- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
آناسازیا برای اینکه این بحث خاتمه پیدا کنه، با پوزخند گفت:
- من دیشب بهطور کامل توی خونه بودم و بیرون هم نرفتم. متاسفانه صدای غرشی هم نشنیدم.
- اما من خودم شنیدم که پدرت رو صدا میزدی.
چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و گفت:
- ببین پسر...
مارتین بین حرفش پرید:
- اسمم مارتینه.
- هرچی که هست، به من مربوط نیست. فقط نمیخوام اینجا ببینمت، چرا حالیت نیست؟
دل مارتین داشت کمکم با حرفهاش گرفته میشد. با صدای آرومی گفت:
- قصدم این بود که با هم دوست ساده باشیم.
سرش رو پایین انداخت و به پوتینهای سیاهش خیره شد.
- آخرین باری که با کسی دوست شدم، از اعتمادم سوء استفاده کرد. نزدیک بود که پدرم رو به قتل برسونه، نکنه تو هم جزو افراد اون عوضی هستی؟
مارتین با شنیدن این حرف از جانب آناسازیا، چشمهاش گرد شد. با بُهت سرش رو بالا آورد و ناباور به چشمهای سردش خیره شد.
- چطور این حرف رو میزنی؟ رو چه حساب؟
صورتش کم کم به اخم تبدیل شد. رو به صورتش غرید:
- اگه میخواستم پدرت رو بکشم، به راحتی چند سال پیش میکشتمش.
ازش رو گرفت و همونطور که به سمت بوران میرفت، گفت:
- تو لیاقت دوستی نداشتی. من زیادی رویاباف بودم.
سوار بوران شد و پوزخندی به چهره متعجبآور آناسازیا زد و از اون مکان دور شد. توی ذهنش هر حس خوبی که از آناسازیا داشت رو دور انداخت. کوتولهها کم تهمت میزدن و حالا اون هم جزوشون شده بود. حرفهایی رو زد که کوتولهها میزدن. انتظارش رو نداشت که همچین جوابی بگیره، اما با خودش عهد بست که کاری باهاش نداشته باشه. اینبار نباید غرورش رو میشکوند، نباید دوباره شکسته میشد. آناسازیا که در شوک حرفهای مارتین بود، داخل کلبهاش شد. در این چند سال ازش چیز خطرناکی ندیده بود. نمیدونست که چرا باهاش بد اخلاقی کرد! اون که کاری نکرده بود! از کارش پشیمون شده بود، میخواست که جبران بکنه، اما چطور باید پیداش میکرد و ازش عذرخواهی میکرد؟ خودش هم به یه دوست نیاز داشت. باید با کسی ارتباط برقرار میکرد، اما سخت میشد که به کسی اعتماد کرد. در مورد مارتین اشتباه بزرگی کرده بود، امیدوار بود که دوباره ببینتش. گرچه این احتمال خیلی کم بود... پوفی کشید و وارد کلبه شد تا به ادامه تحقیقاتش برسه.
- من دیشب بهطور کامل توی خونه بودم و بیرون هم نرفتم. متاسفانه صدای غرشی هم نشنیدم.
- اما من خودم شنیدم که پدرت رو صدا میزدی.
چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و گفت:
- ببین پسر...
مارتین بین حرفش پرید:
- اسمم مارتینه.
- هرچی که هست، به من مربوط نیست. فقط نمیخوام اینجا ببینمت، چرا حالیت نیست؟
دل مارتین داشت کمکم با حرفهاش گرفته میشد. با صدای آرومی گفت:
- قصدم این بود که با هم دوست ساده باشیم.
سرش رو پایین انداخت و به پوتینهای سیاهش خیره شد.
- آخرین باری که با کسی دوست شدم، از اعتمادم سوء استفاده کرد. نزدیک بود که پدرم رو به قتل برسونه، نکنه تو هم جزو افراد اون عوضی هستی؟
مارتین با شنیدن این حرف از جانب آناسازیا، چشمهاش گرد شد. با بُهت سرش رو بالا آورد و ناباور به چشمهای سردش خیره شد.
- چطور این حرف رو میزنی؟ رو چه حساب؟
صورتش کم کم به اخم تبدیل شد. رو به صورتش غرید:
- اگه میخواستم پدرت رو بکشم، به راحتی چند سال پیش میکشتمش.
ازش رو گرفت و همونطور که به سمت بوران میرفت، گفت:
- تو لیاقت دوستی نداشتی. من زیادی رویاباف بودم.
سوار بوران شد و پوزخندی به چهره متعجبآور آناسازیا زد و از اون مکان دور شد. توی ذهنش هر حس خوبی که از آناسازیا داشت رو دور انداخت. کوتولهها کم تهمت میزدن و حالا اون هم جزوشون شده بود. حرفهایی رو زد که کوتولهها میزدن. انتظارش رو نداشت که همچین جوابی بگیره، اما با خودش عهد بست که کاری باهاش نداشته باشه. اینبار نباید غرورش رو میشکوند، نباید دوباره شکسته میشد. آناسازیا که در شوک حرفهای مارتین بود، داخل کلبهاش شد. در این چند سال ازش چیز خطرناکی ندیده بود. نمیدونست که چرا باهاش بد اخلاقی کرد! اون که کاری نکرده بود! از کارش پشیمون شده بود، میخواست که جبران بکنه، اما چطور باید پیداش میکرد و ازش عذرخواهی میکرد؟ خودش هم به یه دوست نیاز داشت. باید با کسی ارتباط برقرار میکرد، اما سخت میشد که به کسی اعتماد کرد. در مورد مارتین اشتباه بزرگی کرده بود، امیدوار بود که دوباره ببینتش. گرچه این احتمال خیلی کم بود... پوفی کشید و وارد کلبه شد تا به ادامه تحقیقاتش برسه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: