمتوجه طرح زیبا و رؤیایی صبحگاهیاش شده بودم که به سرعت لباسم را عوضکردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم. همچنانکه از پلهها پایینمیرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بیسر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچینپاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانهبیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت:»الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!« لبخندی زدم و او با لحنی رنجیدهادامه داد: »دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومدبهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خا ک امواتت دیگه برای من شیفتً بعضیً بگو حتماشب نذار!« از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم: »اتفاقا8 جان شیعه، اهل سنتشبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!« بلکه بر احساس دلتنگی خودمسرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: »بخدا من همینجوریهم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!« و صدایخنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست. به قدری غرقدریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حسنکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانهسالم کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحلُ ر میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازهرا پآن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زماندیگری به رویم لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم میآورد. انگار دریا همبا همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهایدیگر موج میزد. با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بینظیر دریا شدهبودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکردادم: »مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟«کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: »بله! تو این چند ماه چندبار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!« سپس همچنانکه با قاشق آش را هممیزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد: »دیگه هر چی سخت باشه،ِ از تحمل دوری تو که سختتر نیس!« به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب،روشنتر از همیشه به نظر میآمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه خیرهام شد که خندیدو گفت: »باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولیدیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!« از لحن درماندهاش خندیدم و به رویخودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلممیخواست که همچون او میتوانستم بیپروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها وبیقراریهای دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانهام بود کهزبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود! فصل دوم 89به خانه که رسیدیم، صدای آب و شستوشوی حیاط میآمد. در را که بازکردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سالم کردیم و او باِ اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد: »علیک سالم! نمیگید من دلم شور میافته!نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!« در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را درحوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: »صبح اومدم باال ببینم الهه چطوره، دیدمخونه نیس! هر چی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راهرفت!« تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشتهام که مجید خجالت زدهسرش را پایین انداخت و گفت: »شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود.« به سمتشرفتم، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم: »ببخشید مامان! یواشرفتیم که بیدار نشید!« از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراضکرد: »از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشبتنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ ایندختره کجا رفته؟« شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختمکه مجید چند قدمی جلو آمد و گفت: »تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریمبیرون! فکر نمیکردم انقدر نگران بشید!« سپس شلنگ را برداشت و با مهربانیادامه داد: »مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم.« مادر خواست تعارفکند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم: »حاال بیاید بریمباال یه چایی بخوریم!« سری جنباند و گفت: »نه مادرجون! اآلن ابراهیم زنگ زدهداره میاد اینجا، تو بیا بریم.« به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم وهمراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: »مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟«و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد: »چی بگم؟ یه نیم ساعتُ ر زد! از دست بابات خیلی شا کی بود! گفت میام تعریفپیش زنگ زد و کلی غمیکنم.« سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: »این پدر و پسر رو کهمیشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!« تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابلمجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و 90 جان شیعه، اهل سنتنمیتوانستم به هیچ بهانهای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشتهً برای شکایت نزد مادربود که ابراهیم آمد. حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراآمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث راتمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: »ببین مامان! درستهً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو اینکه از این باغ و انبار چیزی رسماَ نیم!« مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید: »باز چی شدهنخلستونها جون میکمادرجون؟« و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجهبه حضور او، سر به شکایت گذاشت: »بابا داره با همه مشتریهای قبلی به هممیزنه! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنممیگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب منو محمد هم ضرر میدیم!« مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود کهُ ب مادرجون!مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید: »خً مشتری بهتری پیدا کرده!« و این حرف مادر، ابراهیم را عصبانیتر کرد:حتما»مشتری بهتر کدومه؟!!! چند تا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدنو دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای نخلستونها رو یه جا پیش خریدمیکنن!« چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادرمتوجه نشوند، گفت: »الهه جان! من خستهام، میرم باال.« شاید از نگاهم فهمیدهبود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش معذببود که بیمعطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیمنشستم و پرسیدم: »محمد چی میگه؟« لبی پیچ داد و گفت: »اونم ناراحته! فقطجرأت نمیکنه چیزی بگه!« مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شده باشد، بادست سطح شکمش را فشار میداد، ولی گالیههای ابراهیم تمام نمیشد که ازشدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد: »ابراهیم جان! تو کهمیدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم!« و ابراهیمخواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم: »ابراهیم! مامان حالش فصل دوم 91خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره...« ولی به قدری عصبی بودِ که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: »دل درد مامان خوب میشه! ولی پول و سرمایهوقتی رفت دیگه بر نمیگرده!« و با عصبانیت از جا بلند شد و همچنانکه بد وبیراه میگفت، از خانه بیرون رفت. رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خمشده بود که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: »مامان! دراز بکش تا برات نبات داغبیارم.« چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخداد: »نمیخواد مادرجون! چیزی نیس!« وقتی تلخی درد را در چهرهاش میدیدم،غم عمیقی بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد کهدستم را گرفت و گفت: »الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حاال هم که اومده،تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونهات.« دستش را به گرمی فشردم و گفتم:»مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟« که لبخند بیرمقی زد وگفت: »من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه!« وبالخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه باال نزد مجید بروم.ِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظردربازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: »فکر کردمخسته بودی، خوابیدی!« با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخداد: »حاال وقت برای خوابیدن زیاده!« کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهنَ ر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، درسورمهای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زُ ر شد و هیجان زده پرسیدم:آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پ»وای! این چیه؟« خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: »این یعنی این کهدیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود!« هدیه را از دستشَ رگرفتم و با گفتن »خیلی ممنونم!« شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات میآمد و وقتی جعبهرا گشودم با دیدن پال ک طال حیرت زده شدم. پال ک طالیی که به زنجیر ظریفیآویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید. برای 92 جان شیعه، اهل سنتلحظاتی محو زیبایی چشمنوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف بهً فکرش هملکنت افتاده بود، گفتم: »مجید! دستت درد نکنه! من... من اصالنمیکردم! وای مجید! خیلی قشنگه!« کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جوابِ تو هیچی نیس!« نگاهشُ ر ذوقم، با متانت پاسخ داد: »این پیش قشنگیهیجان پکردم و با لحنی که حاال پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: »مجید جان!این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهایی منه؟« چشمانش را به زیرِانداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد: »هم آره همنه! راستش هدیه روز زن هم هست!« و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعترافُ ب امروز تولد حضرت زهراست که هم روز مادره و هم روز زن!« سپسکرد: »خچشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: »من هیچ وقت نتونستم همچینروزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم!«و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: »حاال امسال اولین سالی بود کهِ من، ازمیتونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم!« میدانستم که بخاطر تسننگفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساساتمذهبیاش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم: »ما هم برایحضرت فاطمه احترام زیادی قائل هستیم.« سپس نگاهی به پال ک انداختم وبا شیرین زبانی زنانهام ادامه دادم: »به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلیِ ازش خوشم اومد!« و بعد با شیطنت پرسیدم: »راستی کی وقت کردی اینو بخری؟«و او پاسخ داد: »دیروز قبل از اینکه برم پاالیشگاه، رفتم بازار خریدم!« سپسزنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهشمیچکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانهای نگاهم کرد وگفت: »راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم!« که به آرامیخندیدم و گفتم: »عیب نداره مجید جان! حاال بشین تا من برات چایی بریزم!«ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن »من میریزم!« با عجله بهسمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه میآمد :»امروز روز زنه!