کامل شده رمان کوتاه شمشیر خدایان | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

آیا از رمان راضی هستید؟

  • بله، عالیه.

    رای: 2 66.7%
  • به نظرم خوبه.

    رای: 0 0.0%
  • بد نیست.

    رای: 1 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    3
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
آناسازیا برای اینکه این بحث خاتمه پیدا کنه، با پوزخند گفت:
- من دیشب به‌طور کامل توی خونه بودم و بیرون هم نرفتم. متاسفانه صدای غرشی هم نشنیدم.
- اما من خودم شنیدم که پدرت رو صدا می‌زدی.
چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند و گفت:
- ببین پسر...
مارتین بین حرفش پرید:
- اسمم مارتینه.
- هرچی که هست، به من مربوط نیست. فقط نمی‌خوام اینجا ببینمت، چرا حالیت نیست؟
دل مارتین داشت کم‌کم با حرف‌هاش گرفته می‌شد. با صدای آرومی‌ گفت:
- قصدم این بود که با هم دوست ساده باشیم.
سرش رو پایین انداخت و به پوتین‌های سیاهش خیره شد.
- آخرین باری که با کسی دوست شدم، از اعتمادم سوء استفاده کرد. نزدیک بود که پدرم رو به قتل برسونه، نکنه تو هم جزو افراد اون عوضی هستی؟
مارتین با شنیدن این حرف از جانب آناسازیا، چشم‌هاش گرد شد. با بُهت سرش رو بالا آورد و ناباور به چشم‌های سردش خیره شد.
- چطور این حرف رو می‌زنی؟ رو چه حساب؟
صورتش کم کم به اخم تبدیل شد. رو به صورتش غرید:
- اگه می‌خواستم پدرت رو بکشم، به راحتی چند سال پیش می‌کشتمش.
ازش رو گرفت و همون‌طور که به سمت بوران می‌رفت، گفت:
- تو لیاقت دوستی نداشتی. من زیادی رویاباف بودم.
سوار بوران شد و پوزخندی به چهره متعجب‌آور آناسازیا زد و از اون مکان دور شد. توی ذهنش هر حس خوبی که از آناسازیا داشت رو دور انداخت. کوتوله‌ها کم تهمت می‌زدن و حالا اون هم جزوشون شده بود. حرف‌هایی رو زد که کوتوله‌ها می‌زدن. انتظارش رو نداشت که همچین جوابی بگیره، اما با خودش عهد بست که کاری باهاش نداشته باشه. این‌بار نباید غرورش رو می‌شکوند، نباید دوباره شکسته می‌شد. آناسازیا که در شوک حرف‌های مارتین بود، داخل کلبه‌اش شد. در این چند سال ازش چیز خطرناکی ندیده بود. نمی‌دونست که چرا باهاش بد اخلاقی کرد! اون که کاری نکرده بود! از کارش پشیمون شده بود، می‌خواست که جبران بکنه، اما چطور باید پیداش می‌کرد و ازش عذرخواهی می‌کرد؟ خودش هم به یه دوست نیاز داشت. باید با کسی ارتباط برقرار می‌کرد، اما سخت می‌شد که به کسی اعتماد کرد. در مورد مارتین اشتباه بزرگی کرده بود، امیدوار بود که دوباره ببینتش. گرچه این احتمال خیلی کم بود... پوفی کشید و وارد کلبه شد تا به ادامه تحقیقاتش برسه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    ***
    یک هفته بعد
    روز‌ها یکی پس از دیگری می‌گذشت و مارتین در تلاش بود تا آناسازیا رو فراموش کنه و به خاطره‌ها بسپاره. هرگز دوست نداشت که دوباره باهاش رودررو بشه. هرگز نمی‌تونست حرف‌هاش رو فراموش بکنه، حرفی که شباهت زیادی با حرف‌های کوتوله‌ها داشت. این شخص رو‌ هم باید از خودش دور می‌کرد. قبلا مارتین به دنبال آناسازیا بود، حالا نوبت آناسازیا بود تا به دنبال مارتین بیفته. هردو به شدت از هم دلخور بودن و به این زودی‌ها این دل‌خوری تموم نمیشد.
    مارتین برای اینکه ذهنش مشغول بشه، در مزرعه عمو پیت در حال کار کردن بود. به تنهایی مزرعه رو شخم می‌زد و لحظه‌ای هم استراحت نمی‌کرد. می‌خواست تا گذشته رو فراموش کنه، گذشته‌ای که بیشتر به آناسازیا مربوط می‌شد؛ گرچه به تازگی هم کلام شدن، اما مارتین تو طول چند سال اخیر، کار‌ها و خنده‌های آناسازیا رو پنهانی تماشا می‌کرد.
    تنها کار کردن مارتین و تو خودش بودن، عمو پیت و خاله جولی رو به تعجب وا داشته بود. هرچه سوال و پرسش‌های متعددی از مارتین می‌پرسیدن، مارتین مدام طفره می‌رفت و خودش رو از همه دور می‌کرد. این اخلاق ناراحت و سرد مارتین، کوتوله‌های دیگه رو هم متعجب کردن. کم‌کم آسمون داشت رو به تاریکی می‌رفت. دست از کار کردن کشید و دستمال دور گردنش رو برداشت و عرق روی پیشونی‌اش رو پاک کرد. راه افتاد و به‌سمت کلبه کوچیک کنار مزرعه رفت. وقتی لباس کثیفش رو عوض کرد و بیرون اومد، سوت بلندی کشید. اسبش با سرعت تمام خودش رو به سمت صاحبش رسوند و شیهه بلندی کشید. لبخند ملیحی زد و گردنش رو نواز کرد. به آرومی‌سوار اسبش شد و به راه افتاد. بدون هیچ لبخند و فکری، با صورتی بی‌حالت، روبه‌رو نگاه می‌کرد. از شانس بدی که داشت، نزدیک‌ترین راه به دهکده، رد شدن از کلبه آناسازیا بود. هیچ دوست نداشت از اونجا رد بشه، اما چاره‌ای هم نداشت. وقتی از کلبه آناسازیا رد میشد، نگاه گذرایی انداخت، اما ناگهان به‌طور دقیق خود آناسازیا رو دید که از تپه پشت کلبه‌ش هراسان بالا می‌رفت. براش مهم نبود، پس ازش چشم گرفت و به راهش ادامه داد. همین که خواست وارد جنگل بشه، صدای غرشی شنید.
    - یه‌لحظه وایسا بوران.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    اسبش از حرکت ایستاد. سرش رو چرخوند و به اطراف نگاه کرد که دوباره صدای غرشی شنید.
    - برگرد بریم ببینیم صدای چیه!
    افسارش رو کشید و سریع برگشتن. مارتین چشم چرخوند و ناگهان پلنگ سیاهی رو دید که از تپه پشت کلبه آناسازیا بالا می‌رفت و به این منظور بود که آناسازیا تبدیل به شکار پلنگ سیاه شده بود. مارتین با تصور این فکر، رنگ از صورتش پرید و محکم افسار اسبش رو کشید.
    - با هر سرعتی که داری بدو بوران.
    شیهه بلندش مصادف شد با به حرکت در اومدنش. بوران از تپه پایین رفت و با سرعت زیادی حرکت کرد. مارتین به خوبی می‌دونست که پلنگ سیاه چه قدر خطرناکه‌. آناسازیا از تپه بالا رفت. شروع کرد به دوییدن به داخل جنگلی که نه‌چندان بزرگ بود. پلنگ سیاه هنوز داشت از تپه بالا می‌رفت، این نوع نژاد از پلنگ تا شکارش رو شکار نکنه، دست بردار نبود. فاصله زیادی باهاش داشت، هرلحظه دیر کردن مارتین، موجب کشته شدن آناسازیا می‌شد. مارتین هنوز با خودش و قلبش کنار نیومده بود، این طرز فکر که آناسازیا کشته بشه، عذابش می‌داد. قلبش حالا شروع به تپیدن کرده بود.
    - نباید مشکلی برای آناسازیا پیش بیاد.
    بوران کلبه رو رد کرد و سریع‌تر از همیشه دیگه از تپه بالا رفت. پلنگ سیاه حالا با سرعت تمام به دنبال شکارش بود.
    - کمک، یکی کمک کنه.
    آناسازیا با صدای بلندی کمک می‌خواست.‌ مارتین به شدت ترسیده بود.
    - آناسازیا من اینجام. تا می‌تونی بدو‌.
    بوران هرلحظه سر می‌خورد؛ اما سعی می‌کرد تعادش بهم ‌نخوره. بالاخره بالای تپه رسیدن و پلنگ سیاه رو در حال دوییدن دیدن. مارتین چشم از پلنگ بر نمی‌داشت. اگه آسیبی به آناسازیا می‌رسوند، رحمی‌ بهش نمی‌کرد. پلنگ هرلحظه دور و دورتر می‌شد و اسب قهوه‌ای هم بهش نمی‌رسید.
    - بوران داره دور میشه، چرا سریع نمیری؟
    شیهه‌ای کشید و به پاهاش سرعت بخشید. سرعت بوران فایده‌ای نداشت، پلنگ سیاه از چشم‌هاشون دور شد و لابه‌لای درختان ناپدید شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دلهره و ترس از مارتین دست برنمی‌داشتن که صدای غرش پلنگ سیاه، با صدای جیغ بلند آناسازیا از راه دوری درهم آمیخته شد. این صداها باعث شد که حالش بدتر بشه. بعد از دقایقی که به سرعت حرکت می‌کرد، به یه دره بسیار بلندی رسید. از حرکت ایستاد و مارتین از اسبش پایین پرید. اطرافش رو نگاه کرد و داد زد:
    - آناسازیا کجایی؟
    هیچ صدایی نمی‌شنید، اثری از آناسازیا و پلنگ سیاه نبود. انگار که غیبشون زده بود. دره رو دوباره نگاه کرده بود که ابر‌‌های سفیدی پایین دره رو پوشونده بود‌. فکر اینکه آناسازیا اینجا افتاده باشه، از ذهنش گذشت.
    - آنا کجا غیبت زد؟
    جوابی باز دریافت نکرد. داشت به این یقین می‌رسید که پایین دره افتاده باشه. دلهره‌ش بیشتر شد. بغض بدی به گلوش افتاد. نزدیک بود که‌ اشک از چشم‌‌هاش سرازیر بشه. به خودش تشر زده بود که اگه تنهاش نمی‌ذاشت این اتفاق نمی‌افتاد. اگه مثل دفعات قبل بهش سر می‌زد، آناسازیا کشته نمی‌شد. به خودش لعنت فرستاد چرا باید مقصر همه چی خودش باشه؟ همین که خواست از ته دل داد بزنه، صدای ضعیفی شنید. سرش رو به اطراف چرخوند.
    - آناسازیا؟
    - مارتین.
    با شنیدن صداش، موج شادی تو وجودش پخش شد.
    - من این پایینم مارتین.
    به لب دره نزدیک شد و پایین رو عمیق ‌نگاه کرد. آناسازیا رو در حالی دید که شاخه گیاهی رو گرفته بود و سعی داشت که بالا بیاد. شاخه بسیار ضعیف بود و هر آن امکان داشت که قطع بشه و آناسازیا به پایین دره سقوط کنه. مارتین سریع دراز کشید و دستش رو به سمتش گرفت.
    - دستم رو بگیر.
    نگاهی به دست مارتین انداخت و سعی کرد که بالاتر بیاد، اما امکان نداشت.
    - به من اعتماد کن و دستم رو بگیر.
    این از بی‌اعتمادی آناسازیا نبود، ممکن بود که مارتین هم تو خطر بیفته. در لحظات آخر، آناسازیا دست مارتین رو گرفت و شاخه قطع شد. آناسازیا معلق بود و پایینش رو نگاه می‌کرد.
    - از چیزی نترس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    جسم آناسازیا برای مارتین سنگین نبود و مارتین، اون رو به راحتی بالا کشید که یه‌دفعه روی هم افتادن. صورت‌‌هاشون چند سانتی از هم فاصله داشت و نفس‌‌های تند هرکدوم، به صورت همدیگه می‌خورد. غرق در چشم‌‌های همدیگه بودن که مارتین به آرومی‌ گفت:
    - حالت خوبه؟
    سر تکون دادن آنا، نشون از حال سالمش بود. دوباره مارتین ادامه داد:
    - حس می‌کنم وزنت یه‌کم زیاد شده.
    آناسازیا حرفش رو گرفت و با یه «ببخشید» از روی مارتین بلند شد و لباس‌‌هاش رو تمیز کرد. مارتین هم بلند شد و خودش رو تمیز کرد. وقتی دید که آنا حالش بهتر شده، نگاه بی‌تفاوتی بهش انداخت و به سمت اسبش حرکت کرد. سوار بوران شد و تا خواست حرکت کنه، آنا با عجله رو به روی اسب مارتین ایستاد تا مانع از رفتنش بشه.
    - برو کنار، کار دارم.
    آناسازیا با چشم‌‌هاش، با مظلومیت به مارتین نگاه کرد. دوباره یاد تهمت بزرگش افتاد و کمی ‌عصبی شد.
    - گفتم برو کنار.
    وقتی جواب ازش نشنید، افسار بوران رو کشید و از کنارش رد شد؛ اما با حرف آنا از حرکت ایستاد.
    - من ازت معذرت می‌خوام. اون لحظه خیلی عصبی بودم، متوجه حرف‌‌هام نبودم؛ اما درک کن، اعتماد کردن به هر کسی خیلی سخته...
    با حرف‌‌هاش به فکر فرو رفت. دل رحم بود؛ اما می‌تونست به‌راحتی از این قضیه بگذره؟ ارزشش رو داشت؟ مارتین ساده بود، پس تصمیم گرفت که آنا رو ببخشه.
    - باشه. می‌بخشمت؛ اما هیچ وقت قضاوتم نکن.
    آنا با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و چمن زیر پاهاش رو له کرد.
    - قول میدم.
    لبخند رو لب‌‌های مارتین شکل گرفت.
    - خب حالا سوار شو بریم.
    آنا سرش رو بالا آورد و با لبخند، دست‌‌های دراز شده مارتین رو گرفت و سوار اسبش شد. دست‌‌هاش دور کمر مارتین حلقه شد. بوران به‌آرومی ‌حرکت کرد و سوالی که تو ذهنش بود رو به زبونش آورد:
    - پلنگ سیاه اونم تو این فصل و این مکان، عجیب نیست؟
    - نمی‌دونم مارتین، بی‌خیال! نمی‌خوام چیزی ازش بدونم.
    چیزی نگفتن و در طول مسیر بدون هیچ حرفی حرکت کردن.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    روز‌ها یکی پس از دیگری می‌گذشت و صمیمت بین مارتین و آناسازیا شدت می‌گرفت. هردو به هم شناخت کامل پیدا کرده بودن؛ ولی یه چیزی این وسط؛ بین همدیگه پنهون مانده بود؛ ولی این چیزی رو عوض نمی‌کرد‌. روز‌های زیادی رو با هم می‌گذروندن و دهکده‌ای که مارتین در اون زندگی می‌کرد، آناسازیا هم پا گذاشته بود؛ اما امان از نیش تیز زبون کوتوله‌ها...
    - هی مارتین یه چیزی رو به من نگفتی.
    - بپرس تا بگم.
    سرش رو به‌سمت مارتین چرخوند.
    - تو چطوری سر از این سرزمین در آوردی؟
    این سوالی بود که مارتین بار‌ها از خودش و عمو و خاله‌‌اش پرسیده بود، ولی چیزی دستگیرش نشده بود. همیشه دوست داشت که سر از گذشته نامعلومش در بیاره، ولی هیچکس چیزی نمی‌دونست. خرافات و حرف‌های ناچیزی بین کوتوله‌ها درباره مارتین رواج پیدا کرده بود، ولی از اسم‌هاشون مشخص بود، خرافات و حرف‌های ناچیز بودن.
    - خودمم نمی‌دونم؛ اما خاله جولی و عمو پیت می‌گفتن که من رو از جنگل پیدا کردن.
    - که این‌طور...
    مارتین که روی بوران نشسته بود، با لبخند گفت:
    - من دیگه باید به دهکده برگردم.
    در مقابل، آناسازیا با لبخند بوران رو نـ*ـوازش کرد.
    - باشه، فردا پس منتظرتم.
    افسار بوران کشیده شد و به حرکت در اومد و وقتی که سرعت می‌گرفت، شیهه‌ای بلندی کشید. مارتین از اینکه تونست امروز رو، روز خوبی برای آناسازیا به ارمغان بیاره، خوشحال بود. از طبیعت‌گردی‌ای که امروز انجام دادن و شکار کوچیکی که کردن، لـ*ـذت زیادی بردن. مارتین بعد از مدت کوتاهی به دهکده رسید. بوران رو به اصطبل برد و تا خواست که به خونه‌‌اش بره، چندین کوتوله زورگو رو دید که به سمتش می‌اومدن.
    - با اومدن تو، ماهی دیگه‌ای توی دریا نمونده، درخت‌ها کمتر میوه میدن.
    - درست میگن که تو پیش‌ تاریکی پرورش یافتی، شوم بودنت این مشکل رو برای ما ایجاد کرده.
    مارتین دوباره حرف‌های همیشگی رو شنید. هیچ نمی‌فهمید که چرا حرف‌های بی‌منطق رو میزنن! چرخه طبیعت منحل شده، حالا تقصیر مارتین بود؟ مشکل از جای دیگه‌ای بود، اما شوم بودن مارتین رو وسط می‌کشیدن. همگی دنبال یه مقصر بودن، کی بهتر از مارتین؟
    - برای هزارمین‌بار، برای پیت و جولی متاسفم. نفرین خدایان بر تو...
    این جمله خشم مارتین رو شعله ور کرد. دست‌هاش مشت شدن و چهره‌‌اش اخمالو شد. به‌سمتشون رفت و روبه‌روشون ایستاد.
    - بار آخرت باشه که اسم عمو پیت و خاله جولی رو میاری.
    انگشت ‌‌اشاره‌‌اش رو تهدیدوار بالا آورد و ادامه داد:
    - وگرنه بد می‌بینی. اگه هیچی نمیگم، به‌خاطر عمو و خاله‌امه.‌ پس‌کاری نکنین که اون روی دیگه‌ام رو نشونتون بدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    کوتوله‌ها پوزخندی زدن و فاصله بین خودشون و مارتین رو طی کردن. یکی از قلدر‌ها سرش رو بالاتر آورد و به چشم‌های مارتین خیره شد.
    - داری بزرگ‌تر از هیکلت حرف می‌زنی. اون پیرمرد و پیرزن واسه ما ارزشی ندارن، حیف که بزرگان این دهکده‌ان.
    مشت سفت شده مارتین بالا اومد و تا خواست مشتش رو توی صورت کوتوله قلدر فرود بیاره، صدای عمو پیت مانع از این کارش شد.
    - مارتین، آروم باش.
    سرش رو چرخوند و عمو پیت رو پشت سرش با چهره خونسردی دید.
    - عمو‌ پیت، مگه نشنیدی چی گفت؟
    - ارزشش رو نداره.
    با کنایه به حرفش اضافه کرد:
    - نباید با هرحرف بی‌ارزشی که بی‌ارزش‌ها میزنن عصبی بشی.
    خشم توی دل کوتوله‌ها بیشتر شد. دستشون از پشت بسته بود و نمی‌تونستن که بهش بی‌احترامی‌کنن. مارتین دلش از حرف عمو پیت صاف شد و با اخم وحشتناکی از کوتوله‌ها چشم گرفت و همراه با عمو پیت به خونه برگشتن.
    - واقعا نمی‌فهمم درد اون‌ها چیه!
    - عزیزم، اون‌ها جوان و نادونن. کاری نمیشه کرد.
    - چی بگم، خدایان هدایتشون کنن.
    بحث نه‌چندان جالبی بین پیت و جولی شکل گرفته بود. مارتین گوش به حرف‌هاشون می‌داد؛ اما فکر و ذهنش درگیر آناسازیا بود. از نظر آناسازیا؛ این یک دوستی ساده بود، ولی برای مارتین فراتر از این چیزها بود. عشقی که مارتین داشت، هرروز شعله‌ورتر میشد. لبخندی رو لب‌هاش شکل گرفت که خاله جولی خطاب به مارتین گفت:
    - معلومه تو فکر آناسازیایی که می‌خندی!
    مارتین به خودش اومد و با من‌من جواب داد:
    - نه بابا، این چه حرفیه؟ زشته خاله...
    - مگه حرف بدی زدم؟ دختر خوشگل و مهربونیه، فکر می‌کنم که دلت پیشش گیره.
    دوباره لبخند رو لب‌های مارتین به وجود اومد. قلبش شروع به تپیدن کرد. آناسازیا دختری بود که دل هرپسری رو می‌برد، مخصوصا با هرکی که مهربونی کنه، توی دل اون فرد جا میشه!
    - من برم اتاقم، فردا کلی کار دارم.
    - برو پسرم، خوب بخوابی.
    لبخندش عمق گرفت و به اتاقش رفت تا با خیال راحت بخوابه؛ اما نمی‌دونست که فردا قراره چه اتفاق بدی براش بیفته.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    مارتین داشت خواب خوب و شیرینی رو سپری می‌کرد. با لبخند، خواب آناسازیا رو می‌دید. دست در دست هم دیگه توی دشت پر گلی با عشق به هم خیره بودن. سر مارتین خم شد تا بـ*ـوسه‌ای بزنه؛ اما با صدای وحشتناکی از خواب پرید. اتاق به شدت سرد بود و بدنش می‌لرزید. پنجره کوچیک اتاقش رو‌ نگاه کرد که شکسته بود و سروصداهایی هم از بیرون از خونه می‌اومد. دلیل سردی اتاق و صدای‌های خارج از خونه رو درک نمی‌کرد. سریع به خودش اومد و از اتاقش خارج شد. خاله جولی پشت عمو پیت پناه بـرده بود و به بیرون از پنجره خیره شده بودن. هیچ‌توجه‌ش به کوبیدن شدن در نمی‌کردن.
    - چه اتفاقی افتاده؟ ‌این سر و صداها چیه؟
    عمو پیت و خاله، با چهره پریشون و رنگ ‌ورورفته‌ای به مارتین خیره شدن. نمی‌دونستن که چه جوابی بدن. سکوت کردن و با ناراحتی بهش خیره شدن.
    - یه چیزی بگید.
    - خودت ببین پسرم.
    مارتین راه افتاد و در خونه رو باز کرد. خیلی از کوتوله‌ها با چماق و بیل با صورت قرمز شده از خشم، جلوی در‌ ایستاده بودن. چشم مارتین از تعجب گرد شد. جدا از تجمع کوتوله‌ها، برف در حال باریدن بود. به اندازه نیم متر برف روی زمین نشسته بود.‌ این اتفاق به شدت غیرطبیعی بود. هیچ‌وقت توی‌ این سرزمین برف نمی‌بارید. فقط فصل بهار وجود داشت.‌ این تغییر ناگهانی هوا، نگران کننده بود.
    - باید جواب پس بدی مارتین.
    - خوب ببین، ببین که چه بلایی سر ما اومده.
    - تو شومی ‌اِلف نحس.
    - اون باید کشته بشه و ‌این گند درست بشه.
    یکی از کوتوله‌ها دستش رو گرفت و مارتین رو بیرون آورد.
    - ولم کن.
    همگی با خشم به بهش خیره بودن و چماق‌ها رو بالا آورده بودن. کمی ‌ترسیده بود. لباس گرمی ‌نداشت و هوا سرد بود. مارتین مدام تکون می‌خورد تا از دست چندین کوتوله که گرفته بودنش، آزادش بشه. یه دفعه با طنابی دست‌هاش رو بستن و به زمین انداختنش. کوتوله‌ها دورش زده بودن و سرش داد می‌زدن.
    - تقصیر من نیست.
    کوتوله جوانی با پا، محکم به دل مارتین زد که ناله‌اش در اومد.
    -‌این برفی که باریده تقصیر توئه. دلیل دیگه‌ای هم نداره.
    - من یه اِلف ساده ام، گناهی ندارم.
    یکی دیگه از کوتوله‌ها با چماق به پشت مارتین زد. لحظه‌ای چشم‌هاش گرد شد؛ ولی جلوی خودش رو گرفت تا جلوی ‌این‌همه کوتوله از درد داد نزنه. لبش رو محکم گاز گرفت تا صداش در نیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    - تو دیگه امروز کشته میشی. جولی و پیت نمی‌تونن نجاتت بدن.
    سرش رو می‌چرخوند و هرطرف رو که نگاه می‌کرد، تنها کوتوله‌های خشمگین رو می‌دید. الان دلش به خاله جولی و عمو پیت خوش بود، ولی هیچ کدوم نبودن.
    -‌این اِلف نحس رو بلند کنید.
    مارتین رو از روی زمین بلند کردن. یکی از قلدر‌هایی که دیروز باهاش بحثش شده بود، با شمشیری به سمت مارتین اومد.
    - با کشتنت همه‌چی مثل قبل میشه.
    چشم‌های مارتین دیگه بیشتر از ‌این نمی‌تونست گرد بشه. به ‌این فکر بود که پایان زندگیش تا به‌ اینجا بوده؟ تقدیر همین قدر براش رغم زده بود؟
    - آخرین درخواستت چیه؟
    چشم‌ چرخوند و بالاخره خاله جولی و عمو پیت رو با ناراحتی دید. نمی‌خواست که بلایی سرشون بیاد، پس‌ بیخیال شد. اون‌ها در حق مارتین حق داشتند و نباید انتظارات دیگه‌ای ازشون داشته باشه.
    - درخواستی ندارم.
    کوتوله قلدر، با پوزخند «خوبه»‌ای زیر لب گفت و شمشیرش رو بالا آورد. چشم‌های مارتین بسته شد و به آناسازیا فکر کرد. تصمیم گرفته بود که احساساتش رو بهش بگه، اما زمان بهش مهلت نداد. حسش رو به خوبی فهمیده بود.
    حسی مثل عشق که مثل دونه‌ای تو قلبش کاشته شده بود و کم‌کم بزرگ و بزرگ ‌تر شد و حالا هم به یه درخت بزرگ تبدیل شده بود. عشقش به آناسازیا بزرگ بود و افسوس که نتونست احساساتش رو ابراز کنه‌ و قرار بود اون رو برای همیشه با خودش دفن ‌کنه. همین که کوتوله قلدر خواست تا شمشیر رو پایین بیاره، عمو پیت مانع شد.
    - صبر کنید.
    مارتین چشم‌هاش رو باز کرد و به عمو پیت که به سمتش می‌اومد، نگاه کرد.
    - چی میگی پیت؟ فکر‌ اینکه بخوای نجاتش بدی رو از سرت دور کن.
    به یکی از سن بالاهای دهکده نگاه کرد و گفت:
    - نه، من به عنوان یکی از بزرگان ‌این دهکده باید تصمیم‌ نهایی رو بگیرم.
    - تو حقی نداری.
    -‌این یکی رو دیگه ما تصمیم ‌می‌گیریم.
    عمو پیت پوزخندی به تمامی ‌کوتوله‌ها زد.
    - تمام کمک‌هام و زحمت‌هایی که برای شماها و دهکده کشیدم،‌ پوچ شد؟‌ این‌ جواب همه خوبی‌هام بود؟
    کوتوله‌ها که حرف عمو پیت رو فهمیدن، لحظه‌ای شرمنده شدن و کمی ‌از عصیانیتشون کم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    لبخند ملیحی زد و با اخم به‌سمت مارتین رفت. رو به روش ‌ایستاد و گفت:
    - من‌ جونت رو نجات میدم.
    لبخند رو لب‌های مارتین شکل گرفت که عمو پیت ادامه داد:
    - اما تو باید از ‌این دهکده و این سرزمین بری.
    - چی؟
    مارتین حرفی رو که شنید باور نکرد. عمو پیت داشت اون رو از ‌اینجا بیرون می‌کرد؟
    - همین که گفتم، تو توی ‌این دهکده دیگه جایی نداری، باید از ما دور بمونی.
    خاله جولی با اخم، کوله‌ای سیاه که به‌نظر می‌رسید لباس‌های مارتین توش بود رو بهش داد.
    - اما عمو...
    - تو دیگه بزرگ شدی. بهتره به زادگاهت، سرزمین ساتین برگردی و زندگی خوبی رو برای خودت درست کنی. تا همین‌جاش هم زیادی موندی.
    تغییر ناگهانی عمو پیت رو نمی‌فهمید. به خاله جولی خیره شد.
    - به من‌ نگاه نکن. پیت درست میگه.
    اخلاق هر دو در چند دقیقه به‌شدت تغییر کرد. متعجب، اما ناراحت بود.
    - دستش رو باز کنید و بذارید بره.
    پیت و جولی از مارتین چشم‌گرفتن و به خونه برگشتن. کوتوله‌ها از‌این تصمیم و برخورد با مارتین شوکه شدن، ولی خوشحال بودن. دست‌های مارتین رو باز کردن و کوله‌اش رو به دستش دادن. چند ثانیه بعد بوران رو هم‌ آوردن و بهش تحویل دادن. مارتین با درموندگی به خونه قدیمی‌ش خیره شد. تو دلش زمزمه کرد که حتما میان. می‌گفت که حرف‌هاشون حقیقت نداره، ولی ‌اینطور نبود.
    - برو و دیگه ‌اینجا برنگرد.
    مارتین به ناچار سوار مارتین شد و نگاه آخرش رو به کوتوله‌ها و دهکده انداخت. آهی کشید و افسار بوران رو کشید و به سرعت از دهکده بیرون رفت. همین که کمی ‌از دهکده فاصله گرفت، صدای خوش‌حالی کوتوله‌ها شنیده شد.
    - دوستون دارم عمو پیت و خاله جولی...
    ***
    دم دمای غروب بود و مارتین با ناراحتی، خیره به آناسازیا بود و تمامی ‌اتفاقاتی که افتاده بود رو براش گفت. آناسازیا با شرمندگی خیره به مارتین بود. می‌دونست که تمامی ‌این اتفاقات از کجا سرچشمه گرفته، اما نمی‌تونست حلش کنه. دست‌های مارتین رو گرفت و گفت:
    - ناراحت نباش، درست میشه.
    - نه نمیشه، هیچ‌وقت هم نمیشه! من باید از ‌اینجا برم، باید به سرزمین ساتین برم.
    آناسازیا بلند شد و گفت:
    - نه، نباید بری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا