کامل شده رمان کوتاه پمپ بنزین | فرشاد رجبی کاربر انجمن نگاه دانلود

به رمان تگ بدید.

  • حرفه ای

    رای: 9 69.2%
  • نیمه حرفه ای

    رای: 2 15.4%
  • در حال پیشرفت

    رای: 2 15.4%
  • در حال تایپ

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    13
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Forgettable

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/28
ارسالی ها
2,354
امتیاز واکنش
11,844
امتیاز
796
سن
32
محل سکونت
یزد
با تعجب نگاهش می‌کنم که مردی از سمت شاگرد پیاده می‌شود و مرا مخاطب قرار می‌دهد:
- آقای رحمانی؟
محمد، چه دردسری شد!
- بفرمایید.
ماشین را دور زد و نزدیکم شد. عینکش دودی بود و موهایش مخلوطی از تارهای سیاه و سفید، به نظر می‌آمد چهل‌ساله باشد؛ لبخند زد و دستش را دراز کرد.
- آفاق هستم، آشناییم حتما؟
پدرش بود؟ حسم را درک نمی‌کردم، خوشحالی؟ ناراحت؟ بند زمان را سفت چسبیدم. دست به دست مردانه و چروکش دادم و گفتم:
- البته.
دستم را در دست گرمش سفت فشرد؛ یک‌آن کمبود پدر حس شد، یک‌آن قلبم تیر کشید.
دستش را رها کردم، با همان لبخند گرم گفت:
- افتخار یه ناهار ناقابل رو می‌دین جناب؟
نه، نه، به هیچ عنوان! نسیم باز هم کابوس می‌شود و باز هم بر سرم خراب می‌شود؛ نه! لبخند می‌زنم در حالی‌که می‌دانم فشارم افتاده، هوا سرد است و من احمقانه پا به برزن انداختم
- نه آقای آفاق، مزاحم نمیشم.
اصرار می‌کند:
- ما رو قابل نمی‌دونی؟ اگه کسی منتظرته برو بیارش، کلی منتظرتیم.
مانند عقاب شکار می‌کنم؛ نگاه خیره‌ی پسرکی به ماشین و صاحب ماشین. او اصرار می‌کند و من می‌رانم.
- الان نمی‌تونم آقای آفاق، سر فرصت مزاحمتون میشم.
کمی کوتاه می‌آید:
- نمیشه که، شما هی کمک کنی و ما هیچ کاری نکنیم.
لبخند می‌زنم و کمی عقب می‌کشم:
- وظیفه‌ام بود.
میانه را به سمت خود می‌گیرد؛ طوفان سرد رویاهایم:
- حالا این یه بار رو بیاین دیگه! چیزی که نمیشه.
عجب شریست این! اوقات تنهایی با آن طرز صحبتش روانی‌ام، حالا شده‌ام «بیاین؟!» پدرش به طرفداری از دخترش باز می‌گوید:
- سوار شو.
و به سمت در شاگرد رفت. چاره نبود، این هم یک دوره است، بالاخره می‌گذرد و تمام می‌شود. پشت صندلی دخترک می‌نشینم و او استارت می‌زند؛ باز همان حال و هوا، خوابم می‌گیرد. پدرش لب به سخن می‌گشاید:
- همون شب که مزاحما رو از نسیم دور کردی و رسوندیش خونه، با خودم خیلی فکر کردم که چه‌جوری دوباره پیدات کنم و ازت یه تشکر جانانه داشته باشم.
مکث کرد:
- من از دار دنیا یه دختر دارم و یه پسر. جونم به جونشون بسته‌ست. هر دوشون برام عزیزن و خواستنی؛ اما متأسفانه گرگ این روزا زیاد شده. تازه اون دزدا اون شب بی‌نصیب هم نموندن، سوییچ ماشینم رو بردن!
پس ماشین خودش بوده، من چه‌طور دقت نکرده بودم که این ماشین سیاه قبل و بعد از جریان مزاحمین، زیر پای نسیم بوده؟
میان حرفش و میان افکارم، پیامی به موبایلم رسید. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم. یک پیام واریز دیگر، از شماره حساب ناشناس، به مبلغ دویست میلیون ریال؟! مغزم سوت کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    توهم است، توهم است، فکر است، خیال است، خواب است اصلا! تو کجایت بیدار بود؟ این چه خواب‌هایی‌ست؟ تو دو میلیونت کجا بود که حالا بیست میلیون کسی به حسابت بریزد؟ چرا فکرهای این‌چنینی می‌کنی احمق؟ کسی تو را می‌شناسد که بخواهد چنین شوخی‌ای بکند؟ شاید کاوه باشد؛ او که به کمک‌کردن به تو اصرار فراوان داشت. احتمالا خودش است، اگر نه چه کسی از بیست میلیون تومانش می‌گذرد برای کمک به کسی که دست کمک را هم رد می‌کند؟ همان‌هایی هم که این کار را می‌کنند، دور و بر ما پیدا نمی‌شوند. دلت را خوش نکن، این پول یا شوخی بی‌مزه‌ای‌ست یا مال تو نیست!
    و پدر نسیم همچنان حرف می‌زد. می‌گویم مدتی‌ست بی‌حوصله شده‌ام، نگاهم بی‌هدف می‌چرخد و خیلی حواسم به صحبت‌هایش نیست؛ حتی حال چرخاندن مردمک چشمانم را هم ندارم، اوج فاجعه است! او ولی اذیتم می‌کند؛ نسیم. هر کجا که می‌روم می‌بینمش، حالا هم که آدرس خانه‌مان را پیدا کرده باید فاتحه خواند. می‌بینمش گمراهی‌ام بیشتر می‌شود، بیشتر عصبانی می‌شوم و راهی برای فرار نمی‌بینم و باز عصبانی‌تر می‌شوم. از خودم که نمی‌توانم، حداقل کمی در مقابل این دختر تودارتر باشم.
    همان ساختمان دیشب، درختان دیشب، خیابان دیشب و آدم‌های دیشب؛ وارد منزلشان شدیم. یک سالن بزرگ و روشن به عنوان نشیمن و آشپزخانه زیبا و شیک، یک راهرو با چهار در قهوه‌ای‌رنگ. طراح دکور و رنگ‌آمیزی خانه، فرد باسلیقه‌ای بوده؛ این همه هماهنگی زیبا در این خانه خواهان مهارت بالایی‌ست. روی مبل راحتی کرم‌رنگشان جلوس می‌کنم و باز به کار روزانه قیاس اطراف با خودمان می‌پردازم.
    آفاق روبرویم، بر مبل تک‌نفره‌ای جلوس می‌کند و نسیم نمی‌دانم به کجا می‌رود. حواسم پرت شد. پروین احتمالا حالاها بیاید، نگرانم می‌شود. تلفنم را از جیبم بیرون کشیدم و با پیام اطلاع دادم که خانه نیستم.
    حیف، کاش سوران بود و من این‌قدر تنها نبودم. آفاق کانال‌ها را عوض می‌کند، به چیزی نمی‌رسد، کنترل را روی میز شیشه‌ای سیاه‌رنگ پرت می‌کند و خطاب به من می‌گوید:
    - خب، چند سالته پسر جان؟ اسم کوچیکت چی بود راستی؟
    نگاهم کردم و یک آن حس کردم خانه‌شان زیاد از حد گرم است و من کاپشنم از باران خیس است.
    - 24 سالمه، پیمان هستم.
    تعجب می‌کند و این کاملا از نگاهش هویدا بود، محمد و پیمان، طول فاصله زیادی با یکدیگر دارند که بیش‌ترین تفاوتشان در معنای لغویشان است؛ محمد معنای عمیق‌تری دارد. پیمان، تنها یک اسم است! باز می‌گوید:
    - چی خوندی، چی کاره‌ای؟ بهت میاد آقا مهندس باشی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    چه می‌گویی آفاق‌جان؟ من، با این سر و وضع آس و پاس، این کارها و این حرف‌ها، کجایم به مهندسی می‌خورد؟ می‌خواهی مرحم دل شوی؟ می‌خواهی بگویی من هم می‌توانم روزی مهندسی تحصیل کرده و شاغل شوم؟ نپرس! این روزها دلم به شکل بدی چین خورده و بسی تنگ است! دل من، دل بی‌نوای من، دلتنگ هزار و یک چیز است؛ از کدامشان برایت بگویم؟ هان؟ هر کدامشان عمری زمان می‌برد که بگویمش و توصیفش کنم و تو آن را درک کنی، بگو به که پناه ببرم؟ من از آدمیان این سرزمین بیزارم. خسته‌ام! زبان‌شان تیزتر از آن است که از پرده‌ی گوشت رد نشوند و دل من بی‌پناه‌تر از آن است که پناهی داشته باشد و زخم نشود و حتی زخم من، کاری‌تر از آن است که تو فکرش را می‌کنی.
    لبخندی می‌زنم؛ به تلخی یک فنجان قهوه غلیظ.
    - خیر، تو پمپ بنزین کار می‌کنم، جایگاه هلیچی؛ همین دور و ور خونه‌تون. نمی‌دونم رفتین یا نه.
    - آره خب، من همیشه میرم تو همین پمپ، بنزین می‌زنم. حقوقش خوبه؟
    از پشت خنجر می‌زنند. انسان از همان ابتدا به طور غریزی دوست داشت دیگری را زخم کند، خونین کند، پاره پاره و تکه تکه‌اش کند؛ من از این مردمان چه انتظاری دارم؟ که حرمت دیگری را نگه‌دار نیستند و مدام و مدام خون دل می‌کنند! چه غم سنگینی‌ست حقارت بی‌دلیل، حقیر بی‌گـ ـناه، سادگی مظلومانه.
    - آره خدا رو شکر، خرج یه زندگی عادی رو میده.
    مستقیم نگاهم می‌کند؛ از جدیتش جدی می‌شوم، چهره‌ی ترسناکی دارد.
    - نگفتی، چی خوندی؟
    چه کار داری؟ به تو چه ربط آخر مردک؟ نمی‌خواهم بگویم!
    - مهندسی شیمی، لیسانس ناقص. چه‌طور؟
    گره ابروهایش کمی استحکام یافت و پس از چند ثانیه گفت:
    - خواستم بیارمت تو شرکت خودم، ساختمان‌سازی کار می‌کنیم، اگه رشته‌ات یه‌کم بهش مربوط بود می‌شد یه کاریش ک...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    قلبم تپش گرفته بود، عصبانی بودم و دلم می‌خواست آن میز شیشه‌ای سیاه را به دیوار بکوبم! او حق نداشت به من کمک کند! من فقیر نبودم که بخواهد به من کمک کند! دنبال صدقه نیستم، بر محض رضای خدا موش بگیر هم نیستم؛ تنها جبرانی که می‌توانند بکنند، رهاکردنم است. به خدا که من آن‌طور راضی‌ترم. من اصلا فقیر، من ندار، من آس و پاس، من ولگرد، خودت انصاف نداری؟ مرا که از جنس توأم، درک نمی‌کنی؟ نمی‌دانی، نمی‌فهمی تنها دارایی‌ام همین غرور مضحک ترک برداشته‌است؟ چرا این مردم شبیه حیوانات رفتار می‌کنند؟ حیوانات درک ندارند، یکدیگر را نمی‎‌شناسند و فقط هم‌نوع را از غریبه تشخیص می‌دهند؛ آن هم برخی‌هایشان، حرف نمی‌‎زنند و غرش می‌کنند، یکدیگر را برای منافع خود به لجن می‌کشند و در آخر پیروز همانیست که سر جلسه امتحان، تقلب کرد. حالا می‌دانی چرا این مردم چون حیوانات رفتار می‌کنند؟
    سرانگشتان سرد و یخم را در مشتم فرو بردم و کمی با انگشت شستم مالششان دادم، بلکه از سرمایش کم شود. پاسخ گفتم، در حالی که در ذهنم از او بیزار بودم:
    - شما لطف می‌کنین آقای آفاق، من به همین شغل و همین درآمد راضی و قانعم.
    بانوی رویایی کابوس شبانه، در اتاق خود گشود و خارج شد. نگاهش گرفتم، پدرش این جا نشسته، من این جا نشسته‌ام، چه‌طور این قدر وقیحانه؟
    پیراهنی که بر تن داشت، سیاه آستین سه‌ربع بود و شلوار جین آبی‌رنگی هم نیز به پا داشت. کجا یافت می‌شد؟ چنین زلف بلندی که روی خورشید را زمین می‌زند. خطاب به پدرش گفت:
    - دیر کردن، زنگ بزنم به نادر؟
    آفاق در حالی‌که بیشتر حواسش پی تلویزیون بود، پاسخ داد:
    - آره، غذاها رو هم بذار تو ماکروویو گرم بشن.
    نسیم بی هیچ حرف دیگری به سمت آشپزخانه رفت. متدین و متعبد نبودم؛ ولی غیرت مردانه‌مان دیگر ته می‌کشد...
    ***
    کیست آن فرشته پنهان؟ چرا در وسط ذهنم ثابت مانده و خودنمایی می‌کند؟ من و او، این مرد تلخان و آن زن خندان، ما نمی‌شوند؛ چرا اصرارم می‌کنی؟ می‌خواهی به کشتنم دهی؟
    سوالی دارم؛ عشق چیست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    عشق یعنی ندانستن، یعنی گمراهی و بی‌قراری، آن وقت‌هایی که بی‌دلیل مشتاقی و هیجان‌زده و آن‌گاه‌هایی که بی‌دلیل دل‌گرفته‌ای و یخ‌زده. عشق.. در واژه نمی‌دانم چیست؛ اما حسی‌ست میان آسمان‌ها، میان نبودن‌ها، میان برزخ‌ها. حسی‌ست دور از زمینیان و بهشت‌های برین. در اوج تنهایی و بی‌پناهی، گاه‌هایی که دگر خدا از یاد و خاطر می‌رود و تو می‌مانی و یک خیال ناآرام، حسی‌ست که تو را متلاطم می‌کند، با تمام نفهمی‌ها و بد رفتاری‌هایش. بیابانی طوفانی‌ست این برزخ آسمانی عشق. نگاهش که به نگاهت گره بخورد، طوفان بر می‌نشیند، آتش آب می‌شود و از آسمان به هیچ کجا سقوط می‌کنی...
    تو اما چه می‌دانی چه می‌گویم؟ عاشق شو؛ یک عاشق واقعی، یک دلداده‌ی حقیقی، آن‌گاه بیا و بگو «می‌فهمم چه می‌گویی، درکت می‌کنم، راست می‌گویی!»
    ای خدای عالم و عالمیان، چه کنم با این دل بی‌قرار که دیگر هیچ کجا قرار ندارد؟ چه کنم؟ می‌دانم، می دانم من عاشق دلداده به معشوق دل‌گرفته‌ام نمی‌رسم. حتی اگر زمانی زمین به آسمان برسد و حل شوند در خود؛ اما تو بگو، تو چاره‌ای بده!
    چه کنم با این دل بی صاحب و نفهم آخر؟ خدایی من، بزرگای من، خالق من، گوش می‌سپاری به درد دلم؟ حالم هیچ خوش نیست، دست و دلم به یک نگاه سیاهش غل و زنجیرند. به وجود تعالی‌ات سوگند، دست خودم نیست، نمی‌توانم مانع نگاه و افکاری شوم که پی‌ در‌ پی هرز می‌بینند و کفر می‌گویند. نمی‌توانم تو را جایگزین آن علاقه نا به خود آگاهم شوم و فراموشش کنم. نمی‌توانم ورق سرنوشتم را برگردانم و می‌دانم تو هم این کار را نمی‌کنی، حتی اگر التماست کنم.
    تو آن چیزی را مقابلم قرار می‌دهی که برای من است، مال من است، منفعت من است! ولی خدایم، به محمد پاک و رحیمت قسم می‌خورم، کاری کن که آسوده باشم، فکرم نگران نباشد، تنها نباشم. گوشه نظری هم به دل بینداز و آن کاری را کن که می‌دانی آخرش خوشیست، تهش خوبیست، خوش‌بختی‌ست.
    «و انک ارحم الرحمین»
    راستی، هنوز حرفم تمام نشده، من،..
    مرا راهنمایی کن، راه را نشانم بده، بگذار با دل خودم به سمتت بیایم. می‌گویند نمازخواندن برایت آرامش دارد. مرا به خودت آشنا کن. غم این راه را می‌بینم، سنگین است و حملش دشوار؛ کمکم کن خدایم، بهترینم، نزدیک‌ترینم. بگذار به سویت بیایم. باید نزدیکت شوم که از این بلاتکلیفی و خستگی ها رهایی یابم، من مرد روزهای سخت نیستم. خدا، بدون تو، کم می‌آورم؛ چرا که تو بدون من، باز هم خدایی و من بدون تو، حتی هیچ هم نیستم. نمی‌خواهم زوری نماز بخوانم، زوری به یادت اشک بریزم و زوری از برزخت بِهَراسم، نه! می‌خواهم از ته دلم و عمق وجودم به تو مؤمن شوم. کمکم کن و راهی به پیش پایم بنها، ای مهربان مهربانان... ای باوفاترین...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    خیالش، خیالی‌‎ست که به ذهن می‌زند. به خیال که نمی‌توانم بگویم نیا. خودش می‌آید؛ چه من بخواهم، چه من نخواهم، می‌آید.
    تنهایی‌ام در امتداد این جاده بیشتر می‌شود و من مـسـ*ـت زمستان این عشق عمیق و شاخ و برگ‌دار، فقط انتهای محو این جاده را می‌نگرم. عشق، غمگین است؛ اما این غم بی‌انتها چه شیرین است! او خواب است و من این‌جا، در امتداد راه رفت جایگاه، به خیالش شعر می‌بافم و شعله نگاهش را روشن نگاه می‌دارم. کسی چه می‌دانست؟ کس چه فکر می‌کرد؟ چه شد؟ دیدی پیمان؟ چه کسی می‌دانست تو در نگاه اول عاشقش شوی، در لحظه اول، در همین جایگاه و با همان ماشین لکسوس سیاه. با سه اسکناس سبزرنگ و سی‌لیتر بنزین. او رفت و من دور خودم تاب خوردم که از هیجانات وارده کاسته شود. خاصیت عشق این است! عاشق اگر خواهان معشوق دست‌نیافتنی‌اش باشد، شاعر می‌شود! شعر می‌بافد و خود از زیبایی اشعارش کیف می‌کند!
    و حال من، محو این شب سرد و کم‌ستاره و ماه پرنور و کامل، به خیال تویی که در نزده و سرزده وارد دلم شدی فکر می‌کنم و به یادت، شب‌های جایگاه را روز می‌کنم و روزهای خانه‌ام را شب.
    ***
    دوماه گذشت. دوماه گذشت و آن بیست میلیون تبدیل شده به نود میلیون. این روزها موبایلم را خاموش کرده‌ام! می‌ترسم به سراغش بروم و باز پیام واریز پول ببینم! این پول، برابر است با یک لکسوس نسیم و ذئ چرخ اضافه‌اش! نمی‌دانم باید چه کنم، به کسی هم چیزی نگفتم، مانده‌حسابم را هم دیدم و مطمئن شدم این پول حقیقی‌ست. نمی‌دانم، نمی‌دانم بروم بانک؟ نروم بانک؟ اصلا آن آدم کیست که پی در پی، هر دو، سه روز یک بار، به این حساب بی‌صاحب چند میلیون واریز می‌‎کند؟ خب، اگر رفتم بانک، چه بگویم؟ بگویم کسی برایم فرت و فرت پول می‌ریزد و خدایا توبه؛ اما دلم نمی‎خواهد پسش دهم!؟ خب آن‌ها به این دیوانه افکار نمی‌خندند؟ نمی‌دانم، تکلیفم مشخص نیست. نمی‌خواهم خرجش کنم و نمی‌خواهم پسش دهم. اگر خرجش کنم، عذاب وجدان می‌گیرم و ناآرام می‌شوم. از جهتی دیگر، نمی‌خواهم پسش دهم، چرت می‌گویم، آن صاحب باید بیاید و پولش را پس بگیرد! وظیفه‌ی من که نیست! از این پول کلان بی‌صاحب و دست‌نخورده، یک غرور کاذب هم در وجودم به موج آمده.
    - چته عین مرغ سرکنده‌ای؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    امروز ششمین باریست که پول به حسابم ریخته، بار اول هشتاد و پنج تومان، بار دوم بیست میلیون، بار سوم سی میلیون، ده میلیون و دو مرتبه متوالی پنج میلیون. خدایا با این پول باورنکردنی چه کنم؟
    کاوه است. طلبکار نگاهم می‌کند، اخم می‌کنم و با چشم می‌پرسم «چیه؟» با دست برو بابایی اشاره می‌کند و سمت سوران در موبایل فرورفته رو برمی‌گرداند. سعی می‌کنم از این فکرها رها باشم. اطرافم چه می‌گذرد؟
    کاوه: زن نگرفتی تو هنوز؟
    سوران: تا تو نگیری من نمی‌گیرم.
    کاوه: ماذا هذه الغلط!؟ من بعد پیمان می‌گیرم!
    باز توپ را در زمین من بی سر و سامان انداختند. زن من کجا بود دیگر؟
    باد باز بازی‌اش گرفته، باز آمدیم این‌جا، این پارک آشنا. این بوستان آغاز ویرانی، کاش کمی دلم به یادش آرام می‌گرفت. کاش کمی فقط به یادش قانع بود. دیروز برف آمد و مدارس تعطیل شدند. در کل زمستان امسال، تعطیلات خوبی برای کودکان این سرزمین به ارمغان آورد. همین سامیار، خواهرزاده کاوه، تمام بین‌التعطیلین‌ها را در خانه مانده بود دیروز برف آمد و دیروز در پمپ دیدمش، با یک تیپ سر تا پا مشکی. خندید و گفت:
    - تو همه‌اش سیاه می‌پوشی، خواستم باهات ست کنم.
    می‌بینی چه دلبری می‌کند؟
    - پیمان...
    به امروز بازگشتم. منتظر چشم به چشمانش سپردم، گفت:
    - چی شده؟
    تعجب کردم:
    - هیچی. چه‌طور؟
    سوران هم‌چنان در موبایلش بود، نشست روی زمین و سر زانوانش را با دو دست به آغـ*ـوش کشید. پوتین‌های سیاهش، چشم‌نواز بودند و با شلوارلی سیاهش، هماهنگی زیبایی ایجاد می‌کردند. گفت:
    - ناراحتی آخه. فکر می‌کردم بعد یه مدت طولانی بیایم بیرون شاد میشی.
    زبان بر لبم کشیدم، بی‌راه نمی‌گفت. این روزها عجیب به هپروت می‌روم و بازنمی‌گردم. فاز عشقی! لبخند زدم و گفتم:
    - من خوبم. ممنون!
    لبخندش بسیار محو بود؛ ولی بود. گهواره‌وار خود را تکان می‌داد و حرف می‌زد.
    کاوه را دوست داشتم. در رفاقت کم نمی‌گذاشت. از پس آن جریان قرض و دل‌گیری‌های پسینش، برادرانه کنارم گام برمی‌دارد و از کمک‌هایش دریغ نمی‌کند. قدرش را ندانستم آن زمان، اگر نه به آن شکل شدید واکنش نشان نمی‌دادم. مهربان است و این، نه تظاهر، بلکه ویژگی درونی اوست. کمند آن‌هایی که بی‌منت محبت می‌کنند. قدر این‌چنین‌ افراد را نباید دانست؟ کاوه در غم شریک بود و در شادی سهیم، شاید کلیشه باشد؛ اما حقیقت است. بالاخره روزگاری می‌رسید و کلیشه‌ها حقیقت می‌شدند.
    - خواستم بچه‌های ترم رو بیارم، گفتم ممکنه ناراحت بشی.
    آرامشش، آرامم کرده بود.
    - چرا ناراحت بشم؟
    شانه بالا انداخت:
    - نمی‎‌دونم، دانشگاه خاطره‌ی خوبی برای تو نداره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    سرم را تکان دادم و نگاه به درختان عـریـان فصل دوختم. باید از این ذهنیت خارج می‌شد، من خیلی وقت بود که از این احساسات و حساسیت‎های بی‎خودی فارغ شده بودم. روی نیمکت خیس و سرد سبزرنگ نشسته‌بودم و او روی زمین، کنارم نشسته بود و نگاهم می‌کرد. بر زانوانم خمیده، انگشتانم را در هم گره کردم و گفتم:
    - اون‌طورها هم که فکر می‌کنی نیست. یه مدت خیلی فشار روم بود، حساس شده بودم.
    لبخند زدم و ادامه دادم:
    - الان بهترم، احساس آزادی بیشتری دارم.
    بی‌مقدمه پرسید:
    - با پمپ چی‌کار می‌کنی؟
    به پسری هم سن و سال خودمان نگاه کردم، تیشرت و شلوارش بس جذب بودند و بدترکیب! دستبند قلاده سگ سفیدی را به دور دستش پیچیده بود. گفتم:
    - هیچ. می‌ریم و میایم. قراره دسته‌بندی بشیم، یه مدت گفتن آزمایشی می‌ذارن که اگه ملت راضی بودن همون کار رو ادامه بدیم.
    اخم کرد و با تعجب پرسید:
    - دسته‌بندی؟!
    - یعنی.. چه‌جور بگم. من الان فقط شیفت شب میرم دیگه؟ می خوان یه برنامه بریزن که مثلا سه روز شب برم، سه روز صبح برم، سه روز هم کلا بیکار. این مدلی.
    اخمش باز شد و ابروهایش را به معنای استفهام بالا برد، لبش را کج کرد و گفت:
    - اصولش همینه؛ چه‌طور بعد این همه تازه یادشون افتاد؟
    شانه بالا انداختم. اگر آن برنامه‌ریزی راه می‌افتاد بد می‌شد؛ به بی‌خوابی عادت کرده‌بودم.
    - محمدی میگه چون کارگرا زیاد نبودن نمی‌تونستن این برنامه رو بریزن. الان انگار تعداد کارگرا به حد کمال رسیدن.
    باز ابرو بالا داد و چیزی نگفت. سرم را چرخاندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    یک، دو، سه قلو بودند. سه دختر چشم مشکی کوچولو. دلم با دیدنشان رفت؛ بس که بانمک و شیرین بودند.
    دنیای کودکان، کوچک است. دیدگاهشان نسبت به همه‌چیز متفاوت است. برای چیزهای کوچک و بی‌ارزش اشک می‌ریزند و نسبت به چیزهای بزرگ بی‌تفاوتند. قهرشان بر سر یک مداد است و آشتیشان دو دقیقه بعد و قول وفا به نبود قهری دیگر و پنج دقیقه بعد قهر، آشتی، قول و روز از نو و روزی از نو. دنیای کودکان کوچک است؛ ولی دل پاک و بی‌ریایی دارند. بی‎حیله و نیرنگ و سفیدی‌ای که از برف رد می‌شود. آسمان آن‌ها همه‌جا آبیست، حالشان همه‌جا خوب، دلشان همه‌جا رنگی. کودکی دورانیست که هیچ‌کس قدرش را ندانسته و گذر کرده.
    پرسیدم:
    - این سوران چی کار می‌کنه؟ از وقتی اومدیدم سرش تو گوشیه!
    سرش را به سمت سوران روی پله دم دکان نشسته گرداند و شانه بالا انداخت.
    - همون شرکتی که توش کار پیدا کرده هست، انگار گفتنش بره جیمیل درست کنه، الان داره با گوگل دست و پنجه نرم می‌کنه.
    - آهان.
    درس سوران هم تمام شد و او هم شاغل شد! گویا شرکت محل کارش داروسازی‌ست و با مواد سر و کار دارند، موافق با رشته تحصیلی‌اش. که از شغلش ناراضی بود؟ کار، کار است دیگر. پمپ بنزین یا پشت میزش، تفاوت ندارد! حقوق، حقوق است دیگر؛ دو میلیون، با ششصد تومان هم تفاوت ندارد! هر که به اندازه تلاشش، ارزشش و موقعیتش نان می‌خورد. من هم چشم به نان دیگران ندارم. شاید روز‌هایی گذشتند که حسرت داشته‌هایشان را می‌خوردم و آن‌ها را ناسپاس و کافر و هم‌چنان نیازمند می‌دیدم؛ اما حالا نمی‌دانم چه چیز تفاوت کرده؛ ولی بسیار قانع‌تر از گذشته‌ام. طوری‌که گاها خودم هم از این اخلاق جدید، تفکرات جدید و خوی جدید حظ می‌کنم!
    کاوه بالا آمد و کنارم روی نیمکت نشست. دستش را روی پایم گذاشت و گفت:
    - پیمانه؟
    پیمانه عمه‌اش بود! حوصله‌ی بحث نداشتم؛ درحالی که نگاهم به همان سه قلوی افسانه‌ای بود، گفتم:
    - هوم؟
    حس می‌کردم او مرا نگاه می‌کند، من هم دختران کوچولو را نگاه می‌کردم. گفت:
    - یه چیزی میگم، دست رد به سـ*ـینه‌ام نزن! هیچ دغل‌کاری‌ هم لاش نیست.
    نه، جالب شد! نگاهش می‌کنم و منتظر می‌مانم.
    - بیا خونه‌مون!
    آرنج به زانو قائم می‌کنم و دست بر چانه نگاهش. ادامه داد:
    - این جانب، کاوه فرهمند، به مورخ 11/30 چشم به این جهان ناشناخته گشوده‌ام و هر ساله، جشن و سور با شکوهی به این علت در منزل ما برگزار می‌گردد. احتراما؛ از شما جناب آقای پیمان رحمانی، خواهشمندیم که در راستای آماده‌سازی منزل جهت برگزاری مراسم کوچک و خانوادگیمان، ما را از کمک‌های خویش بهره‌مند سازید. ضمنا، کادو فراموش نشود...
    تندتر گفت:
    - ترجیحاً یک کادوی گران‌بها برای یک دوست عزیزتر از جانتان باشد، آن کادو یا سوییچ ماشین یا خود ماشین یا یک ساعت مچی مارک لاکچری و آخرین مورد، یک جفت پوتین چرم قهوه‌ای‌رنگ باشد. حالا دیگر میل خودتان است جناب آقای پیمان رحمانی!
    خندیدم:
    - آره دیگه، کادو میل خودمه!
    سوران آمد. روبرویمان روی زمین، چار زانو نشست و ناخودآگاه پرسید:
    - خب، چیا می‌گفتین؟
    - این جانب، کاوه فرهمند، به مورخ 11/30 چشم به این جهان ناشناخته گشوده‌ام و هر ساله، جشن و سور باشکوهی به این علت در منزل ما برگزار می‌گردد. احتراما از شما، جناب آقای سوران...
    و سوران را نیز به جشن و سور باشکوه دو روز آینده‌اش، دعوت کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    - مامان؟ مامان؟ سیده پروین؟
    با حرص از آشپزخانه گفت:
    - هان؟! چیه؟
    به اپن تکیه دادم و به او که مشغول شستن ظرف‌ها بود، گفتم:
    - فردا صبح می‌خوام برم خونه کاوه اینا. عصری تولدشه. گفت برم کمکش، گفتم اگه کاری نداشته باشی برم.
    در حالی که صدای برخورد شدت آب و ظرف‌ها روی تخته اعصاب هردویمان خراش می‌انداخت، با اخم گفت:
    - تا ساعت چند می‌مونی؟
    یک سیب از بشقاب کنار دستم برداشتم و دست به دستش کردم، پاسخ دادم:
    - نمی‌دونم، بهت اطلاع میدم.
    - برو.
    شیر را بست و آسایش به خانه بازگشت. دست‌های خیسش را با حوله‌ی سبزرنگ مخصوص و دوست‌داشتنی‌اش خشک کرد. گازی به سیب زدم و نگاهش کردم.
    - خب حالا! نزنیم!
    آه کشید:
    - من کجا می‎تونم تو رو بزنم آخه؟ بزنمت باید منتظر خوردن صدتای دیگه‌اش باشم.
    ناراضی نگاهش کردم. من کی به او گفتم بالای چشمش ابروست؟
    - بریم بیرون، بازار؟
    نگاهم کرد؛ این جمله‌ام از آن جملاتی بود که سالی یک‌بار می‌گویمشان. من و بازار، دو قطب هم‌نام! ولی نیاز داشتم، مدتی بود که لباسی نخریده‌بودم و مدت طولانی‌ترش بود که پیراهن‌های تکراری را می‌پوشیدم. فردا جشن و سور میلاد کاوه است. مگر می‌شود در چنین روزی آراسته نبود؟ به تازگی‌اش، من آن‌قدرها هم بی پول نیستم که نتوانم لباس تنم را تهیه کنم. کمی ولخرجی آخر سال به جایی برنمی‌خورد. عیدی هم در راه است! گاز دیگری به سیب سبز زدم و منتظر و متکی بر اپن، نگاهش کردم. از کتری روی سماور کنار اجاق گاز، آب جوش در استکان کوچک و همیشگی‌اش می ریزد، یک تی‌بگ درش فرو می‌کند و آب سرخ می‌شود. می‌خواهد شکر را هم اضافه کند که لب باز می‌کنم:
    - باهام نمیای؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا