گوشیم رو از گوشهای برداشتم. تموم بدنم میلرزید.
نگاهم به صورت ماستی آریای نه ساله افتاد. هیچ کارم دست خودم نبود. وقتی به خودم اومدم که گوشی رو گوشم بود و آریا میگفت:
- ترانه؟ چرا چیزی نمیگی؟ ادارهم. کاری داری؟
بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم.
- ترانه؟ چرا گریه میکنی؟ چی شده؟
- آریا! من نمیخواستم، به جون عزیز نمیخواستم. اون میخواست به من دست بزنه. آریا! جیغ زدم، التماسش کردم؛ ولی دست زد. آریا! کثیفم. تنم خونیه.
نگاهم به جنازه افتاد که هر لحظه خون بیشتری اطرافش رو میگرفت.
- آریا! من کشتمش!
***
بخش سوم:
لبخندی روی لبام نشست.
- یعنی خوشش میاد؟
با ذوق اونطرف دامنم رو گرفتم و دوباره جلو آینه چرخیدم و از شادی جیغ کشیدم. صداش از پشت در اومد.
- فنقله! خوبی؟
سریع صاف ایستادم. قلبم بومبوم میزد. آب دهنم رو قورت دادم.
- خوبم آریا.
- صدای جیغت رو شنیدم.
لپم داغ شد.
- چیزی نیست. خوبم.
- خیلهخب. دارم میرم بیرون. میای باهام؟
لبخندی روی لبم نشست.
- کجا میری؟
- این اطراف بگردم.
یه حساب سر انگشتی کردم. درسام رو خونده بودم و کاری نداشتم.
- پس وایسا لباسامو عوض کنم.
- باشه.
به خودم تو آینه چشمکی زدم و بهسمت کمدم رفتم. امروز باید بهترین باشم.
***
لیوان رو بهسمتم گرفت و گفت:
- هویجبستنی شما خانوم.
لبخندی زدم.
- متشکر.
- ببینم درسات رو که خوندی؟
اخم کردم. چه لزومی داشت اینقدر وقتی پیششم درس رو وسط بکشه؟
- اه آریا! اینقدر درسدرس نکن.
آریا لپم رو کشید و گفت:
- آخه کوچولو امسال کنکور داری مثلاً.
چشمغرهای بهش رفتم و گفتم:
- حالا کو تا کنکور! وقت هست هنوز.
سری تکون داد و گفت:
- پشیمون نشی فقط.
بحث رو عوض کردم.
- راستی، حامد بهتره؟
سری تکون داد و کمی از آبزرشکش خورد و گفت:
- آره. تو واقعاً از نازی خبری نداری؟
نگاهم به صورت ماستی آریای نه ساله افتاد. هیچ کارم دست خودم نبود. وقتی به خودم اومدم که گوشی رو گوشم بود و آریا میگفت:
- ترانه؟ چرا چیزی نمیگی؟ ادارهم. کاری داری؟
بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم.
- ترانه؟ چرا گریه میکنی؟ چی شده؟
- آریا! من نمیخواستم، به جون عزیز نمیخواستم. اون میخواست به من دست بزنه. آریا! جیغ زدم، التماسش کردم؛ ولی دست زد. آریا! کثیفم. تنم خونیه.
نگاهم به جنازه افتاد که هر لحظه خون بیشتری اطرافش رو میگرفت.
- آریا! من کشتمش!
***
بخش سوم:
لبخندی روی لبام نشست.
- یعنی خوشش میاد؟
با ذوق اونطرف دامنم رو گرفتم و دوباره جلو آینه چرخیدم و از شادی جیغ کشیدم. صداش از پشت در اومد.
- فنقله! خوبی؟
سریع صاف ایستادم. قلبم بومبوم میزد. آب دهنم رو قورت دادم.
- خوبم آریا.
- صدای جیغت رو شنیدم.
لپم داغ شد.
- چیزی نیست. خوبم.
- خیلهخب. دارم میرم بیرون. میای باهام؟
لبخندی روی لبم نشست.
- کجا میری؟
- این اطراف بگردم.
یه حساب سر انگشتی کردم. درسام رو خونده بودم و کاری نداشتم.
- پس وایسا لباسامو عوض کنم.
- باشه.
به خودم تو آینه چشمکی زدم و بهسمت کمدم رفتم. امروز باید بهترین باشم.
***
لیوان رو بهسمتم گرفت و گفت:
- هویجبستنی شما خانوم.
لبخندی زدم.
- متشکر.
- ببینم درسات رو که خوندی؟
اخم کردم. چه لزومی داشت اینقدر وقتی پیششم درس رو وسط بکشه؟
- اه آریا! اینقدر درسدرس نکن.
آریا لپم رو کشید و گفت:
- آخه کوچولو امسال کنکور داری مثلاً.
چشمغرهای بهش رفتم و گفتم:
- حالا کو تا کنکور! وقت هست هنوز.
سری تکون داد و گفت:
- پشیمون نشی فقط.
بحث رو عوض کردم.
- راستی، حامد بهتره؟
سری تکون داد و کمی از آبزرشکش خورد و گفت:
- آره. تو واقعاً از نازی خبری نداری؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: