با تعجب نگاهش میکنم که مردی از سمت شاگرد پیاده میشود و مرا مخاطب قرار میدهد:
- آقای رحمانی؟
محمد، چه دردسری شد!
- بفرمایید.
ماشین را دور زد و نزدیکم شد. عینکش دودی بود و موهایش مخلوطی از تارهای سیاه و سفید، به نظر میآمد چهلساله باشد؛ لبخند زد و دستش را دراز کرد.
- آفاق هستم، آشناییم حتما؟
پدرش بود؟ حسم را درک نمیکردم، خوشحالی؟ ناراحت؟ بند زمان را سفت چسبیدم. دست به دست مردانه و چروکش دادم و گفتم:
- البته.
دستم را در دست گرمش سفت فشرد؛ یکآن کمبود پدر حس شد، یکآن قلبم تیر کشید.
دستش را رها کردم، با همان لبخند گرم گفت:
- افتخار یه ناهار ناقابل رو میدین جناب؟
نه، نه، به هیچ عنوان! نسیم باز هم کابوس میشود و باز هم بر سرم خراب میشود؛ نه! لبخند میزنم در حالیکه میدانم فشارم افتاده، هوا سرد است و من احمقانه پا به برزن انداختم
- نه آقای آفاق، مزاحم نمیشم.
اصرار میکند:
- ما رو قابل نمیدونی؟ اگه کسی منتظرته برو بیارش، کلی منتظرتیم.
مانند عقاب شکار میکنم؛ نگاه خیرهی پسرکی به ماشین و صاحب ماشین. او اصرار میکند و من میرانم.
- الان نمیتونم آقای آفاق، سر فرصت مزاحمتون میشم.
کمی کوتاه میآید:
- نمیشه که، شما هی کمک کنی و ما هیچ کاری نکنیم.
لبخند میزنم و کمی عقب میکشم:
- وظیفهام بود.
میانه را به سمت خود میگیرد؛ طوفان سرد رویاهایم:
- حالا این یه بار رو بیاین دیگه! چیزی که نمیشه.
عجب شریست این! اوقات تنهایی با آن طرز صحبتش روانیام، حالا شدهام «بیاین؟!» پدرش به طرفداری از دخترش باز میگوید:
- سوار شو.
و به سمت در شاگرد رفت. چاره نبود، این هم یک دوره است، بالاخره میگذرد و تمام میشود. پشت صندلی دخترک مینشینم و او استارت میزند؛ باز همان حال و هوا، خوابم میگیرد. پدرش لب به سخن میگشاید:
- همون شب که مزاحما رو از نسیم دور کردی و رسوندیش خونه، با خودم خیلی فکر کردم که چهجوری دوباره پیدات کنم و ازت یه تشکر جانانه داشته باشم.
مکث کرد:
- من از دار دنیا یه دختر دارم و یه پسر. جونم به جونشون بستهست. هر دوشون برام عزیزن و خواستنی؛ اما متأسفانه گرگ این روزا زیاد شده. تازه اون دزدا اون شب بینصیب هم نموندن، سوییچ ماشینم رو بردن!
پس ماشین خودش بوده، من چهطور دقت نکرده بودم که این ماشین سیاه قبل و بعد از جریان مزاحمین، زیر پای نسیم بوده؟
میان حرفش و میان افکارم، پیامی به موبایلم رسید. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم. یک پیام واریز دیگر، از شماره حساب ناشناس، به مبلغ دویست میلیون ریال؟! مغزم سوت کشید.
- آقای رحمانی؟
محمد، چه دردسری شد!
- بفرمایید.
ماشین را دور زد و نزدیکم شد. عینکش دودی بود و موهایش مخلوطی از تارهای سیاه و سفید، به نظر میآمد چهلساله باشد؛ لبخند زد و دستش را دراز کرد.
- آفاق هستم، آشناییم حتما؟
پدرش بود؟ حسم را درک نمیکردم، خوشحالی؟ ناراحت؟ بند زمان را سفت چسبیدم. دست به دست مردانه و چروکش دادم و گفتم:
- البته.
دستم را در دست گرمش سفت فشرد؛ یکآن کمبود پدر حس شد، یکآن قلبم تیر کشید.
دستش را رها کردم، با همان لبخند گرم گفت:
- افتخار یه ناهار ناقابل رو میدین جناب؟
نه، نه، به هیچ عنوان! نسیم باز هم کابوس میشود و باز هم بر سرم خراب میشود؛ نه! لبخند میزنم در حالیکه میدانم فشارم افتاده، هوا سرد است و من احمقانه پا به برزن انداختم
- نه آقای آفاق، مزاحم نمیشم.
اصرار میکند:
- ما رو قابل نمیدونی؟ اگه کسی منتظرته برو بیارش، کلی منتظرتیم.
مانند عقاب شکار میکنم؛ نگاه خیرهی پسرکی به ماشین و صاحب ماشین. او اصرار میکند و من میرانم.
- الان نمیتونم آقای آفاق، سر فرصت مزاحمتون میشم.
کمی کوتاه میآید:
- نمیشه که، شما هی کمک کنی و ما هیچ کاری نکنیم.
لبخند میزنم و کمی عقب میکشم:
- وظیفهام بود.
میانه را به سمت خود میگیرد؛ طوفان سرد رویاهایم:
- حالا این یه بار رو بیاین دیگه! چیزی که نمیشه.
عجب شریست این! اوقات تنهایی با آن طرز صحبتش روانیام، حالا شدهام «بیاین؟!» پدرش به طرفداری از دخترش باز میگوید:
- سوار شو.
و به سمت در شاگرد رفت. چاره نبود، این هم یک دوره است، بالاخره میگذرد و تمام میشود. پشت صندلی دخترک مینشینم و او استارت میزند؛ باز همان حال و هوا، خوابم میگیرد. پدرش لب به سخن میگشاید:
- همون شب که مزاحما رو از نسیم دور کردی و رسوندیش خونه، با خودم خیلی فکر کردم که چهجوری دوباره پیدات کنم و ازت یه تشکر جانانه داشته باشم.
مکث کرد:
- من از دار دنیا یه دختر دارم و یه پسر. جونم به جونشون بستهست. هر دوشون برام عزیزن و خواستنی؛ اما متأسفانه گرگ این روزا زیاد شده. تازه اون دزدا اون شب بینصیب هم نموندن، سوییچ ماشینم رو بردن!
پس ماشین خودش بوده، من چهطور دقت نکرده بودم که این ماشین سیاه قبل و بعد از جریان مزاحمین، زیر پای نسیم بوده؟
میان حرفش و میان افکارم، پیامی به موبایلم رسید. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم. یک پیام واریز دیگر، از شماره حساب ناشناس، به مبلغ دویست میلیون ریال؟! مغزم سوت کشید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: