کامل شده رمان کوتاه فریدا | ز.فرزین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

میلا فرزین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/11/01
ارسالی ها
375
امتیاز واکنش
2,294
امتیاز
371
نام رمان کوتاه: فریدا
نام نویسنده: ز.فرزین کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تاریخی-عاشقانه
ویراستار: ZrYan
خلاصه: فریدا، مثل هر دختر دیگری، یک دختر با جـنسی لطیف است. او گذشته‌ای دردناک دارد و آینده‌ای وحشتناک‌تر از گذشته. تقدیر برای او چه رقم زده؟
«براساس واقعیت»
***
بخشی از داستان:
دفتری را که با جلدی چرمی و قلمی رو میز قرار گرفته بود، برداشت و در آخرین صفحه‌ی زردشده از کهنگی‌اش نوشت:
«امیدوارم مرگی لـ*ـذت‌بخش داشته باشم و امیدوارم دگر بازنگردم!»
به ته‌مانده‌ی سیگار برگش پُک عمیق‌تری زد و با انداختن روی زمین، آتش پرفروغش را خاموش کرد.
سرش را روی میز گذاشت و چشمانش همچون سیگار، در خلوتکده‌اش برای همیشه خاموش شد؛ گویی فهمیده بود مرگ به سراغش آمده.

245084_242364_frda.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    ***
    فصل اول: شروعی بی‌تو، برای تو
    «28سال قبل»
    هجده‌سالش بود؛ تازه پا به سن جوانی گذاشته و دانشجوی پزشکی بود. لجباز، ولی سخت‌کوش بود. در کلاس پشت میزی فرسوده نشسته بود؛ کلاسی که هرطرفش بوی غلیظ نم می‌داد. دختران و پسران بازیگوشی که هرکدام در طرفی با گروهی در حال گفت‌و‌گو بودند و صدای خنده‌های بلندشان گوش فلک را کر می‌کرد.
    و فقط فریدا بود که بدون هیچ گروهی در حال بازی‌کردن با قلمش بود و هرازگاهی با خطوطی مختلف، میز چوبی را بی‌هدف و از سر بی‌حوصلگی سیاه می‌کرد. در دل خواستار داشتن یک دوست شد. دوستی که بتواند در هرلحظه از زندگی‌اش مانند همدمی پابه‌پایش بیاید یا حتی نه، دوستی را که بتواند چندلحظه با او خوش باشد و بخندد هم کافی می‌دانست.
    به دختری که در کنارش نشسته بود چشم دوخت؛ اما دخترک حواسش پی پای نهان‌شده‌ی زیر دامنش بود. با دیدن لبخند تمسخرآمیز دخترک، آه از نهادش برخاست. در کودکی دچار فلج اطفال شده بود؛ به همین دلیل پای راستش لاغرتر از پای چپش بود و مجبورش می‌کرد دامنی بلند، ولی زیبا به تن کند. با اخم به دختر نگاه کرد تا شاید از رو برد؛ ولی زهی خیال باطل!
    با آمدن مردی بلندقد ولی جذاب، همه از جا به‌علاوه‌ی او برخاستند.
    استاد بود. مرد استادشده در جایش -که یک صندلی چوبی بود- نشست و برگه زردرنگی را از کیفش بیرون آورد و روی پایش نهاد. شروع به خواندن اسم‌ها کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    - فریدا کالو؟
    از جا برخاست، سرش را زیر آن‌همه نگاه خیره پایین انداخت؛ ولی با اعتمادبه‌نفس گفت:
    - بله؟
    استاد با دستش به پایین اشاره کرد؛ یعنی بنشین. استاد به خواندن ادامه لیست پرداخت.
    فریدا خسته از نگاه دخترک کناری‌اش که گویا کاتیا نام داشت، نفسی کشید و خطاب به دختر گفت:
    - چیز خاصی روی صورت من هست؟
    دخترک که از صراحت فریدا جا خورده بود، چشمی با تعجب گرد کرد و با گستاخی گفت:
    - تو صورت یه آدم زشتی مثل تو چی می‌تونه خاص باشه؟
    از صداقت نفرت‌انگیز دخترک ناراحت نشد؛ عادت کرده بود. پایین‌انداختن سرش هم از همین عادت سرچشمه می‌گرفت.
    تا آخر جلسه جرئت بالاآوردن سرش را نداشت. چشمان گستاخ، اما زیبای کاتیا اعتمادبه‌نفسش را به صفر می‌کشاند. صداقت این دختر دارای وقاحت زیادی بود که باعث شماتتش می‌شد.
    مرد استادشده همین‌طور بی‌وقفه توضیحاتی درباره طب سوزنی می‌داد؛ اما فریدا فقط جسمش آنجا بود، روحش مـ*ـست عالم‌های دیگر، مـ*ـست تحقیر امروز که زیادی تلخ بود و منگش کرده بود. حداقل امروز انتظار نداشت. امروز و در دانش‌سرا انتظار نداشت که شخصی با وقاحت کامل، چرکینی صورت او را با تحقیر گوشزد کند. حالش از این‌گونه انسان‌ها که قضاوتشان فقط از روی ظاهر بود، به‌ هم می‌خورد. انسان‌هایی که از انسانیت بویی نبرده‌اند و ادعای انسان‌بودن می‌کنند. اگر زشتی ظاهر از نظر آ‌ن‌ها گـ ـناه بود، پس زشتی باطن هم از نظر فریدا گـ ـناه بود.
    چاره چه بود که که کاری جز پایین‌انداختن سر نداشت. عادت‌کردن به این عادت بیجا هم سخت بود. و خب چه کند که ترک عادت موجب مرض است!
    انگار همین چندلحظه پیش نبود که یک دوست را از خدایش طلبیده بود و اما الان چه؟!
    با خود فکر کرد: «چه موجود عجیبی‌ست این انسان! تحقیر می‌کند و خواستار تحقیرشدن نیست.»
     
    آخرین ویرایش:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    ***
    کلاس یک‌ساعته‌اش تمام شده بود و زیر آن همه نگاه تمسخرآمیز باعجله از دانش‌سرا خارج شده بود. مردم در این شهر نسبتاً کوچک باعجله رفت‌وآمد می‌کردند.
    کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بود و به مردم در حال رفت‌و‌آمد شهر کویوآکان خیره شد. انتظارش زیاد طول نکشید و اتوبوس قرمزِ رنگ‌ورورفته از ته خیابان پدیدار شد.
    روی صندلی آخر اتوبوس، کنار پنجره‌ی ترک‌خورده نشست و به مردم کویوآکان خیره شد. با دست روی قسمتی از شیشه که خاک زیادی نشسته بود نوشت: «قبول کن!»
    چه چیز را باید قبول می‌کرد؟ زشتی و نحس‌بودنش را؟ یاد سه‌سالگی‌اش افتاد که انقلاب مکزیک شروع شد. هنوز دادوفریادها و التماس‌های مردم در گوشش بود. نعره‌های پدرش از درد شیشه‌ی فرورفته در شکمش هنوز در مغزش اکو می‌شد. آری، شاید بهتر بود که قبول کند.
    پدرش یک هنرمند بود؛ یک عکاس یهودی با اصلیت رومانیایی. از پدرش نقاشی را آموخته بود؛ ولی باز هم علاقه‌ای که به پزشکی داشت را به نقاشی نداشت و فقط بعضی‌اوقات که وقت خالی داشت، نقاشی‌های خوبی می‌‌کشید.
    با تکان شدید اتوبوس و عربده‌های افراد حاضر، به خود آمد و تا سرش را برگرداند، دردی عمیق در ناحیه شکمش حس کرد. نگاهش را با وحشت به میله آهنی دوخت که داخل شکمش فرورفته و اطرافش را خونی گلگون احاطه کرد بود. از روی صندلی چرمی و پوسیده، روی زمین پرگرد‌وغبار اتوبوس پهن شد. با خود نالید:
    - فریدا آخر نحسی به این میگن!
    و چشم‌های سیاهش را بست.

    ***
    چشم‌هایش را به‌آرامی باز کرد و با گنگی به اطرافش نگاه کرد. طعم بدی را در دهانش حس می‌کرد. اینکه چرا اینجاست، برایش در هاله‌ای از ابهام قرار داشت. ماتیلده (مادرش) کنار فریدا خوابش بـرده بود و سرش را رو دست فریدا نهاده بود. ناگه همه‌چیز مانند پازلی در ذهنش کنار هم قرار گرفت که باعث پوزخندی تلخ شد. زیر لب با خود نالید:
    - این بدبختم همیشه خودش رو هلاک منِ نحس می‌کنه.
    خواست از جایش بلند شود و کمرش را به دیوار پشتش تکیه دهد؛ ولی بلندشدنش همانا و دردی که زیر دلش پیچید، همانا؛ نتیجه‌ی این درد وحشتناک، جیغی آرام شد.
    با همان جیغ، ماتیلده از خواب پرید. هراسان به فریدا نگاه کرد و با نگرانی گفت:
     
    آخرین ویرایش:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    - حالت خوبه فریدا؟ درد داری؟
    سری با درد تکان داد و به چشمان پراشک‌شده‌ی مادرش خیره شد. دلیل این چشم‌های اشکی نمی‌توانست یک تصادف ساده باشد. یقین داشت اتفاق مهم‌تری افتاده که قیافه‌ی مادرش این‌گونه تکیده و چشمانش از فرط گریه از خون گلگون شده بود.
    «تو هم تلخ بودی زندگی
    تلخ درست مثل قطره‌های فلج اطفالی
    که در کودکی به خوردم می‌دادند
    غافل از اینکه این‌بار تلخی تـو، دلم را فلـج کرد.»
    از یک‌طرف کنجکاو بود بداند این‌دفعه چه بلایی سرش آمده و از طرفی هم می‌هراسید از اینکه مشکل بزرگ‌تری گریبان‌گیر حیاتش شده باشد.
    رو به مادرش کرد و با بغض گفت:
    - مادر... من... یعنی چه بلایی سرم اومده؟
    ماتیلده سرش را پایین انداخت. رویش نمی‌شد بگوید چه بلایی سر دخترک بخت‌سیاهش آمده. مگر او چقدر تحمل ضربه‌های پی‌درپی در زندگی‌اش را داشت؟ فناناپذیر که نبود، نامیرا که نبود؛ خرد می‌شد، تکه‌های خردشده‌اش عذاب روحش می‌شد و غم‌و‌غصه‌هایش غذای روحش.
    «این روزها دارم به رفتار باشکوهی به نام مرگ فکر می‌کنم.»
    فریدا این‌دفعه بدون درنظرگرفتن درد بدنش، نیم‌خیز شد. با یکی از دستانش روی شکمش را فشرد، با دست دیگرش دستان ماتیلده را گرفت و گفت:
    - بگو مادر چه اتفاقی افتاده.
    ماتیلده با هق‌هق سرش را بالا آورد؛ با چشمان فندقی‌اش به چشمان رنگ شب فریدا نگاه کرد و با سوز و نگرانی مادرانه‌ای گفت:
    - چند ناحیه بدنت زخم‌های سطحی داشت، پای چپتم دررفته بود و... و اینکه...
    نباید انتظار جوابی خوب و شادکننده داشته باشد! این حالت ماتیلده، یعنی باید انتظار جوابی دهان‌پرکن که نه، بلکه باید انتظار جوابی را بکشی که چشمان را پر از اشک می‌کند.
    «دلم در درد است.
    دلم اندازه‌ی حجم قفس‌های تنگ در درد است.
    سکوت از کوچه لبریز است.
    صدایم خیس و بارانی‌ست.
    نمی‌دانم چرا؟
    در دل من پاییز طولانی‌ست...!»
     
    آخرین ویرایش:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    ***
    فصل دوم: مرگی برای زندگانی جدید
    دستان ماتیلده را محکم‌تر فشرد و با بغضی که سعی در مهارش داشت، گفت:
    - مادر... چی؟ بگو خواهش می‌کنم!
    ماتیلده برای بلعیدن بغض سنگین گلویش نفسی کشید و با غمی آشکار گفت:
    - نمیشه مادر... هیچ‌وقت کسی به تو مادر نمیگه این‌جور که تو به من مادر میگی.
    فریدا شوکه شد. بعد از اتفاق‌های قبل، یعنی لیاقت مادرشدن را هم نداشت. خدایش این ویژگی را هم از او گرفته بود.
    می‌خواست سر به دیوار بکوبد. خسته شده بود. کسی را می‌خواست که به او بگوید چه گناهی در زندگی قبلی‌اش مرتکب شده که در این زندگی‌اش این‌گونه مجازات می‌شود.
    زیر لب با خود گفت:
    - پس درد شکمم به‌خاطر این بوده.
    آرام گفته بود تا ماتیلده نشنود؛ ولی شنید و شنیدنش همانا و شیون گریه‌هایش همانا.
    ماتیلده با همان حال نزار گفت:
    - متأسفانه ر*ح*م*ت خیلی بد آسیب دیده بود. مجبور شدن از شکمت خارج کنن تا دیگه اذیت نشی.
    جوابی نداشت بدهد. برای اولین‌بار جلوی امتحانات الهی کم آورده بود؛ شاید هم خودش این‌طور خواسته بود تا تسلیم شود.
    فریدا از ماتیلده‌ی کمرخم‌شده روی برگرداند و سرش را زیر پتوی قهوه‌ای‌رنگ برد. در همان حال با بغض خطاب به ماتیلده گفت:
    - تنهام بذار مادر.
    ماتیلده خواست چیزی بگوید؛ ولی تا لب به اعتراض باز کرد، فریدا وسط سخن او پرید و گفت:
    - خواهش!
    ماتیلده دگر نخواست اعتراض کند. اعتراض می‌کرد که چه شود؟ او هم گله داشت؛ از همه از گله داشت. خدا را درک نمی‌کرد. چرا او، چرا فریدا؟! بلند شد و دامن بلندش را مرتب کرد و از آن اتاق با هوای خفقان خارج شد.
    فریدا با بسته‌شدن در، سرش را از زیر پتو بیرون آورد و با چشمان اشکی به سقف پوسیده‌ی درمانگاه نگاه کرد. بلند با خود گفت:
    - بچه‌های دانشگاه برای تمسخر و آزاردادن دنبال سوژه می‌گردن.
    و در دل سخن تلخش را ادامه داد: «عوض کن فریدا این زندگی نکبتو، عوض کن. دیگه دانشگاه تعطیل!»
    برود که چه شود؟ مگر الان برای مردم مهم بود که این‌گونه با تمسخر و کنایه‌ها او را آزار می‌دادند.
     
    آخرین ویرایش:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    لبخندی زد و ادامه داد:
    - باید خوشحال باشم. مادر همین‌طور هم داره زجر می‌کشه؛ وای به حال وقتی که من افسردگی بگیرم!
    خودش می‌دانست این لبخندها از روی ظاهر است، فقط ظاهر و بس. مثل همیشه باید ظاهرسازی کند؛ بی‌آنکه دم بزند، خسته شود و عذابی را که می‌کشد بروز دهد.
    «- چرا انقدر کم می‌خندی؟
    - چون از گریه‌های بعدش می‌ترسم. شنیدی میگن آخر خنده گریه‌ست؟»
    با به صدا درآمدن در، به خود آمد و رویش را به‌سمت آن برگرداند. با صدایی گرفته گفت:
    - بله؟
    گیلرمو (پدرش) با شنیدن صدای فریدا در اتاق را باز کرد و نگاه غمگینش را سرتاسر اتاق گرداند و در آخر روی فریدا ثابت کرد. با دیدن فریدا، فرزند عزیزش در این وضعیت، شانه‌های مردانه‌اش غمگین از وضعیت پیش‌آمده، برای گریه‌کردن تکان خورد. بعد از عذاب‌کشیدن دخترکش مگر چیز دیگری مهم بود؟ می‌خواست با صدای بلند و بدون هیچ‌ترسی زار بزند؛ ولی غرورش چه؟ غرور مردانه‌اش مانع شده بود.
    «چترم را کنار ایستگاهی در مه جا گذاشته‌ام. خیس و خسته آمده‌ام و شاعر که نه، باران شده‌ام.»
    فریدا با دیدن شانه‌های پدرش، هراسان با لحنی دل‌جویانه گفت:
    - پدر خواهش می‌کنم! من حالم خوبه.
    گیلرمو گریه‌اش شدت گرفت و با سوز گفت:
    - خوب نیستی! فریدا تو رو من پرورش دادم. من می‌فهمم برای ناراحت‌نکردن ما این کار رو می‌کنی؛ ولی نکن دخترم، بروز بده احساساتت رو.
    چه داشت بگوید؟ فریدا چه داشت در جواب شانه‌های خمیده‌ی مادر و پدر زحمت‌کشش بگوید؟
    از آینده‌اش می‌ترسید. خدایش از او چه می‌خواست که این‌گونه او را مجازات می‌کرد. مگر چه گناهی مرتکب شده بود که نحسی‌اش این‌گونه دامن او را گرفته بود؟ جواب می‌خواست.
    گیلر و ماتیلده کلافه‌اش می‌کردند. صدای پربغض، چهره‌‌های ناآرام مادر و پدرش او را می‌شکست و حرفی نداشت بزند. او نه شانه‌های خمیده‌ی پدرش را و نه چشمان پربغض ماتیلده را می‌خواست. خداوند تنها چیزی که لایق او دانسته بود، خانواده‌ای خوب و گرم بود و حالا داشت این‌گونه آن‌ها را در جلوی چشم‌های فریدا نابود می‌کرد. او حتم داشت که نابودی آن‌ها، یعنی نابودی خودش. باید دست می‌جنباند و برای تغییر زندگی‌اش پا تند می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    ***
    هفته‌ها گذشته بود؛ ‌گذشته بود از آن روزی که شوم‌بودنش در کل شهر کویوآکان پیچیده بود.
    و دردش برای فریدای محروم‌شده از حس شیرین مادرشدن زجر بود.
    ماتیلده و گیلرمو وقتی نگاهی به چشمان معصوم و سیاه دختر خود می‌کردند، بغض راه گلویشان را می‌بست و در خلوت خود همچون ابری خشمگین از تمام دردها می‌گریستند. این را حق دخترشان نمی‌دانستند. نه، این حق فریدا نبود.
    «دیدن لبخند کسانی که رنج می‌کشند، از دیدن گریه‌هایشان دردناک‌تر است.»
    درد کمر و قفسه سـ*ـینه‌اش بهتر شده بود و فقط در حرکت‌های آنی، دردی نفس‌گیر نفسش را شکار می‌کرد. درد شکمش بهتر از روزهای پیش بود و پایش هم بدتر از قبل می‌لنگید. این از همه بیشتر باعث آزارش می‌شد؛ چون بسیار در دید بود.
    کنار پنجره‌ی سبزرنگ ایستاد و نگاهی به ستاره‌های چشمک‌زن کرد. حوصله‌اش سر رفته بود. با کلافگی سرش را دورتادور اتاق کاهگلی چرخاند و روی بوم نقاشی‌های رنگ‌نشده از رنگ ثابت ماند. بوم را از حالت وارونه درآورد و به دیوار اتاق کاهگلی تکیه داد. به رنگ‌های انباشته‌شده‌ی پدرش در گوشه‌ی اتاق نگاهی انداخت. با خود از روی عادت زمزمه کرد:
    - شاید این یه اشاره‌ست.
    و با گفتن این حرف، قلم‌مویی را که از جنس دم سمور بود، در دست گرفت. پدرش این قلم را در تولد دوازده‌سالگی‌اش به او هدیه داده بود؛ اما چون خودش فقط هرازگاهی نقاشی می‌کشید، بعضی‌وقت‌ها گیلر کارهایش را با آن قلم راه می‌انداخت.
    به کشیدن احساسات درمانده‌‌اش مشغول شد.
    «- چرا از پاهات برای رفتن استفاده نمی‌کنی؟
    - چون پاهام فقط برای زانوزدن در جنگ‌هایی که باختم استفاده میشه.
    - خب از بال‌هات استفاده کن.
    - کاش بدانی که بال‌هایم به دست کسانی که انسان می‌نامیم، به زنجیر کشیده شده!»
    بوم را بی‌دلیل، مانند احساسات خدشه‌دارشده‌اش، رنگ می‌کرد. گیلر به او یاد داده بود که نقاشی اگر با احساس مخلوط نشود، در اصل کثیف‌کردن بوم نقاشی است.
    ماتیلده با دیدن فریدا در آن وضعیت، هراسان گیلر را صدا کرد و آهسته اما با استرس گفت:
    - گیلر! گیلر بیا!
     
    آخرین ویرایش:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    گیلر با دیدن حال پریشان همسر نسبتاً جوانش، مانند او به‌آرامی و با تعجب نجوا کرد:
    - چی میگی؟ ماتیلده چی شده؟!
    و با گفتن این حرف، نیم‌خیز شد و به دنبال ماتیلده به راه افتاد. در بین راه غرغرهایش را همراه با تکان‌دادن دستش به نمایش گذاشت؛
    اما با رسیدن به در اتاق و دیدن فریدا در آن حال، آه از نهادش برخاست. او این را نمی‌خواست. چرا یادش رفته بود لوازم نقاشی‌اش را جمع کند. مگر خودش کم تحقیر شده بود که بگذارد دخترک زجردیده‌اش هم تحقیر شود؟
    «بعضی حرفا رو نمیشه گفت، باید خورد؛ اما بعضی حرفا رو نه میشه گفت نه میشه خورد. می‌مونه سر دل؛ میشه درد، میشه بغض، میشه سکوت... میشه همون وقتی که نمی‌دونی چه مرگته.»
    نمی‌دانست حالا چگونه به فریدا بفهماند که کشیدن نقاشی او برایش خوشایند... یا شاید هم نه، برای او خوشایند بود؛ برای مردم کم‌دیده‌ی این شهر و کشور خوشایند نبود.
    کم از این مردم به‌خواب‌رفته به دست جاهلیت حرف نشنیده بود. حالا می‌توانست بگذارد که احساسات خاکسترشده‌ی فریدا با این حرف‌ها بار دیگر شعله‌ور شود؟
    «هرچه آید به سرم، باز بگویم گذرد/وای از این عمر که با می‌گذرد می‌گذرد!»
    رنگ‌ها را با زیبایی روی بوم پخش می‌کرد. کشیدن احساسات که گـ ـناه نبود، بود؟ می‌خواست آرام شود؛ فقط همین. از کجا می‌دانست هنگامی که او با پخش‌کردن نقاشی روی بوم به آرامش می‌رسید، ماتیلده و گیلر پشت در ناآرام ایستاده‌اند.
    سال‌ها می‌خواست با کسی درددل کند؛ سال‌ها و سال‌ها! ولی نشد. هرکس پیش او بود، فقط به‌خاطر تمسخر بود. با پدر و مادرش هم رویش نمی‌شد. حالا کسی... نه، چیزی را برای نشان‌دادن احساسات پنهان‌شده پشت آن صورت بی‌تفاوت پیدا کرده بود.
    «باور دارم که گاهی سکوت دردش از تودهنی‌زدن بیشتر است. سکوت می‌کنم.»
    به رنگ‌های پخش‌شده روی بوم نگاه کرد. زیبا بودند. برای اولین‌بار از استعدادی که داشت خوشش آمده بود.
    یک‌‌بار دیگه به بوم نقاشی نگاه کرد. تصویر ساختمان دانش‌سرا بود که به‌جای گل‌و‌گیاه، از سقف تا کفش را گل‌و‌لای پوشانده بود.
    «شاید زندگی همان جشنی است که آرزوی دعوت‌شدن نداشته باشی؛ اما دعوت شده‌ای. پس تا می‌توانی، زیبا برقـ*ـص!»
     
    آخرین ویرایش:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    سرش را به‌سمت چپ متمایل کرد؛ وقتی ماتیلده را ایستاده و گیلر را چمباتمه‌زده روی زمین دید، آن‌ها را به داخل اتاق دعوت کرد.
    «زخم‌ها خوب می‌شوند؛ اما خوب‌شدن و مثل روز اول شدن، فرق دارد.»
    رو به گیلر کرد و گفت:
    - من می‌تونم پدر.
    سکوت کرد. جگرگوشه‌اش از او می‌خواست که ولش کند تا با دم شیر بازی کند.
    - ضربه می‌بینی.
    - این ضربه‌ها فقط منو قوی‌تر می‌کنه، انگیزه‌آفرین میشه برای زندگی‌کردن و کشف‌کردن خودم.
    - قسم به مقدسات نمی‌تونی!

    - من بزرگ شدم. وقتی که چندسال پیش شما زخمی شدین، من بزرگ شدم. وقتی که همه با تمسخر بهم نگاه می‌کردن، بزرگ شدم. وقتی مادرم، مادرنشدنم رو به من گفت، وقتی که...
    بغض راه گلویش را بست؛ نتوانست ادامه‌ی جمله چندکلمه‌ای، ولی پرمفهومش را بگوید. اعتماد‌به‌نفسش در این چندوقت به صفر کشیده شده بود. یواش‌یواش داشت همه‌چیز را از دست می‌داد. حتی شک داشت که امیدی در وجودش، در ته دلش مانده باشد.
    گیلر اشک‌های ریخته‌شده روی گونه‌اش را با دستش پا کرد و دخترکش را در آغـ*ـوش کشید. سر بر شانه‌ی دخترش نهاد و مردانه برایش اشک ریخت.
    دوست داشت عق بزند و همه‌ی غصه‌ها را یک‌باره بالا بیاورد. اما چه فایده؟ اگر بالا هم می‌آورد، تا آخر عمرش در کـثافتی که خود ساخته است، باید دست‌و‌پا می زد. پس ترجیح داد در آغـ*ـوش امن و گرم پدر درمانده‌ی این روزهایش زیر آوارهای مشکلات دخترکش، اشک بریزد.
    «مرد باش؛ نه فقط با جسمت، با نگاهت، با احساست، با آغـ*ـوشت مرد باش!»
    ماتیلده فقط نگاه می‌کرد؛ چیزی نداشت بگوید. همسرانه به گیلر و مادرانه به فریدا خیره شد.

    ***
    یک‌سال گذشته بود. مکزیک آرام بود؛ مثل حال این روزهای فریدا.
    بین پرتره‌هایش آن را از نظر خودش زیباتر بود، انتخاب کرد. با گذاشتن آن زیر بـغلش، صندل‌های قرمزرنگش را با بالادادن دامنش به پا کرد و لنگان‌لنگان به‌خاطر حادثه دردناک و وحشتناک سال گذشته، از خانه خارج شد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا