کامل شده رمان کوتاه به من یه فرصت بده | Khorshiid کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Mahya~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
875
امتیاز واکنش
11,974
امتیاز
714
محل سکونت
یه گوشه دنیا
گوشیم رو از گوشه‌ای برداشتم. تموم بدنم می‌لرزید.
نگاهم به صورت ماستی آریای نه ساله افتاد. هیچ کارم دست خودم نبود. وقتی به خودم اومدم که گوشی رو گوشم بود و آریا می‌گفت:
- ترانه؟ چرا چیزی نمیگی؟ اداره‌م. کاری داری؟
بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم.
- ترانه؟ چرا گریه می‌کنی؟ چی شده؟
- آریا! من نمی‌خواستم، به جون عزیز نمی‌خواستم. اون می‌خواست به من دست بزنه. آریا! جیغ زدم، التماسش کردم؛ ولی دست زد. آریا! کثیفم. تنم خونیه.
نگاهم به جنازه افتاد که هر لحظه خون بیشتری اطرافش رو می‌گرفت.
- آریا! من کشتمش!
***
بخش سوم:
لبخندی روی لبام نشست.
- یعنی خوشش میاد؟
با ذوق اون‌طرف دامنم رو گرفتم و دوباره جلو آینه چرخیدم و از شادی جیغ کشیدم. صداش از پشت در اومد.
- فنقله! خوبی؟
سریع صاف ایستادم. قلبم بوم‌بوم می‌زد. آب دهنم رو قورت دادم.
- خوبم آریا.
- صدای جیغت رو شنیدم.
لپم داغ شد.
- چیزی نیست. خوبم.
- خیله‌خب. دارم میرم بیرون. میای باهام؟
لبخندی روی لبم نشست.
- کجا میری؟
- این اطراف بگردم.
یه حساب سر انگشتی کردم. درسام رو خونده بودم و کاری نداشتم.
- پس وایسا لباسامو عوض کنم.
- باشه.
به خودم تو آینه چشمکی زدم و به‌سمت کمدم رفتم. امروز باید بهترین باشم.
***
لیوان رو به‌سمتم گرفت و گفت:
- هویج‌بستنی شما خانوم.
لبخندی زدم.
- متشکر.
- ببینم درسات رو که خوندی؟
اخم کردم. چه لزومی داشت این‌قدر وقتی پیششم درس رو وسط بکشه؟
- اه آریا! این‌قدر درس‌درس نکن.
آریا لپم رو کشید و گفت:
- آخه کوچولو امسال کنکور داری مثلاً.
چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- حالا کو تا کنکور! وقت هست هنوز.
سری تکون داد و گفت:
- پشیمون نشی فقط.
بحث رو عوض کردم.
- راستی، حامد بهتره؟
سری تکون داد و کمی از آب‌زرشکش خورد و گفت:
- آره. تو واقعاً از نازی خبری نداری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    هول‌شده سری تکون دادم و تند گفتم:
    - نه. چه خبری؟ به من چیزی نگفته. من چیزی نمی‌دونم.
    چشماش رو ریز کرد و نگاهم کرد.
    - مطمئنی؟
    همون‌طور که لیوان رو نزدیک دهنم می‌کردم، گفتم:
    - آره. تو شک داری؟
    سری تکون داد و گفت:
    - نه. تو بهم دروغ نمیگی.
    دلم یهو ریخت. من رو ببخش آریا.
    - راستی آریا!
    نگاهش رو بهم دوخت.
    - جان؟
    ای جانم فدای جان گفتنات.
    - تولد پرهام میری؟
    سری تکون داد.
    - آره. تازه کلی هم سفارش کرده تو رو ببرم.
    اخماش تو هم رفت و گفت:
    - ببینم چه لزومی داره این‌همه به هم نزدیک بشین که این‌قدر سفارشتو بکنه؟
    قند تو دلم آب شد. حسود غیرتی من!
    - خب دیگه گرم نمی‌گیرم باهاش.
    - بله. درستشم همینه.
    لیوان خالی رو دستش دادم و گفتم:
    - ولی تولدش میام.
    اخماش باز تو هم رفت و گفت:
    - میل خودته. نمی‌تونم زورت کنم.
    - تو بگی نرو، نمیرم.
    تو چشمام زل زد.
    - من کی باشم؟!
    زیر لب گفتم:
    - تموم جونم.
    اخمی کرد و برگشت.
    - چیزی گفتی؟
    هول‌شده گفتم:
    - نه‌نه! با خودم بودم.
    سری تکون داد و به‌سمت در ماشین رفت.
    - مامان برات فسنجون پخته.
    - قربون خاله برم من.
    چشمکی زد.
    - خدا نکنه.
    خدایا؟ اونم عاشقمه دیگه؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    ***
    خاله نگاهی به من کرد و گفت:
    - تو بگو ترانه! مهسا به اون خوبی، حالا لاله آره، یه‌ذره چاق بود؛ اما مهسا چه عیبی داره؟
    آریا غرید.
    - مادر من! چرا پای ترانه رو وسط می‌کشی؟ آقا! بنده فعلاً قصد ازدواج ندارم.
    خاله لبش رو گزید.
    - وا! آریا مامان؟ این چه حرفیه؟ وقت که بگذره هم تو سخت‌پسندتر میشی، هم دخترا واسه‌ت طاقچه‌بالا می‌ذارن.
    آریا کلافه گفت:
    - مادر من! ول کن تو رو خدا. آقا اصلاً من یکی رو خودم در نظر دارم.
    خاله سریع سمت آریا پرید.
    - واقعاً؟ کیه؟ من می‌شناسمش؟ کی بریم خواستگاری؟
    دو تا گوش داشتم، دوتای دیگه‌م قرض گرفتم و فال‌گوش واستادم.
    - یاخدا! حالا بذار به موقعش میگم بهت مامان.
    یعنی واقعاً کسی رو دوست داشت؟ اون کی بود؟ دیگه داشت گریه‌م می‌گرفت که آریا گفت:
    - بابا هنوز سنش کمه. یه‌ذره دیگه بگذره، یه‌کم بزرگ‌تر شه، درسش تموم شه، بعد.
    ماتم برد. من رو میگه؟ خب فقط منم که درسم تموم نشده و آریا می‌شناستش. دوباره یه کارتن قند تو دلم آب شد.
    - بابا مادر من! چه گیری دادیا! اصلاً من نمی‌دونم طرف من رو می‌خواد یا نه، بعد شما می‌خوای بری خونه‌ش چی‌کار؟ بذار اول خودم برم جلو بعد.
    خاله لبخند گنده‌ای زد و رفت تو آشپزخونه. یعنی هنوز نفهمیده منم بهش بی‌میل نیستم؟
    - ترانه! یه لیوان شربت آب‌لیمو میاری برام؟
    سریع گفتم:
    - چشم.
    - چشمت بی‌بلا.
    لبخندی رو لبم نشست و آروم گفتم:
    - پس تو هم من رو می‌خوای.
    ***
    کلافه گوشی رو روی درآورد گذاشتم و گفتم:
    - ول کن تو رو خدا مامان.
    مامان جیغ کشید:
    - دارم بهت میگم داری کجا میری با این تیپ و قیافه.
    عصبی گفتم:
    - چرا داد می‌کشی؟ ها؟ می‌خوای بدونی کجا میرم؟ مثل یه مادر نمونه که نه، یه مادر ساده پاشو بیا سر خونه زندگیت ببین دخترت کجا میره.
    - خونه زندگی من اینجاست. جایی که کارم هست، شوهرم هست.
    پوزخند زدم.
    - بله. جایی هم که دخترت هست میشه غربت.
    - ساکت ترانه! همینه دیگه. بابات این‌قدر پابه‌پات اومده که این‌جوری امروز جلو روم وایمیستی.
    - خوب نیست آدم پشت سر مرده این‌قدر بد حرف بزنه مامان‌خانوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    مامان جیغ زد.
    - خجالت بکش ترانه! باباتم زنده‌زنده کردی تو گور دختره‌ی خیره‌سر؟
    اخم کردم.
    - آخ ببخشید. شما منظورتون از بابات، شوهرتون بود؟
    - مگه چندتا بابا داری تو؟ ها؟
    - آخه نه که آقاجون برام پدری کرده، منم بابا صداش می‌کردم. تا گفتی بابا فکرم رفت سمت آقاجون. به‌هرحال یه‌ذره برام غریبه شما رو با این القاب...
    مامان بغضش گرفت.
    - چته ترانه؟ ها؟ چرا این‌قدر تلخی؟ کی می‌خوای فراموش کنی؟ ها؟
    حالا من بودم که از کوره دررفته و دارم داد می‌زنم.
    - چی رو فراموش کنم مامان؟ ها؟ هیجده سال نبودن رو؟ کمبودایی که دارم و مسبب همه‌شون شمایین؟
    - آخه کدوم کمبودها؟ تو که هرچی خواستی بابات برات فراهم کرده.
    - مامان! چرا نمی‌فهمی که همه‌ی نیازها رو با پول نمیشه جواب داد؟ ها؟ من پدر خواستم، من مادر خواستم، کو؟ داشتم؟
    - تو که هر موقع خواستی داشتیمون مامان.
    - خودت خنده‌ت نمی‌گیره؟ کارنامه‌م رو گرفتم زنگ زدم به تو، چی گفتی؟ «ترانه مامان! مریض دارم.» اولین نقاشیم رو کشیدم زنگ زدم بابا، چی گفت؟ «ترانه بابا! جلسه‌م، بهت زنگ می‌زنم.» مقام کشوری آوردم، زنگ زدم بهتون، چی شنیدم؟ «مشترک مورد نظر پاسخگو نمی‌باشد.» آره. هر موقع بهتون نیاز داشتم، هر موقع خواستم خوشی‌هام رو باهاتون تقسیم کنم، کار داشتید و مریضاتون رو ترجیح دادین به من.
    گریه‌ی مامان رو اعصابم بود. رژ رو به‌سمت آینه پرت کردم و گفتم:
    - اصلاً می‌دونی چیه؟ اسم مادروپدر واسه شما زیادیه. دارم بهتون لطف می‌کنم که با این لقب‌ها خطابتون می‌کنم. شماها فقط پزشکید. فقط پزشک. هیچ‌کدومتون لیاقت مادروپدربودن رو ندارید. اصلاً آرزو می‌کنم هیچ‌وقت تو همچین خانواده‌ای به دنیا نمی‌اومدم، خوبه؟ حالا راضی شدی؟ زنگ زدی اعصابم رو خرد کردی، خیالت راحت شد؟ حالا برو با خیال راحت به مریضات برس.
    و تلفن رو قطع کردم. از عصبانیت می‌لرزیدم. صدای درزدن اومد و پشت‌بندش خاله وارد شد.
    - عزیز دلم؟
    همین دو کلمه کافی بود تا بشکنم و با صدای بلند گریه کنم. خاله به‌سمتم اومد و تو آغوشم گرفت.
    - گریه کن عزیزم. گریه کن فدات شم.
    - من خیلی تنهام. من خیلی بیچاره‌م.
    - هیس! هیس! مگه من مرده باشم که تو تنها باشی. من هستم، عزیز هست، آریا هست، همه‌مون هستیم. آروم عزیزم! نلرز قربونت بشم!
    گریه‌م به هق‌هق رسید.
    - پاشو عزیز خاله! پاشو! مگه قرار نبود که با آریا بری تولد؟ ها؟ پاشو دیگه! پاشو یه ذره ترگل‌ورگل کن برو خوش بگذرون.
    سرم رو از رو سـ*ـینه‌ی خاله بلند کردم و گفتم:
    - چشمام قرمز شد، نه‌؟
    خاله لبخندی زد و گفت:
    - نه قربونت! پاشو بشین یه‌ذره موهات رو سشوار بکشم برات. پاشو عزیز خاله.
    - آریا رفته؟
    - نه عزیز. زنگ زد گفت بگم آماده شی، داره میاد.
    لبخندی زدم و پشت آینه نشستم و گفتم:
    - اجازه میدی برم مهمونی خاله‌جان؟
    لبخندی رو لب خاله نشست.
    - بله که اجازه میدم دختر قشنگم. وقتی آریا هست خیالم راحته.
    - من فقط دختر توئم خاله. فقط تو. فقط تو بهم بگو دخترم.
    لبخند تلخی روی لب خاله نشست.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    دستم رو تو دست آریا گذاشتم و به داخل قدم گذاشتیم.
    - شنیدم باز گردوخاک کردی امروز.
    اخم کردم.
    - که چی؟
    لبخند قشنگی زد و گفت:
    - خیله‌خب. چرا عصبی میشی؟ بیا اینجا ببینم گربه کوچولو.
    و من رو محکم‌تر تو آغـ*ـوش گرفت. پوریا نزدیکمون شد و گفت:
    - به‌به! سلام. خوش اومدین.
    آریا لبخندی زد و گفت:
    - خجالت نمی‌کشی با این سنت تولد گرفتی واسه خودت؟
    پوریا خنده‌ای کرد. بین جمعیت چشم گردوندم و با دیدن مرد مشکی‌پوش انتهای سالن لرزیدم.
    - اون کیه آریا؟
    آریا نگاهش رو به‌سمتی که اشاره کرده بودم، رسوند و گفت:
    - یکی از هم‌کلاسی‌هامونه.
    - اون چرا اینجاست؟
    پوریا متعجب گفت:
    - متین رو میگه آریا؟
    آریا سری تکون داد و گفت:
    - تو از کجا می‌شناسیش؟
    پوریا ادامه داد:
    - کل هم‌کلاسی‌ها هستن.
    نگاهم رو ازش گرفتم و از پوریا پرسیدم:
    - تنهاست؟
    فشار آریا رو دستم بیشتر شد و پوریا پر شیطنت گفت:
    - نه‌خیر خانوم! به کاهدون زدی. دوست‌*دخترش داره میاد. بگرد دنبال یکی دیگه.
    - می‌شناسی دوستش رو؟
    پوریا سری تکون داد.
    - آره. اونم یکی از هم‌کلاسی‌هامونه.
    نفس عمیقی کشیدم. خداروشکر که قرار نبود نازنین بیاد.
    آریا خشمگین نگاهم می‌کرد. سری براش تکون دادم و گفتم:
    - همین‌طوری پرسیدم.
    اخمش عمیق‌تر شد.
    - اون بعداً معلوم میشه. برو جلو.
    جلوتر از آریا به‌سمت جایی که دوستاش بودن، راه افتادم. دستم رو از پشت گرفت.
    - خیر. اول تکلیفم باید با تو مشخص بشه. تو حیاط.
    و راهم رو به‌سمت حیاط کشوند. لبم رو گاز گرفتم. بیا! بدبخت شدم. پشت به باغ ایستاد و گفت:
    - خب؟ متین رو از کجا می‌شناسی؟
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    - از هیچ‌جا. من فقط کنجکاو شدم درموردش بدونم.
    - اِ! فک کردی بنده خر تشریف دارم؟ بین اون‌همه آدم حس کنجکاویتون رو متین نشست؟
    - آریا!
    - کوفت، جواب من رو بده. چند وقت باهم بودین؟
    چشم درشت کردم.
    - آریا! به خدا من اصلاً نمی‌شناسمش. اسمشم تازه از زبون پوریا شنیدم.
    کلافه دستی تو موهاش کشید. الان وقتش بود. باید بهش می‌گفتم منم بهش بی‌حس نیستم. نزدیکش شدم و دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم. اون‌قدر فیلم دیده بودم و رمان خونده بودم که بدونم باید چی‌کار کنم.
    متعجب سر بلند کرد و نگاهش رو بهم دوخت. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    - تو خنگ‌ترین مردی هستی که تابه‌حال دیدم.
    نگاهش تو چشمام نشست.
    - من فقط تورو دوست دارم آریا! فقط تو رو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    آریا چشماش رو تنگ کرد. انگار مشغول تجزیه‌تحلیل جمله‌م بود.
    - می‌دونم تو هم بهم بی‌میل نیستی.
    متعجب به خنده‌ی رو لبش خیره شدم. خنده؟ نه. تو هیچ رمانی، تو هیچ فیلمی، خنده در کار نبود. لبخندش به قهقهه تبدیل شد و گفت:
    - ببینم! من به تو بی‌حس نیستم؟
    و باز خندید.
    - ابله!
    حس خوبی نداشتم. به من گفت ابله؟ چرا؟ چون عاشقشم؟ چون شب و روز می‌پرستمش؟
    - عزیزم! من فقط مثل یه برادر بهت محبت می‌کردم. نمی‌دونستم قراره همچین رؤیاپردازی‌ای برای خودت بکنی.
    بغض کردم. لرزون گفتم:
    - ولی من عاشقتم!
    خنده‌ی دیگه‌ای کرد و گفت:
    - گدایی می‌کنی؟ عشق رو گدایی می‌کنی؟
    و دوباره غش‌غش خندید. تنه‌ای بهش زدم و به‌سمت باغ دویدم. می‌دویدم. مهم نبود پاشنه‌ی کفشم شکسته. مهم نبود دارم میرم تو عمق تاریکی باغی که همیشه ازش می‌ترسیدم. مهم نبود لباس آبی محبوبم تنمه و داره میون شاخ‌وبرگ درختا نابود میشه. مهم خودم بودم و غرور ازدست‌رفته‌م. مهم این بود که بهم نرسه. مهم این بود که نذارم غرورم رو برای بار صدم زیر پاش له کنه و بهم بخنده. صداش هنوز از پشت می‌اومد. چرا دست از سرم برنمی‌داشت؟ سریع پشت درختی سنگر گرفتم.
    صداش نزدیک‌تر شد. دستم رو محکم روی دهنم گذاشتم تا صدای هق‌هقم باعث نشه متوجه‌م بشه. صداش اومد.
    - کجا رفت این دختر؟ مامان می‌کشتم.
    اشک از چشمام گلوله‌گلوله پایین می‌اومد. کلافه بود. از صدای نفس‌کشیدناش فهمیدم. من این مرد رو از بر بودم.
    صدای قدماش دورتر و دورتر شد. از پشت درخت بیرون اومدم. اون رفته بود. زانوهام لرزیدن و محکم رو زمین افتادم و از ته دل گریه کردم. بلند و بی‌وقفه. صدای تمسخرآمیزش تو گوشم پیچید «گدایی می‌کنی؟ عشق رو گدایی می‌کنی؟» بلند داد زدم.
    - من لعنتی عاشق توی پست بودم؛ اما دیگه بسه! دیگه نمی‌خوام احمق باشم!
    بلند شدم. به‌خاطر پاشنه‌های کفشم لنگ می‌زدم. می‌دونستم در پشتی باغ کجاست. بارها و بارها با آریا اینجا اومده بودیم. از باغ بیرون زدم. صدای فریاد آریا رو می‌شنیدم که من رو صدا می‌زد و ازم می‌خواست خودم رو نشونش بدم. هنوزم می‌خندید. دستم رو روی چشمام کشیدم و اشک رو از چشمام پاک کردم و از کنار دیوار راه افتادم. یه لحظه هم صورت آریا از جلو چشمام دور نمی‌شد. مسخره‌م کرد، پسم زد، به من گفت گدا، گفت دارم ازش عشق گدایی می‌کنم. به هق‌هق افتادم و کنار جوب افتادم. صدای ترمز ماشینی اومد و بعد صدایی که نشون می‌داد داره راه رفته رو برمی‌گرده. خودم رو تو تاریکی کشیدم. من از اینکه این‌موقع شب، اینجا، تو این باغ دورافتاده خوراک گرگا شم، می‌ترسیدم.
    - ترانه‌خانوم؟
    کمی جلوتر رفتم. حامد بود. انگار من رو تو تاریکی تشخیص داد.
    - ترانه تویی؟
    و به‌سرعت به‌سمتم اومد.
    - اینجا چی‌کار می‌کنی؟ چی شده؟ چرا این‌قدر به هم ریخته‌ای؟
    من رو تو ماشین گذاشت و دستش رو روی پیشونیم گذاشت.
    - وای خدایا! چقدر داغی تو دختر، آریا باغه، آره؟ باید برگردم.
    دستم رو روی دستش گذاشتم و لب زدم.
    - نه.
    مردد گفت:
    - کجا برم پس؟
    نگاهم رو به روبه‌روم دوختم و گفتم:
    - خونه‌ی عزیز.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    بخش چهارم:
    راوی-دانای کل
    - من نمی‌خواستم بکشمش.
    در اتاق باز شد و پدر خودش را داخل انداخت و هول گفت:
    - چیه باباجان؟
    به گریه افتاد و گفت:
    - من نمی‌خواستم بکشمش به خدا نمی‌خواستم بکشمش. داشت بهم دست می‌زد بابا.
    محکم دستانش را روی بدنش کشید.
    - من کثیفم. بوی کثافت میدم. باید برم حموم.
    لباس سرخ‌رنگ تنش را به پدرش نشان داد و گفت:
    - ببین بابا خونیه. خون اون مرده روش ریخته.
    هق‌هقش آرام شد. نگاهش را به پدرش دوخت و گفت:
    - آخه می‌دونی بابا؟ من کشتمش، با همین دستام.
    و دستانش را به پدر نشان داد.
    - ببین! گلدون کریستال مامان رو کوبوندم رو سرش.
    نگاهش از چشمان خیس پدرش، به اشک‌های روی گونه‌ی مادرش رسید.
    - مامان به خدا مجبور بودم. برات یه گلدون خوشگل‌تر می‌خرم.
    پدر دردمند دخترکش را بغـ*ـل کرد.
    - هیس! آروم قربونت برم، هیچی نیست. نلرز فدات شم! من اینجام. نمی‌ذارم کسی بهت نزدیک شه.
    پیراهن پدرش را در مشت گرفت.
    - قول بده دیگه از پیشم نری.
    اشک پدر روی گونه‌اش افتاد.
    - قول عزیز بابا! دیگه تنهات نمی‌ذارم. بخواب قربونت برم.
    مادر نگاه خیسش را از دخترش گرفت و خودش را در آغـ*ـوش خواهرش انداخت.
    - همتا!
    همتا خواهرش را در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    - گریه کن آبجی! گریه آرومت می‌کنه.
    - چته همراز؟ این چه وضعشه؟ چرا هی آبغوره می‌گیری؟ خیلی اون بچه حالش خوبه که تو بغـ*ـل گوشش گریه می‌کنی؟
    همراز سرش را از آغـ*ـوش خواهرش بیرون آورد.
    - اون بچه دختر منه، می‌فهمی؟ دخترمه که بین سلامتی روحیش و دیوونگیش یه نخ باقی مونده.
    پدر اخم کرد.
    - اِ! چه‌جالب! دخترتونه؟ نمی‌دونستم شما همچین دختری داری و اون‌ور داری خوش می‌گذرونی!
    همراز اخم کرد.
    - چرا جوری حرف می‌زنی که انگار من تنها اونجا بودم. تو خودت کجا بودی بهادر؟ ادای پدرای نمونه رو واسه من درنیار که بهتر از هرکسی می‌شناسمت.
    همتا پادرمیانی کرد.
    - تو رو خدا بس کنین! خواهرجان! برادرشوهرجان! شما هردوتون مقصر بودین؛ اما الان ما دنبال مقصر نیستیم که، دنبال یه راه‌حلیم. دعواهای شما تنها کاری که می‌کنه، خراب‌کردن وضعیت ترانه‌ست.
    بهادر دست درون موهایش کرد و آه کشید. صدای جیغ ترانه بلند شد.
    - دستتو بهم نزن عوضی.
    همراز سریع به‌سمت اتاق دخترش رفت.
    - جان مامان؟ جانم؟
    ترانه نگاهش از مادرش به خاله‌اش که زن‌عمویش هم بود، رسید.
    - خاله همتا.
    همتا ناراحت دستش را روی شانه‌ی خواهرش گذاشت و با گفتن «همه‌چی درست میشه» به‌سمت ترانه رفت و محکم در آغوشش گرفت. مثل یک مادر. همراز شکست. دخترش به خواهرش پناه می‌برد. مقصر نه همتا بود، نه دخترش. مقصر تنها خودش و بلندپروازی‌هایش بود.
    ***
    قاشق را نزدیک صورتش برد.
    - بیا مامان‌جان!
    ترانه صورتش را عقب کشید.
    - سوپیه که دوست داری عزیزم. اون‌قدر خوش‌مزه شده که می‌دونم دستاتم باهاش می‌خوری.
    نگاه ترانه هنوز به بیرون بود.
    - دختر مامان نمی‌خواد با مامان حرف بزنه؟
    ترانه مسکوت به بیرون خیره بود. همراز پشت دخترش روی تخت نشست و او را در آغـ*ـوش گرفت و تنها زمزمه کرد:
    - ببخشید!
    بهادر نزدیک پسر برادرش شد و پرسید:
    - چی شد عمو؟
    آریا دستی در موهایش کشید و گفت:
    - حالش بهتره؟
    - همون‌طوره که بود. صورتت چی شده؟
    آریا دستی روی گونه‌ی سرخش کشید و لبخند تلخی زد.
    - چیزی نیست. با یکی از دوستام گلاویز شدم.
    همتا هینی کشید و گفت:
    - تو که از این اخلاقا نداشتی. چی شده آخه؟
    آریا سری تکان داد و به‌سمت اتاق ترانه رفت. به چهارچوب در تکیه داد و نگاهش را به دختری که روی پاهای مادرش دراز کشیده بود و مادرش براش قصه‌هایی را می‌خواند که باید سال‌ها پیش می‌خواند، سپرد. کارهایی را می‌کرد که تاریخ‌مصرف انجامشان گذشته بود.
    - خوابید خاله.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    همراز نگاهش را به آریا سپرد و گفت:
    - پیشش می‌مونم. می‌ترسم دوباره کابوس ببینه.
    لبخند تلخی زد و وسوسه‌ی بـ*ـوسـه‌ای از پیشانی عزیزکش را به گور سپرد. بهادر با صدایی که سعی می‌کرد کنترلش کند، گفت:
    - چرا چیزی به ما نمیگی آریا؟ بابا منم پدرشم. باید بدونم چه بلایی قراره سرش بیاد.
    آریا تنها گفت:
    - چیز خاصی نیست که بگم.
    ‌بود. خیلی چیزها بود که باید به این مثلاً پدر می‌گفت؛ اما نمی‌توانست گریه‌های ترانه را دربرابر بی‌مهری‌های این دونفر فراموش کند.
    همتا: اگه چیزی هست بگو آریا مامان! آقابهادر حق داره در مورد دخترش همه‌چی رو بدونه.
    آریا تلخ شد.
    - واقعاً؟ ببخشید عمو! غذای موردعلاقه‌ی دخترتون چیه؟
    بهادر ابرو بالا انداخت. آریا ادامه داد:
    - میوه‌ی موردعلاقه‌ش چیه؟ وقتی ناآرومه چی‌کار می‌کنه؟ سرگرمیش چیه؟ بهترین دوستش کیه؟ کجاها دوست داره بره؟
    بهادر لحظه‌به‌لحظه اخمش بیشتر می‌شد؛ اما آریا زده بود به سیم بی‌رحمی و کم هم نمی‌آورد.
    - بذارین یه سؤال آسون‌تر بپرسم. اولین نقاشی‌ای که ترانه کشید چی بود؟
    آریا نگاهی به صورت برافروخته‌ی عمویش انداخت. خنده‌ای کرد و گفت:
    - زیاد به مغزت فشار نیار عمو! یادت نمیاد؛ چون نبودی که یادت بیاد. ترانه عاشق فسنجونه. میوه‌ی موردعلاقه‌ش سیبه، سیب قرمز. از تنها کسی که آرامش می‌گیره، عزیزه. دوست داره وقتی بیکاره نقاشی بکشه. اولین نقاشیشم خیالش بود. تصویر سه‌نفره شما تو یه قا...
    صورتش به یک سمت پرت شد و صدای هین همتا آمد.
    پوزخندی رو لبان آریا نشست و دستش را روی گونه‌ی ضرب‌دیده‌اش گذاشت. نگاهش را به مادرش دوخت.
    - عزیز شنیده بود دخترش اومده، نگران شده. برید پیشش و بهش بگید چیزی نشده. قلبش ضعیفه. حرفای منم باور نداره دیگه.
    به‌سمت در رفت.
    همتا: کجا مامان؟
    - خونه‌م.
    بهادر قدمی به‌سمتش برداشت؛ اما دیر بود. آریا در را باز کرد و بیرون رفت.
    ***
    آریا نگاهی به مادرش انداخت.
    - حواسم هست مامان! محیا هم قرار بود امروز بیاد دیدنش.
    همتا لبخندی زد و گفت:
    - شاید دوستاش رو ببینه حالش بهتر شه.
    آریا لبخندی زد .
    - حواست به کاراش هست مامان؟
    - آره مامان. خیالت جمع. نمی‌ذارم پاش به زندون باز شه.
    - آریا! اون روز خیلی بد با عموت حرف زدی. باید ازش معذرت بخوای.
    پوزخندی زد و گفت:
    - اگه جوابم رو نگرفته بودم، بله؛ اما جوابم رو دادن.
    همتا اخمی کرد و اومد حرفی بزنه که همراز سر رسید.
    - بریم. باید زود برگردیم.
    همتا سری تکان داد و تنها نگاه شماتت‌بارش را به پسرش انداخت. آریا به‌سمت اتاق ترانه رفت. خواب بود. مثل یک کودک خوابیده بود. لبخندی زد و جلو رفت و انگشتش را روی گونه‌ش کشید.
    - ببخشید.
    انگشتش را نوازش‌گونه پایین آورد تا به انگشتش رسید. ترانه انگشتش را محکم گرفت و گفت:
    - نرو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    قیافه‌اش مچاله شد. نباید گریه می‌کرد. صدای زنگ در باعث شد اخمی بکند. محیا بود؟ او که گفته بود بعدازظهر می‌آید. انگشتش را بالا آورد و بـ*ـوسـه‌ای بر دست ترانه زد و آرام ترکش کرد. از چشمی نگاهی انداخت. فرد عصبی بیرون را می‌شناخت. خوب هم می‌شناخت. از در فاصله گرفت. بگذار در بزند، خسته شود، برود؛ اما زنگ‌زدن‌های فرد پشت در، به مشت‌هایش روی در تغییر کرد و باعث شد آریا فکر کند که آیا آبروداری می‌کند یا کار بعدی‌اش دادوفریاد است. در را باز کرد و پرخاش کرد:
    - چته؟ سر آوردی؟
    - برو کنار آریا!
    آریا اخم کرد.
    - برم که چی؟ بیای تو خونه که چی؟
    از پشت آریا سرک کشید.
    - همتاخانوم؟
    آریا در را کمی بست و گفت:
    - نیستش. برو حامد!
    حامد اخم کرد و گفت:
    - برو کنار. من می‌دونم همین‌جاست.
    آریا اخماش رو تو هم برد.
    - کی اینجاست؟
    حامد فریاد زد:
    - ترانه!
    آریا قدمی نزدیکش شد و گفت:
    - اولاً صدات رو بیار پایین، دوماً ترانه‌خانوم.
    پوزخندی زد و گفت:
    - برو اون‌ور آریا! نذار رومون تو هم باز شه.
    آریا همان‌طور که در را می‌بست، گفت:
    - به‌سلامت!
    حامد در را محکم هول داد و بی‌توجه به آریایی که روی زمین افتاده بود، به‌سمت اتاقی که حدس می‌زد مال ترانه بوده، قدم برداشت. آریا از پشت دستش را گرفت.
    - حالش بده حامد. خواهش می‌کنم.
    حامد دستش را از دستش بیرون کشید و داخل اتاق شد.
    وقتی ترانه‌ای را دید که روی تخت نشسته و در خودش جمع شده بود و آهسته گریه می‌کرد، نگاهش تیره شد. نزدیکش شد. نگاه یخ ترانه در چشماتش نشست.
    یکه خورد. چه بلایی سر ترانه آمده بود؟ دستش را نزدیکش کرد که بغلش کند؛ اما ترانه جیغ کشید:
    - بهم نزدیک نشو عوضی.
    حامد لرزید.
    - ترانه! منم، حامد.
    ترانه منگ نگاهش کرد.
    - حامد؟
    حامد لبخندی زد و بااحتیاط نزدیکش شد و آرام دستانش را گرفت و گفت:
    - حامدم! من رو یادت نمیاد؟
    لبخندی روی لب‌های ترانه نشست و زمزمه کرد:
    - خر شرک.
    اما زیاد دوام نیاورد و اشک تمام صورت ترانه را فراگرفت و خودش را در آغـ*ـوش حامد انداخت و گفت:
    - کجا بودی نامرد؟
    حامد دستانش رو دورش پیچید و گفت:
    - ببخشید.
    آریا دست مشت کرد. ترانه هنوز نسبت به آریا واکنش نشان می‌داد و نمی‌گذاشت نزدیکش بشود، حالا خودش را در آغـ*ـوش حامدِ غریبه می‌انداخت؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    حامد روبه‌روی آریا نشست و گفت:
    - حالا باید چی‌کار کنیم؟
    آریا اخم کرد.
    - نیازی نیست شما کاری کنی. ما خودمون بلدیم چی‌کار کنیم.
    حامد دستش را روی دست آریا گذاشت و گفت:
    - کدورتای ما باشه سر جاش آریا؛ اما الان بحث ترانه‌ست.
    آریا سری تکان داد.
    - رفته بوده خونه قدیمیشون که با دزد تو خونه‌شون مواجه میشه. با هم گلاویز میشن که ترانه با گلدون می‌زنه تو سر مرده. نگران نباش! خودم پیگیر کاراشم.
    - خب؟
    - می‌تونیم شکایت کنیم و خب پشت‌بندش اون تقاضای دیه می‌کنه.
    حامد متفکر نگاهش کرد. آریا ادامه داد:
    - نمی‌خوام پاش به پزشک‌قانونی باز شه. به‌هرحال برای اینکه شکایتمون رو قاضی بررسی کنه، نیاز به گزارش پزشک‌قانونی مبنی بر درگیری داریم. از طرفی طرف کاربلده. می‌تونه بره پزشک‌قانونی و به‌محض اینکه جلوی دکتر قرار بگیره، دکتر متوجه میشه که ترانه به قصد مرگ زدتش.
    حامد اخم کرد.
    - خب مگه دفاع نبوده؟
    آریا سری تکان داد و گفت:
    - با یه وکیل هم حرف زدم. گفته می‌تونه چندوقت ترانه رو بندازه زندان.
    حامد اخمی کرد.
    - با این حال ترانه؟ نمی‌تونه طاقت بیاره.
    آریا سری تکان داد و گفت:
    - دیگه قاتی کردم حامد! مغزم کار نمی‌کنه. سر دوراهیم. از یه‌طرف خیلی راحت می‌تونیم بترسونیمش و بهش حق‌السکوت بدیم، از یه‌طرفم می‌تونیم قانونی راهش رو بگیریم. می‌ترسم حامد، می‌ترسم وقتی ترانه سرپا شد، ازم گله کنه که چرا به این راحتی از سر این موضوع به این مهمی گذشتم.
    حامد دستی در موهایش کشید و گفت:
    - بذار با چندتا وکیل دیگه صحبت کنیم. شاید بشه با گواهی یه روان‌شناس اصلاً پای ترانه به زندان باز نشه.
    آریا سری تکان داد.
    - نمی‌دونم. دیگه فکرم به هیچ‌جا قد نمیده. ترانه روز‌به‌روز داره حالش بدتر میشه. فکر می‌کنه طرفو زده کشته. اوایل بهش گفتیم که اون نمرده، حالش بدتر شد. همه‌ش می‌گفت برمی‌گرده. به قرآن چندبار رفتم سمتش تا سر حد مرگ بزنمش؛ اما یه قدمیش ترسیدم. گفتم بهونه دستش میدم.
    حامد غرید.
    - آخه تنهایی رفته بود اونجا چه غلطی کنه؟
    آریا سری تکان داد.
    - خونه رو می‌خواستن بفروشن. یه سری عکس و آلبوم می‌خواسته برداره.
    حامد سری تکان داد و بلند شد.
    - من برم دیگه. میام بازم بهش سر می‌زنم.
    آریا سری تکان داد و تا دم در بدرقه‌اش کرد. حامد برگشت و گفت:
    - راستی بابت اون مشتی که تو گونه‌ت زدم...
    آریا سر تکان داد.
    - اشکالی نداره. راستی، وایسا یه چیزی برات بیارم بدی به علیرضا. می‌بینیش که؟
    - آره. وایسادم. بیار.
    حامد در را باز کرد و با دیدن فرد پشت در، ابرو بالا انداخت. همان‌طور بود که ترانه می‌گفت.
    - عزیز؟
    عزیز اخمو نگاهش را روی صورت حامد چرخاند.
    - ببینم تو حامدی؟
    حامد لبخندی زد و گفت:
    - از ترانه خیلی تعریفتونو شنیدم.
    عزیز سری تکون داد و پرسید:
    - ترانه حالش بهتره؟
    - تازه خوابیده؛ ولی امروز تازه یه لبخند کوچولو زد.
    عزیز لرزید.
    آریا: عزیز؟
    عزیز دستش را بالا برد و محکم بر گونه‌ی آریا زد. چرا هرکس از راه می‌رسید، این بدبخت را می‌زد؟
    عزیز: واقعاً که آریا! بهم دروغ گفتی که ترانه با دوستاش رفته قشم؟ چه بلایی سر عزیزکرده‌م آوردین شما؟
    آریا: عزیز!
    عزیز کنارش زد و وارد خانه شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا